درس خارج فقه آیت الله نوری

کتاب الجهاد

88/01/24

بسم الله الرحمن الرحیم

 موضوع: جهاد
 
 بحث ما با توفيق پروردگار متعال درباره ي اقسام جهاد بود. با توجه به آيات قرآن و روايات و تواريخ معتبر اسلامي جهاد به چند قسم تقسيم مي شود؛ قسم اول که ديروز بحث شد قيام و نهضت و جهاد مستضعفين در برابر مستکبرين بود. اين يک نوع از جهاد است که آيات قرآن دلالت دارد بر اينکه انبياء الهي و ائمه : براي نجات مستضعفين اهتمام مي داشتند و اين را يک نوع جهاد حساب و معرفي مي کردند. اين بحث شد. نوع دوم جهاد، جهاد در برابر سلاطين و ظالمين است. اين هم در جاي خود جهاد بسيار مهم ديني است. اما مسئله ي ريشه اي در اينجا تفاوت بين مذهب اماميه و اهل تسنن است. ريشه و اصل در اينجا اين موضوع است که اول اين موضوع بايد براي ما روشن شود.
 اماميه معتقدند به اينکه هدايت و حکومت هر دو شأن پيغمبر و اهل بيت : است با دلائلي که دارند. حديث ثقلين و امثال آن دلالت دارد بر اينکه هدايت در شأن پيغمبر و اهل بيت : است. در اين حديث پيغمبر تصريح مي کند که <کتاب الله و عترتي و اهل بيتي ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا و انهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض. الله الله في اهل بيتي لا تقدموهم فتهلکوا و لا تأخروا عنهم فتهلکوا و لا تعلموهم فانهم اعلم منکم> حديث با سندهاي متعدد و مسلم و متواتر. متن حديث هم که خيلي روشن است. سيد شرف الدين در المراجعات مي گويد: پيغمبر _ اين مطلب را که هدايت از قرآن و اهل بيت : بايد باشد_ در 5 جا حديث ثقلين را بيان فرمودند و مدارکش را هم از مدارک عامه نقل مي کند. اول در حجة الوداع در بيابان عرفات، دوم در غدير خم، سوم در سفر به طائف، چهارم در مسجد مدينه در روي منبر و پنجم در حجره و خانه ي خودشان, <والبيت خاصٌ باهله>. اين يک مطلبي است که هدايت را فقط و فقط از قرآن و اهل بيت بايستي گرفت. اماميه اين طور معتقد است و همين طور حکومت. غير از جريان غدير خم نصب حضرت امير به حکومت، روايات فراواني داريم که امامت و مديريت در شأن پيغمبر و امام يا قائم مقام امام است براي غير از اينها در سياست و مديريت شأني قائل نيستيم و کسي غير از اينها باشد ما آن را غاصب و ظالم مي دانيم. اماميه مذهبشان اين است. بنابراين ما ادله ي فراوان داريم براي اين که لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ امامت مال کساني است که ظالم نباشند و معصوم باشند. نمونه هاي فراوان در همان خطبه ي اول نهج البلاغه وجود دارد. < وَ لَمْ يُخْلِ اللَّهُ سُبْحَانَهُ خَلْقَهُ مِنْ نَبِيٍّ مُرْسَلٍ أَوْ كِتَابٍ مُنْزَلٍ أَوْ حُجَّةٍ لَازِمَةٍ أَوْ مَحَجَّةٍ قَائِمَةٍ > خداوند متعال هرگز خلق خود، سطح زمين را خالي نگذاشته از نبي مرسلي يا کتاب منزلي يا حجة لازمه که همان امامت است. <او محجة قائمه> که راه راست و مستقيم است. در شرح خوئي در جلد دوم در معناي اين جمله اي که خوانديم مطالب زيادي ذکر کردند. خلاصه حرف اين است که يکي از احتياجات مهم بشري مسئله ي مديريت است که هيچ وقت جامعه ي بشري از ولايت و حکومت و مديريت مستغني