دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

90/04/15

بسم الله الرحمن الرحیم

 دروس فلسفه‌ي فرهنگ ـ 3
 
 درآمد
 در اين جلسه پيش از ورود به بحث، براي اينكه دورنمايي از مباحث فلسفه‌ي فرهنگ در ذهن ما پديد آيد عناوين و فصول فلسفه‌ي فرهنگ به طور فشرده مرور خواهند گرديد و سپس درباره‌ي اين سرفصل‌ها به تفصيل بحث خواهد شد. فهرست مذكور در كل، به صورت منطقي در پي هم چيده شده‌اند؛ يعني براساس سنت فلسفي خودمان از هستي‌شناسي آغاز گرديده، و بعد مباحث معرفت‌شناسي فرهنگ و نيز يك سلسله احكامِ كليِ اساسي فرهنگ كه افزوده شدن آنها به فهرستِ مباحث فلسفه‌ي فرهنگ، اين دانش را تمام و كامل مي‌كند، آورده شده است. در ساماندهي اين مباحث، بنده از الگويي خاص پيروي نكرده‌ام، بلكه درباره‌ي فلسفه‌هاي مضاف و ساختار مباحث آنها، الگويي در ذهن دارم كه همان را براي هر يك از اين فلسفه‌ها در نظر مي‌گيرم؛ هرچند كه در مجموع مي‌كوشم از الگوي رايج فلسفه‌ي اسلامي دور نشوم.
 از آنجا كه اين اشتباه اغلب رخ مي‌دهد كه فلسفه‌هاي مضاف به مقولات و امور، با فلسفه‌هاي مضاف به معرفت‌ها و علوم خلط مي‌گردد و مثلاً مباحث فلسفه‌ي حقوق با فلسفه‌ي علم حقوق، فلسفه‌ي سياست با فلسفه‌ي علم سياست و در اينجا، فلسفه‌ي فرهنگ و فلسفه‌ي علم فرهنگ آميخته مي‌شوند، پيش از اينكه فهرست مباحث فلسفه‌ي فرهنگ بيان شود، توضيح مختصري درباره‌ي فرهنگ و علم فرهنگ و تفاوت‌هاي فلسفه‌ي فرهنگ و فلسفه‌ي علم فرهنگ مي‌دهم (البته فقط در حدي كه پيش از ورود به بحث ممكن است؛ زيرا تفصيل اين تفاوت‌ها را بايد به بعد از بحث از فلسفه‌ي فرهنگ و احياناً فلسفه‌ي علم فرهنگ محول كرد).
 
 1. مبادي تصوريّه: فرهنگ، فلسفه‌ي فرهنگ و فلسفه‌ي علم فرهنگ
 ما از فلسفه‌ي فرهنگ بحث مي‌كنيم و سروكاري با فلسفه‌ي علم فرهنگ نداريم. فرهنگ را عبارت مي‌دانيم از مجموعه‌ي تافته و تنيده‌ي سازوارشده‌اي از بينش‌ها، منش‌ها و كنش‌هاي پايدار در بستر زميني و بازه‌ي زماني مشخصي كه چون هويت و طبيعت ثانوي جمعي گروهي از آدميان صورت بسته باشد.
 در اين تعريف واژه‌هاي بسياري به كار رفته كه هركدام سنجيده و حساب‌شده در متن اين تعريف قرار گرفته‌اند. درخصوص واژه به واژه‌ي اين تعريف تأمل كرده‌ام. هرچند كه ممكن است تعريف يادشده همچنان نقص داشته باشد، در حد امكان درنگ داشتم كه واژه به واژه را در اين تعريف آورده‌ام. در عين حال، تعبير ديگري از فرهنگ در ذهن دارم كه عبارت است از «زيست‌جهان مشهود و نامشهود جمعي آدميان در زمان و زمين معين». در اين تعبير ـ كه كوتاه‌تر و روان‌تر است ـ ، فرهنگ يك زيست‌جهان تلقي مي‌شود؛ همان‌گونه كه انسان در محيط زيست خود ـ يعني محيط فيزيكي و هوايي كه در آن تنفس مي‌كند ـ به حياتش ادامه مي‌دهد، از آن تغذيه مي‌شود و در آن تأثير مي‌گذارد، به زيست‌جهان فرهنگي‌اش نيز وابسته است و بدون آن زندگي برايش ناممكن و بي‌معناست. البته فرهنگ هم بدون انسان معنايي ندارد، بر اين اساس، مي‌توان گفت كه انسان و فرهنگ دقيقاً به هم پيوند خورده‌اند. با اين تعبير ما از فرهنگ، تعريف سومي هم به دست مي‌آوريم و آن اين‌ است كه فرهنگ درحقيقت انسان‌شناسي انضمامي است؛ يعني آنگاه كه انسان را به انضمام ظروف تاريخي، اقليمي، اجتماعي و رواني معين مطالعه مي‌كنيم، درحقيقت فرهنگ را مطالعه كرده‌ايم. با توجه به اين تعريف، فرهنگ‌شناسي نوعي انسان‌شناسي قلمداد مي‌شود، اما نه انسان‌شناسي به شرط لا، بلكه انسان‌شناسي به شرط شيء. به سخن ديگر وقتي جامعه‌اي انساني در ظروف تاريخي، اقليمي، اجتماعي و رواني معين مطالعه مي‌شود، درواقع، فرهنگ مطالعه مي‌‌گردد. در جلسه‌ي اول اشاره كرديم كه عده‌اي علوم انساني را بومي و وابسته به ظروف اقليمي و منطقه‌اي مي‌انگارند كه اين نوعي خطا به‌شمار مي‌آيد، مگر اينكه بخواهيم جعل اصطلاح كنيم و بگوييم دو نوع علوم انساني داريم؛ اول، علوم انساني به شرط لا كه در آن ما انسان را در ظروف نمي‌بينيم، بلكه او را بما هو انسان با توجه به سرشت و صفاتي كه خدا براي او آفريده است مطالعه مي‌كنيم؛ دوم، علوم انساني به شرط شيء، كه ما انسان را در ظروف مي‌بينيم و با توجه به همان‌ها او را مطالعه مي‌نماييم. در اين ميان، آنچه اهميت دارد خلط‌ نكردن اين دو نوع علوم انساني است؛ زيرا در آن صورت اين علوم با مباني ما سازگاري نخواهند داشت. ما، كه انسان را ذاتمند مي‌دانيم، براي او فطرت الهي و تغييرناپذير قائل هستيم و تظاهرات فردي و اجتماعي وجودي او را تابع اين ذات مي‌دانيم، وظيفه‌ي علوم انساني را مطالعه‌ي اين تظاهرات قلمداد مي‌كنيم و از همين‌رو، براي ما پذيرفته نيست كه علوم انساني را تابع شرايط محيطي بدانيم؛ زيرا در آن صورت اين علوم نسبي مي‌شوند و بهانه‌ به دست افرادي مي‌افتد كه مي‌گويند علوم انساني ثبات ندارد و نمي‌توان در علوم انساني مثل علوم طبيعي قضاياي ثابت، جهان‌شمول و قطعي اعلام كرد. افزون بر اين، در علوم انساني، متافيزيك و ارزش تأثير گذارند، اما در علوم طبيعي چنين وضعيتي حاكم نيست. با اندكي تأمل مي‌توان فهميد كه اين گفته مغالطه‌اي بيش نيست؛ زيرا از اين نظر، اين دو دسته از علوم با هم تفاوتي ندارند و هر دو تحت تأثير باورداشت‌ها و پيش‌انگاره‌هاي متافيزيكي و درك آدمي از مسائل وجود، حيات، دنيا، رابطه‌ي دنيا و آخرت و ... شكل مي‌گيرند.
 علم فرهنگ نيز عبارت است از دانش كشف و كاربرد قضاياي توصيفي و توصيه‌اي فرهنگ. به اين نكته پيش از اين اشاره شده بود كه در علوم، سه دست از قضايا مطرح‌اند: قضاياي توصيفي، قضاياي تجويزي ارزشي و قضاياي توصيه‌اي الزامي. كار علم فرهنگ اين است كه اين قضايا را كشف كند و چون مشتمل بر قضاياي توصيه‌اي است كاربرد اين قضاياي توصيه‌اي را هم بيان نمايد؛ يعني قواعد فرهنگ براي مديريت، اصلاح و ترميم فرهنگ به كار گرفته شوند. چون علم فرهنگ موضوعي چندضلعي، پرمؤلفه‌ و ذات‌الاضلاع، تودرتو، مركب و معجون‌وار است، هريك از اجزاي تشكيل‌دهنده‌ي آن وقتي مستقل از ديگري و به صورت كلي ديده مي‌شود، موضوع علم مستقلي مي‌گردد. براي مثال، اگر ما بينش را بدون در نظر گرفتن انضمام آن به ديگر اجزاي تشكيل‌‌دهنده‌ي فرهنگ مطالعه كنيم، دانش يا دانش‌هاي مستقلي كه عهده‌دار بحث از آن هستند ـ مثل دانش‌هايي كه جهان‌بيني‌ها را مطالعه مي‌كنند و دانش‌هاي ديني مثل فلسفه‌ي دين و كلام ـ مطرح مي‌شوند، اما زماني كه آن را به انضمام ديگر اجزاي تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ مطالعه كنيم، موضوع فرهنگ قلمداد مي‌شوند. اگرچه علم فرهنگ از علوم بسياري كه عهده‌دار بحث از مؤلفه‌هاي فرهنگ‌اند مستقل است، از آن علوم تغذيه مي‌شود. بنابراين، مانند علم مديريت علمي مركب به شمار مي‌آيد.
