دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

91/03/24

بسم الله الرحمن الرحیم

 چه‌آيي فرهنگ
 در حوزه‌ي فلسفه‌ي فرهنگ از بيست محور اساسي مي‌توان بحث كرد كه يكي از آنها و نيز اولين و مهم‌ترين‌شان، چيستي و تعريف فرهنگ است. درباره‌ي اين محور مهم حدود بيست‌وچهار جلسه بحث شد.
 محور دوم «چه‌آيي فرهنگ» نام دارد. در اين محور از فلسفه‌ي فرهنگ قرار نيست به اندازه‌ي تعريف فرهنگ بحث شود و تلاش بر اين است كه اين محور و باقي محورها در دو جلسه مطرح و جمع‌بندي شوند. گرچه بعضي از اين محورها و فصول، استعداد و استطاعت تفصيلي به اندازه‌ي فصل اول را دارند؛ براي مثال معرفت‌شناسي فرهنگ و «ياساوري و آيين‌شناسي فرهنگ» از محور‌هاي بسيار گسترده و كاربردي هستند و مي‌توان مانند مبحث چيستايي و تعريف فرهنگ به تفصيل درباره‌ي آنها بحث كرد، اما چون بناست كه مباحث كوتاه باشند، مطالب مربوط به اين محورها به اختصار بيان مي‌شوند.
 چه‌آيي فرهنگ به معناي آن چيزي است كه فرهنگ نام دارد. در اين محور از مؤلفه‌ها و ساحات فرهنگ و عناصر و اجزاي آن بحث مي‌شود. با توجه به اينكه در اين بخش قرار است به اين دو پرسش كه «چه چيزهايي در زمره‌ي فرهنگ هستند و چرا؟» و «چه چيزهايي در جرگه‌ي فرهنگ نيستند و چرا؟» پاسخ داده شود، در ذيل چه‌آيي فرهنگ از چهار موضوع بحث خواهد شد.
 1. نفس عناصر و مقوله‌هايي كه فرهنگ از آنها تشكيل مي‌شود و لايه‌هاي اين عناصر. فرهنگ مقوله‌اي است مركب از مؤلفه‌ها و ساحات چهارگانه‌ي «بينش‌ها»، «منش‌ها»، «كشش‌ها» و «كنش‌ها». هريك از چهار مؤلفه‌ي يادشده نيز از عناصر و اجزاي گوناگوني تشكيل شده‌اند، چنان‌كه هركدام از عناصر و اجزا نيز سطوح و لايه‌هاي چندگانه‌اي دارند. مؤلفه‌ها معادل ساحات، ابعاد، اضلاع و عرصه‌هاي فرهنگ‌اند و عناصر، اجزاي فرهنگ قلمداد مي‌شوند كه خود، بخش‌ها و اجزاي مؤلفه‌ها به شمار مي‌آيند. هر عنصري خود نيز به سطوح و لايه‌هاي گوناگوني تقسيم مي‌شود؛ براي مثال در حوزه‌ي مؤلفه‌ي «بينش»، درباره‌ي شناخت جهان، يك سلسله باورها وجود دارد. اين باورها جزئي از مؤلفه‌ي بينش فرهنگ به شمار مي‌آيند. جزءِ باورها نيز لايه‌هاي فراواني دارد. به اين شكل مؤلفه به اجزا، و اجزا به لايه‌ها و سطوح فروكاسته مي‌شوند.
 افزون بر اين تقسيم‌بندي، عناصر فرهنگ به دو دسته‌ي ذاتيات و عرضيات تقسيم مي‌شود. عناصر ذاتي آن دسته از عناصر هستند كه ماهيت فرهنگ را مي‌سازند و پيدايش فرهنگ به وجود آنها وابسته است؛ از همين‌رو آنها را مي‌توان «عناصر ماهوي» فرهنگ نيز ناميد. به سخن ديگر اين دسته از عناصر، كه مؤلفه‌هاي فرهنگ را تشكيل مي‌دهند، اگر در مجموعه‌اي وجود و حضور داشته‌ باشند، آن مجموعه فرهنگ خوانده مي‌شود، اما اگر حتي يكي از آنها وجود نداشته باشد، مجموعه‌ي مورد نظر فرهنگ شمرده نمي‌شود. همه‌ي فرهنگ‌ها نيز از عناصر ذاتي، كه تغييرناپذير هستند، برخوردارند.
 عرضيات فرهنگ آن دسته از عناصري هستند كه تبديل‌پذير، تغييرپذير و جايگزين‌پذيرند و هويت فرهنگ‌ها را مي‌سازند. برخلاف عناصر ذاتي، با تبديل و جايگزيني اين عناصر (عناصر عرضي)، يك فرهنگ از فرهنگ‌بودن خارج نمي‌شود و همچنان به كار بردن عنوان فرهنگ براي آن صحيح و صادق است.
 فرهنگ‌ها در مؤلفه‌ها يا همان عناصر ذاتي با هم تفاوتي ندارند و همگي از بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها تشكيل شده‌اند، اما در عناصر عرضي ممكن است با هم تفاوت داشته باشند؛ براي مثال عناصر مؤلفه‌‌ي بينش در آنها يكي نباشد؛ زيرا گاه ممكن است در يك فرهنگ عنصر باور را دين تشكيل دهد، اما در فرهنگ ديگر در عنصر باور، جاي دين را مقوله‌ي ديگري گرفته باشد و نوع ديگري از باور جايگزين دين شده باشد. همين تفاوت عناصر عرضي است كه سبب تفاوت فرهنگ‌ها مي‌شود. اين طبقه‌بندي را در مجموعه‌ عناصر، مؤلفه‌ها و ساحات و سطوح و لايه‌هاي فرهنگ بايد در نظر گرفت.