و بي نياز نيست؛ چون ابعاد ديگر زندگي به همين ولايت و مديريت بر مي گردد. بعد تعليم و تربيت فرهنگي، بعد سياسي، بعد نظامي، بعد اقتصادي. تمام ابعاد زندگي بشر که شکي نيست که بشر با اينها سرو کا دارد بر مي گردد به يک مديريت صحيح. اگر مديريت، مديريت مثبتي باشد در تمام اين جهات پيشرفت و تکامل و ترقي مادي و معنوي حاصل مي شود. اگر مديريت، مديريت منفي باشد نتيجه اي جز انحطاط و سقوط و نکبت و بدبختي ندارد. در طول تاريخ برخورد ما به همين بر مي گردد. بيشتر برخوردهايي که به وجود آمده مربوط به همين مسئله حکومت و مديريت و فرمانروايي و فرماندهي است. اين خيلي مسئله مهمي است. در چنين مسئله اي اسلام ساکت نمي ماند. مسلماً با تمام ابعاد و خصوصيات در اسلام مسئله ي مديريت و ولايت مورد توجه و بيان قرار گرفته. مسئله ي شيعه اين است. اين کبري، براي صغري هم دليل فراوان است. مثلاً در کاب اصول کافي در باب الحجة، _اصول کافي يعني کافي با تهذيب استبصار، من لا يحضر خيلي فرق دارد . براي اينکه تهذيب و استبصار و من لا يحضر فقط فروع را گفتند. در اصول بحثي ندارد. کافي يک ذخيره ي بزرگي است براي اهل تشيع خيلي مطالب مهمي دارد. اول درباره ي توحيد بعد درباره ي حجت بعد درباره ي ائمه : و شأن آنها_ يکي از باب هاي مهم کافي "کتاب الحجة" است. آدرسش براي مطالعه؛ اصول کافي جلد اول از صفحه 168 آغاز مي شود. بعد از بحث توحيد. در همان توحيدش هم خيلي مطالب است که ما با سني ها فرق داريم. توحيدي که ائمه : به ما معرفي مي کنند که خداوند داراي چه صفات و چگونه است که از کتاب توحيد مي فهميم, با توحيدي که سني ها معتقدند خيلي فرق دارد. آنها خدا را طوري توصيف کردند که خداوند دست و پا و چشم دارد. در کتاب هاي آنها از جمله صحيح بخاري و امثال آن از اين موارد زياد است. اما توحيدي که اصول کافي معرفي کرده درباره ي خداوند خيلي فرق دارد. ائمه : عنايت داشتند به اين مطلب در برابر مطالب آنها که در همان روز مطرح کرده بود که خداوند قابل رؤيت است و دست و پا دارد و مي خندد. از اين موارد در کتب کلامي آنها زياد است. اما در کافي خدا را منزه از اينها معرفي کرده. بعد از بحث توحيد وارد کتاب الحجة مي شود. در صفحه 168 اصول کافي، اول "باب الاضطرار الي الحجة" يعني مردم ناچارند حجتي داشته باشند. اين ناگزير است, يک مسئله اي که مردم ناگزيرند و مهم است در زندگي و نقش منحصري دارد نمي شود چنين مسئله اي را خداوند و ائمه : و پيغمبر بيان نکرده باشند. در اينجا چندين باب است يکي "باب ان الارض لا تخلوا من حجة" اصلاً نمي شود که زمين از حجت خالي باشد <لولا الحجة لساخت الارض باهلها> اگر حجت نباشد زمين اهل خود را فرو مي برد. در اينجا روايات فراواني وجود دارد که اگر دو نفر در روي زمين باشند "رجلان" يکي از آنها بايد امام باشد اينقدر امام و پيشوا مهم است. <وآخر من يموت الامام > آخرين کسي که از انسان ها مي ميرد بايد امام باشد. در اصول کافي روايات فراواني است که حضرت امام صادق از هشام پرسيدند که شما با عمروبن عبيد معتزلي بحث کرديد. _اين خبر سوم همين باب اضطرار است. آن را مطالعه کنيد_. هشام با