دروس فلسفهي فـرهنگ ـ 11
بيان اشكال و پاسخ به آن، كليد رفع نقاط مبهم و غيرشفاف هر موضوعي در ذهن طراح يا خوانندگان آن است. مبحث فلسفهي فرهنگ و تعريف آن، براي شفافيت هر چه بيشتر و روشن شدن مفاهيم آن در اذهان، بينياز از چنين مسئلهاي نيست. با توجه به همين نياز است كه جلسهاي به طرح اشكالات آقاي جمشيدي و پاسخ به آنها اختصاص يافت و از آنجا كه فرصت بيان اين اشكالات در آن جلسه فراهم نشد، در اين جلسه نيز باقي اشكالات آقاي جمشيدي مطرح، و يك به يك به آنها پاسخ داده ميشود.
1. مجموعه خواندن فرهنگ
آقاي جمشيدي با اشاره به اين موضوع كه «مجموعه» خواندن فرهنگ از ساختاري بودن آن حكايت ميكند، به كاربردن واژهي «ساختار» به جاي «مجموعه» را، ـ كه اصطلاحي شايع در علم رياضي است، اما در علوم انساني چنين شيوعي ندارد ـ مناسبتر دانست. اين در حالي است كه برخلاف تصور آقاي جمشيدي واژهي «مجموعه» اصطلاح نيست و ازاينرو به دانش خاصي اختصاص ندارد. حتي اگر فرض شود كه اين واژه مختص دانش رياضي است، كاربرد آن در دانش ديگر و با تلقي متناسب آن دانش، اشكالي ايجاد نميكند. نمونهي چنين واژههايي كلمهي «اجماع» است كه اصطلاح اصولي و فقهي و كاملاً ديني است، ولي به تدريج در ادبيات سياسي هم به كار رفته و يكي از اصطلاحات خاص اين حوزه نيز گرديده است. افزون بر اين، اگر منظور آقاي جمشيدي از ساختاري قلمداد شدن فرهنگ، سامانهوارگي باشد (يعني اينكه فرهنگ يك سامانه و منظومه است) من در تعريف فرهنگ با عبارت روشن «تافته و تنيدهي سازوارشده» به آن اشاره كردهام؛ درنتيجه تعريف از اين نظر نقصي ندارد.
2. ساختار اجتماعي فرهنگ
اشكال ديگري كه مطرح شده است به موضوع چگونگي اين ساختار بازميگردد. به سخن ديگر آقاي جمشيدي پس از ساختار خواندن فرهنگ، اين مسئله را عنوان كرده است كه فرهنگ هرگونه ساختاري نيست، بلكه چون مقولهاي در جهان اجتماعي است، بايد آن را يك ساختار اجتماعي تلقي كرد.
در پاسخ به اين اشكال، بايد به عبارت «چونان هويت و طبيعت ثانويِ جمعيِ طيفي از آدميان» در تعريف فرهنگ اشاره كرد كه سرشت اجتماعي فرهنگ را نشان ميدهد. اين عبارت در واقع با بيان آنكه فرهنگ هويت يك جامعه را تشكيل ميدهد و به مثابهي تربيت ثانويِ جمعيِ گروهي از انسانها تلقي ميشود به سرشت اجتماعي آن اشاره ميكند.
3. تفسير «مجموعهي تافته و تنيدهي سازوارشده»
عبارت «مجموعهي تافته و تنيدهي سازوارشده» موضوع ديگري است كه آقاي جمشيدي بر آن دست نهاده و با بيان اينكه فرهنگ يك مجموعهي تافته، تنيده و سازوارشده انگاشته شده است، آن را قابل دوگونه تفسير دانسته است:
1. فرهنگ مقولهاي است داراي انسجام و يكپارچگيِ دروني كه اگر اين تفسير از تعريف يادشده صحيح باشد، بايد آن را انكار كرد؛ زيرا در جهان اجتماعي فرهنگهاي متعددي حضور دارند كه چندپاره و غيرمنسجماند و تشكل آنها فقط به معناي سنجاقشدگي اجزا و پارههاي متضاد و ناسازگار با يكديگر است؛
2. فرهنگ اگرچه ممكن است مركب از اجزايي نچسب و ناهمگون باشد، در نهايت از همنشيني اين اجزا ساختار واحد و درهمتنيدهاي پديد ميآيد كه تشخيص و تفكيك آن از اشياي پيراموني ممكن است. اين تفسير، كه در واقع ايدهي پيكرانگاري فرهنگ را بيان ميكند، ديدگاهي مقبول و پذيرفتني است.
موضوع اين اشكال، رابطهي ميان اجراي فرهنگ است كه براي فهم آن بايد ساختار فرهنگ روشن شود. در هر فرهنگي، يك هويت جمعي وجود دارد كه اين هويت تحت تأثير هويت غالب اجزاي تشكيلدهندهي آن شكل ميگيرد. اجزاي تشكيلدهندهي فرهنگ به دو دستهي هستهاي و پيراموني تقسيم ميشوند. به سخن ديگر ميتوان فرهنگ را همچون دايرهاي فرض كرد كه در مركز آن، اجزا و اركانِ هستهاي قرار ميگيرند و در حاشيهي آن، اجزاي پيراموني. آنچه در شكلدهي به هويت جمعي فرهنگ سهم تعيينكنندهاي دارد اجزاي هستهاي هستند كه ابرارزشها به شمار ميآيند و اجراي پيراموني براي آنكه در فرهنگ جاي گيرند بايد خود را با آنها تطبيق دهند. بر اين اساس در هر فرهنگي اجزا و اركانِ خُرند يكديگر تعبيه ميشوند و رفتهرفته اجزاي ناهمخوان با هويت جمعي آن فرهنگ، هضم و جذب ساختار ميشوند و نوعي تبدل در آنها رخ ميدهد و با اركان محوري و كانوني سازگار ميگردند، يا به كلي از ساختار دفع ميشوند. بنابراين ممكن نيست كه اجزاي بيگانه و غريبه جزء فرهنگ بشوند، ولي همانطور ناسازگار بمانند.
صرف حضور اجزاي ناساز و نچسب در يك جامعه هرگز به معناي جزئيت آنها در فرهنگ آن جامعه نيست؛ براي مثال در جامعهي ما بعضي از عناصر فرهنگي بيگانه وارد شدهاند و در بستر و بسيط فرهنگي هم حضور دارند، اما جذب بدنهي فرهنگي ما نشدهاند. اين اجزا طي زمان يا بر اثر تبدل، تطور و تحول با هويت جمعي فرهنگ ما سازگار ميشوند و در نتيجه به دايرهي فرهنگ وارد ميگردند؛ يا اگر قدرت مقاومت داشته باشند، سرانجام دفع ميشوند. اين قاعده و قانون در نظريهها و مسائل علمي نيز وجود دارد؛ يعني حتي علوم هم در زمان انتقالشان، در جامعهي مقصد هويتي جديد و متفاوت با هويت اوليهي خود مييابند. نمونهي اين انتقال نيز فلسفهي يونان است كه در نهضت ترجمه وارد جهان اسلام شد. اين فلسفه اگر الحادي قلمداد نشود، لااقل هويتي سكولار داشت، اما در جهان اسلام اين هويت به گونهاي تغيير كرد كه پايگاهي شد براي دفاع از توحيد. بر اين اساس حضور بخشهايي از فرهنگِ جامعهاي خاص در جامعهاي داراي فرهنگ متفاوت به معناي جزئيت آنها در فرهنگ و در نتيجه دليل بر سازوار نبودن اجزاي فرهنگ نيست، بلكه نشانهاي است از ورود اجزايي از يك فرهنگ در جامعهي ديگر ـ نه در فرهنگ آن.
