رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
براي اينکه اظهار ارادتي خدمت امام جواد «سلاماللهعليه» کرده باشيم، امروز مقداري دربارۀ آنکه موجب شهادت حضرت جواد شد، صحبت ميکنم و نتيجۀ اخلاقي ميگيرم. نتيجه هم براي ما طلبهها خيلي مهم است.
حضرت جواد «سلاماللهعليه» به خاطر دو چيز شهيد شدند. هر دو چيز هم به حسادت برميگردد. يکي قضيۀ أم الفضل است. اين زن شوهري دارد مثل امام جواد و در پيش همه از هر نظر يک انسان کامل است. هرچه يک زن در شوهر بخواهد، امام جواد«سلاماللهعليه» داشت. جوان، زيبا، عالمي که شهرت بسزا در عالم اسلام داشت و محبوبيت عجيبي در جامعه داشت و نبود چيزي که زن راجع به شوهر بخواهد و حضرت جواد نداشته باشد. اما با کمال وقاحت دست به اين کار زشت زد و امام جواد را مسموم کرد. حرفهاي بعدي را نميدانم و انشاء الله درست نيست که قساوت و حسادتش رسيد به جايي که آقا امام جواد مثل اينکه در آتش باشد، ميسوخت و او ميخنديد و واداشته باشد که برقصند و هل هله کنند تا امام جواد شهيد شود. يا اينکه بدن امام جواد را از بالا به پايين انداخت. أم الفضل فقط براي حسادت اين کار را کرد و اگر فکر سرانگشتي ميکرد، هرگز اين کار را نميکرد. بعد از آنکه أم الفضل را روي دست امام جواد گذاشتند و با آن تشريفات خاص، هم ايجاب و هم قبول خطبه را خواندند؛ مدتي در بغداد بودند. آقا امام جواد ديدند که حجت خدا، امام هادي«سلاماللهعليه» باشد از نسل امام جواد به دنيا بيايد. معلوم است که شکم أم الفضل چنين لياقتي را ندارد، لذا آقا امام جواد به عنوان حج آمدند و بعد به مدينه برگشتند و با مادر امام هادي ازدواج کردند و امام هادي به دنيا آمد. آنگاه مأمون هم مُرد و نوبت معتصم، برادر مأمون شد و معتصم هم مانند مأمون که از امام رضا ترسيد و آقا را به زور به طوس آورد، اين هم به زور و اما با يک تشريفات خاصي آقا امام جواد را به بغداد آورد و امام جواد را به دست يک حسود شهيد کرد. آن زني که حسادتش گل کرده و هوو بر سر او آمده بوده و وقتي نميتوانسته زن امام جواد را بکشد، از شيطاني مانند معتصم متابعت کرده و آقا امام جواد را شهيد کرد.
حسادت دوم از يک عالمي است که پايش لب گور است، اما حسود است. خودش هم ميگويد که جهنّمي شدم.
در زمان معتصم قضيۀ دزد جلو آمد و جلسهاي بود که از نظر علمي و تشريفاتي و شخصيتي، بالا بود. علماء و قضاة هم در جلسه بودند و جلسۀ استثنايي بوده است. دزد را در جلسه آوردند تا ببينند که دستش را از کجا قطع کنند. يکي از علماء بزرگ اهل تسنن گفت از مرفق و تمسک کرده به آيۀ وضو. يکي هم گفت از مُچ و تمسّک کرد به آيۀ تيمّم. معتصم از آقا پرسيد که شما چه ميگوييد! آقا امتناع ميکردند و بالاخره حق را گفتند و فرمودند چهار انگشت؛ و بعد هم تمسک کردند و تمسّک آقا هم تقيه بود و تمسّک استدلالي نبود. چون امام جواد نميتوانستند بگويند حکم خداست و اينها هم حکم خدا را قبول نداشتند؛ لذا آقا امام جواد هم تقيتاً به آيه تمسّک کردند که (وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لله). استدلال فقهي درست نيست اما تقيه بوده است. آنچه حکم خدا بوده، اينکه بايد چهار انگشتش بريده شود. معتصم هم دستور داد که چهار انگشت او را ببُرند و همه به آقا احسنت ميگفتند. آنگاه حسادت گُل کرد. مانعي هم ندارد که پايش لب گور باشد و حسادت گل کند و در جلسه هم غيبت کند و هم تهمت بزند و شايعه پراکني کند و هم ريشۀ آن مقصود را بکند. اين ميشود و فراوان هم ديدهايم که شده است.
