1403/08/08
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: سوره واقعه / آیه 20 و 21 /
«قوله عزّ اسمه: سورة الواقعة: ﴿وَ فاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ﴾[1]
بحث به يک صورت رسمي به عالم مثال و احکام عالم مثال رسيد. فرمودند که حق سبحانه و تعالي که انسان را آفريد و نفس انساني را آفريد، اين نفس را مثال خودش قرار داد نمونه خودش قرار داد. باز تأکيد کنيم که مثل نه، مثال. حالا در باب مثال الآن توضيحاتي که بيان ميفرمايند روشن ميشود که مراد چيست؟ مثلاً نفس انساني گرچه حرکت مادي ندارد ولي حرکت تجردي دارد بالاخره از نوعي به نوعي ميرسد و يک موجود متکامل است ولي حق سبحانه و تعالي يک موجود کامل است در باب حق بحث تکامل و بحث از نوعي به نوعي و حرکت جوهري و اين حرفها نيست. گرچه نفس حرکت مادي ندارد به لحاظ خودش، گرچه به لحاظ بدنش دارد، اما به لحاظ نفس حرکت مادي ندارد حرکت تجردي دارد. يعني از شأن وجودي به شأن وجودي ديگر، از جوهري به جوهري ديگر. از نوعي به نوعي ديگر اما اينکه به اصطلاح تکامل ديگري ميگويند در باب موجودات عاليه و مفارقات اينجوري نيست.
بنابراين اينکه ميگويند مثال است نه اينکه موجود برتر است نه! هرگز نفس مثل عقل نيست همانطوري که عقل هم مثل ذات باري سبحانه و تعالي نيست. اين مطلب اول بود.
حالا وارد عالم مثال ميشويم ببينيم که اين چه نوع عالمي است؟ از باب اينکه نفس مثال حق سبحانه و تعالي است فرمودند که حق سبحانه و تعالي نفس را مثال خودش قرار داد ذاتاً و صفةً و فعلاً. ذاتاً مثال خودش قرار داد براي اينکه يک موجود مجرد است. آن هم مجرد است اما خيلي بين اين دو تجرد فاصله است اين يک مسئله است.
اوصافش را يعني اوصاف انسان را مثل اوصاف خودش قرار داد همانطوري که ذات باري سبحانه و تعالي عالم است و قدير است و حي است و مريد است، همين نفس انساني هم اينگونه است. نفس انساني هم عالم است و قادر است و حي است و مريد است. کاري به بدنش نداريم اين بدن هم اگر مفارقت بکند نفس داراي اينگونه از اوصاف هست. مسئله بعد مسئله فعل است حق سبحانه و تعالي، عالَم فعل اوست. در باب نفس هم ميفرمايند که بدن نفس عالم فعل نفس است يعني همانطوري که خداي عالم در عالم تصرف ميکند و عالم به مثابه بدن الهي است هر کاري ميخواهد بکند باراني برفي سنگينياي «و الجبال إذا رفعت و الأرض کيف سطحت» و امثال ذلک، اينجا بدن هم همينطور است بدن ميخواهد اين سمت برود آن سمت برود بپّرد پايين بيايد بالا برود همه اين نشئاتي که براي بدن هست از جايگاه نفس دارد انجام ميشود. بنابراين نفس عالَم فعلي دارد که عالَم فعل همان بدن اوست و عالم هم به مثابه بدن حق سبحانه و تعالي است که داراي اين است.
اين را عرض ميکنيم از باب مثال است و الا قابل مقايسه نيست. اما تا يک حدي ميتواند آن نشأه را براي ما تداعي بکند.
«و أمّا الأفعال فبدنها» يعني بدن اين نسف «فذاتها عالمها» بدن نفس عالَم اين نفس است. از باب مثال داريم همه اين مسائل را ميخوانيم «و البدن كأنّه نسخة مختصرة من مجموع العالم الدنيوي ـ أفلاكه و عناصره، بسائطه و مركّباته، و جواهره و أعراضه ـ» شما بررسي بکنيد عالم را ببينيد که عالم داراي فرشي است عرشي است فلکي است ملکي است افلاکي دارد کراتي دارد زميني دارد زمينش داراي جنبههاي عنصري است جمادي است نباتي است حيواني است همه اينها هست. همه اينها در اين عالم که به مثابه بدن ـ مثابه است ـ به مثابه بدن الهي است الآن خداي عالم در اين عالم دارد تصرف ميکند همانطوري که ما در بدن خودمان تصرف ميکنيم خداي عالم هم در اين عالم دارد تصرف ميکند.
