درس کلام استاد ربانی

92/09/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: مساله شرور و برهان نظم
شبهه شرور و پيدايش تفکر دوگانه پرستي
يکي از اشکالاتي که متوجه نتيجه برهان نظم شده مساله شرور است. به جهت پاسخ گويي به اين اشکال و نيز اهميت موضوع در ادامه به بحش شرور مي پردازيم . 
مساله شرور در الهيات در چند جا به عنوان يک چالش فکري و ديني مطرح شده است. اولين آنها که از سابقه بيشتري برخوردار است، مساله توحيد و يگانه پرستي است. اشکالي که در اين زمينه گرفته شده به اين قرار است:
1-  ما در جهان طبيعت دو دسته از واقعيات را مشاهده مي کنيم: اموري که خير بوده و موجودات زنده از آنها نفع مي برند و اموري که شر بوده و براي انسان و ساير موجودات زنده زيان آور است.
2-  نسبت ميان اين دو دسته از امور، ضديت است مثلا سلامتي با بيماري، علم با جهل، فقر با غني و مانند آن با هم در تضاد هستند.
3-  از جمله اصول مسلم عقلي اين است که ميان فاعل و فعل و علت و معلول بايد سازگاري وجودي و سنخيت برقرار باشد.
با توجه به اين مقدمات نتيجه گرفته شده که مبدا خيرات بايد موجودي خير و مبدا شرور بايد ذاتا شر باشد. لذا براي عالم دو خالق لازم است. اين ايده هر چند توسط خود زرتشت مطرح نشده است اما در آيين مجوس سابقه اي بس طولاني دارد. شهيد مطهري در اين باره مي فرمايد: اين عقيده در ميان آنان بسيار ريشه دار بوده است و اينکه اسلام توانسته اين عقيده را به يکتا پرستي برگرداند کار بسيار عظيمي انجام داده است. «تنها اسلام بود كه توانست اين خرافه چند هزار ساله را از مغز ايرانى خارج سازد. اين يكى از مظاهر قدرت شگرف اسلام و تأثير عميق آن در روح ايرانيان است كه توانست مردمى را كه ثنويّت با گوشت و پوستشان آميخته شده بود تا آنجا كه برخى از خاورشناسان (دومزيل) «1» معتقدند كه: «ثنويّت، اساس تفكّر ايرانى است» و آنچنان‏ اسير اين خرافه بودند كه دين خود را نيز تحت تأثير آن تحريف مى‏كردند، از اين پندار گرفتار كننده نجات دهد.»[1]
پاسخ اشکال شرور و نقد ثنويون
اما درباره وجه بطلان استدلال ثنويون، مطالبي بيان شده است. مقدمه اول و مقدمه سومي که ثنويون بيان کرده اند قابل انکار نيست. اينکه در عالم اموري زيان آور وجود دارد حرف نيست. مثل اگر سرما و گرما در حد مطلوب باشد مفيد است اما اگر هر کدام شدت يابد ضرر مي رساند. مقدمه سوم نيز مسلم است زيرا فعل هر فاعلي بايد متناسب با خصوصيات وجودي آن فاعل باشد. همه سخن يکتاپرستان در مقدمه دوم است. آنان گفته اند نسبت ميان خيرات و شرور از قبيل تضاد نيست بلکه شرور اموري عدمي و تقابل آنها ملکه و عدم است. يعني نبود چيزي که شايستگي آن وجود دارد و يا نبود فعليت در جايي که قابليت آن وجود دارد. بنابراين وقتي شرور اموري عدمي شد از حيطه عليت و معلوليت خارج است زيرا عدم از حيث عدمش نيازمند جاعل نيست. آنچه در مورد شرور صورت گرفته عدم جعل است نه جعل عدم.
ارزيابي
وقتي رخدادهاي که شر ناميده مي شوند را مورد ارزيابي قرار مي دهيم در دو دسته جاي مي گيرند:
1- دسته اي مانند کوري که عدم بينايي است، فقر که نداري است و بيماري که نداشتن سلامتي است مي باشند. واضح است که اين قسم عدمي هستند زيرا براي اينکه انسان مثلا جاهل بماند نيازمند معلم نيست بلکه همين که اسباب علم نيايد، جهل حاصل است. ماهيت اين امور نيستي و عدم است. بله اين امور نيز از روي هرج و مرج نبوده بلکه بر اساس قوانين و عواملي شکل گرفته است اما ماهيت آنها نداري است .
2- دسته دوم اموري هستند که خود داراي وجود اند مانند صاعقه، طوفان، آفات نباتي، درندگان، سموم و ميکروبها. اينها خودشان براي خودشان شر نيستند اما ممکن است در مقايسه با ديگران براي آنها شر به حساب آيند .
زهر مار، آن مار را باشد حيات             ليك آن، مر آدمى را شد ممات‏
پس بد مطلق نباشد در جهان             بد به نسبت باشد اين را هم بدان‏   
اين دسته از آن حيث که وجود دارند خير اند اما از آن حيث که منشا نيستي در ديگران مي شوند در دسته شرور قرار مي گيرند لذا در اين دسته نيز شر آنجايي مطرح است که مساله نيستي باشد. بر اين اساس چه بسا همين امور براي برخي منشا خير شوند کما اينکه برخي با تعليم حيوانات وحشي از آنها کسب درآمد مي کنند .
