درس خارج اصول استاد سیدمحمود مددی

94/08/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: نواهی/اجتماع امر و نهی /مقام اول: عموم و خصوص مطلق

مثل این که امر تعلق بگیرد به طبیعی و نهی تعلق بگیرد به حصه، مثل «صل» و «لاتصل فی الحمام». آیا محال است فی‌نفسه که امر تعلق به طبیعت بگیرد و نهی به حصه؟

در آن چهار وجهی که گفتیم، وجه استحاله عدم قدرت بر امتثال بود. ولی در مانحن‌فیه قدرت بر امتثال هر دو دارم؛ می‌توانم نمازی را در خارج از حمام بخوانم. مشهور علما در مقام اول، قائل به استحاله شده‌اند و دو وجه ذکرکرده‌اند:

در مقام ثبوت

الوجه الأول: جعل چنین تکلیفی محال است

وجه اولی که برای استحاله ذکرکرده‌اند، گفته‌اند: تعلق امر به طبیعی و نهی به حصه، فی‌نفسه، قطع نظر از مقام امتثال، در مقام جعل و حکم محال است؛ چون امر بعث و تحریک است، و نهی زجر است. وقتی که مولا بعث به طبیعی می‌کند، پس بعث به حصه هم کرده. اجتماع، به این معناست که مولا نسبت به حصه، هم بعث کند و هم ردع، و این غیرممکن است. پس قطع نظر از مقام امتثال، چنین تکلیفی در مرحلة جعل و حکم محال است.

نقد: طلب و زجر نسبت به فعل واحد ممکن است

طلب و زجر نسبت به فعل واحد ممکن است؛ ابتدا بعث می‌کند به فعلی، سپس ردعش می‌کند، این چنین جعلی محذوری ندارد. اگر محذوری باشد، یا باید به مرحلة مبدأ برگردد که حب و اراده است، یا باید به مرحلة امتثال برگردد. در مقام امتثال، مشکلی نیست؛ امتثال ممکن است. مرحلة مبدأ را توضیح می‌دهیم.

الوجه الثانی: حب و بغض به شیء واحد محال است

ایجاب و تحریم، ناشی می‌شود از حب و بغض به متعلَّق؛ حقیقت تکلیف، همین حبّ و بغض است. در افق نفس، حب به طبیعی، و بغض از حصة طبیعی، قابل جمع نیست؛ امکان ندارد طبیعی محبوب نفس باشد، و در عین حال به حصه‌ای از آن بغض داشته باشید. پس طلب طبیعی و نهی از حصه، به اعتبار حب و بغض محال است.

مقدمة اول: در هر حبّ و بغض، سه امر داریم

چرا حب به طبیعی با بغض به حصه قابل جمع نیست؟ ما در هر حبّ و بغضی سه امر داریم:

امر اول: حبّ

خود حب، عرض است؛ کیف نفسانی است، کیفیتی است که عارض بر نفس می‌شود.

امر دوم: متعلَّق حبّ

امر دوم، متعلَّق حب است؛ حب، یک صفت و یک عرض ذات اضافه است؛ نمی‌شود در افق نفسی حبّ پیدابشود اما متعلق حب در آن نباشد.

بعضی از صفات نفسانی متعلَّق نیاز ندارد مثل خوشحالی یا افسردگی؛ در افق نفس افسردگی و انبساط پیدامی‌شود اما متعلَّقی هم ندارد. اما بعضی از امور حتماً متعلق می‌خواهد، ذات اضافه است؛ بدون مضاف‌إلیه ممکن نیست؛ مثلاً در ما اشتیاق و حبّی پیدامی‌شود به زیارت سیدالشهداء در اربعین. متعلق حب هم مثل خود حب یک مفهوم است که معروضش نفس است؛ آن که متعلق حب ماست، مفهوم زیارت سیدالشهداست که عارض بر نفس می‌شود.

موطن این مفهوم کجاست؟ علمای ما قائل‌اند که موطنش قوة عاقله است، ما قائلیم که موطنش قوة متخیّله است، این بحث اثری در مانحن‌فیه ندارد.

