1403/01/14
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسير/ آية الکرسي/
جلسه شصت و چهارم از تفسير آيت الکرسي از تفسير جناب صدرالمتألهين ذيل فقره «من ذا الذي يشفع عنده الا باذنه» اين فقره رو که مقاله ششم به اون اختصاص داره در سه مشعر تعريف و تبيين مي فرمايند مشعر اول راجع به حقيقت شفاعت و معناي شفاعت بود مشعر دوم در ارتباط با اينکه شفيعان چه کساني هستند و چه شاني دارند و اذن در شفاعت به چه معناست و مشعر سوم در ارتباط با کساني که مورد شفاعت واقع مي شوند و مشروع له هستند اکنون ما در مشعر ثاني راجع به که شفيعان چه کساني هستند و اذن شفاعت به چه معناست مطالبي رو گذرونديم و اکنون به فرازي از بيانات جناب ابن عربي در فصوص و شرح جناب قيصري در اين بخش رسيديم و جناب صدرالمتألهين فرصت را مغتنم شمردن و در باب بيان شخصيت شفيع و اينکه اول شفيع عالم رسول مکرم اسلام هست و ويژگي ها و امتيازاتي که براي پيامبر هست در يک بساط بسيار عميق و گسترده اي در باب شخصيت پيامبر گرامي اسلام داد سخن دادند و مطالب فراواني را در حدود شش صفحه دارند مطرح مي کنند که همه در ارتباط با شأنيت رسول گرامي اسلام در بذر هستي و ثمره هستي است در آغاز ازل و انجام ابد شخصيت پيامبر رو دارن معرفي مي کنن بسيار فرمايشات ارزشمندي است اون مقداري که خونده شد متني بود که از جناب ابن عربي در باب انسان کامل خونده شد فرمودند که «فهو الإنسان الحادث الأزلي، و النشء الدائم الأبدي، و الكلمة الفاصلة الجامعة». اين چند تا وصف رو که حادث است ازلي است داراي نشئه دائمي و ابدي است داراي کلمه فاصله و همچنين کلمه جامعه هست اين چند وصف رو از جناب قيصري دارن به عنوان شارع کلام جناب ابن عربي نقل مي کنند و بعد از بيان جناب قيصري در شرح اين بخش وارد شرح ديگري به بيان خودشون و با عدم خودشون ميشن اجازه بديد ما اون جناب قيصري بيان داشتند و بخشي در جلسه قبل خونده شد اين رو ادامه بديم تا برسيم به نظرات و بيانات خود جناب صدرالمتألهين در اين رابطه يکي از مسائلي که در باب ازليت و ابديت انسان کامل هست اين است که به صورت کلي ايشون مي فرمايند به صورت قاعده کلي که هر موجود ازلي ابدي است و هر موجود ابدي هم ازلي است اگر يه موجودي ازليت با او بود بدون ترديد او ابدي هم هست و اگر يک موجودي ابديت داشت قطعا ازلي هم هست به صورت قاعده کلي «و أيضا كل ما هو أزلي فهو أبدي و بالعكس،» خب اين رو دارن با يک استدلال بيان مي کنن که چگونه است که اگر يک شي ازلي بود حتما بايد ابدي باشه و اگر ابدي بود بايد ازلي باشه اين رو در اين برهاني دارن بيان مي کنند که لازم است خونده بشه «و أيضا كل ما هو أزلي فهو أبدي و بالعكس،» يعني «کل ما هو ابدي فهو ازلي» خب چرا به صورت قياس استثنايي اين طور مي خونن هر امر ازلي ابدي باشه چرا وگرنه «يلزم تخلّف المعلول عن العلّة، أو التسلسل في العلل، و التالي باطل فالمقدم مثله» اين شکل قياس هستش «و الا يلزم» اگر امر ازلي ابدي نباشد يا لازم مي آيد که تخلف پيدا کند معلول از علت يعني علت باشد و معلول نباشد اگر يه موجودي ازلي بود خب قطعا به يک