فرمودند که «و أمّا الأفعال فذاتها عالمها» يعني بدن انسان بدن نفس، عالَم نفس است در آن تصرف ميکند. عالم اله چه دارد؟ عرش دارد فرش دارد کرسي دارد قلم دارد افلاک دارد کواکب دارد موجودات سماوي دارد موجودات ارضي دارد در ارض جماد دارد نبات دارد همه اينها را که شما نگاه کنيد در بدن انسان هم هست. بدن انسان يک عجائب و شگفتيهايي دارد که ميگويند اين انسان عالم صغير است و عالم کبير انسان کبير است. همه آنچه را که شما در عالم کبير ميبينيد در انسان هم ميبينيد و بالعکس. از باب نمونه ميگويند پشه و فيل هر چه فيل دارد پشه دارد حتي يک چيز اضافهاي هم پشه دارد که فيل ندارد اين هم تغييراتي که هست.
ايشان الآن ميگويند که اين مثال که گفتيم دارند مثال را تبيين ميکنند. ميگويند خداي عالم انسان را مثال خودش آفريد ذاتاً صفةً فعلاً. فعلاً يعني چه؟ ميگويد همانطوري که خداي عالم، عالَم به مثابه بدن اوست و هر نوع تصرفي بخواهد در اين بدن انجام ميدهد، بدن انسان هم عالم نفس انساني است که هر نوع تصرفي اين نفس بخواهد در اين بدن انجام ميدهد.
پرسش: ...
پاسخ: بله، چون نفس دارد عقل دارد. البته آنها هم قواي نفسانياند. «و أمّا الأفعال فذاتها عالمها، و البدن كأنّه» اين کاف تشبيه است نه أنّه؛ «نسخة مختصرة من مجموع العالم الدنيوي» عالم دنياوي چه دارد؟ «ـ أفلاكه و عناصره، بسائطه و مركّباته، و جواهره و أعراضه ـ» همهاش جوهر و عرضاند يا عقلاند نفساند مادهاند صورتاند جسماند يا مسائل کروي و مسائل نجومي و امثال ذلک. «و لها أيضا»
پرسش: ...
پاسخ: «و لها أيضا في ذاتها مملكة خاصّة شبيهة بمملكة بارئها» يعني براي نفس هم همانطوري که خداي عالم که بارئ و آفريدگار اين عالم است و اين عالم به گونهاي است که هر نوع تصرفي را خدا بخواهد انجام بدهد براي نفس همينطور است «و لها» يعني براي نفس أيضا «في ذاتها» در ذات خودش در نفس خودش «مملکة خاصة» يعني همانطور که بدنش يک نوع مملکتي دارد نفس خودش هم در ذات خودش يک سلسله قوايي دارد. ما يک قوايي ظاهري داريم که به بدن ما برميگردد چشم و گوش اينها قواي باطني داريم که به نفس ما برميگردد. «و لها أيضا في ذاتها مملكة خاصّة شبيهة بمملكة بارئها» ببينيد در ماده مثلاً در چشم و گوش و امثال ذلک، اين شباهتي با مملکت بارئ ندارد. چرا؟ چون الآن توضيح ميدهند ميگويند اين دست و اين پا يک مقداري حرکت که بکند خسته ميشود و بعد کلال پيدا ميکند ملال پيدا ميکند و امثال ذلک. اما قواي نفساني اينگونه که نيست. شما هر وقت اراده بکنيد اراده کنار دستت است ولي اگر اراده بکنيد برويد آنجا اين پا همراهي نميکند چشم همراهي نميکند اين بازار و آلات ضعيف ميشوند اما قوايي که در درون نفس هست مشابهتش به عالم اله بيشتر از مملکت بدن است. «و لها» يعني براي اين نفس «أيضا» يعني غير از آن بدن «في ذاتها مملکة خاصة شبيهة بمملکة بارئها» اين شبيه است.
