بررسي و نقد نظر ماكس وبر درخصوص «فرهنگ»
نقد نظريههاي فرهنگ، بهويژه تعاريف اصحاب تفكر دربارهي فرهنگ، موضوعي است كه در دستور كار قرار گرفته است. نظريههاي انديشمندان غربي فرهنگ با تأكيد بر تعاريفشان و همچنين تعريف برخي از انديشمندان غربي ارزيابي و نقد شد. در بين انديشمندان غربي تحليل و ارزيابي تعريف دوركيم و ماكس وبر در دستور است.
با مطالعهي مجموعهي مطالب و آثاري كه از دوركيم در دسترس است، اين موضوع آشكار ميشود كه چندان و به صراحت دربارهي فرهنگ سخن نگفته و احتمالاً اين موضوع در زمان ايشان مبحث رايجي نبوده است. دوركيم بيشتر به مسئلهي «تمدن» توجه كرده و نظر چنداني دربارهي فرهنگ نداده است؛ از همينرو نميتوان چندان دربارهي ديدگاه او بحث كرد.
گرچه ماكس وبر، نيز از اين دايره خارج نيست و به صراحت فرهنگ را تعريف نكرده است، اما با توجه به اينكه فردي جامعهشناس يا فيلسوف اجتماعي است، از مباحثي سخن گفته است كه به نوعي معادل فرهنگ و مباحث فرهنگي قلمداد ميشود. البته نبايد مباحث ارزشمند و فراوان او دربارهي مسائل فرهنگي را ناديده گرفت.
ماكس وبر و تعريف او از فرهنگ
ماكس وبر جامعهشناس و نظريهپرداز اجتماعي بنامي است و طي سدهي اخير نظريههاي او بر آراي ديگران تأثير بسياري گذاشته است. بسياري از نظريههايي كه اين جامعهشناس ابداع كرده همچنان زنده است و در علوم اجتماعي موضوع مطالعه، بحث و بررسي قرار ميگيرد. ديدگاههاي عميقي كه او دربارهي فرهنگ و تأثير آن در علوم و بهويژه علوم انساني و اجتماعي مطرح كرده و همچنين بعضي از نظريههاي او در حوزهي مطالعات اجتماعي، در كانون نظريههاي علوم اجتماعي قرار دارد.
مفسران و شارحان صاحبنامي به شرح و تفسير انديشهها و آراي ماكس وبر دست زدهاند. بنابراين در بيان نظريات اين جامعهشناس بنام، هم ميتوان به شكل مستقيم به آثار خود او مراجعه كرد و هم ـ در صورت ابهام ـ از تبيينهاي مفسران و شارحان او استفاده نمود.
براساس نظر مفسران آراي وبر، ـ همچون ریچارد سوئیدبرگ ـ مقولهي فرهنگ در تفكر اين انديشمند جايگاهي به مثابه معيار، مبنا يا حتي منبع در تقسيم و طبقهبندي علوم دارد. به سخن ديگر وبر در طبقهبندي علوم، فرهنگ را همچون منبع، رويكرد و پارادايم در حوزههاي معرفتي به كار برده است. او در تقسيم علوم به دو دستهي «علوم انساني» و «علوم طبيعي»، علوم انساني را علوم فرهنگي ناميده است؛ زيرا باور دارد كه علوم انساني به شكل عميقي از فرهنگ متأثر است. به نظر اين انديشمند، «فرهنگ» دست در آغوش ارزشها دارد (هرچند كه ارزشها را خود انسان ميسازد). با توجه به اين نظر، علوم انساني، كه از ديدگاه وبر به تمامي علوم بهجز علوم طبيعي، گفته ميشود، «علوم ارزشي» هستند. اين علوم به شدت ساختهي فرهنگاند و در بستر فرهنگي توليد ميشوند.
شايان ذكر است كه علوم انساني را ميتوان دستكم در سه لايه تعريف كرد:
1. علوم انساني بالمعني الاعم. به هر علمي غير از علوم طبيعي علوم انساني بالمعني الاعم گفته ميشود؛
2. علوم انساني بالمعني العام. آن دسته از علومي را در بر ميگيرد كه محور آن انسان است؛
3. علوم انساني بالمعني الاخص. علوم رفتاري و متمركز بر رفتار و مناسبات رفتاري انسان را علوم انساني بالمعني الاخص مينامند.
با توجه به آنچه دربارهي تفكر وبر گفته شد و نيز اين تعريف از علوم انساني، بايد تعريف وبر از اين علوم را مطابق با دستهي نخست دانست.
اين مطلب كه همهي علوم انساني «فرهنگساخته»اند نشان ميدهد كه فرهنگ و واقعيت فرهنگي گرانيگاه تفكر وبري است. او بيان كرده است: انسان ارزشساز و ارزشگذار است؛ انسان خودْ ارزشها را پديد ميآورد. از سوي ديگر او فرهنگ را نيز ارزشبنياد و ارزشگوهر دانسته و علوم انساني را زادهي فرهنگ قلمداد كرده است، زيرا علوم انساني مطالعات وجه فرهنگي رفتار و مناسبات انسان است.
بنابراين در نظر وبر علوم انساني ساخته و پرداختهي انسان تلقي ميشود. اگر اين برداشت از گفتهي وبر دقيق باشد، ميتوان گفت در نظر او، علوم انساني در زمرهي علوم اعتباري قرار ميگيرد، چون با توجه به مطالب اين جامعهشناس مسائل علوم انساني برخاسته از فرهنگاند، فرهنگ هم برخاسته از «ارزش» است و ارزش هم دستساختهي انسان و در واقع اعتباري است؛ به اين ترتيب كل علوم انساني، اعتباري تلقي ميشود.
[1]
وبر مقالهاي دارد با عنوان «عينيت در علوم اجتماعي و سياست اجتماعي» كه همين عنوان، از نگرش او به علوم اجتماعي حكايت ميكند. او علوم اجتماعي را بيشتر عيني، حسي، مصداقمحور و موضوعمحور ميداند؛ يعني علوم اجتماعي از نظر او علومي هستند كه مسئلههاي بوميِ يك اقليم، جغرافيا، قوم يا جمعيت را در يك جامعه بررسي ميكنند.
اين جامعهشناس در جايي گفته است: «منظور ما از علوم فرهنگی، رشتههایی هستند که پدیدههای زندگی را با توجه به معنای فرهنگی آنها تحلیل میکنند. اهمیت و معنای هیئتی از پدیدههای فرهنگی و پایه و اساس این اهمیت و معنا را نمیتوانیم به کمک دستگاهی از قوانین تحلیلی ـ هر قدر هم کامل باشد ـ استنتاج کنیم و معقول گردانیم؛ زیرا پیشفرض معناداری و اهمیت وقایع فرهنگی، سوگیری ارزشی به سمت آنهاست. مفهوم فرهنگ، مفهومی ارزشی است. واقعیت تجربی برای ما، هنگامی به فرهنگ تبدیل میشود که آن را به ایدههای ارزشی ربط دهیم. فرهنگ فقط بخشهایی از واقعیت را دربرمیگیرد که به دلیل ربط ارزشی برای ما اهمیت و معنا دارند. فقط بخش کوچکی از واقعیت انضمامی موجود، رنگ علایق مشروط به ارزش ما را خورده، و فقط همین بخش برای ما مهم است؛ زیرا روابطی را آشکار میکند که به دلیل پیوند با ارزشها برای ما اهمیت دارند».
