1403/08/14
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: «قوله عزّ اسمه: ﴿وَ فاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ﴾».
همانطوري که در جلسات قبل ملاحظه فرموديد در مقام و موقعيت مقربون هستند «السابقون السابقون اولئک المقربون» احکام متعددي را از جايگاه مقربين بيان فرمودند. درست است که در قالب بيان نعمتها و تفضلات الهي به مقربين است ولي اينها همه موقعيت وجودي آنهاست نه فقط اينکه يک سلسله نعمتهايي براي آنها باشد. اينها همه براي بيان موقعيت وجودي مرتبه وجودي مقربين است.
الآن جناب صدر المتألهين وارد شدند و ورود بحث نسبتاً مفصلي را دارند و آن اين است که به هر حال موقعيت اين موقعيت يعني جايگاه وجودي شرافت وجودي مرتبه وجودي مقربين را ما چگونه ترسيم کنيم؟ ميفرمايند که خداي عالم نفس را مثال خودش قرار داد و فرمود که حالا براساس حديث «من عرف نفسه فقد عرف ربه» نفس اين موقعيت را دارد که به لحاظ ذات صفات و افعال تقريباً مثال حق سبحانه و تعالي است مثال اوست نه مثل او. «ليس کمثله شيء» بلکه «و لله المثل الأعلي» ما تازه اگر هم ميخواهيم مثال بزنيم نه مثال پايين و متوسط و فلان. نه مثال أعلي يعني اگر بناست چيزي مثال حق باشد مثلاً عالم اله مثال حق است يا عالم عقل مثال حق است و الا نفس و امثال ذلک هم دون آن هستند که مثال حق باشند «و الله المثل الأعلي».
بله ما موجودي داريم که وصف و ذات و فعل او باهم باشد يعني و لکن نفس در مرحلهاي که به روح رسيده است و به جنبههاي برتر راه يافته. ما اگر بخواهيم نفس را لحاظ بکنيم «النفس في وحدتها کل القوي» نفس جسمانية الحدوث و روحانية البقاء است اينها ربطي به خدا ندارد اينها مثال الهي نميتواند باشد. نفس وقتي به عالم روح رسيد و تجرد محض پيدا کرد آن وقت ميتواند «من عرف نفسه فقد عرف ربه» باشد چون مثال اعلي براي حق است و الا مثال انسان مگر اين نيست که «النفس في وحدتها کل القوي» يعني نفس داراي قواست نفس چه حقيقتي است؟ ذاتاً مجرد و فعلاً مادي است. چنين موجودي که نميتواند مثال حق باشد مثال خدا باشد.
پس مثال خدا آن موجودي است که تا آنجا که ممکن است ولو در عالم امکان هست منزه از نقصهاي مادون باشد. حالا دارند مثال ميزنند که نفس را مثال ذات، اوصاف و افعال الهي ميدانند. فرمودند همانطوري که خداي عالم، عالم به مثابه بدن اوست نفس هم بدني دارد که اين بدن انساني عالم نفس است مقام فعل نفس است. همانطوري که نفس يک مقام ذات و وصف دارد مقام فعل دارد. الآن نفس ميخواهد ببيند فعلاً چهجوري ميبيند با چشم ميبيند. نفس ميخواهد بشنود چهجوري ميشنود؟ با گوش ميشنود. نفس ميخواهد بطشي داشته باشد اظهار قدرتي داشته باشد چکار بکند؟ با دست نشان ميدهد و امثال ذلک.
بنابراين همانطوري که خداي عالم، عالم بدن اوست و فعل او در آن عالم نشان داده ميشود انسان هم همينطور است.«و أما الأفعال» ما اگر بخواهيم افعال الهي را مقايسه کنيم «فبدنها» يعني بدن نفس عالم نفس است «و البدن کأنه نسخة مختصرة من مجموع العالم الدنياوي بأفلاکه و عناصره و بسائطه و مرکباته و جواهره و اعراضه» بعضيها را چون خوانديم تکرار نکنيم. «و لها أيضا في ذاتها مملکة خاصة شبيهة بمملکة بارئها».
براي نفس هم ميفرمايند که «في ذاتها» در موظن ذات خودش الآن ما بالاخره گفتيم که بدن نفس فعل اوست ولي در موطن ذات خودش هم باز يک مملکت بزرگتر دارد. مثل مملکت اسماء الهي با مملکت افعال الهي. افعال الهي يک مملکتي است اسماء الهي هم يک مملکتي است. ذات باري سبحانه و تعالي باز براي خودش مملکتي دارد. نفس هم همينطور است. بدن يک مملکت از مملکتهاي نفس است. اوصاف و ملکات و فضائل إنشاءالله و نه رذائل، اينها هم باز يک مملکت ديگري براي انسان هستند و برتر از آن مملکت ذات نفس است که به مراتب وسيعتر از اوصاف و افعال است.
