بحث در مورد آيه 30 سوره نور است.
[1]
[2]
اما در ابتداء توضيح واژگان:
واژه قُلْ
آياتي كه با قل شروع ميشود، گاهي مواقع تعبير ميشود به آيات قلاقل يعني آياتي كه در آن قل است، و اين آيات يك عظمت فوق العاده دارد، در جاهايي كه حكم يك مرتبه بالاتري دارد، پيامبر اكرم خطاب به قل ميشود. در بسياري از مواقع قرآن يك خطابي را كه بيان ميكند مستقيم مردم را خطاب قرار ميدهد اما در بعضي از خطابها او به پيامبرش خطاب ميكند كه اين پيامبر تو به مردم بگو: « قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا» در اينجا كه شخص پيامبر اول خطاب ميگيرد، گويا حكم يك منزلت فوق العاده دارد و براي اينكه اين منزلت حفظ شود اول به يك واسطه گفته ميشود و بعد پيامبر واسطه بين پيامبر و مردم ميشود، در حالي كه همه آيات از طريق پيامبر است اما در همه قل نيست، تنها در تعدادي محدود اينگونه خطاب ميشود، بايد توجه داشت كه قال يقول صيغه امر حاضر است و مخاطب آن پيامبر اكرم است.
واژه لِلْمُؤْمِنينَ
كلمه ايمان دو ريشه دارد، اَمِنَ در ثلاثي مجرد دو معني دارد. يكي از امانت ميآيد و وصف آن ميشود امين و جمع آن ميشود امناء و در قرآن هم اين استعمال و اين معني بكار رفته است « مُطاعٍ ثَمَّ أَمينٍ» و امنيت نيز از همين ماده ساخته شده است كه مصدر ثنائيه امن است مثل آدم كه ميگوييم آدميت، اما يك امن ديگر به معناي آرامش است. اسم فاعل از اَمِنَ به معناي آرامش ميآيد آمن « الْبَلَدَ آمِناً» يعني اين شهر در امن و زماني كه به باب افعال برده شود ميشود آمن يؤمن گويا ايمان انسان باعث امنيت ميشود، در مقابل انسان كافر، از عذاب الهي در امن نيست. اما انسان مؤمن در عذاب الهي در امن است، لذا به چنين شخصي ميگوييم مؤمن يعني ايمان دارد. ايمان دارد، متعدي است و مفعول آن محذوب است، ايمان دارند به چه چيزي؟ بايد بگوييم ايمان دارند به خداوند. پس آمن دو معنا دارد كه يكي به امانت بر ميگردد و ديگري به امن بر ميگردد. البته ميتوان گفت كه اين دو يك ريشه دارد زيرا امين هم مال مردم در امن است و كسي كه ايمان ميآورد خودش را در امن قرار ميدهد. بايد دانست كه آمَن دو مفعولي هم استعمال ميشود كه در آن به معناي در ايمن قرار دادن است.