به اصطلاح يا ازلي به ذات است که خب اين معلول نيست اما سخن در اين است که معلول اگر ازلي بود بايد ابدي باشد وگرنه يا لازم بيايد تخلف معلول از علت اينم روشنه که اين محاله که علت باشه و معلول نباشه تلازم بين علت و معلول تلازم قطعي است و نمي شه که علت باشه و معلول نباشه يا نمي شه که معلول باشه و علت نباشه «و إلا يلزم تخلّف المعلول عن العلّة،» يا «يلزم أو التسلسل في العلل» اگر اون علتي که منشا هست اون وجود نداشته باشه خب ما بايد بگيم که اين معلول به يک علتي اين علت به يک علتي اين علت به يک علتي و همين طور به صورت مسلسل بين نهايت بخواين تسلسل در علل ايجاد کنيم هر دو باطل است هم تخلف معلول از علت باطل است هم تسلسل در علل باطل است پس لزومي اگر يک امري ازلي شد حتما بايد ابدي هم باشد بعد اينو توضيح ميد « لأن علته إن كانت أزلية » اگر اين علت ازلي باشد لزم تخلف که اگر معلول نباشه لازم ميشه که علت باشه و معلول نباشه اين تخلف معلول از علت پيش مياد « و إن لم يكن كذلك» اگر نه علتش عصبي نبود خب اگر علت اصلي نبود خب لازم اش اين است که « يجب استنادها أيضا إلى علة حادثة بالزمان» اگر ازلي نبود پس موجودي است که در زمان حادث است و اين هم بايستي که بپذيريم که بي نهايت بايد علت داشته باشيم که اين علت ها هر کدام در يک زماني هست و اين معلول به اون علت هاي بي نهايت متکي است « و إن لم يكن كذلك» يعني اگر علت ازلي نباشد « يجب استنادها أيضا إلى علة حادثة بالزمان» يا بالاخره ازلي است يا حادث است ديگه از اين حال که بيرون نيست اگر ازلي نبود حتما حادث است و به زمان در حقيقت پيدا مي شود و حين اذن حالا اگر علت اصلي نبود يک از سوي ديگر علت حادث بود و لکن بي نهايت در سلسله بود « و حينئذ إن كان للزمان فيها مدخل» اگر زمان در اين سلسله علل مدخليت داشت « يجب أن يكون معلولها غير أبدي» چرا « لكون أجزاء الزمان متجدّدة متصرّمة» اگر ما علت ازلي نداشتيم بلکه علت بي نهايت و حادث داشتيم اين امر حادث طبعا به علت اين امر معلول به يک علتي متکي است که اين علت حادث است و اين علت حادث به علت ديگر به علت ديگر و همه اين حادث ها هم در حقيقت در سلسله وجود دارد خب چون اين معلول به يک علت حادثي وابسته است و علت حادث به يک علت حادثه ديگر پس خودش نمي تونه ابدي باشه چرا براي اينکه اين امر حادث امر به اصطلاح متجدد و متصرم است وقتي متجدد شد يعني جديد ميشه حادث ميشه و متسوک يعني اون بخش قبلي از بين ميره خب اگر بخش قبلي متصرم است و از بين ميره و بخش بعدي متجدد است و از پيش در مياد پس اين قبلي رفته پس اين معلول ديگه نمي تونه ابدي باشه « و حينئذ إن كان للزمان فيها مدخل يجب أن يكون معلولها غير أبدي لكون أجزاء الزمان متجدّدة متصرّمة بالضرورة» زمان همينه ديگه زمان داراي اجزايي است که سيال اند و مراد از سياليت يعني يک جز متصرم است و رفته يک جز جديد پديد آمده و حادث شده در حالي که « و الفرض بخلافه» در حالي که فرض اين است که اين معلول ازلي و ابدي است اگر ابدي پس حتما بايد موندگار باشه و با رفتن علت طبعا او هم خواهد رفت اما « و إن لم يكن فيها