1403/08/07
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: سوره واقعه / آیه 21 /
قوله عزّ اسمه: سورة الواقعة: ﴿وَ فاكِهَةٍ مِمَّا يَتَخَيَّرُونَ وَ لَحْمِ طَيْرٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ﴾[1]
در سوره مبارکه ﴿إذا وقعت الواقعه﴾[2] بحث به انسانها و طوايف از انسانها در روز قيامت رسيد ﴿و کنتم ازواجا ثلاثه﴾[3] خداي عالم ميفرمايد که انسانها در روز قيامت به سه دسته تقسيم ميشوند يک دسته دستهاي هستند که در قسمت يميناند اصحاب ميمنهاند که حالا راجع به اينها و نامگذاري و فلسفه نامگذاري اينها احکام اينها شؤونات اينها موقعيتهاي وجودي اينها بحث خواهد شد که چگونه خواهند بود؟ و تفاوتشان با ديگر دستههاي ديگر چيست؟
دسته دوم دستهاي است که از آنها به اصحاب مشئمه ياد ميکنند اصحاب مشئمه که از کلمه شوم و بدي و امثال ذلک هست ناظر به آن دسته از افرادي هستند که در مسير تباهي و فسق و فجور و انحراف قدم برداشتند و در حقيقت موقعيت وجودي اينها شوم شده همانطوري که در دسته اول وقتي ميگوييم اصحاب الميمنه يعني اينها همصحبتاند. همصحبت نه يعني اينکه آدمهاي خوبياند. نه خوب هستند. صحبت و همصحبت و همراهاند با خوبيها. کما اينکه در باب اصحاب مشئمه همه همينطورند اينها همصحبتاند حقيقت وجوديشان شوم و بدي و امثال ذلک شده. راجع به احکام اينها شؤونات آنها موقعيتهاي وجودي آنها، ارتباطشان با خودشان معاذالله نحوه عذابشان اينها کيفرهايي که برايشان هست اين هم يک دسته ديگري هستند که حالا در اينجا به عنوان «اصحاب المشئمة ما اصحاب المشئمة» از آنها ياد ميشود که احکام آنها را هم إنشاءالله مطالعه ميفرماييد و ميخوانيد.
دسته سوم کسانياند که از آنها به مقربين ياد ميکنند که ﴿و السابقون السابقون اولئک المقربون﴾[4] اينها کسانياند که اهل حرکتاند اهل هجرتاند اهل حرکتاند اهل سرعتاند و نهايتاً اهل سبقت و پيشي گرفتند و مسير خير را طي کردند و به مقام قرب حق رسيدند که مقرب شدند اينها موقعيتهاي وجوديشان شؤوناتشان و نحوه حضورشان در عالم هستي در عالم قيامت چگونه خواهد بود. که الآن داريم ويژگي اينها را ميخوانيم.
نکتهاي که قابل توجه بود و در جلسات قبل عرض شد اين است که اين عوالم، عوالم غيباند در عوالم غيب امکانات، ابزار فرصتها تهديدها مثل عالم شهادت نيست. ولي ما براي اينکه آن عالم را بخواهيم توضيح بدهيم از امکانات اينجا وام ميگيريم از عنوان عذاب و آتش و اينها مثلاً وام ميگيريم يا از عناويني مثل «و کأس من معين» يا «اباريق» يا «اکواب» و امثال ذلک وام ميگيريم وگرنه آنجا اين مسائل نيست چراکه اصلاً آنجا مادهاي وجود ندارد که ما بگوييم مثلاً ابريق هست يا کاسهاي هست يا جامي هست که «بأکواب و اباريق و کأس من معين» اينها عناويني است که در حقيقت عنوان مشير است به حقيقتي که در آن عالم وجود دارد. ما آن حقائق را نميتوانيم براي شما توضيح بدهيم چراکه اساساً آنجا ماده وجود ندارد و مراحل وجودي آنجا اصلاً متفاوت است لذا فرمود: «و مثل الجنة التي وعد المتقون» مَثلش اين است نه اينکه حقيقتش اين باشد. نه! به گونهاي ديگر است.