 2. طبقه‌بندي مجموعه‌ي عناصر و مقولاتي كه به نوعي، به فرهنگ مربوط مي‌شوند. افزون بر مؤلفه‌ها و ساحات، اجزا و عناصر و نيز لايه‌ها و سطوحِ اجزا و عناصر فرهنگ، مقولاتي وجود دارند كه مربوط به فرهنگ هستند، اما جزء فرهنگ نيستند. اين مقوله‌‌ها جزء پيرافرهنگ، فرهنگ‌نمودها، فرهنگ‌نمونه‌ها و ... هستند. تفكيك اين مقولات كم و بيش مرتبط با هم، شبكه‌ي گسترده‌اي را تشكيل مي‌دهند، كه بايد با روش‌هاي علمي و دقيق از هم بازشناخته شوند.
 با وجود چنين تفاوتي، بسياري اين مقوله‌ها را جزء فرهنگ دانسته‌ و با همين كار تشويش و تشتت آرا و چالش‌خيزبودن و پريشاني مباحث مربوط به مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ را سبب شده‌اند؛ زيرا آنچه فرهنگ نيست، اما منسوب به فرهنگ است به دليل تشخيص نادرست، جزء فرهنگ انگاشته‌ شده است.
 مجموعه عناصري كه مرتبط با فرهنگ هستند اما در ذات جا ندارند و حتي به صورت عرضي هويت فرهنگ را نمي‌سازند و خارج از بدنه و پيكره‌ي آن قرار دارند «پيرافرهنگ» خوانده مي‌شود. پيرافرهنگ شامل فرافرهنگ‌ها، بن‌فرهنگ‌ها، فرهنگ‌نمودها و فرهنگ‌نمون‌ها مي‌شوند. «فرهنگ‌نمود» به مظاهر فرهنگي و ظواهر فرهنگي، كه غير از عناصر فرهنگ‌اند، گفته مي‌شود. «فرهنگ‌نمون» نيز عنواني است كه براي مقولات فرهنگي و آنچه با نسبت و صفت فرهنگي از آن ياد مي‌شود، اما جزء فرهنگ نيست، به كار مي‌رود.
 يك سلسله عناصر وجود دارند كه مباني و مناشي فرهنگ را پديد مي‌آورند و از آنها با عنوان « فرافرهنگ» (كه فرهنگ ذيل آنها مي‌گنجد) ياد مي‌شود. «بن‌فرهنگ‌ها» به معناي مباني و مناشي فرهنگ‌ها و بن‌مايه‌هاي آنهاست.
 3. روش‌شناسي تشخيص عناصر تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ. پرسش اين است كه مجموعه مؤلفه‌‌ها، ساحات،‌ اجزا و عناصر، سطوح و لايه‌ها، و نيز پيرافرهنگ‌ها را چگونه مي‌توان از هم بازشناخت، يعني چگونه مي‌توان تشخيص داد چه چيزيي جزء فرهنگ است و چه چيزي جزء فرهنگ نيست. اگر چيزي جزء فرهنگ است آيا از سنخي است كه ماهيت فرهنگ را تشكيل دهد (يعني عناصر ذاتي فرهنگ است) يا از آن دسته‌اي است كه هويت فرهنگ‌ها را مي‌سازد (يعني عناصر عرَضي)؟ تشخيص يا تعيين آنچه فرهنگ است و فرهنگ نيست، نيازمند به روش‌شناسي است.
 4. نقد ديدگاه انديشمندان درباره‌ي مؤلفه‌ها و عناصري كه جزء فرهنگ دانسته‌اند. در ابتداي اين سلسله مباحث به كتاب مفهوم و تعاريف فرهنگ اشاره شد كه در آن، مجموعه‌ي تعاريف شناخته و ناشناخته‌ي غربي با منطق خاص نويسنده‌ي اين كتاب طبقه‌بندي شده است. در اين كتاب در تعريف فرهنگ‌پژوهان، به ويژه كساني كه كوشيده‌اند فرهنگ را با اجزا، سازه‌ها، مؤلفه‌ها و ساحات و سطوح عناصر تشكيل‌دهنده‌ي آن تعريف كنند، حدود 42 عنصر، اجزاي فرهنگ تلقي شده‌اند. [1] هرچند كه ممكن است پاره‌اي از تعابير، معادل‌ها و برابرنهاده‌هاي ديگر عناصر باشند و بعضي مؤلفه، برخي جزء و برخي ديگر لايه‌ي جزء قلمداد شوند و در طول يكديگر باشند يا بعضي كل و برخي جزء قلمداد شوند، با اين‌همه چون اين احتمالات چندان تأثيري در ماهيت بحث ما نمي‌گذارد، مجموعه‌ي آنها با ترتيب منطقي به شكل زير فهرست شده‌اند تا مشخص شود كه در مقوله‌ي شناسايي عناصر و اجزاء فرهنگ چه تفاوت‌ها، اختلاف‌‌نظر‌ها و تعارض‌هايي وجود دارد.