 من در جدولي، فلسفه‌ي‌ فرهنگ و فلسفه‌ي علم فرهنگ را مقايسه كرده‌ام. در اين جدول، اركان ماهيت‌بخش، تكون‌بخش و هويت‌ساز علوم، مثل ماهيت، موضوع، مسائل، غايت، روش و هويت معرفتي، مد نظر قرار گرفته‌اند و تفاوت‌ها و شباهت‌هاي اين دو نوع فلسفه‌ي مضاف در زمينه‌ي اين اركان بيان گرديده‌اند:
 مقايسه‌ي دو حوزه‌ي معرفتي براساس اركان تكون‌‌بخش علوم:فلسفه‌‌ي فرهنگفلسفه‌ي علم فرهنگ1. تعريفدانش عهده‌دار مطالعه‌ي فرانگر ـ عقلاني احكام كلي فرهنگ (به مثابه‌ي مقوله‌اي مركب و دستگاه‌وار)دانش عهده‌دار مطالعه‌ي فرانگر ـ عقلاني احكام كلي فرادانشي و فرامسئله‌اي علم فرهنگ (به‌مثابه‌ي دستگاه معرفتي منسجم)2. موضوعفرهنگ (كلان مقوله‌ي تلفيقي)دانش فرهنگ (مطالعه‌ي معرفت دستگاه‌وار معطوف به مقوله‌ي فرهنگ)3. مسائلاحكام كلّي فرهنگاحكام كلّي فرادانشي و فرامسئله‌اي دانش فرهنگ4. غايتشناخت احكام كلّي فرهنگشناخت احكام كلّي دانش فرهنگ5. روشتحليلي ـ عقلاني تحليلي ـ عقلاني6. هويت معرفتيعلم حقيقي/ مضاف به مقوله/ معرفت درجه‌ي يكعلم حقيقي/ مضاف به معرفت/ معرفت درجه‌ي دو
 در بخش تعريف اين دو دانش، مشاهده كرديد كه ما در فلسفه‌ي فرهنگ براي مباحث و مسائل يا متعلَق احكام كلي مورد بحث آن تقسيمي در نظر نگرفتيم، اما در فلسفه‌ي علم فرهنگ به دو دسته بودن احكام و به تبع آن دو دسته بودن مسائل اين دانش اشاره كرديم؛ چون فلسفه‌ي علم فرهنگ، فلسفه‌ي مضاف به علم است. در علم‌ها دو دسته مباحث مطرح هستند؛ اول، مباحثي كه ناظر به خود علم بما هو علم و هو هويت كلي و دستگاه‌وار آن است، مانند پرسش از موضوع علم، غايت و روش آن، كه پرسش از علم بما هو علم است. زماني كه ما علم را به صورت يك دستگاه معرفتي منسجم و با هويت جمعي مي‌بينيم، اين پرسش‌ها را درباره‌ي آن مطرح مي‌شود؛ دوم، مباحث مربوط به احكام كلي، فلسفي و معرفت‌شناختي مسائل آن علم؛ براي مثال در فلسفه‌ي علم فرهنگ، پرسش‌هايي كه درباره‌‌‌ي خود علم مطرح است مي‌توان درباره‌ي مسائل آن علم هم مطرح كرد. طبيعي است كه احكام مسئله‌ها غير از احكامي است كه درباره‌ي خود علم مطرح مي‌شود.
 به اين ترتيب فلسفه‌ي علم فرهنگ دو دسته مسئله پيدا مي‌كند، اما در فلسفه‌ي فرهنگ، در صورتي دو دسته مسئله مطرح خواهد شد كه در آن، از احكام مؤلفه‌هاي فلسفه‌ي فرهنگ هم بحث شود. براي مثال عرف يكي از اجراي فرهنگ به شمار مي‌آيد كه پرسش‌هايي درباره‌ي آن مطرح است؛ مانند اينكه عرف چگونه تكون پيدا مي‌كند و مناشي تكون آن چيست؟ آيا ناشي از فطرت آدميان، تعاليم انبياء يا الزام‌هاي حكومت‌هاست كه به تدريج رسوب مي‌كند و مزمن مي‌شود و در جوامع مي‌ماند؟ پاسخ‌هايي كه به اين پرسش‌ها داده مي‌شود در واقع احكامي است كه درباره‌ي به عرف صادر مي‌شود. حال اگر اين احكام كلي، عرف، در فلسفه‌ي فرهنگ نيز مد نظر قرار گيرند مسائل اين فلسفه‌ي مضاف هم به دو دسته تقسيم خواهند شد. در واقع فرهنگ، به رغم آنكه از مولفه‌هاي گوناگوني پديد آمده است، احكامي دارد با هويت جمعي آن. يك‌يك اجزاي تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ هم احكامي دارند كه وقتي آنها را مستقل مي‌بينيم آن احكام را بر آنها صادر مي‌كنيم. به سخن ديگر، پرسش‌هايي درباره‌ي اين اجزا مطرح است كه بايد پاسخ‌هاي فلسفي و معرفت‌شناختي پيدا كنند. ما به اين پاسخ‌ها احكام مي‌گوييم. البته بنده چندان مايل نيستم كه اين دسته‌بندي و تفكيك را در مسائل فلسفه‌ي فرهنگ پيشنهاد بدهم؛ زيرا در اين صورت، فلسفه‌ي فرهنگ را بايد كلان‌فلسفه‌اي بدانيم كه چندين و چند فلسفه‌ي مضاف را دربرمي‌گيرد؛ يعني فلسفه‌ي دين، فلسفه‌ي هنر، فلسفه‌ي عرف و فلسفه‌ي اخلاق را بايد جزء فلسفه‌ي فرهنگ بدانيم كه كار بسيار نامتعارفي است. در اين حالت، جمع علوم بسياري در علم واحد اتفاق مي‌افتد و اين يك اشكال اساسي است كه نمي‌توان به آن تن داد.
 پاسخ اشكال اول اين است كه قرار شد اجزاي فرهنگ را به شرط شيء، يعني جزئي از فرهنگ، ببينيم تا فرهنگ به شمار آيند. بر اين اساس، زماني كه دين بما هو دين در نظر گرفته مي‌شود، جزئي از فرهنگ نيست؛ بلكه موضوع مستقلي به شمار مي‌آيد. اگر بخواهيم اشكال دوم را برطرف كنيم، بايد بگوييم كه ما، هم يك نگاه استقلالي به يك‌يك اجزاي تشكيل‌دهنده و تعريف‌كننده‌ي فرهنگ به صورت گسترده، وسيع و تفصيلي داريم و هم يك نگاه اجمالي، و اين دو نگاه به صورت حيثي با هم متفاوت مي‌شوند. اين اركان آن‌گاه كه به شرط شيء، يعني جزئي از فرهنگ، نگاه مي‌شوند در ذيل فلسفه‌ي فرهنگ مطالعه مي‌شوند، اما آن گاه كه جزئي از فرهنگ به شمار نمي‌آيند، موضوعي بسيار گسترده و كلان هستند كه مطالعه‌ي هستي‌شناختي آنها فلسفه‌هاي مضاف ديگري را پديد مي‌آورد. در اين صورت، مسائل فلسفه‌ي فرهنگ هم به دو دسته‌ي كلان و خُرد تقسيم مي‌شود.
 در جدول ياد شده ديديم كه اين دو فلسفه، هويت فرهنگي متفاوتي دارند. اگرچه آنها به دليل فلسفي بودن در دسته‌ي علوم حقيقي قرار مي‌گيرند، ولي چنان كه گفتيم، متعلَق فلسفه‌ي فرهنگ، مقوله‌ي فرهنگ است كه از جنس معرفت نيست، اما متعلَق و مضاف‌اليه فلسفه‌ي علم فرهنگ، علم به فرهنگ است كه خود نوعي معرفت دستگاه‌وار به شمار مي‌آيد. درنتيجه، فلسفه‌ي فرهنگ، معرفت درجه‌ي يك است و فلسفه‌ي علم فرهنگ، معرفت درجه دو. موضوع فلسفه‌ي فرهنگ، معرفت نيست، پس يك مطالعه‌ي معرفتي وثيق است؛ يعني مطالعه‌ي آن مقوله به توليد معرفت منتهي مي‌شود، اما در فلسفه‌ي علم فرهنگ، علم فرهنگ، كه خود ابتدا توليد شده است، مطالعه مي‌شود و پس از مطالعه‌ي آن، معرفتي به معرفت يا علم فرهنگ توليد مي‌گردد. از همين‌روست كه فلسفه‌ي علم فرهنگ، معرفت به معرفت و در نتيجه، معرفت درجه‌ي دو قلمداد مي‌شود. براساس آنچه گفته شد، متوجه مي‌شويم كه تفاوت اساسي فلسفه‌ي فرهنگ با فلسفه‌ي علم فرهنگ، از تفاوت ماهوي متعلَق و مضاف‌اليه ناشي مي‌شود.
 
 2. مباحث فلسفه‌ي فرهنگ
 مباحث فلسفه‌ي فرهنگ را مي‌توان در هفده محور بررسي كرد. براي دستيابي به دركي روشن‌تر از اين هفده محور و رسيدن به دريافتي مشترك از آنها، در ادامه، فهرست‌وار به اين موارد اشاره مي‌كنيم:
 1. باشايي و هست‌بود فرهنگ. آيا فرهنگ وجود دارد؟ ممكن است كساني باشند كه بگويند فرهنگ يعني چه؟ فرهنگ وجود ندارد، و آنچه با عنوان فرهنگ مطرح مي‌شود توهمي بيش نيست. بنابراين در اين محور ما به دنبال اثبات فرهنگ هستيم.
