درس کلام استاد ربانی

99/11/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بررسی معیار حقیقت و صدق

معیار شناخت

موضوع بحث معیار حقیقت و صدق است. در مباحث گذشته ملاک حقیقت مورد بررسی قرار گرفت و بیان شد که دیدگاه مشهور و مورد قبول همان دیدگاه «مطابقت ادراک ذهنی با واقع و نفس الامر» است که از دوران کهن مطرح بوده و اکثر اندیشمندان خصوصا اندیشمندان اسلامی آن را پذیرفته اند. نفس الامر در این دیدگاه چیزی است که حکم و تصدیق ذهنی از آن حکایت می کند و در مقام کشف آن است. این نفس الامر می تواند یک واقعیت طبیعی و مادی باشد یا ماوراء طبیعی و غیر مادی و یا یک واقعیت ذهنی باشد مانند احکام منطقی، و یا در عالم اعتبار باشد.

اکنون بحث این است که از طریق چه معیار و شاخصی می توانیم اطمینان پیدا کرد که تصدیق و ادراک ذهنی ما مطابق با نفس الامر است. آنچه در گذشته بیان شد مربوط به عالم ثبوت بود و بحث کنونی مربوط به عالم اثبات است. اولی مربوط به بحث ملاک حقیقت و دومی مربوط به بحث معیار حقیقت است. شهید مطهری تاکید کرده اند که باید در بحث حقیقت، مساله معیار را از ملاک جدا کرد. ایشان می فرماید: «وارد مسئله دوم كه مهم‌تر است مى‌شويم: مسئله معيار شناخت. فرق اين مسئله با مسئله ملاك شناخت چيست؟ در مسئله ملاك شناخت، در واقع مى‌خواستيم تعريف شناخت حقيقى را به دست آوريم، ببينيم شناخت حقيقى چيست؟ يكى مى‌گفت شناخت حقيقى آن است كه مطابق با واقع باشد، ديگرى مى‌گفت شناخت حقيقى آن است كه اذهان روى آن توافق پيدا كنند، سومى مى‌گفت شناخت حقيقى امرى نسبى است؛ و تعاريف ديگرى نيز ارائه مى‌شد. بعد از اينكه قبول كرديم شناخت حقيقى يعنى شناختى كه واقعيت را به ما ارائه مى‌دهد، مى‌رويم سراغ معيار آن، يعنى به چه وسيله بفهميم كه شناخت ما حقيقى است؟ بحث اول اين بود كه شناخت حقيقى چيست و بحث دوم اين است كه ما از چه راه بفهميم كه يك شناخت، حقيقى است (با اين فرض كه مى‌دانيم «حقيقى» چيست). مثلًا مى‌پرسيم طلا چيست؟ طلا را براى ما تعريف مى‌كنند، مى‌گويند طلا فلزى است كه داراى فلان رنگ و فلان خاصيتهاست. اما يك وقت مى‌پرسيم: اگر من فلزى به همان رنگى كه تو مى‌گويى ببينم و ندانم كه طلاى خالص است يا ناخالص، و اصلا آيا طلاست يا به رنگ طلا (طلاست يا مطلّا)، با چه وسيله‌اى بفهمم كه اين طلاست؟ آيا چنين وسيله‌اى هست؟ مى‌گوييم بله، معيارهايى هست كه با آن معيارها مى‌توانى بفهمى كه اين طلاست يا طلا نيست. پس اينكه طلاى حقيقى چيست يك مسئله است و اينكه معيار شناختن طلا چيست- كه اين طلا حقيقى است يا غير حقيقى- مسئله ديگرى است.

شما مى‌گوييد شناخت حقيقى يعنى شناخت مطابق با واقع. من از كجا بفهمم كه شناخت من مطابق با واقع است؟ ممكن است من از يك مسئله‌اى يك شناخت داشته باشم و شما شناخت ديگرى داشته باشيد، با چه معيارى مى‌توانيم بسنجيم كه شناخت من حقيقى است و شناخت شما غير حقيقى يا برعكس؟ اين از مهم‌ترين مسائل منطقى است كه مى‌توانم بگويم در حدود دو هزار سالى كه بر آن گذشته يك نظريه در مورد آن مطرح بوده است ولى بعد نظريه ديگرى پيدا شده و امروزه نظريه دوم به بن‌بست رسيده است [و ميل به بازگشت به نظريه اول پيدا شده است‌]».[1]

نظریه کهن و باسابقه در اندیشه بشر این است که معیار شناخت حقیقت، بدیهی بودن است به اینکه یا خود قضیه بدیهی باشد و یا به بدیهی برگردد. شناختی که یا خود بدیهی است و یا منتهی و متکی به بدیهیات است، آن شناخت حقیقی خواهد بود. شهید مطهری در این باره می فرماید: در منطق ارسطویی معیار شناخت، شناخت است و در نهایت به شناختی می رسیم که نیاز به معیار ندارند. شناخت یا بدیهی است یا نظری؛ شناخت بدیهی یعنی شناختی که نیازی به معیار ندارد. این شناخت ها معیار حقیقت در شناخت های غیر بدیهی اند. بر این اساس همه شناخت ها باید به شناخت های خود معیار یعنی شناختی های حقیقی منتهی شوند.[2]