شرط ورود اين اجزا به فرهنگ جامعهي مقصد و در نتيجه دوام يافتن آنها در جامعه، سازگاري با اجزاي اصلي فرهنگ يا همان ابرارزشها و انهضام آنها بهوسيلهي هاضمهي قويِ اين اجزاست. و در صورتي كه اين سازگاري محقق نشود، حضور اجزاي وارد شده، پس از دورهاي كوتاه، پايان خواهد يافت؛ زيرا با مسدود شدن راهِ سازگاري، تنها راهي كه پيش روي اين اجزاء باقي ميماند خروج و دفعشدگي است.
در زماني كه اين اجزاي ناسازگار در جامعه حضور دارند، به دليل ناهماهنگي با هويت جمعي فرهنگ آن جامعه، تنشهايي را پديد ميآورند و به آشفتگيهايي در مزاج جمعي فرهنگِ جامعه و عوارض ناخوشايند ديگر منجر ميشوند. نمونهي عيني و مصداق چنين آشفتگيهايي، نابسامانيهاي فرهنگي و اجتماعي جوامع نيمهپيشرفتهي كنوني است كه ريشهي آنها به نفوذ اجزاي ناسازگار و متعلق به فرهنگ مسلط غربي در بدنهي فرهنگي و بومي آنها بازميگردد. بحث فرهنگ و هويت مشوش و تهاجم فرهنگي درواقع حكايتهايي هستند از همين قضيه؛ يعني اجزاي غريبهاي وارد بدنهي جامعه شدهاند و بدون آنكه جذب بدنهي فرهنگ آن شوند، در بستر فرهنگي و اجتماعي آن حضور پيدا كرده و تنشها، آسيبها، آفتها و عوارضي را كه نشاندهندهي نوعي بيماري است، پديد آوردهاند.
4. مفهوم اجزاي فرهنگ (بينشها، منشها و كنشها)
مسئلهي ديگري كه محل اشكال قرار گرفته است «بينشها»، «منشها» و «كنشها»، يعني سه جزئي هستند كه در تعريف بنده از فرهنگ، اجزاي آن به شمار آمدهاند. آقاي جمشيدي اشكال خود را در اينباره به اين شكل شرح دادهاند:
الف) اگر بپنداريم كه مقصود از «بينشها»، ذهنيات معطوف به باورها و اعتقادات، و منظور از «كنشها»، رفتار ظاهري و عيني انسان است، معناي «منشها» مبهم ميگردد و اين پرسش مطرح ميشود كه منظور از منش چيست و اين واژه در اينجا به چه معنايي به كار رفته است؟
ب) واژهي «كنش» اصطلاح بسيار شايعي در علوم اجتماعي است كه معناي خاص و تا حدودي تثبيتشده دارد. ماكس وبر، از پدران كلاسيك جامعهشناسي، تفكيكي را ميان «رفتار»
[1]
و «كنش» فرض كرده و اظهار نموده است كه اگر رفتار را صورت عيني عمل انسان، كه فاقد معنا، نيّت و انگيزه است، بدانيم، كنش عبارت خواهد بود از «رفتار معنادار». در واقع، اعمال انسان به دوگونه تقسيم ميشود: «رفتارها» و «كنشها».
براساس اين تعريف، «كنش اجتماعي»
[2]
آن هنگام پديد ميآيد كه معنا و نيت نهفته در آن، معطوف به انسان ديگري باشد؛ ازاينرو، آنچه موضوع مطالعهي جامعهشناسي است «كنش اجتماعي» است، نه «كنش» يا «رفتار».
با توجه به چنين مرزبنديها و تمايزاتي، شايسته است مشخص شود كه كنش در اينجا به معناي عام به كار رفته است يا همين معناي مصطلح از آن اراده ميشود؟
ج) پرسش ديگري كه در همينباره به ذهن خطور ميكند اين است كه «كنشها» جزئي از فرهنگ به شمار ميآيند، يا «الگوهاي تعريفشده براي كنشگري»؟!
در پاسخ به اين پرسش بايد گفت كه قواعد و هنجارهاي تعريفشده از سوي جامعه (يا هر خاستگاه ديگر) براي تعيين و تحديد بينشها و كنشهاي افراد، بخشي از فرهنگ به شمار ميآيد نه خود كنش.
د) ممكن است اشكال شود كه آيا فرهنگ فقط دربردارندهي همين سه جزء معطوف به انسان است؟! بسياري از مقولات اجتماعي (مثل علم، هنر و ادبيات) وجود دارند كه جزء فرهنگ و پديدهي فرهنگي انگاشته ميشوند، اما در اين تعريف، به آنها اشارهاي نشده است؟!
پاسخ اين است كه هيچكدام از مقولات يادشده و مقولات ديگري از اين دست، جزء «فرهنگ» نيستند، بلكه صرفاً «پديدههاي فرهنگي»
[3]
هستند. «فرهنگبودن» با «فرهنگيبودن» تفاوت دارد. نسبت دادن بعضي از پديدههاي اجتماعي همچون موارد يادشده به فرهنگ از آنروست كه اين پديدهها، محصولات و فرآوردههاي مستقيم فرهنگ هستند؛ يعني اگر فرهنگ سلسله قواعد و هنجاريهاي مترتّب بر باورهاي ذهني و كنشهاي عيني انسان تعريف شود، پديدههاي يادشده صورت عيني و خارجيِ باورها و كنشها خواهند بود.
بنابراين، حداقل دو مقوله فرهنگ نيستند:
1. باورها و كنشها؛
2. پيامدها و فرآوردهاي خارجي باورها و كنشها.
همانگونه كه گفته شد، باورها و كنشها، فقط در آن هنگام كه به مثابهي «قواعد»
[4]
و «هنجار»
[5]
هاي تحديدكنندهي جمعي فرض شوند، اجزايي از فرهنگ به شمار خواهند آمد.
