موضوع:مبادي
فطرتنموني قرآن كريم
فطرت متعالي و برين انساني را
سابقاً تعريف كرديم و گفتيم كه فطرت هم كاربرد «علمي» دارد و هم كاربرد «عملي».
كاربرد علمي فطرت نيز هم صورت «آگاهي و تصور» دارد و هم صورت «گواهي و تصديق».
چنانكه كاربرد عملي فطرت نيز به دو شاخهي «گرايش و واگرايش» و «انگيزش و گريزش»
تقسيم ميشود.
فطرت علاوه بر كارايي معرفتي، در
حوزهي رفتار كارايي عملي دارد كه هم ميل و نفرت (گرايش و واگرايش) ايجاد ميكند و
هم از مرحلهي گرايش و واگريش تجاوز ميكند و نقش تحريكي و حركتآفريني (انگيزش و
گريزش) را به عهده ميگيرد، به اين معنا كه انسان به سمت چيزي برود و يا از سوي
چيزي بگريزد.
به اين ترتيب دايره و گسترهي فطرت
بسيار وسيع ميشود. ما معتقديم فطرت به مثابه منبع يا مجراي معرفت ميتواند از
كارايي قابل توجهي برخوردار باشد، چنانكه در مقام عمل هم ميتواند به رفتار انسان
كمك كند و موجب تنظيم رفتار انسان شود.
كاربردهاي علمي و عملي فطرت را كه
هركدام نيز به دو قسم تقسيم شد، هم به صورت موردي فهرست كردهام و هم حوزهبهحوزه
تبيين كردهايم. براي اينكه حسب نياز به موارد اشاره كنيم، فهرستي از كاركردهاي
علمي تصوري را تهيه كردهايم و حدود دوازده مورد مثال زدهايم؛ براي مثال «علم به
خود»؛ انسان تفطن به خود دارد، انسان تفطن به «حُسن و قبح» دارد و ساخت وجودي او
اينگونه است و لازم نيست اين مسئله را كسي تبيين و يا استدلال كند. انسان بهصورت
پيشاآموزشي و پيشابرهاني به خيلي از حقايق تفطن پيدا ميكند و آنها را تصور ميكند.
همچنين انسان «زيبايي» را درك ميكند. اينكه انسان ميفهمد چيزي زيباست و چيز
ديگري زيبا نيست به صورت فطري اتفاق ميافتد؛ يعني اينجا نه آموزش مؤثر است (و يا
لااقل در وهلهي اول با آموزش سروكار نداريم) و نه استدلال. كسي استدلال نميكند
كه فلان چيز زيباست؛ بسا بعضي چيزها استدلالپذير هم نباشند. انسان پارهاي از
مسائل را به مدد فطرت ادراك تصوري ميكند. علم به خالق و علم به وجود رب، علم به
وجود باري، علم به وجود منعم، علم به خود وجود (درك هستي)، علم به خود، علم به عليت،
درك كمال، درك خير و فضيلت، درك حسن و قبح، درك حقيقت، درك خلود، درك زيبايي، درك
بدعت و نوبودگي، درك عدل و... آموزشي نيستند و برهاني هم نيست و يا ميتوان گفت
پيشابرهاني است؛ ممكن است بر آن اقامهي برهان هم بكنيم ولي پيش از آنكه اقامهي
برهان بكنيم ادراك هم ميشوند.
