درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1403/01/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير/ آية الکرسي/

 

جلسه پنجاه و چهارم از تفسير آيت الکرسي از تفسير جناب صدرالمتألهين به فقره شريفه «له ما في السماوات و ما في الارض» رسيديم که مقاله پنجم جناب صدرالمتألهين که مشتمل بر پنج مطلب است تبيين اين فراز از آيت الکرسي است «له ما في السماوات و ما في الارض» در مطلب اول از اين مطالب پنج گانه تحت عنوان في نظم اين مسئله رو مطرح کردند که ما در مقام معرفي يک حقيقت اگر اون حقيقت بسيط باشه و راهي براي شناخته به او نباشه منطقيين و بزرگان از منطق اين گونه در فن ميزان اظهار کرده اند که راه شناخت عبارت است از افاعيل و لوازم ذات و آثار وجودي و نظاير آن که اگر ما به اون جنبه هاي کلي به آثار کلي و عامش راه پيدا بکنيم راهي براي معرفت نسبت به قون ذات پيدا خواهد شد وگرنه يک حقيقتي که نامتناهي است و بسيط است و هيچ حد و رسمي براي او امکان ندارد و هيچ جنس و فصلي براي او وجود ندارد راه شناختي جز از اين راه امکان ندارد همچنان در اين فضا هستيم و اين مقدمه ي منطقي مطرح شد و اکنون در مقام بيان ذات حق سبحانه تعالي از طريق خصائص و ويژگي ها و امتيازات اون ذات مقدس هستيم بعد از اينکه بيان فرمودند که حق سبحانه تعالي الحي القيوم است و اين امتياز امتياز مختص به به ذات الهي هست و بعد از اينکه نقيض اون را با کلمه «لا تأخذه سنة ولا نوم» ابطال فرمودند اکنون در مقام شواهد و بيان دلايلي هستن در خصوص قوم بودن واجب چه واجب سبحانه تعالي مالک الملک است و «له ما في السماوات و ما في الارض» اکنون مي فرمايند که راه منطقي براي ما اين شد که ما با بيان خصائص و جنبه هاي عام و کلي و لوازم وجودي به ساحت حق سبحانه و تعالي از مقام معرفي نزديک بشويم «فحينئذ نقول: قوله سبحانه: لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ‌» اين سخن به تعبير ايشون «وقع تأكيدا و تعريفا للحيّ القيّوم،» اگر حق سبحانه تعالي خود را به عنوان حي قيوم معرفي کرده است در مقام تعريف اين حي قيوم و تاکيد در قوميت حق سبحانه تعالي اين شان واجب ذکر مي شود که «له ما في السماوات و ما في الارض» «وقع تأكيدا و تعريفا للحيّ القيّوم، لأن معنى «القيّوم»» معناي قوم اين است که «إذا كان مقوّم الممكنات»« اگر اون واجب مقوم ممکنات باش و جاعل ممکنات باشد اين در حقيقت در معناي قيوميت اين امر شايسته است که بيان بشود «و هي منحصرة في: ما في السّموات و ما في الأرض» و اين قيوميت در حقيقت منحصر است نه مالکيت و خالقيت آنچه که در آسمان و زمين است وهي يعني اين ويژگي قيوميت و مقوميت منحص است در آنچه که در آسمان و در زمين است «لأنّ الأول عبارة عن الأجرام البسيطة المستديرة الأشكال و المستديرة الحركات الشوقية الإراديّة» ويژگي هاي سماواتي را بيان مي کنند که سماوات يک سلسله اشکال و افلاک مستدير رو نواني هستند که داراي حرکات دواران اند و اين حرکات هم حرکات شوقيه اراديه است البته بر اساس اونچه که در طبيعات قديم بوده است که اين ها البته برخي