گاهی به این «متعلَّق» محبوب بالذات می‌گویند، اما دقت کنید که متعلق هیچ‌وقت محبوب ما نیست. پس این که به آن محبوب بالذات می‌گویند، یا اشتباهی است، یا مسامحی است.

اشکال: وجداناً متعلق حب، محبوب خارجی است.

پاسخ: نمی‌شود حب در افق نفس باشد و متعلقش در عالم خارج باشد؛ به جهت این که یک نسبتی برقرار می‌شود بین حب و متعلقش. مثل این است که یک اتحادی برقراربشود بین موجودِ در اتاق، و موجود خارج از اتاق. وجود زیارت در نفس من، وجود مفهومی است؛ مفهوم زیارت نزد من است، و این مفهوم هم علم حصولی است.

پس در هر حبّی یک متعلقی داریم که ذهنی است.

امر سوم: محبوب

امر سوم، محبوب ماست؛ همانطور که حب بدون متعلق نمی‌شود، بدون محبوب هم نمی‌شود.

اقسام محبوب

این محبوب تارةً امر معدومی است مثل همین مثال که زیارت سیدالشهداء در اربعین را دوست داریم. و تارةً امر موجود است که تارةً موجود بالفعل نیست اما موجود در موطن خودش است مثل علاقه‌ای که به شیخ انصاری داریم؛ شیخ الآن معدوم است، اما من به شیخی علاقه دارم که در موطن خودش موجود بوده. و تارة هم حب به موجود بالفعل است؛ مثل محبت به امام زمان.

چطور ممکن است حب در نفس باشد و محبوب در خارج؟

چطور ممکن است حب در عالم وجود باشد و محبوب در عالم عدم؟

منشأ اشتباه

یک اشتباهی کرده‌اند که فکرکرده‌اند: «وزان حکم، وزان ادراک است.»؛ ما در هر ادراکی یک مُدرَک بالذات داریم و یک مدرک بالعرض، در احساس هم یک مدرک بالذات داریم و یک مدرک بالعرض داریم. این ساعت، مُبصَر من است مدرک من است به ادراک بصری، آن ساعتی که نفس من می‌بیند، همان ساعتی نیست که در دست من است. مبصر بالذات، صورت ساعت است در ذهن، مدرک بالعرض، ساعتی است که در دست من است. اما حکم می‌کنیم که ساعتِ در دستم را دارم می‌بینم. اینها فکرمی‌کرده‌اند که وزان حب هم وزان علم و ادراک است. در حالی که ما در باب «حبّ» یک محبوب بیشتر نداریم. محبوب هیچ‌وقت در افق نفس نیست، فقط متعلَّق حبّ است که در افق نفس است.

مختار: التفات به خارج هم تعلق می‌گیرد

سؤال می‌شود: حب که در نفس من است، چطور می‌شود محبوبش در خارج باشد و حال آن که ذهن ما توسط همین صور مدرکه با خارج ارتباط دارد؟

ما یک ادراک داریم که محال است به خارج تعلق بگیرد، و یک التفات و توجه داریم که به خارج تعلق می‌گیرد؛ یعنی ممکن است نفس من ملتفتٌ‌إلیه‌اش خارج باشد؛ می‌شود ذهن من به چیزی اشاره کند که مشارٌإلیه‌اش خارج باشد. لذا در «حبّ» هم همینطور است؛ آن چه که خارج از ذهن است، توجه نفس به همان تعلق می‌گیرد و همان امر خارجی محبوب من است. ما چیزی به نام محبوب بالذات و بالعرض نداریم، ما فقط یک محبوب داریم که در خارج است. آنچه که در ذهن است، متعلق حب است نه محبوب. نفس از طریق «مفهوم» به خارج اشاره می‌کند؛ مفهوم، وسیلة اشاره است.

اشکال حسین مهدوی: جای تأمل دارد که: چطور می‌شود به چیزی علم بالعرض داشته باشیم و حبّ بالذات؟

مقدمة دوم: محال است به شیء واحد حب و بغض تعلق بگیرد

پس ما در هر «حبّ» این سه امر را داریم: حب، متعلق حب، و محبوب. چرا محال است حب به مفهومی تعلق بگیرد که طبیعی است و بغض به حصه‌ای تعلق بگیرد که حصه‌ای از آن طبیعی است؟!