دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

91/02/27

بسم الله الرحمن الرحیم

 بررسي و نقد نظر پارسونز درخصوص «فرهنگ»
 پارسونز از تأثيرگذارترين چهره‌هاي جامعه‌پژوهي قرن اخير قلمداد مي‌شود. او در قرن بيستم يكي از نظريه‌پردازان بسيار فعال در حوزه‌ي مطالعات اجتماعي با رويكرد فلسفي بود. نظريات او در امريكا، اروپا و بعدها در نقاط ديگر جهان و از جمله در ايران، توجه‌ها را به خود جلب كرد. تقسيم معروف نظام‌ها به «اجتماعي ـ سياسي، فرهنگي ـ اقتصادي» از آن اوست. ديدگاه‌هاي پارسونز، ذهنيت جوامع گوناگون و از جمله ما ايرانيان را به‌گونه‌اي تصرف كرده است كه اين تقسيم او را موضوعي مسلم تلقي مي‌كنيم؛ گويي قالب ديگري براي ساختاربندي و صورت‌بندي مسائلي كه انسان و جامعه‌ي انساني با آن سروكار دارد متصور نيست. اين تقسيم آن‌چنان در ذهن و ادبيات علمي، فرهنگي و جامعه‌شناختي جا باز كرده است كه هيچ‌كس در انديشه‌ي تجديد نظر در آن نيست.
 پارسونز در حوزه‌هاي گوناگون مربوط به مباحث اجتماعي نظريات جديد و منحصربه‌فردي مطرح كرده است. وي هرچند مانند هر نظريه‌پرداز ديگري، از انديشمندان و انديشه‌ورزان پيش از خود، به ويژه دوركيم و ماكس‌ وبر، تأثير پذيرفته، با دريافت و الهام از چهره‌هاي پيش از خود و با تأمل، تدبير و درنگ‌هاي انتزاعي و شبه‌فلسفي و گاه با استشهاد به شواهد تجربي و عيني نظريه‌هاي جديدي در حوزه‌ي مطالعات اجتماعي مطرح كرده است.
 اين انديشمند قرن بيستم در برابر جريان‌هاي پژوهشي يا مطالعه‌گرِ جامعه كه با محوريت عقلانيت، رفتار يا زاويه‌هاي ديگر درباره‌ي جامعه مي‌انديشيدند، بر نظريه‌ي جديدي حول محور «كنش» تأكيد كرد. پارسونز هويت و شخصيت افراد را تحت تأثير و در چهارچوب فرهنگ مطالعه ‌كرد و جهان اجتماعي را به شدت تأثيرپذيرفته از فرهنگ ‌دانست. وي درحالي‌كه تقسيم‌هاي گوناگوني براي عرصه‌ي حيات و مناسبات انسان در نظر مي‌گرفت، فرهنگ و نظام فرهنگي را بر ديگر جهان‌ها، مانند جهان اجتماع، اقتصاد و شخصيت فردي مسلط مي‌دانست.
 بنابراين در تفكر پارسونز فرهنگ يك عامل كانوني قلمداد مي‌شود و در عين حال از چيزي به نام «نظم اجتماعي» همچنين «شخصيت و هويت آحاد و افراد جامعه» در عرض فرهنگ سخن گفته مي‌شود. او جهان يا نظام اجتماعي را يك نظام مي‌شمرد، شخصيت و هويت افراد را يك عالم معرفي مي‌كند و جهان فرهنگي را هم عالمي ديگر، و به ظاهر در نظر او جهان و نظام فرهنگي در عرض بقيه‌ي نظام‌ها قرار دارد اما تأمل و تعمق در آراي او از در نظر گرفتن جايگاهي برتر و تأثيرگذار براي «جهان فرهنگي» و مقوله‌ي فرهنگ حكايت مي‌كند؛ يعني جايگاهي سيال و ساري كه در ساير حوزه‌ها هم سريان و نفوذ دارد و تأثير مي‌گذارد، به گونه‌اي كه باقي حوزه‌ها و جايگاه‌ها متأثر از جايگاه مقوله‌ي فرهنگ‌اند و اين تأثيرپذيري تا جايي است كه گويي فرهنگ شكل‌دهنده‌ي ساير حوزه‌ها قلمداد مي‌شود.
 پارسونز آن‌قدر بر سهم فرهنگ در شكل‌گيري ساير حوزه‌ها تأكيد كرده كه به افراط در كاركرد فرهنگ در ديگر حوزه‌ها و حتي «جبرگرايي فرهنگي» متهم ‌شده است؛ زيرا وي همه‌چيز را در چهارچوب ارزش‌هاي فرهنگي تبيين و توجيه‌پذير دانسته است. «رفتار انسان» تحت تأثير ارزش‌هاي حاكم بر ذهنيت اوست، همچنين جهت‌گيري و انسجام جوامع و تحفظ بر نظام‌هاي موجود در جوامع، همگي تحت تأثير ارزش‌هاي فرهنگي است كه بر آن جامعه و ذهنيت افرادي كه در آن بستر فرهنگي زندگي مي‌كنند، حاكم است. كنش فردي ـ اجتماعي افراد و جوامع تحت تأثير مجموعه ارزش‌هاي فرهنگي و عناصري است كه به مثابه فرهنگ بر ذهنيت افراد و وضعيت جهان اجتماعي آنها حاكم است.
 گرچه او گاهي از نقش فعال و كنشگرانه‌ي انسان هم سخن رانده و گفته كه گاه ممكن است انسان فرهنگ را تغيير دهد، بر فرهنگ تأثير گذارد و فرهنگ‌سازي كند، اما اين مدعا در نظريات او تبيين كافي پيدا نكرده است. در تبيين‌ها و تفسيرهاي پارسونز از جامعه، كه براساس بعضي نظريه‌ها و ديدگاه‌هاي كلي و بعضي قواعدي است كه بر مناسبات، رفتارها و تعاملات اجتماعي حاكم مي‌داند ردّ پاي اين ديدگاه كه فرهنگ نيز از اراده‌ي انسان تأثير مي‌پذيرد و انسان صورت‌دهنده‌ي فرهنگ است، ديده نمي‌شود.
