90/05/12
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تعريف فرهنگ از نظر استاد مطهري
در جلسهي گذشته موضوع مورد بحث در دو بخش مطرح شد؛ در بخش نخست معيارهاي تعريف درست بيان گرديد و در بخش دوم، تعريف بنده از فلسفهي فرهنگ مطرح شد و به اين نكته اشاره گرديد كه در بخش سوم ميتوان تعاريف مطرح شده را ارزيابي كرد.
در اين جلسه، به منظور ارزيابي تعاريف مطرحشده بناست نخست تعابير ديگران از فرهنگ مرور شود، سپس با اشاره به روش نقد تعاريف، تعاريف طرحشده ارزيابي گردد.
تعريف فرهنگ از نظر استاد مطهري
جناب آقاي جمشيدي تعابيري را از استاد شهيد علامه مطهري، استاد علامه جعفري، استاد علامه مصباح و بعضي از غربيها دربارهي فرهنگ آورده، سپس در جدولي كوشيده ابعادي را كه تعريف فرهنگ مورد نظر است نشان دهد و مشخص كند كه در اين تعاريف نسبت به آن ابعاد چه موضعي اتخاذ شده است.
تعبيري كه از شهيد مطهري در اختيار داريم چنين است: «فرهنگ به امور معنوی گفته میشود، نه خصوص معنویات مذهبی، بلکه معنویات به طور کلی (علوم و معارف و نظایر آنها)، اما به امور مادّی، فرهنگ نمیگویند. عناصر فرهنگی مطابق است با مجموع غرایز فردی بشر. سه عامل در ساخته شدن شخصیت انسان دخالت دارند: عامل فطرت که خودبهخود و تدریجاً رشد میکند؛ به عبارت دیگر عامل درونی فطرت، عامل بیرونی طبیعت و عامل بیرونی جامعه. اینها در هم اثر میگذارند و مجموع اینهاست که فرهنگ و روح یک جامعه را میسازد، و بالخصوص فطرت انسانی انسان. فرهنگ به صورت یک پیکر است نه یک مجموعهي متفرقه. مجموعهي متفرقه آنگاه به صورت یک فرهنگ در میآید که روح واحد بر آن حکمفرما باشد. فرهنگ به همین دلیل [حاکمیت روح واحد بر مجموعه عناصر آن] برای همهي مردم علیالسویه نیست، اختصاص به مردمی دارد که روح آن فرهنگ را داشته باشند. همینطور که یک فرد، روح دارد، یک جامعه هم روح دارد، هر جامعهای که دارای فرهنگ هست، فرهنگ آن جامعه، روح آن جامعه را واقعاً تشکیل میدهد. افراد در جامعهي انسانی در یکدیگر تأثیر و تأثر میکنند؛ یعنی در یکدیگر تأثیر میکنند و از یکدیگر متأثر میگردند و این تأثیر و تأثرها به روحیهها وحدت میبخشد و درنتیجه، مجموع امور روحی که به یک جامعه تعلق دارد که فرهنگ جامعه نامیده میشود یک وحدت خاص و یک واقعیت خاص پیدا ميکند که افراد را تحت تأثیر خودش قرار میدهد. فرهنگ وصف شیء به حال موصوفها، یعنی انسانهاست».
در اين بيان، كه فرهنگ به مطلق امور معنوي گفته ميشود، دو نكته نهفته است:
1. امور معنوي به طور مطلق و نه معنويات مذهبي، فرهنگ را شكل ميدهند؛
2. امور مادي جزء فرهنگ نيستند.
علامه مطهري در ادامهي تعريف خود «عناصر فرهنگي» را مطابق با مجموع غرايز فردي بشر دانسته است. البته بايد به اين نكته توجه كرد كه غرايز يادشده فطريات و طبيعيات را در بر ميگيرد؛ يعني اگر وجوه قدسي هستي انسان را فطرت بناميم و بُعد غيرقدسي و مُلكي او را غرايز طبيعي قلمداد كنيم، فرهنگ هر دو بخش را شامل ميشود. البته اگر ايشان غرايز را دقيق به كار برده باشند، براساس مبناي خودشان در مقابل فطرت قرار خواهد گرفت؛ چون ايشان در تقسيمي كه دارند غرايز طبيعي را مقابل فطرت قرار ميدهند. قرينهي اين مطلب شايد اين عبارت باشد: «شخصيت انسان تحت تأثير سه عامل ساخته ميشود». نكتهي شايان ذكر در اين جمله مناشي فرهنگ از نظر علامه مطهري است.
به سخن ديگر شهيد مطهري سه عامل زير را سازنده فرهنگ فرض ميكند:1. فطرت، كه آن را عامل دروني ناميده است؛
2. طبيعت، (مراد ايشان از طبيعت عوالم خارج از وجود انسان است كه انسان با آنها تعامل و دادوستد دارد؛ از همينروست كه آن را جزء عوامل بروني قرار داده است)؛
3. عامل بروني جامعه. او در اينجا از انسانهاي ديگري ياد كرده است كه در ساختن شخصيت آدمي مؤثرند.
استاد مطهري پس از اشاره به سه عامل يادشده از تأثير آنها بر يكديگر سخن گفته و نتيجه و پيامد اين تأثيرگذاري متقابل را پيدايش روحي واحد دانسته كه همان فرهنگ است. البته ايشان براي فطرت انساني در ساختن شخصيت و نيز فرهنگ انساني سهم بيشتر و برتري در نظر گرفته است.
از اين جمله نيز كه «فرهنگ به صورت يك پيكر است و نه يك مجموعهي متفرق» اين نكته آشكار ميگردد كه در نظر ايشان فرهنگ مجموعه منسجمي است؛ البته اين ابهام نيز در كلام او نهفته است كه اين پيكر در حد وحدت عناصر فرهنگ با هم مرتبط است يا در حد انسجام. با وجود اين، جملهاي كه در ادامه آمده است پاسخ اين پرسش را ميدهد و مشخص ميكند كه منظور ايشان از پيكره بودن فرهنگ، ارتباط اجزاي آن در حد انسجام است؛ زيرا چنين آورده است كه «مجموعهي متفرقه آنگاه به صورت يك فرهنگ درميآيد كه روح واحد بر آن حكمفرما باشد». اين همان نكتهاي است كه بنده هم عرض كردم و گفتم اجزاي فرهنگ در حد انسجام در هم تنيده ميشوند.
استاد مطهري در ادامه با بيان اينكه فرهنگ برآيند تأثير ـ تأثر عوامل سهگانهي يادشده، يعني فطرت، طبيعت و جامعه، است به تفاوت آنها، يا دستكم عوامل دوم و سوم، يعني تربيت و جامعه، براي افرادي كه در جامعههاي متفاوتي زندگي ميكنند اشاره نموده و گفته است كه متأثر از همين موضوع هر گروهي فرهنگ خاص خود را خواهند داشت و فرهنگها يكسان نخواهند بود؛ زيرا جمعيتها و گروههاي انساني در وضعيتهاي متفاوت طبيعي (اگر مراد طبيعت بيروني باشد مثل اقليم و جغرافيا) زندگي ميكنند؛ بعضي در مناطق خشك، بعضي در مناطق سردسير و بعضي استوايي. اقليم و زيستمحيطها تفاوتهاي فراواني دارند و اين محيطها بر شخصيت آدمي تأثير ميگذارند و برآيند اين تأثيرها فرهنگ را ميسازد؛ كما اينكه جوامع هم متفاوت هستند؛ براي نمونه ميتوان به جامعهي شرقي و غربي اشاره كرد كه طي تاريخ با هم تفاوت داشتهاند. با توجه به همين موضوع ميتوان گفت كه مناشي فرهنگ به جز فطرت، كه در همهي انسانها يكسان است، متفاوتاند. البته از آنجا كه در نظر علامه مطهري فطرت خودبهخود و به طور تدريجي رشد ميكند، ميتوان گفت بين افراد در ارتباط با فطرت تفاوت عارضيي وجود دارد.
