درس خارج فقه آیت الله نوری

کتاب الجهاد

88/03/04

بسم الله الرحمن الرحیم

 موضوع : اوصاف مجاهدین
 
 بحث ما با توفيق پروردگار متعال در اوصاف مجاهدين بود. يکي از تفاوتهاي جنگ معمولي با جهاد مربوط مي شود به اوصاف مجاهدين که هر فردي نمي تواند خودش را جزء مجاهدين اسلام حساب کند. اين اوصاف را بايد توجه کنيم. چند تاست حالا. اولي بعد از اينکه مجاهدين بايد خودشان متوجه باشند که در ورطه ي امتحان الهي قرار دارند و مراقب و مواظب باشند صفت اول گفتيم که صدق است. صدق يک محتواي بسيار عظيمي دارد. حضرت امير در آن کلام 55 از نهج البلاغه توصيف کردند که ما در جهاد چون صدق داشتيم, بر اساس صدق حرکت مي کرديم خداوند کمک خود را بر ما نازل کرد و خداوند دشمن را ذليل و سرکوب کرد. عبارت اين است <فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا> با آن مقدمه که ديروز به عرض رسيد در اين کلام هست, <فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْكَبْتَ وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ> خداوند چون ديد که ما با صدق در ورطه ي جهاد شرکت کرديم چون اين چنين بود به دشمن ما خداوند خواري و ذلت را فرود آورد و بر ما نصر را خداوند متعال عنايت کرد, ما پيشرفت کرديم. <حَتَّى اسْتَقَرَّ الْإِسْلَامُ مُلْقِياً جِرَانَهُ> تا اسلام در نتيجه ي اين نوع جهادها استقرار پيدا کرد <مُلْقِياً جِرَانَهُ> "جران" به گردن شتر مي گويند. به آن قسمت از گردن که به سر متصل است و آن آخر گردن است که موقعي که شتر مي خواهد بخوابد آنجا را روي زمين مي گذارد. به آن قسمت از گردن که در موقع خوابيدن شتر، نشستن شتر روي زمين قرار مي گيرد به آن مي گويند "جران". کنايه است, اسلام استقرار پيدا کرد مانند شتري که رام و آرام مي گيرد, در نتيجه ي جهاد ما هم اسلام به همين ترتيب در جاي خودش قرار گرفت. <حَتَّى اسْتَقَرَّ الْإِسْلَامُ مُلْقِياً جِرَانَهُ وَ مبوئاً [مُتَبَوِّئاً] أَوْطَانَهُ> اسلام در وطن خودش نشيمن کرد و قرار گرفت <وَ لَعَمْرِي لَوْ كُنَّا نَأْتِي مَا أَتَيْتُمْ مَا قَامَ لِلدِّينِ عَمُودٌ وَ لَا اخْضَرَّ لِلْإِيمَانِ عُودٌ> اگر ما مانند شما بوديم _که بعداً مي گوييم که حضرت امير اين خطابه را کجا بيان کردند_ اگر ما مانند شما بوديم نه ستوني براي دين برافراشته مي شد و نه شاخه هاي درخت دين سبز مي شد. خطاب به کساني است که در جهاد کوتاهي داشتند. مي گويد ما زمان پيغمبر اين چنين بوديم, صدق داشتيم که اسلام پيشرفت کرد و اين چنين <لَوْ كُنَّا نَأْتِي مَا أَتَيْتُمْ> اگر آنچه شما انجام مي دهيد آن حال و وضعي که شما داريد اگر ما هم مثل شما بوديم <مَا قَامَ لِلدِّينِ عَمُودٌ وَ لَا اخْضَرَّ لِلْإِيمَانِ عُودٌ> نه ستوني براي دين برپا مي شد و نه درخت دين سبز و بارور مي شد. پس شما بايستي اگر مي خواهيد که واقعاً نامتان در عنوان مجاهدين قرار بگيرد و نتيجه اي که مجاهدين به دست آوردند به دست بياوريد بايد مثل ما باشيد و الا با اين وضعي که شما داريد اگر اسلام از اول اين طور بود <مَا قَامَ لِلدِّينِ عَمُودٌ وَ لَا اخْضَرَّ لِلْإِيمَانِ عُودٌ>. <وَ ايْمُ اللَّهِ لَتَحْتَلِبُنَّهَا دَماً وَ لَتُتْبِعُنَّهَا نَدَما> قسم به خدا شما با اين وضعي که داريد از پستان اسلام به جاي شير خون خواهيد دوشيد <لَتَحْتَلِبُنَّهَا دَماً> با اين وضعي که شما داريد به جاي اينکه از پستان اسلام شير بدوشيد خون خواهيد دوشيد. <لَتَحْتَلِبُنَّهَا دَماً وَ لَتُتْبِعُنَّهَا نَدَما> و کار شما باعث پشيماني براي شما خواهد شد. بنابراين استشهاد در اين کلام به آن کلمه است <فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْكَبْتَ وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ>. بنابراين بايد مجاهد صادق باشد و محور بحث امروز ما درباره ي صدق است.
