درس خارج اصول آیت الله مظاهری
96/02/17
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: مفهوم غایت/ مقصد سوم: مفاهیم/ اصول فقه
بحث اين چند روزهی ما دربارهی مفاهيم بود. راجع به مفهوم شرط گفتيم که مفهوم دارد. اگر گفت: «إن جاءکم زيدٌ فأکرمه»، إن جاءک علت منحصره برای وجوب اکرام است و گفتم اين مفهوم شرط را غالباً قبول دارند و ما دو سه تا دليل آورديم بر اينکه مفهوم شرط حجت است؛ يعنی به عبارت ديگر مفهوم شرط علت منحصره است و اين «إن جاءک» معنايش اين است که فقط مجيء زيد، وجوب اکرام میآورد و چيز ديگری نمیتواند به جای آن بنشيند.
در بحث ديروز که راجع به مفهوم وصف بود، گفتيم: مفهوم وصف حجت نيست. چهار دليل آورده بودند بر اينکه مفهوم وصف حجت است و وصف، مفهوم دارد و ما چهار دليل را رد کرديم و گفتيم: دليلی برای اينکه وصف علت منحصره باشد، نيست. وقتی نباشد، عدم الدليل، دليل العدم است. ما اگر بخواهيم بگوييم: مفهوم دارد، بايد دليلی روی آن داشته باشيم و اما اگر دليل نباشد، همين نبودن دليل، يعنی نداشتن مفهوم. شک داريم آيا مفهوم هست يا نه، میگوييم: نه؛ برای اينکه آن چهار دليلی که آورديم بر اينکه وصف علت منحصره است، درست نيست؛ بنابراين نمیدانيم آيا وصف مفهوم دارد يا نه و به عبارت ديگر نمیدانيم مفهوم وصف حجت است يا نه، آنوقت شک در حجيّت، مساوق عدم حجيّت است. به قول بزرگان: «الاصل حرمة العمل بالظن الاّ ما أخرجه الدليل».[1]
بحث امروزمان در مفهوم غايت است. گفته است: «سرت من البصرة الی الکوفة»؛ يا مثلا «سرت من النجف الی الکربلا»، يا اينکه «سرت من البصرة حتی الکربلا». آلات غايت يکی الی و يکی حتی است. آيا اين وصف حجت است؟ يعنی اگر بگويد: «سرت من البصرة الی الکوفة»، يعنی وارد کوفه هم شدهاند؟ و يا اگر به او گفتند: سير کن، آيا بايد سير کند تا اينکه وارد کربلا هم بشود يا نه؟
مشهور در ميان اهل اصول و من جمله شيخ بزرگوار در مطارح الأنظار میفرمايد: غايت، مفهوم ندارد و اگر به تو گفت: تا کوفه سير کن و يا خودت گفتی تا کوفه سير کردم و ما بگوييم علت منحصره است، دليلی بر اين علت منحصره نداريم.[2]
مرحوم آخوند (رضواناللهتعالیعليه) حرف را نقل میکند و اول قبول میکند و بالاخره میفرمايد: غايت مفهوم ندارد و بعد تفصيلی قائل میشوند و میفرمايند: گاهی اين غايت موضوع حکم است و مثال میزنند به «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَيْدِيَکُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ»[3] و میگويند: اين مفهوم ندارد. همين که تا مرفق را شستي، يقين پيدا میکنی که تا مرفق شستی و در اينکه بالاتر را بشوييم يا نه، ساکت است. به عبارت ديگر علت تامه برای صحت وضو اين است که تا مرفق يعنی آرنج شسته شود. اما يک وقت علت برای حکم است و مثال میزنند به «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ حَتَّى تَعْلَمَ أَنَّهُ قَذِر»[4] و میفرمايند: اين علت منحصره است. همه چيز طاهر است تا اينکه يقين کنی نجس است. وقتی يقين به نجاست پيدا کردي، آن طاهر نيست. میفرمايند: بنابراين اگر غايت، غايت برای حکم باشد، علت منحصره است و مفهوم هست و اما اگر علت منحصره نباشد، به عبارت ديگر قيد برای موضوع باشد، علت منحصره نيست، بنابراين مفهومی نيست و اگر مثلاً بالاتر از آرنج را هم بشويد، اشکال ندارد.