به هر حال آنچه از اين جمله استنباط ميگردد اين است كه فرهنگ هر جامعهاي با خصوصيات مناشي سازندهي فرهنگ متناسب است.
ايشان فرهنگ را روح جامعه دانسته و معتقد است همانگونه كه يك فرد روح دارد، جامعه هم روح دارد و همين روح است كه سبب ميشود اجزاي آن به وحدت برسند و گونه خاصي از وحدت در جامعه تحقق يابد. در واقع علامه مطهري به اين پرسش مطرح كه آيا جامعه وحدت دارد (و اگر دارد وحدت آن اعتباري است يا حقيقي يا نوع سوم) پاسخ مثبت داده است.
جملهي «افراد در جامعهي انساني در يكديگر تأثير و تأثر ميكنند» نيز گوياي اين موضوع است كه از نظر ايشان فرهنگ برآيند تعامل و تآثر افراد جامعه است؛ يعني تأثير اين افراد بر هم سبب ميشود روح مشتركي خلق شود كه فرهنگ خوانده ميشود. به سخن ديگر گويي بر اثر تأثير و تأثر انسانها در ظرف جامعه چيزي مانند ترابط ظروف روي ميدهد كه اين ترابط به نقطهي توازني ميرسد كه ماحصل آن پيدايش روح واحدي به نام فرهنگ است. بر اساس اين ديدگاه ميتوان نتيجه گرفت كه هر فردي در ساختن فرهنگ سهمي دارد و اگر تعداد اعضاي گروهي تغيير كند، فرهنگ آن گروه هم تغيير خواهد كرد.
«فرهنگ وصف شيء به حال موصوفها، يعني انسانهاست» جمله پاياني اين بخش از بيانات علامه مطهري است كه در آن فرهنگ صفت انسان تلقي شده است؛ يعني اوصافي كه انسان دارد وقتي به صورت مجموعه ديده ميشود فرهنگ نام ميگيرد. همانگونه كه ميدانيم گروهي از انسانها خليقاند، در اخلاق سخياند و گروهي ديگر لئيم؛ گروهي شجاعاند و گروهي ديگر ترسو؛ گروهي انساندوستاند و گروهي تندخو و ... ؛ اين صفات وقتي كه يك جا و با هم ديده شوند، فرهنگ نام ميگيرند. بر اين اساس وقتي ميگوييم فرهنگي خوب است و فرهنگي بد، درواقع اوصاف ملت و جامعهي داراي آن فرهنگ را بيان ميكنيم؛ براي مثال اگر جامعهاي از اوصاف خوبي برخوردار است، ميگوييم فرهنگ خوبي دارد، اما اگر به اوصاف و خصائل بدي مبتلاست، فرهنگ آن را بد ميدانيم. به سخن ديگر فرهنگ وصف شيء به حال موصوف است؛ بنابراين وقتي فرهنگي را توصيف ميكنيم و ميگوييم خوب يا بد است، درواقع موصوف آن را وصف ميكنيم، انسان صفتهايي دارد كه وقتي ميگوييم خوب است يعني آن انسان خوب است. ما در واقع صفات همان موصوف را بيان ميكنيم و آن را به اعتبار موصوف يعني انسان فرهنگ ميناميم و چون صفات انسان را بحث ميكنيم، گويي از انسان سخن ميگوييم.
اين فرمايش استاد نزديك به آن نظري است كه در جلسهي پيش عرض كردم و فرهنگ را انسانشناسي انضمامي دانستم؛ زيرا وقتي از فرهنگ سخن ميگوييم، درواقع برآيند و برونداد وجود و تظاهرات وجودي انسان و خصوصيات انساني را در يك ظرف زماني و مكاني معين بررسي ميكنيم. همين توجه به ظرف معين اجتماعي، فرهنگي، تاريخي، سياسي و... است كه باعث ميشود آن را انسانشناسي انضمامي بدانيم.
در جلسهي پيش منطقي براي تعريف پيشنهاد شد كه بخش اصلي آن مشهورات و مقبولاتي بود كه ديگران هم مطرح كرده بودند و آنچه بدان افزوده شد شرط جهتمندي بود. بر اين اساس شرط ديگري كه در كنار دو شرط جامعيت و مانعيت، در تعريف بايد رعايت شود، مشخص بودن پيشيني يا پسيني بودن تعريف است؛ يعني هر صاحبنظري در تعريف موضوع بايد بگويد كه به دنبال تعريف پيشيني و منطقي و توصيف وضع مطلوب است (تعريف پيشيني) يا تعريف پسيني و توصيف وضعيت موجود و محقق را در نظر دارد. در اينجا نيز بايد به اين موضوع دقت شود كه تعريفهاي مطرحشده از فرهنگ براساس فرهنگ محقق و موجود شكل گرفته يا اينكه معرِّف آنها فرهنگ را آنچنان كه بايد باشد ملاك تعريف خود قرار داده است.
در بخش مختصات تعريف برتر هم گفته شد كه تعريف برتر داراي ويژگيهايي مانند جامعالجهات و الوجوه بودن است. به سخن ديگر هرچند كه يك علم را ميتوان فقط به موضوع آن تعريف كرد و در صورت رعايت سه شرط جامعيت، مانعيت و جهتمندي در آن، اين تعريف درست ارزيابي ميشود، براي تعريف برتر از اين علم بايد همهي جهات و وجوهي كه هويت آن علم را پديد ميآورد در تعريف لحاظ كرد و فقط به يك ركن از اركان مكوّن ماهيت مقولهي مورد تعريف اكتفا ننمود.
ويژگي دوم تعريف برتر آن است كه با كمترين واژگان بتواند بيشترين معاني را به مخاطب منتقل كند.
به كار نبردن واژگان نامأنوس، غيرواضح و داراي اجمال نيز ويژگي سوم تعريف برتر است.
اگر قرار است تعريفي را نقد كنيم بايد اين ملاكها را در نظر بگيريم و بود و نبود آنها را در تعريف بررسي كنيم، سپس با توجه به نتايج حاصلشده به ارزيابي آن دست زنيم؛ براي مثال بايد مشخص كنيم كه تعريف مورد نظر جامع، مانع و جهتمند است يا خير (تا اينجا درستي يا نادرستي تعريف مشخص ميشود)؛ جامعالجهات است يا بر يك يا چند ركن از مجموعه اركان مكوّن مقوله تكيه كرده است؛ آيا در آن با حداقل كلمات بيشترين مفاهيم منتقل شده است؟ كلمات روشن، شفاف و دقيق در آن به كار رفته است يا واژههاي مجمل و مبهم (پاسخ به اين پرسشها ما را در تشخيص اينكه تعريف را برتر قلمداد كنيم يا خير كمك ميكند).
جناب آقاي جمشيدي افزون بر تعريف بنده و علامه مطهري از فرهنگ، تعاريف علامه جعفري، استاد مصباح و دوركيم را مد نظر قرار داده و آنها را در يك جدول براساس شاخصها و ويژگيهايي كه تعاريف ميتوانند داشته باشند مقايسه كرده است. شاخصهايي كه ايشان در اين مقايسه مد نظر قرار داده چنين است:
1. تعريف صوري است يا ارزشي (ساختاري)؛ يعني در تعريف بيشتر به قالب توجه شده است يا به ارزش و محتوا و وجه درونيِ سرشتي تعريف؛
2. فرهنگ انساني دانسته شده است يا اجتماعي؛
3. خاص تلقي گرديده است يا عام؛
4. ذهني فرض شده است يا عيني؛
5. ثابت انگاشته شده است يا متحول و سيال؛
6. فردي است يا جمعي؛
7. قهري، مسلط و گريزناپذير دانسته شده است يا گريزپذير. به سخن ديگر براساس آن تعريف انسان اسير فرهنگ است يا ميتواند از مدار فرهنگ خارج شود و حتي آن را تغيير دهد؛
8. منسجم است يا غيرمنسجم؛
9. زيربنا انگاشته شده است يا روبنا؛
10. عرضي تعريف شده است يا طولي؛
11. مهارپذير تلقي گرديده است يا خودمختار؛
12. مركب انگاشته شده است يا بسيط؛
13. مؤلفهها و اجزاي فرهنگ چه چيزهايي دانسته شده است؛
14. نسبت دين با فرهنگ چگونه ديده شده است.