 سه گونه فهم و تفسير الگومند و سه مبنا براي ماهيت كنش انساني مطرح شده كه عبارت‌اند از: «الگوي رفتارگرا»، «الگوي عقل‌گرا» و «الگوي فرهنگ‌گرا». مي‌توان گفت پارسونز بنيان‌گذار الگوي فرهنگ‌گرا است و فرهنگ را عامل مسلط و صورت‌بند همه‌ي مناسبات و رفتارها تلقي مي‌كند.
 پارسونز از چهار نظام كنش اسم مي‌برد: «نظام اجتماعي»، «نظام فرهنگي»، «نظام شخصيتي» و «ارگانيسم رفتاري». از نظر او يك نظام اجتماعي از مجموعه‌اي از كنشگران فردي ساخته مي‌شود كه رابطه‌ي آنها با موقعيتشان و همچنين با يكديگر به واسطه‌ي يك نظام ساختاربندي‌شده و فرهنگي مشترك مشخص مي‌شود. هر انسان و جامعه‌اي هنگام رويارويي با حوادثي كه پيش مي‌آيد، عكس‌العملي نشان مي‌دهد. همه‌ي اين عكس‌العمل‌ها يا واكنش‌ها تحت تأثير فرهنگي است كه بر ذهنيت افراد و بر شخصيت و تفكر جوامع حاكم است.
 در ديدگاه بعضي از انديشه‌ورزان، «جامعه» جايگاه مسيطر و مسلط دارد و فرهنگ مولود جامعه قلمداد مي‌شود، اما پارسونز هويت جامعه را تحت تأثير فرهنگِ مسلط بر آن تفسير و تعبير مي‌كند.
 پارسونز براي فرهنگ دو وجه در نظر مي‌گيرد؛ از سويي در عرض ديگر نظام‌ها، مثل نظام اجتماعي، شخصي و فردي و…، براي فرهنگ استقلال قائل است و آن را يك نظام در عرض باقي نظام‌ها قلمداد مي‌كند، اما از سوي ديگر اجازه مي‌دهد كه فرهنگ در حريم نظام‌هاي ديگر وارد شود و بر آنها تأثير گذارد و در شكل‌دهي و صورت‌دهي آنها سهم داشته باشد.
 ريترز گفته است: «پارسونز، فرهنگ را نیروی عمده‌ای می‌انگاشت که عناصر گوناگون جهان اجتماعی و یا به تعبیر خودش، نظام اجتماعی را به هم پیوند می‌دهد. فرهنگ، میانجی کنش متقابل میان کنشگران است و شخصیت و نظام اجتماعی را با هم ترکیب می‌کند» (ریتزر، 1385، ص138).
 درواقع هر فردي در يك جامعه زماني پذيرفته و هموند و عضو قلمداد مي‌شود كه با آن جامعه هم‌فرهنگ شده باشد و در فرهنگي تنفس كند كه آن جامعه دارد. به سخن ديگر فرهنگ تعيين‌كننده‌ي آن است كه فرد حقيقتاً عضو جامعه قلمداد شود يا خير. ممكن است فردي به ظاهر در متن يك جامعه زندگي كند، اما اگر فرهنگ آن جامعه را نپذيرفته باشد عضو آن جامعه قلمداد نمي‌شود و فردي غريبه در آن جامعه شمرده مي‌شود. فرهنگ در نظام اجتماعي به صورت هنجارها و ارزش‌ها تجسم پيدا مي‌كند و جهت‌گيري و موضع‌گيري جامعه را مشخص مي‌‌سازد و انسجام آن جامعه را تأمين مي‌كند و در نظام شخصيتي افراد به صورت ملكه‌ي ذهني كنشگر خودنمايي مي‌كند. نظام فرهنگي در عين اينكه استقلال دارد، جزئيتي نسبت به نظام‌ها‌ي ديگر نيز دارد.
 از نظر پارسونز، نظام فرهنگی به کنشگران اجتماعی امکان می‌دهد که با یکدیگر ارتباط برقرار کنند و کنش‌هاي خود را هماهنگ سازند. به بيان خود وي، عناصر فرهنگی، فرآیند ارتباطی و کنش متقابل ميان افراد را تنظیم می‏کنند (Parsons, 1951, p. 35).
 فرهنگ واسطه و عامل اتصال يا به عبارتي چسبِ بين مجموعه‌ي عناصر، ساختاربند و تنظيم‌كننده‌ي روابط و تعيين‌كننده‌ي جهت‌گيري‌هاست. پارسونز در لايه‌ي فرد و نيز در لايه‌ي جامعه و جمع براي «فرهنگ» در تحركات، تحولات، مناسبات، روابط و موضع‌گيري و جهت‌گيري‌هاي انساني و اجتماعي، به شكل بسيار تعيين‌كننده و بلكه مفرطي سهم قائل است.
 ريترز مي‌گويد: «در واقع، فرهنگ از آنجا که بسیار «نمادین» [1] و «ذهنی» [2] است، به آسانی از یک نظام به نظام دیگر انتقال می‌یابد. همین خاصیت به فرهنگ اجازه می‌دهد که از طریق «اشاعه» [3] ، از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر و از طریق «اجتماعی‌شدن» [4] ، از یک نظام شخصیتی، به نظام شخصیتی دیگر حرکت کند» (ریتزر، 1385، ص 139).
 «فرهنگ از طریق واقعیتی [5] که اصالتاً [از طریق یادگیری [6] و انتشار [7] ] قابل انتقال از یک نظام کنش [8] به نظام دیگر است از عناصر دیگرِ کنش متمايز می‌شود» (Parsons, 1951, p. 159).
 درواقع، فرهنگ همان‌گونه كه از نظامي به نظام ديگر منتقل مي‌شود، از نسلي به نسل ديگر و از جامعه‌اي به جامعه‌ي ديگر نيز منتقل مي‌شود. البته اين انتقال به صورت يادگيري، فراگيري و فرادهي است و در چهارچوب تعليم و تعلم اتفاق مي‌افتد و جنبه‌ي فطري، غريزي و زيستاني و ژنتيكي ندارد. به عبارتي گرچه از نسلي به نسل ديگر به ارث مي‌رسد، هرگز جنبه‌ي ژنتيكي ندارد.
