درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/12/06

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسی/

 

جلسه سي و نهم از آيت تفسير آيت الکرسي و از تفسير جناب صدرالمتألهين صفحه صد و دوازده و اين آخرين بخشي از مقاله دوم از مجموعه بيست مقاله اي که جناب صدرالمتألهين در مقام تفسير آيت الکرسي بيان داشته اند امروز هم مصادف است با ششم اسفند به هزار و چهارصد و دو و مقارن است به روز نيمه شعبان و سالروز ميلاد خجسته حضرت بقيه الله الاعظم ارواح من سواه فداه و اميدواريم که انشاالله همه تحت عنايت اون حضرت و تحت شمول رحمت الهي حضرت بقيه الله الاعظم باشيم و همي اين گفته ها و درس و بحث ها و مطالعات و تحقيقات مورد رضاي اون حضرت در دنيا و آخرت قرار بگيرد ان شاالله در بخش پاياني مقاله ثانيه که پنج مشرع بود يه تتمه بسيار مختصري مونده است که انشاالله وارد مقاله سوم خواهيم شد و صفحه صد و دوازده کتابي که بر اساس او خونده مي شود جناب صدرالمتألهين بعد از اينکه وحدت مقصود در لا اله الا هو رو بيان داشته اند و همه انحا وحدتي که يک نوع وحدت اعتباري بود اما از وحدت حقيقي و حقه برخوردار نبود کنار زدن در اين بخش پاياني هم يک نوع امري که مماثلاتي مي خواهد براي واج سبحانه و تعالي ايجاد کند اون رو هم برطرف مي کنن و در حقيقت يک وحدت و توحيد ناب الهي رو بازگو مي کنم مي فرمايند که حق سبحانه تعالي همون طوري که مثلي ندارد کما کتابه الکريم ليث کمثله شيء مثالي هم براي او نيست و او منزه از هر نوع مثالي هست ظاهرا جناب غزالي و همفکران ايشون چنين پنداشتن که گرچه خدا مثل ندارد اما مثال براي حق سبحانه تعالي مي شه وجود داشته باشه و بر اساس همين هم يه سلسله مطالبي رو جناب غزالي بيان داشته اند که گرچه خداي عالم مثلي براي او نيست مثال براي او هست براي اينکه صدرالمتألهين مي فرمايند که اين مثال هايي که براي حق سبحانه و تعالي هست فقط از باب تقريب به ذهن است و مثال براي ماست و نه براي حق سبحانه و تعالي و بنابراين نه تنها او از مثل منزه است از مثال هم مبراست و نه نظيري نه در مثل دارد و نه در مثال اين تتميمي ست که جناب سين در اين رابطه بيان مي فرمايد «فظهر أنّه سبحانه كما أنّه منزّه عن المثل و الشبيه» مثل هم که مستحضريد بنا شد که اگر دو امري در يک نوع با هم مشترک بودن مماثلت باشد و چون خداي عالم ماهيت نيست نوع نيست پس بنابراين براي او مثلي نخواهد بود شبيهي نخواهد بود و طبعا از مثال هم منزه است مثال و يا نظير داشتن که مثلا شبيه او باشه نظير او باشه اين هم نيست «فظهر أنّه سبحانه كما أنّه منزّه عن المثل و الشبيه فهو منزّه عن المثال و النظير؛ فما حكم به الغزاليّ و غيره» پس اونچه را که جناب غزالي و امثال ايشون فتوا دادن که اين جور گفتم که «أنه تعالى منزّه عن المثل- لا عن المثال» اين سخن محل نظر و محل تامل است و ناصواب است بله اين مثال ها وجود دارد اما اين مثال ها براي حق سبحانه و تعالي نيست براي تقريب به ذهن ماست که ذهن ما را نه نسبت به ساحت الهي نزديکتر کند «نعم هذه الأمثلة الواقعة في القرآن» مثال هايي که براي حق سبحانه تعالي در قرآن وجود دارد «في القرآن المبين و الحديث المتين و كلام أكابر الدين و الأئمة المعصومين- سلام اللّه عليهم أجمعين» مثال هايي که در قرآن يا در احاديث يا در روايات و کلام ائمه (ع) وجود