جدول مقايسهي تعاريف فرهنگ1. ابعاد تعريف فرهنگ : صوری / ارزشی
علامه مطهري : صوری
علامه جعفری : ارزشی
علامه مصباح : صوری
استاد رشاد : صوری
دورکیم : صوری
2. ابعاد تعريف فرهنگ : انسانی / اجتماعی
علامه مطهری : انسانی
علامه جعفری : انسانی
علامه مصباح : انسانی
استاد رشاد : انسانی
دورکیم : اجتماعی
3. ابعاد تعريف فرهنگ : خاص / عام
علامه مطهری : خاص
علامه جعفری : عام
علامه مصباح : خاص
استاد رشاد : خاص
دورکیم : خاص
4. ابعاد تعريف فرهنگ : ذهنی / عینی
علامه مطهری : ذهنی - عینی
علامه جعفری : ذهنی - عینی
علامه مصباح : ذهنی - عینی
استاد رشاد : ذهنی - عینی
دورکیم : ذهنی – عینی
5. ابعاد تعريف فرهنگ : ثابت / متحول
علامه مطهری : متحول
علامه جعفری : متحول
علامه مصباح : متحول
استاد رشاد : متحول
دورکیم : متحول
6. ابعاد تعريف فرهنگ : فردی / جمعی
علامه مطهری : جمعی
علامه جعفری : جمعی
علامه مصباح : جمعی
استاد رشاد : جمعی
دورکیم : جمعی
7. ابعاد تعريف فرهنگ : قهری / گریزپذیر
علامه مطهری : گریزپذیر
علامه جعفری : گریزپذیر
علامه مصباح : گریزپذیر
استاد رشاد : گریزپذیر
دورکیم : قهری
8. ابعاد تعريف فرهنگ : منسجم / غیرمنسجم
علامه مطهری : منسجم
علامه جعفری : منسجم
علامه مصباح : منسجم
استاد رشاد : منسجم
دورکیم : منسجم
9. ابعاد تعريف فرهنگ : غالب بر انسان / مغلوب انسان
علامه مطهری : رابطه ی دو سویه
علامه جعفری : رابطه ی دو سویه
علامه مصباح : رابطه ی دو سویه
استاد رشاد : رابطه ی دو سویه
دورکیم : غالب بر انسان
10. ابعاد تعريف فرهنگ : زیربنا / روبنا
علامه مطهری : بسته به موقعیت، نقش متفاوت دارد
علامه جعفری : بسته به موقعیت، نقش متفاوت دارد
علامه مصباح : بسته به موقعیت، نقش متفاوت دارد
استاد رشاد : بسته به موقعیت، نقش متفاوت دارد
دورکیم : زيربنا
11. ابعاد تعريف فرهنگ : عَرَضی / طولی
علامه مطهری : طولی
علامه جعفری : طولی
علامه مصباح : طولی
استاد رشاد : طولی
دورکیم : طولی
12. ابعاد تعريف فرهنگ : مهارپذیر / خودمختار
علامه مطهری : مهارپذیر
علامه جعفری : مهارپذیر
علامه مصباح : مهارپذیر
استاد رشاد : مهارپذیر
دورکیم : مهارپذیر
13. ابعاد تعريف فرهنگ : مركّب / بسيط
علامه مطهری : مركّب
علامه جعفری : مركّب
علامه مصباح : مركّب
استاد رشاد : مركّب
دورکیم : مركّب
14. ابعاد تعريف فرهنگ : اجزا و تقسیم بندیهای درونی
علامه مطهری : علوم و معارف و نظایر آنها
علامه جعفری : 1-قطب ذاتی درونی. 2-قطب عینی
علامه مصباح : 1-شناختها و باورها. 2-ارزشها و گرایشها. 3-رفتارها و کردارها
استاد رشاد : 1-بینشها. 2-منشها. 3-کنشها
دورکیم : 1-اعتقادها. 2-احساسات
15. ابعاد تعريف فرهنگ : نسبت با دین
علامه مطهری : عموم و خصوص مطلق
علامه جعفری : عموم و خصوص مطلق
علامه مصباح : عموم و خصوص مطلق
استاد رشاد : -
دورکیم : عموم و خصوص مطلق
اگر بعضي از ابهامات اين جدول رفع شود، جدول خوبي خواهد بود. البته به نظر ميرسد كه هم در شاخصها و هم در تشخيص مصداقها امكان خطا وجود دارد؛ براي مثال اينكه تعريف «خاص است يا عام»، «جمعي است يا فردي» شايد در ارتباط با بعضي از تعاريف درخور تأمل باشد؛ زيرا ممكن است تصور كنيم همهي صاحبنظران، فرهنگ را مقولهاي جمعي ميدانند.
تعاريف را به شكل ديگري هم ميتوان با هم مقايسه كرد كه با منطقي كه براي تعريف مطرح كردهايم بيشتر سازگار باشد؛ به اين ترتيب مقايسه دقيقتر خواهد بود. در اينگونه از مقايسه تعاريف مطرحشده دربارهي فرهنگ با توجه به منطق تعريف و مجموعهي اركاني كه در فلسفهي فرهنگ براي فرهنگ مطرح گرديد (هفده محور يادشده)، مقايسه ميگردند. افزون بر اينها، در اين مقايسه ويژگيهايي كه براي تعريف دقيق و برتر پيشنهاد شده نيز در نظر گرفته ميشوند. چنين مقايسهاي نه تنها مباحث در نظر گرفته شده در اين جدول را كاملتر ميكند، بلكه مبنا و منطق پيشنهادشده براي ارائهي تعريف را نيز در بر ميگيرد.
نكتهي ديگري كه بايد عرض كنم اين است كه اگر بناست ما نسبتسنجي كنيم، افزون بر نسبت فرهنگ با دين، مقولههاي ديگري را هم كه با فرهنگ تنيدهاند، مثل تمدن، بايد در نظر بگيريم.
اگر اين كار به شكل كامل انجام شود با عمدهي مباحثي كه بناست در فلسفهي فرهنگ مطرح شود برابري ميكند و قضيهي آن حكايت فقيهي ميشود كه هيجده سال دربارهي تعريف اصول بحث كرد و در آخر گفت كافي است يا باز هم بحث كنيم؟
نقد تعريف استاد مطهري از فرهنگ
به نظر ميرسد تعريف استاد مطهري اشكالهايي داشته باشد كه عبارتاند از:
1. اگر انتظار نداشته باشيم كه مقولهاي مثل فرهنگ را تعريف به حد و رسم كنيم، با اين حال بايد بگوييم كه ايشان تعريف منسجمي مطرح نكردهاند. همانگونه كه گفته شد، استاد مطهري فرهنگ را امور معنوي تلقي كرده؛ وجه سلبي اين عبارت هم اين است كه به امور مادي، فرهنگ گفته نميشود. اما اينجا اين پرسش مطرح است كه آيا به امور مادي فرهنگ نميگويند؟ عدهاي ممكن است با اين بيان كه وجه سختافزاري فرهنگ، تمدن ناميده ميشود ديدگاه ايشان را تأييد كنند. به فرض كه اين نكته را بپذيريم، در اين عبارت كه «عناصر فرهنگي مطابق است با مجموعه غرايز فردي بشر»، آيا فرهنگ مقولهاي فردي تلقي ميشود؟ اگر بخواهيم به ظاهر بيان استاد مطهري اكتفا كنيم، بايد بگوييم كه ايشان فرهنگ را امري فردي دانسته است؛ حالآنكه اطمينان داريم علامه فرهنگ را فردي تلقي نميكرد؛ چون در جملههاي ديگر فرهنگ را برآيند تعامل انسانها و روح جامعه خوانده است. از همينرو اين عبارت كه «عناصر فرهنگي مطابق با مجموعه غرايز فردي است»، با اينجمله كه «فرهنگ روح جامعه است» تعارض ظاهري دارد.
