1403/08/22
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: سوره واقعه / آیه 20 و 21 /
«قوله عزّ اسمه: سورة الواقعة: ﴿وَ فاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ﴾[1]
همانطور که مستحضريد در مقام بيان موقعيت وجودي و جايگاهي که مقربين در بهشت و جنت الهي دارند سخناني و آياتي را خداي عالم بيان ميفرمايند که ضمن بيان موقعيت نعمت آنها هست ولي بيشتر به جايگاه وجودي آنها يک فيلسوف و حکيم مينگرد. جناب صدر المتألهين موقعيت وجودي مقربين را در بهشت دارد تبيين ميکند. اگر موقعيت وجودي يک شيء مشخص شد احکام وجودياش هم مشخص ميشود. مثلاً اگر کسي در عالم طبيعت و عالم ماده زندگي کرد با شهوت و غضب هم همراه بود، بدون ترديد بحث اهلاک حرث و نسل و سفک دماء و قتل افراد و اينها پيش بيايد. نميشود که در نظام طبيعت باشد و انسان شهوت و غضب داشته باشد اصطکاک منافع هم باشد و در عين حال فرشتهوشي زندگي بکنند، اين شدني نيست.
آن کساني ميتوانند فرشتهاي زندگي کنند که در يک عالمي هستند حالا انبياي الهي اينها هم خوي فرشتگي دارند که در نشأه طبيعت حضور پيدا ميکنند وگرنه اگر سخني را جناب فرشته يا ملکي به پيشگاه خدا عرض کند که «أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» يک سخن حقي است. هر کسي که در نشأه طبيعت باشد اينجوري است سفک دماء ميکند و به تعبير قرآن که فرمود ﴿و قتلهم الأنبياء بغير حق﴾[2] يعني اينها اينجوري هستند.
پس موقعيت وجودي احکام وجودي را مشخص ميکند. نعمتها را مشخص ميکند نقمتها را مشخص ميکند. اگر کسي در عالم طبيعت باشد ميشود مريض نشود؟ ميشود پير نشود؟ ميشود مرگ و موت سراغش نيايد؟ اينها همه احکام عالم طبيعت است. ميشود مکان نداشته باشد؟ ميشود زمان نداشته باشد؟ ميشود قابل اشاره حسيه نباشد؟ همه احکام ثبوتي و سلبي مال چيست؟ مال اين است که يک موجود در نشأه طبيعت به اقتضاي نشأه طبيعت اين احکام را دارد. ميشود کسي در طبيعت باشد رشد نکند؟ ميشود کودک باشد جوان نشود پير نشود؟ ميشود کسي باشد و در طبيعت بماند و براي هميشه باشد؟ اينها که نيست. اينها احکام عالم طبيعت است.
الآن جناب صدر المتألهين دارد موقعيت وجودي مقربين را که در نشأه تقرب يا نشأه مثال و عقل هستند را بيان ميکند. فرمود انسانها به جايي ميرسند که ميرسند به مقام «کن». اين سخن از آن سخن اصلي که حديثي که پيامبر بود «من عرف نفسه فقد عرف ربه» برميآيد که خداي عالم همانطوري که در مملکت ذات خودش شؤوني دارد و احکام ذاتيه «علي نحو الوجوب» مطرح است علمش قدرتش حياتش ارادهاش همه و همه «علي نحو الوجود» است در مملکت عالم که بدن مثلاً معاذالله حالا بدن به معناي عالم خارجي و فعلي محسوب ميشود متفاوت است. مملکت بدن يک چيزي است مملکت نفس چيز ديگري است. مال انسان هم همينطور است.
انسان در مملکت نفس متفرّد است و قوايش کنار هم است و جماعت دارد و قدرتش جمع است ولي در مملکت بدن انسان متشعّب زندگي ميکند شعبه شعبه زندگي ميکند. با چشم ميبيند با گوش ميشنود با دست لمس ميکند و امثال ذلک. جناب صدر المتألهين ميفرمايند که مقرّبين در نشأه نفس زندگي ميکنند و در نشأه نفس همه چيز به اراده تحقق پيدا ميکند در مملکت نفس زندگي ميکنند نه در مملکت بدن. بدن به تبع آن اراده نفساني شکل ميگيرد.