[2]
به نظر وبر معناي فرهنگي عبارت است از رويكرد ارزشي به مسائل، مقولات، رفتارها و هرآنچه هست. در علوم فرهنگي يا علوم اجتماعي، حتي واقعيت فرهنگي، واقعيتي ارزشي و اعتباري است. از نظر او يك واقعيت تجربي آنگاه كه ما آن را به ارزشها و گرايشهاي خودمان پيوند ميزنيم و به آن نگاه ارزشي ميكنيم، فرهنگي ميشود. وبر ميگويد فقط بخش كوچكي از واقعيتها كه واقعيت انضمامي دارند و به يك بوم و بري متعلقاند رنگ علايق مشروط به ارزشهاي ما را خوردهاند؛ يعني ارزشهايي كه ما ميپسنديم و خلق ميكنيم. در اين صورت علوم فرهنگي و علوم انسانيِ پديدآمده، بازگويندهي بخش كوچكي از دانسته، يافتهها و آراي علوم هستند.
ما دو دسته حكم داريم، «حكم ارزشي»؛ «حكم علمي». حكم ارزشي آن بخشي است كه حتي اگر از تجربه به دست آمده باشد، به ارزش گره خورده و نسبي شده، و براي ما ارزشمند است، اما حكم علمي، كه در علوم طبيعي از آن بحث ميشود، به كشش، گرايش، علايق و سلايق ما گره نخورده است. احكام ارزشي همگي در حوزهي علوم فرهنگي مطرح ميشوند و يا به سخن ديگر علوم فرهنگي و علوم انساني همگي احكام ارزشي توليد ميكنند.
برخلاف اين ديدگاه، علوم انسانيِ محققِ موجود فقط توصيه يا تجويز نميكند، بلكه قضاياي توصيفي، وصفي، گزارشي و اخباري، يعني قضايايي از جنس بحث از «هست» و «نيست» حتي به شيوهي علمي هم دارد.
وبر تأكيد ميكرده است كه ارزشهاي فرهنگي ما تعيينكنندهي شيوهي مواجههي ما با واقعيتاند. معناي اين عبارت آن است كه ما با واقعيت بدون واسطه روبهرو نميشويم. اين ديدگاه مانند نظريههاي نئوكانتيهاست كه معتقدند عوامل بيشمار و ناشناختهاي در شكلگيري معرفت ما سهم دارند و در نتيجه ما هرگز با معرفت حق و درست و حقيقتِ عريان مواجه نميشويم و هرآنچه از حقيقت به دست ميآيد ارزشآلود و فرهنگآلود است. به نظر وبر ما انسانها بيپرده و بيواسطه با واقعيت مواجه نميشويم، بلكه از پرده و كانال فرهنگ و ارزشها با آن تماس برقرار ميكنيم؛ درنتيجه چگونگي درك واقع بسته به فرهنگ يا ارزشي است كه ما به آن اعتقاد داريم و آن را ساختهايم. براساس اين نظر، در عالم علوم انساني، فارغ از ارزشها، علايق و سلايق فرهنگيمان با حقايق تماس برقرار نميكنيم و به تعبير ديگر جهان اجتماعي را در بستر و از پشت پردهي فرهنگ و با عينك ارزش ميبينيم و تحليل ميكنيم.
وبر ميگويد: «"فرهنگ"، بخش محدودی از لایتناهی بیمعنای جهان است؛ بخشی که انسانها بدان معنا و اهمیت اعطا میکنند. این سخن حتی دربارهي کسی که فرهنگ خاصی را دشمن میداند و یا کسی که خواهان بازگشت به طبیعت است،
[3]
[نیز] صدق میکند؛ زیرا او برای رسیدن به این نقطهنظر، ابتدا باید فرهنگ پیرامون خود را از منظرگاه ارزشهای خود نگریسته و آن را "مبتذل" یافته باشد. ... ما موجوداتی فرهنگی هستیم که اراده و توان اتخاذ ایستار اختیاری نسبت به جهان و اعطای معنا به جهان در ما به ودیعه گذاشته شده است».
[4]
براساس اين مطلب، وبر به وجود جهان عظيمي اعتقاد دارد كه بدون ارزش و معناست، ولي از نظر او جهان فرهنگ چنين نيست؛ انسانها به اين بخش از عالم لايتناهي، كه وجه فرهنگي و ارزشي دارد، معنا و اهميت ميبخشند. اين جهان ارزشي و معنادار همان علوم فرهنگي و فرهنگ است كه انسان به آن معنا ميدهد و چيزي را ارزش ميكند و چيز ديگر را ضدارزش. ارزشها و ضدارزشها نيز ثابت نيستند.
وبر با اين عبارت كه «ما موجوداتي فرهنگي هستيم» به ظاهر مطلب دلكشي را مطرح ميكند. مسلم است كه در بين موجودات، انسان يگانه موجود فرهنگي است. اين موجود فرهنگي در نظر وبر اراده و توان اتخاذ ايستار اختياري نسبت به جهان را دارد. اين عبارتي است كه با تفسير فلسفي ـ اسلامي ميتوان از آن دفاع كرد، اما در ادبيات وبري معناي ديگري پيدا ميكند كه عبارت است از اينكه چون بنيادها و زيرساختها را هم انسان ميسازد؛ يعني ارزش را خلق ميكند، اوست كه ميگويد چه چيزي ارزش است يا در واقع ارزش را مشخص ميكند.
[5]
با توجه به اين مفهوم، در نگاه وبر، معناي جهان فرهنگي را نيز انسانها خلق ميكنند و به آن معنا ميدهند. اينكه يك سنگ در ميان قومي خاص زيبا به نظر ميرسد و داراي قداست است، اما در بين قومي ديگر هيچ ارزشي ندارد و حتي نگرش منفي نسبت به آن وجود دارد، و نيز بدشگون يا ميمون دانستن خرگوش يا جغد، كه در ميان اقوام گوناگون متفاوت است، از همين ارزشگذاريها حكايت ميكند.
با اين وصف هنگامي كه ميگوييم ما به جهان معنا ميدهيم و ما خالق ارزش هستيم و ماييم كه مسئلهاي را ارزش ميدانيم، بسا قوم ديگري همان را برعكس ما تلقي كند، و درواقع نشان ميدهيم كه اين ايستارِ اختياري ما هيچ ارزشي ندارد؛ چون ايستگاه و توقفگاه ما در اين ايستار اختياري، نسبي و شناور است و نفسالامري نيست.