واژه يَغُضُّوا
يغضوا از غض است، و اين واژه به معناي منع و رد ميباشد. در مختار صحاح ابوبكر تبريزي،
[3]
نوشته است هر چيزي كه جلوي آن را بگيرند و آن را برگرداند، عرب تعبير ميكند اين مغوض است، غض يعني برگرداندن، غض يعني منع كردن، غض يعني جلوگيري كردن، پس غضوا يعني منعوا يعني رده، يعني برگردان او را، منع كرد او را. يغضوا ابصارهم يعني چشمانشان را برگردانند، غاض اسم فاعل اين كلمه است و مغضوض اسم مفعول آن ميباشد. اين گونه افعال را كه در اينجا داريم كه مجذوم است و از نظر صرفي ميتوان هم به فك ادغام بخوانيم و هم ميتوانيم به ادغام بخواهيم، اما قرائت عاصم به فك ادغام هم هست. پس يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ يعني برگردان چشمانشان
واژه أَبْصارِهِمْ
ابصار جمع بصر است و معناي آن يعني چشم، در لغت عرب ما يك بصر داريم كه جمع آن ميشود ابصار و معني آن چشم ميشود و يك بصيرت داريم كه چشم دل است و به آن بصير گفته ميشود، كسي كه بيناي با چشم است ميگويم باصر اما كسي كه بيناي به دل است به او بصير گفته ميشود. ابصار جمع بصر است و در قرآن هم مكرر آمده است كه علي سمعهم و ابصارهم غشاوه؛ سمع يعني گوش و ابصار يعني چشمانشان پرده است. يعني جلوي چشم ظاهري آنها پرده است، « فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها» معناي اين آيه بصيرت و نگاه با دل است، پس هر كه به ديده بصيرت بنگرد به سود خود او، و هر كس از سر بصيرت ننگرد به زيان خود اوست، اين ابصر از بصيرت است، يعني كسي كه بينا باشد به نفع خودش است. عرب به كوري چشم عمي ميگويد. صم بكم عمي، اما به كوري قلب عمه ميگويند: « فَهُمْ يَعْمَهُونَ»؛ ابصار در اينجا به معناي اعين و چشم سر است.
واژه يَحْفَظُوا
يحفظوا از واژه حفظ ميآيد. حفظ يعني ضبط كردن و نگه داشتن. اينكه نگه داشتن به چه چيزي صورت بگيرد فرق ميكند، گاهي چيزي را در ذهن نگه ميدارند كه حفظ بر آن صدق ميكند. در اصطلاح علم الحديث به كسي حافظ ميگويند كه صد هزار حديث را با اسنادش از حفظ باشد. اين گونه حفظ با ذهن است. البته حفظ به معناي ظاهري آن هم به كار ميرود و كسي كه خانهاي را نگه ميدارد به او ميگويند او حافظ خانه است. پس حفظ تنها در ذهن نيست بلكه ممكن است در امور ظاهر و خارجي ايجاد شود. در اين آيه داريم كه «يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ» يعني فروجشان را حفظ كند. هر گاه در قرآن داريم كه خودتان را حفظ كنيد، منظور چشمتان است به جزء اين آيه كه منظور چشم تنها نيست بلكه يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ يعني خودش را از زناء حفظ كنند، براي اين حفظ روايات داريم، پس هر حفظي در قرآن يعني نگهداشتن چشم است اما در اين آيه منظور حفظ از زناء است.
واژه أَزْكى
زكي دو معنا دارد، يك به معناي رشد كردن است و يكي به معناي پاكيزه شدن ميباشد. مرحوم علامه مجلسي در مرآت العقول در همان اول كتاب زكات وقتي توضيح ميدهد كه زكات مشتق از چيست؟ ميگويد سه وجه ميتوان براي اشتقاق بيان كرد از جمله همين دو وجهي كه در اينجا بيان كرديم، زكات به معناي رشد و نمو مال ميشود و يا زكات موجب پاكي مال ميشود، در اين آيه به معناي پاكيزگي است، ذلِكَ أَزْكى لَهُمْ يعني اين براي پاكيزگي آنها بهتر است.
واژه خَبيرٌ
كلمه خبير، فعيل به معناي فاعل است يعني كسي كه خبربيت دارد، خبير از خبر گرفته ميشود و به هر كسي كه در فني مهارت دارد، عرب از آن تعبير به خبير ميكند. جمع خبر، خُبَراء گفته ميشود. ماده اصلي خبر است و معناي آن اين است كه كسي در خبر دادن مهارت پيدا كرده است و حالا دارد به ما خبر ميدهد. در قرآن سه لغت است به معناي خبر دادن است، يكي اخبر يخبر اخبار، حدث يحدث تحديث و سومي آنها انبر ينبر انبار است.