مرحوم صدرا در کتاب اسفار ، جلد 7 به مساله شرور پرداخته اند . ايشان در آنجا استدلالي را مبني بر عدمي بودن شرور از قطب الدين شيرازي نقل مي کنند. مي فرمايند: « و الدليل عليه «2» أنه لو كان أمرا وجوديا لكان إما شرا لنفسه أو شرا لغيره لا جائز أن يكون شرا لنفسه و إلا لم يوجد لأن وجود الشي‏ء لا يقتضي عدم نفسه و لا عدم شي‏ء من كمالاته »[2]  
البته مطلب واضح است و نيازي به ذکر اين استدلال نيست زيرا وقتي مساله بر اساس تحليل و دسته بندي کردن و از طريق استقراء به ملاک مساله اي دست يابيم، در آن صورت خود آن تحليل حجت و معتبر خواهد بود. 
تا اينجا حاصل جواب اين شد که شرور رخدادهاي وجودي نيستند بلکه به عدم بر مي گردند. خداوند که يکتاست تنها وجود را خلق نموده است و عدم ها و نيستي ها اموري انتزاعي و تبعي هستند. مثل اينکه مي گوييم ظلمت تابع نور است و خورشيد کافي است هم براي نور و هم ظلمت. و ديگر کانوني براي توليد ظلمت نياز نداريم. يا مانند سايه و درخت که همان باغباني که درخت را مي کارد، سايه هم به تبع آن ايجاد مي شود و ديگر نيازمند جعل مستقل نيست.
استدلال صدرالمتالهين بر عدمي بودن شرور
نسبت به استدلالي که بيان شد برخي اشکال نموده و گفته اند قاعده شما که شر اموري عدمي است کليت ندارد و لااقل در مورد درد اين مساله صادق نيست زيرا درد با اينکه شر است و باعث آزار رساندن به انسان است اما امري وجودي است. درد ادراک و فهم چيزي است که با طبع انسان ملايم و سازگار نيست کما اينکه لذت، درک چيزي است که سازگار با طبع است. لذت و درد هر دو از سنخ آگاهي و وجودي هستند .
اولين کسي که اين شبهه را مطرح کرده است مرحوم محقق دواني است. مرحوم صدرا اشکال ايشان را در اسفار آورده و فرموده است: «اعلم أن هاهنا إشكالا معضلا لم تنحل عقدته إلى هذا الوقت و هي منحلة بعون الله العزيز»[3] . ايشان سپس به پاسخ اين اشکال پرداخته اند. حاصل سخن صدرالمتالهين اين است که فرموده اند: وقتي مثلا عضوي از بدن قطع مي شود و يا مزاج فردي به هم مي ريزد، آنچه درک مي کند آيا به علم حضوري است يا حصولي؟ روشن است که ادراک حصولي نيست بلکه حضوري است زيرا ادراک حصولي منشا درد نمي باشد مانند اينکه کسي تصور کند دستش قطع شده است. وقتي اين ادراک حضوري شد يعني کار نفس است و اندام حسي ابزار او مي باشند. و چون « النفس في وحدتها کل القوا» نفس به علم حضوري در مرتبه حس، قطع دست را حس مي کند. در علم حضوري عين معلوم و نه صورت آن نزد نفس حاضر است پس معلوم که عدم عضو است براي فرد حاضر است. خلاصه کلام اين شد که الم و درد علم حضوري است و علم حضوري علم به معلوم است و معلوم ما در اينجا عدم عضو است پس درد امري عدمي خواهد بود .
ايشان سپس دفع اشکالي کرده و مي فرمايد اين که مي گوييم معلوم عدم است، منظور عدم مطلق نيست زيرا اين عدم هيچ حظ و بهره اي از وجود ندارد بلکه مراد عدم ملکه است. عدم ملکه حظي از وجود دارد و به همان مقدار مي تواند متعلق علم واقع شود .
در اينجا مرحوم حکيم سبزواري و علامه طباطبايي نيز وارد ميدان شده اند که در جلسه آينده انشاء الله به سخن آنان نيز مي پردازيم .
نکته اي در مورد اهميت و جايگاه فلسفه     
 در اين مباحثي که بيان شد روشن شد که پاره اي از سوالات را تنها علم فلسفه جواب مي دهد و از عهده ساير علوم خارج است. و تعجب است از کساني که با اصل فلسفه مخالف هستند. بله مخالفت با آراء فلسفي امري درست و معقول است اما مخالفت با اصل فلسفه امري بي معنا است. زيرا يا بايد دست از فهميدن برخي امور برداشت و يا اگر مي خواهيم آنها را بفهميم به اين علم نياز است. اگر کسي بگويد اين مسائل در روايات آمده پس بي نياز از پرداختن به فلسفه هستيم ، سخني نادرست است زيرا براي فهم آنچه اهل بيت (عليهم السلام) نيز فرموده اند نيازمند فلسفه هستيم. اين مثل آن است که گفته شود نيازي به علم اصول و فقه نداريم زيرا مباحث فراوان فقهي در روايات آمده است. اما آيا بدون دانستن اصول و مبادي فقهي مي توان آنها را فهميد؟ آيا سوالاتي که در اين زمينه پرسيده مي شود پاسخ داده نشود. اگر چنين است مانند سوالي است که درباره کيفيت استواء الهي از مالک ابن انس پرسيده شد و وي در جواب گفت: «الاستواء معلوم، و الكيفية غير معقولة و الايمان به واجب و السؤال عنه بدعة (يعنى استوا معلوم است و چگونگى آن نامعلوم و ايمان بدان واجب و پرسش از آن بدعت است‏»[4].




[1] مجموعه ‏آثار، استاد شهيد مطهرى، ج‏1، ص90، ط انتشارات صدرا.
[2]الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، صدرالمتالهين، ج‏7، ص59، ط: دار احياء التراث.
[3]الحكمة المتعالية فى الاسفار العقلية الاربعة، صدرالمتالهين، ج‏7، ص63، ط: دار احياء التراث.
[4]الاقتصاد في الاعتقاد، غزالي، ص36، ط: دار الکتب العلميه.