مرحوم آیت الله مصباح در کتاب آموزش فلسفه نیز این مطلب را طرح کرده می فرماید: عقل گرایان معیار بازشناسی حقایق را فطرت عقل معرفی می کنند و قضایایی که به شکل صحیحی از بدیهیات استنتاج شوند و در واقع جزئیاتی از آنها را تشکیل دهند حقیقت می شمارند و قضایای حسی و تجربی را هم تا آنجا که به کمک براهین عقلی قابل اثبات باشند معتبر می دانند.[3]

ارزیابی

در اینکه نظام ادراکات و احکام ذهنی ما مبتنی و متکی بر بدیهیات است جای هیچ گونه تردیدی نیست. وقتی رشته ادراکات ما به بدیهیات می رسد چرایی و استدلال ها پایان می یابد. اگر بدیهیات در اختیار انسان نمی بود هیچ معرفتی برای بشر حاصل نمی شد زیرا به هر تصدیق و حکمی می رسیدیم، باز سوال و دلیل در مورد آن باقی بود. این به این معنا است که اگر کسی می خواهد گزاره الف را اثبات کند، تصدیق آن مبتنی بر بی نهایت تصدیق بود، و معلوم است که بی نهایت تصدیق وجود ندارد و در نتیجه هیچ تصدیقی نباید شکل گیرد. وجود تصدیقاتی که برای ما وجود دارد، دلیل آن است که ما تصدیقات بدیهی و خود معیار داریم.

این استدلال شبیه استدلالی است که در فلسفه برای واجب الوجود بکار می رود و گفته می شود: اگر واجب الوجود بالذات وجود نداشته باشد هیچ موجودی وجود نخواهد داشت، زیرا ممکن الوجود اگر بخواهد به ممکن الوجود متکی شود همه وجود عاریتی و بالغیر خواهد بود و نیازمند تکیه گاه هستند. پس اینکه ممکن الوجود، موجود است به معنای این است که واجب الوجود موجود است.

سر این همگنی در عالم عین و ذهن، بدان خاطر است که قانون علیت در هر دو جا جاری است، یعنی همان طور که وجودی که خود بالذات نیست و بالغیر است نیازمند علت است، معرفتی که بدیهی و روشن نیست، نیز نیازمند روشن کننده و دلیل است و آن دلیل هم اگر خود بدیهی نباشد، تصدیق آن نیز نیازمند دلیل است تا برسد به جایی که خودش روشن و بدیهی باشد.

اما آیا این مساله پاسخ گوی بحث ما نیز هست یا نه؟ نظام تصدیق و نظام صدق با هم متفاوت است. آنچه بیان شد که تصدیقات باید به بدیهی منتهی شوند مربوط به نظام تصدیقات است، اما بحث ما این است که آیا تصدیقات ما مطابق با واقع و صادق هستند یا نه. در اینجا جای سوال از وجه صادق بودن است که هم در نظری و هم بدیهی می آید. اینگونه نیست که بدیهی بودن، سوال را بردارد بلکه کماکان جای این سوال باقی است. به عبارت دیگر بحث ما در علت تصدیق نیست تا گفته شود بدیهیات نیازمند علت نیستند بلکه بحث ما در باره معیار صدق و ضابطه و شاخصی است که مطابقت حکم را با واقع و نفس الامر مشخص می کند.

مرحوم آیت الله مصباحی این بحث را مطرح کرده و گفته اند: «از عقل گرایان بیانی برای مطابقت بدیهیات و فطریات با واقعیات به ما نرسیده است و آنچه از دکارت نقل کردیم در مورد اینکه احکام فطری، به حکمت و عدم فریبکاری خداوند تمسک کرده بود، ضعف آن هم روشن است. البته جای هیچ شکی نیست که عقل بعد از تصور موضوع و محمول قضایای بدیهی (اولیات) خود به خود و بدون نیاز به تجربه قاطعانه حکم به اتحاد آنها می کند و کسانی که درباره این قضایا تشکیک کرده اند یا محمول و موضوع آنها را درست تصور نکرده اند و یا دچار نوعی بیماری و وسواس بوده اند. اما سخن در این است که آیا این نوع ادراک لازمه نوع آفرینش عقل انسانی است به طوری که ممکن است عقلِ موجود دیگری مانند عقل جن همین قضایا را به گونه ای دیگر درک کند یا عقل انسان اگر به طور دیگری آفریده شده بود مطالب را به صورت دیگری درک می کرد و یا اینکه این ادراکات کاملا مطابق با واقع و نمایش گر امور نفس الامری است و هر موجود دیگری هم که دارای عقل باشد به همین صورت درک خواهد کرد. واضح است که معنای ارزش واقعی داشتن و حقیقت بودن شناخت عقلانی همین شق دوم است، ولی صرف فطری بودن آن بنابر اینکه به صورت صحیحی تفسیر شود چنین مطلبی را اثبات نمی کند». [4]

ادامه بحث را در جلسه آینده دنبال کنید

 

﴿.....﴾ اللهم صل علی محمد و آل محمد


[1] مجموعه آثار، ج13، ص467- 468 ؛ مساله شناخت، ص203- 204.
[2] مساله شناخت، ص204- 206.
[3] آموزش فلسفه، ج1، ص248.
[4] آموزش فلسفه، آیت الله مصباح، ج1، ص248- 249.