ما مثلاً يک لذت شرب داريم يک لذات أکل داريم، آيا لذت شرب و لذت أکل فقط همين است؟ الآن مثلاً نگاه کنيد در ارتباط با آفرينش انسان، آفرينش انسان يکي اين است که پدر و مادر باشند يکي اين است که مادر داشته باشد فقط. يکي اينکه اصلاً مادر و پدر هم نميخواهد مثل خلقت حضرت آدم. اينها انواعي است که به اداره الهي هست. ممکن است که خطاب بکند به اين درخت بگويد آدم شو! «کن أباذر»! اينها راههايي است که خداي عالم دارد. اينجور نيست که فقط محدود باشد ما فکر ميکنيم که أکل و شرب همين است. شرب فق ما از اين دهن و أکل هم از دهن داريم ميخوريم. همين؟ لذت شرب و أکل همين است خدا اين را داده در حد اقلي، در حد دنيا، در حداقل که ما از نخوردن نميريم. و الا بنا نيست که لذت باشد. لذت شرب را خدا به ما نداده است. لذت أکل را نداده است به ما أکل داده و اين أکل براي اينکه براي ما يک اشتهايي بياورد لذتي دارد و الا چقدر الآن درد و درمان و دارو و فلان براي همين أکل و شرب ما دارند ميسازند. اگر اين به دردبخور بود که اينجور نبود. طرف الآن ميخواهد يک آب بخورد ميبيند که نفسش رفت. اينجور که نيست.
پرسش: ...
پاسخ: بله، آن يک عالم ديگري است اصلاً نميشود اسمش را بُرد. حالا ما ميگوييم يک عالم مثال است. مگر مثال يک چيز عادي است. شما الآن مثلاً فرض ميخواهيم که يک آدم کارتني بسازيد. الآن چند هزار تا کارتن ساختند؟ نميتوانيم عالم مثال با عالم طبيعت چقدر فرق ميکند. ببينيد الآن خيال شما يک دانه درخت در خارج که هست يکي بيشتر نيست اين را ميخواهيد به ذهنتان بياوريد چند هزار نوع ميتوانيد؟ اين قدّش بلندتر باشد اين کنارش درخت سيب باشد اين آقا کنارش آفتاب باشد هر چه که شما بخواهيد در اين عالم خيال مگر به اين راحت است؟ ما يک چيزي ميگوييم عالم خيال. عالم خيال همين کارتنهاي سرقت که درست ميکنند کارتنها فيلم درست ميکنند همين انيميشنهايي که دارند درست ميکنند اينها عالم خيال است درذهن يک آقايي ميآيد که آقا اين مثلاً پينوکيو دماغش بزرگ باشد او که دروغ ميگويد دماغش بزرگ باشد. يک نوع تخيل است هزار جور ميشود گوشش بزرگ باشد سرش کوچک باشد حرفهايي که در عالم خيال که به اين راحتي نيست. ما ميگوييم مثال ولي مثال مگر اين است؟ تمامي ندارد عالم مثال که در اين سطح باشد.
با اين تحليلها و توصيفاتي که هست اين است که ما الآن فعلاً داريم آنچه را که در عالم عقل و مقربين دارد گفته ميشود اين از باب وام گرفتن از عالم طبيعت است اگر گفته ميشود «و لحم طير مما يشتهون و فاکهة مما يتخيرون و لحم طير مما يشتهون» اينها از باب اين است. حالا نکتهاي که در اينجا دارند توضيح ميدهند ميگويند که بياييد ما براي شما عالم مثال را توضيح بدهيم و بگوييم اصلاً چه نشأهاي است؟ چه دار وجودياي است؟ متفاوت به چندين هزار مرتبه تفاوت. اينجوري نيست. حالا ما يک خيال متصل داريم همين خيال متصل ما شما مثلاً همين جا را اين کاشي را اين اتاق را شما ميخواهيد صد جور تصوير کنيد رنگهايش را عوض ميکنيد کمّ و کيفش را عوض ميکنيد فاصلهها را بالا و پايين ميکنيد فرش را رنگش را تغيير ميدهيد همه اينها خيال است. همه اينها خيال است تازه اين خيال متصل است اينکه ميگويند تفاوت بين يعني موقعيت عالم دنيا با عالم مثال، مثل رحم مادر است با عالم دنيا. تفاوت چقدر است؟ تفاوت رحم مادر يک جاي بسته و اين دنياي به اين عظمت اين تفاوت است. همين تفاوت را ميگويند بين عالم دنيا با عالم مثال است.