عمرو بن عبيد معتزلي که سني بود بحث کرد و ثابت کرد خداوند بايستي امام قرار دهد. در بدن انسان که يک فرد است امامي به نام عقل وجود دارد که اگر نباشد انسان چقدر اشتباه مي کند. وقتي که در بدن يک فرد خداوند امام و رهبر و راهنمايي به عنوان عقل قرار مي دهد, براي جامعه ي بشري هم بايد امامي قرار دهد که مردم گمراه نشوند. هشام با آن قدرت بياني که داشت اين مطلب را بسيار محکم و مستدل با عمرو بن عبيد بحث کرد و ثابت کرد و عمرو هم محکوم شد و گفت تو هشامي؟ ولي او براي تقيه انکار مي کرد و عمرو گفت و الله تو هشامي و از جاي خودش بلند شد و هشام را در جاي خودش نشاند. بعد براي امام صادق که بيان کرد حضرت فرمودند: < هَذَا وَ اللَّهِ مَكْتُوبٌ فِي صُحُفِ إِبْرَاهِيمَ وَ مُوسَى > اين بيان و منطق تو براي اثبات امامت در صحف ابراهيم و موسي بيان شده است. اين مسئله امامت است که شيعه به اين ترتيب به اين مسئله معتقد است اينها را خودتان از صفحه 168 تا 180 اصول کافي از چاپ آخوندي مطالعه کنيد؛ تا ببينيد که چقدر عنايت و اهتمام از طرف پيغمبر و ائمه : به مسئله امامت شده است, که از طرف خداوند بايد امام معرفي شود. اين امام که شأنش هم هدايت است و هم حکومت و هم قضا يکي از شئون حکومت است. جهاد يکي از شئون حکومت است ما همه ي اينها را از شأن امام مي دانيم بايد از طرف امام معصوم قاضي نصب شود به سلسله مراتب و همين طور جهاد. همه ي اينها بر مي گردد به آنها و در تمام اينها ما با سني ها فرق داريم. بنابراين بحث ما بحث ريشه ايش اين است که ما باسني ها در مسئله ي امامت و سلطنت و حکومت اين تفاوت را داريم. ائمه : سعي مي کردند که شيعه ها در اين راستا حرکت کنند از وقتي که در سقيفه ي بني ساعده اختلاف به وجود آمد آنها رفتند به آن طرف. وقتي به آن طرف رفتند بني اميه را قبول کردند بني عباس را به خلافت و سلطنت قبول کردند, سلاطين ديگر را نيز قبول کردند. لذا در بحث جهاد اين تأثيرگذار است. آنها هيچ گاه در برابر سلطان ظالم و جبار جهاد نمي کنند رواياتي از پيغمبر اسلام دارند که عرض مي کنيم که هر کسي غلبه پيدا کرد شما اطاعت کنيد. هلاکو بيايد، چنگيز بيايد. ولي ائمه : در دو جنبه کار کردند و براي ما بيان فرمودند؛ يک جنبه اين که امامت اين است, حکومت و هدايت در حوزه ي اهل بيت است و کسي که اينها معين کرده باشند حق ولايت دارد. تنها به اين اکتفا نکردند. جنبه ي ديگر نفي کردن سلطه ي ظالمين و جبارين و دعوت به مبارزه با آنها را کردند و گفتند شما بايد کسي که اين شرايط را ندارد, کسي که امام نيست, عادل نيست, يا از طرف امام منصوب نيست و براي حکومت لياقت ندارد, شما وظيفه داريد که در برابرش قيام و جهاد کنيد هر چند که کشته شويد. لذا اين تاريخ با اين سلسله مراتب محفوظ مانده, شيعه هيچ گاه زير بار حکومت بني اميه و بني عباس و سلاطين ديگر نرفتند و لذا کشته شدند، به زندان رفتند شکنجه و آزار و اذيت فراوان شدند؛ ولي اين عقيده را حفظ کردند. شعبه ي يکي از کارها به وسيله ي جهاد است که بحث ماست. ما بايد ريشه اي بحث کنيم که چطور شده که شيعه جهاد را لازم مي داند و آنها لازم نمي داند.