«و لها أيضا» يعني براي نفس است همچنان «في ذاتها» در مرتبه ذات «مملکة خاصة شبيهة بمملکة بارئها مشتملة علي امثلة الجواهر و الأعراض» مثالها و نمونههاي برتري از جواهر و اعراض «المجردة و المادية و اصناف الأجسام الفلکية و العنصرية و سائر» آن قدر پيچيدگيهايي در موطن نفس انسان و قواي نفساني انسان وجود دارد که آدم ميتواند اينها را تشبيه بکند به عالم طبيعت در جريان افلاک و امثال ذلک. «مشتملة علي امثلة الجواهر و الأعراض المجردة و المادية و اصناف الأجسام الفلکية و العنصرية و سائر الخلائق» يعني همه آنچه را که شما در حوزه عالم خلق مشاهده ميفرماييد همه و همه اينها حتي «علي نحو الأعلي و الأشرف» در حوزه نفس انساني هست.
«و يشاهدها بنفس حصولها منها و مثولها بين يديها» هم نفس در درون ذات خودش آنها را مشاهده ميکند و مثالها و نمونههايش را هم در ملکت قواي خودش مشاهده ميکند «يشاهد» مشاهده ميکند آنها را يعني اين اصناف اجسام و فلک و فلان و فلان را «بنفس حصولها» به نفس حصول اين افلاک و اجسام و اينها «مثولها» هم خودشان و هم مثالها و نمونههايشان «بين يديها» چون اينها همه
پرسش: ...
پاسخ: بله خوانديم. «بين يديها» يعني در مقابل نفس همه اينها در پيش خودش ميبيند «شهودا إشراقيّا و مثولا نوريّا. و النفس لفي غفلة و ذهول عن عجائب الفطرة الآدميّ و غرائب القلب الإنساني لاهتمامهم بعالم المحسوس و نسيانهم أمر الآخرة و معرفة الرب و الرجوع إليه ﴿نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾» از جمله مسائلي که ما اينجا خوانديم اين را هم خوانديم؟
پرسش: ...
پاسخ: بله. «فأفعال النفس بإرادتها على ضربين:» پس افعال نفس به دو ضرب است «فما تفعله باستخدام قويها البدنيّة و جنودها الجسمانيّة فهي متغيّرة متجدّدة» بعضيها که تغييري ندارد که آنها حيثيتهاي نفسانياند. بينيد همانطوري که ميگويند «النفس ذاتاً مجردة و فعلاً مادي» اين هم دو نوع است. هم حيثيتهاي تجردي دارد و حيثيتهاي مادي. فرمودند که «و أما ما تفعله بذاتها» من دارم سطر آخر را ميخوانم «من غير توسّط القوى الطبيعيّة و الآلات الجسمانيّة. فهي امور ثابتة محفوظة عندها ما دامت ذاتها تديمها[1] و تحفظها» ببينيد يک وقت است که ميخواهيم يک کار مادي و طبيعي بکنيم. از طريق همين حواس ظاهر چشم و گوش و دست و پا انجام ميدهد. ولي گاهي اوقات ميخواهد در عرصه نفس و صحنه نفس انجام بدهد بيرون از صحنه نفس نيست. هر وقت نفس اراده بکند آن را انجام ميدهد ببينيد در دو موطن دارد کار انجام ميشود هم عالم خلق هم عالم امر. وقتي عالم خلق شد بدن ميخواهد طبيعت ميخواهد جسم ميخواهد و آلات و ابزار ميخواهد و فلان.
ولي وقتي در عالم امر باشد در عالم امر اراده است. «إنّما أمره إذا أراد شيئا أن يقول له کن فيقول» عالم امر با اراده ميگردد نفس هم دو موطن دارد يک موطن خلق دارد يک موطن امر دارد موطن خلق او با ابزار و ادوات حرکت ميکند موطن امر او با اراده حرکت ميکند که موطن امر او در صحنه نفس و حيثيتهاي نفساني است. «مادامت ذاتها تديمها و تحفظها بعد أن حصلت لها ملكة الحفظ و الاسترجاع من جهة رجوعها إلى الباري».
