درس کلام استاد ربانی

93/07/07

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: درآمدي بر علم دين
بررسي رابطه علم و دين در جهان مسيحيت
در جلسه گذشته يک بحث مقدماتي درباره علم ديني مطرح شد و آن بررسي روند شکل گيري اين تفکر در جهان مسيحيت و سير آن تا دوران معاصر بود. حاصل آن اين که بسياري از متفکران مسحي به خاطر بحران هايي که در اثر جدايي دين از علم بوجود آمد به فکر بازگشت دوباره به دين علم بر آمده و ايده علم ديني را مطرح کردند. در اين باره اشاره شد که در دوران قرون وسطي در جامعه مسيحي، خداوند محور همه مسائل بود و وجي آسماني مرجعيت داشت و در عرصه مسائل سياسي و اجتماعي عالمان دين رهبري جامعه را به عهده داشتند لذا يک رهبري همه جانبه بر عهده دين و عالمان ديني بود. اما متاسفانه به خاطر نارسايي هايي که از جهت آيين مسيحيت و آموزه هاي اعتقادي و عقلاني آن دوران و نيز رفتار غير اخلاقي عالمان دين، وجود داشت يک حالت و بستر دين گريزي و دين ستيزي به وجود آمد و باعث شد بشر غربي به دوران گذشته خود يعني قبل از مسيحيت که دوران باستان ناميده مي شود بازگردد. اين جريان را رنسانس يا نوزايي علم گويند.
در رنسانس شعارهاي مختلفي مطرح شد که از جمله مهمترين آنها تفکر اومانيسم يا انسان محوري بود . در اين انديشه، انساني تک ساحتي که تنها بعد مادي و دنيوي او مورد نظر بود [نعوذبالله ] به جاي خداوند و عقل او به جاي وحي نشست. مکاتب و نحله هايي که در اين دوران شکل گرفت از قبيل راسيوناليسم ( عقل گرايي يا عقل ابزاري که عقل را تنها در خدمت نيازهايي دنيوي بشر مي دانست)، ليبراليسم، کاپيتاليسم ( نظام سرمايه داري) و مانند آن همه مفاهيمي است که بر اساس اصالت انسان و اومانيست شکل گرفته است .
البته اين جريان در غرب جنبه هاي مثتبي نيز داشته است که در اين بحث، مورد نظر ما نيست. جنبه هايي مانند اينکه گفتند انسان ذاتا گناه آلود نيست بلکه جهل است که انسان را بد و آلوده مي کند و لذا بايد جامعه را دانا نمود تا از اين مشکل نجات يابد در حالي که آيين مسيحيت انسان را ذاتا گناه آلود مي دانست. و يا اين نگاه سلبي به دنيا که در آيين مسيحيت بود را نفي کرد و اين شعار را مطرح کرد که بايد براي سامان داده به زندگي دنيا تلاش و کوشش کرد . اين نگاه نيست مطلوب است و در اسلام نيز پذيرفته شده است.
اما مشکلي که دنياي جديد گرفتار آن شد يک طرفه ديدن جهان و انسان و غفلت يا کنار زدن جنبه هاي معنوي و فرا مادي آن است. بر اساس جهان بيني توحيدي هيچ گاه زندگي دنيا و ساحت مادي انسان مطلوب نهايي قرار نمي گيرد در حالي که دوران جديد تفسير محدودي از علم و انسان ارائه نمودند.  بله علوم منحصر در آنچه مربوط به خداشناسي است نيست و ساير معرفت ها نيز به فعل الهي باز مي گردد لذا بايد آن جنبه ها نيز مورد کاوش قرار گيرد. علاوه بر اينکه اين علوم اگر تک ساحتي ديده نشود مي تواند به تقويت خداشناسي نيز کمک کند .
شکل گيري پسا مدرنيته به خاطر انحرافات مدرنيته
در اثر انحرافاتي که در دوران مدرنيته شکل گرفت و دين از ساحت هاي زندگي بشر کنار رفت، بحران ها و نارسايي هايي بوجود آمد که برخي از انديشمندان را به فکر نقد آن واداشت و اينگونه جريان پسا مدرنيته شکل گرفت. عصر مدرنيته از قرن 17 تا قرن 20 ميلادي ادامه يافت اما از قرن 20 ميلادي به بعد دوره پسا مدرنيته شکل گرفت. حاصل اين ديدگاه اين است که مدرنيته به خاطر خطايي که مرتکب شده است نيازمند نقد و واکاوي است. برخي مي گويند پسا مدرنيته خود مرحله اي از مدرنيته است زيرا يکي از مولفه هاي مدرنيته مساله نقادي است لذا شامل خود او نيز مي شود. در نتيجه پسا مدرنيته را مي توان مرحله اي جديد از مدرنيته دانست. مجوز اين نقد توسط خود مدرنيته صادر شده است. اين مانند آن است که در قانون اساسي کشوري مفاهيمي تعبيه شود که بتواند به بازسازي آن قانون بپردازد . لذا بازسازي خود امري قانوني خواهد بود.