از حکما معتقد بودند که اين ها داراي نفوسي هستند يعني اين سماوات و افلاک داراي نفوسي هستند و اين نفوسشون هم شائق است نسبت به عقول و حرکت هاي دوراني بي پايان اون ها هم در حقيقت در جهت تشبهه و عالم عقول اتفاق داره مي افته «و هي منحصرة في: ما في السّموات و ما في الأرض- لأنّ الأول عبارة عن الأجرام البسيطة المستديرة الأشكال» شکلشون دوراني و مستدير است بسيج هم هستن يعني مرکبه از ماده و صورت نيستن بلکه بسيطن و همچنين حرکات اون ها هم دوراني نيست تمام شدني نيست اگر حرکات دوراني باشد ديگه تمام ندارد اگر حرکت مستقيم باشد در يک مقطعي ممکن است توقف داشته باشد اما حرکت هاي دوراني در حقيقتان ناتمامند بي پايانند و شوقي هم هستن ارادي هم هستن که اين ها واقعا مي خواهند خودشون رو به عالم اله يا عالم عقول نزديکن و اين حرکت هاي ارادي شلي از جهت تشبهه و عالم عقل هست «مع نفوسها المحركة القريبة المتشوّقة إلى نيل الكمال، المشتهية إلى المبدإ الفعّال، و عقولها المتحركة البعيدة المعشوقة لنفوسها تحريكا مقدّسا عن المباشرة و الانفعال، منزّها عن التجدّد و الانتقال.» اينا در حقيقت بر اساس اون چيزيست که در طبيعات در طبيعات حکم هاي پيشين و ايم وجود داشته است که اين حرکاتي که براي افلاک و سماوات هست اين ها شوقيست عراست تشبه به عالم عقول و عالم اله است و براي آن است که به اون ساحت نزديک بشود «الحركات الشوقية الإراديّة، مع نفوسها» اينها براشون براي اين افلاک نفس قائل بودن براي اين اجرام بسيط مستدير «القريبة المتشوّقة إلى نيل الكمال» او نفسي که در حقيقت مشتاقن به اين که به کمالات عقلي برسن «المشتهية إلى المبدإ الفعّال،» تمام اين فعاليت هاي فلکي که بي پايان است براي آن است که خودشون رو به مدا فعال نزديک بکنن به عقل فعال در حقيقت چون اين طور معتقد بود که عقول عشره و عقل عاش هم عقل فعال است و بعد از عقل فعال نفوس فلکي هستند که اين نفوذ فلکي از عقل فعال صادر مي شوند و اين نفوسم به اشتياق به عقل فعال در حرکتم «المشتهية إلى المبدإ الفعّال، و عقولها المتحركة البعيدة المعشوقة لنفوسها» از يک طرف عشق است از يک طرف شوق افلاک و سماوات شاعقن به عقول و عقول هم در حقيقت به عالم اله عاشق هستن بله «المشتهية إلى المبدإ الفعّال، و عقولها المتحركة البعيدة» عقول عشره در حقيقت که اون ها هم داراي حرکتي هستند و اون حرکت ها هم حرکت هاي خاصي است که در حقيقت به عالم اله خودشون نزديک مي شوند عاشقانه به اون عالم نزديک مي شوند «المعشوقة لنفوسها تحريكا» از يک سوي ديگر هم اون ها در حقيقت براي که به عالم اله نزديک بشوند تحريک مي کنند سماوات را و اون ها را به حرکت وامي دار دارند تا از اين طريق عشق خودشون را به حضرت حق و جناب الهي در حقيقت بنمايان به هر حال هيچ عالي به سافل مستقيما و بذات نمي انديشد و توجه و عنايت ندارد عقول به نفوس توجه مي کنند براي اينکه به معشوق حقيقيشون که اله هست راه پيدا بکنن «المشتهية إلى المبدإ الفعّال، و عقولها المتحركة البعيدة المعشوقة لنفوسها» اين در حقيقت تحريکي که از ناحيه اين عقول مي شود