ابن ابي داود، يکي از علماي بزرگ است و قاضي القضاة هم هست. در آن لحظه احسنت او در جلسه بلند بود اما بعد نزد معتصم آمد و گفت من ميخواهم چيزي به تو بگويم و ميدانم که با اين گفته، جهنمي ميشوم، و آن اينست که اين کاري که تو کردي و حکم امام جواد را مقدم بر حکم ما انداختي، آيا ميداني که ريشۀ خلافت خودت را زدي! براي اينکه شيعيان اين را امام ميدانند.
معتصم نااهل هم رياستش گل کرد و بالاخره همين جا حسادت اين عالم موجب شد که معتصم براي شهادت امام جواد تصميم بگيرد،و امام جواد را به دست يک حسود يعني أم الفضل، شهيد کرد.
اين حسادت بد چيزي است و حديث رفع ميگويد همه اين حسادت را دارند. چهل سال خون جگر ميخواهد تا انسان بتواند ريشۀ اين رذالت را بکَند و درخت فضيلت يعني رأفت و مهرباني به جاي آن بنشاند. والاّ آنجا که گل کند، ديگر نميشود جلوي آن را گرفت. پسران حضرت يعقوب، پسران پيغمبر بودند اما ديدند که حضرت يعقوب،حضرت يوسف را بيشتر دوست دارند. اين بيشتر دوست داشتن هم به خاطر پيامبري او بوده وگرنه حضرت يعقوب که احساساتي نبودند. البته اظهار نميکرد اما اظهار ميشد. بالاخره تصميم گرفتند که يوسف را بکشند. قرآن هم ميفرمايد به خاطر حسادت ميخواستند اين کار را بکنند. خيلي قساوت ميخواهد که مردان بزرگي از نظر حَسَب و نسب و پسر پيغمبر، بخواهند يک بچۀ صد در صد بي گناه را نابود کنند. بالاخره بچه را با آن تاريخهاي جانگداز آوردند و بالاخره بچه را در چاه انداختند تا نابود شود. خدا کمک کرد و خدا او را نگاه داشت وگرنه يک بچه در چاه آب دار بيفتد، نابود ميشود. اينها هم يقين کردند که بچه نابود شد. اما نميداند چه شد که چند روز بعد اينها فهميدند که بچه زنده است،اما اينها هنوز پشيمان نشده بودند. در مقابل پدر گريه و زاري ميکردند که گرگ بچه را کشت اما دلشان شاد بود. لذا فهميدند که بچه زنده است. چند نفر آنها در مقابل حضرت يوسف آمدند و دوباره آن بچه را به ثمن بخس فروختند، به ادعاي اينکه اين بچه غلام است و در چاه افتاده است. بالاخره براي اينکه اين بچه را نابود کنند، در روايات هست که به هيجده درهم فروختند. بالاخره قرآن ميگويد به ثمن بخس يعني پول کمي او را فروختند و بچه را از کنعان بردند. اينها هم خيال کردند اکنون که نتوانستند بچه را بکشند، بالاخره از پدر گرفتند. چطور انسان ميتواند تصور کند. واي به حسادت که اگر گل کند، کار خودش را ميکند. (أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ)، يعني دانسته جهنمي ميشوند.
ابن ابي داود هم ميگويد من ميدانم که جهنمي هستم، اما بايد به تو بگويم. حال او ميگويد بايد به تو بگويم براي اينکه خليفه هستي، اما اينها نيست بلکه براي اينست که حسادت گل کرده و جلوي آن را نميتوانم بگيرم و اگر نگويم شب خوابم نميبرد.