 افزون بر اين، جنبه‌ي نمادین و ذهنی‌بودن فرهنگ، ویژگی دیگری به آن می‌بخشد که همان «توانایی نظارت» [9] بر نظام‌های دیگرِ کنش است. از اين‌رو، بايد گفت در انديشه‌ي وي، نظام فرهنگی یک «نظام مسلط» است (ریتزر، 1385، ص 139).
 فرهنگ بر ديگر نظام‌ها مسيطر و مسلط است؛ چون بر ذهن افراد حاكم است و از اين طريق هويت و شخصيت افراد را مي‌سازد و جامعه هم مركب از افراد است.
 پارسونز گاهي ادعا مي‌كند كه «شخص» هم در ساخت فرهنگ مؤثر است. در جايي گفته است: «منظور ما این نیست که بگوییم ارزش‌های شخص، یکسره از طریق فرهنگ، ملكه‌ي ذهن می‌شوند و یا هر شخصی از هر جهت، از قوانین و قواعد پیروی می‌کند، بلکه شخص در هنگام ملکه‌ي ذهن کردن فرهنگ، تعدیل‌های خلّاقانه‌ای در آن به عمل می‌آورد و این جنبه‌ي بدیع، جنبه‌ي فرهنگی نیست» (Parsons, 1951, p. 72).
 اين‌گونه نيست كه انسان فقط دريافت مي‌كند و ذهن او يك ظرف است، بلكه اين ظرف به مظروف خود شكل مي‌دهد و بر آن تأثير مي‌گذارد؛ به اين ترتيب انسان، فرهنگ را متأثر مي‌كند و بنابراين، انسان تأثير تعديل‌كننده و خلاقي در تغيير فرهنگ دارد. اما اين ادعاي پارسونز در هيچ‌جا از نظريات او به خوبي تبيين نشده و مدعا و منظر كلان او خلاف اين ادعا را نشان مي‌دهد.
 به تعبیر پارسونز، «واحد کنشی» مشتمل بر چهار جزء یا بُعد است: نخست اینکه نيازمند حضور یک «کنشگر انسانی» است؛ دوم اینکه باید یک «هدف» در میان باشد تا کنشگر، کنش خود را به سوی آن جهت‌گیری كند؛ سوم اینکه سپهر و موقعیتی که کنشگر در درون آن قرار دارد دربرگيرنده‌ي عوامل مهارشدنی (وسایل) و عناصر مهارنشدنی (شرایط) است؛ چهارم اینکه کنشگر برای انتخاب وسایل دستیابی به هدف‌ها، از هنجارها و ارزش‌ها بهره می‌گیرد [10] (پارسونز، 1937). وی در ادامه تا بدان‌جا پیش رفت که مدعی شد: «کنش چیزی جز تلاش کنشگر در راستای انطباق با هنجارها نیست» (پارسونز، 1937، صص 77-76).
 بعدها پارسونز بُعد چهارم را، كه همان عامل فرهنگ است، بر ديگر ابعاد غلبه داد.
 
 تعريف پارسونز از فرهنگ
 پارسونز در جايي گفته است: «فرهنگ عبارت است از آن الگوهای [11] مربوط به رفتار [12] و نتایج کنش انسان [13] که ممکن است به ارث رسيده باشد، [اما] به عبارت دقیق‌تر، مستقل از ژن‌های زیستی، از نسلی به نسل دیگر منتقل ‌شود» (Parsons, 1949, p.8).
 از نظر اين انديشمند فرهنگ عبارت است از الگوهاي مربوط به رفتار و صورت‌بند آن، و واكنش‌هاي انسان در موقعيت‌هاي گوناگون. اين الگوها ممكن است به صورت ميراث از نسلي به نسل ديگر منتقل شود،‌ اما اين انتقال، انتقال ژنتيكي و وراثتي نيست؛ چون فرهنگ وجه غريزي و فطري ندارد و از رهگذر آموزش، ترويج و تماس منتقل مي‌شود.
 او در تعبير ديگري بيان كرده است: فرهنگ عبارت است از «یک ساختار نمادین بیرونی پیچیده [14] […که] می‌تواند تقریباً نوع واحدي از گرایش [15] را در همه‌ي كنشگراني [16] به وجود آورد كه برحسب اتفاق، خود را با آن وفق می‌دهند» (Parsons, 1951, p.160).
 فرهنگ يك ساختار نمادين و بسيار پيچيده و تودرتو است كه كنش افراد يك جامعه را كه در بستر يك فرهنگ تنفس مي‌كنند تحت تأثير قرار مي‌دهد، به اين اعتبار كه به آنها گرايش و بينش القا مي‌كند.
 پارسونز در جاي ديگري گفته است: «فرهنگ، نظام‌هاي منظم يا الگومند نمادها و عناصر دروني‌شده‌ي شخصيت افراد كنشگر و الگوهاي نهادمند نظام اجتماعي است».
 درواقع فرهنگ، نظام منظم يا الگومند نمادهاست كه در انسان‌ها دروني شده و به ضمير آنها راه يافته است. مي‌توان گفت اين نظام‌ها به صورت شبه‌غيرارادي به انسان‌ها جهت مي‌دهد و آنها را هدايت مي‌كند و در كنش و واكنش‌هايشان مداخله مي‌نمايد.
 
 تجزيه و تحليل نظر پارسونز
 از مجموعه‌ي مطالبي كه با عنوان نظريه‌ي فرهنگ پارسونز مطرح شد مي‌توان اين نكات را مطرح كرد:
 فرهنگ مجموعه‌ي الگوهاي رفتاري است؛ يعني فرهنگ الگو، قالب و كالبدي كه بر كنش انسان سايه مي‌افكند تلقي مي‌شود. فرهنگ مثل محيط و فضاي تنفس است كه دربرگيرنده‌ي كنش، منش، رفتار و فعل آدمي است و تفكر او را هم تحت تأثير قرار مي‌دهد. پارسونز در تعريف دوم خود، صفاتي مانند ساختاري‌بودن، نمادي‌بودن، بيروني‌بودن، پيچيده‌بودن و شكل‌دهنده‌بودن به هويت كنشگرها را ويژگي‌هاي فرهنگ معرفي كرده است.