  احکام اسلام همه در يک رتبه نيستند. يعني موضوعات احکام و عناوين بعضي از عناوين خيلي در اسلام مهم است. از جمله صدق است. روايات فراواني است که خدا هر پيغمبري فرستاد در برنامه آن پيغمبر صدق الحديث و اداء الامانة وجود داشت و براي شناخت اشخاص هم به نمازشان <لَا تَنْظُرُوا إِلَى كَثْرَةِ صَلَاتِهِمْ وَ صِيَامِهِمْ وَ كَثْرَةِ الْحَجِّ> و اينها <انْظُرُوا إِلَى صِدْقِ الْحَدِيثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ> هر کس در اين دو تا هميشه مراقب باشد و عمل بکند و نمره ي بالا داشته باشد اين آدم خوبي است. براي شناخت اشخاص, پيغمبر و ائمه : يک سنگ محکي نشان مي دهند؛ آن سنگ محک صدق الحديث است و اداء الامانة. راست مي گويند در همه جا ولو به ضررشان باشد. دروغ نمي گويند هيچ جا ولو به منفعتشان باشد.
 حالا صدق اين چنين جايگاه بلندي دارد. اما باز هم يک روايت ديگري شاهد اين گفتار است از نهج البلاغه. مطلبي که عرض شد از کلام 55 نهج البلاغه بود که آدرس شروح را هم ديروز گفتيم. اما در اصول کافي جلد دوم صفحه 50 <عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيه> اين حديث تا نصفش به سه سند است. وقتي اين سه سند از نصف به بعد پيوند مي خورد مي شود يکي. يعني کليني از سه استاد نقل مي کند اول <عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيه> اين استادي است مال کليني <عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيه> دوم <و مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى> کليني از < مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى اَبو جَعفَر عَطار قُمي> و او از <أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى> اين دو. سوم <وَ عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِد> کليني از عده اي آن عده هم عدّه احمد، کليني استاد زياد داشت 36 تا استاد داشت. کليني از سه تا استاد مي خواهد که حديث نقل کند و هر سه استاد هم از يک نفر نقل مي کنند <عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيه> يک، <مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى> دوم، <وَ عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِد> سوم، جميعاً اين سه تا نصف سند را پيوند مي زند به بعدي. جميعاً <عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوب> آن سه نفر که در آن سه سند بودند هر سه از حسن بن محبوب که از اجلاي طبقه ي شش است <عَنْ يَعْقُوبَ السَّرَّاج> يعقوب السّرّاج کوفي ثقةٌخيلي ها توثيقش کردند از طبقه ي پنجم است. در معجم الرجال الحديث هم در جلد 20 صفحه 156 <فالرجل من الثقاة> خلاصه يعقوب السرّاج جزء ثقاة است. يعقوب فرزند ضحاک است از ثقاة است. <عَنْ جَابِرٍ> دو تا جابر داريم جابر بن عبدالله انصاري و جابر بن يزيد جوفي. جابر بن عبدالله انصاري که اسمش را مي دانيد و معروف است, خيلي جزء ثقاة است. ولي اين خبر از جابر بن يزيد است جابر بن يزيد جوفي اين هم خيلي جليل القدر است. در حال حاضر نزديک 70 هزار حديث از حضرت باقر و صادق شنيده بوده. روزي هم