99/03/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: استدلال سقراط برای زندگی بعد از مرگ/ فلسفه بلا و بیماری در اسلام
استدلال سقراط برای زندگی بعد از مرگعرض شد اصل تضاد در اشیاء و در مادّه و صورت بعنوان یک دلیل برای اثبات زندگی پس از مرگ هم بکار می رود، طنطاوی در تفسیر الجواهر از سقراط حکیم نقل می کند وی اصل تضاد را به عنوان دلیلی برای اثبات زندگی بعد از مرگ به کار می برده است.
طنطاوی می نویسد: زمانیکه می خواستند سقراط را اعدام کنند، وی در لحظات آخر زندگی برای اثبات این که پس از مرگ، زندگی دیگری وجود دارد اینطوراستدلال کرد: ما می نگریم در جهان ضد ها همواره از یکدیگر متولد می شوند، زیبائی از زشتی، عدالت از ستمگری، بیداری از خواب، خواب از بیداری، نیرومندی از ناتوانی وبالعکس... هرچیزی از ضد خودش پدید می آید ... مرگ و زندگی و نیستی و هستی نیز مسئولِ همین قاعدۀ کلی خواهند بود به این دلیل باید ازمرگ، یک زندگی دیگر بوجود بیاید والاِ قاعده عمومی طبیعت نقض می گردد[1] .
مولوی درباره پرورش اضداد در شکم یکدیگر می نویسد:باخود آمد گفته ای بحرِخوشی ای نهاده هوشها در بیهُشی
ضد اندر ضد پنهان، مندرج آتش، اندر آب سوزان، مُندَمِج
رَوضه ای درآتش نمرود درج دَخلها رویان شده از بذلُ و خرجَ
تا بگفته مصطفی شاه نجاح السَماح یا اُولی النَعماء رِباح.
یعنی پیامبرِ رستگاری فرمود: ای صاحبان نعمت به دنبال بخشش، سود و بهره است.
ما نقص مال من الصدقات قط َ انَما الخیرات نعم المرتبط
میوۀ شیرن نهان در شاخ و برگ زندگی جاودان در زیر مرگ
در تک دریا گهر باسنگها است فخرها اندر میان ننگها است
تو از آن روزی که در هست آمدی آتشی یا خاک یا بادی بُدی
از مُبدَل ،هستی اول نماند هستی دیگر به جایِ او نشاد
همچنین تا صدهزاران هستها بعد دیگر، دوم بهِ ز ابتداء.
این جهان جنگ است چون کُل بنگری ذره ذره همچودین با کافِری
پس بنایِ خلق براضداد بُوَد لا جرم جنگی شد اندر ضرّ و سود
هست احوالت خلاف یکدیگر هریکی باهم مخالف در اثر
فَوج لشکرهایِ احوالت ببین هریکی با دیگران در جنگ و کین
شهید مطهری ازابن خلدون به نقل از عَلی اَلوردی در کتاب المُهزلة می گویند:« ان التنازُعَ عنصر اساسیّ من عناصر الربطیّه البشریّة » کشمکش یک پایه وعنصر اساسی از عناصر طبیعت بشری است [2] »
هِگل فیلسوف معروف آلمانی نظر خاصی درباره اضداد دارد که به دیالکتیک هگل معروف است - می گوید:«هرحالی از فکر و یا از اشیاء، وهر تصوَرو وضعی در عالم بشدَت به سوی ضدَ خود کشیده می شود/
و هر وضع واثری مستلزم یک نقیض و ضدی است که تطور= (گونه گونه شدن) باید آن دو را آشتی داده به وحدت مُبدل سازد[3]
اشاره حضرت علی به قانون تضادحضرت امیرالمؤمنین(ع): در جاهای مختلف در خطبه های نهج البلاغه به قانون تضادّ در عالم هستی اشاره می کند. درباره خداوند می فرماید: « بتشعرة المشاعر عرف أن لا مشعر له و لمضادَته بین الأشیاء عرف أن لا ضدَ له و بمقارنةِ بین الأشیاء عرف أن لا قرین له ... » دراینجا حضرت علی (ع) درباره شناخت خداوند از این اصل استفاده کرده که (او مانند هیچ چیز دیگرنیست) یک مقایسه منفی بین خدا و جهان انجام داده است. می فرماید:« از این که خداوند، اسباب حس و شعور را پدید آورده می شود، فهمید که او خودش عضو و سبب حسَی ندارد، از تضادهائی که بین موجودات برقرار کرده است دانسته می شود که برای او ضدَی نمی باشد، واز مقارنه ای که بین اشاء ایجاد کرده معلوم می شود قرین و وهمراهی ندارد، میان نور و ظلمت ، وضوح و ابهام ، خشکی ونم ، گرما و سرما، تضاد برقرار کرده، بین طبیعت های دشمن و متضاد، الفت ودوستی برقرار کرده وبیگانه ها را به هم پیوند داده ، دورها را با یکدیگر نزدیک ونزدیک ها را از هم دور ساخته است» . [4]