البته اينجور نيست که نفس به ذات خودش عالم امر داشته باشد. عالم امر او و همچنين عالم خلق او به اذن الله سبحانه و تعالي است. «بعد أن حصلت ملکة الحفظ و الاسترجاع من جهة رجوعها إلي الباري و اتّصالها بالملإ الأعلى و الحفظة الكرام الكاتبين فكذلك أفعال اللّه» اينجا اول مثال را زدند بعد ممثل را ذکر ميکند. مثال چيست؟ مثال نفس است «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اين مثال ما چيست؟ مثال، نفس است. نفس چه دارد؟ عالم خلق دارد عالم امر دارد. عالم بدن دارد عالم نفس دارد. به همين صورت براي باري سبحانه. عالم يعني ماسوي الله به لحاظ مقام فعل، بدن حق سبحانه و تعالي است که در آنجا کار ميکند و عالم له هم که جايگاه اراده اوست.
«و الاسترجاع من جهة رجوعها الي الباري و اتصالها بالملإ الأعلي و الحفظة الکرام الکاتبين فکذلک أفعال الله» همانطوري که افعال نفس اينگونه است که نفس در دو موطن حضور دارد موطن فعل و موطن اراده، موطن خلق و موطن امر، اينجا هم مسئله همينطور است «کذلک أفعال الله، تنقسم إلى ثابتات» که ميشود عالم امر و با اراده فقط کار ميشود «و متغيّرات» که عالم فعل و خلق است «و مبدعات» که همان ثابتات و مفارقات و عالم امر است «و كائنات» که عالم کون و فساد و عالم تغيير است.
پرسش: ... عالم عقل همان نفس است.
پاسخ: بله، آنچه که فقط با اراده انجام ميشود عالم امر ميشود. «فعلم من هذا أنّ اللّه خلق النفس الإنسانيّة» از اين ما چه استفادهاي ميکنيم؟ «فعلم من هذا أنّ الله خلق النفس الإنسانية» چهجوري؟ «ذات اقتدار» بدن که اقتداري ندارد. ميخواهد ببيند با چشم ميبيند فقط. ميخواهد بشنود فقط با گوش است. اينها ابزار ميخواهد نياز به امور دارد. الآن وضع و محاذات، ما الآن پشت سرمان را نميبينيم دو طرف را نميبينيم بايد رو برگردانيم ابزار و آلات و ادوات و امثال ذلک. اما نفس بخواهد يک کاري را انجام بدهد ابزار و آلات و ادوات نميخواهد حرکت نميخواهد تغيير نميخواهد با اراده مييابد.
«فعلم من هذا أنّ اللّه خلق النفس الإنسانيّة ذات اقتدار على إيجاد صور الأشياء في عالمها الخاصّ و مملكتها الغائبة عن هذا العالم بمشيّتها و إرادتها» يک مطلبي را بايد به عنوان کلي بگوييم که آنجا عالم، عالم مشيت است عالم اراده است. يعني اگر سؤال کنند که مقربين در کدام عالماند ميگوييم در عالم ارادهاند عالم مشيتاند. عالم مشيت يعني چه؟ يعني عالمي که براي تحقق يک شيء فقط و فقط کافي است که مشيت و اراده باشد. اين را ميگويند عالم مشيت.
«فعلم من هذا أنّ اللّه خلق النفس الإنسانيّة ذات اقتدار على إيجاد صور الأشياء في عالمها الخاصّ و مملكتها الغائبة عن هذا العالم بمشيّتها و إرادتها، لأنّها» براي اينکه اين عالم «من سنخ الملكوت و عالم القدرة و الجبروت» به عالم جبروت هم حالا اصطلاحات مختلفي است ميگويند چون عالم عقل تدارککننده و جبران کننده عالم نفس است ميگويند عالم جبروت. هر کدام از اينها در حقيقت يک اسمي دارند که اين اسم نه به معناي فقط اسم اعتباري است بلکه اسم حقيقي است. حقيقت آن عالم حقيقت جبروتي است. يعني چه؟ يعني تدارک کننده عوالم مادون خصوصاً عالم نفس است «لأنّها من سنخ الملکوت و عالم القدرة و الجبروت إلّا أنّ ما تخترعها و تنشأ في عالمها ما دامت تكون في هذا العالم و صحبة الأعدام و القوى و الملكات يكون ضعيفة الوجود شبيهة بالأشباح و الاظلال، فإذا قويت ذاتها و قربت من مبدأها بقطع هذه العلائق الماديّة أصبحت مخترعة للصور الغيبية المناسبة لأخلاقها الحسنة أو السيّئة، إمّا ملذّة أو موذية، و لم يفارق الدنيا عن الآخرة إلّا في كمال الصورة و قوّة وجودها هناك و نقصها و ضعف وجودها هاهنا».