 باورها، نظام‌هاي فكري، نظام‌مفهوم‌ها، دانش، فنون علمي، دين، نظام ديني و اجتماعي، هنر، سنجه‌هاي هنري، صناعات هنري، گنجينه‌ي انباشته‌اي از آفرينندگي بشر كه از جمله‌ي آنها كتاب‌ها، نقاشي‌ها، بناها و است، پيشه‌ها، زبان، قانون، حكم‌هاي شايسته و ناشايسته كه با گذشت روزگاران پديد آمده‌اند، نهادهاي اجتماعي كه براي رسيدن به هدف‌هاي مشترك همكاري مي‌كنند، اخلاقيات، زناشويي، نظام مالكيت، آداب و رسوم، راه و روش‌هاي زندگي، سنت‌ها، هرگونه توانايي و عادتي كه آدمي همچون هموندي از جامعه به دست مي‌آورد، وسايلي كه بشر به‌وسيله‌ي آنها با طبيعت ماديِ زيستاني براي برآوردن نيازهاي خود روبه‌رو مي‌شود، مهارت‌ها، واكنش‌هاي فرد زير نفوذ گروهي كه در آن مي‌زيد، تمامي شيوه‌هاي كردار كه جامعه بدان سازمان مي‌بخشد، تمامي گمان‌ها كه هموندان جامعه از راه آموزش فرا مي‌گيرند، احساس و انديشه‌ي افراد در جامعه، تمامي پاسخ‌هاي عاطفي شرطي و الگوهاي عادي رفتار كه هموندان جامعه از راه آموزش فرا مي‌گيرند، ويژگي‌هاي اساسي گروه‌هاي اجتماعي گوناگون، سازمان‌ها، وسايل و كالاهاي مصرفي، اشياي مادي ساخته‌ي دست بشر، آنچه بيانگر تمامي باورها، رفتارها، دانش‌ها، ارزش‌ها و خواسته‌هايي است كه شيوه‌ي زندگي هر ملت را بازمي‌نمايد، هدف‌هاي برنهاده‌اي كه عامل‌هاي بي‌ميانجي برنهنده‌ي رفتارند، فرآورده‌هاي غيرفيزيولوژيك افراد بشري، نمادها، ميان‌كنش‌ها و روابط، مناسبات و نسبت‌ها.
 در اينجا مناسب است فهرست عناصري را كه در بالا بيان شد با استفاده از اين چهار روش محك زنيم و با كاربست اين چهار روش، عناصر را تعيين، و فرهنگ را از غيرفرهنگ تفكيك كنيم تا بتوانيم به تعيين مؤلفه‌ها و اجزاء و سطوح و نيز ذاتي، عرضي و فرهنگ و پيرافرهنگ دست يابيم.
 سپس در طبقه‌بندي و تجزيه‌ي عناصر روشن خواهد شد كه فرهنگ‌شناسان در تشخيص عناصر و اجزاي فرهنگ تا چه حد خطا كرده‌اند. آنها بسياري از مقولات را كه جزء فرهنگ نيستند و در زمره‌ي پيرافرهنگ‌ها‌يند، جزء فرهنگ انگاشته‌اند، بسياري مقوله‌ها را كه مؤلفه نيستند و جزئي از يك مؤلفه به شمار مي‌آيند، مؤلفه شمرده‌اند، بسياري از مقوله‌ها كه لايه‌ها و سطوح فرهنگ به شمار مي‌آيند و نه مؤلفه‌ و عنصر، چونان مؤلفه در نظر گرفته شده و بنابراين در تعريف گنجانده شده‌اند. همين موضوع نشان مي‌دهد كه فرهنگ‌پژوهان يادشده در تشخيص عناصر فرهنگ و مؤلفه‌هاي آن خطا كرده‌اند؛ زيرا در تعريف لازم نيست كه به بيش از مؤلفه‌ها، اجزا و سطوح آنها اشاره شود.
 در ادامه، روش‌هايي براي اين تفكيك پيشنهاد شده است. با اين روش‌ها اولاً مي‌توان اين عناصر را شناخت و دريافت كه به نحوي مرتبط با فرهنگ هستند؛ و ثانياً جايگاه هريك را در جغرافياي شبكه‌ي مفاهيم و مقولات تعيين كرد كه آيا از زمره و در جرگه‌ي فرهنگ هستند يا پيرافرهنگ؟ اگر پيرافرهنگ هستند از كدام دسته؟ و اگر از جرگه‌ي فرهنگ هستند از كدام طبقه؟ به نظر مي‌رسد با شيوه‌هايي از اين دست مي‌توان اين كار را انجام داد و شايد كسي هم به اين كار نپرداخته باشد.
 راه‌هاي تشخيص عبارت‌اند از:
 ـ رجوع به نظريات انديشه‌وران حوزه‌ي فرهنگ‌پژوهي. [2] در هر علمي روش معمول همين است كه ديدگاه‌هاي اصحاب آن علم بررسي شود. [3] در فرهنگ‌پژوهي نيز براي تشخيص عناصر فرهنگ يكي از شيوه‌ها همين است كه به آرا و تصريحات اصحاب فرهنگ‌پژوهي مراجعه كنيم تا ببينيم آنها چه چيزهايي را جزء فرهنگ دانسته‌اند و چه چيزهايي را جزء فرهنگ ندانسته‌اند. درصورتي‌كه بتوان با مطالعه‌ي ديدگاه‌هاي آنها به يك اجماع دست پيدا كرد و دريافت كه همه يا اكثر فرهنگ‌پژوهان چه مقولاتي را جزء فرهنگ مي‌دانند، شناخت ساحات و سطوح فرهنگ حاصل مي‌گردد.
 اين روش حداقل در مقام اثبات، يعني مقام فهم و تشخيص معرفت فرهنگ‌پژوهان از عناصر فرهنگ، مي‌تواند كارآيي داشته باشد، اما اينكه در مقام ثبوت هم اينها جزء فرهنگ است يا خير بحث ديگري است. اين روش ممكن است در مقام ثبوت كارآمد نباشد و با آن نتوان به اين پرسش داد كه آيا در واقعيت هم فرهنگ مركب از اين عناصر است يا خير؛ چون اين شيوه مبتني بر فهم و معرفت فرهنگ‌پژوهان است.