حالا همين تفاوت هم با عالم عقل، همين تفاوت هم با عالم اله، ديگه همينطور ميرود و نهايت ندارد. از اين بحثي که الآن داريم شروع ميکنيم ديروز شروع کرديم الآن ميخواهيم ادامه بدهيم همين است ايشان ميفرمايند که اجازه بدهيد ما عالم مثال را براي شما توضيح بدهيم اين فرمايشات خيلي ارزشمند است که ما با نشئات ديگر وجودي بخواهيم ارتباط داشته باشيم «و بيانه ممّا يحتاج إلى اظهار لمعة من علوم المكاشفة قريبة المأخذ من علوم المناظرة» ما ميخواهيم يک سلسله مباحث کشفي را به بحثهاي نظري نزديک بکنيم. بحثهاي نظري مباحث برهاني و مباحث گفتگو و بيان و علم حصوليا ست ولي مباحث کشفي يک سلسله مباحث ديگري است. آنچه که در عالم کشف دارد اتفاق ميافتد را ما ميخواهيم يک مقدار تقريب بکنيم و نزديک بکنيم با علوم مناظره و شما يک مقدار راجع به آن آشنا شويد.
«و هو» آن قطعهاي که ما ميخواهيم از علوم مکاشفه بيان بکنيم اين است که «إنّ اللّه- سبحانه- قد خلق النفس الإنسانية و أبدعها» خداي عالم همانطوري که طبع و بدن انسان را آفريد از خاک آفريد، نفس را ابداع کرد لذا اينها را ميگويند مکونات. به آنها ميگويند مبدعات. نفس از چيزي گرفته نشده است. بدن از خاک است. ولي نفس از چيزي گرفته نشده است اين به ابداع الهي است. خداي عالم اين بدن را نگاه ميکند ايجاد ميکند انشاء ميکند «من غير شيء». «لا من لا شيء»، «لا من شيء» است در حقيقت. اين ميشود مبدع. مبدعات با مکونات فرقشان اين است مکونات از اشياء گرفته ميشود و مبدعات «لا من شيء» هستند از چيزي نيستند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، روح آن حالت تجرد تام است و نفس تجرد مياني است. اول نفس است «جسمانية الحدوث» بعد «روحانية البقاء» است آن وقتي که به تجرد تام ميرسد به آن ميگويند روح. الآن در ابتدا به آن ميگويند نفس.
پرسش: تجرد تام منظور همان ...
پاسخ: بله، صورت هم ندارد. «و هو إنّ اللّه- سبحانه- قد خلق النفس الإنسانية و أبدعها» يعني اين چون خلق عام هم شامل مکونات ميشود هم شامل مدعات. ولي وقتي ميخواهند بگويند مبدع است ميگويند «خلق». بعد اين ذکر خاص بعد از عام ميشود. اين خلق مثل اينکه هم به أمر بگوييم خلق هم به خلق بگوييم. «ألا له الخلق و الأمر» ولي «خلق السموات و الأرض» که آن منظور آن خلق عام است. «و هو إنّ اللّه- سبحانه- قد خلق النفس الإنسانية و أبدعها» اينجا نبايد ويرگول باشد اين ويرگول گاهي وقتها مزاحم است «و أبدعها مثالا له» خداي عالم نفس را مثال خودش قرار دد نه مِثل. مثال خودش قرار داد. مثال خودش يعني چه؟ يعني يک نمونهاي مثال خودش. يعني چطور؟ يعني ميخواهيم نگاه بکنيم که ما الآن يک موجود دبني هستيم چشم ما ميبيند گوش ما ميشنود زبان ما ميچشد دماغشان استشمام ميکند هر کدام کار خودش را ميکند. ولي وقتي نفس ميخواهد کار بکند ديگه اين جوراح را نميخواهد نفس «سميع لا بالجارحه، بصير لا بالجارحة» کاري به جوارح ندارد. جوارح مال بدن است که ميگوييم ذاتاً مجرد و فعلاً مادي است. اما اگر ذاتاً مجرد و فعالً هم مادي بود فعلاً مادي يعني چه؟ يعني افعالش هم ذاتاً مجرد فعلاً هم مجرد يعني چه؟ يعني افعالش هم براساس تجرد است ابزار نميخواهد ماده نميخواهد وسيله نميخواهد.
پرسش: ...