بياني که دارند ميفرمايند که شما نگاه کنيد هر چه که انسان ميتواند در حوزه نفس خودش ايجاد بکند، شما اين را فقط و فقط در حوزه نفس ندانيد بيرون از نفس او هم ميتواند او همان چيزي که ميخواهد ايجاد بکند در بيرون نفس هم ايجاد بکند. الآن حق سبحانه و تعالي نقشه عالم را در مرتبه ذات دارد يا ندارد؟ «من الآزال إلي الآباد» نقشه عالم در ذات حق سبحانه و تعالي وجود دارد. همان نقشه را به اراده فعليه ايجاد ميکند. به يک اراده فعليه ايجادش ميکند کار ديگري نميکند. چرا؟ چون آن در يک نشأه و عالم ديگري که از او به عالم حالا ذات يا نفس يا هر چيزي که هست سخن ميگويد.
الآن جناب صدر المتألهين ميفرمايند که اين همه نعمتهايي که شما ميبينيد و «جنة النعيم و لحم طير مما يشتهون و حور حين» و يا مثلاً ميفرمايد که «و فاکهة مما يتخيرون» و امثال ذلک، شما اينها را به عنوان نمونههايي بدانيد اينها همه نعمتها نيست يا عمده نعمتها نيست. نه، اصلاً عالم و نشأهاي که مقرب در آن زندگي ميکند به اين مسائل شناخته ميشود. حالا ما چون شما نميدانيد که اينها چيست، مظاهرش را به شما ميگوييم. «و لحم طير مما يشتهون و فاکهة مما يتخيرون بأکواب و اباريق و کأس من معين» اينها چيست؟ اينها مظاهر آن عالم است، نه اينکه بياييم بگوييم آقا! ما به شما يک سفرهاي ميدهيم جام شراب ميدهيم، اينها حرفها نيست.
در يک نشأهاي زندگي ميکنيد در يک عالمي زندگي ميکنيد که اين عالم اگر آنجا يک فرشتهاي از طرف خدا يک نامهاي ميخواند که بنده من! من تو را «فقد جعلتک في مقام «کن»» يعني در مرتبه وجودي «کن» واقع ميشوي. وقتي در مرتبه وجودي «کن» واقع شدي يعني در نشأه «کن» همه چيز به اراده تو انجام ميشود «إنما أمره إذا أراد شيئا أن يقول له» حالا به ما نميتوانند بگويد که نشأه عقل و امثال ذلک. مظاهرش را دارند نشان ميدهند. اينهايي که الآن داريم ميخوانيم که «و السابقون السابقون اولئک المقربون في جناب النعيم ثلة من الأولين و قليل من الآخرين علي سرور موزونة متکئين عليها متقابلين يطوف عليهم ولدان مخلدون بأکواب» اينها و همه مظاهر آن عالم است. همانطوري که ميگوييم از مظاهر اين عالم، زمان است مکان است حيز است قابل اشاره حسيه است حرکت است تغيير است زوال است دثور است انسرام است اينها همه و همه مظاهر اين عالم است.
اين کليت مسئله. وارد ميشويم به بحث امروز که مشخصاً از فرمايشات جناب شيخ الرئيس بوعلي سينا در کتاب شريف تعليقاتشان ميگيرند لذا فرمودند که «و قال ابوعلي في تعليقاته» جناب شيخ الرئيس دارد عالم عقل را تفسير و بيان ميکند که در اين عالم انسانها چگونه زندگي ميکنند؟ ميفرمايد که در آن عالم هر چه که انسان قوّت علمياش بيشتر باشد قوّت علمياش بيشتر باشد فعليتش و اثربخشياش هم بيشتر است و مراد از علم که علم دنيايي نيست که مفهومي و حصولي و انتزاعي باشد. علم يعني حقيقتي که معلوم از او زاده ميشود. الآن مثلاً حقيقت آبي که در خارج هست اين آب ما به آن علم داريم. علم ما به آن معلومش ميکند. آن معلوم ميشود. ولي از ناحيه آن عالِمي که اشدّ تصوراً است آن آب ايجاد ميشود آن علم فعلي است. آن علم هست که منشأ وجود آب است براي ما آب معلوم است براي حق سبحانه و تعالي آن معلوم ايجاد ميشود.