خدا رحمت کند مرحوم صدر المتألهين همه را در سايه هستي و وجود دارد ميبيند. وجود را هم داراي مراتب قوت و ضعف و شدت و ضعف ميبيند و براساس اين دارد تحليل ميکند. ما وقتي ميگوييم که مثلاً عالم ملکوت يا عالم جبروت، از نظر جناب صدر المتألهين يعني عالمي که وجوداً قوت بيشتري دارد شدت بيشتري دارد ميشود عالم ملکوت. اگر اشد از او باشد ميشود عالم جبروت. ضعيف باشد وجوداً ميشود عالم ملک و امثال ذلک. اصلاً جناب صدر المتألهين همه هستي را همه اين تعينات را دارد تحليل وجودشناسانه ميکند براساس نگرشهاي وجودشناسي عالم طبيعت ضعيف است عالم نفس قوي است و عالم عقل قويتر است.
همينجوري دارند نگاه ميکنند. ملاحظه بفرماييد «إلّا أنّ ما تخترعها و تنشأ» مگر آن چيزي که اختراع ميکند و يا ايجاد ميکند نفس «في عالمها» ببينيد اگر نفس بخواهد ايجاد بکند در عالم بدن يک وقت ايجاد ميکند در عالم نفس خودش. وقتي ميخواهد ايجاد کند در عالم بدن، دست و پا دارد حرکت دارد امکانات ميخواهد ابزار ميخواهد و ابزار ذلک. ولي وقتي ميخواهد در نفس خودش ايجاد بکند اينها را نميخواهد. چون قويتر است اختراعش و انشائش و ايجادش بدون ابزار کار ميکند. «سميع لا بالجارحة بصير لا بالجارحة».
«إلّا أنّ ما تخترعها» اختراع ميکند نفس «و تنشأ في عالمها» و ايجاد ميکند در عالم نفس «ما دامت تكون» اين چيزي که اختراع شده «في هذا العالم» يعني در عالم طبيعت «و صحبة الأعدام و القوى و الملكات» بناست که ابزار و قواي و ملکات همراه باشد کمک بکند «يكون ضعيفة الوجود شبيهة بالأشباح و الاظلال» اينها شبيه به شبحاند ظلاند حقيقت نيستند مثل ظل چقدر روشنايي دارد تا نور؟ اما «فإذا قويت» نفس «ذاتها و قربت من مبدأها» به مبدأش نزديک شد. چهجوري نزديک ميشود؟ «بقطع هذه العلائق الماديّة أصبحت» اين نفس. اين دهان بستي دهاني باز شد اين چشم بستي چشمي باز شد. اين براي چيست؟ يعني وقتي که شما تعلقات خودت را کم کردي اين دهان بستي يعني تعلق خودت را کم کردي. اين چشم بستي يعني تعلقات خودت را به عالم طبيعت به حداقل رساندي آن چشم قوي ميشود. «بل اصبحت» اين نفس «مخترعة للصور الغيبية المناسبة لأخلاقها الحسنة أو السيّئة» معاذالله.
به هر حال اگر کسي بخواهد صفت ذئب و نمر و اسد را پيدا بکند که در ملکوت وجودش اينها راه پيدا بکنند البته اين مسائل وجود دارد که بايد نفس قوي بشود. اما «فإذا قويت النفس ذاتها و قربت النفس من مبدأها بقطع هذه العلائق المادية اصبحت النفس مخترعة للصور العينية المناسبة لأخلاقها الحسنة أو السيئة» حالا اين مخترع است اختراع ميکند چه چيزي را؟ «إمّا ملذّة أو موذية» اگر آدمهاي وب و اخلاق حسنه و شايستهاي باشد لذتها را انشاء و ايجاد ميکند و اگر معاذالله هيئات سيئه داشته باشد موذيه را انشاء ميکند.
«و لم يفارق الدنيا عن الآخرة إلّا في كمال» دنيا و آخرت چقدر با هم فرق ميکنند؟ «و لم تفارق الدنيا عن الأخرة إلا في کمال الصورة و قوّة وجودها هناك و نقصها و ضعف وجودها هاهنا» در اينجا ميشود دنيا در آنجا ميشود آخرت. يعني چه در اينجا و آنجا؟ اگر قوي شد نفس و ارتباط با مبدأش را تقويت کرد ميشود عالم آخرت. اينجا هم که هست در عالم آخرت است چرا؟ چون با مبدأش مرتبط است. اما اگر نه، در اينجا ضعيف بود آنجا هم اختراعات او و اکتشافات او هم ضعيف خواهد بود. «و لم يفارق الدنيا عن الآخرة إلّا في كمال الصورة و قوّة وجودها هناك و نقصها و ضعف وجودها هاهنا».
پس همانطور که عرض کرديم جناب صدر المتألهين همه حقائق را در پرتو وجود ميبيند قوت وجود ميشود عامل عقل. ضعف وجود ميشود عالم طبع و امثال ذلک.