در نقد جريان مدرنيته نقادان معروفي وارد شده اند اما اين به اين معنا نيست که آنان طرفدار دين بوده اند بلکه برخي خواسته اند اين مشکل را حل کنند اما گرفتار مشکل بزرگتري از قبيل نسبت گرايي شده اند اما عده اي ديگر به سمت دين آمده و حل مشکل را در بازگشت به دين دانسته اند. لذا يکي از راهکارها و دستورالعمل هايي که براي  حل مشکل مدرنيته مطرح شده، بازگشت به دين است .
پيامدها و بحران هايي برخواسته از مدرنيته
اما چه بحران هايي در دنياي غرب در اثر تفکر مدرنيته به وجود آمد؟ در حوزه نظري مساله نسبت معرفتي و در حوزه عملي، مشکلات مختلف اخلاقي ايجاد شد که در ذيل اشاره مي شود:
1- اخلاق در اين دوران جنبه کاسب کارانه به خود گرفت مثلا اگر مساله خوش قولي مطرح مي شد به اين خاطر بود که درآمد بيشتري در اثر عمل به آن نصيب فرد مي گرديد. لذا اگر منافع مادي فرد با تغيير شرايط تغيير مي کرد، اخلاق او نيز دگرگون مي گرديد. اين در حالي است که اگر رفتار انسان برخواسته از معيار هاي ثابت و فرازماني باشد - همان طور که وحي مشخص مي کند – ديگر گرفتار چنين پيامدهايي نخواهد بود. نويسنده کتاب معناي مدرنيته در اين باره مي گويد: « ديدگاه هاي مختلف و احيانا متعارض در باب ملاک اخلاق اين نتيجه را تقويت مي کند که اخلاق تک، قاطع و نهايي وجود ندارد [تا بتوانيم بر اساس آن يک نسخه اخلاقي واحد براي بشريت بپيجيم تا توسط آن رشد کند] و نمي توان به وجود يک مساله مرکزي اخلاقي مطمئن بود کما اينکه در حوزه معرفت نيز نسبيت حاکم شد»[1]
2- عقلانيت در اين دوران جنبه ابزاري پيدا کرد به اين معنا که عقل به عنوان ابزاري شناخته مي شد که تنها در خدمت سوداگري و منافع انسان است. بر اساس اين ديدگاه فنون و اقتصاد تنها در اين چارچوب ايجاد مي شود  و چون اينها دائما تغيير مي کند، عقل نيز به عنوان ابزار کار چارچوب ثابتي نخواهد داشت و عنان خود را به شرايط اقتصادي، اجتماعي و رفاهي انسان خواهد داد. در اين تفکر چون ملاک معرفت، نفع و سود فردي است، معيار حق و باطل يک نظريه بر اساس کارايي و سود و نفع آن مشخص مي شود لذا هر معرفت و تطوري که در خدمت منافع قرار گيرد حق و درست شمرده مي شود. نقطه مقابل اين ديدگاه تفکر رئاليست و واقعيت گرا است.
پيامد اين انديشه منفعت گرايانه اين نگاه در جامعه است که تنها علمي مفيد است که در خدمت منافع مادي بشر قرار گيرد لذا هر علمي که خارج از منافع مادي باشد بي ارزش است و کساني که دنبال آن علوم مي روند افرادي بي کار شمرده مي شوند. آنان با اين توجيه کسب اين علوم را نابخردانه دانسته و مي گويند: شما بيکارها به سراغ اين مطالب برويم ما تلاش مي کنيم زندگي دنيوي مردم را رو به راه کنيم شود.
