75/04/09
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث اخلاقی:
حدیثی است که صاحب معالم در مقدمه ی معالم بیان کرده است. او از امام صادق علیه السلام نقل می کند که فرمود: إِنَّ الْعَالِمَ إِذَا لَمْ يَعْمَلْ بِعِلْمِهِ زَلَّتْ مَوْعِظَتُهُ عَنِ الْقُلُوبِ كَمَا يَزِلُّ الْمَطَرُ عَنِ الصَّفَا
هنگامی که عالم به علمش عمل نکند، موعظه و پند و اندرز و نصیحت او از دل ها بیرون می ریزد و در دل ها ثابت نمی ماند همانگونه که دانه های باران بر صخره ها و سنگ های سخت قراری نخواهد داشت.
تفاوتی که میان علمای دین و علمای دنیا است در این است که علمای دنیا فقط دنبال تخصص ها و آگاهی ها هستند و تقوا برای آنها مطرح نیست. ممکن است فردی مثلا در قلب و یا اعصاب و سایر موارد متخصص درجه ی یک باشد ولی از آن طرف فردی جنایتکار و آلوده باشد. اینکه سلاح های شیمیایی تولید می شود و در عراق و امثال آن بارها استفاده شده است توسط همین متخصصین تولید شده است. آنها دیدند اگر در داروخانه ها و داروسازی کار کنند حقوقشان بسیار کمتر از آن است که در کارخانه ی تولید بمب های شیمیایی کار کنند و چون پایبند مبانی اخلاقی نیستند به سبب درآمد بیشتر به سراغ تولید بمب های شیمیایی می روند.
باندهای دزدی بسیار عظیم و پیشرفته ای در دنیا مشغول به کار هستند که مجهز به وسائلی بسیار مدرن هستند که آن وسائل را همین افراد می سازند. همچنین باندهای دزدی وسیعی هستند که حقوق دان های خبره ای را استخدام می کنند. حقوق دان های مزبور به سبب دریافت مبالغ هنگفت از آن دزدها و اشرار دفاع می کنند.
ولی اسلام می گوید که در کنار علم باید تقوا هم وجود داشته باشد و الا علم بدون تقوا بسیار خطرناک است. دین اسلام می گوید که مرجع باید اعلم باشد، قاضی باید عالم و مجتهد و عادل باشد. در همه جا در کنار علم، عبادت هم وجود دارد. اسلام برای علم بدون تقوا و عبادت ارزشی قائل نیست.
توأم بودن علم با تقوا و عدالت در مورد کسانی که مروج مذهب هستند بیشتر نمایانگر می شود و حدیث فوق هم یکی از احادیثی است که این مطلب را بیان می کند.
تشبیه مزبور در روایت بسیار جالب است. مردم دو حالت دارند:
گاه در مقابل کلام عالم حالت نفوذپذیر دارند و قلب و جان خود را در اختیار عالم می گذارند و می دانند او هرچه می گوید درست می گوید. گاه کلام عالم و واعظی بعد از سالها همچنین ورد زبان مردم است.
اما گاه حالت نفوذناپذیر به خود می گویند و مانند سنگ خارا هر چه موعظه بشنوند آن را در دل نگه نمی دارند. این به سبب آن است که به گوینده و واعظ ایمان ندارند زیرا او را واعظی می دانند که به علم خود عمل نمی کند.
ابن خلکان مورخ معروف در مورد حضرت سکینه می گوید: در آن زمان در شرق و غرب عالم زنی همانند او نبود.
درباره ی حضرت سکینه جمله ای نقل شده است که به نظر من تمامی مقامات او در آن جمله خلاصه شده است و آن اینکه: کان الغالب علیها الاستغراق مع الله. یعنی آن چیزی که غالب حالات حضرت سکینه را تشکیل می داد این بود که غرق در صفات و یاد خداوند بود.
بسیار مشکل است که انسان در مقابل هجوم افکار دنیای مادی در شبانه روز همواره به یاد خدا باشد. اگر قلب انسان با خدا انس بگیرد، جوانه های تقوا در وجود انسان نمایان می شود. اگر قلب به یاد خدا باشد (تطمئن القلوب) می شود و به آرامش می رسد. آرامش دل به این است که انسان یک خط صافی را به سوی خدا انتخاب کرد و هرگز منحرف نشود. اگر همه اهل دروغ گویی و دوری از خدا هستند انسان نباید ذره ای از خدا دور شود.