دارد «الجارية في حق اللّه عند تفهيم الخلق و تقريب أفهامهم لدرك حقيقة نسبته تعالى إلى العالم و كيفية نظمه للموجودات و حكمته و صنعه للأشياء،» اين صرفا براي آن است که ما متوجه بشيم که اولا نسبت حق سبحانه و تعالي با عالم چگونه است زيرا در جلسه قبل بيان فرمودند که حقف سبحانه تعالي هم در سلسله اوصاف حقيقيه هم در سلسله اوصاف اضافي هم در سلسله اوصاف سلبيه در همه اين گونه از اوصاف براي او نظير و مثيل و شبيهي نيست و اگر احيانا مثالي زده مي شود نه اينکه براي حق مثالي باشد بلکه براي تقريب ذهن و افهام به حدود الهي است به جايگاه الهي است «الجارية في حق اللّه عند تفهيم الخلق و تقريب أفهامهم لدرك حقيقة نسبته تعالى إلى العالم» و صرفا براي تقريب افهام هست و اينکه خداي عالم چگونه به موجودات هستي نظام بخشيده و حکمت خودش را صنع خودش را و ايجاد خودش را براي اشيا داشته است «إن لم يكن شي‌ء منها مثالا له بالحقيقة» هيچ کدام از اين مواردي که در قرآن مبين آمده يا کلام ارکان دين آمده در احاديث در روايات و امثال ذلک هيچ کدام از اين ها مثال براي او نيست «إن لم يكن شي‌ء منها مثالا له بالحقيقة- لعدم اتّحاد شي‌ء من الأشياء معه تعالى» هيچ چيزي با او وحدت ندارد اگر مثلا معاذالله مثالي براي او باشد يعني يک امر ديگري غير از حق هست که مثال است و نمونه است براي حق سبحانه و تعالي بنابراين نه مثل دارد و نه مثال دارد نه نظير دارد نه شبيه دارد امثال ذلک صرفا اين مثالي است که براي تقريب افهام است که افهام را به نوع مناسبات حق سبحان و تعالي با عالم آشناتر کند «لعدم اتّحاد شي‌ء من الأشياء معه تعالى في إضافاته و نسبه إلى ما سواه» بنابراين آنچه که از اين مثال ها در قرآن در روايات در احاديث کلمات معصومين وجود دارد «لكن كل منها شبيه بالمثال لكونه مقرّبا من وجه» اينا از اين جهت شبيه هستند بمثال که مقربين يعني همونطور که مستضحريد ميگن که مثال مقرب من وجه و موحد من وجه از يک جهتي اين ها مقرب الي ساحت الله سبحانه تعالي باشند بنابراين اطلاق المثال عليها عليه يعني اطلاق مثال براي اين مثال هايي که براي خدا زده اند من باب اطلاق باب اطلاق علي الشي به اسم شبيه در حقيقت بهش مثال ميگن اما نه مثالي که براي خدا مثال باشه بلکه مثاليست از آن جهت که تقريب ا افهام ايجاد مي کند «فإذا حقّقت الأمر» خب اينجا کم کم جمع بندي مي کنن و به نهايت مي رسانن وقتي امر رو تحقيق کردي يعني امر توحيد رو در نهايت بررسي کردي «و استقمت في توحيده تعالى على هذا الوجه» آمديد و ملاحظه فرموديد که توحيد حق سبحانه و تعالي بايد اين گونه باشد که از هر نوع مثيل و شبيه و مثال و نظير و امثال ذلک منزه باشد که اين نوع توحيد اقتضا مي کند که انسان ساحت الهي را مقدس بشمارد منزه بداند از اثننيت و شرکت در همه اوصاف حتي در اضافات بلکه در سلوب هم اگر خداي عالم چيزي از او سلب مي شود مثل اين نيست که از ساير اشيا نواقص سلب بشود نه سلبي هم که هست همه و همه به يک سلب برمي گردد و اون سلب امکان است همون طوري که اوصاف کمالي به يک وصف برمي گردد و اون هم اوصاف وصف وجوب هستش پس «فإذا حقّقت الأمر و استقمت في توحيده تعالى على هذا الوجه المستدعي لتقديسه و تنزيهه عن الاثنينيّة و الشركة في الإضافات- بل في السّلوب أيضا- فقد صرت» اگر به اين مرحله از توحيد رسيدي اين جا فائز و کامياب و