 2. هستايي فرهنگ، هستي‌شناسي فرهنگ و چگونگي وجود آن. در اين حوزه، پرسش‌هايي مطرح مي‌شود مانند اينكه فرهنگ از چه وجودي برخوردار است؟ آيا واقعمند است و داراي وجود واقعي است؟ در پس تصوري كه ما از فرهنگ داريم واقعيتي هم نهفته است يا ناواقع‌مند است؟ يك سلسله مقولات حقيقي داريم كه به تكوين پيوند خورده‌اند؛ يك سلسله مقولات اعتباري هم وجود دارند كه گاه در حد فرض يا دست كم در حد انتزاعي است كه ما از بعضي از مقولات مي‌كنيم. فرهنگ از كدام يك از اينهاست؟ داراي وجود حقيقي است؟ يا اعتباري؟ داراي وجود واقعمند است يا ناواقع‌مند؟ بحث درباره‌ي اين پرسش‌ها و پاسخ به آنها در اين محور مد نظر قرار مي‌گيرد. درواقع، بحث هستي‌شناسي فرهنگ در بند يك و دو مطرح مي‌شود.
 3. آگاهايي فرهنگ، معرفت‌شناسي فرهنگ و مباحث مطرح ذيل فرهنگ از پايگاه معرفت‌شناسي سومين محور از مباحث فرهنگ است كه در آن به پرسش‌هايي مانند اينكه آيا فرهنگ را مي‌توان شناخت و اگر پاسخ مثبت است آيا شناخت آن روشمند است؛ يعني مطالعه و شناخت فرهنگ روش مشخصي دارد؟ مي‌شود فرهنگ را از غيرفرهنگ بازشناخت؟ و ... پاسخ داده مي‌شود.
 يكي از مباحث بحث‌برانگيز در حوزه‌ي مطالعات مربوط به علوم انساني، انسان يا مطالعات فرهنگي، تعريف فرهنگ است. كتاب‌هايي كه در اين زمينه نگاشته و منتشر شده‌اند تا به حال افزون بر دويست تعريف براي فرهنگ ارائه كرده‌اند. يكي از عوامل مهمي كه سبب اين تنوع مي‌شود ديدگاه‌هاي متفاوت درباره‌ي اين است كه چه چيزي فرهنگ تلقي مي‌شود و چه چيزي فرهنگ به شمار نمي‌آيد. در واقع، بعضي از صاحب‌نظران اين حوزه، دسته‌اي از مقوله‌ها را زيرمجموعه‌ي فرهنگ به شمار مي‌آورند و بنابراين، تعريفشان از فرهنگ با ديگراني كه آنها را جزء فرهنگ نمي‌دانند متفاوت مي‌شود. با توجه به همين تنوع ديدگاه‌ها اين پرسش مطرح مي‌شود كه آيا مي‌توان فرهنگ را از غيرفرهنگ بازشناخت و به اين ترتيب، به تعريف دقيق‌تري از فرهنگ دست يافت؟ آيا فرهنگ كاركرد معرفتي دارد؛ يعني مي‌توان فرهنگ يا مؤلفه‌هاي تشكيل‌دهنده‌ي آن را چونان ابزاري در معرفت‌شناسي به كار برد و براي اثبات بعضي حقايق به آن تمسك نمود. براي مثال، مي‌توان گفت رفتاري كه در بين گروه خاصي از انسان‌ها در اقليم خاص و زمان معيني رايج بوده، ناشي از فطرت آدمي و جزء ارزش‌هاي پايدار اوست؟ براي روشن‌ترشدن موضوع بايد بگويم كه اگر ما فرهنگ را ناشي از فطرت بدانيم، آنچه از رفتار آدميان در يك اقليم خاص، و زماني معين درك مي‌گردد، نشانه‌اي براي كشف وجهي از فطرت تلقي مي‌شود.
 4. چيستايي فرهنگ. سخن از ماهيت فرهنگ در اين محور مطرح مي‌شود. ما سه تعريف پيشنهاد داديم كه در اين محور به تفصيل درباره‌ي آنها بحث خواهد شد.
 5. چه‌هايي فرهنگ. آيا عادات و نيز آداب و رسوم جزء فرهنگ است؟ آيا دين، جزء فرهنگ است؟ آيا تكنولوژي و فناوري جزء فرهنگ است؟ نسبت فرهنگ با اين دسته از مقولات چيست؟ آيا فرهنگ كل است كه اينها اجزاء آن هستند؟ نسبت و مناسبات ميان اين اجزاء و مؤلفه‌ها يا جزئي‌ها با يكديگر چيست؟ به تعبير ديگر، نسبت فرهنگ و دين چيست؟ دين، فرهنگ را مي‌سازد؟ فرهنگ، دين را مي‌سازد؟ آيا در هم تعامل مي‌كنند؟ نسبت و مناسبات دين با هنر چيست؟ در كل دين، هنر، آداب، عادات، اخلاق، فناوري چه نسبتي با هم دارند؟ اين‌ها پرسش‌هايي هستند كه در اين محور بررسي مي‌شوند.
 6. ياساوري و ياساگري فرهنگ يعني قانونمندي و قانون‌پذيري و قانون‌وارگي فرهنگ. دو پرسش بسيار مهم در اين حوزه مطرح مي‌شوند: الف) آيا بر فرهنگ قوانين و قواعد مشخصي حاكم است؟ بسياري در پاسخ به اين پرسش مي‌گويند: خير، فرهنگ قانون‌پذير نيست؛ درنتيجه، نمي‌توان آن را مديريت كرد. بنابراين، مهندسي فرهنگي هم بي‌معناست؛ ب) آيا فرهنگ مي‌تواند خود قاعده و قانون قلمداد گردد و بسياري از مسائل تحت تأثير آن اداره شوند؟ البته اين پرسش را مي‌توان به شيوه‌هاي گوناگون مطرح كرد. براي مثال، در حوزه‌ي حقوق نظريه‌هايي هست كه عرف را جزء منابع حقوق مي‌دانند. بر اين اساس كه اگر عرف جزء فرهنگ قلمداد شود، پس فرهنگ مي‌تواند قانون بسازد و مي‌تواند سهمي در اداره‌ي مناسبات اجتماعي انسان‌ها داشته باشد. اين پرسش، بسيار مهم، دقيق و پردامنه است؛ چون مباني فرهنگ بسيار پيچيده، تودرتو و كثيرالاضلاع است و اركان بسياري آن را مي‌سازند. درنتيجه، همان‌گونه كه فرهنگ بر بسياري از عوامل تأثير مي‌گذارد، عوامل بسياري نيز بر آن تأثير ‌گذارند. از همين‌رو، فهم اين موضوع كه فرهنگ قانون‌پذير است يا قانون‌بخش به بحث بسيار دقيق و پيچيده‌اي نياز دارد كه در همين محور مطرح مي‌شود.
 7. چرايي و برآيي فرهنگ. چرا فرهنگ پديد مي‌آيد؟ چه نيازي به فرهنگ داريم؟ فرهنگ چه خاصيتي در حيات بشري دارد؟ و... پرسش‌هاي رايج در اين محور است. البته شايد پرسش بعدي ما كه مناشي فرهنگ است بر پرسش هفتم مقدّم باشد. در اينجا لازم است به اين نكته اشاره كنم كه بنده معادل كلمه‌ي «غايت» را در فارسي «برآيي» مي‌دانم تا چرايي؛ زيرا برآيي وجه علّي دارد و از عاقبت و پايان كار سخن مي‌گويد.
 8. ازآني و ازايي فرهنگ. اينكه فرهنگ از كجا پديد مي‌آيد و مناشي آن چيست، پرسش بسيار مهم اين محور تلقي مي‌شود. پيش از اين، به ديدگاه ميرزاي نائيني درباره‌ي عرف اشاره و گفته شد كه ايشان عرف را به اندازه‌اي گسترده مي‌دانست كه سهم وسيعي براي آن در تكون فرهنگ قائل بود؛ به گونه‌اي كه مي‌توان گفت با فرهنگ معادل مي‌گرديد. براساس همين ديدگاه، مي‌توان آن سه احتمالي را كه وي مطرح نموده است، درباره‌ي فرهنگ مطرح كرد و چنين پرسش نمود كه منشأ فرهنگ چيست؟ آيا منشأ فرهنگ فطرت انساني است؟ فرهنگ، تظاهرات فطري آدميان است؟ آيا فرهنگ را انبيا القا كرده‌اند؟ آيا رسوب‌شده‌ي تعاليم انبياست (چون بسياري از مؤلفه‌هاي فرهنگ مثبت و متعالي به شمار مي‌آيند و در همين نگاه است كه افراد غيرمتعالي را بي‌فرهنگ مي‌گويند) يا حاكمان آن را القا كرده‌اند؟ و فرض چهارمي هم مي‌توان اضافه كرد كه آيا فرهنگ را مي‌توان آنگاه كه متعالي است پديده‌اي قدسي تلقي كرد؟ آيا فرهنگ تحت تأثير اراده‌ي الهي پديد مي‌آيد و از تظاهرات مشيت الهي است (چون بعضي از ويژگي‌هاي مسجل و مسلم فرهنگ، مانند تنوع زباني از آيات الهي است) اگر اين‌گونه است، مي‌شود گفت دست‌كم بعضي از اركان فرهنگ منشأ مشيت الهي‌اند. به هرحال، اين بحث كه فرهنگ از كجا پديد مي‌آيد و منشأ و منبع آن چيست، بحث بسيار مهم و ارزشمندي در فلسفه‌ي فرهنگ قلمداد مي‌شود.