يکي از شؤونات و جنبههاي عالم عقل چيست؟ اين است که هر چه قوّت علمي بيشتر، قوّت وجودي و عيني هم به تبعش بيشتر است حالا عبارت را ملاحظه بفرماييد «و قال أبو علي في تعليقاته: «كلّما كان أشدّ تصوّرا يكون أتمّ فعلا[3] » اگر يک موجودي تصورش يعني تحققش يعني علم به معناي اينکه در وجودش يک حقيقي و صورت حقيقي يافته است بيشتر باشد فعلش بيشتر است. «إلى أن ينتهي إلى الأوّل» تا ميرسد به اول تعالي. اول تعالي چکاره است؟ اشد تصوراً است. به قول جناب شيخ الرئيس در عرفان و مقامات العارفين اشدّ مبتهج، خدا را اشدّ مبتهج ميداند. اجل مبتهج ميداند چرا؟ چون اجل ابتهاج را او دارد. بالاترين بهجت براي اوست چرا؟ چون او خود را بنفسه عالِم است. هر چه که آن معلوم قويتر باشد علم هم قويتر عالم هم بيشتر لذت ميبرد.
«شهد الله أنّه لا إله إلا الله» اين بالاترين ابتهاج است. ايشان ميفرمايد که اين قاعدهاي که ما داريم ميگوييم اين قاعده ادامه پيدا ميکند تا به اول تعالي ميرسد. اين قاعده چيست؟ «کل ما کان اشدّ تصورا اتم فعلاً» اين يک قاعده است اين يک قاعده وجودي در آن نشأه عالم عقل و مثال است. «کل ما کان اشدّ تصورا اتم فعلا حتي ينتهي الي الأول» اول منظور اول تعالي است که در آنجا چون اشد تصورا در حد بينهايت است تبعاً فعليت هم در آنجاست.
پرسش: ...
پاسخ: تحقق است يعني علم اليقين حق اليقين. در حد حق اليقيني وجود دارد وقتي حق اليقيني وجود داشت اين است. حق سبحانه و تعالي ميخواهد جهنم را ايجاد بکند، چون خودش غضب نهايي است يا جلال نهايي است اين با يک ارادهاي جهنم ايجاد ميشود و با يک ارادهاي بهشت ايجاد ميشود.
پرسش: خيال نيست؟
پاسخ: نه تصور خيال منفصل است خيال متصل نيست. «کل ما کان اشد تصورا يکون اتم فعلا إلي ان ينتهي الي الأول» اولي که يعني خداي تعالي که «الذي ليس فيه شيء بالقوّة» هيچ چيزي در خداي عالم بالقوه وجود ندارد همه چيز بالفعل است. «فيلزم» ببينيد اينها نشئات وجودي است آقايان! ما گاهي اوقات مظاهر را با الآن مثلاً شما ميبينيد ميوهفروشي ميبينيد صد نوع ميوه وجود دارد تابستاني زمستاني همه چيز ميوههاي پررنگ، اينها را ما فکر ميکنيم در طبيعت فقط همه اينها را دارد. نه، طبيعت ميتواند هزارها داشته باشد ما اين قدر را بلديم اين قدر براي ما يافت شده است. پس بنابراين اينها مظاهر عالم طبيعت است نه عالم طبيعت همين باشد. اينجوري است. «فيلزم أن يصدر عنه کل موجود» پس لازم ميآيد که از او هر موجودي يافت بشود.
حالا «أن يصدر عنه كلّ موجود، و النفس ما دامت تصوّراتها» اين نفس «بالقوّة لا يصحّ صدور فعل عنها» تا زماني که ما بالقوه تصور داريم فعلي از ما صادر نميشود «إلّا بمصوّر يصوّر لها الأشياء» مگر اينکه يک قوه قوي مصوري بيايد که آن در حد عين اليقيني و حق اليقيني کارآمد باشد آن بخواهد ما را در اين مسير قرار بدهد «إلا بمصوّر يصوّر لها» براي آن مصور «الأشياء و يخرجها من القوّة إلى الفعل» ببينيد اگر کسي آمد و يک عقلي آمد روي نفس ما قرار گرفت نفس ما را از قوه به فعليت رساند، آن ميتواند ما را مظهر الآن حق سبحانه و تعالي به دست حضرت عيسي(عليه السلام) مرده زنده ميکند نفس او در مرحله اول بالقوه است ولي يک مصوري که «إن الله يصور الأشياء في الأرحام کيف يشاء» آن مصور ميآيد چکار ميکند؟ ميآيد روي نفس حضرت عيسي قرار ميگيرد به عيسي ميگويد بدم، ميدمد و زنده ميشود. اين است «يخرجها من القوّة إلي الفعل». بعد يک نمونه ديگري است.