رستگار هستي از اين که به کرامت تحقيق و يقين رسيدي و از هر نوع شين و زشتي و ناصوابي ظن و تخمين و گمان رهايي يافتي و اين مي شود همون توحيدي که گفته مي شود «التوحيد إسقاط الإضافات» که بايد هر چه که در حقيقت زيادتي بخواد بياره عروض بخواد بياره شبيه و نظير بخواد ايجاد بکنه همه و همه اين ها بايد کنار برون تا توحيد محقق بشود «فإذا حقّقت الأمر و استقمت في توحيده تعالى على هذا الوجه المستدعي لتقديسه و تنزيهه عن الاثنينيّة و الشركة في الإضافات- بل في السّلوب أيضا» اگر چنين تحقيقي انجام دادي «فقد صرت من الفائزين بكرامة التحقيق و اليقين» اين انساني که به چنين مرحله اي از تحقيق توحيد رسيده است کامياب و فائز است به اين که به کرامت تحقيق و يقين رسيده و از هر نوع زشتي و تباهي و گمان و تخمين در باب توحيد رهايي پيدا کرده اي «و لهذا المعنى قيل: «التوحيد إسقاط الإضافات».» بعد مي فرمايند که فهم اين درجه از توحيد و اين مرتبه از توحيد يک فهم حصولي و تحصيلي نيست که عقل عادي بخواد اين ها رو بفهمه اين بايد به يک عقل ناب بلکه به شهود در بيايد تا اين معنا مشاهده بشود که جز حقيقت حق سبحانه تعالي در عالم نه در کمالات وجودي و نه در اصل وجود نيست «و هذه المرتبة من التوحيد» اين مرتبه از توحيد که همه انحا مثال ها و مثله ها و نظير و شبيه ها رو هم کنار مي زنه «يفضى السالك» سالک را منتهي مي کنه به مقامي که «يقصر عنه البيان» ديگه اونجا نميشه بيان کرد و توضيح داد که چه مقامي هست «و لا يفيد إلا المشاهدة و العيان» افاده نمي کند مگر مشاهده و عيان را، « لا يفيد إلا المشاهدة و العيان، دون المشافهة مع العميان»اين که آدم چند تا قضيه اي و گزاره اي درست بکنه در حالي که اون حقيقت رو نمي بيني و کور هست و فقط زباني بخواد يه حرفي بزنه اين حقيقت حق بيان نمي شود «و من كشف له الغطاء صار حيران» کسي که پرده ها از روي چشمش بيفتد و اين حجاب ها و ستارها از جلوي چشمانش کشف بشود و کنار برود صار حيران او متحير مي ماند که اين چه حقيقتي است که هستي را پر کرده «و من طبع على قلبه و حرّم على طبعه مني بالخذلان، و بعد عن حقيقة الايمان، و انحطّ عن درجة الإيقان- و كلّ ميسّر لما خلق لأجله، متهيّأ لسلوك منهجه و سبيله» خب اون کسي که پرده مشاهده از چشمش بيفتد اين ناگهان حيران مي شود از اين اينکه چه دريايي است که اصطلاحا از اين به حيرت ممدوح ياد مي شود و همچنين «من كشف له الغطاء» يک «و من طبع على قلبه» دو «و حرّم على طبعه مني بالخذلان» سه «و بعد عن حقيقة الايمان» چهار «و انحطّ عن درجة الإيقان» پنج چنين انساني در حيران و در حيرت و نامعرفتي درست قرار خواهد گرفت و لذا انسان ها به لحاظ توحيدي داراي مراتب و درجاتي هستند «و كلّ ميسّر لما خلق لأجله» هر کدام از انسان ها به اون درجه اي از فهم و معرفت مي رسن که زمين اش رو فراهم کرده «متهيّأ لسلوك منهجه و سبيله» اين ها تهيء و آمادگي دارن که اون منهج و راهي رو که طي کرده اند در اون راه به هدف برسند و حقايق رو مشاهده بکنن خب اين در حقيقت يک بخش ديگري از فقره دوم آيت الکرسيز که فرمود الله و لا هو؛ اما «المقالة الثالثة فيما يتعلق بقوله سبحانه «الحىّ القيّوم» خب مرحله ي سوم يا فقره سوم از آيت الکرسي کلمه شريفه الحي القيوم هستش در اين مقاله که در حقيقت به سه فصل تبديل تقسيم مي شود مطالب اين مقاله به سه فصل