تعبير ماكس وبر را بايد اينگونه تفسير كرد:
1. «ما موجوداتي فرهنگي هستيم» ـ كه گزاره صحيحي است؛
2. «اراده و توان اتخاذ ايستار اختياري نسبت به جهان داريم» ـ اين هم گزارهي درستي است. البته اين ايستار كه به صورت اختياري درست ميكنيم، دست ماست و ما هستيم كه آن را جعل ميكنيم؛ يعني ماييم كه مسئلهاي را ارزش ميدانيم و مسئلهي ديگري را ضدارزش؛
3. «اعطاي معنا به جهان در ما به وديعت گذاشته شده»؛ يعني گويي اين اختيار و حق و توان در طبيعت و سرشت ماست كه به چيزي معناي مثبت بدهيم و به چيز ديگري معناي منفي؛
4. «فرهنگ، ارزشي است و ارزش لزوماً مثبت نيست». البته وبر در اينباره دوگانه بحث كرده است؛ زيرا از پارهاي مطالب ايشان چنين استنباط ميشود كه گويي فرهنگ مثبت است، اما در نوشتههاي ديگر بر اين موضوع تأكيد كرده است كه ارزش و فرهنگ لزوماً وجه ايجابي ندارد. اين عبارتها كه «اين ايستار
[6]
هر محتوايي داشته باشد...» و «پديدههاي مذكور براي ما معناي فرهنگي دارند، فحشا، درست به اندازهي دين و يا پول يك پديدهي فرهنگي است»، به همين موضوع اشاره ميكند كه هر پديدهي فرهنگي حتماً ايجابي، مثبت و هنجار نيست و اگر هست، اين وصف براي او نفسالامري نيست؛ بنابراين پول و فحشا هر دو در مقام ارزيابي در يك رده قرار ميگيرند.
نقد ديدگاه وبر دربارهي فرهنگ
در آثار ماكس وبر مطالب عميق، دقيق و نيز در خور نقدي دربارهي فرهنگ يافت ميشود. ميزان و عمق اين مطالب به اندازهاي است كه ميتوان ماكس وبر را فيلسوف فرهنگ ناميد. با نظريههايي كه اين انديشمند مطرح كرد، در يك سدهي گذشته، جهان جامعهشناسي و مطالعهي جهان اجتماعي را به شدت متأثر كرده و در يك مواجههي آشكار با جريان بالنده و رو به توسعهي كارل ماركس قرار داده است. كارل ماركس طبقهبندي ديگري از مباحث اجتماعي، حوزهي اقتصاد، نسبت دين و اقتصاد، دين و تجارت، دين و قدرت مطرح كرد، اما ماكس وبر در صورت و تفسير ديگري، دين و سرمايهداري مدرن را به هم پيوند زد و اخلاق ديني مسيحيِ پروتستاني را پديدآورندهي اقتصاد سرمايهداري انگاشت. او با اين كار رگههايي از تعاليم مسيحيت موجود را بهخوبي تبيين كرد. آشكار است كه سكولاريسم در مسيحيت ريشه دارد؛ ماكس وبر نيز ريشهي ليبرالي را به مسيحيتِ پس از اصلاح ديني، يعني قرائت مدرن از مسيحيت، بازميگرداند.
وبر ميخواهد بگويد آنچه كه به عنوان آموزهي ديني قلمداد ميشود، نه به اعتبار فلسفي، بلكه به اعتبار فرهنگي به پيدايش سرمايهداري منجر ميشود. به اين ترتيب نميتوان گفت كه مباني فلسفي سرمايهداري در مسيحيت نهفته است، بلكه آموزههاي مسيحي به لحاظ فرهنگي، سرمايهداري را توليد ميكند.
اينها نمونهاي از ديدگاههاي بسيار ارزشمندي است كه ماكس وبر مطرح كرد. با وجود اين جاي شگفتي است كه در هيچيك از آثار او تعريفي از فرهنگ به چشم نميخورد؛ فرهنگي كه از نظر وبر، ارزشها و شخصيت انسان، آن را پديد ميآورد و سپس همان، علوم انساني و اجتماعي يا به عبارتي علوم فرهنگي را توليد ميكند.
[7]
پيش از نقد ديدگاه ماكس وبر بايد اين موضوع را در نظر گرفت كه اگر تعريف او از فرهنگ در اختيار بود، قضاوت و داوري راحتتر انجام ميشد. اما با توجه به آنچه گفته شد ميتوان به ضعفهاي زير اشاره كرد:
1. وبر، كاركرد فرهنگ را «توليد علوم انساني» دانسته است؛ به همين دليل نيز او علوم انساني را علوم فرهنگي خوانده است. از نظر اين انديشمند، موضوع علوم انساني، فرهنگ و حقايق و وقايع فرهنگي است. او در مقام بيان كاركردهاي فرهنگ، علوم انساني را به علوم فرهنگي فروكاسته است و به اين ترتيب كاركرد بسيار وسيع، عميق و عظيمي براي فرهنگ در نظر گرفته كه به حد افراط رسيده است. با فروكاستن علوم انساني به علوم فرهنگي و در نظر گرفتن فرهنگ در حكم گرانيگاه علوم انساني، و با توجه به اينكه از نظر وبر فرهنگ ارزشمحور است و ارزش ـ كه براساس اين نگاه، نفسالامر ندارد و تابع اعتبار انسان است ـ نيز آفريدهي خود انسان، از ذات آدمي در حكم گرانيگاه علوم انساني به شكل مطلق غفلت ميشود. اين در حالي است كه انسان ذاتي فرازمان
[8]
، فرازمين و فراگروه
[9]
دارد و گرانيگاه علوم انساني ذات انسان است.
در گذشته مطرح شد كه علوم انساني را در دو سطح ميتوان ديد:
1. علوم انساني نظري، كه گرانيگاه و منشأ آن فطرت و ذات، و پيشانگارهاش ذاتمندانگاشتن انسان است؛
2. علوم انساني مركب است از مجموعهي مسئلههايي كه ناظر به شروط و شرايط و ظروف معيني توليد ميشود؛ يعني در آن مسائل مشخص اجتماعي يك قوم و سرزمين مطالعه ميشود. در اين سطح است كه علوم انساني با فرهنگ گره ميخورد و فرهنگي ميشود. به نظر ميرسد وبر علوم انساني را فقط به لايهي دوم محدود كرده است.
3. ضعف ديگري كه در ديدگاه وبر مشاهده ميشود به دليل ناديده انگاشتن سهم و نقش «ارادهي بشر» در برابر اقتضائات فرهنگي است. گرچه در ديدگاه اين انديشمند غربي موضوع مطالعهي علوم انساني فرهنگ دانسته شده و فرهنگ ارزشمحور قلمداد گرديده است و از آنجا كه خالق ارزشها انسان است، به نوعي مقام عامليت براي انسان در نظر گرفته شده، ولي واقعيت اين است كه وبر اصولاً، علاوه بر اينكه از نقش «ذات» به عنوان گرانيگاه علوم انساني، عبور ميكند، اين موضوع را هم در نظر نميگيرد كه انسان چقدر ميتواند به واقع برسد؟ وبر ميگويد: «ارزشهاي فرهنگي ما تعيينكنندهي نحوهي برخورد ما با واقعيت است»؛ همين گفته نشاندهندهي آن است كه اين جامعهشناس غربي نيز به جبر معرفتي كانت گرفتار شده است. در واقع در نگاه وبر فهم مسائل و علوم انساني همگي تحت تأثير فرهنگها هستند؛ فرهنگها نيز بر پايهي ارزشها كه اعتبارياند، قرار دارند و اينها عينك فهم و معرفت ما هستند؛ بنابراين در مطالعات علوم انساني، «واقع» را يك قوم بهگونهاي متفاوت از قوم ديگر ميفهمد.