يک تحريک مقدسي است از مباشرت و انفعال اينجور نيست که اين ها با ابزار و ادوات بخواهند اين انتقال را و اين انفعال رو ايجاد بکنن بلکه بر اساس يک حرکت شوقي و عشقي اين حرکت انجام مي شود «تحريكا مقدّسا عن المباشرة و الانفعال، منزّها عن التجدّد و الانتقال.» ما يه حرکتي داريم که در عالم طبع و طبيعت اتفاق مي افتد يک حرکتي است که در عالم عقل اتفاق مي افتد اونجا ديگه ابزار و ادوات و قواي مادي درش به کار نمي رود بلکه حرکت هاي عشقي و شوقيست که ايجاد حرکت و به اصلاح تحرک و انفعال براي طبيعت دارد خب اين يک بياني است اجمالي نسبت به آنچه که در طبيعت معتقد حکما بوده و نسبت بين نفوس فلکي و افلاک از يک سو و عالم عقول و عشق وش اشتياق اون ها به عالم اله از سوي ديگر اين ها رو بيان فرمودند اين در ارتباط با اينکه له ما في السماوات چگونه امکان مي پذيرد اما و ما في الارض چگونه است يعني خداي عالم مالکيتش را خالقيتش را الوهيت و قيموميتش را چگونه در عالم ارض و در زمين تحقق مي بخشد «و أما الثاني فهي عبارة عن العناصر الأربعة و المواليد الثلاثة،» که آب و خاک و هوا و آتش عناصر اربعه اند مواليد ثلاث اند هم نبات و حيوان و انسان هستند که اين ها هم در حقيقت به عنوان مواليد ثلاث در طبيعات گذشته از عناصر اربعه در حقيقت شکل مي گرفتند «مع صورها و نفوسها الثلاثة الأرضية،» با در حقيقت هم مواليد ثلاث هم که ماده دار دارند و هم صورت دارند که در طبيعت اين ها وجود دارند «أعني النباتيّة و الحيوانية و الإنسانية» که اين ها در حقيقت مواليد ثلاثي اند که از عناصر اربعه آب و خاک و هوا و آتش شکل مي گيرد اين ها وقتي با هم همه حقيقت به کنش واکنش و هم مشغول مي شوند که اين آثاري را ايجاب مي کنند «فإذا لم تعرف إضافة هذه الأشياء إليه تعالى لم تعرف كونه قيّوما.» اين نکته اي که در اين رابطه ميخواستم بيان کنم اينه ما قيموميت رو چجوري بايد بشناسيم اگر قيموميت را «مع قطع النظر عن النسب و الاضافات» بخواهيم بشناسيم يک قيموميت خشک و خاليست بي شاهد و نمونه است و اکنون با اين نوع از شوق وقتي که تعلق اين قيموميت به آسمان و زمين داره اتفاق مي افته و راه رو براي اين معرفت هموار مي کند «فإذا لم تعرف إضافة هذه الأشياء إليه تعالى» اگر ما از اين طرف نفهميم که و متوجه نشويم و معرفت پيدا نکنيم که اين موجودات سماوي و ارضي کاملا متعلق به عالم اله هستند و از اون سوي آمده اند و ويژگي هاي اون ها در خلقت و در کمال وجودي همه و همه از ناحيه ي قيوم است «لم تعرف كونه قيّوما فكما أن من لم يعرف ذاته تعالى من جهة الإلهيّة و القيّوميّة فكأنّه لم يعرف شيئا من العالم الإمكاني» پس ما بايد اين هر دو جهت را هم جهت الهييت را که ويژگي قيوميت و الهايت خالقيت است و هم ويژگي عالم را که کاملا از اون ها هستن و متاثر از وجود عالم اله «فكما أن من لم يعرف ذاته تعالى من جهة الإلهيّة و القيّوميّة فكأنّه لم يعرف شيئا من العالم الإمكاني» اگر همون طوري که کسي که خدا را از جهت الهيت و قيوميت نشناسد از جهت عالم امکاني هم اگر توجه نداشته باشد نمي تواند خدا را بشناسد