درس کلام استاد ربانی

94/01/16

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: روش شناسي علوم انساني
رويکرد تفهمي در روش علوم انساني
در جلسه گذشته رويکردي در باره روش شناسي علوم انساني بيان شد که با عنوان «روش تفهّمي يا تفسيري و يا تاويلي» مطرح شده است. حاصل اين رويکرد آن است که اگر ما بخواهيم به روش تجربي در حوزه انسان شناسي عمل کنيم، نمي توانيم همان روشي که در علوم طبيعي به کار گرفته مي شود را عينا و مو به مو در اينجا نيز پياده کنيم (کما اينکه پوزيتويست ها معتقد به آن بودند)، بلکه اين علوم، روش تجربي مخصوص به خود را دارد.
روشي که در علوم انساني بکار مي رود نيز روش تجربي است يعني طبق قانون عليت عمل شده و پژوهشگر به دنبال کشف علل رفتارها و پديدارهاي انساني است همان طور که دانشمندان علوم طبيعي بر مبناي عليت به دنبال کشف قوانين طبيعي هستند اما تفاوت از اينجا شروع مي شود که ابژه و موضوع مورد پژوهش در علوم طبيعي فاقد اراده، اختيار، احساس و عواطف است و لذا علل در آنجا جبري و مکانيکي است و دانشمند با ظاهر و عوامل موادي سر و کار دارد. اما در علوم انساني وقتي يک پديدار انساني مانند يک متن مکتوب و يا يک رفتار اجتماعي مورد مطالعه قرار مي گيرد، علت ها از جنس ديگري هستند که از درون و نهاد انسان سرچشمه مي گيرند. در اين علوم تا رفتارهاي و نظام ارزشي فرد شناخته نشود نمي توان درباره رفتار و گفتار او قضاوت درستي داشت. ما در اين شناخت در پي آن هستيم تا عوامل پنهان دروني را از رفتارهاي ظاهري فرد کشف کنيم و لذا بايد در اينجا از ظواهر عبور کرده و به جهان بيني ها و ارزشهاي فرد دست يابيم. اين امور هم قانون مند هستند اما تا تفسير و تاويل نشود نمي توان به آنها پي برد . به خاطر همين امر است که روش تجربي در علوم طبيعي با روش تجربي در علوم انساني متفاوت است.

راه شناخت باطن و نفوذ در آن
آنچه بيان شد اصل مدعا بود. اما چگونه مي توان به باطن انسان راه يافت و نفوذ کرد؟ گاه انساني که پديداري از وي صادر شده وجود دارد و گاه از دنيا رفته است، چگونه مي توان عمق باورها و تفکر او که ريشه رفتارهاي او است را به دست آورد؟ چند فرض در اينجا بيان شده است :
فرض اول:
اولين فرض اين است که براي نفوذ به باطن افراد، مستقيما وارد شده و درون فرد را از طريق مشاهده و تجربه بدست آوريم. مانند اينکه براي پي بردن به يک نمايش، به پشت صحنه آن رفته و رمز و راز کارها را بدست آوريم. اما اين فرض هر چند ممکن است اما از حالت عادي خارج است. خداي متعال و اولياء او از ظاهر و باطن انسان ها مطلع هستند و بر تمام پستوي دروني آنها اشراف دارند اما اين راه براي بقيه افراد وجود ندارد. علاوه بر اينکه اگر اين راه باز باشد باز شناخت مستقيم آن براي ما مقدور نيست زيرا جنس اين علل و عوامل مانند علل طبيعي نيست که بتوان آنها را زير ميکروسکوپ و ساير ابزارهاي تجربي، حس و مشاهده کرد .  
فرض دوم:
فرض ديگر براي شناخت علل دروني افراد، تطبيق آن با درون خود است. گفته اند هر چند ما نمي توانيم به درون افراد نفوذ کنيم اما از آنجا که در خودمان تجربه هاي عيني درباره اين مسائل داريم مي توانيم به شناخت آن در ديگران نيز پي ببريم. قائلين به اين فرض گفته اند ما در علوم انساني يک برگ برنده داريم که در علوم طبيعي وجود ندارد و آن داشتن تجربه عيني است. يک دانشمند طبيعي وقتي به شناخت اتم دست مي زند، نمي تواند آنها را حضورا مورد ادراک قرار دهد اما در مورد رفتارها و پديدار هاي انساني، براي پژوهشگر، درکي حضوري وجود دارد مثلا او خود اموري مانند غم و اندوه، شادي و بهجت، گرسنگي و سيري و مانند آن به صورت حضوري و عيني درک شده است. حال وي اين تجربه را توسط قاعده «حکم الامثال» در مورد ديگران نيز ساري و جاري مي داند.
براي اينکه شناخت دقيق و درستي نسبت به حالت هاي دروني فرد داشته باشيم اصطلاحا مي گويند بايد با ساير انسانها همدلي و هم دردي داشت باشيم. اما در علوم طبيعي قضيه برعکس است. در آنجا هر چقدر تعلقات فرهنگي و احساسات کنار گذاشته شود و دانشمند فارغ البال تر باشد بهتر مي تواند به شناخت پديده ها دست يابد. اينان مي گويند رابطه عالِم با پديده هاي انساني رابطه «من و تو» و رابطه عالِم با پديده هاي طبيعي رابطه «من و آن» است. يعني در مورد اول، سخن از همدلي و قرابت است اما در پديده هاي طبيعي سخن از رابطه پژوهشگر با امري بيگانه است.
بنابراين حاصل سخن اينان اين است که در علوم انساني، نبايد عالم نسبت به پديده اي که مورد مطالعه قرار مي دهد بيگانه باشد بلکه بايد قرابت و همدلي داشته باشد. پيتر وينچ که يکي از فلاسفه علوم انساني است اصطلاحي دارد و مي گويد: جوامع بشري و انسان ها مبتني بر قراردادها و اعتبارات است. الان بخش ها و سازمان هايي که در جوامع دمکراتيک مطرح است مانند نهاد مجلس، پارلمان، اموري اعتباري هستند. حتي اموري مانند مالکيت، زوجيت و رياست نيز اموري اعتباري هستند. پس جامعه انساني آميخته اي از اعتبارات است. اما اين اعتبارات از کجا ايجاد شده اند؟ اين اعتبارات، توسط خود افرادي بشري اعتبار شده است. سوال ديگر در اينجا اينکه مباني و مبادي اين اعتبارات چيست؟ افرادي که اين اعتبارها را وضع نموده اند بر چه اساس و مبنايي اين کار را کرده اند؟ قطعا مقاصد و تعلقاتي که فرد داشته و جهان بيني و انسان شناسي او در اين اعتبارات نقش آفرين بوده است. بر اين اساس براي فهم پديدار هاي بشري نبايد تنها به ظواهر بسنده کرد بلکه بايد از آنها عبور کرده و جهان بيني و انسان شناسي فرد را نيز بدست آورد. وي مي گويد دو نفي که باهم در حال مذاکره و گفتگو هستند تنها توجهشان به ظواهر الفاظ يکديگر نيست بلکه آنان در پي آن هستند تا دنياي ذهني ديگري را فهميده و در آن نفوذ کنند.
حاصل آنکه اعتبارات در جوامع بشري، مصنوع و فعل انسانها است، و فعل انسانها تابع شخصيت و جهان بيني و انسان شناسي آنها است. و لذا براي شناخت رفتارها و پديدار هاي انساني نبايد به ظواهر بسنده کرد بلکه بايد به درون نيز نفوذ کرد. راه اين نفوذ نيز تجربه عيني و زنده اي است که از درون خود داريم. اين رويکرد طرفداراني دارد و برخي جامعه شناسان، روانشناسان و عالمان هرمنوتيک آن را برگزيده اند.
براي بررسي و مطالعه در اين زمينه کتابهاي ذيل مراجعه شود:
1.علم و دين، ايان باربور، ص 225 – 226
2.تفرج صنع، عبدالکريم سروش، ص 26 29 و 36 و 45 - 48
3.علم هرمنوتيک، ريچارد پالمر، ترجمه محمد سعيد حنايي، ص 137 – 138
4.ساختار و تاويل متن، بابک احمدي، ص 530 - 539    