مي گفت يابن رسول الله من خيلي از شما حديث شنيده ام به سينه ام سنگيني مي کند ولي کساني را پيدا نمي کنم که اينها را به آنها بگويم. حضرت فرمودند برو يک جايي چاهي بکن در بيابان و سرت را در آن چاه فرو کن و آن احاديث را بيان کن. بالاخره اين چون خيلي جليل القدر بود و با ائمه : مربوط بود و اينها از اين جهت هشام و اينها خواستند که او را بکشند. ساکن کوفه بود آمده بود به مدينه. بعد آنجا حضرت باقر را ملاقات کرد و حرکت کرد يک مقدار از راه را که آمد ديد که پشت سر يک قاصدي خيلي تند مي آيد. رسيد و نامه اي داد به جابر، جابر نامه را خواند و نامه هم سر به مهر بود. سابقاً با موم و امثال اينها نامه را مهر مي زدند که کسي باز نکند. جابر نامه را و گذاشت روي چشمش و [گفت] به چشم. تا آمد رسيد به کوفه. به کوفه که رسيد آن شب را ماند و صبح يک چوبي را سوار شد مثل بچه ها که تو کوچه ها بازي مي کنند. سوار چوبي شده بود و چند تا استخوان هم به گردنش آويزان کرده بود و به مردم مي گفت که اين طرف و آن طرف برويد که اسب من به شما لگد نزند. بازيهاي بچه ها را درآورد. بعداً چند نفر که از طرف هشام آمده بودند به کوفه براي دستگيري اين با آن اميري که در کوفه بود آمدند نزديک. وقتي که آن را نگاه کرد گفت الحمدلله راحت شديم. براي من نامه آمده بود که اين شخص را بگيرم و بفرستم براي شام و دستور کشتنش بود. اما الحمدلله ديوانه که شد ديگر با او کاري نداريم. حضرت باقر فرمودند مدتي اين نقش را ايفا کرد براي خاطر خلاصي و راحت. اين جابر بن يزيد جوفي داراي مقام خيلي بلندي است. در معجم الرجال الحديث هم جلد چهارم صفحه 25 حالاتش را ذکر کرده.
 <جابِر بن يزيد جوفي عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ باقر ع قَالَ سُئِلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع عَنِ الْإِيمَانِ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَ الْإِيمَانَ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ> ايمان چهار پايه دارد "دعائم" جمع "دعامه" به معني ستون است <عَلَى الصَّبْرِ وَ الْيَقِينِ وَ الْعَدْلِ وَ الْجِهَادِ> اين چهار تا پايه ي ايمان هستند. به ادعا درست نمي شود. صبر و استقامت، يقين، عدل در رفتار و جهاد <إِلَى أَنْ قَالَ وَ الْجِهَادُ عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ> جهاد هم چهار تا شعبه دارد <الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ> شاهد ما اينجاست. جهاد چهارتا پايه دارد يکي <الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ> است. "مواطن" جمع "موطن" موطن به آن مشهدي مي گويند که در آنجا جهاد صورت مي گيرد. به آن عرصه و جبهه اي که جهاد در آن صورت مي گيرد. در آنجا صادق بودن اين علامت ايمان است و صدق در اينجا تکيه گاه است <وَ الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ وَ شَنَآنِ الْفَاسِقِينَ> شنآن يعني بغض و اينها. بنابراين اين هم شاهد همان کلامي است از نهج البلاغه که آنجا صدق بود و اينجا هم صدق است. بنابراين يکي از صفات مجاهدين اين است که بايد صادق باشند.