تقسيم مي شود فصل اول در ارتباط با مفهوم اين اسم کلمه حي چيست و اشتقالش از کجا هستش اين فصل اول است فصل دوم در ارتباط با اثبات کونه تعالي و الحي القيوم يعني اول ما حقيقيه و بعد هل بسيطه که آيا حق سبحانه تعالي حي قوم هست يا نيست و در نهايت در فصل سومي است که جميع معارف ربوبيه و مسائل معتبر در علم توحيد از اين دو اصل الحي و القيوم نشأت مي گيرد اميدواريم که انشاالله تا پايان اين فقره که مقاله سوم هست مطالبش روشن بشه و خداي عالم به برکت همين نام الحي و القيوم که از اسما حسنياي الهي است و ناظر به قيموميت حق سبحان و تعالي به کل عالم هست انشاالله يک معرفت صحيح و ارادت کامل نسبت به ساحت الهي براي همه پيدا بشود اما فصل اول در ارتباط با ماي حقيقيه در اينکه مفهوم اين اسم اسم حي و قوم از کجا هستش و به چه معناست مي فرمايند که «أما المفهوم من «الحيّ»»آنچه که از کلمه حي فهميده مي شود عده اي اومدن گفتن که مراد از حي عبارت است از اون حقيقتي که ادراک داشته باشد و توانايي و قدرت داشته باشد هر موجودي که از ادراک و قدرت برخوردار باشد به اون ميگن وجود حي اين البته در نزد حکيمان اين گونه تفسير شده است به اون دراک فعال ميگن حي البته اين در حقيقت مي فرمايند که معناي حي يک معناي تشکيکي است و داراي مراتب و درجاتي است هر چه که اين ادراک و قدرت بيشتر باشد حيات قوي تر است و هرچه که کمتر باشد حيات ضعيف تر خواهد بود لذا حتي در نازل ترين ممکنات هم ممکن است که چنين احساسي بشه ولي درک ضعيف طبعا توانايي با قدرت هم ضعيف و لذا حيات هم ضعيف خواهد شد اين رو دارن يه مقدار توضيح ميدن مي فرمايند که نبات هم حيات دارد حيوان هم حيات دارد انسان هم حيات دارد ملک هم حيات دارد و عالي ترين نوع از حيات حياتي است که مختص به ذات ربوبي است که بالذات حي است و اين حي بودن ذاتي حق سبحانه تعالي يعني به ذات در راک و فعال است «الفصل الأول في مفهوم هذا الاسم و اشتقاقه‌ أما المفهوم من «الحيّ» فقيل: الحيّ هو الذي يصح أن يعلم و يقدر» حي اون کسي است که امکان علم و ادراک و همچنين قدرت و توانايي براي او باشد يا به عبارت ديگر «هو الدراک الفعال» اون موجودي زياد درک مي کند و زياد کار و فعل از او سر مي زند عده اي اين معنا رو نپسنديدن و گفتن که اشکال داره زيرا «أن هذا لا يقتضي المدح لمشاركة أخسّ الحيوانات إيّاه في ذلك» حيات براي يک موجودي فخرآفرين است مدح و ثنا رو به همراه دارد و اگر ما بخوايم يه همچين حرفي بزنيم اين براي اخص از حيوانات هم هست اخص حيوانات حتي دود و کرم هم يک نوع درک و يک نوع فعلي دارد وگرنه حيات نداشت پس حيات عبارت از درک مع القدرت نيست وگرنه حيوان هم اخص حيوانات هم اين درک و قوت و دار دارند و شايستگي مدن ندارن در حالي که حيات شايستگي متن را با خود دارد «فأورد عليه: أن هذا لا يقتضي المدح» اين اقتضاي مدح ندارد چرا «لمشاركة أخسّ الحيوانات إيّاه في ذلك» به جهت اينکه اخص از حيوانات با اون موجود حي درحقيقت با هم مشارکت دارن در اين معنا در معناي علم مع القدرة جوابي که به اين اشکال و ايراد دارن مي دن اين هستش که ادراک و قدرت از اون اموري است که شدت و ضعف مي پذيرد اجداد و تضعف براش وجود دارد وگرنه امري است که قابل به تشکيک است اون حياتي که درک و قدرت به ذات براي او باشد اون حيات داراي کمال است وگرنه و شايستگي مدح و ثنا دارد