 ـ رجوع به تعاريف ارائه‌شده از سوي فرهنگ‌شناسان. با تأمل در مجموعه‌ي تعاريف و به‌خصوص تعاريف وصفگر و سازه‌محور كه مي‌كوشند با فهرست كردن مؤلفه‌هاي فرهنگ، فرهنگ را تعريف كنند و از روش‌هاي منطقي يا روش‌هاي برتر براي تعريف آن استفاده نمي‌كنند، [4] و حتي تعاريفي كه با رويكرد عناصرشناسانه، چيستي فرهنگ را شرح نداده‌اند، مي‌‌توان درك كرد كه چه چيزهايي فرهنگ‌اند و چه چيزهايي فرهنگ نيستند.
 تعريف حداقل دو كاركرد دارد: نخست اينكه آن مقوله را به صورت كلي تعريف مي‌‌كند؛ دوم اينكه مختصات، اجزا و عناصر آن را مشخص مي‌سازد. در اينجا از تعاريف مطرح ‌شده از سوي فرهنگ‌پژوهان، كاركرد دوم انتظار مي‌رود.
 هر چند ممكن است تصور شود روش دوم به نحوي ذيل روش نخست قرار گيرد، اين روش مبنايي دارد كه در فلسفه‌هاي مضاف، از آن به نظريه‌ي «تناسق اركان علم» تعبير مي‌شود. براساس اين نظريه، هر مجموعه، مؤلفه‌ها و عناصر ركني دارد كه با هم فراخور و سازگار هستند و سازگاري آنها با هم، ماهيت و هويت آن مقوله را پديد مي‌آورد؛ براي مثال در يك علم، موضوع، غايت، روش، و مسائل آن، مقولات ركني هستند كه علم از آنها پديد مي‌آيد. در واقع با فراهم آمدن مجموعه‌اي از عناصر كه خورند هم هستند يك علم شكل مي‌گيرد. براساس نظريه‌ي تناسق اركان علم، نظريه‌هاي ديگر كه تمايز و وحدت علوم را فقط بسته به غايت، روش يا مسائل مي‌دانند، كامل نيستند.
 افزون براين، روش اول عبارت بود از اظهارات و تصريحات فرهنگ‌پژوهان درخصوص عناصر فرهنگ، اما در روش دوم عناصر از تعاريف استنباط مي‌شوند. در اين دسته از تعاريف چه بسا به شكل مستقيم به عناصر اشاره نشده باشد، اما براساس نظريه‌ي يادشده مي‌توان به اين عناصر پي‌برد.
 ـ شناخت عناصر و مؤلفه‌ها با اتكا به نظر خود. اين روش برخلاف روش‌هاي اول و دوم، كه روش‌هايي پسيني بودند، روشي پيشيني و منطقي است. در روش‌هاي اول و دوم يعني ناظر به تعاريف يا آراي موجود از ديگران، يك سلسله از مقوله‌ها به عنوان عناصر فرهنگ در نظر گرفته مي‌شدند، اما در روش سوم آنچه منطقاً خوب است عنصر فرهنگ قلمداد مي‌شود.
 در اين روش از رهگذر دستيابي به تعريفي جامع، مانع و جهت‌مند از فرهنگ، مؤلفه‌ها و عناصر آن تعيين مي‌شود. اين تعريف را خود مطرح مي‌كنيم و با تحكيم بخشيدن آن، هرآنچه را كه تعريف اقتضا مي‌‌كند، عناصر و مؤلفه‌هاي فرهنگ به شمار مي‌آوريم.
 اگر بتوانيم به تعريفي برسيم كه با آن بتوان ديگران را هم اقناع كرد، براساس مبناي خود مي‌توانيم اجزاي فرهنگ را تبيين و توصيف كنيم. ولي اين تعريف ممكن است علي‌المبنا باشد و در نهايت بسياري تعريف ما را نپذيرند، با اين حال در اين حد كه براساس مبناي خودمان بتوانيم اجزا و عناصر فرهنگ را تعيين كنيم، اين شيوه مي‌تواند كارآمد باشد.
 ـ دسته‌بندي مقولاتي كه گمان مي‌رود اجزا و عناصر فرهنگ باشند و بررسي آنها. در اين شيوه فارغ از اينكه ديگران چه چيزهايي را عناصر فرهنگ دانسته‌اند يا فرهنگ را چه تعريف كرده‌اند و تعاريف رايج فرهنگ كدام است و مقتضاي آنها چه مي‌شود، همچنين فارغ از اينكه ما فرهنگ را چه تعريف مي‌كنيم، مجموعه‌ي مقولاتي كه گمان مي‌رود اجزاي فرهنگ هستند روي هم انباشته مي‌شوند و سپس براساس پاره‌اي از قواعد، به سه گروه تقسيم‌ مي‌گردند؛ عناصري كه جزئيت آنها محرز است، در يك دسته قرار مي‌گيرند. يكي از اين عناصر «باور» است، چون هيچ انديشمندي نگفته است جزء فرهنگ نيست و جزئيت آن محرز است. پس از آن با قواعدي كه در ادامه‌ به آنها اشاره خواهد شد، آنچه عدم جزئيتش محرز است كنار گذاشته مي‌شود. گروه سوم نيز عناصر چالشي هستند كه تجزيه و تحليل آنها تكليفشان روشن مي‌شود.
 كار مهم، نقادي دسته‌ي سوم است؛ چون با اين نقادي مي‌توان به طبقه‌بندي عناصر دست يافت و فرهنگ را از غيرفرهنگ جدا كرد.
 اگر اين شيوه بررسي علمي شود و قواعد مناسبي براي آن تأسيس گردد و همچنين قواعد تأسيس‌شده تحكيم و مبرهن شوند، مي‌تواند براي ديگران هم قانع‌كننده باشد و بسا محكم‌ترين و استوارترين روش تعيين عناصر فرهنگ قلمداد شود.