فطرت كاربرد معرفتيِ تصديقي هم
دارد و گواهي و تصديق را سبب ميشود؛ مثلاً تصديق استحالهي اجتماع نقيضين. البته
ادراك وجود اجتماع خودْ تصور است و مثلاً فرد تصور ميكند كه دو چيز با هم جمع شدهاند
يا نشدهاند و يا با هم تناقض دارند يا ندارند؛ بعد از ادراك به محالبودن اجتماع
دو نقيض تصديق ميكند. براي مثال تصديق ميكند كه كل بزرگتر از جزء است و يا نياز
معلول به علت را تصديق ميكند، و يا به وجود مبدأ تعالي حكم ميكند، همچنين به
پارهاي از صفات اصلي باريتعالي حكم ميكند كه چنين صفاتي را باري بايد داشته
باشد. همينطور به مصاديق كمال حكم ميكند، درواقع اشخاص و اشياء و مفاهيم كمالي
را ملحق به كمال ميكند و بر كمالبودن آنها حكم ميكند. حكم به فضيلتِ فضائل، حكم
به حُسن حسنها، حكم به وجود حقيقت، نفي هيچانگاري، تصديق واقعيبودن جاودانگي،
حمل زيبايي بر مصاديق زيبايي. ما با زيباييشناسي، زيبايي را ادراك ميكنيم، و يك
بار هم ميگوييم اين چيزها زيبا هستند، يعني حكم ميكنيم. زيباييشناسي به غير از
زيباشناسي. زيباييشناسي تصور است، اما زيباشناسي يعني گفتن اينكه اين چيز زيبا
است كه حكم و توأم با تصديق است. حكم به بداعت بديعها، حكم به حُسن و لزوم عدل،
انسان ميفهمد عدل چيست و غيرعدل چيست، اما اينكه انسان بگويد عدل حسن است، حُكم
است. ادراك و تصور خود عدل يك مسئله است و اينكه «عدل حَسن است» تصديق است و هر دو
كاربرد دارد، يعني هم آگاهي است و هم گواهي است. همچنين انسان حكم به حجيت عقل و
اعتبار يقين ميكند، كه اينها همه تصديق است.
فهرست آگاهيها و تصورها و گواهيها
و تصديقهاي فطري، البته استقرايي است و ممكن است بتوان فهرست بلندبالاتري از
مصاديق را ارائه كرد؛ چنانكه ممكن است كسي بتواند به نحو منطقي اينها را طبقهبندي
كند.
در بخش كاركرد عملي هم گفتيم كه
فطرت با دو دسته كاركرد سروكار دارد؛ گرايش و واگرايش. يك سلسله ميلها و همچنين
يك سلسله نفرتهاي فطري وجود دارد؛ چه آنكه دستهي دوم از كاركردهاي عملي فطرت هم
هست كه از آنها به انگيزش و گريزش، يعني حركتكردن و رفتن به سمت چيزي و يا دورشدن
از چيزي؛ يعني بعث و انگيزش و يا زجر و گريزش.
اين دو دسته كاركرد عملي فطرت نيز
فهرست بلندبالايي را به ما ارائه ميكند؛ ازجمله حب خدا، حب دينورزي. اينكه ما
علم به خدا پيدا ميكنيم يك امر فطري است؛ يعني خدا را تصور ميكنيم و به وجود او
هم تصديق ميكنيم. تصور خدا يك مسئله است، تصديق به وجود او مسئلهي دوم است، و
حال كه چنين خدايي هست (بعد از خداشناسي) خداپرستي را هم اضافه كنيم، كاركرد ديگري
را به وجود ميآورد. خداپرستي از نوع حكمت فطري عملي است و به حوزهي عمل مربوط ميشود.
تصور خدا به حوزهي معرفت مربوط
ميشود، تصديق به وجود واجب به حوزهي معرفت مربوط ميشود، اما اينكه چنين خدايي
را انسان دوست دارد (خداگرايي)، همان گرايش است؛ علاوه بر اين چنين خدايي را بايد
پرستيد كه اين نيز مطلب ديگري است. به اين ترتيب راجع به حقتعالي هر چهار كاركرد
از دو دسته كاركرد علمي و عملي فطرت قابل طرح است. خدا را تصور ميكنيم (خدافهمي)،
وجود او را تصديق ميكنيم (خداشناسي)، به سمت او ميل ميكنيم (خداگرايي)، سپس ميگوييم
بايد از او تبعيت هم كرد (خداپرستي). هر چهار دسته فطري هستند. فطريبودن مقولهاي
به معناي عقلي يا نقلينبودن نيست. فطرت يكي از مجاري معرفت و تنظيم رفتار است.
چيزي ميتواند فطري باشد و در عين حال برهاني هم باشد، چيزي فطري و عقلي باشد،
نقلي هم باشد و اين اشكالي ندارد.