 9. كارآيي فرهنگ كه بنده با عبارت سودمان فرهنگ از آن ياد مي‌كنم. فرهنگ چه منافع و كاركردهايي دارد؟ چه تأثيري بر زندگي آدمي مي‌گذارد؟ يعني آيا عامل انسجام اجتماعات است و يا منشأ‌ صلح و سلام جوامع؟ پرسش‌هاي مطرح در اين محورند كه با توجه به آثار و پيامدهاي فراوان فرهنگ مطرح مي‌شوند. اگر نگاهي مثبت به فرهنگ داشته باشيم، با تعبير سودمان و سودوربودن فرهنگ مي‌توانيم از اين محور ياد كنيم.
 10. چندگاني و چندگوني فرهنگ. آيا فرهنگ يك مقوله‌ي جهان‌شمول و بشري است؟ اگر به سراسر جهان مراجعه كنيم، فرهنگ را يكسان مي‌بينيم يا چندگانه و چندگونه؟ آيا يك فرهنگ بشري وجود دارد كه امروز در كنار اين فرهنگ جهاني، به خُرده‌فرهنگ‌ها اشاره مي‌كنند و جهاني‌شدن را جهاني‌سازي فرهنگ غربي و امريكايي قلمداد مي‌كنند و سوگمندانه و رنجورانه از به خطر افتادن خُرده‌فرهنگ‌ها سخن مي‌گويند؟ بر چه اساس و معياري فرهنگ تقسيم و طبقه‌بندي مي‌شود؟ چندگونه فرهنگ داريم؟ بحث پلوراليسم فرهنگي، كه منشأ همه‌ي پلوراليسم‌هاي ديگر است، از همين‌جا ناشي مي‌شود. گرچه پلوراليسم به صورت جوهري بحث معرفت‌شناختي هم به شمار مي‌آيد، نخستين‌بار در بستر فرهنگ مطرح شده است. براي نمونه جان هيك، از صاحب‌‌نظران بحث پلوراليسم، وقتي اين نظريه را تبيين مي‌كند، از پلوراليسم فرهنگي سخن مي‌گويد، كه بيشتر نوعي تكثر فرهنگي است، و بعد موضوع را به دين پيوند مي‌زند.
 به هر حال، اين مبحث بسيار مهم است كه در آن افزون بر پرسش‌هاي بالا، اين سؤال‌ها كه آيا ما مي‌توانيم از چيزي به نام فرهنگ ديني و فرهنگ سكولار سخن بگوييم؟ آيا مي‌توان از فرهنگ غربي و شرقي بحث كرد؟ آيا فرهنگ، نوع سوسياليستي و ليبراليستي يا مدرن، فرامدرن و سنتي دارد؟ اگر پاسخ مثبت است، چه نسبتي ميان اين انواع وجود دارد؟ آيا فرهنگ‌ها از يكديگر تغذيه مي‌شوند؟ آيا فرهنگ‌ها مترتّب و متوالي هستند و در پي هم مي‌آيند؟ رابطه‌ي فرهنگ‌ها عرضي است يا طولي يا هر دو نوع؟ فرهنگ‌ها با هم تعامل مي‌كنند يا در تنافي هستند؟ آيا فرهنگ‌‌ها از هم زاده مي‌شوند يا يكديگر را بارور مي‌كنند؟ و ... در ذيل آن مطرح مي‌شوند.
 11. بايايي فرهنگ. محور يازدهم اين پرسش را در برمي‌گيرد كه آيا انسان بي‌فرهنگ، ممكن است؟ وقتي مي‌گوييم فلان كس بي‌فرهنگ است معناي آن چيست؟ آيا اين تعبير درستي است يا وقتي كه فردي هنجارهاي يك جامعه را به رسميت نمي‌شناسد و آنها را نقض مي‌كند به او بي‌فرهنگ مي‌گوييم؟ در پاسخي كوتاه به اين پرسش بايد گفت كه يك فرد نمي‌تواند بي‌فرهنگ باشد؛ زيرا هر كسي اسير چنگ و چنبره‌ي فرهنگ است، ولي آن‌گاه كه فرد از مدار فرهنگ و هنجارهاي حاكم بر جامعه‌ي خود خارج مي‌شود، اين نافرماني و سرپيچي او از حكم فرهنگ سبب مي‌گردد او را بي‌فرهنگ بدانيم.
 12. شايايي و روايي فرهنگ. در اين مبحث، كه به حُسن و قبح فرهنگ اختصاص دارد، تلاش مي‌شود به اين پرسش‌ها پاسخ داده شود كه شايستگي فرهنگ به چه چيزي است؟ فرهنگ ارزشمند به چه چيزي ارزشمند مي‌شود؟ كدام فرهنگ شايا و كدام فرهنگ ناشاياست؟ كدام فرهنگ رواست و كدام فرهنگ ناروا؟ با چه شاخص‌هايي مي‌توانيم بگوييم فرهنگي حَسَن يا قبيح است؟ اصلاً اين پرسش درست است كه حُسن و قبح را در فرهنگ مطرح كنيم و فرهنگ‌ها را به دو دسته‌ي حَسن و قبيح تقسيم نماييم؟ اگر پاسخ مثبت است، چه مبنايي براي اين كار وجود دارد؛ يعني چه كسي گفته است فرهنگي شايا، روا و حَسن است و فرهنگ ديگري ناشايا، ناروا و قبيح؟ البته در اينجا بايد به اين نكته اشاره كرد كه عده‌اي گمان مي‌كنند هر آنچه در جامعه‌اي به مثابه‌ي ارزش پذيرفته شد و هنجار گرديد، براي مردم آن جامعه حسن به شمار مي‌آيد و خلاف آن قبيح و ناروا دانسته مي‌شود. آيا مي‌توان گفت كه ما ابرارزش‌هايي داريم كه بر كل فرهنگ بتوانند حاكم باشند و آنها ملاك داوري بين فرهنگ‌ها قلمداد شوند يا خير، هر فرهنگي ارزش‌هاي خاص خود را دارد؟ در واقع، ما سنجه‌هايي براي سنجش ارزش فرهنگ‌ها و داوري درباره‌ي آ‌نها داريم يا خير؟
 13. برينگي و زيرينگي فرهنگ يا كمال و برتري، نقص و فروتري فرهنگ. مبحث سيزدهم به موضوع فرهنگ منحط و راقي اختصاص يافته است و پرسش از اينكه كدام فرهنگ برينه است و كدام زيرينه؟ اين‌كه كدام فرهنگ برتر است و كدام فروتر در اين حوزه مطرح مي‌شود.
 14. كجايي و جايگاه فرهنگ در ميان ديگر علوم انساني. پرسش‌هاي مطرح در اين حوزه عبارت‌اند از اينكه فرهنگ در ميان مجموعه‌ي مقولات نرم‌افزاري حيات آدمي چه جايگاهي دارد؟ اگر اخلاق را جزء فرهنگ ندانيم نسبت فرهنگ با ‌‌آن چگونه است؟ اگر دين را جزء فرهنگ ندانيم، دين با فرهنگ چه نسبتي دارد؟ فرهنگ چه رابطه و نسبتي با تمدن دارد؛ تمدن جزء فرهنگ است يا فرهنگ جزء تمدن؟ عده‌اي مي‌گويند فرهنگ وجه نرم تمدن است و تمدن بُعد سخت‌افزاري فرهنگ، و در واقع آنها را دو روي يك واقعيت‌ مي‌دانند. در اين ديدگاه، صنايع جزء تمدن هستند نه فرهنگ ـ اگرچه عده‌اي از صاحب‌نظران اين حوزه، ابزارهاي ساخت بشر را هم از اركان فرهنگ تلقي مي‌كنند. درواقع، فرهنگ آن ارزش‌هايي است كه خود را در صنعت و فنون نشان مي‌دهد. براي مثال، در صنايع كشورهاي بلوك كمونيستي سابق سختي و زمختي آشكارا ديده مي‌شود، اما صنايع كشورهاي ليبراليستي و اروپاي غربي از ظرافت برخوردارند. اين ظرافت و زيبايي و آن سختي و زمختي نمود فرهنگي صنعت اين دو تمدن هستند. البته برخلاف اين ديدگاه، در نگرش ديگري ممكن است تمدن مبحثي مجزا از فرهنگ تلقي شود، كه در اين صورت بايد نسبت ميان آن دو تبيين گردد.