  حالا صدق به چه معناست؟ در کتاب "المحجة البيضاء في احياء الاحياء" مال ملا محسن فيض کاشاني است. کتاب اخلاقي بسيار مهم اخيراً در هشت جلد چاپ شده. المحجة البيضاء في احياء الاحياء. يعني راه روشن. محجة يعني راه روشن. چون براي اينکه غزالي در احياء علوم به قول خودش احياء علوم نوشته و اين احاديثي در اخلاق زياد دارد از ائمه : نقل نمي کند. خيلي کم. غزالي سني است. آقاي اميني در الغدير دارد که غزالي بعداً برگشته. کتابي به نام "سر العالمين" نوشته که کلامش را نقل مي کند. اما در موقع نوشتن احياء العلوم اين شخص سني بسيار متعصبي بوده. حتي مي گويد که لعنت بر يزيد جايز نيست. لعنت بر قاتلين امام حسين جايز نيست. شايد توبه کرده باشد. احوط اين است اگر کسي لعن کرد بگويد ان لم يتب. اين جور بگويد لعن الله يزيد ان لم يتب، لعن الله شمر ان لم يتب. از اين قبيل حرفها زياد در احياء العلوم وجود دارد. کتابي است به نام "تلويث ابليس" اين لغزشهاي غزالي را نوشته که چقدر غزالي در کتاب احياء العلوم لغزشهاي فراوان داشته.
 اين کتاب، کتاب اخلاقي شناخته مي شد. ملا محسن فيض کاشاني واقعاً توفيقي دارد در تأليف. کمتر کسي است مانند ملا محسن فيض کاشاني تأليف زياد داشته باشد آن هم در رشته هاي مختلف. تفسير صافي، تفسير اصفا، وافي کتابهاي زياد دارد ايشان معلوم مي شود اين مرد، ملا محسن فيض کاشاني بسيار بسيار خوش استعداد بوده. خيلي منظم هم درس خوانده منظم هم نوشته تا توانسته اين همه آثار از خودش بگذارد. داماد ملاصدرا است. اين لقب را _ملا محسن فيض_ همان ملاصدرا داده. دو تا شاگرد مبرز داشته. يکي فياض و يکي فيض. فياض صاحب گوهر مراد است. اهل لاهيجان است. فياض لاهيجي, شرح تجرید هم دارد. آن يک داماد ملاصدرا است. يک داماد هم همين ملا محسن فيض کاشاني است. داماد بزرگش ملا محسن فيض است و کوچکتر فياض است. گله کرد دختر ملاصدرا که چرا به آن فياض دادي صيغه ي مبالغه ولي به شوهر من فيض لقب دادي. ملاصدرا جواب داد که اين مبالغه که بيشتر از آن است که اين فيض است. آن بالاخره ذاتٌ له الفيض ولي اين جرثومه ي فيض است. بنابراين شما گله نکنيد.