آنچه در بالا بيان شد شرح اشكال چهارم بود كه در پاسخ به آن، بايد به تفاوت و تفكيك تعريف بنده از فرهنگ با تعريف انديشمنداني همچون استاد مصباح اشاره كرد. در تعريف من و بسياري ديگر از انديشمندان، فرهنگ دوپاره انگاشته شده و اجزاي آن «باور» و «كنش» قلمداد گرديدهاند، اين در حالي است كه استاد مصباح در تعريف خود سه جزء را برشمرد و با اين بيان به سهپارگي فرهنگ در ديدگاه خود اذعان نمود. تعريف ايشان بهگونهاي بود كه حتي از شش جزئي بودن فرهنگ در نظر اين انديشمند سخن به ميان آمد. به سخن ديگر اين احتمال مطرح شد كه ايشان بين «رفتار» و «فعل» و «عمل» تفاوت قائل شدهاند. البته در ادبيات ما به تفاوت ميان «فعل» و «عمل» اشاره شده است. فعل آن دسته از حركات جسماني (فيزيكالي) است كه از انسان سر ميزند و در پي تحقق مبادي اراده اتفاق ميافتد. مبادي اراده عبارت است از:
1. تصور فعل و يا حاصل فعل؛
2. سنجش سود و زيان فعل؛
3. محاسبه و مطالعهي سود و زيان؛
4. ترجيح سود و زيان؛
5. حركت عضلات به سمت تحريك، امساك، يا فعل و اقدام.
از آنجا كه چهار مورد از مبادي يادشده پايه و پيشينهي «ترك» هم هستند، آن را نيز بايد نوعي فعل به شمار آورد و ميان ترك و انتراك تفاوت قائل شد. اين نوع فعل (ترك)، در چهار مقدمه با فعل ايجابي شريك است و فقط وقتي كه امساك ميگردد، فعل ترك منقطع ميشود، اما فعل ايجابي ادامه پيدا ميكند. در اين مرحله است كه عضلات حركت ميكنند و براي مثال به پنجره اصابت ميكند و آن را باز مينمايد.
زماني كه فرد در خواب است، ممكن است هيچ حركتي نكند، اما چون در اين حالت ترك عمل از ارادهي او ناشي نشده است، اين حركت نكردن را ترك نميناميم. عكس اين حالت هم زماني است كه فرد در خواب حركاتي نمايد، اما چون اين حركات نيز از ارادهي فرد سرچشمه نگرفته، اطلاق فعل به حركات او نادرست است. در تعريف بنده از فرهنگ، «كنش»، فعلي است كه مبتني بر مبادي اراده باشد.
كنش در ديدگاه وبر به معناي فعل، كه رفتار ناشي از تحقق اراده است و نه مطلق تحرك جسماني، نزديك ميشود و منظور من از كلمهي كنش فعل بهنجارانگاشته و عادتشده در جامعه است كه بخش سخت و آشكارتر هندسهي فرهنگ به شمار ميآيد. اغلب «كنش»، برآيند و برونداد «بينش» و «منش» است كه برخلاف كنش، بخشهاي نرم و زيرين فرهنگ را تشكيل ميدهند.
دربارهي معناي واژهي «منش» بايد گفت كه اين كلمه در ديدگاه بنده معادل واژهي «ملكه» است و به ملكات نفساني انسان يا همان صفات راسخ و تغييرناپذير نفساني او اشاره ميكند. صفات راسخ نفساني، كه در نهاد انسانها بنياني محكم و ثابت دارند، جدا از بينشها هستند، اما همچون آنها در رفتار آدمي اثري تعيينكننده بر جاي ميگذارند. در واقع همانگونه كه رفتارها از بينشها متأثرند، از منشها يا همان صفات راسخ نيز تأثير ميپذيرند. منشها ـ كه اخلاق بخش اصلي آن به شمار ميآيد ـ و كاركرد رفتارساز آنها به بُعد فردي انسانها محدود نميشود، بلكه در پهنهي اجتماع نيز حضور دارند و به آن دسته از صفات و ملكاتي گفته ميشوند كه در افراد جامعه نهادينه شدهاند. اين صفات نهادينهشده يا همان منشها با توجه به اينكه فرهنگ، زيستجهاني گروهي از انسانها تعبير شد در كنار بينشها، جزئي از فرهنگ به شمار ميآيند.
افزون بر بينشها و منشها، گاه در نظر عدهاي، «علم»، «هنر» و «فناوري» نيز جزئي از فرهنگ به شمار ميآيند كه سرچشمهي چنين نگرشي را بايد در معناي لغوي فرهنگ ـ كه علم، ادب، حكمت يا فرهيختگي و تعليم و تربيت تعبير ميشود ـ جست، اما زماني كه از تعبير علمي فرهنگ سخن به ميان ميآيد و فرهنگي كه در جامعه محقق ميشود موضوع بحث قرار ميگيرد ـ آنچه در اينجا نيز از فرهنگ مراد ميشود ـ علم، هنر و فناوري حوزهاي جدا از فرهنگ مييابند كه گرچه متمايز از حوزهي فرهنگ است، به انقطاع كامل آنها منجر نميشود. در اين حوزهي مستقل، علم، هنر و فناوري جزئي از فرهنگ نيستند. اما ظهور، زوال و صورت و سرشت آنها به شدت تحت تأثير فرهنگها قرار دارد. با اين حال آنگاه كه علم صورت بينش پيدا كند و از حالت دانش خارج شود، جزء فرهنگ ميشود و آنگاه كه علم و هنر و فناوري نمايانندهي بينش و منش يا ابزار براي رفتارهاي فرهنگي باشد، رنگ فرهنگي پيدا ميكند.
5. معيار پايداري اجزاي فرهنگ
بينشها، منشها و كنشها، آنگاه كه «پايدار»
[6]
باشند فرهنگ قلمداد ميشوند. پايداري ـ شرط قلمدادكردن منشها، كنشها و بينشها جزء فرهنگ ـ آنگاه تحقق مييابد كه آنها در دورهاي از زمان، دوام و ثبات داشته باشند. اما پرسش اين است كه دوره چه اندازه بايد استمرار يابد؟ آيا زمان خاصي براي آن در نظر گرفته شده است؟ اين پرسشي است كه آقاي جمشيدي مطرح كرده و در پاسخ به آن اظهار نموده است: از آنجا كه معياري براي تعيين «حدّ زماني» يادشده وجود ندارد، براي اظهارنظر در اينباره، چارهاي جز رجوع به عرف و اعتبار نيست. بر اين اساس بايد گفت چنانچه الگوهاي فكري و رفتاري دستكم «يك دهه» استقرار يابند و نهادينه شوند، ميتوان آنها را فرهنگ به شمار آورد؛ براي مثال، گفته ميشود در جامعهي ايران، فرهنگ دههي 1360 به شدت به مقولات ديني متمايل بود؛ به اين ترتيب، آنچه را كه بر «يك دهه» حاكم بود ميتوان فرهنگ آن دهه به شمار آورد. معمولاً نيز عرف و عادات و هنجارهاي حاكم بر واحدهاي زماني كمتر از يك دهه، فرهنگ خوانده نشدهاند.