 از نظر پارسونز فرهنگ از سنخ فعل و رفتار است نه از جنس انديشه، و از گونه‌ي ارزش است نه دانش و بينش. البته كسان ديگري نيز هستند كه به فرهنگ چنين نگرشي دارند، ولي اين نگرش در مقايسه با نگرشي كه به فرهنگ وجه بينشي، دانشي و دروني بيشتري مي‌دهد در اقليت قرار دارد. در تلقي پارسونز، وجه سخت‌افزاري فرهنگ كه متوجه رفتار است، برجسته‌تر است؛ هرچند او اين وجه را آن‌چنان تصوير مي‌كند كه ملكه‌ي انسان مي‌شود و هويت آدمي را مي‌سازد.
 فرهنگ از رهگذر يادگيري و انتشار انتقال مي‌يابد و هرگز جنبه و منشأ طبيعي و غريزي ندارد. (البته اين ديدگاه طرفداران بسياري دارد). فرهنگ تقريباً مي‌تواند نوع واحدي از جهت‌گيري را در همه‌ي كنشگراني كه در بستر يك فرهنگ زندگي مي‌كنند ايجاد كند. درواقع فرهنگ به رفتار مجموعه‌ي افرادي كه يك جامعه را شكل مي‌دهند جهت مي‌دهد.
 با توجه به نظريه‌ي «اراده‌گرايانه‌ي» كنش پارسونز، كه در برابر رفتارگرايي مطرح شده، درواقع فرهنگ است كه تأثير تعيين‌كننده و اصلي را در ايجاد و حفظ نظم اجتماعي دارد. نظم اجتماعي در رهن ارزش‌هاي فرهنگي است كه يك جامعه آن را پذيرفته است؛ زيرا فرهنگ بر درون و ذهن آدمي حاكم است.
 ارزش‌ها و هنجارهاي پذيرفته‌شده‌ي يك جامعه، كه فرهنگ آن جامعه قلمداد مي‌شود، درواقع به صورت دروني‌شده به عامل و علتي شبيه به «اراده» يا يك عامل درون‌خيز و درون‌جوش تبديل مي‌شوند كه از درون و به صورت شبه‌غيرارادي، آدمي را به اين‌سو و آن‌سو مي‌برد و تصميم‌ها، فعاليت‌ها و كنش‌هاي او را هدايت مي‌كند و جهت مي‌دهد.
 گفته شده است كه پارسونز براي فرهنگ آن‌چنان كاركردي در نظر گرفته كه ديگر عوامل موجود و دخيل در جامعه و تناقضات ممكن را ناديده انگاشته و گويي عوامل ديگر را در محاسبات حذف كرده است. افزون بر اين، وي به احياي اسطوره‌ي انسجام و سيطره‌ي فرهنگي و تمايل به نوعي «جبرگرايي فرهنگي» كه در آن، گويي فرهنگ دست و پاي افراد را مي‌بندد و آنها را بي‌اختيار به سويي مي‌راند، متهم شده است.
 
 نقد نظر پارسونز
 پارسونز در مطالعات اجتماعي ايران و شايد جهان، چهره‌اي بنام است و همچنان بعد از گذشت ده‌ها سال از فوت او، انديشه‌هاي اين متفكر جامعه‌شناس، كه رنگ فلسفي نيز دارد، بر جوامع مسلط است، بنابراين آراي او در حوزه‌ي جامعه‌شناسي و از جمله نظريه‌ي فرهنگ اهميت ويژه‌اي دارد. با تمام اين احوال، نقدهايي بر نظريه‌ي فرهنگ پارسونز وارد است كه در ادامه به آنها اشاره شده است:
 1. تقسيم جهان‌هاي چهارگانه‌ي او در مسئله‌ي مناسبات اجتماعي، از سويي جامع نيست و از سوي ديگر كاملاً سكولاريستي است. در تقسيم پارسونز معنويت و الهيات و بُعد لاهوتي حيات انسان و فطرت كاملاً ناديده انگاشته شده است. متأسفانه با وجود اينكه نگاه او كاملاً سكولاريستي است، در مجامع علمي ايران و در بحث از الگوي پيشرفت به شدت از آن استقبال مي‌شود و بسياري از نخبگان جامعه‌ي علمي ما اسير قالب‌بندي پارسونزي هستند. اين بلاي دامن‌گير به اندازه‌‌اي است كه حتي اگر از نظر منطقي هم چهارچوب ديگري در ميان آنها پذيرفته شود، از نظر رواني و ذهنيت براي آنها امكان خروج از چهارچوب اين تقسيم وجود ندارد. با توجه به اينكه اكنون و با طرح مسئله‌ي الگوي پيشرفت ايراني ـ اسلامي، يكي از دغدغه‌هاي اساسي نخبگان ما تقسيم درست ابعاد حيات جامعه است، اين نفوذ ذهني يكي از تهديدهاي اساسي طراحي الگوي پيشرفت اسلامي ـ ايراني به شمار مي‌آيد.
 مناسبات انساني به چهار نظام مطرح در تقسيم پارسونز منحصر و محدود نمي‌شود و بايد همه‌ي كنش‌ها و رفتار انسان يا هويت و شخصيت او و نيز همه‌ي مواجهه‌هاي انسان با همه‌ي متعلَق‌هاي مواجهه ديده شود. [17]
 2. تعابيري كه از ايشان به عنوان تعريف فرهنگ در دست است، هيچ‌يك تعريف نيستند. اين تعبير كه فرهنگ آن الگوهايي است كه ممكن است به ارث رسيده باشد و به رفتار هم مربوط است، هيچ مطلبي را براي مخاطب روشن نمي‌كند. در اين عبارت از ويژگي‌هاي فرهنگ سخن به ميان آمده است. به عبارت دقيق‌تر انتقال فرهنگ از نسلي به نسل ديگر و مستقل از ژن‌هاي زيستي، يكي از ويژگي‌هاي فرهنگ است. به تعبير دقيق‌تر در اينجا وصفي از فرهنگ بيان شده است، اما اين وصف‌ ماهوي نيست و هيچ‌يك از اين تعابير، سرشت و صفات ذاتي فرهنگ را نشان نمي‌دهد.