«مشتملة على أمثلة الجواهر و الأعراض المجرّدة و الماديّة» اين نفس همانطوري که يک سلسله جواهر و اعراض مادي دارد يعني ماده و صورت دارد نفس و عقل هم دارد. نفس عقل که مادي نيستند ولي اينها در حقيقت در آن مملکت و نفس کبير انسان هستند. «مشتملة علي أمثلة الجواهر و الأعراض» اما «المجرّدة و المادية و أصناف الأجسام الفلكيّة و العنصريّة و ساير الخلائق» همه خلائقي که در عالم هستي وجود دارد اعم از تجردي و مادي، در نفس انسان و مملکت بدن انسان وجود دارد. «يشاهدها نفس حصولها و فيها و مثولها بين يديها شهودا إشراقيّا و مثولا نوريّا» وقتي نفس به مملکت درون خودش مينگرد آنها را با عناره و اشراق وجودي خودش مشتعل ميکند.
خداي ناکرده حالا جهات منفي حرص و آز و طمع و توجه به مسائل ديگر و مال ديگران و فلان و فلان همه اينها به يک اشراق نفس. نفس واقعاً اژدرهاست. بخاطر اينکه يک وقت است که حالا مثلاً آدم پير ميشود سنّش پير ميشود يا دست و پايش فلج ميشود نميتواند کار بکند ولي نفس مشتعل است آزش حرصش طمعش حبّش بغضش شما ميبينيد که انساني که مثلاً دست و پايش هم فلج است اگر خداي ناکرده نسبت به يک نفر بغض گرفت اين بغض چهجوري درونش را دارد منفجر ميکند يا اگر محبتي نسبت به ديگي گرفت اين محبت چهجور عشق را در درونش فوران ميآورد اين بخاطر چيست؟ بخاطر اينکه اين قوا يعني قواي دروني و تجردي «بين يدي نفسا» نفس به اينها يک اشاره ميکند بلند ميشود. اما آنها با فاصله هستند. «يشاهدها بنفس حصولها منها و مثولها بين يديها» يعني تمثل اينها بين يدي نفس. «شهودا اشراقيا و مثولا نوريا» اينها مثالهاي نورياند و حيثيت مادي ندارند. آن جهت تجردي بر آنها غالب است و وقتي جهت تجردي غالب بود کلال و ملاي که ندارد خستگي که ندارد اين بدن خسته ميشود چشم خسته ميشود گوش خسته ميشود اما نفس و قواي نفس که خسته نميشوند اينها با اراده کار ميکنند نصف شب برو بالاي کوه، نفس ميرود. قواي نفس ميرود اين بدن نميرود. براي اينکه اين کلال و ملال دارد.
«و الناس لفي غفلة و ذهول عن عجائب الفطرة الآدميّ و غرائب القلب الإنساني» نفس غافل است از اينکه مملکت بدن انسان و مملکت نفس انسان چقدر وسيع است و چقدر جاي اين تصرفات زياد است. ما واقعاً مثل حالا از باب تشبيه معقول به محسوس، مثل يک موبابلي که دستمان است اين موبايل از باب تشبيه عرض ميکنيم اين موبايل صد تا کار ميکند ما پنج تايش را هم بلد نيستيم. براي اين است که غافليم از اينکه نفس دهها کار ميتواند بکند براي ما. دهها امتياز ميتواند براي ما بياورد. ولي ما از اين غافل هستيم. آسيبهاي سنگيني هم ميتواند بزند ما غافل هستيم.