 بعضي از قواعدي كه در اين مرحله‌ي كاربرد دارند [5]
  عبارت‌اند از:
 ـ «كاربرد شروط فرهنگ‌انگاشتگي». بعضي از شروط هستند كه به شرط تحققشان، مقوله‌اي فرهنگ مي‌شود. براي مثال كسي نمي‌تواند بگويد كه «دين» جزء فرهنگ است و اگر كسي چنين ادعايي كند دچار خطا شده است. دين جزء فرهنگ نيست، بلكه آن‌گاه كه اجزاي دين، اوصاف فرهنگ را پيدا مي‌كنند جزء فرهنگ قرار مي‌گيرند. اين‌گونه نيست كه هر ديني جزء فرهنگ باشد، پيامبري كه امروز مبعوث شده و دين خود را اعلام كرده است، شايد تا ده سال اول، دين او جزء فرهنگ نباشد و پذيرفته نشده باشد. حتي اگر پذيرفته هم شود، در حد تسليم‌شدن در برابر آن است و هنوز در جان و دل افراد نفوذ نكرده و در رفتار آنها جاري نشده و به صورت عادت درنيامده است، بنابراين صفات فرهنگ را ندارد. دين آن‌گاه جزء فرهنگ مي‌شود كه اوصاف فرهنگ را به دست آورد؛ بنابراين آنهايي كه گفته‌اند دين جزء فرهنگ است اشتباه كرده‌اند. افزون براين، اجزاي دين به صورت يكپارچه جزء فرهنگ نمي‌شود، چون دين از نظر گستره خودْ معادل فرهنگ است و شامل بينش‌ها، منش‌ها، كنش‌ها و كشش‌ها مي‌شود. به سخن ديگر دين همه‌ي اجزاي فرهنگ را دارد و از نظر كمّي و كيفي معادل فرهنگ است؛ يعني همان عمق، پايداري، تأثيرگذاري و تعيين‌كنندگي و برنهندگي را دارد. حال براي تشخيص اينكه دين (كه عده‌اي گفته‌اند جزء فرهنگ است، و به نظر ما نيست) جزء فرهنگ است يا خير بايد به اوصاف فرهنگ توجه شود. فرهنگ اوصافي دارد و چيزي جزء فرهنگ است كه داراي اين اوصاف شده باشد. دين به ذات خود از اين ويژگي‌ها برخوردار نيست، اما مي‌تواند از آنها برخوردار شود و به اين ترتيب جزء فرهنگ گردد.
 ـ قاعده‌ي «تفكيك ذاتي و عرضي فرهنگ». مي‌توان آنچه ذاتي فرهنگ و آنچه‌ عرضي آن است را تعريف كرد و مقولات و عناصر را به اين تفكيك عرضه نمود و با اين كار تشخيص داد كه چه چيزي ذاتي و چه چيزي عرضي فرهنگ است.
 ـ قاعده‌ي «تفكيك فرهنگ از پيرافرهنگ». اين قاعده هم مانند قاعده‌ي پيش‌گفته در تشخيص عناصر فرهنگ مي‌‌تواند كارآمد باشد.
 ممكن است پاره‌اي از اين شيوه‌ها در ظاهر صورت دوري پيدا كند؛ يعني با كاربست قاعده‌ي تفكيك فرهنگ از پيرافرهنگ مي‌خواهيم به اين نتيجه برسيم كه چه چيزي جزء فرهنگ است، درحالي كه ممكن است پيشاپيش تشخيص داده باشيم كه فرهنگ و پيرافرهنگ چيست؛ زيرا آن‌را به صورت يك قاعده به كار برده‌ايم.
 اين‌گمان، پاسخ مشهور و شايعي دارد كه بحث دور هرمنوتيكي است. براساس اين بحث، از اجمال به تفصيل رفتن، از تفصيل بازگشتن به اجمال و اين رفت‌وبرگشت‌ها و دادوستدي كه اتفاق مي‌افتد و ديالوگ‌هايي كه رخ مي‌دهد، كمك مي‌كند كه عناصر مشخص شوند. در كل بايد گفت كه از اين دست قواعد را مي‌توان طراحي و تأسيس كرد و به وسيله‌ي آنها عناصر فرهنگ را از يكديگر تشخيص داد. [6]
 اين دو روش به دليل نبود اتفاق نظر ميان اصحاب دانش‌هاي فرهنگي نمي‌تواند چندان كارآيي داشته باشد. اگر فقط با اتكا به اين دو روش تلاش شود عناصر تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ مشخص گردد، چون تشتت آرا فاحش است و وفاقي ميان صاحب‌نظران نيست، دستيابي به عناصر فرهنگ ـ اگر نگوييم ممكن نيست ـ بسي دشوار خواهد بود.
 پرسش و پاسخ
 آقاي ذوعلم: برخي از عناصر هستند كه قطعاً جزء فرهنگ‌اند؛ يعني ارتكازاً همه‌ي كساني كه درباره‌ي فرهنگ بحث كرده‌اند آنها را مؤلفه‌هاي فرهنگ برشمرده‌اند. براي نمونه «زبان» و «ادبيات»، قطعاً بخشي از فرهنگ هستند، اما با تقسيم مؤلفه‌هاي فرهنگ به بينش‌ها، منش‌ها، كنش‌ها و كشش‌ها، قطعاً نمي‌توان «زبان» را جزء بينش‌ها، منش‌ها و كشش‌ها دانست؛ گرچه مي‌توان آن‌را جزء كنش شمرد، ولي آنچه در كنش اتفاق مي‌افتد سخن‌گفتن است؛ يعني زبان كه همان ارتباط معنوي و وثيق بين اجزاي گوناگون است. آيا مي‌توان گفت كه زبان در اين چهار بخش مي‌گنجد يا اينكه بايد درباره‌ي مورد آن تأمل كرد؟
 نكته‌ي دوم اين است كه آيا ما اساساً در زيست اجتماعي بشر يك امر غيرفرهنگي داريم يا نه؟ درست است كه ممكن است بگوييم عناصر فرهنگ را مي‌توان طبقه‌بندي كرد و گفت برخي جزء هسته‌ي مركزي فرهنگ هستند و بعضي پيراموني، ولي آيا مي‌توان گفت كه امري اساساً غيرفرهنگي است؟ اگر بتوان گفت جاي اين بحث است كه ما با چه معياري مي‌خواهيم عناصر را از هم تفكيك كنيم.