 بحث در اين جنبه چند مطلب است. مطلب اول اهميت مسئله ي امامت و حکومت که اين مسئله خيلي مهم است. در اول مکاسب روايتي که خوانديم از تحف العقول شيخ انصاري نقل کرده. چند جمله اش اين است <اما وجوه الحرام> در کسب حلال و حرام <من الولاية: فولايةُ الوالي الجائر و ولايةُ ولاته، و العمل لهم و الکسبُ معهم> حديث از امام صادق است در تحف العقول در کلمات امام صادق. چون تحف العقول به ترتيب از پيغمبر تا آخرين امام از هر کدامشان به ترتيب مطالبي را نقل مي کند. حالا بقيه ي روايت < و ذلك أن في ولاية الوالي الجائر دوس الحق كله > (دوس_داس_يَدوُس) با (سين) يعني پايمال کردن، والي جائر که به سر کار بيايد تمام حق پايمال مي شود. < و إحياء الباطل كله > کل باطل احياء مي شود. < و إظهار الظلم و الجور و الفساد > ظلم و جور و فساد فراگير مي شود < و إبطال الكتب و قتل الأنبياء و المؤمنين و هدم المساجد و تبديل سنة الله و شرائعه فلذلك حرم العمل معهم و معونتهم و الكسب معهم > چون ولايت والي جائر داراي اين همه مفاسد است, عمل به آنها, کمک به آنها, کسب با آنها حرام است. < إلا بجهة الضرورة نظير الضرورة إلى الدم و الميتة > مگر اينکه انسان ناچار شود مثل ناچاري که براي خوردن خون و مردار به وجود مي آيد. در اينجا مطالب زياد است که همه را نقل نمي کنيم.
 حالا مي رويم سراغ نهج البلاغه. در نهج البلاغه هم همين دو جنبه است که عرض کرديم. يکي جنبه ي مثبت که حاکم و والي بايد چه صفاتي داشته باشد و يکي اينکه کسي که اين صفات را نداشت بايد با او جهاد کنيد. امير المؤمنين در نامه ي 62 نهج البلاغه مي فرمايند که اگر آنها به من حمله کنند < وَ هُمْ طِلَاعُ الْأَرْضِ كُلِّهَا > و سطح زمين را دشمنان من پر کنند < مَا بَالَيْتُ وَ لَا اسْتَوْحَشْتُ > من نه وحشت مي کنم و نه ترسي دارم < وَ إِنِّي مِنْ ضَلَالِهِمُ الَّذِي هُمْ فِيهِ وَ الْهُدَى الَّذِي أَنَا عَلَيْهِ لَعَلَى بَصِيرَةٍ مِنْ نَفْسِي وَ يَقِينٍ مِنْ رَبِّي> چون من نسبت به خودم يقين دارم < وَ لَكِنَّنِي آسَى أَنْ يَلِيَ أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا فَيَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبَادَهُ خَوَلًا وَ الصَّالِحِينَ حَرْباً وَ الْفَاسِقِينَ حِزْباً > من از اين نگرانم که اينها تسلط پيدا کنند و مال خدا و بيت المال را _دُوَل جمع دولة است يعني دست به دست بگردد_. (يتلاولونها) بين خودشان، بيت المال را بين خودشان تصرف کنند و بخورند. بندگان خدا را عبيد خودشان قرار دهند. با صالحين به مبارزه و حرب برخيزند و فاسقين را براي خودشان حزب و همدست قرار دهند. اين کلام امير المؤمنين است.