ما از اين هر دو جهت بايد استفاده کنيم هم از جانب عالم اله و هم از جانب عالم خلق «فكما أن من لم يعرف ذاته تعالى من جهة الإلهيّة و القيّوميّة فكأنّه لم يعرف شيئا من العالم الإمكاني- لما تقرّر في الميزان أن العلم التامّ بذي السبب لا يحصل إلا من جهة العلم بسببه: فكذا العكس؛ فإن لم يعرف شيئا من العالم الإمكاني، فكأنه لم يعرف الإله القيّوم أصلا» اين تعارف طرفيني و معرفتي که از ناحيه اله و خلق حاصل مي شود مي تواند براي ما معرفت صحيح و اصيل ايجاد کند همونطوري که انسان براي معرفت حق سبحانه و تعالي اگر عالم اله و حي قيوم رو نشناسد خدا را نمي شناسد اگر عالم خلق را و ممکنات را و حياکل ماهات را نشناسن او هم معرفت نسبت به اله پيدا نخواهد کرد مخصوصا بر اساس اين قاعده که «ذوات الاسباب لاتعرف الّا باسبابها»اين موجودات امکاني راه معرفت اون ها از راه اسباب اون ها هستش ما براي شناخت اصيل و صحيح به طرفين معرفت نياز داريم هم اون کسي که مبدا است و هم اون امري که متعلق مبدا است «فكما أن من لم يعرف ذاته تعالى من جهة الإلهيّة و القيّوميّة فكأنّه لم يعرف شيئا من العالم الإمكاني» اگر کسي عالم امکاني رو از جانب عالم اله نشناسن «لما تقرّر في الميزان أن العلم التامّ بذي السبب لا يحصل إلا من جهة العلم بسببه» عکسشم همين طور است «فكذا العكس؛ فإن لم يعرف شيئا من العالم الإمكاني، فكأنه لم يعرف الإله القيّوم أصلا» خب اينا اتفاقا داره يک منطقي رو در فضاي معرفت و شناخت براي انسان ايجاد مي کند که ما براي اينکه خدا رو بشناسيم صرفا يک نگاه بذات داشته باشيم منقطع از نسب و اضافات و منقطع از خلق عالم اين نوع معرفت معرفت اصيل و کاملي نخواهد بود همون طوري که بايد از جانب اله اله را بشناسيم از جانب خلق و متعلق اله هم بايستي اين عالم اله رو بشناسيم «لم يعرف شيئا من العالم» اگر کسي شيئ از عالم امکاني رو نشناسه و بخواد تماما در اوصاف واجب قور بکنه بدون اينکه افعال و نسب و اضافات رو بشناسه «كأنه لم يعرف الإله القيّوم أصلا.» خب اينجا دارن يه نزاعي رو که بين جناب ابن عربي و ساير حکما در اينجا وجود دارد رو ذکر مي کنند بيان مي کنند مي فرمايند که «و من هنا يستتمّ ما ذكره ابن العربي في الفصّ الإبراهيمي» جناب ابن عربي در فص ابراهيمي نزاعي رو داره ذکر مي کنه و اون نزاع اين هستش که اگر ما بخواهيم خدا رو بشناسيم بدون خلق و بدون عالم امکاني اين معرفت يک معرفت ناتمامي است زيرا خداي حقيقت مطلقي است که تمام هستي را فرا گرفت و بدون هستي ممکنات شناخت واجب امکان پذير نيست «و من هنا يستتمّ» از همين جاست که سخن جناب ابن عربي در فص ابراهيمي مي تواند معنا پيدا بکند ايشون ميگن که جناب بنن عربي در فص ابراهيمي اين گونه مي فرمايند که ان الحکما و از جمله اون ها و همراه اون ها ابا حامد که غزالي هست ادعا مي کنم که «أن اللّه يعرف من غير نظر في العالم» اينا ميگن که آيات آفاق و انفسي نمي تواند معرف خداي عالم باشد براي اينکه اين ها دون آنند که معرف حق سبحانه تعالي باشن که « أن اللّه يعرف من غير نظر في العالم» اين سخن رو جناب بن