 15. شيوه‌ي شناسايي فرهنگ كدام است؟ در مباحث پيشين اين دو پرسش مطرح شدند كه آيا فرهنگ شناخت‌پذير است؟ و ـ اگر پاسخ مثبت باشد ـ آيا شناخت فرهنگ روشمند است؟ در صورت پاسخ مثبت به اين دو پرسش، مي‌توان سؤال كرد كه روش شناسايي فرهنگ چيست؟ روش‌شناسي مطالعه‌ي فرهنگ هم يكي از مباحث مهم فلسفه‌ي فرهنگ قلمداد مي‌شود كه در ذيل آن به اين پرسش‌ها كه فرهنگ را بايد تجربي مطالعه كرد يا امكان مطالعه‌ي نظري و انتزاعي آن نيز وجود دارد؟ و فرهنگ را بايد فلسفي ديد يا علمي، يا هر دو؟ و ... پاسخ داده مي‌شود. ما هم فلسفه‌ي فرهنگ داريم و هم علم فرهنگ و از آنجا كه روش فلسفه با روش علم متفاوت است، در فلسفه‌ي فرهنگ از روش فلسفي براي مطالعه‌ي موضوع استفاده مي‌شود و در علم فرهنگ از روش علمي. چگونگي طبقه‌بندي فرهنگ و شناخت اركان آن از ديگر مسائلي هستند كه در ذيل روش‌شناسي فرهنگ و روش مطالعه‌ي آن بررسي مي‌شوند.
 در اينجا بايد به اين نكته اشاره كنم كه محورهاي شانزدهم، هفدهم و هيجدهم را با اندكي تسامح محور مستقل قلمداد مي‌كنيم.
 16. چيدمان و هندسه‌ي فرهنگ. در فلسفه‌هاي مضاف به علم‌ها درباره‌‌ي مقوله‌هاي از جنس معرفت بحثي وجود دارد كه براساس آن، اين پرسش مطرح مي‌شود كه چيدمان صوري و معرفتي آن مقوله‌ها چگونه است. مثلاً مسائل يك علم چگونه تفكيك مي‌شوند؟ اول چه مسائلي در يك علم بحث مي‌شود و بعد چه مسائلي؟ همين‌طور مي‌توان از چيدمان معرفتي يك علم پرسش كرد؛ اينكه ساختار معرفت‌شناختي آن علم و مجموعه‌ي قضايايي كه آن را شكل داده‌اند بر هم ترتيب و ترتبي دارند، آن‌سان كه منتهي مي‌شوند به قضية‌القضايا؟ بنابراين چيدمان قضايا، مباحث و مسائلي كه در آن علم مطرح مي‌شود مبتني بر نظريه‌ي ابتناء علم بر قضيةالقضاياست؛ پس هرم‌سان است. يا اين‌كه شبكه‌سان است و در عرض با هم درگير مي‌شوند، هرچند يك عنصر كانوني هم داشته باشند. هسته و حاشيه دارند اما در مجموع بايد تركيب و ترتيب مباحث اين علم را كل‌انگارانه ديد؟
 در فلسفه‌هاي مضاف به مقولات هم شبيه اين پرسش را مي‌توان مطرح كرد؛ يعني آن‌گاه كه موضوع يك فلسفه‌ي مضاف مثل فرهنگ، مركب است، مي‌توانيم بپرسيم مولفه‌هايي كه اين تركيب را پديد آورده‌اند چه رابطه و نسبتي با هم دارند و چگونه با هم چيده مي‌شوند كه فرهنگ پديد مي‌آيد؟ اگر بشود فرهنگ را حس نمود و براي تماشاي آن امكان ايجاد كرد، اين مقولات را چگونه مي‌توانيم با هم مشاهده كنيم؟ با توجه به اينكه فرهنگ از دين، هنر، فناوري، اخلاق، آداب و ارزش‌هاي ديگر تشكيل شده است، اگر بخواهيم چيدمان اين اركان را روي صفحه‌اي ترسيم كنيم، چه تصويري پديد مي‌آيد؟
 17. نگاه آينده‌پژوهانه به فرهنگ. اگر آينده‌پژوهي را نگاهي فلسفي قلمداد كنيم، اين پرسش را هم مي‌توان فلسفي دانست كه آينده‌ي فرهنگ چه خواهد شد. اما آيا فرهنگ پيش‌بيني‌پذير است؟ اگر پاسخ آري است، آن‌را به صورت فلسفي مي‌توان پيش‌بيني كرد يا علمي؟ البته پاسخ به اين پرسش‌ها تابع پاره‌اي از پاسخ‌هايي است كه به پرسش‌هاي پيشين خواهيم داد. مبحث جهاني‌شدن و گمانه‌زني درباره‌ي آينده‌ي فرهنگ جهاني و سرنوشت خُرده‌فرهنگ‌ها هم ذيل اين محور مطرح مي‌شود. اين بحث بسيار رايجي است كه اگر آن را بحث فلسفي قلمداد كنيم مي‌تواند در فلسفه‌ي فرهنگ جاسازي شود و در زمره‌ي سلسله مباحث و محورهاي اين دانش قرار گيرد.
 در پايان بايد بگويم كه اين هفده محور مباحث مطرح در فلسفه‌ي فرهنگ قلمداد مي‌شوند كه همگي آنها براساس منطقي خاص سازمان پيدا كرده‌اند. در واقع، بنده با استقرا به اين هفده محور دست يافته‌ام و مباحث مطرح ذيل فلسفه‌ي فرهنگ، استقصا شده‌اند، اما تصلبي درباره‌ي بُعد كمّي و كيفي اين چينش ندارم.
 ساختار هر دانشي بر دو سامانه استوار مي‌شود: اول، سامانه‌ي عرضي؛ دوم، سامانه‌ي طولي. در سامانه‌ي عرضي، نخست ترتيب مباحث به شيوه‌اي منطقي بيان مي‌شود و بعد درباره‌ي آنها بحث مي‌گردد. سامانه‌ي عمودي اين است كه ذيل هر مبحثي ما يك سلسله زيرفصل‌هايي را داريم كه با هم ترتيب منطقي دارند، چون ساختار صوري هر دانشي از ترتيب و ترتّب خاصي پيروي مي‌كند كه آن سازمان به وجود مي‌آيد، ما نمي‌توانيم اول از چه‌آيي فرهنگ بپرسيم؛ زيرا نخست بايد آيايي آن مد نظر قرار گيرد و پرسش شود كه آيا فرهنگ وجود دارد و آن‌وقت اگر پاسخ مثبت بود به سراغ چه آيي فرهنگ رويم، اما اگر پرسش از آيايي فرهنگ پاسخ پيدا نكند و يا پاسخ آن منفي باشد، بحث كردن از چه‌آيي معنايي نخواهد داشت.
 
 پرسش و پاسخ
 آقاي ذوعلم: من فكر مي‌كنم ما در بحث فرهنگ مسائلي داريم كه بخشي از آن به نگاه تحليلي و فلسفي به فرهنگ بازمي‌گردد، و بخشي ديگر از بحث‌هاي مديريتي و اجرايي كه در اين هفده مورد مطرح شد ناشي مي‌شود. به نظر مي‌رسد اهميت بيشتر بعضي از اين مباحث هم از همين قضيه سرچشمه مي‌گيرد. براي مثال، موضوع شايستگي فرهنگ بسيار محل بحث است. به نظر مي‌رسد كه ما در نهايت معتقديم كه فرافرهنگي داريم كه همان دين حق است و اين دين حق بايد هادي فرهنگ باشد، ولي اين ديدگاه در مورد فرهنگ ما مقبوليت ندارد و خيلي‌ها آن را نمي‌پذيرند. اگر مسائل جلسه را اولويت‌بندي كنيم در جمع‌بندي نتايج بهتري به دست خواهيم آورد؛ چون آن ساختار نهايي را همين الان نمي‌توان تعيين كرد و موضع فلسفي ما درباره‌ي هر موضوع تعيين‌كننده‌ي نتيجه و جمع‌بندي نهايي است. مسلم است كه ما به دنبال تبيين فلسفه‌ي فرهنگ خودمان هستيم و حداقل معتقديم كه ما يك فلسفه‌ي فرهنگ داريم و مي‌خواهيم آن را تبيين كنيم.
 نكته‌ي ديگر آن است كه با اين هفده محوري كه امروز مطرح شد اميدوارم بحث ما در مسير روشني قرار گيرد تا خيلي درگير مقدمه‌هاي بعيده و بحث‌هايي نشويم كه گرچه بي‌ربط نيستند، ارتباط مستقيمي با مسائل مد نظر ما ندارند.
 به اين موضوع هم بايد اشاره كنم كه شما فرموديد اگر ما فرهنگ را مقوله‌ي‌ داراي اضلاع و تلفيقي تلقي كنيم، در اين صورت، علم فرهنگ ممكن است علم واقعي تلقي نشود. به نظر مي‌رسد در اين صورت هم، چون ما از حيث وحدت اين اضلاع، به فرهنگ نگاه مي‌كنيم، به هر حال علم فرهنگ بايد وحدتي داشته باشد كه بتوان به آن علم گفت و آن تنسيقي كه شما مطرح كرديد، اگر نباشد ديگر نمي‌توان گفت كه علم فرهنگ وجود دارد.
 آقاي علي‌اكبري: اين بحثي كه مطرح شد درواقع مباحث روش‌شناسي فلسفه‌ي فرهنگ بود، كه بهتر است اندكي روشن‌تر مطرح گردد. به نظر من دو راهكار اساسي براي شفافيت اين مباحث وجود دارد؛ يك راه اين است نخست پرسش‌‌هاي فلسفه‌ي فرهنگ تشريح شود ـ آنچه در اين جلسه مد نظر قرار گرفت ـ و در واقع چكش‌كاري بيشتري روي اين سؤال‌ها انجام گيرد، و تأثير و تأثرات آنها نسبت به يكديگر، تقدم و تأخر هريك بر ديگري و حتي اصلي و فرعي بودن آنها مشخص شود، بعد وارد بحث شويم؛ روش دوم هم اين است كه با تسامح از بعضي مباحث بگذريم و يك‌بار بحث را تا انتها پيش ببريم و دوباره برگرديم و بحث روش‌شناسي را يك بار ديگر مطرح كنيم. به نظر من بد نيست يك مقدار اين سؤال‌ها چكش‌كاري شود؛ چون كار روان‌تر مي‌گردد.