برخلاف آنچه آقاي جمشيدي بيان كردهاند، نيازي نيست براي پايدارانگاري اجزاي فرهنگ، سال تعيين شود، بلكه آنچه به جاي زمانگذاري، ملاك يا شاخص دوام و ثبات به شمار ميآيد، فراگيرشدگي، هنجارشدگي و عادتشدگي است. البته افزون بر اين معيارها ميتوان شاخصها و معيارهاي ديگري را نيز براي جزئيت يك عنصر در نظر گرفت، اما زمان، به دليل اينكه شكل استانداردشدهاي ندارد و ميان عناصر فرهنگ گوناگون در اين زمينه تفاوت وجود دارد، معيار كارايي به شمار نميآيد و نميتوان در اثبات جزئيت عنصري در فرهنگ به آن استناد كرد.
6. زميني و زماني بودن فرهنگ
اشاره به قيد «در بستر زميني و بازهي زماني» در تعريف، لازم نيست؛ زيرا فرهنگ پديدهاي اجتماعي است و هر پديدهي اجتماعي، ناگزير، در حصارهاي مكاني و زماني قرار ميگيرد. اشاره به قيد، در جايي ضروري است كه شقوق متفاوتي مفروض باشد يا قائلاني داشته باشد. اين در حالي است كه شق بالا، قابل فرض نيست و ازاينرو، قائلي هم ندارد.
در اِشكال بالا، كه آقاي جمشيدي آن را به تعريف بنده از فرهنگ وارد كرده است، بر اين موضوع اشاره شد كه بيان قيد، زمان لازم است كه شقوق متفاوتي مطرح باشد. زماني كه فرهنگ به قيد زمان و زمين محدود ميشود، در واقع، گويي به طور ضمني به وجود فرهنگي فرازميني و فرازماني يا تحققپذيربودن آن اذعان ميگردد. تحقق فرهنگي فرازماني و فرازميني محل ترديد است و دستكم تاكنون چنين اتفاقي نيفتاده است. فرايند جهانيشدگي يا ترفند جهانيسازي نيز تاكنون از مرحلهي يك فرض جدي فراتر نرفته است، و حتي اگر هم تحقق يابد، معلوم نيست به استيلاء و استقرار فرهنگ واحدِ جهاني منتهي گردد چون ممكن است جهانيسازي و جهانيشدگي اتفاق بيافتد، اما خُردهفرهنگها همچنان حضور و حيات خود را ادامه بدهند.
تكعنصرهاي فرهنگ غربي كه امروز در جامعهي خود و جوامع ديگر مشاهده ميكنيم به معناي اين نيست كه فرهنگ غرب جهاني شده است يا فرهنگ ميتواند جهاني بشود، بلكه آنها عناصر فرهنگي هستند كه در بستر ديگر فرهنگها حضور پيدا كردهاند. فرهنگ گسترده ـ سامانهي بينشي، منشي، كنشي است كه از انبوهي از عناصر و مؤلفههاي سهگانه تشكيل شده است. به تعبير واضحتر اين سامانه ـ منظور فرهنگ است ـ گسترده و انبوه است و مجموعهي مؤلفههاي سهگانه ـ بينش، منش و كنش ـ را در خود دارد و عناصري كه فرهنگ را تشكيل ميدهند در يكي از اين سه مؤلفه دستهبندي ميشوند. عناصر فرهنگي، لزوماً در يك بستر سرزميني و در يك بازهي زماني ـ تاريخي، يك فرهنگ را تشكيل ميدهند و به اين ترتيب فرهنگ يك قوم ميتواند ادوار متفاوت پيدا كند. با اين حال در صورت غلبهي مناشي فطري و الهي تكون فرهنگ، به دليل تلائم تامّ آن با هستي آدمي، فرهنگ جهاني و جاودان ميتواند پديدهاي متوقَع و ممكن انگاشته شود.
فرض فرهنگي كه همهي مناشي، مبادي، مسائل و اجزاي آن از دين اسلام كه ديني كامل و جامع است و ميتواند همهي آنچه را يك جهانزيست براي جامعه تدارك ميكند، فراهم كند، گرفته شده باشد هم ممكن است، اما اين وضعيتي كاملاً ايدئال است و احياناً در دورهي فرج تحقق مييابد. در دورهي كنوني نخست شخص بزرگي مثل امام خميني(ره) بر جامعهي ايران حكومت ميكرد و سپس رهبر معظم انقلاب اين سكان را به دست گرفت آشكارا به وجود فرهنگي اذعان ميشود كه اسلامي ـ ايراني است و فرهنگ محقق در جامعهي اسلامي خالص تلقي نميشود. علت به كاربردن صفت «اسلامي ـ ايراني» براي فرهنگ جامعهي ما يكي از دو مطلب زير است:
1. نشان دادن آنكه اين فرهنگ كاملاً اسلامي نيست و كاستيها و كژيهايي در آن وجود دارد كه از قوميت ما سرچشمه ميگيرد. البته در ميان عناصر ايراني اين فرهنگ اوصاف خوب هم يافت ميشود اما ممكن است عناصر قومي، وراثتي و رسوم حاكميتهاي گذشته همچنان در فرهنگ استمرار يابند؛
2. اشاره به اينكه فرهنگ وسيعتر از آن است كه همهي عناصر خود را از دين اخذ كرده باشد و لاجرم يك سلسله از عناصر از ساير عوامل ـ مانند قوميت و خصائل ذاتيِ قومي و هويت قومي و حتي مسائل، ريشهها و پيشينههاي وراثتي ـ در فرهنگ حضور پيدا ميكنند. حتي اگر دين غلبه و تسلط كامل پيدا كند، اين فرهنگ ايدئال تحقق نمييابد؛ زيرا فرهنگ در بستر جامعهي انساني، تولد، تكون، تطور و تحول پيدا ميكند، و از آنجا كه انسان افزون بر فطرت، طبيعت حيواني هم دارد، فرهنگ از اين بخش از طبيعت آدمي نيز متأثر ميشود.
بر اين اساس جوامع هيچگاه نميتوانند به فرهنگ نابِ زلالِ بسيطِ الهي و قدسي دست پيدا كنند، مگر در عهد فرج كه وضع ديگري است و عالَم و آدم، ديگر خواهد شد. فلسفهي فرج غير از فلسفهي تاريخ است، و در آن عهد، تاريخ به كمال نميرسد، بلكه انسان، جهان و هستي به كمال ميرسد. بر اثر اين تكامل است كه گرگ و ميش با هم زندگي ميكنند و زمين همهي نعمات خود را به صورت رايگان در اختيار بشريت قرار ميدهد. با توجه به همين ويژگي فراتاريخي فرج ميتوان در اين ديدگاه استاد شهيد مطهري، كه فرج را جزء فلسفهي تاريخ و نهايت تاريخ قلمداد كرده است، ترديد نمود و آن را نقد كرد.
فرهنگ، به ناگزير با زمين و زمان گره خورده است و بنابراين در تعريف آن، به عنوان عناصر ذاتي فرهنگ، بايد به اين دو نكته اشاره شود، زيرا حتي اگر زمين و زماني پديد آمد كه فرهنگ نابي به وجود آورد، آن فرهنگ ناب نيز در قيد آن زمين و زمان است و در زماني ديگر، آن فرهنگ ناب نميتواند شكل گيرد و در زميني ديگر مشخص نيست كه پديد آيد.
