درس کلام استاد ربانی

93/12/19

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: روش شناسي علوم انساني
سه رويکرد در روش علوم انساني
موضوع بحث بررسي روش شناسي علوم تجربي است. در جمع بندي ديدگاه ها در اين زمينه گفته شد ديدگاه صحيح تلفيق روش اثبات گرايي و ابطال گرايي است. اکنون به روش شناسي علوم انساني مي پردازيم. در اين باره اين سوال مطرح است که آيا علوم انساني از سنخ علوم تجربي است يا با آن تفاوت دارد؟ و آيا روش اين علوم همان روشي است که در علوم تجربي بکار مي رود يا روش ديگري دارد؟ سه رويکرد کلي در اين باره وجود دارد:
1. رويکرد اول از آن پوزيتويست ها يا طرفداران فلسفه تحصلي است. اينان معتقدند علوم انساني با علوم طبيعي تفاوتي نداشته و همان روش علوم تجربي که تجربه و آزمايش حسي است در اينجا نيز بکار مي رود.
2. در نقطه مقابل برخي معتقدند از آنجا که ميان علوم انساني و علوم تجربي تفاوت هاي فراواني وجود دارد اساسا علوم انساني در عداد علوم تجربي شمرده نمي شود لذا روش و شيوه خاص خود را دارد.
3. رويکرد سوم، نظري بين دو رويکرد قبلي دارد. اينان هم مي پذيرند که علوم انساني، از سنخ علوم تجربي است و هم مي پذيرند که روش اين علوم طابق النعل بالنعل، همان روش علوم تجربي نيست بلکه متناسب با خود روش خاصي دارد که به آن ارزش مي دهد.

رويکرد اول: تحصل گرايي و پوزيتويسم 
گروهي که به پوزيتويسم معروف شده اند اين ديدگاه را برگزيده اند. اصل پوزيتويسم به معناي نوعي تجربه گرايي اما به صورت شديد و افراطي نسبت به تجربه گرايان پيشين است. در دوران جديد رويکرد تجربه گرايي از زمان جان لاک که در قرن 16 و 17 مي زيسته آغاز مي شود. بعد از وي هيوم در قرن 18 طرفدار تجربه گرايي در معرفت مي شود. در قرن 19، تجربه گرايي توسط يک فيلسوف اجتماعي بنام اگوست کنت فرانسوي (1857- 1789م) وارد مرحله نويني مي شود که آن را پوزيتويسم مي گويند. وي که مبدع اين مکتب است معتقد است: تاريخ بشر تا دوران جديد سه مرحله را پشت سر گذاشته است که با نام «قانون مراحل سه گانه» شناخته مي شود:
مرحله اول، حاکميت تخيل است. در اين مرحله انسان ها با اسطوره ها و افسانه ها زندگي مي کردند و براي پديده هاي طبيعي مانند خورشيد و ماه و برخي گياهان، ‌روح و جان قائل بودند و لذا بعضا آنان را پرستش مي کردند و براي آنها در زندگي تاثيرات خاصي قائل بودند. وي دين را در همين حوزه معنا مي کند و آن را درجه عالي اين مرحله مي داند که بشر از چندگانه پرستي رشد کرده و به يکتا پرستي رسيده است.
مرحله دوم، حاکميت تعقل است. در اين مرحله بشر از تفاسير جزئي عالم عبور کرده و تحليل هاي کلاني نسبت به هستي و جهان ارائه مي دهد لذا وارد عصر فلسفه شده است.
مرحله سوم، حاکميت علم يا تحصل است. در اين مرحله بشر نسبت به دو مرحله قبلي رشد بيشتري يافته و مي يابد که تحليل هاي کلي نمي تواند مشکل او را حل کند لذا با پشتوانه علم و تجربه حسي به کشف عالم مي پردازند.
اگوست کنت در تطبيق اين مراحل بر دوران غرب، قرون وسطي را مرحله اول مي داد که در آن انسان و جهان بر اساس باورهاي ديني تفسير مي شده است. وي چهره شاخص اين دوران را توماس اکويناس مي داند. با آمدن رنسانس، مرحله اول پايان يافته و دوران فلسفه و مابعد الطبيعه آغاز مي شود. چهره شاخص اين دوران، دکارت است. وي براي اينکه روش نويني در معرفت ارائه دهد ابتدا در همه چيز شک کرد سپس با يافتن شالوده هايي بديهي بناي معرفت را بر روي آنها بنا کرد. اما اين مرحله دوم نيز دوام نياورد و با تشکيکات امثال هيوم مواجه شد که مي گفت: تا ما با چيزي تماس حسي نداشته باشيم نمي توانيم نسبت به آن معرفتي کسب کنيم. کانت نيز عقل نظري را در شناخت عالم ناتوان مي دانست و اينجا بود که حس گرايي سکان دار معرفت بشري مي شود.