مدخل» اگر براي زمان مدخلي وجود نداشته باشه « فالكلام فيها كالكلام في الأول فيتسلسل» براي زمان مدخلي براي اين سلسله علل نباشه خب سخن در ارتباط با اون علت بعدي مثل سخن در علت اول است و اين تسلسل پيدا مي کنه و سلسله علل همچنان نامحدود و بي پايان خواهد بود « و التسلسل في العلل التي لا مدخل للزمان فيها باطل» بايد سلسله اي داشته باشيم که اين ها متجدد متصرم باشن و براي زمان مدخلي نباشه اين حرف باطله ديگه نمي شه اگر يه امري بود ثابت بود و ازلي و خب وضعش مشخصه اما اگر يک امري بود که به صورت سلسله اي بود و متجدد و متصرم بود طبعا زمان بايد درش مدخليت داشته باشه اگر براي زمان در اون امر مدخلي نبود لازمه اش اين هستش که تسلسل در علل باشه و زمان مدخليت نداشته باشه و اين يک امر باطلي تسلسل در علل يعني يکي ميره و ديگري مياد خب ايني که مياد در حقيقت بر اساس زمان مياد و زمان حتما بايد مدخليت داشته باشه « و إلا يلزم نفي الواجب.» اگر تسلسل در علل را ما بپذيريم در حالي که مدخلي براي زمان براش قائل نشيم خب يعني يه حقيقتي رو که فرضي است بپذيريم و بگيم که ما تسلسل در علل داريم و مدخلي هم براي زمان در اين تسلسل در علل نيست در عين حال اين سلسله اي وجود داره خب اين لازمه اش اين است که ما واجب رو نفي بکنيم چرا واجب نفي بکنيم براي اينکه ما به همين سلسله که اين جوري داريم مي سازيم باور پيدا مي کنيم و با اين سلسله در حقيقت موجودات به اتکاي اين سلسله امکان يافت بشوند اين سراسر باطل خواهد بود بنابراين چون واجب وجودش قطعي است بنابراين تسلسل در عللي که زمان براش مدخليت نداشته باشه باطل صرف هست بنابراين ما بايد بپذيريم که اون علت علت ثابت ازلي است و معلول به او تکيه مي کند و لاغير خب تعريفي که جناب ابن عربي داشتند از انسان کامل اين بود که انسان کامل يک موجود حوادث ازلي ابدي دائمي است اين ابدي و ازلي بودن رو بايستي خوب توجيه کنيم ايشون مي فرمايند که « فالأبديات مستندة إلى علل أزليّة أبديّة» همه موجودات ابدي اين بدون شک به يک موجود ازلي ابدي متکي است که اصليتش رو از يک سو ابديت شون رو از سوي ديگر اون علت ازلي ابدي تامين مي کند « فالأبديات مستندة إلى علل أزليّة أبديّة، كما أن الحوادث الزمانيّة مستندة إلى علل متجدّدة متصرّمة، و النفوس الناطقة الإنسانية حدوثها بحسب التعلّق بالأبدان لا بحسب ذواتها، و الصور الأخروية كما أنها أبديّة كذلك أزليّة حاصلة في الحضرة العلميّة و الكتب العقليّة و الصحف النوريّة و إن كانت ظهوراتها بالنسبة إلينا حادثة.» يک مقايسه اي هم اين جن مي کنن مي فرمايند که « كما أن الحوادث الزمانيّة» همان دوره که حوادث زماني که يکي پس از ديگري ميان قبلي متصرم است و رفته و حادثه بعدي متجدد است و آمده « كما أن الحوادث الزمانيّة مستندة إلى علل متجدّدة متصرّمة، و النفوس الناطقة الإنسانية» خب او ابديت را مستند مستند دانستن به علل اوليه حوادث را مستند داستان به علل متجدد و متصرمه پس اين يک تفکيک ابديت مستند به علل ازلي و ابدي يک حوادث زماني هم مستند به علل متجدد و متصرمه دو نفوس ناطقه حدوثش به