 نكته‌ي ديگر اين است ‌كه يك مقدار در منطق پرسش‌ها هم تأمل كنيم؛ چون بعضي با فرض پاسخ‌هاي روشن به بعضي ديگر مي‌توانند از نظر موضوعي منتفي شوند يا تحت تأثير قرار گيرند و تغيير كنند.
 مطلب ديگري كه در روش‌شناسي، پيش از انسجام دادن به اين پرسش‌ها بايد به آن توجه كرد سهم نظريات و پايگاه‌هاي فكري و مباني گوناگون در شكل‌گيري اين مباحث و رسيدن به اين پرسش‌هاست كه خوب است درباره‌ي آن هم تأملي شود.
 آقاي خزايي: مسئله ديگري كه به روشن‌‌تر‌شدن موضوع بحث ما كمك مي‌كند تبيين فلسفه‌ي فلسفه‌ي فرهنگ است.
 آقاي ادبي: من فكر مي‌كنم براساس تعابير دوستان مي‌توان تعبير سومي را هم مطرح كرد و آن‌ اين است ‌كه مباحث انتزاعي يا فلسفي يا مباحثي كه ناظر است به فلسفه‌هاي خاص را در موارد مصداقي امروزي هم ببينيم؛ يعني اگر درباره‌ي الان در مورد مسائل برآيي و چرايي صحبت مي‌كنيم، مصاديق آن را مشخص كنيم؛ آن هم از همين كارهايي كه الان انجام مي‌شود و همين موضوعاتي كه جامعه‌ي ما به آنها مبتلاست و معلوم نيست كاركرد معرفتي اين مباحث در درازمدت در اجتماع چه خواهد بود. به نظر من شايد بتوانيم اين دو وجه را در هم جمع كنيم و محصول سومي به دست آوريم كه هم مباحث معرفتي فلسفي مد نظر قرار گيرد و هم به مصاديق مبتلابه‌ بومي و بين‌المللي آن توجه شود تا مباحث خيلي انتزاعي نباشند.
 آقاي جمشيدي: فرموديد كه فرهنگ، انسان‌شناسي انضمامي است. اگر درست متوجه شده باشم، شايد اين فرمايش شما ناظر به اين مطلب باشد كه فرهنگ مربوط به رفتارهايي است كه از انسان ناشي مي‌شود. فرهنگ يك جنبه‌ي ذهني هم دارد؛ يعني در ذهن انسان، نقشي از فرهنگ هست.
 نكته‌ي بعد اين‌ است كه وقتي مي‌گوييم فرهنگ، انسان‌شناسي انضمامي است، غايت، مطالعه‌ي انسان تلقي مي‌شود نه فرهنگ.
 فرموديد علم قضاياي توصيفي و توصيه‌اي را دربر مي‌گيرد، اين در حالي است كه ديدگاه رايج برخلاف نظر شماست. در اين ديدگاه، علوم اجتماعي اغلب علم توصيفي به شمار مي‌آيند و تجويز، توصيه و داوري به ايدئولوژي و فلسفه حواله داده مي‌شوند. با اين حال نبايد از اين نكته غفلت كرد كه اين قضايا در عمل به هم آميخته‌اند.
 افزون بر اين، بعضي از سرفصل‌هايي كه معرفي شد به فلسفه‌ي علم فرهنگ مربوط بود نه فلسفه‌ي فرهنگ. فلسفه‌ي فرهنگ ناظر به وجود ماهيت خود فرهنگ است، اما چگونگي مطالعه‌ي اين وجود، فلسفه‌ي علم فرهنگ به شمار مي‌آيد. در اينجا بخشي از مطالبي كه در حوزه‌ي فلسفه‌ي علم فرهنگ، درباره‌ي آنها بحث مي‌شود در سرفصل‌هاي يادشده گنجانده شدند. بخشي از مسائل به فلسفه‌ي علم فرهنگ برمي‌گردد؛ بخش ديگري از آنها هم از مسائل فلسفه‌ي فرهنگي هستند نه فلسفه‌ي فرهنگ، مثل محور دوازدهم؛ يعني چيزهايي كه ارزش‌گذاري شده است.
 اين نظر هم شايع است كه از يك‌سو فلسفه‌ي اجتماعي وجود دارد و از سوي ديگر علم اجتماعي. از نظر ما تفاوت اين دو دانش هم از تفاوت بين توصيف و تجويز ناشي مي‌شود. با همين ديدگاه است كه ما فارابي را فيلسوف اجتماعي مي‌دانيم؛ از آن‌رو كه ارزش‌گذاري هم كرده است، ولي عالمان علوم اجتماعي مدرن را دانشمند مي‌ناميم؛ چون نظريه‌پرداز هستند. در حال حاضر تعداد زيادي كتاب با عنوان فلسفه‌ي اجتماعي منتشر شده‌اند، اما فلسفه‌ي اجتماعي، جامعه‌شناسي نيست؛ چون جامعه‌شناسي توصيف مي‌كند، ولي فيلسوفان اجتماعي تجويز مي‌كنند. با توجه به همين موضوع، اگر ما بخواهيم احكام تجويزي براي فرهنگ صادر كنيم، طبيعتاً بايد اسم آن را فلسفه‌ي فرهنگي بگذاريم نه فلسفه‌ي فرهنگ.
 مطلب آخر اين است كه شما فرموديد معرفت بايد دستگاه‌وار و ساختارمند باشد، اما به نظر مي‌رسد كه واقعيت خود ذاتي ساختارمند دارد، با توجه به همين مسئله چگونه مي‌توان فرض كرد كه واقعيت ساختارمند نيست؟
 استاد رشاد: عرض كردم كه با چه تلقي از فرهنگ و نيز علم فرهنگ مي‌گويم كه ما درباره‌ي فلسفه‌ي فرهنگ بحث مي‌كنيم نه فلسفه‌ي علم فرهنگ. شما اگر تعريفي كه من درباره‌ي فرهنگ و علم فرهنگ بيان كردم و نيز تفاوت بين اين دو دانش را در فلسفه‌هاي مضاف به آن دو، مد نظر قرار دهيد، فهرست ارائه شده در اين جلسه را مباحث فلسفه‌ي فرهنگ خواهيد دانست؛ البته ممكن است بحث‌هايي درباره‌ي تلقي‌ها مطرح باشد.
 اين‌ مسئله كه بعضي از مباحث نسبت به بعضي ديگر از اولويت و بلكه از اوّليت برخوردارند درست است، اما اگر بناست اين سلسله مباحث طولاني‌مدت ادامه يابند، لازم است اوّليت و ثانويت و نه اولويت‌ها رعايت گردند. در صورتي رعايت ترتيب از نظر اولويت‌ها اهميت مي‌يابد كه فرض كنيم امكان ادامه دادن اين سلسله‌مباحث در طولاني مدت ممكن نخواهد بود ـ كه چه بسا همين‌طور باشد ـ از آنجا كه ما نمي‌توانيم اين مباحث را همين‌طور ادامه دهيم، لازم است اولويت‌ها را رعايت كنيم. البته مباحثي را كه بر ديگري مترتب هستند و اوليت دارند بايد در ترتيب ساختار رعايت نماييم؛ چون گاهي بين بعضي از محورها با بعضي ديگر ترابط و تعامل دوسويه برقرار است، اما منتها اين‌ موضوع كه كدام‌يك سهم اساسي‌تري دارند گاه سبب مي‌شود بحثي را كه هر چند در جايگاه ثانويه قرار دارد بر بحث قبلي آن مقدم بدانيم. در عين حال من حرفي ندارم كه روي همين ساختار هم بحث كنيم. شايد بهتر باشد كه ما مباحثي كه داراي اولويت چندان نيستند خيلي خلاصه مطرح كنيم، اما درباره‌ي مباحثي كه اولويت بيشتر دارند بيشتر بحث نماييم. اين روش باعث مي‌شود هم بحث خيلي بي‌سامان و احياناً با خلأ و رخنه پيش نرود و در پايان كار ناقص درنيايد و ترتّب هم رعايت گردد و هم اينكه درباره‌ي موضوع‌هايي كه كاربردي‌تر و لازم‌ترند بيشتر بحث شود.
 بحث درباره‌ي تأثير منظرهاي ديني و غيرديني، ايدئولوژي‌ها و مباني بر تلقي‌ها از اين محورها و مباحث، هر چند بسيار مهم است، از حوزه‌ي مباحث فلسفه‌ي فرهنگ خارج مي‌شود، مگر اينكه آن را با عنوان تأثير مناظر ديني و غيرديني در فرهنگ مطرح كنيم، اما اگر بخواهيم تأثير مناظر ديني و غيرديني را بر مسائل فلسفه‌ي فرهنگ بررسي كنيم، فلسفه‌ي فلسفه‌ي فرهنگ مطرح مي‌گردد كه خارج از موضوع بحث ماست. هر چند تا اين جلسه ما از فلسفه‌ي فلسفه‌ي فرهنگ بحث كرده‌ايم، بنا نداريم در اين بحث متوقف شويم. بحث ساختارشناسي لااقل به منزله‌ي يكي از مباحث عمده‌ي رئوس ثمانيه مطرح شد نه ذيل بحث فلسفه‌ي فلسفه‌ي فرهنگ. اگر تأثير منظرها، نظريه‌ها، مباني پيشيني و پيش‌انگاره‌ها بر نگاه فلسفي به فرهنگ را، به دليل اينكه خارج از حوزه‌ي بحث ماست، در اين سلسله جلسات مطرح نكنيم، آنجا كه چندگانگي و چندگونگي فرهنگ مطرح مي‌شود اين امكان وجود دارد كه درباره‌ي تأثير نگاه ديني و غيرديني و ساير منظرها در تكون فرهنگ و مؤلفه‌هاي آن بحث كنيم. درواقع، چون در اين مبحث از خود فرهنگ سخن گفته مي‌شود و نگاه فلسفي به خود فرهنگ قلمداد مي‌گردد، تأثير نگاه ديني و غيرديني در فرهنگ از مسائل فلسفه‌ي فرهنگ به شمار مي‌آيد.