بنابراين ضمن گرايشها و واگرايشهاي
فطري ميتوان مواردي را آورد؛ ازجمله همين خداگرايي كه مطرح كرديم، همچنين «دينگرايي»؛
به اين معنا كه انسان به دين گرايش داشته باشد و علاقمند باشد و جزء مناشي دين
فطرت است. در بحث مناشي دين در فلسفهي دين، براساس مباني شيعه فطريبودن دينگرايي
است. منشأ دينگرايي جهل و يا ترس نيست و عوامل روانشناختي سبب دينگرايي نميشود
و يا دينگرايي منشأ اجتماعي و بروني ندارد و يا اگر بعضي مناشي بروني هم داشته
باشد با درونيبودن مناشي دين منافات ندارد. انسان مدنيالطبع است و نيازمند به
قوانين مدني و مدنيت است و دين قوانيني در اختيار انسان قرار ميدهد. انسان
اجتماعيالطبع است و بايد اجتماع خود را اداره كند و با دين ميتوان اجتماع را
اداره كرد. اشكالي ندارد اينگونه بگوييم كه منشأ اجتماعي داشته باشد و كاركرد
اجتماعي دين سبب شود انسان به سمت دين برود. همچنين ايرادي ندارد كه دلايل عقلي ما
را به سمت دين ببرد. اما ما در اينجا ميگوييم كه قبل از اين مسائل گرايش به دين و
علاقه به آن فطري است؛ همچنين با كمك فطرت علاوه بر گرايش، انسان براي عمل به
دستورهاي ديني انگيخته ميشود؛ يعني هم گرايش و هم انگيزش.
همچنين حب نفس نيز كاملاً يك امر
فطري است و عقلي (برهاني) نيست. اگر حب نفس نباشد شايد حيات بشر دوام پيدا نكند.
وقتي تأمل كنيم متوجه ميشويم كه بسياري از امور و شئون به حب نفس برميگردد.
انسان فرزند خود را دوست دارد و اين به دليل تعلق به خود است؛ مقام را دوست دارد،
به خاطر اينكه مقام تعلق به خود است؛ مال را دوست دارد چون مال از آن خود انسان
است. همينطور كمال و حتي غيركمال، گاهي انسان به مقابل كمال علاقمند است به جهت
اينكه تصور ميكند به نفع اوست. اگر بديها هم انسان دوست داشته باشد خطا در مصداق
است؛ به تصور اينكه اين بدي خوب است و به نفع اوست به سراغ آن ميرود. حب نفس
لزوماً به معناي خودخواهي كه جنبهي منفي دارد نيست. حب نفس هميشه به خودخواهي
برنميگردد، حب نفس، خويشتنخواهي مثبت است. اگر متعلقات و فروع حب نفس را شمارش
كنيم، ملاحظه ميكنيم كه بسياري از امور و شئون به حب نفس برميگردد و خود حب نفس
يك مطلب فطري است و اين مسئله نشان ميدهد كه فطرت چقدر كاربرد دارد.
عشق به علم، نفرت از جهل؛ ميل به
خلود، تنفر از زوال و نابودي؛ ميل به قدرت و برتري، تنفر و گريز از ضعف؛ ميل به
زيباييپسندي، تنفر از زشت و زشتي؛ ميل به خلاقيت، نوگرايي و بداعتخواهي؛ ميل به
كمال و نفرت از نقص؛ ميل به حُسن و حَسن و تنفر از قبيح؛ ميل به فضائل و نفر از
رذائل؛ حب عدل و نفرت از ظلم؛ گرايش نسبت به طيبات، واگرايش نسبت به خبائث. اينها
همگي كاركردهاي عملي گرايشي و واگرايشي فطرت قلمداد ميشوند و كاربرد هم دارند، به
اين معنا كه از اين كاركردها ميتوان قاعده استخراج كرد. براي مثال اگر اصل گرايش
به طيبات و واگرايي نسبت به خبائث را بپذيريم كه خداوند متعال هم انسان را همينگونه
خلق كرده است، آنگاه بايد در استنباط احكام به اين كاركرد فطرت بها بدهيم.