از جمله پيامدهاي زيانبار اين ديدگاه نسبي و اعتباري و نيز مسئلهمحور قلمداد شدن علوم انساني است. زماني كه علوم انساني مسئلهمحور شود، علوم انسانيِ يك كشور و جامعه به درد مسائل اجتماعي كشور و جامعهي ديگر نخواهد خورد. به اين شكل چنين علومي زمينگير و وابسته به يك سرزمين ميشود. در اين نگرش لايهي اول علوم انساني، كه نظري، مبتني بر ذاتمندي انسان، و ناظر به قضاياي نفسالامري و حقيقي است، در مقام كاربرد، بايد معطوف به مسائل موجود و مشخص در يك بومگاه و سرزمين و در ميان جامعه به كار رود، اما اگر بگوييم نظريهها هم در همين بسترِ كاربرد و در فضاي نسبي ساخته ميشوند، علوم انساني يك جامعه در عمل براي ديگر جوامع ناكارآمد خواهد شد.
البته اين نكته نيز محل تأمل است كه با چنين نگرشي، علوم انساني در حل معضل مسائلي كه براي آنها توليد شده است چقدر كارآيي دارد؛ زيرا زماني كه علوم انساني فطرتمحور نباشد، و فطرت گرانيگاه علوم انساني تلقي نشود، حتي در زمان كاربرد هم مشخص نيست اين علوم بتوانند پاسخگو و گرهگشا باشند. اين در حالي است كه وبر به طور مفرِطي نقش ارزشگذارانه و كنشگريِ ارزشي افراد و جوامع انساني، فرهنگآفريني انساني و ارزشهاي خودساختهي انساني را (اعم از ايجابي و يا سلبي) مبناي علوم انساني ميداند كه در نتيجهي آن علوم انساني بالمعني الاعم، نسبي و بومي ميشود؛ از سوي ديگر به صورت مفرِطي معتقد است كه علوم طبيعي به هيچ روي متأثر از ارزشها نيست و تحت تأثير فرهنگها قرار ندارد.
4. برخلاف نظر اين جامعهشناس كه علوم طبيعي را مطلقاً غيرفرهنگي ميداند، اين علوم متأثر از مباني، زيرساختها و مباديِ جهانشناختي، هستيشناختي، معرفتشناختي و روششناختي است. اين مباني پيشاپيش در ذهن عالِم به اين علوم پذيرفته ميشود و او متأثر از آنها به تبيين مسائل دست ميزند. اين امكان وجود دارد كه مباني يادشده در بين ملل و در ادوار مختلف تاريخ متفاوت باشد. بنابراين علوم طبيعي نيز از يك سلسله مباني غيرطبيعي متأثر است و برخلاف تصور وبر اينگونه نيست كه علوم طبيعي آزاد از تأثرات فرهنگي و ارزشي باشد.
5. وبر گاه فرهنگ و ارزش را «مثبت» در نظر گرفته و گاه اين دو را از هويت ايجابي تهي كرده است. مشاهده كرديد كه او در جايي گفته بود: فحشا درست به اندازهي دين و يا پول پديدهاي فرهنگي است. از آنجا كه در چهارچوب فكري وبر پديدهي فرهنگي يك پديدهي ارزشي به شمار ميآيد بايد گفت در نظر اين جامعهشناس، ارزش لزوماً ايجابي نيست و ميتواند منفي هم باشد. البته اين سخن صحيح است كه فرهنگها به فرهنگهاي ارزشمند و غيرارزشمند و فرهنگهاي شايا و ناشايا تقسيم ميشوند، اما زماني ميتوان از آن دفاع كرد كه به مباني ديگري فراتر از فرهنگ و ارزشها باور داشته باشيم و در قياس با آن مباني، فرهنگ را مثبت يا منفي بدانيم. در واقع براي اثبات بدي فحشا و مثبت بودن دين به مبنايي نياز است.
اين سخن وبر كه فرهنگ ساختهي ارزش است و ارزش ساختهي بشر، و بشر هم براساس علايق و سلايق بومي و عصري يا عوامل ديگري ارزشها را جعل و خلق ميكند، معنادار نيست؛ چون فحشا و دين يا ارزش و ضدارزش در معناي ايجابي و سلبيشان، ارزش و ضدارزش نيستند. در هر حال اين طبقهبندي زماني معنادار ميشود كه مبنا و معياري براي طبقهبندي داشته باشيم، اما اگر مبنا و معيار را انكار كنيم و همه را اعتباري، جعلي و خلق خود انسان بدانيم، ديگر طبقهبندي معنا نخواهد داشت و نبايد توجه كرد كه فحشا و دين هر دو فرهنگي و ارزش هستند؛ زيرا اصلاً ارزش تهي و بيمعناست.
پرسش و پاسخ:
آقاي ذوعلم: دربارهي ديدگاه وبر ذكر چند نكته ضروري به نظر ميرسد:
1. در نظر اين جامعهشناس، فرهنگ مقولهاي است. او اصلاً بُعد صوري، ظاهري و ابزاري فرهنگ را مطرح نكرده است. به نظر عدهاي از آشنايان با انديشهي وبر، او بيشتر از اينكه «تبيين» كند، به «تفسير» پرداخته است و شايد به همين دليل است كه تعريفي از فرهنگ ارائه نداده است؛ زيرا براي فرهنگ تعريف شفاف و واحدي قائل نيست، اما به نظر من از مباحث وبر ميتوان به يك تعريف اجمالي از فرهنگ دست پيدا كرد. از نظر اين جامعهشناس، فرهنگ اجمالاً ناظر به بُعد غيرطبيعي و غيرمادي انسان است، اما اگر از او پرسش شود كه حد و رسم فرهنگ چيست، بر همان مبنايي كه پايهگذاري كرده و گفته است كه اساساً نگرش و تلقي ما فرهنگي است، ممكن است بگويد: تعريف فرهنگ نيز مقولهاي فرهنگي است؛ يعني خود فرهنگ ممكن است در جامعهاي، بيشتر مركب از دين و آداب و رسوم باشد و در جامعهي ديگر، تركيب ديگري داشته باشد. بر همين اساس در پاسخ به اين اشكال كه چرا وبر تعريفي از فرهنگ به دست نداده است، ميتوان بر دو جهت متمركز شد؛ نخست اينكه تعريف فرهنگ عبارت است از بُعد غيرطبيعي و غيرمادي انسان؛ دوم اينكه در تعريف روشنتر از اين مقوله، براساس مبناي وبر كه همهي دريافتها و تلقيهاي جوامع بشري براساس فرهنگ است، ميتوان گفت تعريف فرهنگ هم مقولهاي فرهنگي است. به نظر من وبر نگاهي بسيار عميق و پيچيده به فرهنگ دارد و به همين دليل درصدد بيان تعريفي رايج و سنتي از آن برنميآيد.
2. در بحث از اقتصاد ليبرالي، وبر نخواسته است بگويد در همهي جوامع، دين بر اقتصاد تأثير ميگذارد، بلكه فقط سرمايهداري موجود غرب و اخلاق پروتستاني را مطرح كرده است. براساس مبناي او، كه موردمحور به بررسي و تحليل دست ميزند، نميتوان اين برداشت را كرد كه وبر لزوماً ميخواهد بگويد در همهي زمانها و مكانها عامل مؤثر در اقتصاد، اخلاق و ... است.