عربي سخن تام و صحيحي نمي دان دارند و مي فرمايند «و هذا غلط،» اين سخن ناتمام است بله اگر شما بخواهيد يه ذات قديم ازلي رو بشناسيد اين هست اما خداي آدم فقط اون حسه قديم و ازلي نيست بلکه خدايي است که در تمام کائنات سريريان و جريان دارد «نعم تعرف ذات قديمة أزليّة، لا يعرف أنها إله حتى يعرف المألوه فهو الدليل عليه» اگر شما خدا را به عنوان اله بخواد بشناسيد به عنوان حي قيوم بخواد بشناسيد حتما بايد معلوم را و عالم را و آيات آفاقه و انفسي را هم بشناسيد «لا يعرف أنها إله» يعني اون حقيقت واجبي الهي است که خالق است رب است الوهيت و قيوميت دارد «حتى يعرف المألوه فهو الدليل عليه» اين معلوم هست که دليل بر الوهيت الهي هستش خب جنابب صدرالمتألهين در اينجا دارن ميانجي گري مي کنن و واسطه اي قائل مي شوند بين اينکه اين نزاع رو لفظي کنم که اگر حکما از خدا سخن مي گويم و تنها اوصاف ذاتي رو در حقيقت ملاک قرار مي دهند اون ها به يک جهت نظر دارند ولاکن جناب ابن عربي به جهت ديگري نظر دارد جناب صدرالمتألهين فرمايد که بعيد نيست اين گونه باشد و چه بسا اين گونه بتونيم بيان بکنيم «يشبه أن يكون النزاع بينه و بينهم لفظيّا» نزاعي که بين جناب عربي بين ابن عربي و بين حکما و ابا حامد غزالي هست اين نزاع لفظي است چرا «إذ لا يبعد أن يكون مرادهم من اسم اللّه» اگر حکما عائلند که الله را مي خوايم تعريف بکنيم اگر الله رو بخوايم تعريف بکنيم خب طبيعي است که بايستي همون اوصاف ذاتي ازلي قديم امثال ذلک رو بيان بکنيم «إذ لا يبعد أن يكون مرادهم من اسم اللّه تلك الذات القديمة الأحديّة مع قطع النظر عن صفة الالوهية» ما يه وقت ميگيم واجب الوجوع خب اين واجب الوجود ديگه کمالات وجودي او اقتضا مي کند که به اوصاف ذاتي بپردازيم که بحث ازليت است بحث قديم بودن است بحث اوصاف ذاتي است و نظاير آن «مع قطع النظر عن صفة الالوهية، و لا شبهة للجميع في أن معرفة ذاته تعالى» که اگر بخواهم خدا را در مرحله ذات بشناسيم «من حيث ذاته المجردة عن كل نعت و صفة ذات به ما أنه ذات» نه ذاب بما أنه له صفات کالحي و القيوم» و مثال ذلک« من حيث ذاته المجردة عن كل نعت و صفة- لا يتعلّق بمعرفة العالم» خدا را اگر از اين پرده بخواهيم بشناسيم ديگه تعلقي به معرفت عالم ندارد «لكن الخلاف في أن حقيقة الواجب سبحانه» اما اختلاف درينه تا اينجا بحث هستش آيا حق سبحانه و تعالي حقيقت واجب فقط هم اون بخشه ازلي و قديم و اين گونه از مسائل است يا نه خداي عالم يک حقيقت گسترده و يک وجود مطلقي است که هم ازل رو دارد و هم ابد را و هم ذات را دارد و هم علق را «لكن الخلاف في أن حقيقة الواجب سبحانه أهو نفس الوجود القائم بذاته، بشرط سلب الزوائد و القيود الإمكانيّة عنه» آيا حقيقت واجب فقط و فقط همون ذاتي است که از همه ما سوا جدا و منقطع است و بحث نسب و اضافات در با وذات واجب سبحانه و تعالي مطرح نيست « لكن الخلاف في أن حقيقة الواجب سبحانه أهو نفس الوجود القائم بذاته، بشرط سلب الزوائد و القيود الإمكانيّة عنه» يعني ما حق را به شرط لاي از اين گونه اوصافي که اضافاتند و نسب هستن