1403/09/06
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: سوره واقعه / آیه 24 /
قوله عزّ اسمه: سورة الواقعة ﴿جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ﴾[1]
در ارتباط با مقربين که اوصافي از آنها بيان شد و شؤوناتي که ناظر به مراتب وجودي آنهاست ذکر شد، در پايان مجموعه آنها ميفرمايند که آنچه را که براي آنها مقرر شده است از باب پاداشي است که در مقابل اعمال و کارهاي آنها به آنها داده ميشود ﴿جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ﴾. حتي در برخي از آيات هم «باء» هم ندارد ﴿جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ﴾ نيست بلکه جزاء همان عمل است و باء هم نيست. در اينجا فعلاً در حد واسطه است يعني در مقابل کاري که انجام دادهاند اين پاداش هست. در حالي که در واقع اين پاداش در مقابل به معناي اينکه يک کاري ميکنند يک کاري به عنوان پاداش هست نيست؛ بلکه پاداش «جزاءا وفاقا» عين همان چيزي است که عمل کردهاند. اين نماز و روزه تبديل ميشود به نعمتها تبديل ميشود به اين مقامات تبديل ميشود به اين مراتب و امثال ذلک.
ميفرمايد که تحقيق مطلب اين است که لذات تابع ادراکاند. همانطوري که آلام هم تابع ادراکاند. اگر چيزي درک شد، در مقابلش آن اگر خير باشد لذت، و اگر معاذالله شر باشد الم ميآيد. لذت چيزي جز وصول نيست وصول به مقصد. کما اينکه الم هم چيزي جز هجران و دور شدن از مقصد نيست. الآن ايشان ميفرمايند که ما مجاري ادراکي و قواي ادراکي انسان را که بررسي ميکنيم ميگوييم قواي ادراکي لامسه سامعه ذائقه شامه اينها در حقيقت قواي ادراکي هستند اگر اين قواي ادراک به آن مُدرکشان برسند و درک بکنند، لذت حاصل ميشود و اگر درک نکنند اين فراق است و هجران است و الم از اينجا شروع ميشود. پس مطلب اول اين است که اگر فرمودند ﴿جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ﴾ براي اين است که اين قوا به هدفشان رسيدهاند و الآن دارند ذلت ميبرند.
«تحقيق ذلک» اين است که «أنّ اللذات تابعة للإدراكات» اين يک قاعده کلي است. لذت تابع ادراک است اگر ادراک شد مثلاً الآن نگاه کنيد لذت بصر اين است که انسان اين خورشيد و اين نور را و اين حرارت را ملاحظه کند. اگر قدرت اين را پيدا کرد که اين ادراک نسبت به شمس حاصل بشود. لذت هم حاصل ميشود. «أنّ اللذات تابعة للإدراکات» اين يک قاعده کلي است. اين را الآن دارند باز ميکنند. «و الإنسان جامع لجملة من القوى و الغرائز» انسان يکي از جهاتش اين است که جامع قوا و غرائز است. اين قوا و غرائز به آن مُدرکشان برسند لذت حاصل ميشود. «و لكلّ قوّة و غريزة لذّة» هر کدام از اينها لذت بصر لذت سمع لذت لمس لذت ذوق لذت شمّ همه اينها لذائذي هستند که مرتّب هستند بر اين قواي ادراکي. «و لذّتها» يعني لذت اين قوا «في نيلها لمقتضى طبعها» اگر نائل بشوند به مقتضاي طبع اين لذات «الذي خلقت له» اين قوا براي آن رسيدن و نيل به مقتضاي طبع. اين معناي لذت است.