در فهرست انگيزشها و گريزشها
(بعث و زجر) هم مواردي را ميتوان ذكر كرد. هنگامي كه ما از حب ذات و خويشتنخواهي
صحبت ميكنيم، حركت در راستاي اين حب، يعني كوشش براي حفظ نفس و متعلقات آن،
انگيزش و گريزش و حركت است. شوق به پرستش به تعبد، درواقع انسان شائقانه به سمت
پرستيدن حركت ميكند. عمل پرستيدن را هم دوست دارد و هم برانگيخته ميشود و انجام
ميدهد. دوستداشتن آن مربوط به گرايش است و اقدام به آن مربوط به انگيزش است.
كوشش براي خلود و طرد زوال؛ انسان
ميل به خلود دارد و از زوال و نابودي نفرت دارد. در مقام انگيزش هم كوشش ميكند كه
خلود را به دست بياورد و از زوال فاصله بگيرد. اقدام براي تحصيل قدرت و طرد
ناتواني. در گرايش ميل به قدرت است و در اينجا كسب قدرت و اقدام به فراچنگآوردن
قدرت مطرح ميشود. در آنجا نفرت از ضعف، در حد ميل مطرح است، در اينجا طرد ضعف و
ضعفزدايي مطرح ميشود. در آنجا ميل به زيباييپسندي مطرح بود، در بخش انگيزش و
گريزش، هنرورزي، زيباسازي و همچنين طرد زشتي و زشتها در فهرست قرار ميگيرد. لذتبردن
از هنرورزي و هنرمندي. آن كسي كه خود خلق اثر هنري ميكند از عمل هنري خود فطرتاً
لذت ميبرد و اين رفتار را دوست دارد و كسي كه اثر هنري را مشاهده ميكند، از آن
جهت كه هنر و زيبايي را دوست دارد و از مشاهدهي آن حال التذاذ پيدا ميكند.
درواقع تماشاچي به نحوي به ميل فطري خود جواب ميدهد كه اثر هنري را تماشا ميكند
و هنر و هنرورز به طرز ديگري به ميل فطري خود پاسخ ميدهد كه اثر هنري را خلق ميكند.
همينطور تلاش براي كسب حُسن و از
آن خودكردن حَسن و دفع قبح و طرد قبيح در فهرست انگيزش و گريزش فطري قرار ميگيرد.
كوشش براي كسب و حفظ كمال و زدودن نقص؛ بهدستآوردن كمال و طرد و دوركردن نقص به
حوزهي كاركرد عملي در بخش انگيزش و گريزش مربوط ميشود. كوشش براي كسب و حفظ
فضائل و دفع و رفع رذائل. كوشش براي كشف حقيقت و رفع و دفع جهل از خود نيز ازجمله
كاركردهاي عملي فطري است.
همچنين مبارزه براي تحقق عدالت.
اينهمه در طول تاريخ انسانها جان باختند. اگر انسانها با عقل ابزاري و حكمت
عملي حسابگر و محاسب دنبال عدالت هستند كه در عدالت منافع و مصالح آنها تأمين شود،
اگر در اين راه كشته شوند كه چيزي نصيب آنها نميشود و ظاهراً مهمترين چيز كه
جانشان هست را از دست دادهاند، پس ظاهراً اين عمل عقلي نيست. فارغ از عقيده به
معاد و بهشت و دوزخ اگر كسي دنبال عدالت باشد، نفعي كه به اين فرد ميرسد التذاذي
است كه به از عدالتخواهي دست ميدهد؛ يعني نداي فطرت را اجابت ميكند و با تحريك
فطري موافقت ميكند. فطرت او ميگويد عدالت خوب است، عدالت محقق شود و او نيز
اقدام و سرمايهگذاري ميكند كه عدالت تحقق پيدا كند. درواقع اين عمل اجابت فطرت
است. فرد ممكن است محاسبه عقلي بكند و احساس كند كه ضرر است، دين هم نداشته باشد
كه معتقد باشد نفع آن را در آخرت ميبرد، حتي خيرخواهي و شفقت نسبت به سايرين هم
وجود ندارد؛ اما ارضاي و اجابت امر فطرت در اينجا مقدم و مهمتر است.
همينطور كوشش براي كسب و تحصيل
طيبات و دوركردن خبائث نيز جنبهي تحريكي كاركرد فطرت قلمداد ميشود. ما اين فهرست
تقريباً بلندبالا را توضيح داديم كه قلمروي فطرت را در حوزهي معرفت و عمل توضيح
داده باشيم؛ يعني نگاه به گسترهي كاركرد عملي و معيشتي فطرت.