ميگويد يک آقا! يک حرف بسيار زيبايي است ميگويد کوکبها و ستارگان از ما اثربخشيشان بيشتر است چرا؟ يعني الآن کوکب در ما اثر ميکند ولي ما در کوکب اثر نميکنيم چرا؟ چون کوکب يک حيات و زندگي همتگونهاي دارد ما يک زندگي متشعبگونهاي داريم تشعب يعني حصه حصه هستيم. تمام همت جناب کوکب يک جا جمع شده تا تشبه به عالم عقل پيدا بکند خسته نميشود اين همه دارد ميگردد اين همه دارد دور ميزند يک ميليون سال يک ميليارد سال خسته نميشود چرا؟ چون تمام همتش را جمع کرده به لحاظ اينکه متشبه به عالم عقل بشود. او ميتواند در ما اثر بکند ما نميتوانيم چون ما متشعبانه زندگي ميکنيم او همتانه يعني با همت دارد زندگي ميکند.
آفرين! اين حرفها مال هزار سال قبل است. اين حرفها را از کجا داشتند؟ اين مال بوعلي سينا مال بيش از هزار سال قبل است ميگويد کوکب، حالا کوکب شد شد نشد نشد، هر موجودي که بتواند تمام شعب وجودي خودش را جمع کند همين ديروز
پرسش: به تفضل الهي است.
پاسخ: بله همهاش به تفضل الهي است. چه چيزي تفضل الهي نيست؟ الآن همين که ما متشعبانه زندگي ميکنيم هم تفضل الهي است. ولي آن تفضل تفضلي است که متفاوت است «و الكواكب تؤثر في نفوسنا دون العكس» چرا؟ «لأنّها» نفوس کواکب «غير متشعبّة القوى» قوايش متشعب نيست. ولي «و نحن قوانا متشعبّة» قواي ما پراکنده است چشم و يعني باصره لامسه سامعه اينجوري است. ببينيد الآن ما يک قدرت داريم داريم باهمديگر حرف ميزنيم پنجاه درصدمان به چشممان است پنجاه درصدمان به گوشمان است يا مثلاً سي درصد به اين است بيست درصد به هواست ده درصد به در است اينجوري است اين زندگي متشعبانه است اين زندگي متشعبانه همت واحدي ايجاد نميکند. وقتي همت واحد نشد کار درست نميشود.
«و نحن قوانا متشعبّة يصدّ بعضها عن فعل بعض بالتمام و يشغلها عنه» ببينيد گاهي وقتها يصد بعضها همين که ديروز عرض کرديم «يصد بعضها» يعني گوش ما باعث ميشود که ما نبينيم. همهاش داريم گوش ميکنيم تمام توجه به ما اين است که حرف را بشنويم ولي «يصد بعضها» يعني بعضي از اين شعبهها و قوا، بعضي ديگر را. «يصد بعضها عن فعل بعض بالتمام و يشغلها عنه كما تشغل الحواسّ القوى الخياليّة» حواس ما قوه خيال ما را مشغول ميکند. گاهي وقتها قوه خيال ما حواس ما را مشغول ميکند. «و إذا لم تشغلها تمّ» اگر ما مشغول نشويم حواس ما مشغول نشويم يک کار درستي انجام ميدهيم. يک مطلبي را که مثلاً طرف را ميگوييم مطلب که علمي شد ميگوييم حواست را جمع بکن. حواست به اين طرف و آن طرف نباشد حواست را جمع بکن ميوشد تمّ فعلها.
«و إذا لم تشغلها» اگر اين حواس نفس را مشغول نکند «تمّ عن فعلها بالتمام، و إذا لم تشغلها تمّ فعلها كالحال في المنام» همانطور که در عالم رؤيا مسئله اينطوري است. «و الكواكب قواها غير متشعبّة» قواي کواکب پراکنده نيست همه و همه در يک مسيرند تشبه به عالم عقل. «و لا صادّة بعضها بعضا» اينجوري نيست که بعضي از قواي کوکب مانع و صدّ قواي ديگر بکند «بل كأنّها قوّة واحدة، فالباصرة فيها» نگاه کنيد آقايان! «فالباصرة فيها هي القوّة السامعة و هي القوّة المصوّرة» همين قوه مصوره است. «فكأنّها متوفّرة على قوّة واحدة» گويا همه اينها قواي متفر هستند يعني فراوان در يک جا جمع شدهاند «فلهذا تؤثّر فينا و لا نؤثّر فيها» آنها در ما اثر ميکنند ولي ما در آنها اثر ميکنيم. «- انتهى-».
