درس خارج اصول استاد سیدمحمود مددی
95/06/24
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: مطلق و مقید (فصل ثانی: مقدمات حکمت / مقدمة اول: مقام بیان و طریق احراز آن)
خلاصه مباحث گذشته:
صحبت ما در مقدمات حکمت بود، مرحوم آخوند فرمودند: سه تاست: اول این که در مقام بیان باشد، دوم این بود که قرینة متصله بر تقیید نباشد، و سوم این بود که قدر متیقنی هم در مقام تخاطب نباشد. اگر این سه مقدمه را ما احرازکردیم، ظهور اطلاقی برای ما شکل میگیرد؛ یعنی تصویر ظنی به اطلاق پیدامیشود. این سه مقدمه را به همین ترتیب بررسی میکنیم.
بررسی مقدمة اول: مقام بیان
ابتداءً مقام بیان را توضیح بدهم، و سپس توضیح بدهم که از کجا احرازکنیم متکلم در مقام
مراد از «مقام بیان»
ما سه اطلاق داریم: اطلاق در مفاد هیئئت، اطلاق در مفاد ماده، و اطلاق در مفاد موضوع. چون بحث ما در «اطلاق و تقیید» است نه اطلاق و اشتراط، بحث ما راجع به «ماده» است؛ یعنی متعلق تکلیف. مولا در متعلق تکلیف (واجب و مطلوب)، یا طبیعی را اراده کرده یا حصه را.
این که «در مقام بیان باشد»، یعنی مراد خودش از متعلق را میخواهد بیان کند؛ که مرادش آیا طبیعی است؟ یا حصة خاصی؟ متکلم در این مقام، دو راه دارد: تارتاً در مقام بیان هست و میخواهد معین کند که: «مرادش طبیعی است یا حصه؟»، و تارتاً میخواهد فقط بگوید یک طلبی دارد اما از این جهت که: «مرادش تعلق گرفته به طبیعی یا حصه؟» در مقام بیان نیست. پس مراد از «بیان»، بیان از جهت واجب و متعلق و تکلیف است. گاهی فقط میخواهد فیالجمله بگوید: طلبی و تکلیفی دارد اما نمیخواهد فعلاً تعیین کند که: «متعلق طلب و تکلیفش، طبیعی فعل است یا حصهای از فعلش است؟»، تحدید آن را موکول میکند به بعد. پس «مقام بیان»، یعنی بیانکردن متعلق و مطلوب.
اگر در مقام بیان بودن را احرازکردید، میشود مقدمة اول. پس اولین مقدمه برای ظهور اطلاقی، این است که ما احرازکنیم متکلم در مقام بیان و تبیین متعلق تکلیفش هست.
طریق احراز این مقدمه
ما این را از کجا بفهمیم؟ مثلاً مولا گفته: «أکرم العالم»، آیا در مقام بیان متعلق تکلیفش بوده؟ یا صرفاً میخواسته بگوید تکلیفی دارد اما تبیین متعلقش را به بعد موکول کرده؟ سه تا نظریه مطرح شده.
نظریة اول: اصل عقلایی
نظریة اول، از جماعتی از علمای ما بوده؛ گفتهاند: هیچ راهی نداریم برای احراز این که متکلم در مقام بیان است، الا این که یک اصل عقلائی است که اگر مولا کلامی را گفت و قرینهای هم بر اهمال یا اجمال نبود، عقلا آن کلام را بر مطلق حمل میکنند. این، یک اصل عملی اعقلایی است.
اشکال اول: چنین اصلی نداریم
این فرمایش را متأخرین اشکال کردهاند؛ دو اشکال اساسی کردهاند:
اشکال اول، این است که ما چنین اصلی را قبول نداریم و عقلا چنین اصلی دارند. ادعا در مقابل ادعا؛ آنها میگویند: یک تعبد عقلایی داریم، ما میگوییم: نداریم.
اشکال دوم: نمیشود از غیرظهور به ظهور برسیم
اشکال دوم، دلیل است. به قائلین به این نظریه میگوییم: مگر شما نمیگویید: «اطلاق ظهور است»، اگر این اصل عقلایی یک مقدمه باشد، چطور شما را به ظهور میرساند؟! ظهور، تابع مقدمات ظهوری است؛ باید شما از ظهوری به ظهوری برسید. ولی طبق مدعای شما که این مقدمه ظهور نیست بلکه فقط یک اصل عقلایی باشد، چگونه ممکن است از غیرظهور به ظهور برسید؟! پس شما تناقضگویی میکنید؛ از طرفی میگویید: «اطلاق، منوط بر این سه مقدمه است که یکی از این مقدمات هم ظهور نیست.»، و از طرف دیگر میگویید: «اطلاق شما را به این ظهور رساندهاست»، چطور ممکن است از غیرظهور به ظهور برسیم؟!