 «فرهنگ عبارت است از يك ساختار نمادينِ بيرونيِ پيچيده كه مي‌تواند نوع واحدي از گرايش را در همه‌ي كنشگراني به وجود آورد كه برحسب اتفاق خود را با آن وفق مي‌دهند.» پارسونز در اينجا تنها از كاركردهاي فرهنگ سخن گفته و فرهنگ را به كاركردها تعريف كرده است؛ البته كاركردها هم به روشني تبيين نشده است. براي مثال درباره‌ي اين موضوع كه فرهنگ به كنش آدمي جهت مي‌دهد، مي‌توان پرسيد كه چه جهتي مي‌دهد؛ جهت ارزشي يا ضدارزشي؟ افزون بر اين، ساختاري‌بودن، نمادين‌بودن، بيروني‌بودن، پيچيده‌بودن، ذره‌اي از ماهيت فرهنگ را روشن نمي‌كند.
 3. فروكاستن فرهنگ به الگوها و منحصر كردن آن به الگوهاي رفتاري فاقد توجيه كافي و لازم است. چنين فروكاستني بدون توجه به «بينش»، كه يكي از مؤلفه‌هاي مهم فرهنگ است، كاستي تعريف پارسونز قلمداد مي‌شود. رفتار و كنش تحت تأثير بينش اتفاق مي‌افتد و در واقع بينش‌ها هستند كه كنش‌ها و رفتارها را مي‌سازند و ارزش‌ها از بينش‌ها متأثرند. به عبارت دقيق‌تر بينش مبناي ارزش و ارزش مبناي كنش است. اين در حالي است كه در تعريف پارسونز، سهم بينش، منش و خوي‌هاي دروني‌شده‌ي انساني، كه بخش عمده‌اي از فرهنگ است، ناديده گرفته شده است.
 پارسونز فرهنگ را ارزش‌ها و هنجارهايي دانسته كه براي انسان ملكه شده، اما در اينجا اين پرسش مطرح است كه اين ارزش‌ها از كجا و تحت تأثير چه عواملي پديد آمده‌اند؟ مسلم است كه اين ارزش‌ها از يك منشأ سرچشمه گرفته‌اند، اما چون پارسونز فرهنگ را فطري نمي‌داند، بايد پرسيد كه عوامل مؤثر در پيدايش آنها چه بوده است. اين پرسش‌هايي است كه در تعريف پارسونز به آنها پاسخ داده نشده است. اين اشكال زماني بيشتر خود را نشان مي‌دهد كه بدانيم براساس ديدگاه پارسونز، فرهنگِ پديدآمده، متغير، سيال و سيار است.
 بنابراين فروكاستن فرهنگ به الگوها، آن هم الگوهاي رفتاري، فاقد توجيه كافي و لازم است؛ زيرا الگوها نيز خودْ تحت تأثير بينش‌ها پديد مي‌آيند.
 4. پارسونز فرهنگ را به حوزه‌ي رفتار، كه وجه سخت‌افزاري مناسبات انسان است، محدود كرده و از مؤلفه‌هاي نرم‌افزاري، كه بينش و منش است و لايه‌هاي ژرف‌تر فرهنگ را تشكيل مي‌دهد، غفلت نموده است. مؤلفه‌هاي نرم‌افزاري انسجام‌بخش‌اند و حتي رفتار را مي‌سازند و سهم افراطي‌بخشيدن به فرهنگ در لايه‌ي رفتاري آن، چنان موجه نيست؛ افزون بر اينكه نقش افراطي‌ قائل‌شدن براي فرهنگ نيز محل تأمل است كه به نوعي جبرگرايي فرهنگي منتهي مي‌شود.
 5. بسياري از فرهنگ‌پژوهان بر جنبه‌ي آموزشي فرهنگ تأكيد كرده‌اند و اين نظر در كل صحيح است كه فرهنگ جنبه‌ي آموزشي نيز دارد، اما همه‌ي فرهنگ‌ها و همه‌ي فرهنگ، نيست. در واقع اين ديدگاه كه فرهنگ فقط به صورت آموزشي به ديگران انتقال مي‌يابد و از گذر فرادهي و فراگيري جابه‌جا مي‌شود صحيح نيست. فرهنگ‌هاي بدوي اقوام بدوي نمونه‌ي نقض‌ اين ديدگاه است؛ اين فرهنگ‌ها بيشتر طبيعت‌بنيان و درون‌خيز هستند تا فراگرفته‌شده. وجود عناصر مشترك و جهان‌شمول در فرهنگ‌ها، كه فراقومي و فراقليمي هستند نيز گواه اين موضوع است. بعضي از انواع فرهنگ‌ها، كه بسيط‌تر و فطري‌تر هستند، غريزي‌اند يا لااقل در فرهنگ‌ها، عناصر فطري و غريزي وجود دارد. وجود نقاط مشترك فرهنگي ميان جوامعي كه هيچ‌گونه تماسي با هم نداشته‌اند حاكي از آن است كه دست‌كم پاره‌اي از عناصر و مؤلفه‌هاي فرهنگ جنبه‌ي غريزي يا به تعبير ديني آن جنبه‌ي فطري دارند.