 توصيه‌ي جناب آقاي ادبي، كه از بحث‌هاي انتزاعي بكاهيم و مباحث كاربردي و مصداقي را مطرح كنيم، هم خوب است و گاهي در مقام تحليل و شاهد‌آوري مي‌توانيم به موارد مصداقي و عيني هم اشاره كنيم، ولي چون اين سلسله بحث‌ها، فلسفي‌اند و در ذات بحث‌هاي فلسفي، مسئله‌ي انتزاعي بودن هست، چندان نمي‌شود از مصداق و كاربرد سخن گفت؛ زيرا در آن صورت مباحث فلسفي فرهنگ با علم فرهنگ با هم خلط مي‌شوند. در علم فرهنگ مي‌توان كاملاً عيني و مصداقي بحث كرد، ولي در فلسفه، چون با مباحث جزئي سروكار نداريم، چندان نمي‌توان به مباحث مصداقي توجه نمود.
 آقاي جمشيدي به اين مسئله ايراد گرفتند كه ما فرهنگ را انسان‌شناسي انضمامي مي‌دانيم، حال آنكه علامه جعفري فرموده‌اند فرهنگ وجه ذهني هم دارد. در تشريح اين تلقي بايد بگويم كه منظور ما از آن، مطالعه‌ي انسان در صف و صحنه است كه اولاً وجه ذهني تعريف فرهنگ را بيرون از بحث قرار مي‌دهد و ثانياً همان انسان‌شناسي مي‌شود. فرهنگ، وجه ذهني دارد و بينش، جزء مؤلفه‌هاي اصلي آن به شمار مي‌آيد، اما اينكه مي‌گوييم وقتي فرهنگ را مطالعه مي‌نماييم داريم انسان‌شناسي انضمامي مي‌كنيم منافي اين وجه ذهني فرهنگ نيست؛ زيرا همان زماني كه داريم انسان در صحنه و منضم به ظروف را مطالعه مي‌كنيم، ذهنيت آن انسان را نيز مد نظر قرار مي‌دهيم و در واقع، ما وجه ذهني فرهنگ را مغفول نمي‌گذاريم. بنابراين، اين مشكل پيش نمي‌آيد.
 همان‌گونه كه گفته شد، انسان را به دو شكل مي‌توان مطالعه كرد: يك بار انسان را بما هو انسان در نظر گرفت و فطرتش را چونان گرانيگاه هويت و ماهيت او قلمداد كرد و هرآنچه از او برمي‌آيد و برونداد وجود اوست دامنه‌ي فطرت تلقي نمود و با اين ديدگاه به مطالعه‌ي او دست زد كه در نتيجه‌ي آن، علوم انساني توليد مي‌شود. اين يك نوع مطالعه‌ي انسان است كه در نتيجه‌ي آن علوم انساني بمعني‌الكلمه توليد مي‌گردد. با در نظر گرفتن اين نوع مطالعه، علوم انساني بومي و شرقي و غربي بي‌معنا مي‌شود؛ چون انسان شرقي و غربي نداريم، ولي زماني كه فرهنگ آن انسان را مطالعه مي‌كنيم؛ يعني آن انسان را در بستر زميني و زماني معيني مد نظر قرار مي‌دهيم، مطالعه‌ي ما بومي مي‌گردد. درواقع، اين نوع مطالعه، برشي است از انسان‌شناسي كه در آن، انسان به شرط شيء و منضم به محيط و ظروف تاريخي و اجتماعي، اقليمي و رواني خاص در نظر گرفته مي‌شود. بنابراين ايرادي ندارد كه بگوييم فرهنگ انسان‌شناسي انضمامي است. پيش از اين گفتيم كه انسان بدون فرهنگ، و فرهنگ بدون انسان معنا ندارد. بنابراين، در هنگام مطالعه‌ي فرهنگ لزوماً داريم انسان را مطالعه مي‌كنيم، منتها در قيد زمان و زمين معين نه به شكل مطلق.
 ما هر چيزي به‌ويژه علم را مي‌توانيم به دو شكل پسيني و پيشيني تعريف كنيم (البته شايان ذكر است كه در تعريف، افزون بر جامعيت و مانعيت ـ دو قيد معروف تعريف در ديدگاه اهل منطق ـ قيد سومي را هم كه بنده آن را پيشنهاد كرده‌ام بايد در نظر گرفت و آن قيد جهت‌مندي است كه منظور از آن مشخص‌كردن جهت تعريف است). در توضيح بايد بگويم كه لازم است به اين پرسش پاسخ دهيم كه كدام علم را تعريف مي‌كنيم؛ علم نفس‌الامري مطلوب يا علم موجود كنوني را؟ با توجه به همين قيد است كه تعريف پيشيني يا پسيني مطرح مي‌شود. زماني كه ما مي‌كوشيم علمي را كه هنوز پديد نيامده است تعريف كنيم تا آن علم براساس آن تعريف، تكوين پيدا كند، تعريف پيشيني از علم ارائه مي‌دهيم، اما آن‌گاه كه علم را پس از تحققش مشاهده مي‌كنيم، و در واقع، علم موجود را تعريف مي‌كنيم نه علم مطلوب را، جهت تعريف ما پسيني مي‌گردد. يكي از دلايل نزاع‌ها درباره‌ي تعاريف علوم، بي‌توجهي به اين قيدي است كه ما به منزله‌ي قيد سوم تعريف مد نظر قرار داديم. براي مثال، گاه پيش مي‌آيد كه فردي مقوله‌اي را پيشيني تعريف مي‌كند، اما فرد ديگري با توجه به تعريف پسيني آن مقوله به نقد تعريف فرد يادشده دست مي‌زند. در تعريف علم اصول تفاوت ديدگاه‌ها، كه از يكي نبودن جهت تعريف ناشي مي‌شود، فراوان است. براي نمونه، محقق اصفهاني اصول عمليه را جزء علم اصول نمي‌دانست، اما اين ديدگاه باعث نمي‌شد تعريف او اشتباه تلقي شود؛ چون او با رويكرد پيشيني اين علم را تعريف مي‌كرد؛ يعني مي‌گفت علم اصول بايد اين‌گونه باشد. به سخن ديگر، ايشان توصيه و تجويز مي‌نمود، اما محقق خراساني، كه «و ما ينتهي اليها» را هم جزء تعريف علم اصول قلمداد مي‌كرد، علم اصول موجود را مي‌ديد و درواقع، در تعريف خود جهت پسيني را مد نظر قرار مي‌داد.
 در تعريف علم هم اين دو جهت وجود دارد. براي نمونه زماني كه مي‌گوييم علم عبارت است از معرفتي كه مجموعه‌اي از قضاياي توصيفي، تحليلي، كاربردي و رفتاري را بيان مي‌كند، منظور ما اين است كه علم بايد اين گونه باشد. براساس آن، اگر تجويز كند وارد حوزه‌ي ايدئولوژي گرديده و بين آن و ايدئولوژي خلط شده است. اين در حالي است كه براساس تعريف پسيني علم، يعني علم موجود، بسياري از قضاياي علمي تجويزي و توصيه‌اي هستند. براي نمونه در علم جامعه‌شناسي، قضاياي بسياري درباره‌ي چگونگي اداره‌كردن جامعه است كه درواقع شيوه‌ي علمي اداره كردن جامعه را تجويز مي‌كند. دانستن عملكرد جامعه توصيف است، اما وقتي كه از مديريت علمي اداره‌ي جامعه سخن گفته مي‌شود به معناي عمل‌كردن به توصيه‌ها و تجويزهاي علم است.