«فرهنگ به امور معنوي گفته ميشود» هم عبارت دقيق و رسايي نيست؛ زيرا هرچند منظور ايشان مطلق معنويت به معناي نرمافزار بودن است، آنچه به ذهن خواننده ميرسد معنوي به معناي قدسي بودن است.
2. آيا صرف اينكه بگوييم فرهنگ روح جامعه است، فرهنگ را تعريف كردهايم؟ هرچند اين جمله زيباترين تعريف ايشان از فرهنگ است، كفايت نميكند؛ زيرا افزون بر كاربرد واژههاي مجمل و نارسايي همچون روح، اين پرسش را در ذهن مطرح ميكند كه اجزاي فرهنگي مطابق مجموع غرايز فردي بشر است يا برآيند تعامل انسانها با روح جامعه؟ در اينجا بايد نخست به اين نكته اشاره كنم كه ميتوان «روح» را بُعد معنويِ جمعيِ درونيِ انسانها دانست كه افراد جامعه را به هم پيوند ميزند و شباهتي بين آنها پديد ميآورد؛ يعني آنچه ما از آن به طبيعت ثانوي تعبير ميكنيم؛ زيرا يك شبهطبيعتي براي انسان ايجاد ميكند. در پاسخ به پرسش اخير هم ميتوانيم بگوييم غرايز فردي منشأ است؛ البته ايشان فقط غرايز فردي را منشأ نميداند و طبيعت و جامعه را هم جزء مناشي فرهنگ به شمار ميآورد. در اينجا باز اين پرسش به ذهن ميرسد كه جامعه فرهنگ را ميسازد يا فرهنگ جامعه را؛ زيرا جامعه كه خود جزء مناشي فرهنگ است، در عين حال كالبد فرهنگ، يعني روح جامعه تلقي گرديده؛ افزون بر اين؛ برآيند تعامل انسانها و روح جامعه است يا ناشي از عوامل دروني و بروني از جمله طبيعت، كه حتي خارج از جامعهي انساني است؟ براساس تعريف ايشان جامعه، كه خارج از فرد انسان است، و طبيعت، كه حتي خارج از جامعهي انساني است، همراه غرايز انساني مناشي فرهنگ انگاشته شدهاند.
3. اين جمله كه «فرهنگ وصف شيء به حال موصوف است كه انسانها هستند» اين موضوع را به ذهن ميرساند كه وقتي از ويژگي يك فرهنگ سخن ميگوييم درواقع انسان را وصف ميكنيم. در اينجا نيز باز به نظر ميرسد تعارضي بين تعابير استاد وجود دارد؛ البته ممكن است بعضي از اين عبارات را حمل بر معاني درست كنيم و مثلاً بگوييم روحيات و غرايز فرد، منشأ پديد آمدن، تكون و هويتيابي فرهنگ هستند و بر آن تأثير ميگذارند؛ فرهنگ هم وقتي در افق جامعه شكل گرفت برافراد آن جامعه تأثير ميگذارد. از اين تعابير به اين شكل ميتوان دفاع كرد، ولي بعضي از عبارتها زماني كه در كنار بعضي ديگر قرار ميگيرند تعارض معنايي پيدا ميكنند كه ريشه و علت اصلي آن را بايد در نارساني و مبهم بودن كلمات جست.
4. استاد مطهري در مؤلفهها چيزي مثل علوم را جزء فرهنگ قلمداد نموده است؛ البته ممكن است ادعا شود كه فرهنگ، به معناي فرهيختگي، دانش و حتي ادب را هم در بر ميگيرد، اما در اين صورت همه چيز در دايرهي فرهنگ قرار ميگيرد و چيزي خارج از آن باقي نماند. در اينباره اين نكته را نبايد فراموش كرد كه زماني كه ميخواهيم علوم را جزء فرهنگ به شمار آوريم، بايد مشخص كنيم كه منظور ما از علوم چيست.
5. علامه مطهري در بخش مناشي فرهنگ، سهم حكومت و سلطه را ناديده گرفته است. اگرچه فطرت، طبيعت و جامعه در شكلگيري فرهنگ سهم بسزايي دارند، اين دليل بر آن نميشود كه تأثير حكومت را ناديده بگيريم؛ البته در مقام توجيه ميتوان گفت كه حكومت جزئي از اركان اجتماعي و هويت جامعه است و در ذيل بررسي تأثير جامعه بر شكلگيري شخصيت افراد و پيدايش فرهنگ، از سهم حكومت در اين زمينه هم صحبت به ميان ميآيد، اما بايد گفت كه ادغام حكومت در جامعه، مئونه ميبرد. جامعه مقولهاي است كه سهم بسزايي در پيدايش شخصيت جامعه دارد، ولي سلطه و حكومت هم يكي از مناشي مسلم تكون فرهنگ است و سهم چشمگيري در آن دارد. حتي در بعضي از جوامع سهم حكومت در اين زمينه بيشتر است و نمونهي چنين جوامعي در تاريخ جامعهي مصر در عصر فرعون است كه حاكمان آن يا همان فرعونها با رفتار و گفتار خود و حتي رژيم غذايي تعريفكرده براي جامعه، بر عقل مردم تأثير گذاشته بودند به گونهاي كه به گواهي آيات قرآن، بيشتر مردم آن جامعه، فرعونپرست بودند و موحدان در اقليت قرار داشتند.
6. استاد مطهري به درستي فرموده است كه فرهنگها متنوعاند و هر جامعهاي فرهنگ خود را دارد، ولي در بيان ايشان سهم فرهنگ جهاني در پديد آمدن فرهنگ جوامع مغفول مانده است؛ البته باز در مقام توجيه و دفاع ميشود گفت كه واژهي جامعه، جامعهي جهاني را نيز در بر ميگيرد، اما چون ايشان هر جامعهاي را واقعيتي مستقل از جوامع ديگر قلمداد كرده و گفته است كه هر جامعهاي فرهنگ خود را دارد، نميتوانيم جامعه را جامعهي جهاني هم تعبير كنيم. اين در حالي است كه رفتهرفته جامعهي جهاني در ساخت فرهنگها سهم افزونتر و برتري به دست ميآورد. امروز به اندازهاي فرهنگ مسلط غربي در شكلگيري فرهنگهاي جوامع ديگر سهيم است كه شايد تأثير حكومتهاي محلي و منطقهاي در اين مسئله به پاي آنها نرسد.
7. همانگونه كه گفته شد، جهتمندي يكي از ملاكهاي تعريف دقيق و صحيح است كه با توجه به آن، بايد گفت تعريف استاد مطهري از فرهنگ، آنگونه كه از ظواهر عبارات برميآيد، پسيني است.
8. اگر تعريف ايشان را با ويژگيهاي تعريف برتر بسنجيم، ميتوانيم اشكالاتي را كه به آن وارد است به شكل دقيقتري فهرست كنيم. هرچند نكتههاي بسيار ارزشمندي در تعريف استاد مطهري از فرهنگ وجود دارد، در مجموع تعريف ايشان نكات يادشده در تعريف را رعايت نكرده است.