 نكته‌ي سوم اين است كه ما ظاهراً يك مقدار از مبناي خود روي‌ گردانده‌‌ايم؛ فلسفه‌ي فرهنگ تعريف مي‌شود تا بتوان با آن عناصر را شناخت؛ اصلاً كاركرد تعريف همين است؛ براي مثال اگر گفتيم هر حيوان ناطقي انسان است، هر چيزي كه يافتيم به اين تعريف عرضه مي‌كنيم تا ببينيم آيا در اين تعريف مي‌گنجد يا خير. مي‌خواهم بگويم اساساً اينكه فرهنگ‌پژوهان به دنبال اين نرفته‌اند كه ما چگونه عناصر فرهنگ را از عناصر پيرافرهنگي و فرافرهنگي تشخيص بدهيم، همين بوده است؛ زيرا معتقد بودند ما اساساً تعريف مي‌كنيم تا بتوانيم اين اجزا را با همان تعريف تشخيص دهيم.
 بنابراين همان‌گونه كه فرموديد، به دو روش اول اساساً نمي‌‌توان تكيه كرد؛ چون در اين دو روش سراغ اصحاب فرهنگ مي‌رويم كه در آن دو اشكال اساسي وجود دارد؛ نخست اينكه اساساً ما مبناي نظري بسياري از اصحاب فرهنگ، يعني انسان‌شناسي و جامعه‌شناسي آنها را قبول نداريم، پس چطور مي‌توانيم بگوييم كه آنها چه عناصري را جزء فرهنگ مي‌دانند؟ دوم اينكه اصلاً در اين تعاريف تناقض و تعارض هست. بنابراين ما به طبقه‌ي اول تعاريف بسنده كرديم و عناصر را به دست آورديم. اين كار اساساً يك مبناي نظري دارد؛ يعني كساني كه فرهنگ را يك امر بسيط مي‌دانند نه مركب، ديگر وارد اجزا نمي‌شوند و مي‌گويند فرهنگ يك روح است و اين روح در هر جا كه وجود داشت فرهنگ مي‌شود.
 بنابراين دو روش پيشيني با مبناي ما در تعريف تعارض پيدا مي‌كند؛ زيرا درخصوص تعريف مطرح كرده‌ايم كه ما به يك تعريف پسيني از فرهنگ نياز داريم و مي‌خواهيم آنچه را هست و واقعيت دارد تعريف كنيم. در اينجا قصد داريم تعريفي ارائه كنيم كه با آن، همه‌ي فرهنگ‌هاي موجود، كه با هم متفاوت هم هستند، معرفي شوند. وقتي كه مبناي فلسفي تعريف ما در فرهنگ يك مبناي پسيني بود آيا مي‌توانيم از دو روش پيشيني براي تشخيص عناصر فرهنگ استفاده كنيم؟ بنابراين دوباره تأكيد مي‌كنم كه ما نيازي به اين بحث نداريم كه بگوييم روش‌هاي تشخيص عناصر فرهنگ از غيرفرهنگ چيست.
 نكته‌ي ديگر اين‌ است كه اصلاً نمي‌توان گفت دين جزء فرهنگ است، ولي شايد اين تعبير مسامحي باشد كه بگوييم در جايي، دين جزء فرهنگ مي‌شود، بلكه بايد بگوييم در جايي فرهنگ، ديني مي‌شود؛ يعني دين، دين‌بودن خود را حفظ مي‌كند، اما فرهنگ ديني مي‌شود و اجزا، لايه‌ها، مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ از دين متأثر مي‌شوند. در اين حالت دين در جاي خود باقي است، اما فرهنگ ديني و ديني‌تر مي‌شود؛ به همين دليل مي‌توان گفت كه فرهنگ فلان جامعه در فلان بُعد ديني‌تر از فلان جامعه است.
 اما اگر در جامعه‌اي دين، فرهنگي و شود، به اين معناست كه از تقدس، علوّ و هدايت‌گري خود فاصله گرفته است.
 آقاي نظري: به نظر من يا براي فرهنگ ذاتياتي قائل شده‌ايم، يعني همان‌گونه كه تعريف چيزي صورت مي‌گيرد، جنس و فصل آن‌را تعيين كرده‌ايم، اگر جنس و فصل فرهنگ تعيين شده باشد، بحث از عناصر هم بازمي‌گردد به بحث از بازخواني تعريف. اگر ما براي فرهنگ تعريفي علمي ارائه داديم و جنس و فصلي براي آن مشخص كرديم، به صورت منطقي بايد همان تعريف مقبول را مبنا قرار دهيم. به نظر مي‌رسد روش چهارمي كه حضرتعالي مطرح كرديد، تسامحي است؛ زيرا از فرض اوليه‌ي خودمان بايد عقب‌نشيني كنيم تا هرآنچه را در مظانّ عنصربودن است مطرح كنيم.
 اگر دست از تعريف مختار برنداريم، بايد عناصر فرهنگ را در تعريف خودمان بجوييم و اگر نگاه تسامحي داشته باشيم، بايد روش چهارم را انجام دهيم كه در آن به مجموعه‌اي از عناصر نگاه مي‌شود.
