درس خارج اصول استاد سیدمحمود مددی

95/06/23

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: مطلق و مقید (جهت رابعه: تقابل مطلق و مقید / و فصل ثانی: مقدمات حکمت)

خلاصه مباحث گذشته:

صحبت ما در تقابل بین اطلاق و تقیید بود، گفتیم: اصل تقابل مفروغ‌عنه است؛ یعنی لایجتمعان فی محل واحد من جهة واحدة. إنما الکلام در این است که: «کدامیک از انحاء تقابل است؟». مجموعاً سه نظر بود: مرحوم میرزا می‌گفت: عدم و ملکه، مرحوم آقای صدر می‌گفت: سلب و ایجاب، و مرحوم آقای خوئی می‌گفت: تضاد.

گفتیم که باید ببینیم: «ما چه اموری را متصف می‌کنیم به مطلق و مقید؟»، ابتدا باید عنوانی که در خطاب می‌آید را بررسی کنیم که «اکرام» در «أکرم العالم» مطلق است، یا «اکرام» در «أکرم العالم یوم الجمعه» که «یوم الجمعه» قید مادة «أکرم» باشد مقید است. گفتیم: نحوة تقابل بین اطلاق و تقیید در امر اول، مربوط به تعریف اطلاق می‌شود؛ اگر «عدم ذکر قید» معناکنیم، عدم و ملکه است. و اگر «ذکر لفظ بلاقیدٍ» معناکنیم، تضاد است.

 

مرحلة دوم: واجب و مطلوب

رسیدیم به مرحلة دوم که مرحلة واجب و مطلوب است. این واجب و مطلوب را ابتداءً توضیح بدهم. ما قائلیم حقیقت «تکلیف» چیزی جز طلب انشائی (در ایجاب) یا ردع انشائی (در تحریم) نیست. و «طلب انشائی» فعلی است از افعال ما. لکن حکما فعل ما را تقسیم می‌کنند به افعال جوارحی و جوانحی. طلب انشائی، فعلی است ذو جنبتین؛ هم فعلی است جوارحی، و هم فعلی است جوانحی. هر دو با هم است؛ اگر یکی از این دو نباشد، طلب انشائی نیست.

طلب، عبارت بود از «سعی نحو المقصود». حقیقت ایجاب و تحریم، همین طلب و ردع است. ممکن نیست ما طلب انشائی داشته باشیم اما مطلوب به طلب انشائی نداشته باشیم، نمی‌شود طلب باشد مطلوبی نباشد. به این مطلوب انشائی می‌گوییم: «واجب» و به این واجب می‌گوییم: «مطلوب». لذا اگر مولا گفت: «أکرم العالم»، می‌گوییم: «این فعل مولا، طلب است. مطلوبش اکرام است.». این اکرام، یا مطلق است یا مقید است. در اینجا می‌خواهیم ببینیم که رابطة بین مطلق و مقید چیست؟

فرق این مرحله با مرحلة قبلی این است که در مرحلة قبلی رابطة خود خطاب‌ها را بررسی می‌کردیم. خطاب (یا همان عنوان مأخوذ در خطاب)، یک جزء از انشاء است. خطاب، مُبرِز است، جزئی از انشاء است و در خطاب تبلیغ هم می‌آید. اما انشاء، خطاب تبلیغ ندارد؛ یعنی اگر امام هم بفرماید: «أکرم العالم»، می‌گوییم: «اکرام در کلام امام، مطلق است.»، اما امام مطلوب انشائی ندارد؛ چون امام مولا نیست.

در مرحلة دوم ما قائل به «تضاد» هستیم؛ اگر حصه تحت طلب رفته، می‌گوییم: «مقید». و اگر طبیعی تحت طلب رفته، به این طبیعی می‌گوییم: «مطلق»، البته قیود دیگری هم لازم داریم؛ چون می‌شود طبیعی تحت طلب برود و مطلق نباشد مثل موارد اهمال و اجمال. پس بنابراین در مانحن‌فیه به لحاظ مطلوب به طلب انشائی و واجب، تقابل بین مطلق و مقید، تقابل بالتضاد است؛ چون طلب بدون مطلوب محال است، پس اگر «طبیعی» تحت طلب رفته‌باشد مطلق است، و اگر «حصه» تحت طلب رفته باشد مقید است. پس چه در اطلاق و چه در تقیید دائماً دو امر وجودی داریم و لذا تقابلشان از نوع «تضاد» است.