پرسش و پاسخ
آقاي بنيانيان: شما تلاش كرديد بعضي از متغيرهاي كليدي را كه ايشان اشاره نكرده بودند مطرح كنيد، مثل حكومت. از نظر من فناوريهاي نوين هم به منزلهي عاملي جديد در شكلگيري فرهنگها مطرح است. علم هم، گرچه به طور مستقيم بر فرهنگ تاثير نميگذارد، در مرحلهاي كه به فناوري تبديل ميشود، يعني با يك واسطه، جزء مناشي فرهنگ قلمداد ميشود.
دربارهي تأثيرگذاري حكومت بر فرهنگ هم نبايد اين نكته را فراموش كنيم كه حكومت بهخوديخود نميتواند تأثيرات وسيعي در مردم داشته باشد مگر اينكه يك عامل نفوذي كنار حكومت زمينهي نفوذ آن را فراهم كند؛ بنابراين زماني حكومت منشأ تغييرات وسيع ميشود كه با عواملي از جامعه ارتباط برقرار كند؛ براي مثال ميتوانيم بگوييم كه اگر صفويه در تاريخ ما تأثير تعيينكنندهاي داشته به واسطهي نفوذ علما و ورود آنها به دربار بوده است.
اگر بخواهيم باب افزودن باقي مقولهها به فرهنگ را باز كنيم هر چيز انساني را ميتوان بدان افزود؛ مثلاً فضايي كه الان ما در آن موضوعهاي جهاني را بررسي ميكنيم با فضاي سي سال پيش كه انقلاب كرديم و مقابل فرهنگ جهاني ايستاديم تفاوت دارد. ما در حال حاضر همان فرهنگ جهاني را كه ميخواستيم مقابلش بايستيم، به منزلهي عامل تعيينكننده، به رسميت ميشناسيم و همين موضوع نشان ميدهد كه نتوانستهايم با آن مقابله كنيم.
آقاي علياكبري: استنباط سطحي من اين است كه در دستگاه فكري شهيد مطهري، تعريفي كه مطرح نموده است جايگاه روشني دارد. به سخن ديگر حتماً بايد تعريف ايشان را در كنار مفروضات و نوع نگاه و ذهن خود ايشان بررسي كرد. به نظر بنده در تعريف استاد مطهري يك نقطهي ضعف مشاهده ميشود كه احساس ميكنم ايشان تلاش كردهاند آن را هم برطرف كنند، اما آنچه نبايد از آن غفلت كرد نقاط قوت اين تعريف است.
نقطهي قوت اصلي تعريف علامه مطهري اين است كه براساس نگرش صحيح به انسان و جامعه، فرهنگ را تعريف كرده است. سخن ايشان در بحث جامعه اين است كه وقتي افراد در كنار هم قرار ميگيرند، فقط جسمها نيستند كه با هم تركيب ميشوند، بلكه در كنار اين جسمها تركيبي از جانها، روحيات، تمايلات و... نيز وجود دارد. تعامل آن جنبه از وجود انسانها كه غير از جسم آنهاست به نام فرهنگ را پديد ميآورد. به سخن ديگر استاد مطهري برآيند تعامل افراد و جامعه را كه در حالات، روحيات، فضائل، رذائل، ارزشها، هنجارها و... تجلي پيدا ميكند و هويت آن جامعه را شكل ميدهد فرهنگ ناميده است؛ يعني همان چيزي كه قرآن هم با به كار بردن واژهي «امت» به وجود آن اشاره ميكند و جمع گردآمده ذيل آن را داراي جهت واحدي ميداند.
نكتهي ديگري هم كه شايد بتوان براي آن تعابير قرآني هم پيدا كرد واژهي شاكله است كه «كل يعمل علي شاكلته». سخن اين است كه شبكهاي از ارتباطات افراد انساني در جامعه محصولي ميدهد؛ يعني همچنان كه در فرد مجموعهاي از عوامل گوناگون با هم آميخته ميشود و شاكلهاي ايجاد ميكند در جامعه هم تعامل روحي، فكري، گرايشي، ارزشي، ارادهها، غرايز و جنبهي غيرمادي انسانها با يكديگر هويت جمعي و شاكلهي اجتماعي را كه فرهنگ نام دارد ميسازد.
اين تعريف از آنرو كه ميتواند فراگيرترين و دربردارندهترين تعابير باشد و بسياري از مباحث مورد مناقشه را در ذيل چتر فرهنگ بگنجاند جزء تعاريف خوب قلمداد ميشود.
موضوع ديگري كه بايد به آن اشاره كنم دو جنبهي جمعي و انفرادي زندگي انسان است. به نظر ميرسد حتي بر آن جنبهي انفرادي زندگي انسان هم مفهوم فرهنگ بار ميشود. استاد مطهري همان جنبهي اجتماعي را بيشتر فرمودند. نظر ايشان دربارهي جامعه اين است كه مثلاً ده نفري كه اينجا حضور دارند اگر افرادشان تغيير بكنند برآيند كلي متفاوت خواهد بود. بالاخره زندگي انسانها دو جنبه دارد؛ انفرادي و اجتماعي، آيا فرهنگ فقط در جنبهي اجتماعي زندگي معنا دارد يا در جنبهي انفرادي هم مطرح است؟ بالاخره هر فردي تعلقات، تمايلات، ارزشها و نگاهي دارد كه براساس آنها ميتوان گفت فرهنگ در هر فرد هم مصداق پيدا ميكند.
اگر تعريف يادشده در دستگاه فكري استاد مطهري توصيف گردد؛ يعني نگاه فيلسوفانهي ايشان، كه مباني كاملاً روشن انسانشناختي و جامعهشناختي دارد، در نظر گرفته شود و در كنار آن مؤيد و مستند قرآني هم ذكر گردد، ميتوان اين تعريف را توسعه داد و از آن دفاع كرد.
آقاي سعادتي: دربارهي تعريف استاد مطهري اين نكته را بايد در نظر گرفت كه شايد ايشان درصدد نبودهاند به طور ويژه دربارهي فرهنگ نظريهاي مطرح كنند، ولي استدراداً فرهنگ را تعريف كرده و دغدغهي اين را نداشتهاند كه تعريف دقيق، جامع و مانعي از فرهنگ بيان كنند. ايرادي كه وارد شد به نظر من درست است؛ زيرا اين پرسشها را به ذهن ميرساند كه نسبت جامعه با فرهنگ چيست؟ در تعريف شهيد مطهري فرهنگ و جامعه با هم تأثير و تأثر دارند يا خير فقط جامعه است كه فرهنگساز است؟ تأثيرگذاري نخبگان هم در تعريف شهيد مطهري ديده نميشود؛ اينكه آيا نخبگان (مثبت و منفي) در ساختن فرهنگ تأثيرگذار هستند يا خير؟ البته امروز در فرهنگ مسلط، عقل شيطاني و منفي غالب است.
نكتهي ديگري كه بايد مطرح شود اين است كه عامل سازندهي فرهنگ در انسان از نظر قواي شناختي عقل است يا متخيله؟ افزون بر اين گيرندگان فرهنگ در جوامع با عقل خود فرهنگ را ميگيرند يا با مخيلهي خود؟ عموماً عامهي مردم با متخيله فرهنگ را ميگيرند و با عقل سروكار زيادي ندارند. همانگونه كه ميدانيد، بعضي از انديشمندان غرب مثل آدورنو بحث صنعت فرهنگ را مطرح كردهاند كه طي آن، با استفاده از وسايل تبليغاتي، فرهنگ خاصي به خورد عامهي مردم داده ميشود و عامهي مردم هم با متخيله و توهم خود فرهنگ را ميپذيرند.