مرحوم آخوند برای اين مطلبشان سه دليل میآورند و میفرمايند: «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ حَتَّى تَعْلَمَ أَنَّهُ قَذِر» که غايت برای حکم است، اگر غايت نباشد، خُلف لازم میآيد؛ برای اينکه غايت حکم حدّ است و لازم میآيد که اين حديّت نداشته باشد و لازم میآيد که آنچه حدّ او قرار دادهاند، حد نباشد؛ برای اينکه اگر علت منحصره باشد، حد است و اما اگر علت منحصره نباشد، به عنوان مثال اگر دست را کمی بالاتر از آرنج بشويد، طوری نيست و کسی نگفته باطل است. اگر مرفق را نشوید، بگوييد وضو باطل است، اما برای بالاتر از مرفق، حد داخل در محدود نيست و شستن بالاتر از مرفق هم اشکال ندارد.
اين دليل اولشان است که میفرمايند: اگر ما قائل به مفهوم شديم که شديم و اگر قائل به مفهوم نشديم، خُلف لازم میآيد و اينکه آنچه فرض کرديم حدّ است، حدّ نباشد.
دليل دومی که مرحوم آخوند میآورند، اين است که اين غايت، علت برای طبيعی حکم است و معنايش اين است که اگر غايت نباشد، طبيعی حکم هم نيست. «وَ كُلُ شَيْءٍ» مقيّد به «حَتَّى تَعْلَمَ» است و «حَتَّى تَعْلَمَ» آن «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ» را تقييد و محدود میکند. وقتی محدود کرد، طبيعت حکم، محدود میشود. میفرمايد: وقتی «حَتَّى تَعْلَمَ أَنَّهُ قَذِر» آمد، خواه ناخواه طبيعی حکم نيست و وقتی طبيعی حکم نباشد، يعنی مفهوم هست. اما در وضوء میفرمايد: اينطور نيست؛ برای اينکه در «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَيْدِيَکُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ»، «إِلَى الْمَرَافِقِ» قيد برای موضوع است و وقتی قيد برای موضوع باشد، موضوع نيست و حکم هم نيست اما اينکه میشود بالاتر از آرنج را شست يا نه، دلالتی در کار نيست.
دليل سوم مرحوم آخوند تبادر است. اگر بگويد «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ حَتَّى تَعْلَمَ أَنَّهُ قَذِر»، متبادر از اينست که عرفاً علت منحصره است. يعنی «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ» دائرمدار «حَتَّى تَعْلَمَ» است. اگر «حَتَّى تَعْلَمَ» باشد، «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ» هست و اگر نباشد، «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ» نيست. متبادر از کلام علت منحصره است.
اگر مطالعه کرده باشيد، مرحوم آخوند اين سه تا دليل را به طور فشرده در مفهوم غايت آوردند. به عبارت ديگر شيخ انصاری فرمودند غايت مفهوم ندارد و مرحوم آخوند فرمودند: اگر قيد برای موضوع باشد، مفهوم ندارد و اگر قيد برای حکم باشد، مفهوم دارد.[5]
اول اينکه اگر مفهوم نداشته باشد، خُلف است.
دوم اينکه اگر مفهوم نباشد، معنايش اين است که باز حکم هست و معنای «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ حَتَّى تَعْلَمَ أَنَّهُ قَذِر» اين است که طبيعی حکم رفت و به عبارت ديگر چيزی باقی نماند.
سوم، تبادر است. وقتی میگوييم «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ حَتَّى تَعْلَمَ»، آنوقت از آن متبادر میشود علت منحصره. يعنی هيچ چيز نمیتواند جای «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ» بنشيند و فقط علم است که «أَنَّهُ قَذِر» را از بين میبرد.
اولین ايرادی که به مرحوم آخوند است، اين است که اين سه دليل شما همينطور که راجع به قيد برای حکم است، راجع به قيد برای موضوع هم است. دليل اول شما خُلف بود، پس میگوييم: در «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَيْدِيَکُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ» هم اين است که اگر اين حدّ نباشد، يعنی بعد از آن هم باشد، لازم میآيد چيزی که حدّ است، حدّ نباشد. همينطور که شما در «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ حَتَّى تَعْلَمَ» میگوييد، ما هم در «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَيْدِيَکُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ» همين فرمايش شما را میگوييم که اگر حدّ، حدّ باشد، فبها و الاّ خُلف لازم میآيد، چه حد برای موضوع و چه حد برای حکم باشد. لذا اثبات تفصيل نمیکند، بلکه اثبات میکند که غايت حدّ برای حکم است و حدّ برای موضوع است و وقتی حدّ نباشد، موضوع و حکم نيست. لذا «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَيْدِيَکُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ» با «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ حَتَّى تَعْلَمَ أَنَّهُ قَذِر» هيچ تفاوتی ندارد. يکی میگويد: موضوع نيست و يکی میگويد: حکم نيست. وقتی موضوع نباشد، مسلّماً حکم نيست و وقتی حکم نباشد، حکم بعد حکم نيست.