پاسخ: نه آن هيچ کاري نميکند اين همه کار ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: بله هيچ کاري نميکند. «و أبدعها مثالا له» اما «مثالا للواجب ذاتا و صفة- و لله المثل الأعلى- و فعلا» آقايان! داريم به عالم مثال نزديک ميشويم بعد هم عالم عقل و بعد. اين نفس مثال عالم اله است ذاتاً صفةً و فعلاً. ببينيم که ذات در عالم اله چه معنايي دارد صفت چه معنايي دارد؟ يعني چه حالتي دارد؟ چه موقعيت وجودي دارد؟ «مع التفاوت العظيم بين المثال و الممثّل له» يک تفاوتي است بين مثال و ممثّل له. تفاوت عظيم يعني تفاوت نامتناهي. انسان مثال الهي است اما اين مثال با آن ممثّل له نه از زمين تا آسمان بلکه از صفر تا بينهايت است. لذا فرمود تفاوت عظيم است «مع التفاوت العظيم بين المثال و اللمثل له و لذلك» بخاطر همين که مثالش هست نه مِثل. نه تنها خدا مِثل ندارد مِثل مِثل هم ندارد «و ليس کمثله شيء» مثلش که ندارد. مثال يعني نمونهاي که ما ميتوانيم. مثال را که ميگويند مثال براي اينکه حد متوسط بين يک چيزي با چيز ديگري است. مثال يعني حد متوسط. ميگويند آقا يک مثال بزن شما! يک مثال بزن يعني يک پله ما را ميخواهي به عالم عقل برساني، يک پله ما را بالاتر بياور از عالم حس يک مقدار بالاتر ما را بياور ما يک نمونهاي از او ببينيم بعد به او باور کنيم.
مثال يعني متوسط بين عالم محسوس و عالم معقول. اين را ميگويند مثال. اينجا هم همينطور است. ما الآن ميخواهيم مثال بزنيم و اين مثال ميخواهد بين يک موجود مادي محسوس با موجود الهي فرق بگذارد. لذا اين را مثال گذاشتند فرمودند که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» چطور؟ به عنوان يک مثال است يک نمونه است از عالم اله.
پرسش: خدا که مثل ندارد مثل جايي است که مثلاً با خداي سبحان صد درصد مطابقت داشته باشد يعني همانند باشد. چنين چيزي نداريم يک چيزي مثال دارد که انسان پايينتر است.
پاسخ: «و لذلک جعل معرفتها وسيلة إلى معرفته» و بخاطر همين مسئله خداي عالم اصلاً اين مطلبي که شما ميفرماييد ما اين را در فلسفه مخصوصاً شما بايد بدانيد گذرانديم مثل يعني آن چيزي که ببينيد مماثلت يعني چه؟ يعني اينکه دو فرد از يک نوع. ميگويند اجتماع مثلين محال است اجتماع مثلين محال است يعني چه؟ يعني يک نفر دو نفر باشد دو تا نوع دو تا فرد بخواهند از يک نوع در يک جا جمع بشوند اين محال است اجتماع مثلين است. اگر ما معاذالله گفتيم که خدا مثل دارد يعني ما يک نوع برتر داريم خدا و معاذالله چيزي ديگر تحت آن نوع هستند از بس اين سخن سخيف است که اصلاً نميشود زد که خدا مثل ندارد. حتي وقتي ميگويند که شما وقتي ميگوييد خدا واحد است اين واحد عددي نيست چون اگر واحد عددي باشد لازمهاش اين است که دو تا مثل هم باشند. اينجوري ميشود اگر واحد عددي باشد زيد هم يک عدد است معاذالله خدا هم يک عدد است حالا حقيقتشان جدا است ولي در وحدت يکي هستند. مگر ميشود؟ وحدت الهي با وحدت زيد؟ لذا اصلاً اين کفر است. کفر است اگر کسي قائل به وحدت عددي باشد لذا در بيان حضرت علوي(عليه السلام) دارد: «واحد لا بالعدد» اصلاً وحدت خدا نه تنها وجود خدا با همه وجودات ذاتاً و حقيقتاً جداست احکامش هم جداست. حتي اگر شما گفتيد وحدت دارد. خدا واحد است اين سيب هم واحد است مگر اين نوع وحدت را دارد؟ خدا موجود است شجر هم موجود است مگر اين وجود را دارد؟ همه چيزش فرق ميکند.
ما يک مقدار باشد شما الحمدلله خيلي اينها را گذرانديد خدا را شکر.
پرسش: ...
پاسخ: يکي نيست حالا متصوفه را بگذاريم کنار. اهل معرفت قائل به وحدت شخصياند.
پرسش: ...
پاسخ: تصوف نه. تصوف وحدتشان را با اشياء ميدانند ميگويند معاذالله خدا با اشياء حالا «علي نحو الاتحاد» علي نحو الحلول» و امثال ذلک آنها خلاف هستند که جهله صوفيه هستند و اينها حرفشان نامربوط است.