افزون بر اين، هر چند مؤلفههاي ذاتي فرهنگ كه بينش، منش و كنش هستند، ثابتاند و نيز عناصر ويژهي هويتساز فرهنگها «به شرط پايداري و ماندگاري» جزء ساختار و بافتار آنها قرار ميگيرند، انواع عناصر، مصاديق و مؤلفههاي تشكيلدهندهي هيچ فرهنگي (فرهنگهاي محقق)، هرگز ازلي و ابدي نيستند، بنابراين بايد بازهي زماني در آنها قيد شود.
تعابير فرهنگ جهاني، فرهنگ ملي، فرهنگ بومي، فرهنگي غيربومي، كلانفرهنگ و خُردهفرهنگ (از نظر مكاني)، كه اصطلاحات شايعي شدهاند، و نيز اصطلاح فرهنگ سنتي و فرهنگ مدرن (از نظر زماني) از اين موضوع حكايت ميكنند كه فرهنگ ميتواند مرز و مِيْزِ زماني و مكاني داشته باشد، و براساس زمان و زمين، فرهنگهاي دوگانه يا چندگانهي گوناگوني فرض شود.
در تعريف يادشده از فرهنگ، عبارت «بستر زميني و بازهي زماني معين» به كار رفت و با استفاده از آن بر شكلگيري فرهنگ در دوره يا مكاني مشخص تأكيد شد، اما اين دوره يا مكان محدود نگرديد. به سخن ديگر از عبارت «بستر زميني و بازهي زماني محدود» استفاده نشد و با اين بيان، فرهنگي با بستري زميني به گسترهي كل زمين خارج از شمول تعريف قرار نگرفت؛ ازاينرو فرهنگ جهاني نيز ميتواند لايه يا گسترهاي از فرهنگ قلمداد شود كه داراي قلمروي سرزمينيِ وسيعتري است و همين عامل، ويژگي اين نوع يا لايه از فرهنگ را تعيين ميكند.
پرسشها و پاسخها
آقاي رضائيان: مجموعه پرسشها و اشكالهايي كه آقاي جمشيدي مطرح كردهاند، يك سلسله مباني دارند كه تا به حال در مباحث مطرح نشدهاند. مسئلهي جهانيشدن فرهنگ، بومزيست فرهنگ، كه خود شاخصي اساسي در فرهنگشناسي است، تصادم فرهنگي و جنگ فرهنگها، مسئلهي مليت و قوميت فرهنگ، و عناصر تأثيرگذار در فرهنگ از جملهي اين مباني هستند كه نياز است پيش از بيان اين اشكالات دربارهي آنها بحث شود.
آقاي ذوعلم: با تشكر از مباحث خوبي كه در اين جلسه مطرح شد، بايد بگويم كه تا به حال بيش از بيست مبحث اساسي در اين سلسله دروس مطرح شده است، كه براي بررسي هر يك شايد نياز باشد جلسهاي جداگانه ترتيب داده شود، اما چند مبحث از ميان آنها مهمتر است و بحث كنوني ما با آنها سروكار بيشتري دارد:
يكي از اين موضوعها دربارهي حضور عناصر ناسازگار در فرهنگ است كه در بحث امروز به آن اشاره شد و تداوم حضور آنها در فرهنگ، به سازگاري و تطابقشان با عناصر هستهاي آن فرهنگ وابسته گرديد. دفعشدگي و خروج از فرهنگ ميزبان، راهي است كه اين عناصر در صورت مقاومت در برابر فرايند سازگاري و جذب، چارهاي جز در پيش گرفتن آن ندارند. با توجه به اينكه جهت تعريف بيانشده در اين مباحث پسيني است و در آن، فرهنگ ناظر به وضع موجود و محقق تعريف شده است، وضعيت فرهنگهاي محقق و موجود بايد تأييدي باشد بر اين ديدگاه، اما برخلاف آن، در فرهنگهاي محقق ميتوان عناصر متضادي را مشاهده كرد كه شايد در دورهاي سيصدساله با عناصر اصلي آن فرهنگها همزيستي دارند و نه به طور كامل جذب ميشوند و نه دفع، حتي ممكن است گاهي روي عناصر هستهاي تأثير بگذارند و آنها را تقطيع و تحريف كنند يا تخصيص بزنند و در مظاهر گوناگون خود را نشان دهند. همين مسائل در وضع موجود فرهنگ نشان ميدهد كه نميتوان به صورت مطلق گفت كه عناصر بايد سازگار و سازوار با هم باشند و شايد همين مطلب يكي از مسائل مهم در علم فرهنگ باشد.
نكتهي دوم دربارهي «كنش» است كه در بحث، بهعنوان رفتار ارادي انسان و جزئي از فرهنگ دانسته شد، ولي اين بخش قاعدتاً ناشي از عناصر هستهاي فرهنگ، يعني باورها و نگرشها و ارزشهاست. افزون بر اين، به نظر نميرسد همهي كنشهاي فرهنگي لزوماً افعال ارادي را در بر گيرند؛ براي مثال گويش، زبان و ادبيات، كه بخشي از فرهنگ جامعه به شمار ميآيند، ارادي نيستند؛ زيرا انسان در تعيين اينكه چه كلمهاي را در كدام معنا به كار ببرد ارادهاي نداشته است. در واقع بخش عمدهاي از فرهنگ آن چيزي است كه به منزلهي امري مقبول در جامعه پذيرفته شده است و چندان ارادي هم نيست. البته از نظر فلسفي اين بخشها هم فعل ارادي فرد تلقي ميشود، اما اينكه جهتگيري فرهنگ بماهو فرهنگ را تعيين كرده باشد، به نظر ميرسد درخور تأمل باشد.
نكتهي ديگر دربارهي هنر، حقوق، معماري و... است. در اين مبحث اين مقولهها در بيرون از دايرهي فرهنگ قرار گرفتند، اما به نظر ميرسد كه حداقل بعضي از اين عناصر را كه پيوندي ناگسستني با فرهنگ دارند نميتوان از فرهنگ جدا كرد. به معنايي كه ما «فرهنگ» را به كار ميبريم، قطعاً هنر بخشي از آن است. البته اشاره شد كه بخشي از علم يا حقوق كه در رفتارها، منشها و نگرشها بروز ميكند، خودبهخود از علم بودن فاصله ميگيرد و هويت فرهنگي پيدا ميكند، آن بخش از اين مقولات كه هويت فرهنگي پيدا كند، فرهنگ تلقي ميشود، ولي با اين حال بخشهايي از اين مقولهها كه ميتوان آنها را بخشي از فرهنگ به شمار آورد در اين تعريف قرار نميگيرند. در واقع به نظر ميرسد كه بايد دايرهي فرهنگ را فراتر از سه ركن بينش و منش و كنش در نظر گرفت و اجزاي آن را به اين سه مقوله محدود نكرد.