 بسياري از فرهنگ‌پژوهان بر اين مسئله تأكيد ورزيده‌اند كه فرهنگ فطري ـ غريزي يا ژنتيكي نيست، بلكه فرادادني و فراگرفتني است و از رهگذر تعليم و تعلم آگاهانه و غيرآگاهانه به ديگران منتقل مي‌شود، اما اين نكته محل تأمل است؛ زيرا بعضي از فرهنگ‌ها كاملاً فطري و غريزي هستند يا غلبه در آنها با عناصر فطري و غريزي است، و بخشي از عناصر باقي فرهنگ‌ها نيز حتماً فطري و غريزي و طبيعي هستند. شاهد اين ادعا هم وجود نمونه‌هاي فراوان از عناصر مشتركِ جهان‌شمول در فرهنگ‌هاي گوناگون حتي بدون داشتن تماس با هم است. با مطالعه‌ي فرهنگ‌هاي بدوي پيش از عصر ارتباطات متوجه مي‌شويم كه عناصر مشتركي بين فرهنگ آنها و ديگر فرهنگ‌ها وجود دارد و اين نشان مي‌دهد فرهنگ درون‌مايه‌ها، زيرساخت‌ها، مناشي و آبشخورهاي دروني و طبيعي انساني دارد و همگي آنها القايي نيستند، بلكه بخشي از آنها وجداني، دروني و فطري هستند.
 6. افراط در سهم فرهنگ در نظام‌ها و عوالم ديگر مشكل ديگري است كه در تعريف پارسونز مشاهده مي‌شود. اين انديشمند فرهنگ را به گونه‌اي تعريف كرده است كه در آن تمام تناقضات ممكن حذف شده‌اند. در واقع او اسطوره‌ي انسجام فرهنگي را احياء كرده است؛ حتي مي‌توان گفت از نگاشته‌هاي اين جامعه‌شناس بوي نوعي جبرگرايي فرهنگي به مشام مي‌رسد. در نظر او گويي افراد و جوامع اسير چيزي هستند به نام فرهنگ؛ زيرا فرهنگ در كل كنش آنها را جهت مي‌دهد و براساس فرهنگشان مي‌توان كنش آنها را تفسير كرد. گرچه در عبارتي كه از پارسونز نقل شد وي ادعا كرده بود كه وقتي انسان فرهنگ را دريافت مي‌كند، در آن تعديل‌هاي خلاقانه‌اي به وجود مي‌آورد، ولي هيچ‌جا دليل كافي براي اين نظر خود نياورده بود؛ بنابراين نگاه مسلط در تفكر او خلاف اين ديدگاه را نشان مي‌دهد كه انسان هم سهمي در ساخت فرهنگ داشته باشد، و از نظر او انسان است كه ساخته‌ي فرهنگ به شمار مي‌آيد.
 7. پارسونز معتقد است فرهنگ «آموزشي» است و بنابراين پديدآمده است، اما وي مشخص نكرده كه فرهنگ از كجا پديد مي‌آيد و مناشي آن چيست؟ اگر فردي فرهنگ را فطري بداند يا بگويد كه سرچشمه‌ها و آبشخورهاي فطري دارد، بدون اينكه توضيح دهد، معلوم مي‌شود كه از نظر او، فرهنگ از فطرت برخاسته است، اما فردي كه مي‌گويد فرهنگ ارثي، ژنتيكي، زيستاني، غريزي و طبيعي نيست و از رهگذر آموزش، فرادهي و فراگيري به نسل‌ها منتقل مي‌شود، بايد توضيح بدهد كه فرهنگ از كجا پديد مي‌آيد و چگونه شكل مي‌گيرد. اين موضوعي است كه جاي خالي آن در تعريف پارسونز ديده مي‌شود.
 8. درحالي‌كه در يك جامعه، يك فرهنگ كهن، اصيل، عريق و ريشه‌دار، مسلط و مسيطر است، باز هم در درون آن جامعه تضادها و كشمكش‌هاي فراواني مشاهده مي‌شود. حال اگر و بنا بر اين است كه فرهنگ انسجام‌بخش جامعه باشد، اين تضادها، تعارضات و كشمكش‌ها چرا پديد مي‌آيند و اگر فرهنگ كاركردي مانند آنچه پارسونز گفته است داشته باشد نبايد اين اتفاقات رخ دهد.
 پارسونيز فرهنگ را انسجام‌بخش جامعه دانسته و در توجيه اين ديدگاه گفته است: جامعه متشكل از افراد كنشگر است و افراد كنشگر نيز داراي يك ملكه‌ي ذهني هستند كه فرهنگ آن را در ذهن آنها ايجاد كرده است؛ بنابراين فرهنگ موجب انسجام است. او همواره براي فرهنگ كاركرد ايجابي درنظر گرفته، اين درحالي‌كه در بسياري از زمان‌ها فرهنگ به عكس، موجب تعارض مي‌شود. منشأ بسياري از نزاع‌ها و تضادهايي كه جوامع گوناگون به آنها دچارند فرهنگ‌ها هستند.
 9. برخلاف پنداشت پارسونز چنين نيست كه كاركرد فرهنگ فقط به وحدت‌بخشي و حفظ نظام اجتماعي منحصر شود. بايد توضيح داده شود كه اگر فرهنگ فقط از رهگذر آموزش منتقل مي‌شود، چگونه به يكباره در جامعه‌اي فرهنگ تغيير مي‌كند و تضادها و نزاع‌ها آن‌چنان گسترش پيدا مي‌كند كه يكباره فرهنگ زيرورو مي‌شود و انقلاب فرهنگي در جامعه رخ مي‌دهد. پارسونز تبييني براي عناصر خارج از محيط و پارادايم فرهنگ مطرح نكرده است، درحالي‌كه آنها هم از عناصر تأثيرگذار بر جامعه هستند. در واقع او هم از سهم تخريبي، نزاع‌آفرين و تنش‌زاي فرهنگ غفلت كرده و هم به عوامل ديگر اشاره چنداني نكرده است.