ضرورت غرب شناسي در تعاملات با آنان
منطق غرب، منطق نيچه است. آنها ما را اساسا انسان نمي دانند و لذا هر چقدر از مسلمانان که کشته مي شود براي آنها مهم نيست. منطق نيچه آن است که ترحم بر ضعفا، اشتباه تاريخ بوده است. وي ضعفا را مانع رشد مي داند و معتقد است آنها نمي گذارند انسان به ابر انسان قدرتمند تبديل شود و لذا بايد از بين بروند. لذا در گفتمان هايي که با غرب داريم بايد پشت صحنه آنان را به خوبي بشناسيم و اگر چنين نباشد فريب ظاهر آنها را مي خوريم. کسي که مي خواهد وارد اين ميدان شود حتما بايد غرب شناسي کاملي داشته باشد. هر تمدني داراي فلسفه اي است که بايد آن را شناخت. کما اينکه آنان در مسائل شرق شناسي کار فراواني کرده اند. فردي نقل مي کرد که به يکي از کتابخانه ها در کشوري غربي نرفته بود. در آنجا با قفسه اي مواجه شد که دربردارنده چندين کتاب درباره يکي از روستاهاي ما است.
اگر ما برخوردار از عنايات امام عصر (عج) و جريان کربلا و داراي ايمان نمي بوديم دشمنان در همان ابتدا ما را از بين برده بودند. آنان بر اساس محاسبات خودشان وقتي انقلاب اسلامي ايران صورت گرفت، گفتند اين انقلاب کمتر از 6 ماه دوام نمي آورد. محاسبات آنها نيز درست بود اما چيزي را نمي توانستند ببينند و آن مساله ولايت بود. بحث ولايت در دستورات ديني ما معجزه مي کند و نبايد آن را دست کم گرفت . عمود خيمه استقلال و آزادي و عزت ما اين عمود است. اصل ولايت از آن حضرت ولي عصر(عج) است و امروز بدست نماينده ايشان ولي فقيه اداره مي شود. اصل نهاد ولي فقيه يک مقوله و شخص ولي فقيه مقوله اي ديگر است. الحمدلله، خدا را شاکر هستيم که خداي متعال امام راحل و بعد از ايشان خلف صالح ايشان که فرد جامع الاطرافي هستند را به ما عطا فرمود.