مرحلة سوم: عالم لحاظ

هم مولا در مقام «انشاء» و هم امام در مقام «تبلیغ»، باید آن واجب و آن مطلوب را لحاظ کنند؛ تا لحاظی نباشد، مولا نمی‌تواند انشاء کند و امام نمی‌تواند ابلاغ کند. در مرحلة لحاظ متکلم (که جامع بین مولا و مبلغ است)، فارغ بین مطلق و مقید، در چیست؟ آیا فرقش سلب و ایجابی است و عدم و وجودی؟ یا دو امر وجودی است؟

ما از کسانی هستیم که قائلیم در مرحلة «لحاظ» هم دو امر وجودی است؛ متکلم اگر «طبیعی» را لحاظ کند مطلق است، و اگر «حصه» را لحاظ کند، مقید است. چون در ذهن دو لحاظ ایجاد میشود، پس هر دو (اطلاق و تقیید) امر وجودی هستند و درنتیجه تقابلشان از نوع «تضاد» است.

جمع‌بندی سه مرحله

پس غیر از مرحلة اول که تفصیل دادیم (که اگر مطلق را «ذکر اللفظ بلاقیدٍ» تعریف کنیم، تضادّی هستیم.)، در مرحلة دوم و سوم تضادی هستیم؛ قائلیم که بین اطلاق و تقیید، و بین مطلق و مقید، تقابل بالتضاد است. و چون در مرحلة «خطاب» هم مبنای ما در تعریف اطلاق «ذکر اللفظ بلاقیدٍ» شد، پس ما کلاً قائل به «تضاد» هستیم.

دو نکتة مهم

در اینجا دو تا نکته خیلی مهم است که باید به آن توجه کرد.

نکتة اول: اطلاق به لحاظ عالم ثبوت و اثبات

نکتة اول این است که در لسان علما رایج شده: «اطلاق به لحاظ ثبوت و اطلاق به لحاظ اثبات»، اما توضیح نداده‌اند که: «مرادشان دقیقاً چیست؟»، ما سه مرحله کردیم: خطاب، انشاء، و لحاظ. «ثبوت» کدامیک از این سه مرحله است؟ و «اثبات» کدامیک از این سه مرحله است؟

مرادشان از «اثبات» مرحلة «خطاب» است

مرادشان از مرحلة «اثبات» همان مرحلة لفظ و خطاب است، این را ما از آنها قبول کردیم.

مرادشان از «ثبوت» مرحلة «لحاظ» است

و مرادشان از مرحلة «ثبوت»، همان مرحلة سوم یعنی «لحاظ» است؛ چون کلمات‌شان ناظر به عالم «لحاظ» است؛ مثلاً مرحوم آقای خوئی گفته‌اند: «متکلم، عدم تقیّد را لحاظ می‌کند.»، این حرف ناظر به عالم لحاظ است. مرحوم آقای صدر اشکال کرده که: «عدم تقید را لحاظ نمی‌کنیم»، معلوم می‌شود آقای صدر هم ناظر به مقام «ثبوت» است.

در این حد که یک اصطلاح قراربدهیم، مشکلی نیست. اما باید مرحلة وسط (انشاء و طلب) را مرحلة «ثبوت» قراردهیم و بگوییم: «در مرحلة انشاء، فارغ بین مطلق و مقید چیست؟»، نه در مرحلة «لحاظ»؛ چون «لحاظ» اصلاً مهم نیست. و مرحلة «خطاب» هم فقط به جهت این که کاشف از این مرحله است، مهم است. آن که برای ما مهم است، مرحلة «انشاء» و «طلب» است؛ تمام تلاش ما این است که از از مرحلة لفظ و خطاب، برسیم به مرحلة انشاء تا بدانیم مولا از ما چه خواسته‌است.

مطلوب مولا به طلب انشائی، سه احتمال دارد: یکی این که طبیعی باشد به نحو اطلاق، یکی این که حصه باشد به نحو تقیید، و یکی هم این که طبیعی باشد به نحو اجمال. در «اجمال» و «اهمال» به «قدر متیقَّن» باید اخذکنیم، یعنی نتیجه‌اش با «تقیید» یکی است.

پس این اختلاف را داریم که اگر بخواهیم مرحلة «ثبوت» را تعیین کنیم، ما مرحلة انشاء و طلب را می‌گذاریم: «ثبوت».

کما این که در مرحلة «اثبات» با آنها موافقیم که همان مرحلة «لفظ» است.

انشاء و طلب، فعل من است؛ نمی‌شود من طلبی داشه باشم بدون این که مطلوبی داشته باشم. لکن آنچه در مرحلة طلب گفته می‌شود، عنوان است. لکن عنوان بما هو عنوانٌ مراد نیست، بلکه یک معنایی در آن ملحوظ است که آن معنای ملحوظ، یا طبیعی است یا حصه است. به خلاف این که در «لحاظ» همیشه ابتداءً لحاظ می‌کنیم بعد انشاء یا تبلیغ می‌کنیم.