نقد و بررسي فرضيه اگوست کنت 
فرضيه «قانون مراحل سه گانه» از سوي عالمان غربي و اسلامي مورد نقد واقع شده است که از جمله آنها مي توان به نقد هاي آقاي پل فولکيه در کتاب «ما بعد الطبيعه» و مرحوم علامه طباطبايي در تفسير «الميزان» اشاره کرد، حاصل اين نقدها چنين است:
1. اگوست کنت ميزان و سنجش معرفت را تجربه مي داند در حالي که نظريه او بر خلاف روش اش مي باشد، زيرا اگر بنا باشد با روش تجربي قضاوت کنيم بايد هر چه در تاريخ رخ داده است را مورد مشاهده و گزارش قرار داده و سپس تحليل نماييم. اما وقتي به تاريخ مراجعه مي کنيم مي بينيم خلاف سخن وي واقع شده است. مثلا اديان در دوراني ظهور کردند که قبل از آن تفکر فلسفي حاکم بود نمونه آن دين مسيح است که بعد از آن آمد که در يونان فلاسفه برجسته اي مانند افلاطون و ارسطو وجود داشتند. و يا حضرت ابراهيم(ع) وقتي آيين خويش را آوردند که تفکر فلسفي در منطقه ايشان مطرح بود و يا دين اسلام در عصري ظهور کرد که تفکر فلسفي و عقلي برجسته بود. بنابراين سخن ايشان با واقعيت تاريخي مطابق نيست بله مي توان نظريه وي را در مورد اديان بدوي و ابتدايي پذيرفت.
2. آيا در قرن 19 به بعد را که اگوست کنت، دوران تحصل و علم مي داند، فلسفه ها به بايگاني سپرده شده است؟ خير روشن است که اينگونه نيست. هگل فيلسوف برجسته قرن 19 است که براي جهان روح مطلق قائل است و علم و دين و هنر و مانند آن را جلوه هاي آن روح مطلق مي داند . و يا فلاسفه اي در دوران معاصر داريم که گرايش هاي الهي نيز داشته اند مانند نئو تومايي ها که معروف ترين آنها آقاي اتين ژيلسون است. وي کتاب خوب و قابل مطالعه اي بنام «نقد تفکر فلسفي غرب» به رشته تحرير در آورده است.
3. نکته سوم اين است که در همان دوره هاي باستان نيز روش تجربي مورد توجه بوده است. تالس ملطي گفته است بناي هر چيزي بر آب است. نتيجه اينکه اگر هر مرحله اي از تاريخ را که در نظر بگيريم، رد پاي دين، فلسفه و علم را مي يابيم  منتهي داراي شدت و ضعف بوده است. بنابراين مرزبندي که اگوست کنت بيان مي کند صحيح نيست .
اگوست کنت اين مراحل را در مورد افراد نيز جاري مي داند يعني معتقد است انسان در دوران کودکي خويش تخيل گرا است، کم کم به مرحله تعقل مي رسد و وقتي رشيد و بالغ شد تجربه گرا مي شود. اما اين نظر نيز مورد نقض است زيرا در ميان افراد رشد يافته بشري، انسانهايي بوده اند که همه اين ابعاد را داشته اند. فلاسفه و عالمان تجربي دين دار فراوان در تاريخ بوده اند. نيوتن از جمله دانشمندان بنام تجربي است که معتقد به دين بود. وي مي گويد: دستگاه بينايي ما به قدري پيچيده است که تصور اينکه خود به خود به وجود آمده است امکان دارد بلکه خالقي عالم و توانمند داشته است. و يا در احوالات رابيل بويل، موسس علم شيمي جديد آمده است: رسم وي اين بود که تا چهل سال هر گاه نام خداوند را مي برد به خاطر احترام و عظمت چند لحظه اي سکوت مي کرد.[1]
اگوست کنت در مورد علوم انساني مي گويد: تا قرن نوزدهم، ‌علوم طبيعي مانند فيزيک و شيمي به خوبي رشد کرده اند اما در حوزه علوم اجتماعي رشد چشمگيري ديده نمي شود. لذا هر کسي که بر جامعه مسلط شده است قوانيني را به سليقه خويش وضع کرده است، به همين خاطر جوامع را قوانين علمي اداره نکرده بلکه قدرت ها بوده اند که آن را اداره مي کردند. وي در آسيب شناسي اين مساله مي گويد: وجه اينکه در علوم تجربي يک قانون و رويه مشترک وجود دارد که همه افراد فارق از مکان و زبان، بر طبق آن عمل مي کنند اين است که عالم طبيعت قانون مند است و دانشمندان تلاش کرده اند آن قوانين را کشف و بکار گيرند. وي بر اين اساس مي گويد ما نيز بايد معتقد شويم که جامعه نيز اولا قانون مند است، ثانيا بايد به دنبال کشف آن قوانين و اجراي آنها باشيم. تنها در اين صورت است که جامعه بر اساس نظم اجتماعي شکل گرفته و رشد و بالندگي مي يابد.
وي راه کشف قوانين جامعه نيز همان راه کشف قوانين طبيعي مي داند و معتقد است علوم انساني همه زير مجموعه علم جامعه شناسي است لذا به يک طرح فيزيکي اجتماعي مي رسد. بعد از وي دورکيم که و بعضي از روانشناسان رفتارگرايانه نيز روش وي را پيگيري نمودند.[2]       