آقاي نادري: بنده معتقدم اگر بخواهيم فرهنگ را از ديدگاه شهيد مطهري مطرح كنيم، بايد مطلبي از ايشان را مد نظر قرار دهيم كه به طور مستقل به فرهنگ اختصاص يافته باشد؛ در اين صورت است كه ميتوانيم ديدگاه ايشان را استنتاج كنيم، اما در وضعيتي كه ايشان در آن به سر ميبرد، تعاريف ماركسيتي رواج يافته بودند. در عين حال با توجه به ويژگيهايي كه استاد رشاد براي تعريف برتر مطرح نمود، تعريف استاد مطهري نه جامع است و نه مانع، بلكه بيشتر دربرگيرندهي مصاديقي از فرهنگ است. اينكه فرهنگ معنوي است بحث درستي نيست؛ زيرا به حذف نمادهاي عيني فرهنگ منجر ميگردد. اين در حالي است كه بخش مهمي از فرهنگ نمادهاي آن است؛ براي مثال پوشش كه در مناطق گوناگون جهان متفاوت است، يكي از نمادهاي عيني فرهنگ به شمار ميآيد.
دربارهي مناشي فرهنگ هم همانگونه كه استاد رشاد اشاره نمود، علامهي شهيد بعضي از مناشي را ناديده گرفته است. در كل مناشي فرهنگ را ميتوان در دو عرصه بررسي كرد، در عرصه نقل، مناشي عبارتاند از: فلسفه، دين، اسطوره، عرفان و علم. فرهنگ علمي و فرهنگ عرفاني كه الان در بعضي از جوامع ديده ميشود و نيز فرهنگ اسطورهاي كه هزاران سال مطرح بوده و اكنون فقط كاركردش تغيير كرده (يعني اسطورهاي كه منبع فرهنگ بود به عناصر تبديل شده و به شكل ادبيات در سياست، اقتصاد و... وارد گرديده است) ويژگي فرهنگسازي علم، عرفان و اسطوره را آشكار ميكند. همانگونه كه اشاره كردم، دين و فلسفه هم فرهنگساز هستند. شايان ذكر است كه تعريف مطرحشده از فرهنگ ديني با ديني كه مد نظر است و در فرهنگها تحقق يافته متفاوت است. در يك جامعه با هم تضاد برقرار ميكردند و يك زماني فرهنگ ديني مسلط بود. در عصري در يونان و روم عقلانيت مسلط بود.
منابع فرهنگ شامل فناوري، اقليم، سياست، اقتصاد، تاريخ و سنتهاي رايج بودهاند. سياست در واقع به سهم حكومتها در شكلدهي فرهنگها اشاره ميكند.
در حوزه فناوري نيز سهم ماهواره و سيستمهاي تلفني جديد در فرهنگسازي و تغيير فرهنگ را نميتوان ناديده گرفت.
از اين نكته كه فرهنگ صفت انسان تلقي شده است هم اين نكته آشكار ميگردد كه استاد مطهري به دنبال تعريف تعاليگرايانه از فرهنگ بوده است، اما فرهنگ فقط صفات مثبت ندارد؛ فرهنگ شيطاني كه پر است از رذايل انساني نيز وجود دارد. البته برخي معتقدند فقط كساني صاحب فرهنگاند كه صفات نيكو داشته باشند.
آقاي خزايي: من صحبتم را از اينجا آغاز ميكنم كه در فرمايشات استاد رشاد بين تعريف فرهنگ با توجه به وضع موجود يا با تمركز بر وضع مطلوب تفكيك و تفاوتي وجود دارد. من احساس ميكنم كه استاد مطهري بر اين نكته اشراف داشتهاند، هرچند ممكن است به طور حاشيهاي به مسئلهي فرهنگ توجه كرده باشند و بحثشان چندان جامع نباشد، به نظر من اين تفاوت كاملاً مشهود است. اگر با توجه به وضع موجود به سراغ تعريف فرهنگ برويم، احساس ميكنم سه ويژگي فرهنگ، يعني سياليت، جامعيت و نسبيت كه از آن استنباط ميشود از ديدگاه شهيد مطهري گريزناپذير بوده است. به همين خاطر در تعريف بر عليالسويه نبودن فرهنگ جوامع تأكيد ميكنند كه خود به نوعي به مفهوم نسبيت و سياليت فرهنگ است. دوباره ايشان بر سه عاملي كه سازندهي فرهنگ هستند يعني فطرت، جامعه و طبيعت تأكيد كرده است. مشخص است كه دو مقولهي طبيعت و جامعه عوامل برونياند، كه خود بر سياليت و نسبيت تأكيد ميكنند. بنابراين به نظر من، ايشان به اين موضوع اشراف داشتهاند كه ويژگيهاي فرهنگ تعريف آن را دشوار ميكند، اما با توجه به اشرافي كه به زمان خود داشتهاند، درصدد ترسيم وضعيت مطلوب برآمدهاند. تأكيدي كه شهيد مطهري بر مفهوم روح واحد و مطلق معنويات كرده به نظر من نشاندهندهي اين است كه ايشان در ترسيم وضعيت مطلوب دغدغهي ديني، اسلامي و قرآني را حفظ نموده است؛ در واقع مطهري با اين تأكيد نشان داده كه به دنبال مطرح كردن تعريف فرهنگ در قالبهاي اسلامي و قرآني است.
افزون بر اين، در همين تركيب روح واحد و مطلق معنوي ميتوان موضعگيري ايشان عليه انديشهي هگل و ديدگاه او را دربارهي فرهنگ و اينكه فرهنگ تجلي روح حاكم در يك زمانهي خاص است استنباط كرد. در همينجا شهيد مطهري از نسبيت دور شده و با تأكيد بر روح واحد نوعي مطلقانگاري را توصيه نموده است. هرچند كه ميتوان نقدهايي هم وارد كرد؛ مثلاً اينكه ايشان بحثهاي ميانفرهنگي را كه الان مطرح شده، مغفول گذاشته است و همين موضوع ميتواند تا حدي مسئلهي «عليالسويه نبودن» را مخدوش كند. ولي به نظر من استاد مطهري در ترسيم وضع مطلوب و دغدغهي ديني و اسلامي كه در زمانهي خود آن را به خوبي درك كرده بود خوب عمل كرده و تعريف شايستهاي از فرهنگ مطرح نموده است.
آقاي جمشيدي: تعبير غرايز در آثار استاد مطهري دو كاربرد دارد؛ يكي به معناي خاص كه در آثار قلمي ايشان ديده ميشود و به استعداد مشترك بين انسان و حيوان اشاره ميكند؛ ديگري هم به معناي عام آن كه سرشتي، تكويني و غيراكتسابي است. در اين تعريف، ينجا هم منظور ايشان از غرايز معناي عام آن است؛ چون ميگويند از شواهد هم اين است كه اگر اينطور بدانيم، علم جزء غرايز نيست، بلكه جزء فطريات است و خود ايشان هم ميگويند فطريات چهار قسم هستند: علمدوستي، حقيقتپرستي، خداپرستي و... ؛ بنابراين ايشان در اينجا غرايز را به معناي عام به كار برده است.
براي روشن شدن اين جمله كه «عناصر فرهنگي مطابق است با مجموعه غرايز فردي بشر» بايد به اين نكته اشاره كنم كه استاد مطهري، برخلاف دوركيم كه منكر طبيعت اولي در بشر بود اعتقاد داشت بشر طبيعت اولي و ثانوي دارد. در نگرش دوركيم بشر طبيعت ماقبل اجتماعي ندارد و هرچه دارد از جامعه ميگيرد، اما علامه شهيد اساس فرهنگ را سرشت انسان ميدانست. آقاي مصباح نيز در كتاب جامعه و تاريخ همين موضوع را بيان كرده و گفته است غرايز انسان نهادهاي اجتماعي را ميسازند و نهادهاي اجتماعي هم خانواده، حقوق، سياست، اقتصاد و... يعني يك تلفيق فردگرايانه دارد، اما ايشان يك جمعي هم ميزند و آن اين است كه اولاً فرهنگ داراي منشأ انساني است، ثانياً در تعامل با انسانها شكل ميگيرد، ثالثاً وجود مستقلي از انسان دارد.