معناي الم چيست؟ «و ألمها في فقدان ذلك عنها» اگر انسان قدرت نيل به اينها را از راه درک پيدا کرد، ذلت ميبرد. و اگر نيل به اينها حاصل نشد طبعاً فقدان است و فقدان هم الم و رنج را براي انسان ميآورد. «و ألمها في فقدان ذلک عنها» حالا به صورت مفصل و جدا جدا دارند تبيين ميکنند. ميفرمايند: «فلذّة الغضب في التشفّي» قوه غضب چه وقت لذت ميبرد؟ وقتي شفاي قلب حاصل ميشود. اين تشفّي اينکه خداي عالم در باب اينها مجاهدين و اينها ميفرمايد که اينها شفاي قلب پيدا ميکنند شفاي قلب يعني اين تشفّي و شفا باعث ميشود که آن لذت غضب حاصل بشود. «فلذّة الغضب في التشفّي و الانتقام» يکي از اسماء حسناي الهي منتقم است. «المنتقم، الجبّار» براي چيست؟ براي اينکه از ظالمان، حق سبحانه و تعالي انتقام ميگيرد و غضبش را إعمال ميکند وقتي اين إعمال شد اين تشفّي قلوب مؤمنين حاصل ميشود. خداي عالم که نفس ندارد نفس تشفّي ميخواهد نفس از انتقام لذت ميبرد. لذت و ألم مال نفس است عقل که لذت و ألم ندارد و لذا وقتي ميگويند خداي عالم انتقام ميگيرد يعني به اعتبار اين نفو که اين انتقام را ميخواهند بگيرند.
پرسش: ...
پاسخ: بله. الآن بحث نفس است قواي نفس هستيم. «و لذّة الشهوة» لذات همان نيل است حالا اگر قلب نائل شد لذت خودش را ميبرد. اگر نفس نائل شد لذت خودش را ميبرد. «و لذّة الشهوة في النكاح و الطعام» معلوم است. پس ما غضب و شهوت داريم ببينيد هم قواي ادراکي هم قواي تحريکي. غضب و شهوت قواي تحريکي است بصر و سمع قواي ادراکي است. «و لذّة الشهوة في النکاح و الطعام و لذّة البصر في درك الأضواء و الأنوار، و لذّة السمع في الأصوات المناسبة و الألحان» ديروز به اينجا هم رسيديم که صوت داوودي يک لذتي ميآورد که اين لذت باعث ميشود که سامعه لذت برود «و لذّة الوهم في الرجاء» انسان وقتي به اميد خودش رسيد آن اميدي که به آن توجه داشته وهم لذت ميبرد و در مقابل: «و ألم كلّ منها في فقد ما يناسبها» اگر آنچه که مناسب با او بود مفقود شد ديگر نتوانست به آن پيدا بکند ألم پيش ميآيد. موجود شد توانست دست پيدا کند، لذت پيش ميآيد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، حتي اين صورت که انسان داشته باشد اين صدا براي لذت سامعه است. زبان که ندارد، ابزار است. سامعه لذت ميبرد. چه مال خودش باشد چه مال ديگران باشد. تاکنون راجع به قوا و غرائز صحبت شد که انسان جامع قوا و غرائز است اعم از تحريکي و ادراکي. اما الآن رسيديم به خود قلب «فكذلك في قلب» تا آن جايي که انسان با ابزار و قوا کار ميکند وقتي اين قوا نائل شدند لذت حاصل ميشود اما اگر خود قلب شد و مستقيم با حقيقت ارتباط برقرار کرد، اينجا قلب لذت ميبرد. صدر لذت ميبرد. فؤاد لذت ميبرد. لذت فؤاد غير از لذت نفس است. فؤاد مال عقل است و حقائق برتر وجود انسان، و اينها هم مال نفس بود. پس سامعه باصره ذائقه شامه اينها همه مال قواي نفساند نفس لذت ميبرد. حالا ما ميخواهيم به قلب برسيم ميفرمايد «فذلک القلب» قلب هم اگر حرکت کرد و به مقصد رسيد او هم لذت ميبرد. «فکذلک في قلب الإنسان».
پرسش: ...