سبب تعلق به بدن هست لا بحسب ذواتها يعني نفس از اون جهت که متعلق به بدن هست حادثه است اين نفس را که ما حادث مي دانيم جسماني الحدوث مي دانيم به جهت تعلقش به بدن اون جايي که در اون مقطعي که به بدن تعلق مي گيرد از اون مقطع حادث است « و النفوس الناطقة الإنسانية حدوثها بحسب التعلّق بالأبدان لا بحسب ذواتها،» چرا چون اين ها موجودات روحاني و مجرب و امر مجرد ثابت و ازلي است ديگه با تجدد و تصرم همراه نيست « و الصور الأخروية» که ارواح و نفوس اين گونه اند « كما أنها أبديّة كذلك أزليّة حاصلة في الحضرة» خب ازليت اين صور اخروي يا اون نفوس ناطقه به چي بسته است به حضرت علميه حضرت حق سبحانه و تعالي و کتب عقليه و صحف نوريه اگرچه « و إن كانت ظهوراتها بالنسبة إلينا حادثة.» گرچه اين نفوس ناطقه به لحاظ ما به جهت متعلق به بدن حادثه اند اما به لحاظ حضرت علميه حق سبحان تعالي و کتب عقلي و صف نوري اينا امر ازلي اند و در اون نشئه حضور داشتن خب اين بياناتي است که جناب ابن عربي در جناب قيصري در شرح بيان ابن عربي راجع به کلمه « الإنسان الحادث الأزلي، و النشء الدائم الأبدي» بيان فرمودند اما اون دو کلمه ديگر که فرمودند « و الكلمة الفاصلة الجامعة» فاصله به چه معناست و جامعه به چه معناست « و أما كونه «كلمة فاصلة»» که انسان يک کلمه ايست فاصله مراد از فاصله « فلتميّزه بين المراتب الموجبة للتكثّر و التعدّد في الحقائق،» خب انسان يک موجود ممتاز است ممتازه است يعني چي يعني مرتبه وجودي او از ساير مراتب وجودي برتر و ممتاز است « فلتميّزه بين المراتب الموجبة للتكثّر و التعدّد في الحقائق،» خب در نظام هستي موجودات فراواني هست متکثر و حقايق فراواني هستند اما انسان به لحاظ مرتبه از همه اون ها متمايز و جدا هستش لذا اگر گفته شده است که انسان کامل فاصله است يعني به جهت امتياز وجودي از اون متفاوت و برتر است «و أمّا كونه «جامعا» فلإحاطة حقيقته بالحقائق الإلهية و الكونية كلّها علما و عينا» انسان با توجه به اينکه کونه جامعه است و حضرت خامس است و همه مراتب وجودي در انسان کامل وجود دارد بنابراين همه مراتب اعم از مراتبي که از حق سبحانه تعالي جدا شده و مقام واحديت است و آنچه را که در نشئه عين و خارج به عنوان فيض مقدس است همه و همه تحت شمول انسان کامل و انسان کامل از اين نقطه نظر جامعه همه حضرات است « فلإحاطة حقيقته بالحقائق الإلهية و الكونية كلّها» هم علما و هم عين خب تا اينجا شرحي بود که جناب قيصري از فرمايش ابن عربي داشتند اما از اين جا تا پايان مشعر ثاني در حقيقت جناب صدرالمتألهين ضمن بيان انسان کامل و بعد مهم تطبيق اين انسان بر وجود مقدس رسول مکرم اسلام نکات بسيار ارزشمند و لطيفي را بيان مي کنند که ما هم تابع اين نظر جلو بريم ببينيم که در مقام معرفي انسان کامل چگونه مي فرمايند اقول جناب صدرالمتألهين مي فرمايد که من توضيح مي دهم « و أقول: غرض الشيخ الماتن» اين که جناب ابن عربي در متن اين توضيح رو راجع به انسان کامل من اين رو بخوام غرضشون رو مشخص کنم از اينکه من قول جناب ابن عربي که فهو يعني انسان کامل «فهو الإنسان الحادث