 آقاي بنيانيان: به نظر مي‌رسد با توجه به اينكه فرهنگ بر ما اشراف دارد، و ما هم تحت تأثير باورهاي خودمان بعضي از نظريات را مهم مي‌دانيم و برخي ديگر را ناديده مي‌گيريم، نظريات دانشمندان در فرهنگ‌هاي گوناگون ما را به واقعيت نزديك‌تر مي‌كند.
 آقاي جمشيدي: اگر فرهنگ را مقوله‌اي اعتباري بدانيم، دو نكته را بايد در نظر بگيريم، نخست اينكه در آن صورت، تعريف فرهنگ هم اعتباري مي‌شود؛ دوم اينكه بين اعتباري و اعتباري محض تفاوت وجود دارد.
 در بحث روش‌ها شايد بتوان روش پنجمي را هم اضافه كرد و فرهنگ را يك نوعي فرض نمود كه داراي مصاديق عيني است. براي دستيابي به عناصر فرهنگ، اين مصاديق عيني مطالعه شود، جامع مشترك آنها استخراج گردد، سپس از فرهنگ اسلامي، فرهنگ شرقي، فرهنگ غربي و... سخن به ميان آيد. حالا شايد در مورد دين هم بتوانيم بگوييم كه البته دين صامت نيست، ولي فرهنگ صامت است. دين براي خودش تعريفي ارائه مي‌دهد و يك محتواي مشخصي دارد، ولي فرهنگ تابع اعتبار است.
 در مورد قواعدي هم كه مطرح شد به نظر مي‌رسد اين قاعده را هم مي‌توان مطرح كرد و بين فرهنگ و آنچه دلالت فرهنگي دارد تفاوت قائل شد؛ زيرا هر شيئ مي‌تواند حيثيت فرهنگ را داشته باشد، اما خود شيء جزء فرهنگ نيست.
 نكته‌ي ديگر اين‌ است كه ما بر چه اساسي واقعيت بيروني انسان را تقسيم‌بندي كرديم كه يكي از اجزاي آن فرهنگ شده است؟ يعني ملاك تقسيم چه بوده است؟ و در عرض اين ملاك چه چيزهايي قرار مي‌گيرد؟
 آقاي چقماقي: همان‌گونه كه آقاي ذوعلم فرمودند، بايد تقديم را به بحث هستي‌شناسي مي‌داديم؛ زيرا اين بحث ‌كه فرهنگ امري اعتباري است يا حقيقي، مقدم است بر بحث از مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ و چگونگي تشخيص‌شان. اگر فرهنگ را امري اعتباري تلقي كنيم، فرهنگ‌پژوه نخست بايد ملاك‌ها و قواعدي را كه مي‌خواهد با آنها مؤلفه‌ها و عناصر را اعتبار كند مشخص نمايد. در صورت چنين كاري در گام بعدي مي‌توان براساس آن قواعد مؤلفه‌ها و عناصر، فرهنگ را تعيين كرد. اما اگر فرهنگ امري حقيقي تلقي شود، بايد روش مواجهه با فرهنگ موجود تعيين گردد و براساس اين روش، مؤلفه‌ها و فرهنگ‌ها شناخته شود. بنابراين در فرض اول، كه فرهنگ اعتباري شمرده مي‌شود، بايد قواعد مشخص شود و در فرض دوم، كه فرهنگ حقيقي تلقي مي‌گردد، بايد روش مراجعه به فرهنگ به عنوان پيش‌فرض مشخص شود؛ از همين‌روست كه بحث هستي‌شناسي بايد بر بحث چه‌آيي فرهنگ مقدم مي‌شد.
 استاد رشاد: درباره‌ي تقديم بحث هستي‌شناسي يا مؤلفه‌‌شناسي، تصور من هم همين بود كه بعد از تعريف، هستي‌شناسي مطرح شود، ولي بحث هستي‌شناسي تابعي است از بحث مؤلفه‌ها؛ زيرا تا ندانيم فرهنگ از چه چيزهايي تشكيل شده است، نمي‌توانيم بگوييم بسيط است يا مركب يا اينكه همه‌ي اجزاي آن حقيقي‌اند يا اعتباري، يا برخي حقايق و بعضي اعتباريات. بي‌ترديد بايد مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ مشخص شود تا بتوان گفت نوع هستي فرهنگ چيست. به همين دليل بحث مؤلفه‌شناسي بر بحث هستي‌شناسي مقدم دانسته شد.
 درباره‌ي اين پرسش كه آيا فرهنگ ديني مي‌شود يا دين، فرهنگ مي‌شود، بايد گفت كه هر دوي اين تعابير درست است؛ ممكن است فرهنگي جذب دين شود يا از آن تأثير پذيرد و رفته‌رفته عناصري كه وجه ديني دارد جاي عناصر غيرديني و سكولار را بگيرند در اين حالت مصاديق و اجزاي مؤلفه‌هاي فرهنگ ديني مي‌شوند و درنتيجه فرهنگ، ديني مي‌گردد. اما از آن‌سو هم ممكن است ديني جزء فرهنگ شود؛ اگر دين، در مقام واقع و نفس‌الامر يا در مقام اثبات و در افق معرفت دين‌داران و دين‌شناسان، جزء فرهنگ شود، يعني اجزاي دين جاي اجزاي فعلي فرهنگ را بگيرد، دين، فرهنگ مي‌شود. به نظر من دين هيچ‌گاه جزء فرهنگ نمي‌شود؛ چون آنقدر گسترده است و دست‌كم به لحاظ كمي با فرهنگ، برابر، و از نظر كيفي برتر از فرهنگ است كه نمي‌توان گفت دين يكپارچه جزء فرهنگ مي‌شود، بلكه اجزاي آن در يك فرهنگ جاي‌گير مي‌شوند و جزء آن فرهنگ مي‌گردند. من خواستم بگويم آنهايي كه مي‌گويند دين جزء فرهنگ است اشتباه مي‌كنند؛ زيرا اولاً دين ذاتاً جزء فرهنگ نيست؛ ثانياً هميشه در فرهنگ‌هاي ملل متدين، در عين حال كه همه متدين هستند، عناصر معارض و مباين با دين وجود دارد، و اين نشان مي‌دهد كه دين تماماً جزء فرهنگ نشده، بلكه عناصري از دين جزء فرهنگ شده است.