رويکرد دوم
در مقابل رويکرد اول، گروه ديگري معتقدند علوم انساني با علوم تجربي خيلي متفاوت است و لذا مجالي براي استفاده از روش علوم طبيعي در آن وجود ندارد . آنان در تعليل اين مطلب گفته اند بر خلاف عالم طبيعت که فاقد اراده و اختيار است، انسان و رفتار او ارادي و از روي اختيار صورت مي گيرد و لذا نمي توان با روش تجربي قوانين آن را کشف کرد. مثلا در کشف قانون جاذبه، از روش تجربي بهره گرفته شده است زيرا اين امر وابسته به اختيار اشياء نيست بلکه در همه جا يکسان عمل مي کند و اينگونه نيست که اگر سنگي بخواهد به زمين بيفتد اراده کند جهت خود را تغيير دهد اما انسان موجودي مختار است که بر اساس آن تصميم مي گيرد لذا نمي توان همان شيوه را در اينجا پياده کرد.[3]

نقد و ارزيابي
1. نکته اول اينکه علوم انساني تنها به رفتار هاي ارادي انسان نمي پردازند بلکه امور ديگري مانند هوش، حافظه، غرايز و غيره را نيز که خارج از اختيار انسان است در اين علم مورد بررسي قرار مي گيرد، لذا اشکال شما در اين موارد راه ندارد .
2. انسان هر چند موجودي مختار است اما اختيار داشتن وي به معناي خارج بودن از نظام عليت نيست. اساسا اگر عليت حاکم نباشد ديگري اراده اي تحقق نمي يابد و لذا اگر بخواهيم عنصر اراده را بپذيريم بايد به قانون عليت معتقد باشيم. بله نهايتا بايد گفت عليت در اينجا انعطاف پذير است و کشف آن مشکل تر است اما اين غير از نداشتن رابطه عليت است .




[1] در این باره ر.ک: کتاب مبانی مابعد الطبیعی علوم نوین، نوشته آرتور برت، ترجمه دکتر سروش. این کتاب در این زمینه کتاب خوب و خواندی است. .
[2] نقد تفکر فلسفی غرب، اتین ژیلسون، ص 235-240.
[3] تفرج صنع، عبدالکریم سروش، ص 70-71.