الأزلي و النشء الدائم الأبدي» خب اين يعني چي انسان يه موجود حادث است يک ازلي است دو و داراي عالم دائم ابدي است سه اين يعني چه مي فرمايند که از اين سخن ما مي توانيم او يک نوع مقايسه اي بين اين سخن عرفاني و سخن حکمي حکما داشته باشيم « هو الذي أرادته الحكماء» همون چيزي است که حکما از قول خودشون که مي گن «العلّة الغائية متقدّم بحسب الوجود العقلي على ما هي علّة له، و متأخّر عن وجوده بحسب الخارج» اين معروف است در نزد اهل حکمت که علت غايي به لحاظ علمي مقدم است و به لحاظ عيني مأخر است اوني که علت علت فاعلي است عبارت است از علت غايي وجود علمي علت غايي بر وجود علت فاعلي مقدم است اما وجود عيني و خارجي او از علت فاعلي مأخر است اين سخن حکيمانه است که مي گن « «العلّة الغائية متقدّم بحسب الوجود العقلي على ما هي علّة له،» علت غايي بر اون چيزي که علت وجودي علت غايي است اين علت غايي بر علت فاعلي مقدم است « «العلّة الغائية متقدّم بحسب الوجود العقلي» بر چه مقدم است و اون چيزي که اون چيز علت براي وجود خارجي اوست اما همين علت غايي متاخر است از وجود علت فاعلي بحسب خارج خب اين سخن عند الحکما مکرر است و معروف هستش خب پس بنابراين اگر جناب ابن عربي گفته است که انسان يک موجود حادث ازلي است مرادشون اين هست اين همون گفته حکيمان است خب « و قد ثبت عندهم» در نزد حکما اين معنا ثابت شده است که چي که « أن العقول الفعّالة لها جهة الفاعلية للأشياء الكائنة، و لها جهة الغائية» علت عقول فعال عقول فعاله يعني اون عقول که در عالم طبع دخالت مي کنن يا در عالم نفس و امري رو ايجاد مي کنن که مثل مي گن عقل پنجم عقل ششم رو و فلک مث هفتم رو ايجاد مي کنه اين از اين جهت او را فعال مي دون خب اينا اين عقول به لحاظ جهت فاعلي شون به لحاظ جهت علمي شون نسبت به اون ها علت فاعلي ان نسبت به علت فاعلي فاعلند « قد ثبت عندهم أن العقول الفعّالة لها جهة الفاعلية للأشياء» البته اين جهت جهت علمي است که فعلي فعاليت براي اشيا ايجاد مي کنه « جهة الفاعلية للأشياء الكائنة» و براي همين عقول فعال هم جهت غايي است که وجود عيني و خارجي اون ها تحقق پيدا مي کنه خب اين به صورت کلي اما در مقام تطبيق « فإذا كان روح النبي صلّى اللّه عليه و آله- أي الحقيقة المحمديّة-» خب ما واقعا در اون جا نمي تونيم به اصطلاح از روح و نفس و امثال ذلک ياد بکنيم مي گيم هرچه که حقيقت محمدي ص هست روح يه معنايي داره نفس يک معنايي داره صورت يک معنايي داره همه اينا تعيناتي هستن اما عنوان حقيقت محمديه يک معناي جامعي است که شامل همه اينا ميشه « فإذا كان روح النبي صلّى اللّه عليه و آله- أي الحقيقة المحمديّة- متّحدا مع العقل الأول فيلزم أن يكون أزليّا و أبديا من حيث حقيقته،» از نقطه نظر حقيقتش با قطع نظر از اينکه روح باشه يا نفس باشه يا بدن باشه اون حقيقت ازلي و ابدي است چطور به جهت که به يک علتي وابسته است که اون علت ازلي و ابدي است اما « حادثا من حيث بشريّته.» ازليت و ابديت از ناحيه عليت است اما حادث بودنش از جهت اين است که يک موجود بشري است و در نشئه طبيعت اين موجودي که