«و الناس لفي غفلة و ذهول عن عجائب الفطرة الآدميّ و غرائب القلب الإنساني» چرا انسان غافل است؟ براي اينکه اشتغال به عالم ديگري دارد. اشتغال به مثلا حظ بصر، ما را از حظ سمع باز ميدارد. به يک جوان ميگوييم بيا غذا، ميگويند ورزش! او جواني مثلاً ورزش است لذاتي که دارد. توجه به آن، او را از اين طرف باز ميدارد. اينجا هم همينطور است «و الناس لفي غفلة و ذهول عن عجائب الفطرة الآدميّ و غرائب القلب الإنساني لاهتمامهم بعالم المحسوس» انسانها به عالم محسوس و ظاهر اشتغال دارند «و نسيانهم أمر الآخرة و معرفة الرب و الرجوع إليه» رب اينکه خداي عالم در قرآن فرمود ﴿نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ﴾[2] ما آنها را از ياد خودشان هم فراموشي داديم و غافل کرديم.
يک نکته ديگي که در باب مضاهات که يعني برابري و از باب تمثيل يعني از باب همان مثال رب بودن. مضاهات يعني اينها باهم برابرند. ما يک رب داريم رب عالم و يک عالم. يک نفس داريم و يک بدن. مضاهات بين رب و عالم با نفس و بدن. ميگويند که نسبت نفس به بدن مثل نسبت ربّان به سفينه است و ملِک الي المدينه است. حق سبحانه و تعالي در مقام ذات عالم در مقام فعل، نفس در مقام ذات و بدن در مقام فعل. اين مضاهات را الآن ميخواهند بررسي کنند اين برابري و اين مثول و اين مثالي که هست را ميخواهند ذکر کنند. «فمن جملة المضاهاة الواقعة بين الربّ و النفس» ما اگر بخواهيم بگوييم که شما ميگوييد که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» چه مضاهاتي برقرار است؟ چرا نميگويد که «من عرف الشجرة فقد عرف ربه»؟ چون مضاهات برقرار نيست. اما اينجا مضاهات برقرار است يک نوع نمونگي و يک نوع مثالي برقرار است.
از جمله مضاهات بين رب و نفس چيست؟ «إنّه جعلها ذات نشأتين» خداي عالم نفس را داراي دو مرحله و دو نشأه قرار داد: «الغيب و الشهادة» شما نميگوييد که خداي عالم عالم الغيب و الشهاده است نفس هم عالم غيب و شهادت است. شهادت يعني بدن و جلوههاي بدني و مادي او عالم شهادت است. اما قواي نفساني هم عالم غيب نفس هستند که نفس به اينها هم عالم است. «انّه» يعني خداي عالم «جعلها» نفس را «ذات نشأتين الغيب و الشهادة ـ كما إنّه عالم الغيب و الشهادة ـ و ذات عالمين: الملك و الملكوت، و الخلق و الأمر ـ كماله الخلق و الأمر» نفس هم خلق و أمري دارد. شما الآن آب ميل ميفرماييد خلق است. با ديده درون حقائق را مشاهده ميکنيد امر است. مُلک است ملکوت است. خلق است امر است. همانطوري که خداي عالم ذات نشأتين است عالم الغيب و الشهادة، عالم الملک و الملکوت، عالم الأمر و الخلق. انسان به لحاظ نفس هم اين ويژگيها را دارد ملک و ملکوت دارد خلق و امر دارد غيب و شهادت دارد.
