99/09/08
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:علم حضوری و علم حصولی
معقولات ثانیه و حل معمای شناختبحث درباره نقش و کارکرد معقولات ثانیه در حل معمای شناخت بشر بود. در جلسه قبل مشکل شناخت بیان شد و عبارت هایی از شهید مطهری نقل گردید. حاصل اینکه کلام شهید مطهری از یک جهت به سخن هیوم و از یک جهت به سخن علامه طباطبایی نظر دارد. هیوم که تجربه گرا است می گوید برای اینکه به ذهنمان اعتماد کنیم و آن را کاشف از واقع بدانیم باید با واقعیت معلوم تماس برقرار کنیم. از آنجا که این تماس از طریق حواس برای ما صورت می گیرد، لذا تنها باید به معرفت های حسی اعتماد کنیم و به سایر معرفت ها که از راه غیر حس بدست آمده اند نباید اعتماد کرد. شهید مطهری می فرماید: سخن اول هیوم که می گوید باید با اشیا تماس واقعی داشته باشیم تا مفهوم ذهنی ما قابل اعتماد باشد، صحیح است. و این همان کلام معروف علامه طباطبایی است که فرموده است: معرفت های حصولی مسبوق به معرفت حضوری است.
اما کلام هیوم تنها بخشی از مطلب را بیان می کند زیرا این سوال مطرح می شود که اگر تنها به مفاهیمی که از طریق حس به دست می آیند، می شود اعتماد کرد، در این صورت مفاهیم ما محدود خواهند بود. در حالی که ما مفاهیمی داریم از جنس مفاهیم حسی و ماهوی نیستند، اما در عین حال نقش مهمی در معرفت ما دارند تا جایی که اگر بخواهیم آنها را کنار بگذاریم، ادراکات حسی و مفاهیم ماهوی نیز دچار مشکل می شود. مفاهیمی مانند وجوب، ضرورت، علت و معلول، جنس و فصل و .... شهید مطهری می فرماید: این مشکلی جدی است. کانت خواست این معضل را حل کند، به این صورت که مساله ماده و صورت شناخت را مطرح کرد و گفت ماده شناخت همان است که هیوم مطرح می کند، یعنی مفاهیمی که از طریق حواس به ما می رسد، اما صورت شناخت، یک سلسله معارف پیشینی است که عقل آنها را از پیش خود دارد.
طرح کانت نیز نتوانست مشکل را حل کند، زیرا اشکال هیوم نسبت به کلام او دوباره باز می گردد که اگر مفاهیمی که وی به عنوان فطریات عقل می شناسد از طریق حواس به دست نیامده باشد، چگونه قابل اعتماد بوده و می تواند کاشف از واقعیت باشد؟ شهید مطهری می فرماید در فلسفه اسلامی بحث معقولات ثانیه منطقی و معقولات ثانیه فلسفی، توانسته است به صورت بی بدیلی این مشکل و معمای شناخت را حل کند.
شهید مطهری در این باره در جایی می فرماید: «عليت و معلوليت هم از همين قبيل است. گرامىترين معانى و مفاهيمى كه بشر دارد كه اساسا علم بشر- و نه فقط فلسفه بشر- بر آن معانى استقرار دارد و قوام علم بشر و شناخت بشر به آنهاست از باب معقولات اوليه نيست؛ اينها همان معانى فلسفى است و «معقولات ثانيه فلسفى» ناميده مىشود.
آنگاه باز يك سلسله ديگر [از مفاهيم] كه آنها نيز جزو گرامىترين انديشههاى بشر است آنهايى است كه عمل تفكر او را مىسازند؛ يعنى عمل تفكر به وسيله آنها صورت مىگيرد كه اگر نباشند ذهن قدرت بهر تفكر ندارد. اينها «معقولات ثانيه منطقى» نام دارند كه باز معقول اولى نيستند».[1]
ایشان در حل مشکل شناخت بر اساس طرح معقولات ثانیه چنین می فرماید: «اين چگونه است كه ما به كمك يك سلسله معانى كه خود اين معانى ذهنى محض هستند و مصداقى در خارج ندارند و از خارج هم گرفته نشدهاند حقيقتى را كشف مىكنيم كه آن حقيقت از نوع معقولات اوليه است؟ چرا چنين است؟ معماى بزرگى كه در مسأله شناخت وجود دارد اين است.