بله، اگر حسادت نباشد، ميدانيد که به کجا ميرسد؟! البته کار ميخواهد و در حضرت يوسف کار نميخواهد براي اينکه (وُلِدَ انسان کاملا) براي اينکه معصوم بود و پيغمبر بود. وقتي که اين برادرها آمدند و حضرت يوسف را شناختند و خجالت زده شدند، حضرت فرمودند: (قالَ لا تَثْرِيبَ عَلَيْکُمُ الْيَوْمَ)، گذشتهها گذشته است، آنها را رها کنيد. در تاريخ يک جمله دارد که اين جمله براي کساني که مهذبند خيلي خوب است. ميگويند حضرت يوسف براي احترام اين برادرها، که حضرت يعقوب هم يا نيامده بوده و يا آمده بوده، با آنها ناهار ميخورد و اينها وقتي حضرت يوسف را ميديدند، خجالت ميکشيدند و تداعي معاني اينها را ميبرد که چه کار زشتي کردهاند.
حضرت يوسف توجه کردند، لذا يک روز يک چيزي خواندند و گفتند برادرها چرا خجالت ميکشيد! اصلاً اگر من به رياست و به اين مقام رسيدم، شما کرديد و شما مصر را نجات داديد. براي اينکه اگر شما مرا در چاه نينداخته بوديد، من هم مثل شما محتاج يک بار گندم بودم و از کنعان به مصر ميآمدم. اما اين مقامي که دارم، مرهون شماست و شما مرا به اينجا رساندهايد، بنابراين خجالت نکشيد. حال اين تاريخ است، اما بالاتر از اين قرآن است. قرآن در آخر سورۀ يوسف ميفرمايد که اينها آمدندو حضرت يوسف با يک احترام خاصي پدر و نامادري را روي تخت سلطنت نشاند و خودش هم در پيش آنها نشست. برادرها وارد شدند، (وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً)؛ اينکه بعضي ميگويند حضرت يعقوب سجده کرد، اين نيست. نه اينکه سجده کردنش غلط باشد اما اينکه آمده (وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً)، حضرت يعقوب نبود بلکه برادرها سجدۀ عظمتي کردند. آنگاه اول حرفي که حضرت يوسف به حضرت يعقوب دارد، اينست که فرمود پدرجان! از دست برادرهايم نگران نباش که مرا در چاه انداختند که اينها نکردند بلکه شيطان کرده است. (وَ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي)، تقصير برادرهايم نيست بلکه شيطان مقصّر است. به اين يک آدم پاک ميگويند و آدمي که حسادت ندارد. آنگاه ميرسد به آنجا که اين حرف سر ناهار ميشود و آن (لا تَثْرِيبَ عَلَيْکُمُ الْيَوْمَ) ميشود و اين هم حرف آخرش به حضرت يعقوب ميشود. و اما اگر حسادت باشد، پسران پيغمبر خدا، مظلوم و آن هم برادرشان را ميکشند؛ با اينکه گناه و تقصيري ندارد.
دو سوره در قرآن است مُعوّذتين؛ و اين دو سوره انصافاً خيلي مهم است. يکي از سورهها، يک مرتبه پناه برده به خدا از سه چهار چيز مهم و يکي هم حسادت در وقتي که گل کند. در سورۀ دوم دو سه مرتبه پناه برده به خدا، از شرّ شيطان انسي و جني، وقتي که بخواهد غيرمستقيم آدم را گول بزند.
سورۀ اول ميفرمايد:
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ «1» مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ «2» وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ «3» وَ مِنْ شَرِّ النَّفَّاثاتِ فِي الْعُقَدِ «4»
وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ «5»
پناه ميبرم به خدا از شرّ مردم. خدايا! پناه ميبرم به تو در وقتي که غريزۀ شهوت گل کند. مثل حضرت يوسف و فرار کردن از زليخا. خدايا! پناه ميبرم به تو در وقتي که زن وسوسه گري و عشوه گري کند. خدايا! پناه ميبرم به تو از شرّ حسود، در وقتي که حسادتش گُل کند؛ که در آن وقت آبرو ميبرد و تهمت ميزند و ميرسد به آنجا که حاضر است آدم را بکشد. اگر چيز مهمتري از نظر فصاحت و بلاغت بود، قرآن بايد ميگفت، لذا خداوند اهمّ مطالب را در اين سوره گفته است.