و اگرنه ساير موجودات چه اين ويژگي رو نخواهند داشت «و يمكن الجواب بأنّ مفهوم «الإدراك» و «القدرة» مما يقبل الأشدّ و الأضعف و المقول بالتشكيك مما يختلف صدقه على الأشياء بالكمال و النقص» بر اشيا مختلف صادق است اين حي البته بالکمال و نقص در برخي ها کامل در برخي ناقص «و الأولوية و عدمها- و في كل بحسبه» برخي ها اين قدرت ادراک را به ذات دارند اما بعضي ها بالعرض و اين کمال و نقص هم در حقيقت داراي درجاتي هست داراي مراتبي است «و الأولوية و عدمها- و في كل بحسبه» در هر کدام از هر کدام از اشيا به حسب خودشه مثلا «و «العلم» في حق الحيوان يكون هو الإحساس» در حد حيوان وقتي ما لحظ بکنيم درکش در حد درک حسي است اما وقتي اين رو به ساحت الهي نزديک مي کنيم و مي خوايم ببينيم که ادراک در ساحت الهي چگونه است اين در حقيقت در حد عقل بالفعل است «و في حقّ الحقّ التعقّل» درک بالفعل به معناي عقل هست نه به معناي حس «و كذا «الفعل» في الحيوان» چون همون طور که مستحضر در ادراک در حيات دو حقيقت با هم توامان هستندن هم درک است و هم قدرت درک رو از درک حسي گرفته تا درک عقلي فعل هم همين طور است «و كذا «الفعل» في الحيوان يكون من باب التحريك،» اما در حق حق سبحانه و تعالي از باب ابداع است ايجاد است انشا است امثال ذلک بنابراين «فمعنى «الحيّ» و إن كان مفهوما عاما إلّا أنّه ينصرف في الحيوان إلى الحسّاس المتحرّك،» وقتي مي گيم حيوان حيات دارد يعني درک حسي دارد و فعلش هم در حد حرکت است «أي ما من شأنه أن يحسّ و يتحرّك،» حس کند و حرکت کند اما اين حيات در واجب که دراک و فعال است «ما يكون عالما بالفعل بجميع الأشياء،» خب حيوان در حد درک حسي اما واجب سبحانه تعالي در حد درک بالفعله به همه اشيا که ذاتا همه اشيا را درک مي کند و در مقام عمل هم «قادرا بالذات على كلّ الموجودات، لتعاليه عن القوّة و الكلال،» که از حالت بالقوه و حالت ضعف و زبوني متعالي و منزه هستش پس هم در مقام دراکيت و هم در مقام فعاليت در حد اعل ايست «قادرا بالذات على كلّ الموجودات، لتعاليه عن القوّة و الكلال، و ارتفاعه عن التجدّد و الانتقال» حق سبحانه تعالي از تجدد و انتقال هم منزه هست و ديگه در ذات الهي تجدد و حرکت و انتقال معنا ندارد «و لا شكّ أن هذا مما يوجب المدح و الثناء» اگر گفته مي شود که حيات الهي موجب مدح و ثنا است چرا که اين نوع از دراکيت و فعاليت براي او هست که از تجدد و انتقال هم منزه هست و مستقيما همه قدرت و همه علم بالفعل براي او حاضر است اين نکته اي است که در مقام فهم کلمه الحي بيان شده است ظاهرا برخي ديگر مثل جناب فخر رازي و به تبعش جناب نيشاوري هيه رو به گونه ي ديگري معنان گفتن هيي عبارت است از کمال هر چيزي در هر جنسي اون حد کمالش رو ميگن هي جناب صدرالمتألهين اين نظر رو تحليل مي کنن و از چند جهت نشون مي دنن که اين سخن سخن ناصواب ايست و مي فرمايند که اين جور نيست که اگر يه موجودي به کمال برسد از اين جهت داراي حيات هستش خيلي از موجودات هستندن که به کمال مي رسم مثلا جمادات اگر دور بشه مگه حيا بهش حيات ميگن يا حتي سماوات به جهت اينکه نوع جرمشون سماويست و غير ا عنصري ست آيا حيات دارند و همين طور موارد ديگري که بحث مي کنند «و على هذا التحقيق» بر اساس اين تحقيقي که در باب معناي حيات شده ديگه اونچه را که جناب فخر رازي بيان داشته است نيازي به اون کلام