دليل دومی هم که ايشان میفرمايند، برای طبيعی حکم است، درست است. ما هم درآنجا میگوييم: برای شخص موضوع است. پس اگر شخص موضوع نيست، «اذ انتفی الجزء انتفی الکل»، در آنجا هم «اذ انتفی الموضوع انتفی الحکم»، يا «اذ انتفی الغاية انتفی الحکم».
در تبادر نيز همين است. اگر تبادر باشد، فرقی نيست بين اينکه مربوط به موضوع باشد، يا مربوط به حکم باشد. اگر مربوط به موضوع باشد، مثل «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ» که متبادر علت است، اين هم علت است. اگر «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ» باشد، متبادر است از اينکه اين علت است و اگر ما بگوييم: طبيعی حکم نيست، پس هيچ چيزی نيست، آنجا هم میگوييم: موضوع نيست، پس هيچ چيز نيست. علت نيست، معلول هم نيست. اگر موضوع نباشد، به طریق اولی وقتی موضوع نباشد، محمول هم نيست. اگر قيد شد، برای موضوع باشد، همين است و برای حکم هم باشد، همين است.
اما عمده اشکال به مرحوم آخوند (رضواناللهتعالیعليه) اين است که میگوييم: همهی فرمايشات شما درست است، اما اثبات علت منحصره نمیکند، بلکه اثبات میکند که من علت هستم. آنوقت علت تامه میشود. علت تامه هم همين است که «اذا انتفی الموضوع انتفی الحکم»، يا «اذا انتفی الحکم انتفی الموضوع». علت تامه چه برای موضوع باشد و چه برای حکم باشد، در هر دو هست؛ اما علت منحصره برای هيچکدام نيست. «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ حَتَّى تَعْلَمَ». ممکن است کسی بگويد: خيلی چيزها جای «حَتَّى تَعْلَمَ» هم مینشيند و علت تامه است و وقتی علم آمد، نجاست نيست؛ برای اينکه علم دارد. اما بعضی اوقات جای اين هم رفع نجاست است و رفع نجاست از بدن حيوان، پاک میکند. يا همان کسانی که میگويند: متنجّس، منجّس نيست، همين را میگويند که در «كُلُ شَيْءٍ طَاهِرٌ حَتَّى تَعْلَمَ»، «حَتَّى» داخل در مُغيّی است و علت تامه است و اما علت منحصره نيست. تبادر هم بيش از اين اثبات نمیکند، بلکه اثبات میکند که من علتم، اما دلالت ندارد که من علت منحصره هستم.
هرچه در وصف گفتيم، در مفهوم غايت هم بايد گفته شود. مرحوم آخوند (رضواناللهتعالیعليه) فرمودند: وصف علت تامه است، نه علت منحصره، ما هم میگوييم: غايت علت تامه است، نه علت منحصره. مرحوم آخوند فرمودند: وصف مفهوم ندارد، ما هم میگوييم: غايت مفهوم ندارد. برای هر دو هم يک دليل داريم و همين مقدار بس است. وقتی ما اين سه دليل مرحوم آخوند را نپذيرفتيم، مرحوم آخوند در موضوع قبول دارد و ما هم در حکمش قبول نکرديم و برمیگرديم به اينکه نمیدانيم مفهوم غايت دارد يا نه و نمیدانيم وصف، مفهوم دارد يا نه و همين عدم الدليل، دليل العدم میشود.
مرحوم آخوند شيخالمشايخ است و خيلی روی کفايه کار کرده است و حاصل عمرشان است و ما اگر همينطور رد کنيم و شما هم گوش کنيد، نمیشود، بلکه بايد ان قلت قلتها و حرفها باشد و شما حاشيهها ببينيد و لاأقل اگر از خودتان چيزی نداريد، از بزرگانی که حاشيه بر کفايه دارند، بفرماييد.
مطلب ديگر اين است که آيا غايت داخل در مُغيّی است يا نه؟
اهل ادب مثل مرحوم رضی میگويند: غايت داخل در مُغيّی است،[6] اما مشهور در ميان اهل اصول میگويند: غايت داخل در مُغيّی نيست.[7]