از او به عنوان حقيقت محمدي ياد مي شده الان شده محمد بن عبدالله (ص) « أما أزليته: فباعتبار مبدئيته للأشياء» اگر ما حقيقت محمديه را ازلي مي دانيم به جهت ارتباطي که با مبدا عالم دارند و به اعتبار مبدا اين مبدا اون مبدا اول اول تعالي للاشيا « بحسب صورتها العلمية الثابتة في علم اللّه» انسان کامل يعني حقيقت محمدي (ص) آغاز وجوديش در صورت علمي حضرت حق سبحانه و تعالي وجود داشته و ثابت بوده و حق سبحانه و تعالي اون صورت رو با خودش داشته و چون او مبدا است اين ها هم از اون جايگاه حضور دارم « فباعتبار مبدئيته» اما ازليت اين انسان کامل يعني حقيقت محمديه و به اعتبار مبدئيت اين حقيقت محمدي اشيا « بحسب صورتها العلمية الثابتة» بله بخش شد تعالي که مبدا به ذات دارد اين مبدا وات به مبدا بالعرض که وجود مقدس رسول گرامي است منتقل مي شه و او مبدا همه اشيا را به عهده مي گيرد و چون صورت علمي اين مبدا بالعرض در پيشگاه هفت سحق تعالي هست بنابراين از اين جهت ازلي خواهد بود « بحسب صورتها العلمية الثابتة في علم اللّه و أمّا أبديّته: فلكونها الثمرة القصوى لوجود الخلائق، أو لا ترى أن جميع الموجودات العنصريّة لها توجّهات و حركات نحو الكمال، فالعناصر تتحرّك نحو الجماد، و الجماد يتوجّه إلى النبات، و النبات إلى الحيوان، و هو إلى الإنسان، و أول الإنسان ذو العقل (هو العقل) الهيولاني، و هو يتوجّه في تحصيل الكمال إلى العقل الفعّال، بعد طيّ مراتب العقل بالملكة و العقل بالفعل فيصير مرتقيا إلى ما ينزل منها» خب اين سير نزولي و سير صعودي نظام هستي رو دارن بيان مي کند مي فرمايند که خب ازلي مشخص شد به جهت اينکه او در حضرت علميه حق حضور داشت و حق سبحان تعالي مبدا اش را در او تجلي بخشيد و او مبدا اشيا شد اما چرا ابديت دارد ابديت پيامبر ص براي اين است که چون بذره وجود است اين بذر بايد ثمر بدهد و ثمره قصوا عبارت است از همون بذر اولي « أمّا أبديّته: فلكونها الثمرة القصوى لوجود الخلائق» اون نتيجه نهايي براي وجود خلايق عبارت اند از همون امري که در ابتدا به عنوان بث اولي بوده است بعد ايشون به صورت سير صعودي مي فرمايند که آيا شما اين رو نمي بيني که « أو لا ترى أن جميع الموجودات العنصريّة» است چون همه اون چه که الان بودن اينا در ابتدا عناصر بودن اين عناصر کم کم تبديل به جمات مي شن تبديل به نبات مي شن تبديل به حيوان ميشن تبديل به انسان مي شن انسان هم به عقل متحد مي شود « أو لا ترى أن جميع الموجودات العنصريّة لها توجّهات و حركات نحو الكمال،» همه اين ها دارند در حال حرکتن و به سمت کمال حرکت مي کنند «فالعناصر تتحرّك نحو الجماد، و الجماد يتوجّه إلى النبات، و النبات إلى الحيوان، و هو إلى الإنسان، و أول الإنسان ذو العقل (هو العقل) الهيولاني» بله انسان هم در مرحله اول داراي عقل هيولاني است ذاو العقل هيولاني و بعد از عقل هيولاني متوجه عقل بالملکه مي شود و نهايت به عقل بالفعل « و هو يتوجّه في تحصيل الكمال إلى العقل الفعّال، بعد طيّ مراتب العقل بالملكة و العقل بالفعل» خب اين در حقيقت در نظام هندسي شده حکمت کام وجود دارد و اين مطالب