 خلاصه ملا محسن فيض کاشاني در تأليفات بسيار بسيار موفق بوده و کتابهاي فراوان دارد. يکي از کتابهاي ايشان المحجة البيضاء در 8 جلد چاپ شده و در پاورق احاديث ما همه آدرسش هست و سعي کرده که آثار اهل بيت : را هم در علم اخلاق بياورد. در جلد هشتم که آخرين جلدش است درباره ي صدق است. ايشان مي گويد که صدق شش چيز است. دقت کنيد. اگر اين شش تا باشد انسان مي شود صادق, نباشد انسان صادق نيست. اول صدق در مقام خبر. يعني مطابقة القول مع الخارج. مي گويد زيد آمد. اگر زيد آمده باشد راست است و الا دروغ است. پس اولين مرتبه ي صدق مطابقة القول با واقع و با خارج است <ان کان مطابقٌ صادقٌ و الا کذبُ>، دوم از مرتبه ي صدق آن است که صدق با عقيده مطابق باشد, با عقيده ي شخص. مثلاً در سوره ي منافقون سوره ي 63 قرآن إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُون معنايش چيست؟ يعني منافق چيزي را که مي گويد با عقيده اش مطابق نيست. پس دومين معناي صدق مطابقة القول مع اعتقاد گوينده. سوم مطابقتش با اراده و عزم شخص است. شما مي گوييد من فردا فلان کار را خواهم کرد. اگر اراده نداشته باشيد يعني دروغ است. مثل يک دروغ است که آن حرفي که انسان از طرف خودش مي گويد که من فلان کار را خواهم کرد در لحظه ي گفتن اراده اش هم همين باشد. اگر اراده دارد به آنچه که مي گويد که من فلان کار را مي کنم صادق است. اگر اراده ندارد دروغ مي گويد. مي گويد فلان کار را مي کنم ولي فردا فلان کار را نخواهد کرد. از اول هم اراده ندارد که بکند بيخودي دارد مي گويد. بنابراين سومي مطابقة قول با عزم و اراده ي شخص آنجا که اخبار است و از طرف خودش است. چهارم اين است که شخصي يک حرفي مي زند و وعده اي مي دهد ولي به آن وعده اش بعداً وفا نکند. ممکن است موقع گفتن هم اراده داشته باشد ولي بعداً عمل نکند, به وعده ي خود وفا نکند. اين هم قسم چهارم از صدق است. اگر عمل کرد به انچه که مي گويد صادق است اگر نه مي شود کاذب. وعده هايي بدهد و عمل نکند. رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْه قرآن مي گويد که اينها عهد بسته بودند در راه خدا کشته شوند. حضرت اميرالمؤمنين بود و جعفر بود و حمزه بود و صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْه. پنجم راجع به عمل شخص است. عملها هميشه يک لوازمي دارند, حاکي از مطالبي هستند. اگر آن حکايت و آن عمل که حاکي از آن است درست باشد صادق است و الا صادق نيست. مثل کسي که نمار مي خواند إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعين ولي حواسش پيش بازار و کوچه و خيابان و رفت و آمد است. دروغي دارد نماز مي خواند. چون ظاهر اين عمل، قالب اين عمل حاکي از يک محتواي خاصي است, شما بايد وقتي که اين عمل را انجام مي دهيد آن محتوا را در نظر بگيريد. محتوا را در نظر بگيريد مي گوييد که اين نماز دروغي مي خواند. اين است که آن ظاهر با آنچه که مرتب بر آن است از لوازم آن است با آن توأم شد, نماز راستي دارد مي خواند و الا... . همان دعا را هم همين طور مي گويد إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْض اين را مي گويد يعني زبانش اين طور مي گويد ولي قلبش يک جاي ديگه است. خلاصه اين است که اگر آن عمل هماهنگ است با آن اثري که مترقب بر آن عمل است, متوقع از آن عمل است, صادق و الا کاذب است. ششم اين است که هر کس در يک ديني است مثلاً در دين اسلام دين, يک علائم و آثاري دارد. اگر آن علائم و آثار مثلاً کسي که دين دارد بايد خوف خدا داشته باشد محبت خدا، توکل بر خدا، رجاء و از اين قبيل چيزها. اگر کسي بگويد دين دارم و اين چيزها را نداشته باشد مي گويند دروغ مي گويد که من مسلمانم و حال اينکه اينها را ندارد. اين شش تا که عرض کردم هم در جامع السعادات است مال حاج ملا مهدي نراقي. البته مي توان گفت که جامع السعادات از همان ملا محسن گرفته. براي اينکه ملا محسن در سال 1094 آن وقتها وفات کرده. در اواخر قرن يازدهم. ولي حاج ملا مهدي نراقي در سال 1212 وفات کرده. اين از علماي قرن سيزدهم است اواخر قرن دوازده، اوايل قرن سيزده. تقريباً 200 سال ملا مهدي نراقي از ملا محسن فيض کاشاني متأخر است. حاج ملا مهدي نراقي جامع السعادات را نوشته. آنجا همين شش قسم صدق هست. ولي خوب متقدم بر آن ملا محسن فيض کاشاني است. بعد پسر حاج ملا مهدي نراقي, حاج ملا احمد آمده و معراج السعادة را نوشته. معراج السعادة تقریبا فارسي همان جامع السعادات است. يک مقدار هم که خودش اديب بوده يک قدری اشعار هم اضافه کرده. خلاصه اين شش مرتبه براي صدق بود. منظور بنده اين بود که صدق خيلي مقام است. اين شش تا اگر باشد شخص صادق است و کسي هم که صادق باشد در جهاد خداوند به او کمک مي کند. <فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْكَبْتَ وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ>.