نکتة دوم: تضاد ما با تضاد آقای خوئی متفاوت است

مطلب دوم این است که ما تضادی شدیم، اما این تضاد ما ربطی به تضاد آقای خوئی ندارد؛ مرحوم آقای خوئی (چون می‌گفت که چون ما باید «عدم تقید» را لحاظ کنیم) تقابل را به عالم «لحاظ» برده‌بود، ولی ما تقابل را به عالم «انشاء و طلب» بردیم. پس در مرحلة «لحاظ» ولو «عدم تقید» را لحاظ کنیم، اما در مرحلة انشاء و طلب، باز «طبیعی» تحت طلب می‌رود نه «لحاظ». لذا چه مسلک ما مسلک آقای خوئی باشد که در «اطلاق» قبل از انشاء «عدم تقید» لحاظ بشود، چه مسلک آقای صدر باشد که در اطلاق لحاظ عدم تقید لازم نباشد، آن چه برای ما مهم است، مرحلة طلب و انشاء است، نه مرحلة «لحاظ» که سابق بر این دو مرحله است.

و در مرحلة «طلب انشائی» دو حالت بیشتر نیست: یا طبیعی تحت طلب می‌رود، یا حصه تحت طلب می‌رود. اگر طبیعی تحت طلب رفت، یا به نحو اطلاق است، یا به نحو عدم‌الاطلاق است که توضیحش می‌آید. پس در مطلق دائماً طبیعی است که تحت طلب می‌رود.

پس آنچه که مهم است، مقام وسط یعنی مرحلة طلب و انشاء است. و در این مرحله، تقابل بین اطلاق و تقیید، بالتضاد است. و مرحلة «لفظ» هم برای ما مهم است؛ چون ما در شریعت اصلاً با خطاب تشریع سر و کار نداریم، بلکه از کلام معصوم است که می‌خواهیم آنچه که تشریع شده را کشف کنیم.

اگر بخواهیم خیلی روشن بگوییم، مرحلة «اثبات» کلام معصوم است. و مرحلة «ثبوت» تشریع و طلب مولاست، تقابلش هم تقابل بالتضاد است؛ چون آنچه که مهم است، ثبوت است. پس آن تضادی آقای خوئی می‌گوید، مراد ما نیست؛؛ دو تا اشکال هم به آقای خوئی داریم؛ یکی این که آقای خوئی رفته در مرحلة «لحاظ» ولی ما رفتیم روی مرحلة «انشاء»، دوم این که آقای خوئی قائل است که «عدم تقید» لحاظ می‌شود، ما قائلیم که هیچ‌وقت «عدم تقید» لحاظ نمی‌شود. پس با این که مبناءً با آقای صدر موافقیم، ولی «سلب و ایجاب»ی هم نیستیم.

پس تقابل بین اطلاق و تقیید، تقابل بالتضاد است. در مطلق دائماً طبیعی رفته تحت طلب، و در مقید دائماً حصه رفته تحت طلب.

این که «تقابل از چه قسمی است؟»، ثمره‌ای ندارد. فقط یک تفسیر و تحلیل است.

تقریر حسین مهدوی: آقای خوئی اطلاق را «لحاظ عدم تقید» (امر وجودی) می‌دانست، و شهیدصدر (که حقیقت تکلیف را حب و بغض می‌دانست) اطلاق را «عدم لحاظ قید» می‌دانست، ولی به نظر استاد (که حقیقت تکلیف را انشاء و طلب می‌داند) ما هر یک از این دو مبنا را که قبول کنیم، در هر صورت «تضادی» هستیم؛ چون عالم ثبوت را مرحلة طلب انشائی گرفته‌ایم و طلب هم بدون مطلوب ممکن نیست، پس آن حرف شهیدصدر را نمی‌توانیم بزنیم و بگوییم: «اطلاق، عدم طلب قید است.»، بلکه اطلاق «طلب عدم قید» است و لذا هر دو (اطلاق و تقیید) امر وجودی شده و تقابل‌شان «تضاد» است.

هذا تمام الکلام فی الفصل الأول.

الفصل الثانی: فی مقدمات الحکمت

تعریف مقدمات حکمت

گفتیم که اطلاق، یک ظهور است. و گفتیم که ظهور، یک دلالت تصدیقیه است. و گفتیم که دال ما چندین تصدیق است. آن تصدیقاتی که ما را به این نتیجه رسانده که بگوییم: «این کلام، مطلق است.»، در لسان علما به «مقدمات حکمت» مشهور شده‌است.