علت اصلىاش اين است كه اگر اين معانى يعنى همين معقولات ثانيه يك عناصر مستقلى مىبود و هيچ ارتباطى با معقولات اوليه نمىداشت و ميان اينها و معقولات اوليه جدايى كامل حكمفرما مىبود- به آن شكلى كه كانت ميان امور قبلى خودش و امور ذهنى فرض كرده است- ما نمىتوانستيم به كمك اين معانى عالم خارج را كشف كنيم. اگر اينها يك سلسله پيش ساختههاى ذهن بودند و ما قائل بوديم كه [براى تحقق هر شناختى] يك مقدارى اشياء از خارج مىآيد، يك مقدار هم ذهن از خودش سرمايه قبلى دارد و اين دو سرمايه جدا كه تعلق به دو دنياى مختلف دارند با يكديگر مخلوط مىشوند و از اينجا شناخت پيدا مىشود، به همان بن بستى گرفتار مىشديم كه آقاى كانت گرفتار شده است؛ يعنى معنى نداشت كه ما عالم خارج را با سرمايهاى كشف كنيم كه نيمش از خارج آمده و نيم ديگرش از دنياى ديگرى آمده است كه اصلًا با خارج ارتباط ندارد.
ولى مسأله عمده اين است كه اين معقولات ثانيهاى كه براى ما ابزار معرفت و ابزار شناخت هستند حالات همان معقولات اوليه هستند در ذهن، نه اينكه يك امورى باشند مستقل. «حالات آنها در ذهن هستند» يعنى چه؟ يعنى معقولات اوليه وقتى كه در ذهن مىآيند خود آنها عوض نشدهاند بلكه نحوه وجودشان فرق كرده است؛ با وجودى وسيعتر در ذهن آمدهاند كه همان وجود كلى باشد. مثلًا اين انسان خارجى يك وجود مادى دارد كه همان ماهيت انسان است كه به وجود مادى وجود دارد. بعد همين ماهيت مىآيد در ذهن و يك وجود ديگرى پيدا مىكند كه وجود حسى است. اين وجود يك مقدار سعه بيشترى دارد. بعد همين ماهيت مىآيد در خيال، سعه بيشترى پيدا مىكند؛ مىرود در عقل، سعه بيشترى پيدا مىكند؛ باز همين ماهيت است كه موجود به وجود وسيعتر شده است. كليتش يعنى همان سعه وجودىاش.
درواقع وقتى كه ما در ذهن، انسان را با كليت مىبينيم اين كليت فقط زاويه ديد ما را نسبت به انسان وسيعتر كرده است، نه اينكه اين كليت يك عنصر جداگانهاى در كنار انسان باشد. وقتى كه ما مىگوييم كليت در اينجا پيدا شد، كارى كه اين «كليت» كرد اين است كه ديد ما را درباره انسان وسيعتر كرد نه اينكه يك امر ديگرى در كنار انسان گذاشت و گفت ايندو را با هم مخلوط كن، يكى را بكن «تون» يكى را بكن «بافت»، يكى را بكن «تار» يكى را بكن «پود»؛ نه، از تار و پود كردن شيئى كه از خارج آمده است با شيئى كه اصلًا با خارج ارتباط ندارد امكان ندارد كه معرفت پيدا بشود، بلكه همان كه از خارج آمده است در ذهن به وجودى وسيعتر و عاليتر موجود مىشود. ذهن مرحله عاليترى دارد؛ مقام نفس است، مقام روح است و مقام نفس و مقام روح مرحله عاليترى از مقام ماده است و هرچه كه در عالم ماده وجود دارد در روح در يك مقام شامختر و وسيعتر وجود پيدا مىكند. آن چيزى را كه شما در عالم عقل مىبينيد هيچ چيزى را در كنار آن نمىبينيد، بلكه همان را وسيعتر مىبينيد؛ زاويه ديد ما را وسيع كرده است.
همه معقولات ثانيه منطقى از اين قبيل هستند كه نحوه ديد ما را نسبت به امور عينى و خارجى عوض مىكنند. اول كه اشياء را در مرحله حسى مىبينيم، در اين مرحله حس، ما نمىتوانيم صغرى درست كنيم، نمىتوانيم كبرى درست كنيم، نمىتوانيم تعريف درست كنيم، نمىتوانيم نوع و جنس و فصل درست كنيم، هيچيك از اينها براى ما امكان پذير نيست؛ ولى همين قدر كه اينها را به مرحله عقل برديم در آنجا ما مىتوانيم اينها را با يك ديد وسيعترى ببينيم، در آن ديد وسيعتر براى ما شناخت پيدا مىشود.
بنابراين آن اشكال و آن بن بستى كه در نظريه اختلاطى كانت وجود داشت- كه ذهن با دو سرمايه مختلف كار مىكند و عناصر معرفت ما دو نوع است كه يكى به منزله تار است و يكى به منزله پود- به اين ترتيب حل مىشود. نظريه كانت اين بود كه ذهن از خودش سرمايه مستقلى دارد، يك سلسله معانى و مفاهيم پيش ساخته فطرى ازخودش دارد قبل از اينكه اساساً رابطهاى با خارج داشته باشد؛ خارج هم يك سلسله صور حسى را مىآورد، بعد اين دو سرمايه به نحوى با هم مخلوط مىشوند و از تركيب اينها شناخت پيدا مىشود؛ نه، اينطور نيست. ذهن شناخت را اينچنين به وجود نمىآورد. كانت هم به اين معانى و مفاهيم توجه پيدا كرده است.