در اين بحث ايشان به يك شكاف نظري جدي در علوم اجتماعي پاسخ داده و بين اينها جمع كرده است. تقريباً حدود بيست سال است كه آنتوني گيدنز در ساختارپژوهي توانسته است پاسخ اين پرسش را بدهد.
نكتهي ديگري كه بايد به آن اشاره كنم دربارهي تقسيمبندي مادي و معنوي و بحث روحي است. استاد مطهري اصل بحث روح جمعي را از دوركيم گرفته است؛ آن هم از طريق مطالعه كتاب مراحل اساسي سير انديشه در جامعهشناسي كه در سال 1354 منتشر شد. ايشان در كتاب جامعه و تاريخ به صراحت از اميل دوركيم سخن به ميان آورده و تعبير روح جمعي و وجدان جمعي او را عيناً به كار برده است.
مقصود استاد مطهري از روح جمعي همان مطلبي است كه عرض كردم؛ يعني برخلاف دوركيم كه معتقد است روح جمعي وجود مستقلي دارد كه منشأ آن انسان است، ايشان چهار فرض در مورد جامعه مطرح كرده كه سه تاي آنها را رد نموده و يكي را پذيرفته است. همين فرض پذيرفته شده خود چهار خصوصيت دارد. دربارهي روح فرهنگ ايشان اين بحث را مطرح كرده است. اتفاقاً منظور من از طولي و عرضي در جدول يادشده همين بود؛ چون چند نظر است، ميگويند جامعه مركب از ساختارهاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي است و اينها در عرض هم هستند، ايشان به چيزي شبيه مدل كيفي و پژوهشي اعتقاد دارد و زمينه، بطن و سرشت را سازندهي فرهنگ ميداند. با توجه به همين مسائل است كه تا حدي به ذهن القا ميشود كه تعريف ايشان از فرهنگ حداكثري است، اما در واقع چنين چيزي نيست. براي درك موضوع ميتوان نسبت عالم برزخ با عالم دنيا را مثال زد كه اين پرسش را به ذهن ميرساند كه برزخ ذيل دنياست يا محيط بر آن؟ اختلاف آنها اختلاف قطبي است، مثل جسم و روح، و ايشان چنين نگاهي دارد؛ يعني اينها در عرض يكديگر نيستند. به همين دليل، وقتي واژهي روح را به كار ميبرد اين موضوع را عنوان ميكند كه معنوي است، منظور ايشان هم از معنوي، صرف معنويات نيست، بلكه ناظر به بحث روح است، يعني پديدههاي نامحسوس، اما حقيقي و نه اعتباري.
پاسخ اين پرسش كه علامه مطهري جامعه را به چه معنايي به كار ميبرد، اين است كه ايشان جامعه را هر چيزي خارج از انسان ميداند، منهاي جهان طبيعي؛ يعني جهان طبيعي را كه ساخته خود بشر نيست، مستقل در نظر ميگيرد و جهان اجتماعي را در معناي عام به كار ميبرد. به سخن ديگر در نگرش او جهان اجتماعي عبارت است از طبقه، حكومت و جامعه و اينگونه نيست كه حكومت جزئي جدا از آن تلقي شود.
ايشان در كتاب فلسفه و تاريخ و جامعه و تاريخ دربارهي نوابغ، تودهها، تكنولوژي و امثال اينها هم بحث كرده و به ويژه در كتاب نخست از تأثير آنها در تحولات تاريخي و نه صرفاً تحولات فرهنگي سخن به ميان آورده است. نكتهي شايان ذكر اين است كه كتاب دوم با شهادت اين علامه بزرگوار ناتمام ماند.
استاد رشاد: دربارهي غفلت از مناشي ديگر من از باب مثال به حكومت يا جامعهي جهاني اشاره كردم والا اين موضوع روشن است كه اكنون فناوري تأثير بسيار تعيينكنندهاي در فرهنگسازي دارد، تا جايي كه دقيقاً با فطرت هموزني ميكند. بنده در مقدمهي نقد آقاي نصر و آقاي ملكيان «سيطره مجاز در ساحت هويت تاريخي»؛ كتاب نقد ش 48 ـ 47، تابستان و پاييز 1387؛ توضيح دادهام كه بشر، امروز در يك عرصه و جهانزيست مصنوعي و مجازي زندگي ميكند. اين جهانزيست مصنوعي به طور عمده تحت تأثير تكنولوژي مدرن است و انسان در اين جهانزيست از من حقيقي خود فاصله ميگيرد و منهاي مصنوعي و مجازي بسياري را اتخاذ ميكند. در اين ازخودبيگانگي يا خويشديگرانگاريِ انسان معاصر و به ويژه انسان غيرغربي، فناوريهاي پيشرفته و فراگير سهم بسيار اساسي دارند. آنچه با عنوان ماشينيسم مطرح ميشود نيز بخشي از همين مقولهي سيطره مجاز است.
در برابر اين اظهار نظر آقاي بنيانيان كه ما فرهنگ جهاني را به رسميت ميشناسيم، بايد بگويم: خير؛ ما در مقام ارائهي تعريف مطلوب نيستيم كه بگوييم فرهنگ مطلوب آن است كه در مقابل فرهنگ غربي بايستد، بلكه داريم تعريفي پسيني را ارزيابي ميكنيم و ميگوييم به رغم اينكه تعريف شهيد مطهري پسيني است به بعضي از واقعيتهاي موجود در حوزهي فرهنگ توجه نكرده است. بيان ما به معناي به رسميت شناختن فرهنگ جهاني يا جامعهي جهاني و تسليم در برابر آن نيست.
فرمودند كه تعريف استاد بايد در گفتمان معرفتي و فكري او ارزيابي شود كه سخن درستي است. كلام يك متكلم حتماً بايد با در نظر گرفتن شخصيت و گفتمان فكري او و حتي شرايط اجتماعي و تاريخي كه او در آنها سخن گفته است فهم شود؛ زيرا آنها قواعدي را براي فهم صحيح كلام متكلم مطرح ميكنند. اما نكتهي شايان ذكر آن است كه من كمتر به تعارض تعابير ايشان با ديدگاههايشان اشاره كردم و عرض نكردم كه تعابير ايشان با ديدگاههايشان سازگار نيست، بلكه گفتم تعاريفي كه ايشان بيان كرده است يا تعريف نيست يا كفايت نميكند.