كاركرد فطرت را ميتوان در حوزهي
فهم دين كه محل بحث ماست تبيين كرد. در اينجا نيز فهرست نسبتاً مفصلي از كاركرد
فطرت در قلمروي دين كه به فهم دين منتهي ميشود ارائه كردهايم كه در اين فهرست،
كاركردها را به كاركردهاي عام و كاركردهاي خاص تقسيم كردهايم. كاركردهاي عام يعني
كاركردهاي فرابخشي و كاركردهايي كه به فهم بخش خاصي از دين مربوط نميشود و به
كليت دين و همهي حوزههاي دين و اضلاع و حوزههاي هندسهي معرفتي دين مربوط ميشود
و درواقع كاركردهاي عام هستند. براي مثال ايفاي نقش در دينگرايي و دينپذيري آدمي
و يا تصديق امكان كشف و درك دين، مساعدت در مبناپردازي براي منطق فهم دين؛ فطرت در
ساخت مباني منطق كمك ميكند، و امثال اينها كاركردهاي عام هستند.
فطرت پارهاي كاركردهاي خاص هم
دارد كه معطوف به بخشهاي خاص و اضلاع معيني از هندسهي معرفتي دين است؛ مثل
كاركردهاي فطرت در قلمروي عقايد، كاركردهاي فطرت در قلمروي علم ديني، كاركردهاي
فطرت در قلمروي احكام ديني، كاركردهاي فطرت در قلمروي اخلاق ديني؛ يعني كاركردهاي
بخشي كه در مقابل كاركردهاي فرابخشي قرار ميگيرند.
اين كاركردها را ميتوان به صورت
سومي نيز دستهبندي كرد؛ به اين صورت كه كاركردها را در قالب نوع نقشي كه در معرفت
ايفا ميكند دستهبندي كنيم؛ شبيه همان تقسيمي كه درخصوص عقل هم داريم. در مورد
عقل ميگوييم، عقل معرفتبخش است، قضيه توليد ميكند، فطرت نيز همينگونه است و
قضيهي فطري توليد ميكند. فطرت علاوه بر اينكه معرفتبخش است ميتواند چون ابزار
براي استنطاق ساير منابع كاربرد پيدا كند، يعني گويانندگي ساير منابع، مثلاً با
فطرت، قرآن را فهم كنيم كه البته نقطهي ثقل بحث ما نيز همين نكته است. همينطور
در مقام سنجش معرفت توليدشده، قضاياي توليدشده را به فطرت عرض كنيم.
چند سال پيش يك سخنراني داشتم با
عنوان «فطرت همچون گرانيگاه علوم انساني ـ اسلامي»، قصد دارم اين مدعا را كاملتر
كنم و به صورت نظريهي علوم انساني ـ اسلامي، و يا نظريهي اسلامي علوم انساني، در
كنفرانسي كه موضوع آن علوم انساني است ارائه كنم. در اين خصوص تأمل ميكردم و به
نظرم رسيد كه ميتوان با محوريت فطرت، علوم انساني را توليد كرده، و البته در
اينجا ميتوان گفت كه براساس نگاه اسلامي، جز با محوريت فطرت علوم انسانيِ اسلامي
توليد نميشود.
استحضار داريد كه ما براي علم
مؤلفههاي ركني و ماهيتساز علم را مطرح ميكنيم. به اين معنا كه ميگوييم بعضي از
مؤلفهها هستند كه با وجود آنها يك علم پديد ميآيد، مثل «مباني و مبادي»،
«موضوع»، «مسائل»، «منطق و روش» و «غايت» كه از اينها به عنوان مبادي ركني تشكيلدهندهي
علم ياد ميكنيم. هر علمي آنگاه بهوجود ميآيد كه از اين مؤلفهها برخوردار باشد
و همهي اين مؤلفهها با هم در تناسق و سازوار باشند. علميت يك علم در گروي
برخورداري از پنج عنصر به شرط تناسق و سازگاري است.
براساس نظريهي تناسق اركان، اگر
فطرت را محور و گرانيگاه علوم انساني قرار بدهيم، علوم انساني، اسلامي خواهد شد.