ايشون نيست «و على هذا التحقيق لا يحتاج إلى ما عدل إليه الخطيب الرازي» اوني که جناب امام راضي بهش رسيده است «و تبعه النيسابوري» که در حقيقت اين طور اين ها تحليل کردن به اون طور که جناب محققش بيان کرده است مفاتيح الغيب جناب راضي جلد اول صفحه چهارصد و شصت و شش خب ايشون اينطور مي فرمايند که جناب فخراضي مي گويد که هي در لغت «ليس عبارة عمن يوجد فيه هذه الصحّة من هذه الحيثيّة فقط،» حي نه يعني به معناي فعال و دراک باشد که امکان در راکيت و فعليت براي او باشد بلکه معناي حيات عبارت است از اين که يک شيئي به کمال خودش در جنس خودش برصد «بل كلّ شي‌ء يكون كاملا في جنسه فإنه يسمى «حيّا»» اگر يه موجودي در جنس خودش به کمال رسيد بهش ميگن حي « من هاهنا صحّ أن يقال لعمارة الأرض الخربة «إحياء الموات»» اگر ما به يک زميني که آباد شده سرسبز شده خرم شده بگيم اين احيا مواد هست اگر ما احيا رو به اينجا به عنوان وصف زمين بگيريم يا اگر به معناي احيا الموات بگيريم که اگر از جهت عمارت زمين باش بهش بگيم احيا الموات هر دو وجه مي تونه درست باشه «فإنه يسمى «حيّا» و من هاهنا صحّ أن يقال لعمارة الأرض الخربة» براي آبادي زمين خراب بگيم ««إحياء الموات» يا عمارت زمين خراب را احيا بدانيم زنده شده ها بدانيم به هر حال «و من هاهنا صحّ أن يقال لعمارة الأرض الخربة «إحياء الموات» و قال تعالى: فَانْظُرْ إِلى‌ آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» اونجايي که آثار رحمت و الهي در زمين پيدا بشود مي بينيم که خداي عالم مسئله حيات را مطرح مي کند «فَانْظُرْ إِلى‌ آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ » مثلا يک زميني آباد شده و تبديل شده به باغ به يک باغ سرسبز پرثمر ميگن که اين زمين بعد از اينکه مرده بود احيا شد و حيات پيدا کرد و قال يا اينکه در قرآن آمده «و قال: إِلى‌ بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنا» مثلا ما ابر را سوق مي دهيم به ولد ميت و او رو احيا ميکنيک «فإن كمال حال الأرض أن تكون معمورة فسمّيت حيوة» کمال حال عرض «فإن كمال حال الأرض أن تكون معمورة فسمّيت حيوة، و كمال حال الأشجار أن تكون مورّقة نضرة» که برگ هاي سرسبز و خرمي داشته باشد ميگن که اين درخت زنده هستش «فسميت حيوة، و الصفة المسماة بالحياة في عرف المتكلمين كمال للجسم» اون صفتي که به عنوان صفت حيات ناميده مي شود در عرف عالمان علم کلام بهش ميگن کمال للجسم حيات را کمال جسم مي دانند «لأن كمال الجسم أن يكون حسّاسا متحرّكا،» بله اين ديگه حساسمون متحرک بودن اينا ميشه آثار وقتي شي به کمال خودش رسيد اون کمال حيات است و از آثارش قدرت و حرکت هست و و ادراک بله «و الصفة المسماة بالحياة في عرف المتكلمين كمال للجسم، لأن كمال الجسم أن يكون حسّاسا متحرّكا، فلا جرم سميت هذه الحالة حيوة» بنابراين به اين حالت که کمال هر شيئي براي او حاصل بشود بهش ميگن حيات «فلا جرم سميت هذه الحالة حيوة فثبت أن المفهوم من «الحيّ»» پس بنابراين روشن شد طبق نظر جناب خطيب رازي و تبعش جناب نيسابوري که مراد از حي «هو «الكامل في جنسه»» اون موجودي که در جنس خودش به کمال رسيده اون حيات دارد و لذا قابليت مدح و ثنا براي او هستش «و الكامل في الوجود هو الذي يجب وجوده بذاته» خب اگر ما بخوايم يک موجود کامل را ملاحظه بکنيم اون موجوديست که به ذاته موجود