باز درخطبه اول نهج البلاغه می فرماید:«... ومعرفةٍ یفرَّق بها بین الحقَ و الباطل ...معجوناً بطنیة الألوان المختلفة والأشیاء المؤلّفة و الأضداد المتعادیَة والأخلاط المتباینة، من الحرِّ والبرد والبلَة- والجمود والمساوَه و السرور...[5] »
می فرماید: « گلِ آدم را خداوند سرشت و از روح خود در آن دمید پس بصورت انسانی درآمد که دارای معرفت بود که با آن حق را از باطل جدا کند و مزه ها و بوها و رنگ ها وجنس های گوناگون را از هم باز شناسد درحالی که این موجود معجونی بود از طینت رنگ های مختلف و همسان های نظیر هم و اضدادی مخالف یکدیگر و آمیختنی های متفاوت از گرمی و سردی و رطوبت و خشکی و ناخوشی و خوشی[6] »
مبنای فلسفی تضاد
چون جهان هستی دارای حرکت و پویائی است حتما باید درآن تضاد حکومت کند، چون همانطور که حکماء گفته اند حرکت بدون وجود معاوق یعنی مانع، ممکن نیست[7] ، حرکت تلاش و جنبش و تکاپو است و تلاش وجنب و جوش بدون برخورد و اصطکاک و تصادم با موانع و عوامل باز دارنده محقق نمی شود.
وقتی شیء از محل طبیعی خود حرکت کرد طبیعةً به مانع و عامل بازدارنده برمی خورد تا جسم بی حرکت باشد چیزی مزاحم او نمی شود انسان نیز وقتی به سوی کمال می شتابد که فاقد آن باشد چون سعادت انسان در داشتن هدفِ مطلوب است[8] »
نتیجه ی بحث های گذشته:تاکنون دراین نه درس به نتایجی دست یافتیم که خلاصه آن را ذکر می کنیم: 1- صفت حکمت یعنی حکیم بودن خداوند و نیز درباره انسان به دو شکل صادق است: 1-حکیم بودن انسان بدین معنی است که در هر کاری غایت و هدف معقولی داشته باشد و در راه رسیدن به هدفِ عالی بهترین و عالی ترین وسیله ها را داشته باشد.
اما چون خداوند بطور مطلق بی نیاز است هدفی را برای خود جستجو نمی کند زیرا کمالی فرض نمی شود که فاقد آن باشد و بخواهد آن را به دست آورد حکیم بودن خداوند بدین معنی است که موجودات را به کمالات شایستۀ آنها می رسد خداوند با تدبیر و تکمیل اشیاء آنها را به کمالات ثانویه می رساند.
درهرحال خداوند چون فاعل بالذّات و خودش هدف است. کمال نامحدود می باشد این سئوال معنی ندارد که چه چیزی تو را که فاعل بالقوَه بودی به این کارکرد وا داشت و یا برای چه هدفی این کار را انجام دادی.
فرق حکمت خدا و انسانبعضی از سؤال ها و ایراد ها در اثر این است که حکیم بودن خدا را مقایسه می کنند با انسان چون درباره انسان پرسش می شود فلان چیز چرا پدید آمده و چه هدفی دارد غافل از این که ما آنطور که برای انسان هدف قائلیم برای خدا هم قائل شویم معنایش این است که فعلش غایة و هدف دارد برای خودش ومانند انسان می خواهد کمبود خود را جبران کند و به خودش کمال بدهد ولی باید توجه داشت که حکیم بودن خداوند به این معنی است که فعل غایت و هدف دارد و بیهوده نیست اما ذات باریتعالی هدف ندارد که بخواهد از این راه به هدف و یا سودی برسد .