«فأفعال النفس» افعال نفس هم به اراده نفس «بإرادتها على ضربين:» دو نوعاند «فما تفعله باستخدام قويها البدنيّة و جنودها الجسمانيّة» همه کارهايي که به واسطه ابزار بدني دارد انجام ميدهد «فهي» يعني اين کارها و اين افعال «متغيّرة متجدّدة» چطور؟ «لأنّها» براي اينکه اين افعال «كائنة بواسطة الحركات و انفعالات». «مواد الآلات و الحرکة لا تدوم» اينجا ميخواهند اين را بگويند که عالم خلق انسان که بدنش باشد اينها که دائمي نيستند اينها کلال برميدارند ملال برميدارند خسته ميشوند تعب برميدارند فرسوده ميشوند و امثال ذلک. «و مواد الآلات» که ماده است «و الحرکة لا تدوم» چرا؟ «لأنّها» زيرا اين مواد و اين حرکت «عين الحدوث و الانقضاء، و ربما» چه بسا «تنقضي القوى» اين قوي عصيان بکنند و گوش نکنند. شما ميگوييد که بلند شو برو دم در. حال ندارم، بدن نميکشد دستم فلان است. «و ربما تنقضي القوي و الطبائع» چرا؟ «لكلال آلاتها و فتور موضوعاتها» فتور موضوع يعني چه؟ موضوعش ماده است. اين ضعيف ميشود. «و أما ما تفعله بذاتها» اما آن کارهايي که نفس انجام ميدهد از ناحيه ذات خودش نه. به وسيله بدن «من غير توسّط القوى الطبيعيّة و الآلات الجسمانيّة. فهي امور ثابتة محفوظة عندها ما دامت ذاتها تديمها» تا زماني که ذات ذات است ولو از بدنش هم جدا بشود ولو بدنش هم از بدن خلع بشود حتي اين ميتواند کار خودش را انجام بدهد. «ما دامت ذاتها تديمها» تا زماني که ذات اين قوي را و اين قواي روحي و نفساني را حفظ ميکند اين است. «تديمها و تحفظها بعد أن حصلت لها ملكة الحفظ» اول بايد ملکه حفظ برقرار بشود بداند اين قواي دروني خودش را هم فعال بکند بعد از اينکه قواي دروني را فعال کرد مثلاً فرض کنيد که چشم درونش ديد ماشاءالله «هنيئا له» اين براي هميشه است آن که خستگي ندارد. آن فتوري ندارد. اينکه ميگويند تبديلش بکنيد به ملکه، تبديلش بکنيد به مقوم، براي همين است که اگر تبديل شد به ملکه نفساني، خستگي ندارد براي هميشه هست. شما اگر چشمت بينا شده که حق را ببينيد، مثلاً اين چشم نيست که خسته بشود به زحمت بيافتد، ببينيد اين چشم الآن مثلاً اين را ميداند وقتي که چند ساعت گذشت خسته ميشود و بايد بخوابد. ولي چشم درون که ماده ندارد که خسته و کلال و ملايي داشته باشد وقتي بنا شد حقائق را ببينيد براي هميشه ميبيند. حقائق را بشنود براي هميشه ميبيند لذا ميفرمايد که بعد از «أن حصلت لها ملکة الحفظ و الاسترجاع من جهة رجوعها إلى الباري» استرجاع يعني آنها را برگرداند به نفس که بتواند نفس آنها را مشاهده کند و ملاحظه بکند «من رجوعها الي الباري و اتّصالها بالملإ الأعلى و الحفظة الكرام الكاتبين» اصلاً يک عالم ديگري ميشود.
مستحضر باشيد که ما داريم عالم را نه اينکه بسازيم، ميخواهيم يک عالم ديگري را تشريح کنيم. يک وقتي ميآيند براي ما عالم ماده را ميگويند که عالم ماده ديدنيهايش شنيدنيهايش بوييدنيهايش محسوسات اين است اينها را براي ما تضريح ميکنند احکامش را هم بيان ميکنند حرکت تغيير است مکان است حيز است اشاره حسيه است و اينگونه از مسائل را دارند براي ما معين ميکنند. اين براي عالم ماده است. ايشان هم دارد عالم مثال را بيان ميکند. اگر به لطف الهي چشم مثالي شما بينا شد براي هميشه بيناست. برخلاف آنجا. اگر گوش شنوا پيدا بشود، اگر شامه شما که بعضي اساتيد ميفرمودند که اينها در حقيقت شامهشان به گناه آشناست از کنار گناه چون بوي بد دارد رد ميشوند براي هميشه از گناه عاصي هستند فراري هستند. «و اتصال بالملإ الأعلي و الحفظة الکرام الکاتبين فكذلك أفعال اللّه تنقسم إلى ثابتات و متغيّرات، مبدعات و كائنات» همانطوري که نفس انساني دو جور کار دارد خلق و امر، ملک و ملکوت، غيب و شهادت، افعال الهي هم همينطور هستند خداي عالم هم اين را دارد.
البته انسان اگر دارد چون مثال خداست و خدا اينجوري آفريده است، نه اينکه ما از اين طرف بگوييم. چون خداي عالم انسان را اينگونه آفريد اين نشئات براي انسان هست.