«پايداري» موضوع ديگري است كه بايد به آن اشاره كنم. همانگونه كه گفته شد، هر رفتاري براي آنكه در حوزهي فرهنگ وارد شود و يكي از عناصر فرهنگي جامعه قلمداد گردد، بايد تداوم داشته باشد و با توجه به همين موضوع هر رفتاري را كه شخص يا گروهي از روي قصد يا بدون قصد انجام ميدهد الزاماً جزء فرهنگ نيست. معيار پايداري احتمالاً انتقال نسلي است؛ يعني اگر رفتاري انتقال نسلي پيدا كرد، جزء فرهنگ ميشود، ولي اگر انتقال نسلي پيدا نكرد، در اين صورت شايد بگوييم استمرار نداشته است و جزء فرهنگ نيست؛ براي مثال ممكن است نسلي به دنبال لباس يا ارزش فردي خاصي برود، اما اين ارزش يا شيوهي لباس پوشيدن به نسل بعد منتقل نگردد، و با توجه به اينكه شرط پايداري محقق نگرديده است اين مقوله در دايرهي فرهنگ قرار نگيرد.
نكتهي آخر دربارهي اين است كه آيا فرهنگ فرازميني و فرازماني وجود دارد يا خير؟ در بعضي از تعاريف فرهنگ اصلاً فرازميني و فرازماني است، ولي در همان فرهنگ موجود هم نميتوانيم قائل نباشيم به اينكه بعضي از عناصر فرهنگ ميتواند عناصر فرازميني و فرازماني باشند. اگر عناصر فرهنگ را به عناصر هستهاي و پيراموني تقسيم كنيم، و اگر قائل شويم كه دين در عناصر هستهاي تأثير دارد، نگرش توحيدي و ارزشهايي كه ما داريم ميتواند جزء هستهي اصلي فرهنگ باشد و در عين حال فرازميني و فرازماني هم باشد. به نظر ميرسد كه فرهنگ ناچار است بخشي از مناشي خود را از غيردين اخذ كند؛ زيرا دين روي همان عناصر هستهاي متمركز است، ولي غير از ضوابطي كه ميدهد، به تعين قالبهاي آن نظري ندارد.
بنابراين فرض ارتزاق همهي عناصر فرهنگ از دين ـ نه منبع ديگري ـ درخور تأمل به نظر ميرسد.
آقاي نادري: من چند نكته را يادداشت كردهام كه تقريباً همسو با فرمايش آقاي ذوعلم است و نشان ميدهد كه اينها بحثهايي جدي است و ممكن است در كانون توجه همهي دوستان هم قرار گرفته باشد.
اول، بحث حضور عناصر ناسازگار در فرهنگ است، كه در بحث پيوند فرهنگها اهميت بسياري دارد. در اين بحث، براي تحليل عملكرد فرهنگ در برابر اين عناصر دو رويكرد مطرح ميشود كه يكي نگاه مكانيكي به فرهنگ دارد و ديگري نگاه ارگانيكي. در نگاه ارگانيكي به فرهنگ، چند وضعيت براي عملكرد فرهنگ ميزبان در نظر گرفته ميشود. در وضعيت نخست، عقايد كنترل آن فرهنگ، كه در حقيقت در حوزهي جهانبيني هستند، پذيراي آن عناصر نيستند و آنها را دفع ميكنند. در حالت ديگر عناصر با فرهنگ ميزبان سازگار ميگردند و در نتيجه حضور خود را در آن فرهنگ استمرار ميبخشند. در چنين وضعيتي از عناصري كه وارد فرهنگ شدهاند استقبال ميشود، اما در حالت سوم، تومور فرهنگي روي ميدهد؛ زيرا عناصر واردشده خود را به فرهنگ ميزبان تحميل ميكنند و حتي باعث تغيير ارزشها و باورهاي موجود ميشوند. در اين حالت گرچه عناصر واردشده جزئي از فرهنگ ميزبان تلقي شوند؛ ممكن است ماهيت فرهنگ را تغيير دهند، كه در اين صورت آن فرهنگ، فرهنگ جديدي است كه با فرهنگِ پيش از ورود اين عناصر تفاوت دارد.
دوم بحث حضور فراگير عناصر در فرهنگ است. پيش از اين اشاره شد كه دانش، علم، فناوري و بعضي از مقولات اينچنيني نميتوانند جزء فرهنگ باشند. در نقد تعاريف فرهنگ از نگاه بعضي از نظريهپردازان، اين نكته مطرح است كه بسياري از تعاريف به خاطر جزئينگري در تعريف دچار مشكل شدهاند. ما اگر بپذيريم كه هر آنچه هست فرهنگ ساختهشدهي پيشينيان است يا اينكه فرهنگ در حال ساخت است، آنوقت جايگاه اين عناصر در فرهنگ مشخص ميشود؛ براي مثال دربارهي عنصر فناوري ميتوان گفت كه ممكن است در صد سال پيش وسايلي ساخته شده باشد كه حال جزئي از فرهنگ قلمداد شوند. همچنين بعضي از فناوريها كه الان در حال ساخت يا استفاده هستند (مثل اينترنت)، ممكن است دويست سال ديگر جزئي از فرهنگ به شمار آيند؛ بنابراين هر آنچه هست، يا جزئي از فرهنگ است يا فرهنگ در حال ساخت است. به اين صورت بعضي از علوم و فناوريها كه هنوز عمق پيدا نكردهاند نميتوانند در دايرهي فرهنگ قرار گيرند، اما آن بخشهايي كه هست، بهويژه در بخش دانشها و تعليم و تربيت، كه در سطح عامهي مردم پذيرفته شدهاند، فرهنگ تلقي ميشوند.
بحث سوم يكدست نبودن فرهنگ است كه شايد دليل تمايزِ بين دين و فرهنگ هم به شمار آيد. پيش از اين گفته شد كه فرهنگ، افزون بر دين، مناشي ديگري هم دارد و از همينرو در ذات فرهنگ التقاط وجود دارد. البته اين، بحثي نسبي است و براي نمونه در فرهنگ ديني، چون منابع آن عموماً مشخص و يكدست است، نوعي يكدستي نسبي مشاهده ميشود.
چهارم، بحث بينش، كنش و عمل است كه ميان آنها تفاوت وجود دارد. بينش، كنش و عمل درحقيقت همان بحث جهانبيني، ايدئولوژي و عمل است. به سخن ديگر فرهنگ سه لايه دارد كه عبارت است از: لايهي جهانبيني يا جهانبينيها، لايهي ايدئولوژيها، كه درحقيقت ارادهي معطوف به عملاند، ولي عمل نيستند، بلكه طرح، برنامه و ايده براي عمل هستند، و لايهي عمل، كه عينيت دارد.