3- پيامد ويرانگر ديگر اين جريان، اين بود که آدمي همه چيز از جمله جهان و انسان را با نگاه طعمه و فرصت و در اصطلاح ابژه ( و نه سوژه) مي ديد. ديگر براي آنها فرقي نمي کرد که مورد نظر آنها جماد باشد يا نبات و يا حيوان يا انسان. بشري که متاثر از اين جريان است اگر قراردادي را نيز مي پذيرفت از باب ناچاري بود زيرا اين انديشه روحيه سلطه طلبي و استبداد را بوجود آورد. اولين کسي که اين مساله را بيان کرد فرانسيس بيکن است. بر اساس انديشه او به جايي اين کلام فردوسي که مي گفت «توانا بود هر که دانا بود» بايد گفت: دانا بود آنکه توانا بود، يعني معيار و ملاک اصلي، توانايي و قدرت است و اگر بشر به دنبال علم نيز مي رود به جهت بالا بردن قدرت خويش است. در اين تفکر، علم در خدمت قدرت قرار مي گيرد. متاسفانه امروزه شواهد و ظواهر اين تفکر در نظام هاي سياسي غرب معلوم است. آنان وقتي ميليونها انسان کشته مي شود اگر به منافع آنها لطمه اي نزند برايشان مهم نيست. اينکه مي گويند راحتي اسرائيل مي تواند دليل منطقي بر کشتار زن و بچه هاي فلسطيني است ، سخني از همين باب است.
نويسنده کتاب معماي مدرنيته در اين باره مي گويد «آنچه انسان مي خواهد از طبيعت بياموزد اين است که چگونه آن را به کار گيرد تا به طور کامل بر آن و ديگر انسان ها مسلط شود. روشنفکري [يعني عقلانيت عصر مدرنيته] با چيزها همان طور روبرو مي شود که ديکتاتورها با مردم . [چطور ديکتاتورها براي خودشان تنها اهميت قائل هستند و اعتنايي به افراد نمي کنند اينها هم همين طور] تا جايي آنها را مي شناسند که بتوانند از آنها بهره برداري کند »[2]
4- به لحاظ عملي نيز روشن ترين نارسايي انديشه مدرنيته، وقوع دو جنگ جهاني اول و دوم است. در اين جنگ ها غربي ها براي نفوذ و توسعه حکومت خويش به جان يکديگر افتادند و فجايعي بسيار بسيار غير انساني را به راه انداختند.
5- پيامد خطرناک ديگر، مساله محيط زيست است . استفاده نابجاي بشر طماع به گونه اي شده است که وضعيت زيست انسان در کره زمين در برخي حوزه ها به حد هشدار رسيده است.
6- پيامد ويرانگر ديگر مساله فروپاشي بنيان و نظام خانواده در غرب است. اين مساله به آنجا رسيده که کساني که با مساله همجنس بازي مخالف هستند، مرتجع و عقب مانده شمرده مي شود.
منتقدين جريان مدرنيته
اما در برابر اين جريان منتقدين قويي نيز شکل گرفته که برخي از آنان از اين قرار است :
1- هايدگر ؛ وي فيلسوفي است که زندگي علمي اش دو مرحله دارد و به عنوان هايديگر متقدم و متاخر شناخته مي شود. در دوره اخير زندگي وي تحولي رخ داد که هر چند مساله دين در انديشه او نيامده است اما به روح هستي توجه کرده و از منتقدان مدرنيته گرديده است . وي مي گويد: «دوران مدرن دوراني است که در آن هستنده [يعني انسان ها و موجودين ] از هستي دور مي افتند [يعني از حقيقت هستي دور شده اند ] و توانايي فهم حقيقت هستي را نمي يابد[مثل بچه اي که سرگرم اسباب بازي شده و از هدف اصلي بازمانده است ] مناسبات انساني نادرست تنظيم شده؛ استبداد باورهاي همگان و اکثريت شکل گرفته است [يعني اگر بنا است که همه چيز بر اساس اکثريت صورت گيرد، خود گونه اي از استبداد اما به شکل پنهان است] ميان انسان و محيط زيست او نسبت نادرست بهره کشي برقرار شده؛ خرد انساني خرد حسابگر شده. انسان گرايي همچون بيان کامل متافيزيک دازاين [حقيقت انسان که آن را روح مجرد گويند ] حاکم شده و از امر متعالي روي نهاده است »[3] «هايديگر علت اصلي مسائل مدرنيته را فراموشي هستي مي دانست و مي گفت خرد مدرن سرسخت ترين دشمن انديشيدن است زيرا راه را مي کشايد تا فراموشي انديشه به هستي توجيه و حتي ضرورت فکر انکار شود. اين خرد با تکيه به دستاوردهاي تکنولوژي و تصوير زندگي هر روزه که هدف مدرنيته است وانمود مي کند که سخن گفتن از هستي عمل نابخردانه است»[4].