قیاس مرکب از دو قضیه است، اگر یکی از این دو قضیه ظنی باشد، نتیجه حتماً ظنی است.
نتیجة مباحثه: چرا سیرة عقلائیه حجت است؟ اگر از این باب است که باعث ظن میشود، امارة عقلائیه است. و اگر از این باب است که اگر حجت نباشد باعث اختلال میشود، اصل عملی عقلائیه است؛ یعنی عقلا (صرف نظر از کشف واقع) برای رفع حیرت این کار را میکنند. اگر از باب ظن باشد، نظریة دوم (حرف شهیدصدر) است. این نظریه میگوید: از باب اصل عملی عقلائیه است. و مرتبة اصل عملی عقلائیه ضعیفتر از ظهور است، و چون نتیجه تابع اخس مقدمات است، پس اگر در ظهور اطلاقی از این اصل عملی عقلائی استفاده کنیم، نتیجه نمیتواند ظهور (که ارزشمندتر از اصل عملی است) باشد.
نظریة دوم: ظهور حال متکلم
این بیان، از مرحوم آقای صدر است؛ ایشان قائل است که این مقدمه (که متکلم در مقام بیان است)، ظهور حال متکلم است؛ ظهور حال متکلم این است که در مقام بیان تمام مراد حالش است. لذا احراز ظنّی میکنیم. پس ما این مقدمه را از یک ظاهر حال احرازمیکنیم و لذا اشکال دوم بیان قبلی بر این بیان وارد نیست.
اشکال: ظهور حال متکلم، نسبت به اطلاق و تقیید مساوی است
به هیچ وجه با این فرمایش ایشان موافق نیستیم، یک نحوه مغالطهای در بیان ایشان است. ظاهر حال متکلم، این است که الفاظی که میآورد، وافی به غرض است، وگرنه سفاهت است.
امکان دارد متکلم دچار خطا یا غفلت بشود، اما هر متکلمی وقتی حرف میزند، قصد تفهیم مطلبی را دارد. اما این که «چی میخواهد تفهیم کند؟» را از الفاظ نمیشود فهمید. ممکن است قصدش فقط همین باشد که اکرام فیالجمله مطلوبش است، در این صورت چطور باید کلامش را بگوید؟! اگر بدون قید بگوید، چرا غرضش نقض میشود که بگوییم: «چون قید نیاورده، پس مرادش مطلق است، وگرنه کلامش وافی به غرضش نبوده.»؟! ممکن است غرضش این بوده که طبیعی مطلوبش است یا اکرام فیالجمله، در هر دو صورت میگوید: «أکرم العالم». وقتی که الفاظش وافی به غرضش (تفهیم وجوب اکرام فیالجمله) است، اگر بخواهد فیالجمله بگوید: «اکرام واجب است» و جزئیاتش را بعداً بگوید، چه اشکالی پیش میآید؟! پس این مقدار را میدانیم که این الفاظ وافی به غرضش است، ولو در جلسة بعدی بگوید: «و لیکن الاکرام بالضیافة».
مرام، یعنی ما قصَده بهذا الکلام.
ظهور حال هر فعلی، در این است که آن فعل، محصِّل غرض فاعل است؛ اگر میخواهم صندلی درست کنم، باید در ظاهر حالم کاری انجام دهم که صندلی بشود، نه میز. ظهور حال، بیش از این نیست که فعلی که انجام میدهم، ناقض غرضم نباشد. اگر غرض مولا حصه باشد اما کلامش را مطلق رهاکند و مخاطبش فیالجمله بفهمد اکرام واجب است، آیا غرضش نقض میشود؟! غرض مولا این است که در دو مجلس مرادش را به شما بفهماند، اگر کلامش در مجلس اول را مطلق رهاکند، آیا آن غرضش که در دو مجلس میخواسته مرادش را به ما بفهماند نقض شده؟! لذا از «ظهور حال» نمیتوانیم استفاده کنیم که در مقام بیان تمام غرضش است.
إنشاءالله وجه سوم برای شنبه.