رو جناب صدرالمتألهين مي خوان بگن که آنچه را که در نشئه عرفاني قابل بيان است با بياناتي که گفته شده است در نشئه حکمي هم بهش توجه شده و در حکمت اين گونه از مسائل قابل تبيين هستش بله « و أول الإنسان ذو العقل (هو العقل) الهيولاني، و هو يتوجّه في تحصيل الكمال إلى العقل الفعّال، بعد طيّ مراتب» بعد از اينکه عقل و مراحل با ملکه و عقل بالفعل رو تموم کرد مي رسه به عقل فعال « فيصير مرتقيا إلى ما ينزل منها» بعد مي رسه به اون جايي که از اون جا نازل شده است يعني بدع ختمش مشخص مي کنه خب « و ذلك العقل الفعال» اين عقل انساني که به عقل فعال مرتبط و متحد شده « صار ثمرة شجرة هذا العالم» اين عالمي که خدا بذرش را از انسان ايجاد کرد بعد به ثمره اي مي رسد که خود ثمره همون انسان کامل است « و ذلك العقل الفعال صار ثمرة شجرة هذا العالم بعد أن كان بذر هذه الشجرة،» بعد از اينکه اين انسان بذر اين شجره بوده است خود به عقل فعال مي رسد و فعال مي شود و در حقيقت ثمر عالم است « فما يكون بذرا صار ثمرة.» اون چيزي که بوده است قبلا « فما يكون بذرا صار ثمرة.» اين جا در حقيقت يک تبييني از حکمت باري تعالي دارند و قدرت او رو دارن تبيين مي کنن « فانظر إلى حكمة الباري و قدرته كيف ينقل البذر في تقاليب الأطوار إلى أن يبلغ مرتبة الثمار» اين حکمت خدا را که چگونه يک بذر رو انتقال ميده از بذر از يک عنصري به عنصري و به بعد به مراحلي بعد به عقل و به ثمر نهايت « فانظر إلى حكمة الباري و قدرته كيف ينقل البذر في تقاليب الأطوار» اين انقلاب و تحولاتي که در تور دارند « إلى أن يبلغ مرتبة الثمار» تا ميرسه به نتيجه اي که از او به ثمر و سمار ياد ميشه « فيبتدي أوله» آغاز مي کند از اول انسان «و هو بذر يفسد لبّه في الأرض» که اگر در زمين قرار بگيره چه بسا فاسد ميشه « و يفنى عن نفسه في الأماكن الغريبة عن ذاته» و در حقيقت فاني ميش از خودش ديگه خودش نداره و هويتش رو از دست ميده در اون جاهايي که قريب از ذات خودش يعني در اون موطن خودش اگه قرار نگيره از بين ميره و فاسد مي شه « ثمّ يستحيل» همين بذر استحاله ميشه تحول پيدا مي کنه تغيير پيدا مي کنه « و ينتقل بقوته النامية» با توجه به اينکه اين وضع در درون خودش قوت ناميه داره «من حال إلى حال و من طور إلى طور، حتّى ينتهى آخره إلى ما كان أوّلا» آخرش منتهي مي شه به اون چيزي که اول بوده يعني اون قدر ثمر مي شه « و يصل إلى درجة اللّب التي كان عليها سابقا» و اين مي رسه به درجه مغزي که قبل به صورت بذر بوده «مع عدد كثير من نوع ذاته و فوائد كثيرة و خيرات جمّة» البته خب انواع فراواني هم پيدا مي کنه فوايد فراواني پيدا مي کنه تا برسه به اين ثمر و اثر نهايي « و يصل إلى درجة اللّب التي» به اون درجه اي که « كان عليها سابقا» که اين برون بوده ولي در حد بذر بوده نه در حد لپ و مغز « مع عدد كثير من نوع ذاته و فوائد كثيرة و خيرات جمّة من فروع ذاته و لوازمها و قشور صفاته، و ضروريّات هي أرباح تجارته و فوائد سفره من الأوراق المخضّرة و الأغصان المثمرة و الأنوار و الأزهار» خب اين نقل و انتقالات و اطواري که در حقيقت