بخايم بشناسيم اصلا حقيقت واجب يعني همين اگر ما حقيقت واجب را منهاي اون جنبه هاي آثار وجودي و افعال و لوازم وجودي بخواهم بشناسيم خب سخن حکما رو بايد بگيريم اما اگر حق را مطلق بخواهم بدانيم که همه جهات وجودي اعم از اون جنبه هاي اطلاقي و تقييدي رو بخواد شامل بشه خب طبيعي است که بايد عالم اله خلق را هم و ممکات رو هم بايد بشناسيم «لكن الخلاف في أن حقيقة الواجب سبحانه أهو نفس الوجود القائم بذاته، بشرط سلب الزوائد و القيود الإمكانيّة عنه» هست يا نه حقيقت واجب «أو الموجود المطلق المقدّس عن الإطلاق و التقييد جميعا» ما بايد خدا را يک حقيقت سرياني به جرياني بدانيم که در همه ي هستي حضور دارد چه هستي ازلي و قديم و چه هستي ممکنات تو امثال ذلک «فالأول هو مذهب الحكماء، و الثاني هو مذهب ابن العربي و متابعيه» اين ها راجع به حقيقت واجب سبحانه و تعالي اين گونه فکر مي کنند که حق سبحانه و تعالي عبارت است از اون حقيقت مطلقي است که مقدس است از اطلاق و تقليد و يک حقيقت عامي است که از هر نوع قيدي حتي قيد اطلاق هم آزاد هستش و به جهت همين نوع رويکردي که جناب ابن عربي و تابعان ايشون دارن اين عبارت را جناببن عربي اضافه کردند «و لهذا ذكر متصلا بكلام نقلناه منه قوله: «ثمّ بعد هذا في ثاني الحال» بعد هذا در به اصطلاح مرحله دوم «و لهذا ذكر متصلا بكلام نقلناه منه قوله: «ثمّ بعد هذا في ثاني الحال» بله حق سبحانه و تعالي عين ذاتش هست و عين الوهيتش هست و الوهيت او همون جريان نسبت و اضافات را براي او اثبات مي کند جريان قيوميت را براي واجب اثبات مي کند ««ثمّ بعد هذا في ثاني الحال يعطيك الكشف أن الحق نفسه» اگر حقيقت حق را بخواهي بشناسي حقيقت حق «كان عين الدليل على نفسه و على ألوهيّته، و أنّ العالم ليس إلا تجلّية في صور أعيانهم الثابتة التي يستحيل وجودها بدونه،» اگر شما بخوايد اون حقيقت واجبي را درک بکني و بشناسي بدون اين جريان الوهيت و اين که عالم تجلي اوست امکان پذير نيست «و أنّ العالم ليس إلا تجلّية في صور أعيانهم الثابتة التي يستحيل وجودها بدونه، و أنّه يتنوّع و يتصوّر بحسب حقائق هذه الأعيان و أحوالها» اين خداست که داره در جريان عالم قرار مي گيره و در نوع ممکنات و حياکل ماهيات ظهور پيدا مي کنه و انه و اين واجب است و اون حق است که «يتنوّع و يتصوّر بحسب حقائق هذه الأعيان و أحوالها» به هر حال اين نوع از معرفت يک معرفت ويژه عرفاني است که عرفا خدا را اين گونه مي شناسند خدا را در حقيقت در ذوات اشيا هم مي بينند ذوات اشيا چيزي جز حضور حق سبحانه و تعالي و تجليات او نيست در حقيقت هر چه که هست همه و همه ذاتا وصفن و فعلا در حقيقت حيثيت آيتي دارند وگرنه اين ها هيچ نيستند «فکانت سرابا و ان الوجب و ان الحق يتنوّع و يتصوّر بحسب حقائق هذه الأعيان و أحوالها، و هذا بعد العلم به منّا أنّه إله لنا» بعد از اينکه ما فهميديم که او اله ما هست اين الهيت حق سبحانه تعالي را اين گونه مي فهميم که او در ما و در کائنات حضور يافته و در حقيقت حق است که نمايان شده است حالا اين رو بايستي ان شاالله در مراحل تحقيقي طي بکنيم.