آقاي بنيانيان: بحث زمان و مكان كه مطرح شد بحثي جدي است. همهي بحثها از اين زاويه براي ما اهميت پيدا كرده است كه بايد بتوانيم در زمان خودمان فرهنگ را مديريت كنيم تا نظام جمهوري اسلامي پايدار باقي بماند. هرچقدر هم به مسئلهي مردمسالاري توجه كنيم، درحقيقت بر اهميت فرهنگ ميافزاييم و اگر نتوانيم آن را مديريت كنيم به ضررمان تمام ميشود. به سخن ديگر اگر نتوانيم فرهنگمان را خود هدايت كنيم، دشمن است كه سكان هدايت آن را به دست ميگيرد و ما از طريق انتخابات، حركت خود را با ساز او تنظيم ميكنيم. اين مسئلهاي است كه نشانههاي آن آشكار شده است.
در بحث مديريت فرهنگ، پذيرش اين واقعيت ضرورت دارد كه يك سلسله عوامل از جغرافياي محيط، وارد فرهنگ ميشوند و خود را به آن تحميل ميكنند. براي روشن شدن اين موضوع ميتوان اشاره كرد كه در كتابهاي مربوط به فرهنگ بيان ميشود؛ در شمال كشور ما طبيعت به گونهاي است كه زن و مرد بايد پابهپاي هم كار كنند تا زندگي تأمين شود؛ بنابراين در آنجا زن نقش دستدوم ندارد اين موضوع در بسياري از امور مانند غذا خوردن، حجاب و پوشش و تعاملات آنها تأثير ميگذارد. اما در مناطق كوهستاني ايران، كه هميشه جنگ و شكار محور بوده است، چون زن نقشي به اندازهي مرد در تداوم زندگي نداشته، موجودي درجهي دو تلقي شده است. در چنين شرايطي از زندگي مردها هميشه محور قرار گرفته و زنها در حاشيه زندگي كردهاند.
مسئلهي بعدي اين است كه ما ناخودآگاه تحت تأثير اعتقادات دينيمان اين مباحث را تفسير و تبيين ميكنيم و اين تفسير و تبيين را به فرهنگ تحميل مينماييم. البته به نظر من در اين كار اشكالي وجود ندارد؛ چون ما با يك رويكرد كاربردي اين بحثها را نگاه ميكنيم، ولي بايد به اين نكته توجه كنيم كه وقتي استاد رشاد، منش و ملكات ذهني را ذكر ميكنند، ناخودآگاه در مقام فردي روحاني، افكار خود را به فرهنگ تحميل مينمايند و بيطرف نيستند، همانگونه كه فردي كافر هم افكار خود را در حوزهي فرهنگ تحميل ميكند.
موضوع ديگري كه در جلسه مطرح شد، بحث عهد فرج و ويژگيهاي آن است. زماني كه امام عصر(عج) ظهور ميكنند و حكومت وعده داده شده را برپا ميكنند، عصري آغاز ميشود كه تفاوت بسياري از جنبههاي آن با اعصار گذشتهي تاريخ بشري، آن را عهدي نوين و ويژه و مغاير با پيش از آن ميگرداند. با اين حال اينكه در آن عهد، گرگ و ميش در كنار هم زندگي ميكنند ـ يعني نظام قوانين علت و معلولي طبيعت به هم ميريزد ـ و حيات ادامه دارد، جملهي سادهاي نيست و نيازمند تبيين و توضيح است و اگر بدون تبيين درست در مجامع عمومي مطرح شود، تأثيراتي سوء به دنبال خواهد آورد و حتي ممكن است به تضعيف دين منجر گردد.
آقاي خزائي: فرهنگ بايد اصالتاً سازوار باشد، اما عناصر بيگانهاي كه وارد فرهنگ ميشوند ممكن است يا در آن فرهنگ جذب شوند يا راه دفعشدگي را در پيش گيرند. البته حالت سومي هم وجود دارد كه در آن، بسياري از عناصر ناسازگار وارد فرهنگ ميشوند و بهتدريج آن را از بين ميبرند و فرهنگ جديدي به وجود ميآورند. اين فرهنگ جديد گرچه كاذب است، ميان اجزايش سازواري وجود دارد. سازواري از ويژگيهاي اساسي فرهنگ است كه تصور فرهنگ بدون آن ممكن نيست.
افزون بر موضوعي كه در بالا بيان گرديد، اين دو نكته ضرورت طرح دارد كه يكي به منش بازميگردد و ديگري به زمانمند و مكانمند بودن فرهنگ. منش همان ملكه است كه آقاي رشاد نيز پيش از اين به آن اشاره كرد. اما دربارهي فرهنگ بايد گفت كه احتمال پيدايش فرهنگي فرازماني هم وجود دارد. مثال اين فرض، قيامت است كه نه زماني دارد و نه مكاني، اما اگر زمانمندي و مكانمندي مطرح باشد، نميشود گفت بهشتيها بيفرهنگ هستند و عقلاً احتمال آن محال است.
آقاي جمشيدي: كنش واژهاي است كه در ادبيات ما وجود نداشته، بلكه بر اثر ارتباط با ادبيات غرب وارد آن گرديده و در اين ادبيات جاگير شده است؛ بنابراين بهكارگيري اين اصطلاحِ خاصِ علمي كه مورد وفاق هم هست، در معنايي متفاوت با آن، اسباب سوءتفاهمهايي را فراهم ميكند كه يكي همين است كه اين سه جزء براساس تعريف متداول از كنش، ديگر متباين قلمداد نميشوند. البته منظور اين نيست كه امكان جعل اصطلاح وجود ندارد، اما اين واژه نيز مانند عبارت «زيستجهان»، كه هابرماس آن را جعل كرده است، معناي خاصي دارد. با توجه به همين معناست كه براي وضع معنايي جديد، خلق اصطلاحي جديد به جاي استفاده از اين اصطلاحات توصيه ميشود.
با تمام اين احوال، «كنش»، فعلِ ناشي از مباني اراده دانسته شد و «منش» ملكات نفساني كه اخلاق را هم در بر ميگيرد، اما اين ملكات نفساني در نتيجهي ممارست است كه به ملكات نفساني تبديل ميشوند؛ بنابراين تمايز بين منش و كنش مشخص نيست.
نكتهي بعدي اين است كه وقتي ما دربارهي جامعهاي قائل به فرهنگ هستيم به اين معناي نيست كه همهي افراد آن جامعه از ارزشها و هنجارهايي تبعيت ميكنند كه آن فرهنگ، آن ارزشها را تجويز ميكند. هر جامعهاي مركب از اقوام و مذاهب گوناگون است كه طبيعتاً اينها خُردهفرهنگهايي دارند، پس چگونه ميتوان از فرهنگ واحد براي يك جامعه صحبت كرد؟ به نظر ميرسد مقصود از فرهنگ يك جامعه، هنجارها و ارزشهاي كليِ مشترك است؛ بر اين اساس اگر مصاديقي هم يافت شود كه نافي آن فرهنگ واحد باشد، خدشهاي به تعريف ما وارد نميكند.