یکی از شاعران معاصر در مورد این شعر که می گوید: (خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو) می گوید: همرنگ جماعت شدنت رسوایی است.
موضوع: مرگ مغزی
در بحث مبحث مغزی به این بحث رسیدیم که آیا بین ممات و حیات شق ثالثی هست یا نه و گفتیم به نظر عرف شق ثالثی وجود دارد.
این را به تعبیر دیگری بیان می کنیم و آن اینکه ما حیات و زندگی را به دو قسم تقسیم کنیم. گاه فرد حیات مستقر دارد مانند کسی که سالم است و یا اگر مریض است ولی در آستانه ی مرگ قرار ندارد.
ولی گاه حیات فرد متزلزل است مانند کسی که در آستانه ی مرگ است و یا کسی که سرش را بریده اند ولی هنوز زنده است و در حال دست و پا زدن می باشد. همچنین است کسی که مغزش در تصادفی متلاشی شده و یا دچار مرگ مغزی شده است و با کسی که مغزش متلاشی شده و یا مذبوح است ندارد.
کسی که سرش قطع شده است را هم می توان با وسائل پزشکی مدرن تا چند سال زنده نگه داشت و حتی یکی از پزشکان گفت: دختری در مشهد دچار مرگ مغزی شده بود و بستگان او امید داشتند او بر می گردد و ما هشت سال او را نگه داشتیم و او حتی بزرگ می شد و رشد و نمو داشت و حیات نباتی داشت ولی هرگز نمی توانست به حالت قبلی بر گردد.
به هر حال فرد مزبور حیات مستقر ندارد زیرا اگر یک لحظه وسائل را از او دور کنند او خواهد مرد.
با این بیان می توانیم در فقه بحث تازه ای باز کنیم و بگوییم بین حیات و ممات می توان شق ثالثی قائل شد که همان حیات غیر مستقر است. به نظر ما ادله ی وکالت مربوط به حیات مستقر است و کسی که در این حال است وکیل او نمی تواند خانه ای را از طرف او معامله کند. روایاتی که می گوید وکالت با موت باطل می شود مراد کسی است که حیات مستقر نداشته باشد و در عرف عقلاء حالت فوق را جزء موت بر می شمارند و او را زنده نمی دانند. (شارع در مورد وکالت عملی که در عرف عقلاء بوده است را امضاء کرده است از این رو باید به سراغ عرف عقلاء رفت.)
همچنین عقلاء می گویند: از او نمی توان تقلید ابتدایی کرد.
اما در مبحث ارث، عقلاء او را مرده نمی دانند تا در نتیجه اموال او را تقسیم کنند و یا همسر او در آن حال عده اش را آغاز نمی کند. در عرف عقلاء ارث را بعد از موت کامل تقسیم می کنند نه در حالتی که هنوز دچار حیات متزلزل است.
همچنین نمی توان او را غسل داد و نماز خواند و کفن و دفن کرد. باید او کاملا بمیرد و بدنش سرد شود.
اینها هم از باب تناسب حکم و موضوع است. تناسب مزبور گاه قرینه می شود که ما حکم را به گونه ی خاصی بیان کنیم.
اما حکم برداشتن اعضاء در مرگ مغزی: آیا می شود قلب چنین فردی را از بدنش جدا کرد و به دیگری پیوند زد. اگر قلب او را جدا کنیم حیات متزلزل او از بین می رود.
برای تقریب به ذهن به سراغ فرد مذبوح می رویم که مشغول دست و پا زدن است. اگر در آن حال قلب او را جدا کنیم و به فردی که زنده است و حیات او به قلب بستگی دارد پیوند زنیم و او را از مرگ حتمی نجات دهیم این کار مهمتر است یا اینکه به فرد مذبوح دست نزنیم تا چند لحظه ی دیگر بمیرد و قلبش فاسد شود؟
اگر مطابق قاعده ی اهم و مهم عمل کنیم می بینیم که این کار جایز می باشد. زیرا فرد مذبوح تا لحاظتی دیگر می میرد ولی فردی که قلب به او پیوند زده شده است گاه تا ده ها سال دیگر زنده است. همین بحث در مرگ مغزی هم جاری است و از طرفی حفظ نفس مؤمن که حیات مستقر دارد واجب است.
قاعده ی اهم و مهم در سرتاسر فقه کاربرد دارد مثلا هنگامی که امر دائر شود که جان مادر حفظ شود و یا اینکه جنینی که در شکم دارد را سقط کنیم در اینجا حفظ جان مادر اهم است و باید جنین را سقط کرد.