 به اين ترتيب مي‌خواهم بگويم هم اين مطلب كه عناصر ديني جزء فرهنگي مي‌شوند و هم اين مطلب كه يك فرهنگ ديني مي‌شود صحيح‌اند، ولي اينها دو مطلب مجزا هستند، حتي اگر گاه به صورت دو رويه‌ي يك حقيقت قلمداد شوند و هر دو هم مي‌توانند درست باشد.
 به نظر من روش چهارم كارآمدتر است، ولي اين روش مستلزم وضع يك سلسله قواعد جزءشناسي است، اگر دوستان بتوانند روي اين قواعد تأمل كنند و كمك كنند خوب است. ما بايد براي جزءشناسي، يك سلسله قواعد وضع كنيم. اگر اين قواعد را وضع و مستدل و مبرهن كنيم، ديگران آنها و مقتضياتشان را خواهند پذيرفت. در عين حال انتظار نداريم با همه‌ي مباني و بناهاي فرهنگ‌پژوهان عالم به اجماع برسيم. چنين كاري نه ممكن است نه مطلوب؛ زيرا شايد لازمه‌ي اين توافق و اجماع اين باشد كه ما يك مقدار عقب‌نشيني كنيم تا به وفاق برسيم، اما در عين حال بسا بتوان به نظر اكثريتي رسيد.
 آقاي ذوعلم: ما به يك تعريف از فرهنگ رسيده‌ايم، و كاربرد تعريف اين است كه بگوييم هرچه بر اين تعريف منطبق است جزء فرهنگ به شمار مي‌آيد و هرچه متأثر از اين تعريف است، متأثر از فرهنگ قلمداد مي‌شود.
 استاد رشاد: اگر ما فقط شيوه‌ي پيشيني را در پيش گيريم و بخواهيم نظر خود را پيش ببريم، مي‌توانيم به همان شكلي عمل كنيم كه آقاي ذوعلم فرمودند، اما ما مي‌كوشيم روش‌هايي پيشنهاد ‌كنيم كه ديگران هم منطقاً قبول كنند، اگرچه ممكن است از نظر مصداق با هم توافق نداشته باشيم. اگر ما براساس تعريف مختار، اجزاي فرهنگ را مشخص كنيم؛ مشخص است كه ديگران آن‌را نمي‌پذيرند، اما اگر بدون تأكيد بر تعريف و مبناي خودمان، به نظريات اصحاب فرهنگ‌پژوهي رجوع كنيم، چون اين نظريات براي ديگران حجت است، مي‌توان اميدوار بود كه آنها آنچه را منطقي است بپذيرند؛ براي مثال چون همه‌ي فرهنگ‌پژوهان باور را جزء فرهنگ دانسته‌اند، مي‌توان انتظار داشت كه آنهايي كه تعريف و مبناي ما را هم نپذيرفته‌اند به دليل اين اجمال، جزئيت باور را براي فرهنگ بپذيرند. درواقع به دليل اينكه با ديگران هم طرف هستيم، ناچاريم از روش‌هاي ديگر هم استفاده كنيم.
 نكته‌ي ديگر آن است كه به نظر من در تعريف، تنها لازم است مؤلفه‌ها را آورد و ديگر نيازي به ذكر عناصر نيست. عناصر در ذيل شرح مؤلفه‌ها بيان مي‌گردند؛ درنتيجه اگر مؤلفه‌ها را بپذيريم، عناصري كه ذيل آن قرار خواهند گرفت براي ارائه‌ي تعريف مطلوب ما كفايت مي‌كند.


[1] . براي اين كار ده‌ها تعريف دسته‌بندي شده‌اند. عناصر يادشده با بررسي اين تعاريف، استخراج گرديده‌اند. افزون بر آن، در اين دسته‌بندي مشخص شده است كه هر عنصر را چه كساني اجزاي فرهنگ دانسته‌اند.
[2] . همان‌ كاري كه در جلسات پيش انجام شد و به وسيله‌ي آن روشن گرديد كه فرهنگ‌پژوهان در مقام تعريف بسياري چيزها را جزء فرهنگ دانسته‌اند.
[3] . براي مثال در دانش جامعه‌شناسي نظرات جامعه‌شناسان بررسي مي‌شود تا روشن گردد آنها دانسته و ندانسته چه مسائلي را جزء جامعه‌شناسي به شمار نياورده‌اند.
[4] . از جمله روش‌هاي برتر آن است كه همه‌ي عناصر مرتبط با يك مقوله در تعريف گنجانده شود تا تعريفي جامع‌الاطراف و جامع‌الابعاد حاصل گردد.
[5] . شايان ذكر است كه اينها قواعد شناخته و بحث‌شده‌اي نيستند.
[6] . اين روش‌هاي چهارگانه استقرايي است و به ذهن من خطور كرده و ممكن است بيش از اين روش‌ها وجود داشته باشد يا ممكن است كسي مداقّه كند و يكي از اين روش‌ها را به ديگري برگرداند.