  کلام حضرت امير که اين کلام از او بود <فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْكَبْتَ وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ> اين کلام را حضرت امير کجا گفته؟ اين کلام حضرت اميرالمؤمنين کلام 55 نهج البلاغه بعد از مقتل محمد بن ابي بکر، حضرت اميرالمؤمنين محمد بن ابي بکر را فرستادند به مصر ه برود و مصر را اداره کند. مصر خيلي مهم بود. در زمان عمر مصر فتح شد و در قلمرو کشور اسلامي واقع شد. ولي بعداً حضرت امير که کسي را فرستاد معاويه هم مي خواست که آن را تصرف کند. حضرت اميرالمؤمنين محمد پسر ابوبکر را فرستادند آنجا. محمد پسر ابوبکر در آغوش اميرالمؤمنين بزرگ شد. چون براي اينکه بعد از مردن ابوبکر حضرت اميرالمؤمنين زوجه ي او را که اسمش اسما بود به ازدواج خود درآورد. اين محمد بچه بود آمد خانه ي اميرالمؤمنين و در خانه ي اميرالمؤمنين بزرگ شد و به طوري هم اين شخص حق شناس شد که از شيعيان خاص اميرالمؤمنين شد. در سن 28 سالگي حضرت اميرالمؤمنين اين را مي فرستد براي مصر که برود و کشور مصر را اداره کند. نامه ي 27 نهج البلاغه نامه ي حضرت امير است به اين شخص که برود و مصر را اداره کند. اولش هم اين است <فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَكَ وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَك> توصيه مي کند که چطور رفتار کن در مصر. نامه ي 27 نهج البلاغه است. محمد حرکت مي کند براي اداره ي کشور مصر و مي رود آنجا. معاويه از آن طرف عمروعاص را مي فرستد با يک نفر ديگر به نام معاوية بن خديج بروند مصر و نگذارند که محمد بن ابي بکر آنجا کارش پيشرفت کند. بلکه محمد بن ابي بکر را بکشند و مصر را از تصرف اميرالمؤمنين در بياورند و وسيله ي مهم هم پيراهن عثمان است. که اينها مي گويند که عثمان مظلوم کشته شد, علي هم قاتل عثمان است, محمد هم جزء همانهاست که در کشتن عثمان دخالت داشته. محمد هم حرکت کرد و در آنجا به شهادت رسيد.
  محمد بن ابي بکر يک شعري کنار قبر پدر خود خوانده <یا ابانا قد وجدنا ما صلح/ خاب من انت ابوه وافتضح/ انما اخرجني منك الذى/ اخرج الدر من الماء الملح/ يا بنى الزهراء انتم عدتي/ وبكم في الحشر ميزاني رجح/ وإذا صح ولائي فيكم/ لا ابالى أي كلب قد نبح > خطاب به پدرش است <یا ابانا قد وجدنا ما صلح> ما کسي که صلاحيت ولايت و خلافت داشته باشد پيدا کرديم آن هم اميرالمؤمنين است <خاب من انت ابوه وافتضح> کسي که تو پدرش باشي اين خائب است و دچار خسران است و دچار افتضاح و رسوايي <انما اخرجني منك الذى/ اخرج الدر من الماء الملح> آن خداوندي که از درياي شور درّ پديد مي آورد, از صلب تو هم مرا که حق شناس هستم و ولايتمدارم به وجود آورده <يا بنى الزهراء انتم عدتي> اي فرزندان زهرا شما پناهگاه ما هستيد <وبكم في الحشر ميزاني رجح> در روز قيامت ميزان من بواسطه محبت شما سنگين مي شود و رجحان پيدا مي کند <وإذا صح ولائي فيكم> وقتي ولاي من در باره ي تو صحيح باشد <لا ابالى أي كلب قد نبح> ديگر نمي ترسم که هر کلبي هر صدا مي کند، بکند.