من نکردم خلق تا سودی کنم بلکه تا بر بندگان سودی کنم .
در مخلوقات عالم حکمت هر مخلوقی غایتی است نهفه در نهاد آن مخلوق و حکیم بودنِ خداوند به این است که مخلوقات را به سوی غایات طبیعی آنها سوق می دهد چون خداوند حکیم است، کارش بدون هدف وغرض نیست. از طرفی حکمت خداوند اقتضاء می کند کار و خلقتش بدون عیب و نقص باشد.
نتایج بحث های گذشته:باید غایات و اهداف آفرینش را غایات فعل وصُنع باریتعالی دانست نه غایت ذات خداوند و باید بدانیم که غایات افعال باری غایات کلیَه است نه جزئیَه وضروری است نه اتفاقی. خداوند در سوره ذاریات می فرماید: ﴿ وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ﴾[9] ، من جنّ و انس را نیافریدم مگر برای عبادتم ».
خداوند به عبادت بندگان نیاز ندارد و نتیجه این عبادت به خود آنها برمی گردد: ﴿ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ ﴾[10] ؛ و میفرماید: ﴿ يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّ ﴾[11]
شرور یا اعدامند مثل مرض و فقر: و یا موجوداتی هستند که منشأ عدم در اشیاء دیگرمی شوند مثل سیل و زلزله و آسیب درندگان و وقتی شرور عدمی شدند نیاز به علت وجودی ندارند تا با حکمت خدا ناسازگار باشد.
شرّ بودن شرور اضافی در وجود نسبی آنها است نه در وجود فی نفسه آنها مثل سیل و زلزله و سرما و گرما.
آنچه واقعا وجوددارد و جعل و خلق و علیّت به آن تعلق گرفته وجود حقیقی اشیاء می باشد نه وجود اضافی آنها، خداوند آب و آتش را آفرید اما اینکه آتش جنگل را می سوزاند این امر اضافی را نیافرید فقط آتش را طوری آفرید که اقتضای سوزاندن دارد، اگر مهار نشود آسیب می رساند.
جهان یک واحد یکپارچه و تجزیه ناپذیر است و حذف بعضی از اجزاء جهان و بقاء بعضی دیگر امری وهمی و خیالی است.
جهان چون چشم خط و خال و ابروست که هر چیزی جای خود نیکوست.
شرور و خیرات دو صفت جدای از هم نیستند و با هم پیوسته و آمیخته اند عدم ها از وجودها - شرها از خوبی ها، وجودهای اضافی از حقیقی تفکیک ناپذیرند.
اگر شر و زشتی باشد خیر و زیبایی معنی و جلوه ای نخواهد داشت.
از شرور و خیرات پیدا می شود و مصیبت ها و ناخوشبتخی ها ما در خوشبختی ها هستند.
بلاها وگرفتاری ها و مصیبت ها اثر تربیتی وسازندگی دارند.
11- در سراسر جهان تضاد حکمفرما است و بین اشیاء تضاد و اصطکاک و تزاحم وجود دارد و عالم ماده بدون تضاد نیست و حرکت و پویایی بدون تضاد و مزاحمت نمی شود و اگر مکتب کارل مارکس که مبتنی بر تضاد در همه چیز حتی در اندیشه است مورد قبول ما نیست و همچنین تفکر دیالکتیکی هِگل، اینها می گویند: اندیشه نیز مانند مادّه تحت تاثیر قانون حرکت و تضادّ است مانند مادَه، ولی از نظر ما قوانین حرکت و تضادّ و تاثیر متقابل تا آنجا که به طبیعت مربوط است صحیح است و اصول فلسفی دارد و اما آنجا که می خواهد معرفت و شناخت را تابع این قوانین یعنی قانون تضاد و حرکت قرار دهد درست نیست که برای بحث و تحقیق بیشتر باید به روش رئالیسم[12] مراجعه شود.