پاسخ: عقل است ولي نه عقل فکري و تفکري. بلکه عقل شهودي که به مسائل قلبي برميگردد. «فکذلک في قلب الإنسان قوّة تسمّى بالنور الإلهي» حالا آنجا قوه هست يا هر چه هست آن را ميگويند که يک حقيقتي در وجود قلب انساني هست که از او به نور الهي ياد ميشود. استدلال ميکنند به آيات الهي. «لقوله ﴿أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ﴾[2] ، جناب صدر المتألهين اينها را به عنوان برهان دارد نگاه ميکند. اين شواهد قرآني را ايشان برهاني ميداند. ميفرمايد که ﴿أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ﴾، اين همان قوهاي است که در قلب انسان خداي عالم قرار داده است. ما راه ديگري براي اثبات اين نداريم جز وحي.
ببينيد يک وقت است ما برهاني بالاخره داريم. اهل شهود که نيستيم. اهل جزيه بهاي ايمان به غيب هستيم الحمدلله، و اين ايمان به غيب هم از قرآن بالاتر که وجود ندارد حقيقتي را براي ما آشکار کند. فرمود ﴿أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ﴾، از اين برهان بالاتر که نداريم. از اين برهان بالاتر ميشود داشته باشيم؟ جناب صدر المتألهين ببينيد سرّ اينکه ساير حکماء در آثارشان از اين آيات استفاده نميکنند چون اينها ميگويند که آيه است قرآن است برهان که نيست. ولي مرحوم صدر المتألهين ميفرمايند که اين برتر از برهان است. اگر مثلاً يک حديثي و سخني بود که ما اعتبارش را لحاظ نکرديم احراز نکرديم، شايد بله. اما اين قرآن است ﴿أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ﴾، اين براي جناب صدر المتألهين از برهان هم بالاتر است و طبعاً ميفرمايد که قوهاي در وجود انسان هست که از او به نور رب ياد ميکنيم و آن نور رب اگر در دل افروخته شد و روشن شد انسان را در ساحت حق ميبرد. «و قد تسمّي» به همين روح هم ميگويند «بالروح الإلهي لقوله تعالي: ﴿فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي﴾[3] اين را خدا گفته است. گفته من از روح خودم در قلب شما دميدم «نفخت فيه من روحي» اين روح چيست؟ اين روح همان قوهاي است که ميتواند انسان را به خدا متصل بکند. اگر شما اين اتصال را و اين ادراک را حاصل کرديد «طوبي لکم» خدا را مشاهده ميکنيد. اگر نه، مشاهده نميکنيد.
«و هو غير الروح الحيوانيّ» اين روح حيواني در نفس است اين روح الهي در قلب است فرق در اين است. روح حيواني مال نفس انساني است روح حيواني شهوت و غضب است اما اين شهوت و غضب نيست. اين ديدن جلوههاي الهي است.
پرسش: ...
پاسخ: «ما اعبد ربا لم أره و لکن بحقيقة الإيمان نه بالعيون» خدا مشاده ميشود البته جلوههاي خدا، نه با چشم سر. سؤال کرده بود که يا اميرالمؤمنين! شما خدا را ديدي؟ فرمود: «ما أعبد ربا لم أره» گفت چگونه؟ فرمود «بحقيقة الإيمان». «و هو غير الروح الحيواني» چرا؟ «لكونه» براي اينکه روح حيواني «من عالم الخلق، و هو من عالم الأمر» انسان مرکّب از خلق و أمر است. انسان حقيقتش مرکّب است از خلق و أمر. بدنش خلقي است روحش أمري است. بدنش که خلقي است روح حيواني دارد. حقيقتش که از عالم أمر است روح الهي دارد. آن روح خلقي لذت ميبرد. اين روح الهي هم لذت ميبرد. لقوله: ﴿قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي﴾[4] .