حالا جمعبندياش اينجا جمعبندي اين عالمي است که ما از آن داريم ياد ميکنيم «و الحاصل إنّ مبدأ صدور الأفاعيل» مبدأ صدور افاعيل چيست؟ «هو تصوّرات المبادي» ما بايد علم داشته باشيم. تصورات اينجا صورتهاي حقيقي است که منشأ آن امر خارجي است. حالا «سواء كانت الأفاعيل دنيويّة أو أخروية» شما ميخواهيد يک کار دنيايي بکنيد نقشه خانه را بکشي، صورتش را بايد داشته باشي. نقشه بيمارستان را ميخواهي بکشي، بايد صورتش را داشته باشي. آن صورت است که اين فعل را انجام ميدهد. حالا آن صورت اگر قوي بود قوي بود قوي بود شديد بود تو اراده بکن با نفست همانجا ايجادش ميکني. همان لحظه ايجادش ميکني. «سواء کانت الأفاعيل دنيوية أو أخروية» البته «بشرط قوة الهمّة و شدة جمعيّة القوى» اين حواس جمع کردن خيلي مهم است که ما حواس متمرکز داشته باشيم.
«وجهت وجهي للذي فطر السماوات» من هيچ شأني ندارم مگر اينکه همه را متوجه به جناب حق کردم. ﴿وجهت وجهي للذي فطر السموات و الارض حنيفا مسلما إن صلاتي و نسکي و محياي و مماتي لله رب العالمين﴾[4] اگر چنين جنبهاي در انسان تقويت بشود «إليماشاءالله» هر کاري که بخواهد انجام ميدهد. «فلمّا كان» وقتي ما اينجوري نباشيم بلکه برعکس «تفرّق القوى و توزّع الدواعي مرتفعا في الآخرة» اگر قوا متفرق باشند و دواعي و انگيزهها موزع شده و توزيع شده باشند «مرتفعا في الآخرة» چرا؟ «ـ لكون الانقسام و التفرّق من خواصّ هذه النشأة ـ» تفرق و توزع و اينها از خواص اين نشأه است. در آن نشأه مثال و نشأه عقل ديگه تفرقي نداريم توزعي نداريم دواعي مختلف ما نداريم همهاش متوجه يک جناح هستيم اينجوري ميشود.
«فلا محالة يكون هناك للنفوس الكاملة اقتدار» اگر شما آنجوري که قدرت دارند ميتوانند هر کاري انجام بدهند «يفجرونها تفجيرا» باشد «و لحم طير» و «بأکواب» همه اينهايي که شما ميبينيد براي اين است که اين قوه قوي شده و شدت يافته و با اراده همه کارها را انجام ميدهد. «فلا محالة يکون هناک» يعني در آخرت «للنوفس الکاملة القتدار تام على إنشاء كلّ ما يتمنّونه» هر چه که آرزو بکنند انشاء ميتوانند ايجادش بکنند به جهت همت واحده. «و اختراع كلّ ما يتخيّرونه من الصور المستلذّات كالحور و القصور و الشراب و السلسبيل و الزنجبيل» و هکذا حتي حور را آدم ميتواند انشاء بکند سلسبيل را انشاء بکند زنجبيل را انشاء بکند و همينطور.
نتيجهگيري: «فلكلّ نفس سعيدة» هر نفسي که به کمال رسيده. سعادت يعني به کمال رسيده. «کل نفس سعيدة عالم مثل هذا العالم» اين را دقت کنيد آقايان! ما يک عالمي داريم بنام عالم طبيعت و احکامش اين است. آن هم يک عالمي دارد احکامش آن است. «إلّا أنّ عالمه أشرف و أوسع. لكون موضوعه الجوهر النوريّ النفسانيّ» آنجا جوهر جوهر نفساني و روحاني است اينجا جوهر مادي و طبيعي است. «و موضوع هذا العالم» يعني موضوع آن عالم جوهر نفساني است موضوع اين عالم يعني عالم ماده «هي المادّة الكثيفة الظلمانيّة، و هذا أقلّ الدرجات» يعني دنيا در حقيقت نماد اين عالم مادهاي است که ظلماني و کثيف است. و تازه آقايان! نگاه کنيد «هذا أقلّ الدرجات و أدنى المنازل» شما برسيد به مقام «کن» ميگويند «أدني الدرجات» است «لعوام أهل الجنّة» براي افراد عامّي است. «و لمن ينجو من عذاب النيران» او که تازه از عذاب آتش جهنم نجات پيدا کرده به وسيله شفاعت و تفضل الهي به اينجا ميرسد. «بالشفاعة أو التفضّل، و للجنّة طبقات بعضها فوق بعض» رزقنا الله و اياکم.