2- نيچه نيز که فيلسوفي آلماني است از منتقدان مدرنتيه بوده و مي گويد «در جهان مدرن پرستش عقل و علم جاي ايمان به نيروهاي فرا زميني را گرفت. اين عقل همان عقل ابزاري کاسب ها و دلال هاست. فقط بايد پيرايه هاي علمي و فلسفي و حجاب هاي فريبنده اخلاقي آن را کنار بزنيم [ظاهر آن، آن قدر اتو کشيده است که کسي نمي فهمد مشکل کجاست] تا سود طلبي را صريح و آشکار بيابيم »[5]
3- ميشل فوکو نيز يکي ديگر از منتقدين است . وي مي گويد «سنت انسان گرايي، انسان را در مقام والا قرار مي دهد [يعني در ظاهر انسان را بالا مي برد ] اما به روي خود نمي آورد که با اين کار خواست قدرت را در موضع برتر قرار داده است [ به اين معنا که اين انسان اصيل نيست که رو آمده بلکه حيوانيت اوست که بالا آمده است] و پنهان مي کند که به نيروي مهيب و ويرانگري که قرار نيست آرام رفتار کند فعليت داده است. نمي گويد که نهايت اين ويرانگري محيط زيست، ويرانگري انسان است. نمي گويد که خواست خود ويرانگري است که سرانجام تحقق پيدا مي کند، خواستي که در حقيقت گوهر نهيليسم است ».[6]
در اين باره رجوع شود به کتاب معماي مدرنيته ، صفحات 169- 170و 171-172 . کتابي ديگري در اين زمينه نوشته آلن مورن با عنوان «نقد مدرنيته »است.
4- دکتر مهدي گلشني نيز از منتقدين معاصر و ايراني است. وي در کتاب «از علم سکولار تا علم ديني» مي گويد: «مساله علم ديني فقط در جهان اسلام مطرح نبوده است در جهان مسيحيت نيز در دو دهه [چند دهه] اخير اين مساله با قوت مورد بحث قرار گرفته است و حتي در اين خصوص کنفرانس هايي برقرار شده است . امروزه اصطلاح علم خدا باور در محافل فرهنگي غرب اصطلاح جا افتاده اي است »[7].
5- شهيد مطهري نيز در کتاب انسان و جهان مي فرمايد: «امروز غالباً دريافته‏اند كه سيانتيسم (علم‏گرايى محض) و تربيت علمى خالص، از ساختن انسانِ تمام ناتوان است. تربيت علمى خالص نيمه انسان مى‏سازد نه انسان تمام (محصول اين تربيت، ماده خام انسان است نه انسان ساخته‏شده)، انسان توانا و قدرتمند مى‏سازد نه انسان بافضيلت، انسان تك ساحتى مى‏سازد نه انسان چند ساحتى.
امروز همه دريافته‏اند كه عصر علم محض به پايان رسيده است و يك خلأ آرمانى جامعه‏ها را تهديد مى‏كند. برخى مى‏خواهند اين خلأ را با فلسفه محض پركنند؛ بعضى دست به دامن ادبيات و هنر و علوم انسانى شده‏اند. در كشور ما نيز كم و بيش پيشنهاد فرهنگ انسان‏گرا و مخصوصاً ادبيات عرفانى از قبيل ادبيات مولوى و سعدى و حافظ براى پر كردن اين خلأ معنوى و آرمانى مطرح است، غافل از اينكه اين ادبيات روح و جاذبه خود را از مذهب گرفته است. روح انسان‏گرايى اين ادبيات همان روح مذهبى اسلامى است، وگرنه چرا برخى ادبيات نوين امروزى با همه تظاهر به انسان‏گرايى اين همه سرد و بى‏روح و بى‏جاذبه است؟! محتواى انسانى ادبيات عرفانى ما ناشى از نوعى تفكر درباره جهان و انسان است كه همان تفكر اسلامى است. اگر روح اسلامى را از اين شاهكارهاى ادبى بگيريم تفاله‏اى و اندام مرده‏اى بيش باقى نمى‏ماند. »[8] شهيد مطهري در اينجا سبک نگارش جديدي دارد که مباحث اعتقادي را با انسان و ايمان آغاز کرده است .


[1]معماي مدرنيته، بابک احمدي، ص141، ط نشر مرکز.
[2]معماي مدرنيته، بابک احمدي، ص102و103، ط نشر مرکز.
[3]معماي مدرنيته، بابک احمدي، ص236، ط نشر مرکز.
[4]معماي مدرنيته، بابک احمدي، ص237، ط نشر مرکز.
[5]معماي مدرنيته، بابک احمدي، ص274، ط نشر مرکز.
[6]معماي مدرنيته، بابک احمدي، ص121، ط نشر مرکز.
[7]از علم سکولار تا علم ديني، دکتر مهدي گلشني ، ص 147.
[8]مجموعه آثار، شهيد مطهري، ج2، ص 34،‌ط صدرا.