«و لذلک» و بخاطر همين مسئله که انسان مثال خداست نه مَثل، «جعل معفته» نفس را «وسيلة إلي معرفة الرب كما يدلّ عليه الحديث المشهور: من عرف نفسه فقد عرف رّبه. از کلمات اميرالمؤمنين(عليه السلام) است. «فهي قد أبدعت» يعني اين نفس ابداع شده «مفتاحا لمعرفة اللّه تعالى» براي اينکه راهي باشد بابي باشد براي اينه انسان بتواند در باب معرفت الهي از اين طريق يک نوع شنختي داشته باشد «مفتاحا لمعرفة الله تعالي ذاتا و صفة و أفعالا، لكونها مثالا له كذلك» يعني بخاطر اينکه نفس مثالي است براي حق سبحانه و تعالي «کذلک» يعني چه؟ يعني ما به جايي ميرسيم که فعل و وصف و ذات در انسان هم به اينجا برسد که انسان ذاتاً بشود خير. نه اهل خير.
پرسش: ... خدا مَثل دارد ولي مِثل ندارد «ليس کمثله شيء» «و لله المثل الاعلي» ...
پاسخ: بله همين درست است. حالا پس نکتهاي که الآن ميخواهند مطرح کنند اين است که همانطوري که در باب حق سبحانه و تعالي مسائل به گونه ديگري ديده ميشود ما ميتوانيم در حوزه نفس هم مسائل را به گونهاي ببينيم که مثالي و نمونهاي باشد براي معرفت نسبت به حق سبحانه و تعالي.
پرسش: ...
پاسخ: الآن دارند توضيح ميدهند «أما الذات و أما الصفات و أما الأفعال» داريم ميخوانيم.
«أما الذات فقد خلقها الباري وجودا نوريّا مفارقا عن الأجرام و الأحياز و الأوضاع في ذاتها» خدا را ما چهجوري ميشناسيم؟ آيا خدا حيزي دارد؟ مکاني دارد زماني دارد؟ حرکتي دارد؟ تغاير اين چناني دارد؟ نه. ذات هم همينطور است. ذات و نفس انساني حيز ندارد الآن ما روحمان شما روح را ميفرستيد براي شرق، غرب، آسمان، زمين، مکان ندارد جا ندارد قابل اشاره حسيه نيست. اين در حقيقت حرکت مادي ندارد تغييرات مادي ندارد نفس زيد از اول طفوليت تا آخر هشتاد سالگي هست. نفس زيد است. بدنش هزار بار حرکت ميکند تغيير پيدا ميکند اما يک زيد است و او به «من» اشاره ميکند.
بنابراين ميفرمايد که «أما الذات فقد خلقها الباري وجودا نوريّا» خلق کرده است يک وجود نوري. البته باز هم قابل مقايسه نيست «بينهما بون بعيد» فاصله است ولي يک چيزي يک نمونهاي از آن هست که چه؟ که مکان ندارد ما همه اشياء را ميبينيم که مکان دارند زمان دارند حرکت مادي دارند قابل اشاره حسيهاند اما اين نه. ابعاد ثالثه دارند طول و عرض و عمق دارند اين ندارد. پس يک چيزي هست که متفاوت با چيزهاي ديگر است. «فقد خلقها الباري وجودا نوريا مفارقا عن الأجرام و الأحياز و الأوضاع في ذاتها».
«و أمّا الصفات» خداي عالم انسان را آفريده است نفس را آفريده «فقد خلقت» همين نفس را «عالمة قادرة حيّة سمعية بصيرة متكلّمة، و هذه كلّها صفات اللّه من حيث المفهوم» اين که شما ميگوييد «من ديدم، من فهميدم، من اراده کردهام، من زندهام» اين «من» کجاست؟ قابل اشاره حسيه که نيست؟ در عين همه اينها هست. سميع است بصير است عليم است قدير است حي است مريد است همه اينها هست. ما وقتي در ارتباط با اوصاف و افعال هستيم چشم گوش سر دست پا همه جدا هستند اما آن همه به يک جا اشاره ميکنيم هيچ جا هم نيست. لذا داراي همه اوصاف هست «و أمّا الصفات فقد خَلقت» يا «خُلقت». «فقد خُلقت» يعني اين نفس «عالمة قادرة حيّة سمعية بصيرة متكلّمة، و هذه كلّها صفات اللّه من حيث المفهوم». «و اما الأفعال»