 
 پرسش و پاسخ:
 آقاي ذوعلم: پيش از نقد، بايد مباني نظري پارسونز مشخص شود و سپس براساس آن مباني، نقد گردد. مباني نظري اين جامعه‌شناس عبارت‌اند از: مباني هستي‌شناختي، انسان‌شناختي، جامعه‌شناختي و ارزش‌شناختي ـ كه درباره‌ي آنها كمتر صحبت شد. شايد دليل بي‌توجهي به اين جنبه از ديدگاه پارسونز اين باشد كه او از يك پايگاه اومانيستي به قضيه نگاه مي‌كند، بنابراين تصور ما اين است كه آن مباني در جاي ديگري نقد شده است، و ديگر نيازي به بحث مبنايي نيست.
 با اين پيش‌فرض به نظر مي‌رسد كه برخي از اين نقدها درخور تأمل است. در نقدهايي كه در بخش اول، دوم و سوم مطرح شد، به نظر مي‌رسد كه پارسونز به جنبه‌هاي ذهني‌بودن و معنايي‌بودن فرهنگ بسيار تأكيد كرده، اما پرسش آن است كه تأكيد بر معنايي‌بودن و ذهني‌بودن فرهنگ را چگونه مي‌توان با ديدگاه ايشان، كه فرهنگ را بيشتر ناظر به رفتارها مي‌داند، جمع كرد؟ شايد بتوان پاسخ اين پرسش را براساس مبنايي مطرح كرد كه خود پارسونز به آن پرداخته است. پارسونز دو تلقي و تعبير از فرهنگ دارد: 1. تلقي فرهنگ بالمعني الاعم، به گونه‌اي كه مي‌گويد حتي نظام اجتماعي، سياسي و اقتصادي هم تحت تأثير فرهنگ است. اين تلقي را مي‌‌توان از آن عبارتي برداشت كرد كه از حضور فرهنگ در همه‌جا حكايت مي‌كند؛ 2. تلقي فرهنگ بالمعني الاخص. آنجا كه او بحث الگوهاي ناظر به رفتار را مطرح مي‌كند و آن‌را در عرض نظام اقتصادي، اجتماعي و سياسي قرار مي‌دهد اين تلقي از فرهنگ را در نظر دارد.
 نكته‌ي ديگر تشويش و اضطرابي است كه در اين ديدگاه‌ها مشاهده مي‌شود و اساساً از خود تعبير «فرهنگ» سرچشمه مي‌گيرد؛ تعبيري كه مبهم، و چه بسا اعتباري و موهوم است و ما آن را واقعيت تلقي كرده‌ايم. چنين تشويشي در غرب، كه اين بحث به صورت جدي مطرح بوده، شايد از اين مسئله ناشي شده است كه آنها قصد داشته‌اند فرهنگ را به جاي دين بنشانند و بنابراين عرصه‌هاي معنوي و بحث‌هاي انگيزشي را كه وجود دارد به نوعي توجيه كنند؛ به همين دليل است كه مقوله‌ي فرهنگ را به صورت جدي در كنار نظام سياسي و اقتصادي مطرح كرده‌اند. برخلاف اين تلاش، تجزيه‌ و تحليل دقيق نشان مي‌دهد كه چه بسا اصلاً آنچه ما با عنوان فرهنگِ جوامع گوناگون مي‌شناسيم مقوله‌اي اعتباري است؛ يعني مجموعه‌اي از ارزش‌ها، نگرش‌ها، نمادها و چهارچوب‌هاي حاكم بر رفتار. اما هنگامي كه آنها را با هم درمي‌آميزيم ديگر نمي‌توانيم چهارچوبي علمي براي آنها در نظر گيريم.
 در آغاز به نكته‌ي مهم ارتباط تعاريف با نظريه‌ها و تفكيك‌ناپذير بودن آنها از يكديگر اشاره شد. در همه‌ي اين بحث‌ها هم اين موضوع روشن گرديد كه پشت هر تعريفي يك نظريه است كه اگر تحليل شود، مي‌توان آن تعريف را هم نقد و بررسي كرد.
 آقاي نادري: شايد نخستين نقد وارد به پارسونز بيشتر به جامعه‌ي علمي كشور مربوط باشد؛ زيرا در اخذ ادبيات غرب و سير ترجمه‌ي انديشه‌ها، مفاهيم درست منتقل نشده است و افرادي به اين نظريه‌‌ها مطالبي افزوده يا از آن كم كرده‌اند. در تحليل تفكر پارسونز نيز ممكن است دو صاحب‌نظر به يك شكل عمل نكنند و هر يك ديدگاه او را به گونه‌اي خاص مطرح كنند. براي رهايي از اين تفاوت‌ها و اختلاف نظرها، رمزگشايي از عقايد نظريه‌پردازان و انديشمندان راهكار مناسبي به نظر مي‌‌رسد. در رمزگشايي بايد به اين موضوع توجه شود كه هر متفكر چهارچوب نسبتاً مشخصي به دست داده است كه براي تحليل انديشه‌ي او توجه به آن چهارچوب ضروري است. به سخن ديگر تحليل درست به در نظر گرفتن اين چهارچوب وابسته است.
 براي مثال در نقد ديدگاه پارسونز به نظريه‌ي كنش اشاره شد. اما پيش از نقد، بايد معناي عبارت «كنش اجتماعي» يا نظريه‌ي كنش براساس چهارچوب پارسونز مشخص شود. دسته‌اي مي‌‌گويند «كنش» عمل نيست و برخي ديگر عمل و عكس‌العمل را كنش مي‌دانند، درحالي‌كه واژه‌ي «كنش» در انديشه‌ي پارسونز جايگاه دارد.