 حالا خطبه ي 131 .اول حضرت امير مي فرمايند پروردگارا من به خاطر جلب خشنودي تو خلافت را قبول کرده ام. < وَ قَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّهُ لَا يَنْبَغِي أَنْ يَكُونَ الْوَالِي عَلَى الْفُرُوجِ وَ الدِّمَاءِ وَ الْمَغَانِمِ وَ الْأَحْكَامِ وَ إِمَامَةِ الْمُسْلِمِينَ > کسي که والي است بر ناموس و خون مردم و بر بيت المال و احکام مردم و امامت مسلمين, چند طائفه صلاحيت ندارند که هيچ گاه اين طور امور را در دست بگيرند؛ اول <البخيلُ> کسي که بخيل است يعني حرص و طمع در جمع اموال دارد < فَتَكُونَ فِي أَمْوَالِهِمْ نَهْمَتُهُ > اگر بخيل باشد حرص و طمع در اموال مردم و بيت المال دارد <و لا الجاهل> بايد فقيه و عالم به احکام اسلام باشد اگر جاهل شد < فَيُضِلَّهُمْ بِجَهْلِهِ > در سايه ي جهل مردم را به گمراهي مي اندازد < وَ لَا الْجَافِي فَيَقْطَعَهُمْ بِجَفَائِهِ > از لحاظ معاشرت بايد مهربان باشد اگر جافي باشد غلظت و خشونت داشته باشد ارتباطش با مردم قطع مي شود. اصل هم مردم هستند. < وَ لَا الْخائِفُ لِلدُّوَلِ فَيَتَّخِذَ قَوْماً دُونَ قَوْمٍ > بايد شجاع باشد, اگر بترسد تکيه به اين و آن مي کند < وَ لَا الْمُرْتَشِي فِي الْحُكْمِ > بايد در حکم قاطع باشد. رشوه در او اثر نکند < فَيَذْهَبَ بِالْحُقُوقِ وَ يَقِفَ بِهَا دُونَ الْمَقَاطِعِ > اگر رشوه خوار باشد به هر عنواني حقوق از بين مي رود و در مقاطع مختلف حکم را قطع نمي کند < وَ لَا الْمُعَطِّلُ لِلسُّنَّةِ فَيُهْلِكَ الْأُمَّةَ > بايد سنت پيغمبر را اجرا کند اگر اجرا نکند به هلاکت مي رسد.
  در نهج البلاغه خطبه اي است به نام خطبه "قاصعه" که طولاني ترين خطبه ي نهج البلاغه است. چنان که در نامه ها نامه ي مالک اشتر طولاني ترين نامه هاست. حالا چرا به اين خطبه قاصعه مي گويند؟ بحث هاي زيادي است. يکي از معاني قاصعه، _قصع_ به حيواني که نشخوار مي کند مي گويند. حضرت اميرالمؤمنين سوار بر شتري بودند, شتر در حال نشخوار کردن بوده اين خطبه را بيان کردند. براي امير المؤمنين فرقي نمي کرد مسجدي باشد، بازاري باشد، در بين راه باشد. اين خطبه خيلي مطالب زيادي دارد که براي ما آموزنده است. آدرس شروح را عرض مي کنم. شرح بحراني جلد چهارم صفحه 232 که اين شرح 5 جلد است. بحراني هم خيلي مهم است. بحراني معاصر با خواجه نصير الدين طوسي بوده و نزد خواجه کلام مي خوانده و خواجه نزد بحراني فقه مي خوانده با همديگر اينجور درس و بحث داشتند. شرح خوئي جلد 11 صفحه 263، شرح ابن ابي الحديد جلد 13 صفحه 238، شرح في ظلال جلد 3 صفحه 107. من خلاصه مي گويم شما مطالعه کنيد. بيشتر خطبه درباره ي امتحان و در کوبيدن استکبار و مضررات استکبار است. مي گويد شما عبرت بگيريد از حال ولد اسماعيل و بني اسحاق و بني اسرائيل < فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ إِسْمَاعِيلَ وَ بَنِي إِسْحَاقَ وَ بَنِي إِسْرَائِيلَ :> از حالات ولد يکي از پسران حضرت ابراهيم که اسماعيل است و يک پسرش اسحاق، اسرائيل فرزند يعقوب است يعقوب فرزند اسحاق است اسحاق هم فرزند ابراهيم است. خلاصه يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم. بني اسرائيل را چرا بني اسرائيل مي گويند؟ در شرح في ظلال نکته ي عجيبي است شرح في ظلال که مال محمد جواد مغنيه است _مغنيه که شهيد شد از همين دودمان است اينها شيعه هاي خاص هستند_ در في ظلال جلد 3 صفحه 142 مي گويد: اسرائيل همان يعقوب است. اما چرا به يعقوب اسرائيل مي گويند؟ مي گويد در تورات در سفر تکوين _تورات سفر-سفر است_ که مربوط به خلقت است, در اسحاح 32 اين طور نوشته که خدا خودش يک شب آمد داخل شد بر اتاق يعقوب. _در تورات از اين قبيل مطالب زياد است_. خدا با يعقوب کشتي گرفت <حتي الفجر> شب تا صبح <فما استطاع احدٌ منهما ان يغلب الاخر> از اول شب تا صبح که خدا با يعقوب کشتي گرفت هيچ کدام نتوانستند غالب شوند. در اينجا خداوند لقب اسرائيل را به يعقوب داد. اسرائيل يعني <مصارع>, کشتي گير. <عندئذٍ منح الله يعقوب لقب اسرائيل اعترافاً لمقدرته> اسرائيل در لغت عبراني که تورات به اين زبان است يعني مصارع الله. پس بني اسرائيل معنايش را از اينجا مي فهميم يعني کسي که با خدا کشتي گرفته. در تورات و انجيل مطالبي بر خلاف عقل است تناقض بين مطالب خودشان در اين دو کتاب، نسبت هايي به خداوند، به پيغمبران از اين قبيل, کشتي گرفتن زياد است. تورات و انجيل فعلي همان تورات و انجيلي که قرآن مي گويد نيست. قرآن در چند جا از تورات و انجيل تعريف کرده و مي گويد فيه هدي و نور به تورات و انجيل کتاب هدايت و نور گفته. اما اين تورات و انجيل با اشتمال به اين همه تناقض و ضد و نقيض شامل آن تعريف قرآن نمي شوند.
 يک وقتي در آمريکا بعد از جريان 11 سپتامبر کتاب هاي تروريست را جمع کردند که عليه آنها مطلب دارد. در صدر آنها قرآن را قرار دادند. قرآن به عنوان يک کتاب تروريستي در آمريکا جمع شد و همين باعث شد مردم بيشتر به قرآن توجه کنند. در آن زمان بنده يک بيانيه اي نوشتم که اگر شما به قرآن دست بزنيد, خدشه کنيد, خود مسيحيت به خطر مي افتد. چون ما حضرت عيسي را از قرآن مي گوييم. شما چه دليلي داريد که عيسي پيغمبر بوده؟ قرآن به عنوان اينکه يک معجزه ي واقعي است از آن فهميديم که عيسي پيغمبر بوده. امام رضا هم که در مجلس مأمون در خراسان بحث کردند وقتي که آن عالم نصراني "جاثليق و ..." گفت که حضرت عيسي که پيغمبر بوده چرا شما او را کنار گذاشتيد و به دين اسلام رفتيد؟ امام رضا فرمودند: ما ايمان داريم به آن عيسي که قرآن معرفي کرده. غير از قرآن دليل بر عيسي نداريم. آن عيسي به مردم مي گويد که بعد از من پيغمبري خواهد آمد به نام محمد بن عبدالله؛ ما اين عيسي را قبول داريم و شناخت اين عيسي به ما ضرري نمي رساند. بنده هم نوشتم که عيسي را قرآن ما ثابت مي کند. به علاوه اگر از قرآن صرف نظر کنيم در انجيل شما نسبت به مريم است که (العياذ بالله) حضرت عيسي را تقريباً از زنا معرفي مي کند. يک مردي به نام يوسف نجار بوده و با مريم مربوط بوده, بعد عيسي به وجود آمده. اين قرآن ماست که حضرت مريم را به آن عظمت معرفي مي کند. عيسي را مي گويد کمثل آدم خلقه من تراب و الا اگر قرآن را کنار بگذاريم شما چه دليلي داريد که عيسي خداي نکرده ازراه زنا نيست؟! بقيه ان شاء الله فردا.