يک بذر پيدا مي کنه از يک جايي به يک جايي از يک محلي به محلي و اون سيلي که با او راه مي افتند موجوداتي که هستن از شاخ و برگ و ساقه و ريشه و و ديگر موجوداتي که از همه اينا دارن استفاده مي کنن يک سيل وجودي است که راه مي افته تا مي رسه به اون لب و ثمره نهايي « هي أرباح تجارته» اينا اگر انسان داره حرکت مي کنه گويا داره تجارت مي کنه و اين ها هم سودهاي تجارت اوست « هي أرباح تجارته و فوائد سفره» ارواح تجارت چيه « من الأوراق المخضّرة» برگ هاي خوش رنگ و سبز « و الأغصان المثمرة» شاخه هاي مثمر بخش « و الأنوار و الأزهار» شکوفه ها شاخ و برگ ها و نظائر آن « و جميع ما يسقط منه» همه آنچه را که از او ساقط ميش از برگ ها شاخه ها خوشه ها و امثال ذلک « و يضمحلّ و يفسد، و هي التي بسببها تارة يكون محبوسا عن المراد مقيدا بصحبة الأضداد، و تارة بمخالطتها و حراستها محروسا عن الاضمحلال و الفساد، و بمعاونتها و صيانتها مصونا عن العفونة للمواد، فيخرج من بين فرث تلك الأوراق و الحشايش و دم العروق و الأغضان، دهنا خالصا، و لبّا صافيا (ذهبا خالصا و لبنا صافيا- ن) و بذرا سالما غانما بإذن اللّه و ثمرة صالحة هي نتيجة المقدمات و الانتقالات، موجودة باقية أبديّة مع انفساخ أكثرها و زوالها و دثورها.» خب اين کاروان وجودي رو دارن تبيين مي کنند البته در قالب يک مثالي که يک بذر داره حرکت مي کنه با حرکتش و با انتقالش از موطني به موطني از عرض کنم که مقطع وجودي به مقطع وجودي با خودش ده ها و صدها و هزارها حاشيه رو همراه خودش مياره و نقل و انتقالات حاصل ميشه تا بالاخره اون لپ و مغز نهايي در مياد و مي تونه در اون جا در حقيقت به عنوان ثمر وجودي عالم اتفاق بيفته مي فرمايد که « و جميع ما يسقط منه و يضمحلّ و يفسد» همه آنچه را که از اين بذر ساقط بشن مضمحل بشن فاسد بشن « و هي التي بسببها تارة» و همين بذر رو همين اون نقطه آغازين امري است که « بسببها تارة يكون محبوسا عن المراد» گاهي وقتا در حقيقت تو يک شرايط سخت قرار مي گيره « مقيدا بصحبة الأضداد» در حاشيه ها و در اضداد مختلفي همين جور مقيد و محبوس هست و گاهي اوقات همه اين بذر حرکت مي کنه « بمخالطتها و حراستها محروسا عن الاضمحلال و الفساد» و اين امور همراه و همسان با او با او مخالفت مي کنند و او را حفظ مي کنند نگه مي دارن از نابودي و از فساد و به معاونت اين امور اضدادي و حاشيه اي و صيانت اين امور مصون مي مونه از عفونت للمواد و عفونتي که براي مواد هست اون وقت همين بذر گاهي وقتا خارج مي شيم « من بين فرث تلك الأوراق و الحشايش» همون طور که شير « من بين فرث و دم لبّا صافيا» اينم همين طور « فيخرج من بين فرث تلك الأوراق» اين اوراق رو به فرث و کثافات ياد کردن « من بين فرث تلك الأوراق و الحشايش و دم العروق و الأغضان، دهنا» يک روغني خالص « و لبّا صافيا (ذهبا خالصا و لبنا صافيا- ن) و بذرا سالما غانما بإذن اللّه و ثمرة صالحة هي نتيجة المقدمات و الانتقالات، موجودة باقية أبديّة مع انفساخ أكثرها و زوالها و دثورها.» اينم تا اين بخش تا بياني که ايشالا جناب صدرالمتألهين از ادامه بحث دارند.