3. اگر مبناي وبر را بپذيريم، دريافتهاي خود او نيز زير سئوال ميرود؛ زيرا او هم با يك فيلتر فرهنگي جامعه را تحليل كرده، و برداشتهاي او براساس نگاه فرهنگي خود او به جامعه است، بنابراين با توجه به مبناي او به هيچ روي نميتوان اين دريافتها را تعميم داد، و در جامعهاي ديگر و با فرهنگي ديگر ممكن است تحليل ديگري نسبت به فرهنگ مطرح شود. بنابراين وبر با مبنايي كه اتخاذ كرده، اعتبار دائمي يافتههاي خود را زير سؤال برده است.
آقاي بنيانيان: اين باور كه منشأ علوم انساني فطرت و ذات انسان است، آيا از گزارههاي ديني استخراج شده يا با علم بشري چنين نتيجهاي حاصل گرديده است؟
استاد رشاد: نخست ما بايد وجود فطرت و فطرتمندي انسان را اثبات كنيم تا بعد از آن فطرتنمون بودن دين و علوم انساني را به دست آوريم. من در مقالهاي با عنوان «فطرت به مثابهي دال ديني
[10]
» ادلهي وجود فطرت و فطرتنمون بودن دين را توضيح دادهام. برخي از اين ادله عقلياند، برخي تجربي و برخي نقلي؛ به تجربه هم ميتوان دريافت كه انسان داراي فطرت است و حتي از علوم انساني موجود نيز ميتوان شاهد آورد؛ زيرا بخش عمدهاي از آن ناظر به فطرمندي و ذاتمندي انسان است.
آقاي بنيانيان: ظاهراً هنگامي كه وبر پروتستانيسم را پذيرفت، درحقيقت اين پروتستانيسم عكسالعملي بود نسبت به افراطي كه در ميان كاتوليكها نسبت به دنيا، و حيات و كار و تلاش بوده وجود داشت. در پروتستانيسم براي ايجاد دين جديدي بر مبناي مسيحيت قديمي تلاش شد كه در آن توسعه و پيشرفت هم وجود داشت و در اينجا يك دور شكل ميگيرد. وبر ميگويد يكي از دلايل مهم پيشرفت اقتصادي اروپاييها پروتستانيسم است، اما از اين گفتهي وبر نميتوان نتيجه گرفت كه يك حكم كلي دربارهي نسبت همهي اديان با اقتصاد صادر شده است. البته ميتوان گفت كه اديان حتماً در پيشرفت و پسرفت اقتصادي تأثيرگذار بودهاند و ايشان هم قصد اثبات همين مسئله را داشته است.
استاد رشاد: بله، در اين زمينه نقدي به نظر وبر وارد نيست. فرمايش آقاي ذوعلم درست است كه او نخواسته است دربارهي همهي اديان اين چنين داوري كند، ولي ميتوان نتيجه گرفت كه درواقع اين پديده هم خودْ فرهنگي است؛ يعني پيدايش پروتستانيسم رويدادي مبتني بر مسائل فرهنگي بوده است؛ آن فرهنگي كه پيش از پروتستانيسم از سوي كليساي كاتوليك القا ميشد، مقاومتي ايجاد كرد، و جرياني در برابر آن پديد آمد كه به پروتستانيسم انجاميد. پروتستانيسم نيز در پيدايش اقتصاد سرمايهداري تأثيرگذار بوده است. اين برداشت با حرف وبر كاملاً سازگار است، و حرف نادرستي هم نيست، اما تكعاملانگاري محل نقد است و تفاوتي ندارد كه اين تكعاملانگاري نگاه مثبتي به دين داشته باشد يا منفي؛ يعني به همان اندازه كه دين را افيون تودهها شمردن نادرست است، آن را عامل پديدآورندهي سرمايهداري هم خواندن نادرست است. آنچه صحيح شمرده ميشود در نظر گرفتن دين به عنوان يكي از عوامل مؤثر است.
آقاي نادري: آراي نظريهپردازان را به دو شكل ميتوان نقد و بررسي كرد:
1. تأثير مستقيم آنها در توسعهي يك مفهوم بررسي شود؛ براي مثال دربارهي وبر اين موضوع بررسي شود كه او چه تعريفي از فرهنگ بيان كرده است. با بررسي متون متوجه ميشويم كه وبر فرهنگ را به صراحت و به صورت مستقيم تعريف نكرده يا اگر چنين كاري كرده به دست ما نرسيده است؛ بنابراين بايد به شيوهي دوم متوسل شد؛
2. سهم نظريهپرداز در شكلگيري آن مفهوم بررسي گردد. در مورد وبر بايد نقش او در به وجود آمدن مفهوم فرهنگ تحليل شود.
موضوع ديگر اين است كه اصولاً نگاه وبر به فرهنگ، ظاهراً همان نگاهي است كه از دين و شاخهي پروتستان نسبت به اين موضوع دارد. بنابراين ميتوان فرهنگ از ديد وبر را با توجه به زمينههاي شكلگيري پروتستانيسم بررسي كرد. در آن زمان بستري در غرب وجود داشت كه نهتنها وبر، بلكه بسياري ديگر از نظريهپردازان در آن نظريهپردازي كردند؛ آن بستر درگيري بين پروتستانها و كاتوليكهاست. بنابراين پروتستانيسم به نوعي از طريق انديشهي وبر و ديگران تئوريزه شد. اين تئوريزهشدن در مباحث گوناگون شكلهاي متفاوتي داشته است؛ براي مثال وبر به عامليت انسان و اختياري اشاره ميكند كه او در ايجاد معنا دارد، اما با پيگيري اين نظر متوجه ميشويم كه مراد از عامليت انسان ابتدا مفهومي است كه در پروتستانيسم مطرح ميشود، و پس از آن كمكم اومانيسم در حوزهي نظريهپردازي طرح و جانشين پروتستانيسم ميگردد؛ بعد در اومانيسم به شكل خاصتر، از پلوراليسم فرهنگي سخن گفته ميشود. طرح پلوراليسم فرهنگي نيازمند نسبيگرايي فرهنگي است و درحقيقت اختيار انسان در جعل واژگان و مفاهيم به جايي ميرسد كه ديگر صدق و كذب امور را هم او تعيين ميكند.
سؤال: ما بايد وبر را جامعهشناسي بدانيم كه فرهنگ را امري مستقل از اقتصاد و سياست ميشمرد. ماركس از زيربنا و روبنا سخن ميگويد اشارهاي به فرهنگ نميكند و وبر، كه همدوره با ماركس است، فرهنگ را به شكل مقولهاي مستقل مطرح ميكند و از همينرو و با توجه به اينكه وبر اعتبار مستقلي براي فرهنگ در نظر ميگيرد، عدهاي او را فيلسوف فرهنگ مينامند.
نكتهي ديگر آن است كه با مطالعهي بعضي از مطالب وبر مانند مباحث مربوط به «مشروعيت»، «قفس آهنين» و «بوروكراسي»، ميتوان نگاه وبر را نسبت به فرهنگ و كاركردهاي آن درك كرد. او نسبت به فرهنگ در عصر خودش يا لااقل فرهنگ مدرن، كاملاً موضع انتقادي دارد. درست است كه وبر واضع، طراح يا توصيفنگر آن است، و او را يكي از جامعهشناسان تفهّمي ميدانند، اما نگاهش به فرهنگ بهگونهاي است كه ميتوان او را سرلوحهي منتقدان معرفي كرد، به ويژه زماني كه دربارهي بوروكراسي سخن ميگويد و آن را قفس آهنين ميانگارد. در بحث از آسيبهاي ديدگاه وبر، به حذف فردگرايي، ناديده گرفتن ذات انسان و توجه به اقتصاد فرهنگي اشاره شد و همچنين از بيتوجهي به عامليت انساني سخن رفت، اما به نظر ميرسد كه اين دو نقد را بايد يكمقدار تغيير داد؛ در اين دو نقد، از يكسو از موضع سلبي، فرديت و عامليت فردي نقض شده، و از سوي ديگر ـ در نقد دوم ـ از اينرو كه چرا فرد محور قرار گرفته و اين همه به او ميدان داده شده، نگاه وبر محل نقد قرار گرفته است.