«و قد تسمّى بالعقل النظري» گاهي اوقات ما آن را بخواهيم در قالب برهاني نگاه بکنيم به اين روح ميگوييم عقل نظري. «و بالبصيرة الباطنة» که عارفان از او به بصيرت باطنه ياد ميکنند و حکماء به عقل نظري ياد ميکنند.
پرسش: ...
پاسخ: اينها لذت عقلي دارد اينها در ظل آن حقيقت است.
پرسش: مفهوم است.
پاسخ: «و هو ممتاز» اين روح و اين قوه ممتاز است «عن ساير القوى و المشاعر» چرا؟ چون آن قوا و مشاعر مال نفس هستند و اين مال عقل است. نفسي که جسمانية الحدوث است و روحانية البقاء قوايي دارد اما قلبي که از ناحيهاي است که «أ فمن شرح الله صدره للإسلام فهو علي نور من ربّه» اين قلب است. «و قد تسمّى بالعقل النظري، و بالبصيرة الباطنة. و هو ممتاز عن ساير القوى و المشاعر» که در عالم نفس است «في أنّ مدركاته هي المعاني التي» يعني مدرکاتي که در عالم قلب انساني وجود دارد و آن مدرکاتي که در عالم نفس انساني وجود دارد متفاوت است. اين مدرکاتش چيست؟ «في أنّ مدرکاته هي المعاني التي ليست متخيّلة و لا محسوسة» اينها از وادي نفس نيست حس و خيال و وهم و اينها مال عالم نفس است اين آمده عالم عقل و عالم قلب، وقتي در اين سطح آمده قوا و مشاعرش فرق ميکند. «و لذّاته و نعمه في نيلها، و شقاوته و جحيمه في الجهل بها و الجحود لها» اينجا هم ما نيل داريم و هجران. هم در نفس نيل و هجران داريم هم در قلب نيل و هجران داريم.
نيل يعني نائل شدن به مقصد. قلب به مقصد ميرسد يعني به نور الهي ميرسد. نفس به مقصد ميرسد يعني به مدرکات حسي خودش ميرسد. دقت بفرماييد «و لذّاته» قلب «و نعمه» قلب «في نيلها» در رسيدن قواي قلب به مقصدش. «و شقاوته» قلب «و جحيمه» قلب. جحيم قلب چيست؟ اينکه خدا در قرآن ميفرمايد که ﴿وقودها الناس و الحجارة، تطّلع علي الأفئدة﴾[5] اين أفئده است. اين بر قلب است. «نار الموقودة تطّلع علي الأفئدة» همانطوري که بر جسد و جسم انسان و قواي انساني ميسوز اين قوا معاذالله معاذالله، در قلب هم همينجوري «تطّلع علي الأفئدة» خواهد بود. «و لذّاته و نعمه في نيلها» يک «و شقاوته و جحيمه في الجهل بها» دو «و الجحود لها» بنابراين «فهذه القوى قد خلقت و أبدعت لأن تدرك حقايق الأمور كلّها» اگر براي نفس يک سلسله قوايي ايجاد کردند اين مدرکات حسي را ميخواهد ببيند مدرکات خيالي را ميخواهد ببيند ولي يک سلسله مدرکات عقلي وجود دارد که اينها قدرت ديدندش را ندارند. اين دهان بستي دهاني باز شد، اين چشم بستي آن چشم باز شد. آن چشم که باز بشود آن حقائق را ميبيند. خدا آن چشم را بدهد که فرمود «ما کذب الفؤاد ما رأي» نه «ما کذب العين و الرأس ما رأي» قلب است در حقيقت. «ما کذب الفؤاد ما رأي» وقتي که حضرت پيامبر از معراج آمد فرمود من اين را ديدم آن را ديدم معاذالله تکذيب کردند و گفتند پس ما چرا نميبينيم؟ فرمودند که «ما کذب الفؤاد» تو دل که نداري. تو فقط نفس هستي. سراسر نفس و قواي نفساني هستي. آنکه ديده او را تکذيبش نکن. «ما کذب الفؤاد ما رأي».