فرموديد كه ايشان درصدد تعريف فرهنگ نبودهاند؛ در برابر اين ديدگاه بايد بگويم كه ميشود اين مسئله را مطرح كرد و اينگونه از ايشان دفاع نمود، اما ظواهر عبارات ايشان اين موضوع را نشان نميدهد؛ زيرا در جاهايي اقتضا كرده است كه تعريف دقيقي ارائه بدهند، يعني و جاي ارائهي تعريف دقيق بوده، اما ايشان با تسامح مطالب خود را بيان كرده است. اگر علامهي شهيد تعريف فني دقيقي عرضه ميكرد، طبعاً ميبايست مجموعهي اضلاع و ابعاد و خصوصيات گفتمان فكري ايشان مقايسه ميشد. عرض ما اين است كه تعابير ايشان هيچكدام تعريف نيست و در جايي كه به ارائهي تعريف نزديك شدهاند ـ مثل اينكه گفتهاند: «فرهنگ روح جامعه است» ـ در جملاتشان ابهام وجود دارد. همانگونه كه ميدانيد، يكي از تعاريف بنده نيز «زيستجهان نامحسوس و نافيزيكيِ جمعي يك گروه اجتماعي در بازهي زماني و زمينهي جغرافيايي خاص» بود، ولي همان زمان كه اين تعريف را مطرح كردم، گفتم اين تعبير دقيق نيست، زيرا از يك ويژگي بسيار شاخص فرهنگ سخن گفته، اما مسائل ماهوي ديگر آن را ناديده گرفته است. در تعريف علامهي شهيد اين تعبير كه «فرهنگ روح جامعه است» جملهي درستي به شمار ميآيد، اما نميتوان گفت همهي فرهنگ روح است؛ افزون بر اين، فقط و تنها فرهنگ نيست كه روح جامعه است؛ به اين معنا كه شما با گفتن اين عبارت در عين حال كه يكي از ويژگيهاي مهم فرهنگ را مطرح ميكنيد، هيچ چيزي به مخاطب خود منتقل نميكنيد. با اين تعريف به اين موضوع اشاره ميشود كه فرهنگ داراي وجه نرمافزاري است و در كالبد جامعه سريان دارد؛ يعني ويژگيهاي فرهنگ بازگو ميگردد، اما هيچ چيزي از فرهنگ به مخاطب منتقل نميشود كه با گفتن كلمهي روح جامعه بفهمد فرهنگ چيست. دليل آن هم اين است كه از مؤلفههاي فرهنگ سخني به ميان نيامده است. حتي به جاي آن ميتوان گفت: «دين روح جامعه است»؛ زيرا آن هم همان ويژگيهاي يادشده دربارهي فرهنگ را دارد، اما باز با گفتن اين جمله چيزي از دين به مخاطب منتقل نميشود؛ چون از مؤلفههاي آن صحبت نشده است.
مسلم است كه اگر ايشان تعريف رسمي و دقيقي از فرهنگ مطرح ميكرد، اين تعريف بر نگرش ايشان به انسان و جامعه متمركز بود؛ هرچند زماني كه ما از فرهنگهاي محقق و مصاديق سخن بگوييم ممكن است بعضي از مصاديق فرهنگها با آنچه ما از انسان و جامعه برداشت ميكنيم سازگار نباشد.
نكتهي ديگر آن است كه فرموديد تعريف استاد مطهري از ويژگي فراگيربودن برخوردار است، اما به نظر من نميتوان اين تعريف را فراگير دانست، بلكه در آن ابهام است. بههرحال شاكله به شخص برميگردد، درست است كه ميتوان گفت اين شاكلهها ميتوانند بر هم تأثير و تأثر كنند و انباشتهي تأثيرات به صورت فرهنگ در مقياس و در ظرف جامعه بروز كند و تبلور يابد؛ افزون بر اين شايد فرمايش ايشان با آياتي مثل «يعمل علي شاكلته» سازگاري داشته باشد، اما اگر با تعبير «امت» ـ اگر آن را به معناي قوم يك نبي كه دين خاصي دارند به كار بريم ـ معنا شود، در اين صورت فرهنگ را بايد فقط فرهنگ ديني قلمداد كنيم. در هر صورت منكر اين نيستم كه حتي براي اين عبارتهاي متشتت استاد هم ميتوان شواهد قرآني آورد، ولي عرض بنده اين است كه اين جملهها تعريف و تلقي جامعي از فرهنگ به دست نميدهد.
دربارهي اينكه فرهنگ وجه جمعي دارد يا فردي و يك فرد هم داراي فرهنگ است يا خير، بايد بگويم كه به نظر ميرسد حق با استاد مطهري است؛ زيرا فرهنگ زماني متولد ميشود كه جامعه مطرح باشد. به سخن ديگر فرهنگ در دادوستد افراد با هم و در بستر جامعه شكل ميگيرد. با توجه به همين ويژگي، براي عادت يك فرد عنوان فرهنگ را به كار نميبرند. جملهي زيباي استاد مطهري هم كه «فرهنگ روح جامعه است» به همين روح جمعي فرهنگ و فردينبودن آن اشاره ميكند.
اگر فرض كنيم كه غرايز فردي به معناي برونداد فرد است و منظور از آن غرايز انساني نيست، مشكل حل نميشود، اما اگر غرايز انساني را، كه يكي از مناشي فرهنگ به شمار ميآيد، دربرگيرندهي ويژگيهاي فطري انسان و نيز ويژگيهاي حيواني او بدانيم، اين سخن درست قلمداد خواهد شد. من دربارهي غرايز فردي گفتم كه فرهنگ را نميتوان مطابق با اينگروه از غرايز انگاشت.
ميتوان دفاع آقاي سعادتي را كه فرمود استاد مطهري درصدد ارائهي تعريف فني دقيق نبوده است پذيرفت اما چون ايشان دربارهي فرهنگ زياد بحث كرده و احكامي براي اين مقوله صادر نموده است، انتظار ميرود كه تعريف دقيقي از آن مطرح كرده باشد. ما استادي همچون مطهري را نميتوانيم به بيدقتي متهم كنيم، بلكه بيشتر انتظار خود را منعكس ميكنيم. انتظار ما از ايشان آن بود كه تعريفي جامع و مانع، جهتمند و حتي برخوردار از ويژگيهاي تعريف برتر ارائه كرده باشد، اما اگر اين عبارات را تعريف قلمداد كنيم، اشكالاتي كه گفتيم وارد ميشود.
جناب آقاي سعادتي اين پرسش را بيان نمود كه آيا فرهنگ را مردم و جوامع با قوهي واهمه و از زاويهي توهم و از بعد احساسات وجود خود دريافت ميكنند يا با عقلانيت و عقلشان؟ در پاسخ بايد عرض كنم كه ظاهراً نميتوان دريافت آنها را به يكي از اين وجوه منحصر كرد؛ يعني گاه عقل يا عقلانيت بعضي از اجزاي فرهنگ را دفع ميكند و گاه همين بُعد، با مقاومت و عمل فعال، اجزاي فرهنگ را ميسازد و آن را پديد ميآورد و بنابراين جزء مناشي هم قلمداد ميشود، اما در عين حال نميتوان اين موضوع را كتمان كرد كه چون بعضي از اجزاي فرهنگ با بُعد عاطفي و احساسي آدمي و مناسبات صوري و سطحي او سروكار دارند، در دادوستد با فرهنگ، اين بُعد از وجود آدمي مداخله ميكند. نميتوان گفت كه فرهنگ را بايد كاملاً با عقل و عقلانيت دريافت كرد، همانگونه كه نميتوان گفت كه اين وظيفه را بايد به طور كامل برعهدهي توهم، احساسات و تظاهرات سطحي و صوري وجود آدمي گذارد؛ زيرا به نظر ميرسد مشاركت در هر دو جنبه هست؛ يعني گاهي مسائلي را در فرهنگ ميپذيريم كه با عقل سازگار نيست و معلوم ميشود كه توهم، احساسات و عواطف در اين زمينه دخيل بودهاند؛ گاهي نيز فرهنگي را به اين دليل كه با عقل سازگار نيست دفع ميكنيم.
سرّ اينكه همهي اجزاي فرهنگها عقلاني و ارزشي نيستند در همين مشاركت دوجانبه نهفته است؛ يعني افراد جامعه هميشه با عقل خود درصدد اخذ اجزاي فرهنگي برنميآيند؛ زيرا گاهي بعد احساسي وجود آنهاست كه بر عقل حاكم ميگردد.
فرمايش آقاي نادري دربارهي اينكه فرهنگ نمادهاي عيني و مادي را هم در بر ميگيرد نيز درست است؛ زيرا نوع لباسها و رنگها در ميان ملل بخشي از فرهنگ آنها قلمداد ميشود. با توجه به همين موضوع، زماني ميتوانيم فرمايش استاد مطهري را درست بدانيم كه بگوييم جهات معنوي در جهات صوري تبلور مييابد و اينها نمود هستند.