آقاي جهرمي: در بحث از مصادر و مناشي فلسفي نظريهي وبر و با نگاه از بالا به نظريهي او اين نكته مشخص ميشود كه اين انديشمند مطلب خاص و جديدي در حوزهي فرهنگ بيان نكرده است، بلكه وي نيز دنبالهروي جرياني است كه در جهان غرب آغاز شد. اين جريان افزون بر پروتستانيسم، در برگيرندهي معرفتشناسي خاصي است كه از زمان دكارت مطرح شد و در زمان كانت به اوج خود رسيد و به جز به كار بردن تعبير «علوم فرهنگي» به جاي «علوم انساني» و قرار دادن آن در مقابل «علوم طبيعي»، نكتهي جديدي در ديدگاههاي وبر ديده نميشود.
اگر سه موضوع اصلي تاريخ فلسفهي غرب را مفاهيم «انسان»، «جهان» و «خدا» بدانيم، زماني كه پروتستان ظهور كرد، از دين شريعتزدايي شد كه پيامدهاي آن در آثار و تفكرات گوناگون فلسفي ديده ميشود. اين پيامدها بهگونهاي است كه همهي متفكران دورهي مدرنيته و از جمله وبر فرزند آن بهشمار ميآيند. اوج اين پيامدها در تفكر كانت است كه به انقلاب روشنگري در آلمان منجر شد. از آنجا كه پروتستانيسم بر جنبههاي متفاوت حيات بشر تأثير گذاشت، پيامدهاي آن را در سه دستهي سياسي، فلسفي و فرهنگي ميتوان بررسي كرد.
اين جريان از نظر سياسي مولّد و مبدع سكولاريسم بود؛ زماني كه از كاتوليك شريعتزدايي شد، زمينهي جدا شدن دين از سياست در غرب فراهم گرديد.
از جنبهي فلسفي نيز جرياني كه از دكارت آغاز شد و در كل تاريخ فلسفهي غرب مشاهده ميشود، دوقطبيانگاري است؛ يعني تقابل بين «ذهن» و «عين». همين دوقطبيانگاري را در تقسيمبندي وبر از علوم مشاهده ميشود؛ او علوم طبيعي را به عنوان «عين» در برابر علوم فرهنگي به عنوان «ذهن» قرار ميدهد. ريشهي اين تفكر هم در انقلاب كپرنيكي كانت است كه ذهن را از عين جدا كرد و خواست سنت ماقبل خودش را، كه ابژهمحوري بود، كنار بگذارد و سوژه را به جاي ابژه قرار دهد. همين حاكميت سوژه، كه به نوعي اومانيسم بود، مولد نظرياتي در تاريخ فلسفهي غرب شد به نام سوبژكتيويسم.
ريشههاي سوبژكتيويسم را ميتوان در نئوكانتيهايي مانند شوتسه و ياكوبي و بعد در آثار پيروان اصلي كانت، مانند شيلينگ، فيخته و هگل، كه با عنوان ايدهآليسم مطرح ميشود، مشاهده كرد اين رگهها ادامه پيدا ميكند و در زمان ماكس وبر و فيلسوفان پس از او به اوج ميرسد.
به نظر من بهرهبرداري وبر از نظريهي كانت در بحث انقلاب كپرنيكي است. در نظر او سوژه حرف اول و آخر را ميزند و همينجا هم هست كه غفلت از ذات مشترك انسان، يعني آن ذات فرازمان و فرامكان، مشاهده ميشود؛ مشكل اصلي نظريهي وبر و ذات مشترك تمام نظريات فلسفي بعد از پروتستانيسم بهشمار ميياد.
پيامدهاي فرهنگي پروتستانيسم، كه در آثار وبر نيز مشاهده ميشود، مسئلهي «نسبيت» است. اين باور كه ارزشهاي فرهنگي ما تعيينكنندهي شيوهي مواجههي ما با واقع است، كاملاً ريشهي كانتي دارد. كانت ميخواست «عين» را تابع «ذهن» كند. آنچه كه در ذهن انسان به عنوان «فنومن» شكل ميگيرد، برداشت و تلقي اصلي او از جهان خارج است. بنابراين به نظر من دوقطبيانگاري و تمايز بين «نومن» و «فنومن» كانتي و همچنين تمايز بين قضايا، كه در انديشهي كانت مطرح شد، موجي را پديد آورد كه در غرب به مرور گسترده شد و در انديشهي متفكران ديگر نيز بازتاب يافت.
همانگونه كه دوستان نيز فرمودند، ميتوان پلوراليسم و نوعي علمزدگي را هم پيامدهاي فرهنگي پروتستانيسم دانست، كه در آثار وبر هم كاملاً مشهود است. بنابراين به نظر من وبر تنها پيرو و دنبالهروي جرياني بود كه در غرب و بعد از نهضت اصلاح ديني ايجاد شد و ديدگاه خاصي مطرح نكرد، جز اينكه اصرار داشت به جاي عبارت «علوم انساني»، «علوم فرهنگي» را با برجستهتر كردن مفهوم «ارزش» به كار برد.
سؤال: نقد ماكس وبر از اينرو كه تعريف جامعي از فرهنگ مطرح نكرده يا آنكه به دست ما نرسيده پذيرفتني است، اما دربارهي اينكه فرهنگ علت علوم انساني است؛ پس اقتضائات انساني كه در علوم انساني وجود دارد، علت اقتضائات فرهنگي ميشود و اقتضائات فرهنگي و انساني يكي ميگردد و در نتيجه فرهنگ كيسمحور ميشود، بايد گفت اگر ما از اين مباحث خارج شويم و فرهنگ را زاييدهي انديشه و حاصل كنشها و واكنشهاي انساني بدانيم، فرهنگ نتيجهاي از فطرت انساني خواهد شد. فرهنگ هر جامعهاي برگرفته از فطرتهايي است كه در آن جامعه حكومت ميكند؛ پس چه ايرادي دارد كه فرهنگ و علوم انساني با هم واحد شوند؟ البته عناصر فرهنگي مثل موسيقي را كه در فلسفهي اسلامي، امري جدا از علوم انساني و جزئي از رياضيات قلمداد ميشد، نميتوان عنصر فرهنگي يا انساني دانست. مفاهيمي مثل ارزشهاي اخلاقي، بعضي از اعمال و رفتار كه ناشي از تقليد هستند، آگاهيها و انديشههاي بنيادين و شناخت علل و مبادي عاليه نيز در حوزهي علوم انساني جاي ميگيرند، اما مقولههاي ديگر مانند هنر را نه ناشي از تقليد ميدانيم، نه ناشي از فكر و انديشهي فلسفي، و نه ناشي از ارزشهاي اخلاقي.