 خلاصه محمد بن ابي بکر هم در مصر مشغول کار خودش است ولي عمروعاص و آنها آمدند با لشکرش و بالاخره درگيري به وقوع پيوست. در اين درگيري محمد بن ابي بکر به شهادت رسيد در سن 28 سالگي.
 در اين شرح نهج البلاغه في ظلال و اينها که بعداً مي گويم که آدرس دارد اين مطلب, محمد بن ابي بکر را بعد از کشتن گذاشتند در جثه ي الاغ و سوزاندنش ولي ايشان مي گويد که زنده سوزاندند. محمد بن ابي بکر کشتنش به اين ترتيب بود. لشکريان معاويه محمد بن ابي بکر را در جنگ بعد از اينکه غالب شدند گرفتند و گذاشتند تو جثه ي الاغ و بدنش را سوزاندند. اين خير بسيار بسيار غم انگيز به حضرت امير رسيد. حضرت امير اين نامه را دارد نامه ي 35 نهج البلاغه است <و من كتاب له ع إلى عبد الله بن العباس بعد مقتل محمد بن أبي بكر> بعد از اينکه محمد در مصر کشته شد حضرت امير به عبدالله بن عباس که در بصره بوده اين نامه را نوشته. <أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ> مصر از دست ما گرفته شد و مفتوح شد از طرف دشمنان ما <وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَدِ اسْتُشْهِدَ> و محمد هم به شهادت رسيد <فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً وَ عَامِلًا كَادِحاً وَ سَيْفاً قَاطِعاً وَ رُكْناً دَافِعاً> من به حساب خدا مي گذارم براي من فرزندي بود خيرخواه، عاملي بود بسيار فعال، شمشيري بود برنده، رکني بود مدافع. اين کلمات حضرت امير در نامه اي که براي عبدالله بن عباس نوشتند. عبدالله بن عباس هم چون خيلي علاقه داشت دیگر, از بصره آمد خدمت اميرالمؤمنين. ديد که حضرت اميرالمؤمنين خيلي منقلب است و گريه مي کند و تسلي داد. بعد حضرت اميرالمؤمنين اين طور فرمودند <فَوَاللَّهِ لَوْ لَا طَمَعِي عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِي الشَّهَادَةِ وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى الْمَنِيَّةِ لَأَحْبَبْتُ أَلَّا ابقى مَعَ هَؤُلَاءِ يَوْماً وَاحِداً وَ لَا أَلْتَقِيَ بِهِمْ أَبَداً> خدا مي داند که اگر من طمعم و آرزويم در موقع برخورد با دشمن در شهادت نبود و خودم را آماده نکرده بودم بر مرگ, دوست نداشتم که يک روز ديگر زنده بمانم.
 ديروز يکي از علما که اينجا بود _حالا نمی دانم امروز هستند_ گفتند که فقهاي ما در استدلالهاي فقهي خودشان به نهج البلاغه توجه نمي کنند. همين طور است ولي ما با همان مشيي که داريم استفاده مي کنيم که در موضوع جهاد چطور بايد رفتار شود, آمادگي براي شهادت. اين کلام اميرالمؤمنين در نامه اي که نوشته به عبدالله بن عباس و خبر از شهادت محمد مي دهد اين را مطالعه کنيد مطالب فراوان دارد.