واژه يَصْنَعُونَ
يصنعون يعني به آنچه كه انجام ميدهم. صنع به معناي ساخت و پديد آوردن است. مصنوع يعني پديد آورده شده است. صنيع فعيل به معناي مفعول است. حضرت علي ميفرمايند: نَحْنُ صَنَائِعُ رَبِّنَا وَ الْخَلْقُ بَعْدَ صَنَائِعِنَا
[4]
ما ساختگان خداونديم و مردم هم ساختگان ما هستند.
در قرآن نُه واژه است كه به معناي پديد آوردن است، البته بعضي اصرار دارند كه با هم فرق ميكند اما بعضي هم ميگويند در حقيقت لغت با هم فرق نميكنند تفاوتها از سياق كلام برداشت ميشود. البته كساني كه ترادف در لغت را قبول دارند چنين ميگويند اما كساني كه ترادف را قبول ندارند براي هر واژه معناي خاصي را بيان ميكنند كه در ديگر لغات وجود ندارند. لغت فَعَل، انشاء، صنع، بدع، فطر، احدث، اجد، خلق و جعل لغاتي هستند كه به معناي پديد آوردنده ميباشند.
تركيب آيات
قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ
قل فعل امر است و لامي كه بعد از آن ميآيد لام تفسير است. لام تفسير هميشه بعد از ماده قل بر سر مستمع وارد ميشود. مؤمنين در اينجا مستمع قل هستند، لام در حقيقت بر سر كلمهاي وارد ميشود كه بايد استماع باشد. يك موقع ميگويم سمع يك زمان استمع گفته ميشود. سمع يعني گوش دادن تنها اما استماع يعني گوش دادن همراه با تفكر است. مرحوم شهيد ثاني در شرح لمعه و در مسالك الافهام در بحث ذكر ركوع وقتي ميگويد: «سَمِعَ اللَّهُ لِمَنْ حَمِدَه» اين سمع الله به معناي گوش كردن تنها نيست بلكه چون سمع با لام استعمال شده است متضمن معني استمع است يعني خداوند اين كلام را تنها گوش نميكند بلكه در مقام جزاء و پاداش بر ميآيد. گوش دادن تنها ممكن است تأثير در انسان نگذارد اما استماع از گوش وارد گوشت و پوست و خون ميشود و در دل تأثير ميگذارد. آياتي كه ميخواهد دستوري را در دل مؤمنين قرار دهد آنها را با قل بيان ميكند و اين تأكيد را با لام اضافه ميكند.
قرآن وقتي ميخواهد يك مطلب را به مخاطب بگويد خيلي راحت دستور را بيان ميكند اما گاهي ميخواهد دستور را مؤكد كند از واژه قل استفاده ميكند و لام بعد از قل براي تأكيد بيشتر است.
يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ
يَغُضُّوا چرا مجذوم است؟ اگر بگويد فعل مضارع در جواب امر است، بايد بدانيد كه در اينجا صدق نميكند، اگر بگويد ان در تقدير بگيرد باز هم صدق نميكند زيرا ان در تقدير بايد بعد از فاء باشد. كه در اينجا فاء نيست. بعضي گفتهاند يك امر در تقدير است، البته امري كه مضارع در جواب آن آمده است آن قل نيست، بلكه اين مضارع در جواب يك امر ديگري در تقدير است، اما بهتر از آن اين است كه بگوييم يك لام امر در تقدير است، گاهي از صيغه امر غايب، لام آن به خاطر قرائن حاليه حذف ميشود. گاهي كسي به ما ميخواهد امر دهد ميگويد: ليضرب و گاهي به جاي ليضرب جمله خبريه ميدهد و ميگويد يضرب، و اين جمله خبريه تأكيد بيشتري دارد و چون اين اتفاق را حتمي ميداند آن لام را حذف ميكند و آن را واگذار ميكند به قرائن حاليه و ديگر آن را بيان نميكند، قل للمؤمنين، امر بسياري مهمي است لذا لام را بر ميدارد و ميگويد يغضوا و تأكيد بيشتر ميكند
مِنْ أَبْصارِهِمْ