سورۀ دوم که «قُل أعوذُ بربِّ الناس» است، سه مرتبه به خدا پناه برده است.
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ «1» مَلِکِ النَّاسِ «2» إِلهِ النَّاسِ «3» مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ «4» الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ «5» مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاس«6»
به خدا پناه برده از شرّ وسوسهها و اما وسوسه دو نوع است. يکي وسوسه مستقيم است که شيطان وسوسه ميکند که غيبت کند يا زنا بده. اما يک بار هم وسوسه زيرآبي و توجيه گري است. يک بار هم وسوسۀ غيرمستقيم از شيطان جنّي و شيطان انسي است.
من تقاضا دارم اين چهارقل را زياد بخوانيد. مخصوصاً وقتي ميخواهيد از خانه بيرون بياييد، اين چهارقل را بخوانيد و خيلي روي اين خواندن چهارقُل سفارش شده است و قبل از آن هم يک حمد بخوانيم. بالاخره قرآن ميفرمايد که بايد خيلي مواظب باشيم که حسادتمان گل نکند. نميتوانيم بگوييم که حسود نيستيم، زيرا آن خيلي کار ميخواهد. اين حديث رفع هم همين را ميگويد؛ اين «رُفع مالايعلمون» که «رُفع تسعه» است، يکي از آن حسادت است. آنگاه اشکال کردند که چرا در ميان صفات رذيله فقط حسادت آمده است؟ گفتند تا غيبت نکند و تهمت نزند و شايعه نکند و ترتيب اثر ندهد، خدا گناه نمينويسد، اما روي مابقي صفات رذيله گناه مينويسد. گفتند براي اينکه حسادت «عام البلوا» است.
درجاتش عاليست، عاليتر، استاد بزرگوار ما آقاي مرعشي که من کفايه و مکاسب را نزد ايشان خواندم و ايشان بعضي اوقات يک نصايح خوبي ميکردند و خيلي شيرين و دلنشين بود و تاريخهاي خوب و دلنشيني هم ميگفتند و بعضي اوقات شوخي هم ميکردند. يکي از شوخيهاي ايشان همين بود که ميگفتند اين حسادت که شترش بر در خانۀ خودمان خوابيده است. روايت هم داريم و روايت از قدسيات است که اگر بناست که متمولين به جهنم روند براي مالشان و سلاطين براي ظلمشان و رعيت هم براي کبرشان و علما براي حسادتشان؛ پس بهشت چه ميشود!
بياييد روي اين حسادت کار کنيم. لاأقل اگر نتوانيم ريشۀ آن رابکنيم، دست خودمان باشد و بتوانيم جلوي آن را بگيريم و به عبارت ديگر آتش زير خاکستر باشد. اگر بخواهيم آتش را خاموش کنيم، مشکل است. به قول حضرت امام «رضواناللهتعاليعليه» چهل سال خون جگر و تلاش شبانه روزي ميخواهد تا انسان بتواند درخت رذالت را از دل بکَند. حال اين نميشود، اما آنچه ميشود اينکه آتش زير خاکستر باشد و روشنتر نشود که اگر روشن شود، شروع ميکند. هم غيبت و هم تهمت و هم شايعه و هم توهين ميشود و همۀ اينها از حسادت سرچشمه ميگيرد. توهين به ديگران در ميان ما طلبهها، از همين جا سرچشمه ميگيرد. غيبت ما طلبهها از همين جا سرچشمه ميگيرد. ما بايد بتوانيم حتي تهمت و شايعه اگر گُر بگيرد، جلوي آن را بگيريم. و الاّ اگر گُر کند و نتوانيم جلوي آن را بگيريم، ميسوزاند. هم آبروي آن مقصود را ميبرد و هم کارش را مختل ميکند و هم ما را جهنمي ميکند.
خدايا! به حق حضرت يوسف با آن مقامش، توفيق اينکه بتوانيم اين درخت رذالت را از دل برکنيم و درخت فضيلت را به جاي آن غرس کنيم و بارور کنيم و از ميوۀ آن استفاده کنيم؛ به همۀ ما عنايت بفرما.
و صلّي الله علي محمد و آل محمد