«فهذه القوى قد خلقت و أبدعت لأن تدرك حقايق الأمور كلّها» بنابراين «فمقتضى طبعها معرفة صور الأشياء العقلية» مقتضاي طبع قوه سامعه شنيدن اصوات زيباست مقتضاي طبع ذائقه و ذوق غذاها و اينها است. اما مقتضاي طبع قواي قلبي چيست؟ «فمقتضي طبعها معرفة صور الأشياء العقلية» بهبه! «من إدراك الحقّ الإله و ملائكته، و إدراك خلق العالم و افتقاره إلى خالق مدبّر» انسان ميداند که عالم چهجور محتاج به خداست. اين افتقار را ميبيند اين نياز را و اين افتقار ماسوي الله الي الله را مشاهده ميکند. افتقار يک امر وجودي است. يعني چه؟ يعني اينکه انسانها و موجودات دارند خودشان را به خدا وصل ميکنند. مثلاً نگاه کنيد الآن خورشيد اين درخت مفتقر است به اين نور خورشيد ما اين افتقار را نميبينيم. با چشم سر ديده نميشود. ولي ميبينيم که اين فقط تظاهراتش را ميبينيم. ميبينيم که اين درخت مرتّب خودش را بالا ميکشد. نياز دارد. اين درختي که در جنگلها هستند مدام بالا ميروند مرتّب بالا ميروند. چرا بالا ميروند؟ نور دارد. ما فقط تظاهراتش را ميبينيم. ولي اينکه افتقارش به نور خورشيد چگونه است اين را نميبينيم. اين انساني که صاحب قلب است آن را ميبيند.
پرسش: ...
پاسخ: بله خودش ارتقاء پيدا کرده که اينها را ميبيند. «فمقتضى طبعها معرفة صور الأشياء العقلية، من إدراك الحقّ الإله و ملائكته، و إدراك خلق العالم و افتقاره إلى خالق مدبّر حكيم موصوف بالصفات الإلهيّة، و بها تحصل لذّته و سعادته» لذت قلب به چيست؟ به اين است که مشاهده کند که عالم مفتقر به اوست و او هم دارد افاضه ميکند اين لذت قلب است. «كما أنّ بمقتضى طبع ساير القوى تحصل لذّتها» همانطوري که ساير قوا به مقتضاي طبعشان لذت ميبرند قواي عقلاني و قلبي هم اينگونه لذت ميبرد.
«و لا يخفى على ذوي البصائر إنّ في المعرفة و الحكمة لذّة تفوق ساير اللذّات» شما فکر ميکنيد که لذت فقط منحصر در لذت شهوت است و غضب است و انتقام است و يا چشيدن و ذوق است؟ نه، اشتباه نکنيد «لا يخفي علي ذوي البصائر» آنهايي که بصيرت دارند «انّ في المعرفة و الحکمة لذّة تفوق ساير اللذّات، و من لم يدرك إنّ في الحكمة» در معرفت و حکمت «لذّة و في تركها ألما فذلك لأنّه لم تخلق بعد هذه الغريزة النورانيّة» اينها به اين غريزه نوراني نرسيدند. اگر به اين غريزه نوراني برسند ميفهمند که لذتي که در معرفت و حکمت هست هرگز در سمع و اين حرفها وجود ندارد. «و من لم يدرک إنّ في الحکمة لذّة و في ترکها ألما» اگر کسي درک نکند که حکمت لذت دارد اينها چيست که دارند درس ميخوانند!؟ اين حکمت چيست!؟ اگر کسي درک نکند که اين لذت دارد «لذلک لأنّه لم تخلق بعد هذه الغريزة النورانية» اين براي اين است که خدا براي اين بنده خدا اين غريزه را قرار نداده است. ولي غريزه است اما اينها فعالش نکردهاند. «بعد هذه الغريزة النورانية و البصيرة الباطنة في قلبه»