ازنظر كانت همين معقولات ثانيه ما همه جزء مقولات اوست. همين كليت، جزئيت و همه اين معانى را جزء مقولات خودش مىآورد ولى خيال مىكند كليت يا جزئيت يك عنصر پيش ساخته فطرى است كه قبلًا وجود داشته است. ابداً چنين نيست. اگر معقولات اوليه وارد ذهن نمىشد نه كليتى در ذهن بود و نه غير كليت.
اصلًا كليت جز اين نيست كه محسوسات اوّلى وارد خيال شوند و بعد در ظرف عقل كه آمدند سعه وجودى پيدا مىكنند. اين سعه وجودى همان كليت است نه چيز ديگر. پس كليت برمىگردد به نحوه وجود معقولات اوليه در ذهن نه اينكه يك معقولى در عرض معقولات اوليه در ذهن اضافه و علاوه بشود.
پس اينها هم نوع ديگرى از معقولات است كه اينها را «معقولات ثانيه منطقى» ناميدهاند و اين معقولات ثانيه در شناخت تأثير دارند و نوع تأثيرشان هم از اين قبيل است كه با اينكه به هيچ وجه از خارج گرفته نشدهاند و به هيچ وجه مصداقى هم در خارج ندارند و صفات و حالات معقولات اوليه در ذهن هستند درعين حال به ما شناخت مىدهند و از آن جهت به ما شناخت مىدهند كه فقط زاويه ديد ما را درباره خارج وسيعتر مىكنند نه اينكه چيزى بيفزايند بر آنچه كه ما قبلًا از خارج گرفتهايم».[2]
ایشان درباره معقولات ثانیه فلسفی نیز می فرماید: « وسيع ترين انديشههايى كه بشر در اين عالم دارد در پرتو همين معانى و مفاهيم است؛ و از اين جهت است كه معرفت و شناخت انسان بعد از پيدايش اين معانى و مفاهيم بهطور حيرتانگيزى وسعت و گسترش مىيابد. و همه اينها هم راهى به عالم بيرون است، همه اينها كانالى از ذهن به عالم بيرون است اما برخلاف تصور ماديون همه تصورات همان تصوير مستقيم بيرون نيست. همه اينها راه و كانالى از ذهن به عالم بيرون است، راه و كانالهايى كه كارآيى اينها هزارها، ميليونها و بلكه غيرمتناهى برابر كارآيى همان معقولات اوليهاى است كه پايه و مايه اصلى، خود آنها بودند، يعنى همان امور مشتركى كه حيوان و انسان بهطور متساوى آنها را در ذهن خودشان منعكس مىكنند.
اين معانى و مفاهيم را كه تصوير مستقيم خارج نيستند اما به وسائطى از خارج گرفته شدهاند بايد «مفاهيم غيرمستقيم» ناميد. معقولات اوليه را بايد گفت «مفاهيم مستقيم» و اينها را بايد گفت «مفاهيم غيرمستقيم».
پس معقولات ثانيه منطقى به نوعى شناخت را گسترش مىدهند و اينها به نوع ديگر. معقولات ثانيه منطقى به اين نحو شناخت را گسترش مىدهند كه مفاهيم و معقولات اولى وقتى در ذهن مىآيد فقط نوعى سعه پيدا مىكند. كليت، جزئيت و امثال اينها از اين قبيل است. ولى اينها به نوع ديگر شناخت و معرفت انسان را گسترش مىدهند و به نوع ديگر ابزار شناخت انسان واقع مىشوند
با اين بيانى كه ما گفتيم مشكل شناخت حل مىشود بدون آنكه نظريه عاميانه ماديين را در اينجا قبول كرده باشيم و ذهن را فقط يك آينه ساده منعكس كننده عالم عين بدانيم كه با اين نظريه به هيچ وجه شناخت قابل توجيه نيست، و بدون آنكه نظريه كانت را بپذيريم كه خودش در زمان خودش به اشكال مهم آن دچار شده است، و بدون آنكه نظريه هگل را بپذيريم، و بدون آنكه به اين بن بست دچار شويم كه چگونه است كه با اينكه ذهن اينهمه معانى و مفاهيم دارد كه در خارج از آنها اثرى نيست- به آن معنا كه از معقولات اوليه اثر هست- درعين حال همين معانى و مفاهيمى كه در خارج از آنها اثرى نيست مىتوانند ابزار معرفت و شناخت واقع شوند. مشكل شناخت به اين صورت حل مىشود».[3]
ادامه بحث را انشاءالله در گفتار بعد دنبال می کنیم.