بنابراين تمامي خصوصيات بارزي را كه در علوم انساني مشاهده ميشود ميتوان با فرهنگ يكي دانست و گفت هم ارزشهاي اخلاقي با فرهنگ يكي هستند، هم «تقليد»، به عنوان يك عمل انساني، جزء علوم انساني است و هم آگاهيهاي فلسفي. اگر دايرهي علوم انساني را براساس تعاريف اسلامي در نظر بگيريم، هيچ ايرادي ندارد كه فرهنگ و علوم انساني يكي شوند؛ به اين ترتيب مقولههايي مانند هنر و موسيقي نيز از فرهنگ جدا ميشوند و در شمار عناصر فرهنگي قرار ميگيرند. به اين ترتيب كنشها و واكنشهايي كه شما در تعريف فرهنگ فرموديد با فطرت انساني جمع ميشوند و ميتوان گفت كه فرهنگ و علوم انساني يكي هستند.
نقد بعدي به وبر عبارت بود از: «افراط در نفس ارزشگذارانه و كنشگري آحاد جوامع انساني و فرهنگآفريني آنها براساس ارزشهاي خودساخته». شما فرموديد كه براساس نظر ماكس وبر، بايد گفت فرهنگ و ارزش يكي شدهاند. هرچه كه ارزش باشد، بايد فرهنگ باشد و استدلال شما هم به اين بود كه يك سلسله ارزشهاي خوب داريم و يك سلسله ارزشهاي بد، و اين نظر باعث ميشود كه فرهنگ خوب و بد هم يكي شوند. شما خودتان ارزشهاي ايجابي و سلبي را مطرح كردهايد، يك سلسله ارزشها ايجابياند و يك سلسله سلبي، نقضي به آن وارد ميشود، ميتوان فرهنگ خوب و بد هم داشت. بعضي از جوامع فرهنگ خوبي دارند، اما بعضي از جوامع از فرهنگ بدي برخوردارند؛ برخي فرهنگ صحيح دارند، برخي ديگر فرهنگ ناصحيح. به نظر من اين نقدي كه شما بر نظر ماكس وبر وارد دانستهايد قانعكننده نيست.
آقاي جمشيدي: در مورد تعريف وبر، اولاً ديكشنري ماكس وبر ديده شده، و اين مطالبي كه براي جلسه تهيه شده است، حتي از اين ديكشنري نيز كاملتر است.
اشكالي مطرح شد كه وبر وقتي نظريهي بيطرفي ارزشي را مطرح ميكند، يعني راه علم از ارزش جداست، پس چطور اينجا از عبارت «علوم فرهنگي» استفاده ميكند؟ اگر مطالب وبر را دقيقتر بخوانيم، متوجه ميشويم كه منظور وبر از علوم فرهنگي اين است كه فرهنگ در علوم انساني موضوع مطالعه است، وقتي كنش اجتماعي را تعريف ميكند، كنشي كه معناي ذهنيي را يك كنشگر به كنشگر ديگر نسبت ميدهد و ما بايد آن معناي ذهني را بفهميم، دقيقاً معناي اين نظر همان است كه علوم انساني، علوم فرهنگي هستند، اما در اينجا دو نظر وجود دارد: 1. ربط ارزشي؛ 2. بيطرفي ارزشي. ربط ارزشي به اين معناست كه ميتوان يك موضوع ارزشي را انتخاب كرد، اما بيطرفي ارزشي به معناي آن است كه خودمان را در مقام مطالعه و تفسير آن ارزش، از ارزشها خلع كنيم.
موضوع ديگر دربارهي اين نقد است كه وبر فرهنگ را در جايي مثبت ميانگارد و در جايي صوري. براي من مشخص نبود كه وبر در كجا فرهنگ را مثبت، مطلوب و متعالي دانست؛ البته اگر وبر فرهنگ را مفهومي انساني بداند، ضرورتي ندارد كه مطلوب هم باشد.
با جمعبندي مجموعه ديدگاههاي وبر ميتوان به اين تعريف دست يافت كه «فرهنگ عبارت است از مجموعه معاني ذهنيي كه برساختهي انسان است و وي به واقعيتهاي خارجي نسبت ميدهد و اساساً واقعيت را در چهارچوب آن عامل ذهني درميآورد». در صورت پذيرش اين تعريف، دو نتيجهي ضدديني و سكولاريستي از آن برگرفته ميشود: انسان را يگانه خالق فرهنگ شمردن، حال آنكه فرهنگ فقط برساختهي انسان نيست؛ براي مثال خالق فرهنگ ناب اسلامي يا فرهنگ ناب مسيحي خداست نه انسان. اومانيسم پذيرفته شده در ذهن وبر در اين بخش از تعريف فرهنگ بروز كرده است؛ 2. نسبيت فرهنگي. دليل اينكه راه علوم انساني و به صورت كلي علم، از ارزشها جداست اين است كه ارزشها مقولهاي نسبي هستند، درحاليكه ما در تفكر اسلامي معتقديم كه ارزشهاي اسلامي، فرهنگ اسلامي و ايدئولوژي اسلامي كاملاً برهانپذير، معقول و اثباتپذيرند و اينطور نيست كه اگر پارهاي از ارزشهاي بشري نسبي بودند، همهي ارزشها نسبي شوند.
استاد رشاد: در پاسخ به اين پرسش آقاي ذوعلم كه آيا اصل معنويانگاري فرهنگ درست است، بايد گفت: اين اصل در كل درست است، اما اگر با دقت بيشتر و در صورت پذيرش تعريف مختار و برخي تعاريف مشابه با نظر خودمان، ممكن است اين اصل را غيردقيق بخوانيم. هم در ميان فيلسوفان مسلمان و هم در بين فيلسوفان غيرمسلمان، عدهاي هستند كه فرهنگ را مقولهاي كاملاً معنوي قلمداد كردهاند، اما به نظر ميرسد كه اين سخن با اين اطلاق صحيح نباشد؛ چون همهي فرهنگ معنويت نيست و وجه معنوي ندارد؛ براي مثال اگر رفتار و كنشها يا نمادها، ابزار، فناوري و صنعت جزء فرهنگ به شمار آيند، آيا پديدهاي معنوي هستند يا حسي و مشهود؟ بنابراين همهي فرهنگ وجه معنوي ـ نه به معناي قدسي، بلكه به معناي نرمافزاربودن ـ ندارد، اما در كل ميتوان گفت در فرهنگ، «معنا» غالب است.
نكتهي ديگر آن است كه وبر در نظريهي «اخلاق پروتستاني و روح سرمايهداري» ناظر به مذهبي از مذاهب مسيحيت، يعني پروتستانيسم، نظر داده است، و اين موضوع به صراحت در كتاب بيان شده است. در آنچه بيان شد هم قصدي براي متهمكردن وبر به اين موضوع نبود كه او «دين» را منشأ پيدايش سرمايهداري ميداند، اين جامعهشناس برعكس ميخواهد بگويد: نه دين، بلكه يك قرائت از يك دين منشأ پيدايش سرمايهداري است.