 در جهان‌بيني، محوري مطرح است با عنوان «عمل‌شناسي»؛ يعني هر فيلسوف و نظريه‌پردازي كه قصد دارد در هر مقوله‌اي نظريه‌پردازي كند بايد تكليفش را نسبت به عمل مشخص كند. در عمل‌شناسي بحث الگوها مطرح مي‌شود؛ يعني به اين پرسش استاندارد بايد پاسخ داد كه آيا جهان الگو و نظم دارد. پارسونز از اين زاويه انديشه‌ورزي كرده و بعد كوشيده است عمل اجتماعي را از زاويه‌ي عمل‌شناسي بررسي كند؛ از همين‌رو ‌بحث الگوسازي براي او جايگاه مبنايي پيدا كرده است. پارسونز به دنبال الگو و نظم و اساساً قاعده‌اي براي تفسير الگوي عمل است؛ يعني او در پي پاسخ به اين پرسش است كه عمل چگونه انجام مي‌شود. پارسونز از الگوي كدگذاري عمل بحث مي‌كند. يك عمل در جامعه چگونه كدگذاري مي‌شود؛ يعني پيش‌فرض اين است كه ما هنگامي كه عملي انجام مي‌دهيم رمزگشايي مي‌كنيم. بعد از كدگذاري، الگوي در پس اين كدگذاري را يك الگوي سايبرنتيك معرفي كرد. در الگوي سايبرنتيك فضا و مكان اهميت بسيار دارد؛ زيرا جهت‌دهنده و معنابخش الگو و عمل شمرده مي‌شود. بحث سوم هاي‌راكي است؛ پارسونز از وجود يك سلسله‌ مراتب سخن مي‌گويد؛ يعني هنگامي كه الگو مي‌خواهد در فضايي سايبرنتيك شكل گيرد، سلسله‌مراتبي حاكم است و يك نظامي ايجاد مي‌كند. او از اين سلسله‌مراتب با عنوان چهار تكليف ياد كرده و گفته است ما چهار حكم اساسي داريم: 1. تطبيق؛ 2. اصول؛ 3. يكپارچگي؛ 4. نگه‌داشت الگو.
 اشكال اساسي آن است كه پارسونز در حوزه‌ي جهان‌بيني، بايد مطرح مي‌كرد كه جهان نظم و الگو دارد، اين الگو مبتني بر واقعيتي شكل مي‌گيرد و اين واقعيت ابعاد ذهني و عيني دارد. او از اين مباحث سخني نگفته و خواسته است در ماديت و تفسيري كه از ماديت بيان مي‌كند، ساخت الگو را تبيين كند.
 سؤال: درباره‌ي تأكيد پارسونز بر وجه آموزشي فرهنگ، بايد به تعلق او به مكتب كلاسيك نوسازي توجه كرد. اين جامعه‌شناس ضمن برشمردن الگوها يا متغيرهاي پنج‌گانه بر رويكردي خطي تأكيد مي‌كند و معتقد است جوامع سنتي براي اينكه به وضع جوامع مدرن دست يابند بايد از اين متغيرهاي پنجگانه تبعيت كنند. به نظر مي‌رسد غفلت پارسونز از وجه غريزي و فطري فرهنگ و تأكيد او بر وجه آموزشي و فراگيري فرهنگ از اين مسئله ناشي باشد كه در نظر او، جوامع سنتي براي رسيدن به حالت مدرن بايد به دنبال آموزش و عقلانيت باشند. تأكيد بر همين آموزش و عقلانيت موجب مي‌شود پارسونز از وجه غريزي و فطري فرهنگ غفلت كند.
 آقاي چقماقي: به نظر مي‌رسد پارسونز، با اصالتي كه به فرهنگ مي‌دهد و تأكيدي كه بر وجهه‌ي آموزشي آن مي‌كند، از بُعد خلاقانه‌اي كه بايد براي انسان درنظر گيرد غفلت مي‌كند، و مسئوليت‌پذيري او در قبال رفتار و كنش خود و نيز در برابر جامعه و فرهنگ كاملاً ناديده مي‌گيرد. اين مسئوليت‌پذيري در هر سه بعد از انسان برداشته مي‌شود، حال آنكه پارسونز به آن بي‌توجهي كرده است.
 سؤال: امثال پارسونز معمولاً به خود شخصيتي مي‌دهند كه ظاهراً از حيطه‌ي تسلط جبر جامعه و جبر فكري بيرون هستند و از بيرون به آن نگاه مي‌كند. جبرگراييِ تأكيد شده نزد پارسونز بايد دامن خود او را هم بگيرد و نظريات او هم مشمول جبرگرايي شود. در حوزه‌ي فكري و فلسفي هم همين‌طور است؛ هگل و هايدگر خود را مسلط بر جامعه و تفكر مي‌دانند. پارسونز هم تصور مي‌كند بيرون از فرهنگ و جامعه است و از بالا به فرهنگ نگاه مي‌كند. اما مي‌توان نظر ديگري هم مطرح كرد و گفت در فرهنگ بايد جبرگرايي را پذيرفت، ولي در ميان مردم، انسان‌هاي خاصي هستند كه خلاقيت فكري و ذهني دارند و مي‌توانند از جبر فرهنگ خارج شوند؛ در مورد شخصيت‌هاي ديني و يا شخصيت‌هاي انقلابي و علميِ مهم اين اتفاق مي‌افتد.


[1] . Symbolic.
[2] . Subjective.
[3] . Distribution.
[4] . Socialization.
[5] . the fact.
[6] . learning.
[7] . diffusion.
[8] . action system.
[9] . Supervision.
[10] . جزء چهارم واحد کنشی نشان میدهد که تکیه بر فرهنگ و نگاه پهندامنه به جهان اجتماعی، در کارهای اولیهی پارسونز هم حضور پررنگی داشته و چنین نبوده است که تفکر دورهی نخست وی، به کلّی عاری و خالی از آن باشد.
[11] . patterns.
[12] . behavior.
[13] . the products of human action.
[14] . A complex external symbol structure.
[15] . orientation.
[16] . actors.
[17] . در الگويي كه در پژوهشگاه تدوين شده و مبناي دانشنامه‌ي نبوي(ص) ـ كه نظامات اجتماعي اسلام را از سنت و سيره‌ي نبوي استخراج مي‌كند ـ‌ است بيش از ده نظام براي حيات آدمي در جامعه در نظر گرفته شده است. مبناي آن نظر هم اين است كه انواع مواجهه‌هاي انسان بيش از آن است كه در تلقي‌هاي رايج وجود دارد و همه‌ي اين مواجهه‌ها مي‌توانند براي خودشان نظامي را پديد آورند كه به قواعد و قوانين اخلاقي و حقوقي محكوم باشند.