مراد از مطلق

در یک کلام عادی مثل «أکرم العالم»، هیئت «اکرم» را داریم، مادة «أکرم» را داریم، و متعلَّق‌المتعل را داریم که «عالم» است. علما در این عبارت سه اطلاق معرفی کرده‌اند: یکی اطلاق در هیئت، یکی اطلاق در ماده یا متعلَّق، و یکی هم اطلاق در موضوع، که موضوع عبارت است از «عالم».

در مقابلِ اطلاق در موضوع، اشتراط داریم. در مقابل اطلاق در هیئت، اشتراط داریم. و در مقابل اطلاق ماده یا متعلق، تقیید داریم. حرف‌هایی که راجع به اطلاق می‌گوییم، راجع به هر سه اطلاق می‌آید ولو در هر سه تقیید به کار برده نمی‌شود. اگر می‌گوییم: در اطلاق نیاز به مقدمات حکمت داریم، فرقی نمی‌کند که اطلاق در مقابل تقیید باشد یا اطلاق در مقابل اشتراط باشد.

فقها در این بحث، از امثله‌ای استفاده کرده‌اند که «اطلاقِ در مقابل تقیید» نیست. لذا بحث مهمی نیست؛ چون بحث «مقدمات حکمت» مختص به «اطلاق مقابل تقیید» نیست؛ هم اطلاقِ در مقابل تقیید را دربرمی‌گیرد و هم اطلاق در مقابل اشتراط را. لذا گاهی مثال‌هایی برای سهولت گفته می‌شود که اطلاقْ در مقابل اشتراط است؛ مثلا می‌گویند: «اکرام در «أکرم العالم» مطلق است»، در حالی که اگر هم قید داشت، باز هم واجب مطلق بود؛ چون به لحاظ «اکرام» قید نداشت.

پس این اطلاقی که ما می‌گوییم، هم اعم است از اطلاق قیدی، و هم از اطلاق شرطی. و آن اطلاق شرطی هم، هم اعم است از اطلاقِ در هیئت، و اطلاق در موضوع.

مرور مقدمات حکمت

این اطلاق را از سه مقدمه استفاده می‌کنند، یا بنا بر اصطلاح مرحوم آخوند سه مقدمه لازم است. بعضی گفته‌اند: دو مقدمه کافی است، بعد بحثش می‌آید. این سه مقدمه را به ترتیب «کفایه» عرض کنیم بعد وارد هر کدام بشویم.

مقدمة اول: مقام بیان

مقدمة اول: أن‌یکون المتکلم فی مقام البیان، لا فی مقام الاهمال أو الاجمال

مقدمة اول این است که متکلم در مقام بیان باشد، نه این که در مقام اهمال یا اجمال باشد. اهمال، عدم کون المتکلم فی مقام البیان است. و اجمال، کون المتکلم فی مقام عدم البیان است.

مقدمة دوم: عدم قرینة متصله

مقدمة دوم: أن‌لاتکون قرینة متصلة علی التقیید

باید «قرینة متصله بر تقیید» در کلام متکلم نباشد. لذا اگر گفت: «تجب الصلاة مع الوضو»، صلات اطلاق ندارد؛ چون قرینة متصله (مع الوضوء) در کلام هست.

مقدمة سوم: قدر متیقّن

مقدمة سوم: أن‌لایکون قدر متیقن فی مقام التخاطب

پس من اگر این سه تصدیق را پیداکردم که اولاً متکلم در مقام بیان است و ثانیاً در کلام خودش از قرینة متصله استفاده نکرده‌است یا قرینه‌ای بر تقیید نبود، و ثالثاً قدر متیقنی در مقام تخاطب وجود نداشته باشد، وقتی این سه تصدیق باشد، برای من این تصدیق پیدامی‌شود که: «واجب، مطلق است.».

ما در علم «معانی بیان» قرینة متصله نداشتیم، بعدها اصولیین با بیان‌ها منفصلی برخوردکردند که اسمش را «قرینة منفصله» گذاشتند. قرینة متصله، مانع انعقاد ظهور است. قرینة منفصله، مانع بقاء ظهور است در حجیت. لذا «اتصال» درواقع قید توضیحی است. فقط میرزا در این مسأله مخالف است؛ بعد از میرزا هیچ‌کسی قائل نشده که قرینة منفصله هم قرینه است. همین نشان می‌دهد که کسی این قول را جدی نگرفته‌است.

اگر این سه مقدمه جمع بشود، این تصدیق برای ما پیدامی‌شود که: «واجب، مطلق است.».

این مقدمات را به همین ترتیبی که گفتم، ابتداءً یک‌به‌یک واردمی‌شوم، در توضیحش و در نقدش.