مطلب آخر دربارهي عبارت «تافته و تنيدهي سازوارشده» است كه در بحث به كار رفته و با بيان آن، به خصيصهي تافتگي و تنيدگي سازوارگونهي فرهنگ اشاره شد، اما براي توجيه اين خصيصه بايد گفت كه فرهنگي كه نوع خاصي از بينش را داراست، طبيعتاً در حوزهي منش و كنش نوع متناسبي با همان بينش را تجويز ميكند؛ در واقع عقيده و عمل با هم تناسب دارند. نمونهي اين تناسب و سازگاري، زيارت اهل قبور است كه براي فردي ماركسيست شايد كنشي كاملاً بيمعنا باشد، اما در فرهنگ ديني ما، كه معتقد به معاد هستيم، معنا دارد، يا اگر فرهنگ ديني ما حيا را تجويز ميكند، روبوسي زن و مرد در محضر عمومي تناقض ايجاد ميكند.
آقاي علياكبري: مسئلهاي با عنوان ضرورت نگرش عمومي درخصوص فرهنگ مطرح شد و در ادامهي آن به مسئلهي مطالعهي خُردهفرهنگها اشاره گرديد. با توجه به اينكه موضوع اين سلسله جلسات، فلسفهي فرهنگ است، انتظار ميرود كه از عوامل كلي پديدآورندهي فرهنگ سخن گفته شود و طبيعي است كه نميتوان وارد بحث خُردهفرهنگها شد و قوميت، به اين معنايي كه جنابعالي مطرح كرديد، نميتواند در فلسفهي فرهنگ تأثيرگذار باشد. قوميت، آداب و رسوم و رفتارهايي دارد، و مليت، دربرگيرندهي خصوصيتهاي جغرافيايي و مردمشناسانهي ويژهاي است و همهي اينها لحظه به لحظه در حال تغيير و تحول هستند. نتيجهي تعريف فرهنگ با عناصر تغييرپذير، افتادن در همان چاهي است كه مرحوم علامه طباطبايي در ابتداي كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم، از غرب اينگونه ياد كرده است. آقاي طباطبايي زمانيكه ميخواهد سورهي آلعمران را تفسير نمايد، دربارهي غرب صحبت ميكند و ميگويد: چرا غرب بايد با شرق دشمني داشته باشد، يا به تعبير پوپر ميگويد شرقيها كمكاري ميكنند و كمكاري خود را گردن ما مياندازند و به ما ميگويند ما شيطان بزرگ هستيم. علت اينكه شرق و غرب با هم تخاصم دارند در همين مسئله نهفته است كه خُردهفرهنگها و عناصر تغييرپذير، جامعهي غربي را پديد آورده است (بحثهاي بعدي مثل تقابل فرهنگ و تمدن هم از همينجا ناشي ميشود كه عناصري كه تغييرپذير هستند در فرهنگ تأثيرگذار شدهاند).
همانگونه كه گفتم، اگر عناصر تغييرپذير در فرهنگ، تأثيرگذار تلقي شوند، تعاريف و ويژگيهاي فرهنگ لحظه به لحظه كاملاً تغيير ميكنند. نمونهي اين تغيير، تحولاتي است كه در فرهنگ ايران روي داده است. اين تحولات بهگونهاي است كه آقاي طباطبايي نيز دربارهي غرب و تفاوت آن با شرق فرموده است: مبناي غرب براساس اعتباريات است. پوزيتيويسم معاصر نيز بر همين اساس بنا شده است. اعتباريات لحظه به لحظه در حال تغيير و تحول هستند، اما به خلاف آن، مبناي شرق «يقين» است. شرق بوديسم، شرق ژاپن، و شرق اسلامي همه به دنبال يقين هستند. بر همين اساس به نظر من اگر عوامل توليدكنندهي فرهنگ، تغييرپذير و متحول باشند، فرهنگ متزلزل ميشود و در مقابل غرب هم ضعيف ميگردد. مشاهده ميكنيم كه عوامل در غرب خيلي قشنگتر هستند. چه دليلي دارد زن ايراني حجاب خود را رعايت كند؟ در غرب زن حجاب خود را رعايت نميكند و فرهنگ خاصي هم دارد. زن ايراني از غرب ياد ميگيرد، موسيقي غربي تأثيرگذار ميشود و فرهنگ ما متفاوت ميشود، اما اگر اين عوامل تغييرپذير نباشند، براي مثال در كشور آلمان رياضيات، جزئي اساسي از زندگي هر فرد است، اساساً تفكر آنها به سمت معادلات رياضي حركت ميكند. آلماني را كسي نميتواند تغيير بدهد چون ذهن او روي يقينها سير ميكند. تمام اروپا به شكلي خاص درميآيند ولي آلماني و يا لهستاني تغيير نميكنند.
اگر بخواهيم «قوميت» را در تعريف فرهنگ تأثيرگذار بدانيم، بايد قوميتي تغييرناپذير را در نظر بگيريم، نه قوميتي كه تغييرپذير است.
آقاي نادري: بايد بگوييم اين قوميت را بسازند. مگر ممكن است انسان تغيير نكند. شما يك عنصر را بفرماييد كه تغيير نميكند؟
آقاي جهرمي: به نظر من ايشان ميخواهند بر هستهي مركزي تأكيد كنند. اگر اينطور باشد، ميتوان تغييرناپذيربودن آن را بررسي كرد، با اين حال در ذات بعضي از ديگر عوامل توليدكنندهي فرهنگ، تغييرپذيري نهفته است. نمونهي اين عوامل جغرافياست كه بر فرهنگ تأثير ميگذارد، اما تغييرناپذير نيست. در فرهنگ غرب زمانيكه هگل تقسيمبندي خود را ارائه نمود، سه ناحيهي مناطق دريايي، كوهپايه و خشك را از هم تفكيك كرد و گفت اين سه منطقه سه فرهنگ متفاوت توليد ميكنند، و در تقسيمبندي تاريخياش، كه به چين، ايران، هند و بعداً روم و قوم ژرمن اشاره كرد، جغرافيا را عاملي مؤثر در اين تقسيمبندي معرفي نمود. بنابراين قوميت و جغرافيا ميتوانند جزء هستهي مركزي عوامل توليدكنندهي فرهنگ تلقي نشوند.
آقاي علياكبري: اين موضوع كه دربارهي عوامل تأثيرگذار فرهنگ بود و بر اساس مطلبي كه علامه طباطبايي ذيل آيهي 176 آلعمران علامه طباطبايي مطرح كرده است، بيان شد، در صحبتهاي آقاي فرديد هم عنوان شده است. به نظر من فكر، اگر بنيان فرهنگ براساس اعتباريات و معرفت تحولپذير و معرفت متزلزل باشد، آن فرهنگ خدشهپذير خواهد بود، اما اگر بنيان فرهنگ براساس حقايق و معرفت عوامل، يعني يك جامعهي عقلاني، كه آرمان امام خميني(ره) هم بود، باشد اگر دنبال چنين جامعهاي باشيم آن فرهنگ خدشهپذير ميشود. البته تحقق چنين جامعهاي به تلاش بسيار نياز دارد و وظيفهي انديشمند، كمك كردن به جامعه براي رسيدن به اين آرمان است.
[1]
. Behavior.
[2]
. Social action.
[3]
. Cultural phenomena.
[4]
. Rules.
[5]
. Norm.
[6]
. Stable.