محورها و مطالبي را كه بعضي از اعاظم در اين خصوص مطرح ميفرمايند، بسيار ارزشمند
و قابل قبول است. براي مثال با محوريت «عقل» و منزلت و جايگاه خاصبخشيدن به آن
بگوييم علم ديني توليد ميشود و دادهي عقل هرچه كه هست، ديني است و هرآنچه كه
عقلي نيست، ديني نيست. بنابراين هر علمي اگر عقلي بود، ديني است و اگر عقلي نبود
يا علم نيست يا ديني نيست. اين يك نظريه است و چهارچوب خوبي است و منطق دارد و
ارزشمند است، در عين حال هم ممكن است بتوان برخي پرسشها را در قبال آن مطرح كرد.
در حوزهي علوم انساني به نظر ميرسد كه ما بايد بر محوريت فطرت تأكيد كنيم، به
اين معنا كه فطرت هم مبادي علم انساني را به ما ميدهد، هم موضوع علم انساني است و
هم كمك ميكند كه مسائل علوم انساني را توليد كنيم و نيز فطرت را ميتوان همچون
روش در توليد علوم انساني بهكار برد و نيز سلامت فطرت و صيقليشدن آن و همچنين فعليت
فطرت را ميتوان بهعنوان غايت علوم انساني ـ اسلامي تلقي كرد.
به اين ترتيب پنج عنصر و مؤلفهي
ركني كه براي علم قائل هستيم، در سايهي محور قراردادن فطرت در حوزهي علوم
انساني، هم تعميم ميشود و هم مهم اين است كه چون گرانيگاه واحدي را طرح ميكنيم،
ولو اينكه پنج عنصر را مطرح ميكنيم، علوم انساني ما از تناسق نيز برخوردار خواهد
شد.
در نظريهي تناسق اركان ميگوييم،
تناسق اركان و گرانيگاهمندي مانعة الخلوي، يعني هر علمي بايد داراي پنج مؤلفه
باشد و اين پنج مؤلفه نيز بايد با هم سازوار باشند، اما حسب مورد ممكن است يكي از
اينها گرانيگاه قلمداد شود. همه شرط هستند، اما ممكن است يكي نقطهي ثقل قلمداد
شود. در محور و كانونقراردادن فطرت ما گرانيگاه را بسا هيچيك از پنج مؤلفه
ندانيم، بلكه گرانيگاه را خود فطرت بدانيم؛ يعني در هر پنج مؤلفه عنصر فطرت حضور
دارد و براساس اين مدعا هم مؤلفههاي پنجگانه را داريم و نيز چون فطرت در همه جا
حضور دارد تناسق مؤلفهها را داريم و همچنين گرانيگاهمندي هم تأمين شده است. به
اين ترتيب نقش كاركرد فطرت در توليد علم انسانيِ ديني هم بهعنوان بخشي از
كاربردها تأمين ميشود.
من اين نكته را از اين جهت مطرح
كردم كه در مقالاتي كه راجع به بحث فطرت نوشتهام، در بخش علم ديني، اين مبحث را
چندان توضيح ندادهام و اين تبييني كه در اينجا مطرح كردم، درواقع براي جبران آن
خلأ بود كه ما آن بخش را بر اين اساس ميتوانيم تبيين كنيم، همچنين كاركردهاي فطرت
را در حوزهي علم طرح نكرده بوديم كه با مطالبي كه در اين جلسه مطرح شد، اين بخش
هم تا حدي تبيين شد.
البته روشن است كه محل بحث ما
«فطرتنموني قرآن كريم» و به تبع آن «كاركرد فطرت در فهم قرآن» است؛ و البته
تعبيري كه ما اينجا توضيح داديم عام بود، به معناي كاركرد فطرت در فهم دين بود،
ولي به هر حال قرآن سند اصلي و مشتمل بر همهي دين است و بالنتيجه اين بحث كاملاً
قابل تطبيق بر مباحث قرآني است. ما آن مايه كه از قرآن براي فطرتمندي انسان و
فطرتنموني دين و فهم فطري دين ميتوانيم استفاده كنيم، از ساير منابع نميتوانيم؛
البته در روايات نيز مطالب زيادي مطرح شده است. والسلام.