توجيه آقاي ذوعلم كه دربارهي رويگرداني وبر از بيان تعريفي از فرهنگ مطرح كردند و خودِ ارائهي تعريف از فرهنگ را هم عملي فرهنگي شمردند، ميتواند صحيح باشد، اما وبر چنين توجيهي را مطرح نكرده و نگفته است: اگر من بخواهم از فرهنگ تعريفي ارائه كنم، اين تعريف تحت تأثير مصداق فرهنگي است كه من در بستر آن زندگي ميكنم، و بنابراين اين تعريف فايدهاي ندارد. اگر وبر تعريفي از فرهنگ به دست ميداد ممكن بود ما اين اشكال را مطرح ميكرديم و تعريف او را قابل اعتماد نميدانستيم؛ زيرا در نظر او (وبر)، كه در يك بازهي زماني معيني از تاريخ و در بستر مشخصي از جهان و در حوزهي خاصي از جامعهي بشري زندگي كرده، فرهنگ به اين معناست، و اگر هيچ چيزي از جنس مطالعات فرهنگي و علوم فرهنگي نباشد، بحث دربارهي فرهنگ و تعريف آن، كه بحثي فرهنگي است، ارزشبنياد است و اگر ارزش را خود ما خلق ميكنيم و اگر معناي اين خلق كردن آن باشد كه ارزش كاملاً قراردادي است، اين تعريف وبر هم قراردادي شمرده ميشود كه ممكن است براي ما معنادار و حجت نباشد.
اشكال ديگر آقاي ذوعلم دربارهي طرز تلقي وبر صحيح است؛ توضيح آنكه اصولاً اين طرز تلقيها و اين دسته از گفتمانها و نيز پارادايمهاي معرفتي از اين دست كه مطالب را نسبي ميكنند و حقايق و آرا را به مايهها و پايهها و مناشي و مباني شناور، سيال، متغير، غيراصيل، غيرنفسالامري و غيرتكويني، گره ميزنند همگي به بياعتباري محكوم هستند؛ زيرا هر حرفي كه دربارهي نسبيبودن و اعتباريبودن ميزنند، محكوم به همين حكم است؛ بنابراين نظريات آنها متناقضنما و خودشكن است.
آقاي بنيانيان فرمودند كه پروتستانيسم خود عكسالعملي است نسبت به دنياگريزي كاتوليسيسم. كليساي كاتوليك با دعوت به ترك دنيا، دنياگريزي و زشتانگاري شئون دنيوي، فضايي تفريطي بر جامعه حاكم كرده بود كه در مقابل آن افراط را اقتضا ميكرد و پروتستانيسم نيز نوعي اعتراض و عمل اعتراضي در مقابل تلقيهاي ناصواب و تفريطي بود. پس ظهور پروتستانيسم خود يك ظهور و پديدهي فرهنگي بود، نه پديدهاي ديني؛ يعني بيش از آنكه آن را تفسير مسيحيت و فهمي از اناجيل بدانيم بايد در شمار رويدادهاي فرهنگي آن زمان قرار دهيم.
اگر ميگوييم فرهنگ اسلامي، به اين دليل است كه ما فرهنگ را عبارت ميدانيم از پديده و واقعيتي كه در بستر زمين و زمان و در متن يك جامعه شكل ميگيرد و تكون پيدا ميكند، و در واقع به زمين و زمان و جامعه گره ميخورد نه به دين، فلسفه يا يك مبناي تفكر.
اسلاميت فرهنگ و بسياري از مقولات ميتواند در سطوح متفاوتي در نظر گرفته شود: 1. مقولهاي مباني خود را از اسلام گرفته باشد؛ 2. مقولهاي برآمده از منابع اسلامي باشد و از قرآن و حديث گرفته شده باشد؛ 3. مقولهاي در جامعهاي كه پايبند به اسلام است پديد آمده باشد؛ 4. مقولهاي كاربرد اسلامي و ديني داشته باشد. تمام اين مقولات را ميتوان اسلامي دانست.
بنابراين گاه ممكن است مراد از فرهنگ اسلامي فرهنگ جامعهي مسلمانان باشد. فرهنگ اين جامعه ممكن اسلامي محض نباشد، بلكه يك سلسله نمادها و نمودهاي ژنتيكي، زيستايي و وراثتي هم در وجود، زندگي، رفتار و فكر اعضاي آن حضور داشته باشد. با وجود اين، آن را اسلامي ميخوانيم؛ چون آميزهاي از آموزههاي اسلامي و مواريث قومي است و افراد آن به اين آموزهها پايبند هستند و در فضاي آن زيست ميكنند؛ در واقع به صورت نسبي ميتوان گفت اين فرهنگ اسلامي است.
اما اگر بتوان جامعهاي را فرض كرد كه از تاريخ خود گسسته و كاملاً از پيشينه و پيرنگهاي معرفتي و فرهنگي خود بريده باشد، و درست مثل كسي باشد كه به فطرت زاده شده و به فطرت زيسته است، فرهنگي كه اين جامعه دارد، طبعاً با فرهنگ مسلمانان فاصله پيدا ميكند؛ زيرا هيچيك از عناصر فرهنگ بومي، قومي و اقليمي در آن راه نيافته و آن فرهنگ بالتبع نابتر ميشود و فرهنگِ اسلامِ ناب خوانده ميشود.
دين آنگاه جزء فرهنگ ميشود كه با وجه انضمامي و به شرط شيء ديده شود، و صرف دين و هر ديني فرهنگ نيست. درواقع دين به وجه انضماني ديني است كه در بستر و بازهي زميني، زماني و متن يك جامعه ديده و محقق ميشود. اين دين، در عين اينكه ممكن است اسلامي باشد، جزء فرهنگ نيز به شمار ميآيد؛ چون در بازهي زماني، بستر زميني و متن اجتماعي معيني تكون و بروز يافته است.
[1]
. اينكه علوم انساني در زمرهي علوم حقيقيه قرار ميگيرد يا اعتباريه موضوع بسيار مهمي است. برخلاف ديدگاه وبر بايد گفت كه چون علوم انساني رايج مشتمل بر سه دسته قضيهي توصيفي و به تعبير دقيقتر وصفي (يعني گزارش واقع، هستها و نيستها)؛ تجويزي، الزامي، تكليفي؛ و توصيهاي و ارزشي است و نيز از آنجا كه علوم انساني رايج با اين تقسيمبندي از هستها نيز سخن ميگويد، همهي علوم انساني نبايد از نوع علوم اعتباري قلمداد شوند. در واقع دستكم بخشي از گزارهها و قضاياي مطرح در انواع علوم انساني از جنس مباحث تكويني و هستيشناختي و در نتيجه غيراعتبارياند.
[2]
. ماکس وبر، روششناسی علوم اجتماعی؛ ترجمهي حسن چاوشیان، تهران: مرکز، چ 3، 1387.
[3]
. گفتنی است ژان ژاک روسو چنین اندیشهای داشت.
[4]
. ماکس وبر، روششناسی علوم اجتماعی؛ صص 127- 128.
[5]
. شبيه بيان اشاعره در حق خدا، عدل و ظلم.
[6]
. منظور او همان ايستاري است كه ما خلق ميكنيم و از آن پايگاه به جهان مينگريم و جهان را معنادار ميكنيم.
[7]
. علوم فرهنگي خواندن علوم انساني، علوم فرهنگي اين تصور را به ذهن ميرساند كه گويي در نگرش وبر موضوع علوم انساني فرهنگ و امور فرهنگي است.
[8]
. ذات او به زمان محدود مشخصي منحصر نيست.
[9]
. ذات او به اين گروه و آن گروه و قبيله و قوم محدود نيست.
[10]
. قبسات: سال دهم، ش 36، تابستان 84