در اينكه من در «مِنْ أَبْصارِهِمْ» چگونه مِنْ است. يك قاعده داريم كه فعل متعدي مفعول به ميگيرد. وقتي گفته ميشود ضربت زيداً يعني زيد را زدم، اما سيبوبه در كتاب الكتابش بحث ميكند كه بر سر مفعول به فعل متعدي باء در ميآيد به جاي اينكه بگوييم ضربت زيدا ميگوييم ضربت بزيد، اين جمله با جمله قبل تفاوت ميكند و تفاوت آن در الصاق است. ضربت زيدا يعني من زيد را زدم، در اينكه من زيد را زدم از نزديك او را زد يا از دور زدم؟ اين مفاهيم از آن برداشت نميشود و اين كلام مطلق است. اما وقتي ميگويم ضربت بزيد يعني از نزديك زيد را زدم. پس فرق است بين ضربت بزيد و ضربت زيداً. لذا در آيه وضو « فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ» اگر باء الصاق باشد معني آن اين ميشود كه بايد بين مسح كه دست است و سر كه مسح شونده است بايد چيزي فاصله نيندازد. گاهي بر سر مفعول به فعل متعدي من تبعيض در ميآيد. ميخواهيد تمام مفعول را نگويد واقع شده است بلكه بعضي از آن واقع شده است، به همين جهت باء بر سر آن در ميآوريد. در اين آيه قرآن « لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ» بر سر مفعول به تنفقوا من در آمده تا من دلالت بر تبعيض كند و بعض را برساند. در اين آيه نيز منِ تبعيض است « يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ» يعني بعضي از چشمشان را جلوي آن را بگيرند. نياز نيست هميشه چشمانشان را ببستند و كور باشند، بايد بعضي از نگاههاي ناسالم را جلوي آن را بگيرند. اما نگاه معمولي كه بخواهند ارتباط معمولي و سالم داشته باشند اشكال ندارد. البته بعضي گفتهاند من زائده است، مشهور بين نحويين ميگويند من زائده در كلام مثبت نميآيد بلكه در كلام منفي ميآيد، اما بعضي از جمله مازني كه از علماء برزگ نحو است ميگويد من در كلام مثبت هم زائده ميآيد و شاهد او اتفاقاً در قرآن است. اعتقاد ما اين است كه من در اينجا من تبعيض است اما گاهي من زائده بر سر مفعول به در جمله مثبت هم در ميآيد.
وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ
تمام حفظ ها در قرآن منظور حفظ نگاه است اما اين آيه حفظ از زنا است.
ذلِكَ أَزْكى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعُونَ
ذلك به چه چيزي بر ميگردد؟ مرجع ضمير يا لفظاً يا از نظر معنا بايد متقدم باشد. اسم اشاره هم بايد مشاور اليه آن يا لفظاً و يا از نظر معنا متقدم باشد. در اين آيه ذلك بر ميگردد به يك مرجعي كه از يغضوا در ميآيد و آن غض است و يك مرجعي كه از يحفظوا در ميآيد. مؤمنين حتماً بايد اين كار را بكند چرا چون ان الله در مقام تحليل است و هر كجا كه إن در مقام تحليل واقع شود هم إن و هم أن جايز است اما قرائت عاصم إن است و قرائت او به اميرالمؤمنين حضرت علي بر ميگردد. إن الله خبير است، باء جار و مجرور متعلق به خبير است، خداوند دانا و خبير است به آنچه را كه انجام ميدهند و يصنعون صله ما است و ما در اينجا موصول اسمي و عائد صله محذوف است و اين به ما يصنعون است.
[1]
. قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعُونَ
[2]
به مردان با ايمان بگو: «ديده فرو نهند و پاكدامنى ورزند، كه اين براى آنان پاكيزهتر است، زيرا خدا به آنچه مىكنند آگاه است.» (30)
[3]
. اين كتاب خلاصهاي از صحاح لغه جوهري است
[4]
. بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار ج53 178