 در حال حاضر قضاياي توصيه‌اي و تجويزي علوم انساني مدرن بيشتر از قضاياي تحليلي و توصيفي آن اهميت دارند. من با توجه به همين وضعيت، قضاياي اين علوم را عبارت دانستم از توصيفي، توصيه‌اي و تجويزي و در طبقه‌بندي علوم انساني آن را ركني مهم تلقي مي‌كنم؛ به اين معنا كه ما مجموعه‌ي قضاياي توصيفي را دسته‌ي نخست، مجموعه قضاياي توصيه‌اي ارزشي را دسته‌ي دوم، و قضاياي توصيه‌اي الزامي را دسته‌ي سوم از علوم انساني بدانيم. به اين ترتيب ما سه دسته علم خواهيم داشت: يك دسته علومي هستند كه توصيف مي‌كنند و به صورت تجربه‌اي واقع را وصف مي‌كنند؛ دسته‌اي ديگر از علوم قضاياي ارزشي را مطرح مي‌نمايند؛ مانند اخلاق حقوق، اخلاق سياست و اخلاق مديريت؛ دسته‌اي ديگر از علوم هم كه حقوق مديريت و حقوق سياست جزء آنها هستند، قضاياي توصيه‌اي الزامي را توليد مي‌كنند. البته اگر كسي علم را منقح كند، ممكن است نظريه‌هاي توصيفي و تجويزي را از آن خارج نمايد و اين‌گونه قضايا را به عهده‌‌ي فلسفه، ايدئولوژي يا مبحث ديگري بگذارد، ولي در عمل چه بسا اين كار ممكن نباشد. [1]
 درباره‌ي اين ديدگاه كه روش‌شناسي مطالعه‌ي فرهنگ به فلسفه‌ي علم فرهنگ مربوط است بايد بگويم كه اگر ما از روش علم فرهنگ در مطالعه و حل مسائل پرسش كنيم، در واقع وارد حوزه‌ي فلسفه‌ي علم فرهنگ گرديده‌ايم؛ زيرا پرسش از روش مطالعه و حل مسئله در علم فرهنگ يكي از مسائل فلسفه‌ي علم فرهنگ است، اما ما در اينجا از چيستي روش مطالعه‌ي فرهنگ صحبت كرديم نه علم فرهنگ. درواقع، از آنجا كه پرسش‌هاي ما اين بود كه «فرهنگ را چگونه مطالعه كنيم؟»، «اصلاً مي‌شود فرهنگ را مطالعه كرد و شناخت؟»، «آيا مطالعه‌ي آن روشمند است؟» و «روش آن چيست؟»، بحث درباره‌ي آن را از وظايف فيلسوف فرهنگ مي‌دانيم نه فيلسوف علم فرهنگ.
 نكته‌ي ديگر اين است كه فرموديد مسئله‌ي دوازدهم فلسفه‌ي فرهنگي است. بنده در برابر اين انتقاد شما بايد به اين موضوع اشاره كنم كه بحث درباره‌ي حَسن و قبيح فرهنگ بحثي فلسفي به شمار مي‌آيد؛ به ويژه وقتي كه از حسن و قبح ذاتي سخن مي‌گوييم؛ زيرا حسن و قبح بحث هستي‌شناختي و مسئله‌اي فلسفي است و فردي سكولار هم مي‌تواند بگويد كه آيا افعال ذاتاً حسن و قبيح دارند يا خير. زماني كه از حسن و قبيح فرهنگ پرسش مي‌كنيم، درواقع اين پرسش فلسفي را در حوزه‌ي فرهنگ مطرح مي‌كنيم كه پاسخ به آن، كار فلسفه‌ي فرهنگ است.
 در «فلسفه‌ي فرهنگي»، «فرهنگي» صفت فلسفه است نه موضوع آن، اما در «فلسفه‌ي فرهنگ»، فرهنگ مضاف‌اليه، متعلق و موضوع فلسفه به شمار مي‌آيد. در «فلسفه‌ي فرهنگي»، فلسفه موصوف به فرهنگي شده است؛ يعني نگاه فرهنگي كردن از پايگاه فلسفه، مثل فلسفه‌ي ماركسيستي، كه در آن، ماركسيسم مطالعه نمي‌شود، بلكه فيلسوف از منظر ماركسيستي به هستي نگاه مي‌كند. در فلسفه‌ي اسلامي نيز فيلسوف از پايگاه اسلام به مسائل مي‌نگرد. بنابراين، درباره‌ي اين موضوع كه فلسفه مي‌تواند اسلامي باشد يا خير، بايد بگويم كه ما گرچه از پايگاه اسلام به مسائل نگاه مي‌كنيم، رويكردي فلسفي و آزادانديشانه داريم و اين هيچ منافاتي با اسلام ندارد و تصور بعضي‌ها كه اصلاً فلسفه از «قيد» آزاد است، نه در نفس‌الامر و ثبوتاً ميسر است و نه در مقام اثبات به چنين چيزي مقيّد هستيم و هيچ عارضه‌اي هم پديد نمي‌آورد. با توجه به آنچه پيش از اين بيان كرديم، «فلسفه‌ي فرهنگي»، فلسفه‌اي از نوع فرهنگي آن است، نه فلسفه‌اي كه فرهنگ را مطالعه مي‌كند. البته اگر تركيب فلسفه‌ي فرهنگي را به معناي فلسفه‌ي فرهنگ بگيريم و جعل اصطلاح باشد، اشكالي ندارد، ولي در كل تركيب مضاف و مضاف‌اليه با تركيب صفت و موصوف، از نظر معنايي تفاوت دارند.
 آقاي جمشيدي: پرسش اين است كه پديده‌ها و فعاليت‌هاي فرهنگي نمودها و تظاهرات درون هستند يا برعكس؟ آقاي جعفري مي‌گويند كه از درون به بيرون بايد سير كنيم؛ يعني بيرون، تظاهرات درون است، نه اينكه ما از رفتار بخواهيم به درون پي ببريم.
 مطلب دوم اين است كه انضمامي چه دلالتي دارد؟ غير از اين است كه حوزه‌ي مطالعه را به نمودهاي عيني محدود مي‌كند؟
 نكته‌ي سوم هم اين است كه فلسفه هم مي‌تواند تجويز كند. اگر امتناع منطقي وجود دارد، چرا فيلسوفان اجتماعي تجويز هم كرده‌اند؟ بنابراين تجويز در حوزه‌ي فلسفه هم مطرح است.
 مسئله‌ي چهارم اين است كه آيا اساساً توصيف منهاي تجويز ممكن است يا هر تجويزي ذاتاً دربردارنده‌ي نوعي دلالت پنهان ارزشي است؟
 مطلب پنجم به موضوع حسن و قبح فرهنگي بازمي‌گردد كه شما در محور دوازدهم معيار آن را گفتيد و در محور سيزدهم مصداق آن را؛ يعني نخست اين موضوع را مطرح كرديد كه با چه معياري فرهنگ خوب يا بد است و بعد گفتيد كدام فرهنگ خوب است يا بد، اما اين مبحث به دليل قضاوت ارزشي، نوعي بحث تجويزي به شمار مي‌آيد.
 مطلب ششم به «فلسفه‌ي اجتماعي» اختصاص مي‌يابد كه عرض كردم تعبير شايعي است و از جانب من نيست. استاد مطهري هم اين تعبير را به كار برده‌اند؛ براي مثال مي‌گويند نظر «فيلسوفان اجتماعي» غرب درباره‌ي آزادي اين است، خُب «فيلسوفان اجتماعي» چه كار به «آزادي» دارند؟ مسائلي مانند آزادي، زن، دولت و جامعه و طبقات همگي را ذيل فلسفه‌ي اجتماعي گنجانده‌اند.
 مطلب هفتم اين‌ است كه روش خارج از وجود است؛ زيرا ناظر به واقعيت نيست، بلكه ناظر به معرفت است، درحالي‌كه «فلسفه‌ي فرهنگ» ناظر به وجود است؛ بنابراين بحث درباره‌ي «روش مطالعه‌ي فرهنگ» در كل خارج از وجود و معرفت درجه دو تلقي مي‌شود. اين در حالي‌ است كه خود فلسفه‌ي فرهنگ، معرفت درجه‌ي يك به شمار مي‌آيد.
 آقاي ذوعلم: من فكر مي‌كنم ممكن است، در مقدمات بحث، ديدگاه‌‌ها و مناظر متفاوت باشند. شما مي‌دانيد چند ده سال است كه درباره‌ي فلسفه‌ي دين، تفكر و تأمل مي‌شود، ولي هنوز ديدگاه‌هاي متفاوتي در اين حوزه مطرح است؛ براي مثال يك فيلسوف مي‌گويد تلقي من از فلسفه‌ي دين اين است و با تلقي خود بحث را آغاز مي‌كند و اين در حالي است كه ما نمي‌توانيم به آن فيلسوف بگوييم بايد اول با هم تعريف را مطرح كنيم و به يك معنا از فلسفه‌ي دين برسيم و بعد بحث را آغاز نماييم. در اينجا هم ممكن است بعضي از مقايسه‌ها محل مناقشه باشد، ولي بنا نيست در همين حد توقف كنيم و بگوييم چون ممكن است در ادامه با موانع عملي متفاوتي روبه‌رو شويم، بهتر است بحث را به همين موضوعات محدود كنيم. در اين جلسه بحث بر سر اين بود كه «فلسفه‌ي فرهنگ» با «فلسفه‌ي علم فرهنگ» چه تفاوت‌‌هايي دارد. ما اجمالاً اين تفاوت‌ها را قبول داريم، هرچند درباره‌ي اينكه تفاوت‌هاي يادشده دقيقاً از تمايز منبع، روش يا مسئله‌ي اين دو دانش ناشي مي‌شود اختلاف نظر وجود دارد.
 استاد رشاد: بعضي از مطالبي كه مطرح شد بحث‌هاي بسيار خوبي است كه مي‌توان آنها را به صورت پروژه در گروه تعريف كرد. براي مثال، تأثير انقلاب بر شيوه‌ي مطالعه‌ي فرهنگ كه به دليل گستردگي، امكان بررسي آن در قالب طرح پژوهشي وجود دارد.


[1] . شايان ذكر است كه در طراحي دانشنامه‌ي نبوي هم تقسيم‌بندي ياد شده مد نظر قرار گرفته است. در اين دانشنامه مجموعه‌ي نظام‌هاي اسلامي كه به گونه‌اي بر علوم انساني مبتني است به نگارش درمي‌آيد.