باشد و لذا الله سبحان و تعالي چون به ذاته موجود است کامل است و حيات مند است «و الكامل في الوجود هو الذي يجب وجوده بذاته، فلا حيّ بالحقيقة إلا واجب الوجود لذاته-» پس بنابراين اوني که حيات دارد حقيقتا فقط و فقط واجب الوجود است چرا که در اصل وجود به کمال رسيده است انتها قول جناب فخررازي در مفاتيح الغيب و ساير آثار جناب صدرالمتألهين اين رو به نقد مي کشند و مي فرمايند اين سخن سخن تامي نيست «و فيه من التعسّف ما لا يخفى على الذوق المستقيم» چند تا نقد از جهاتي بر اين سخن اعمال مي کنند و مي فرمايند که «وفيه من التاسف» يعني اين ناصوابي باعث مي شود که بر ذوق مستقيم و ذوق سليم يک نوع تحميلي باشد «و فيه من التاسف» در اين قول و نظر تاسفي است و تحميل نيست که «ما لا يخفى على الذوق المستقيم» خب اين چند نقد اينجا شروع ميشه «أما أولا فلأنّ دعوى كون «الحيوة» في اللغة بمعنى ذي الشعور و العقل الإرادي بعيد عن الإنصاف» اما اولا به جهت اينکه اين ادعا که حيات در لغت به معناي ذي شعور باشد و فعل ارادي باشد اين از انصاف به دور است «كما يظهر لمن تتّبع موارد استعمالات هذا اللفظ» که ما بيايم موارد استعمال اين لفظ رو نگاه بکنيم و بگيم که حيات در لغت به معناي درک است و فعل نه اين يک معناي اصطلاحي است و در اصطلاح اين جور گفته شده است و معمولا اهل حکمت اين معنا رو دارن و الا در لغت چنين مسئله اي نيست «أما أولا فلأنّ دعوى كون «الحيوة» في اللغة بمعنى ذي الشعور و العقل الإرادي بعيد عن الإنصاف » بله اگر کسي اهل تتبع باشه و موارد استعمال اين لفظ رو بررسي بکنه اين رو خواهد يافت که چنين چيزي نيست که در لغت حيات به معناي ذو شعور و فعل باشد فعل راضي باشد اين يک مطلب «و أمّا ثانيا فلأن كمال كل شي‌ء- في جنسه أو نوعه- لو كان حياته في عرف اللغة لجاز أن يقال في اللغة لكل كامل في جنسه أنه حيوان» خب اگر ما بخوايم حرف جناب فخررازي رو گوش بکنيم که گفته است که حيات عبارت است از کمال کل شي في جنسه نوعه اگر باشه «لو كان حياته في عرف اللغة» اگر حيات اون شي در عرف لغت اين باشه «لجاز أن يقال في اللغة لكل كامل في جنسه أنه حيوان» خب اگر نظر جناب فخررازي اين باشه که ما کمال هر جنسي را حيات براي او بدانيم خب اين لازمه اش اين است که اگر ما مثلا يک سنگي رو ديديم يک جسم جمادي رو ديديم که مثلا اون سنگ در کمال در جنس خودش کمال پيدا کرده مثل طلا شده يا نقره شده بهش بگيم حيوان «و أمّا ثانيا فلأن كمال كل شي‌ء- في جنسه أو نوعه- لو كان حياته في عرف اللغة لجاز أن يقال في اللغة لكل كامل في جنسه أنه حيوان» در حالي که اين جور نيست ما نمي تونيم مثلا اگر يک سنگي وجود داشت که سنگ طلا شد خب اين سنگ در حقيقت در جنس خودش به کمال رسيده ديگه اما ما نمي تونيم بگيم که او حيوان هستش و حيات دارد «لو كان حياته في عرف اللغة لجاز أن يقال في اللغة لكل كامل في جنسه أنه حيوان» در حالي که اين جوري نيست ما هرگز به يک سنگي که به حد طلا رسيده ولو کامل شده اما او رو حيات دار نمي دانيم «إذ لا يقال للذهب الكامل العيار» اوني که کامل عيار بيست و چهار دارد اين حيوان بهش نمي گيم حيوان هستش يا مثلا نمونه ديگر «و للثوب الكامل في نسجه» اگر بگيم يک يک فرشي ابريشمي در نوع خودش بي نظير ساخته شده باشد نمي تونيم بهش بگيم اين حيوان است و حيات دارد «و للثوب الكامل في نسجه» يا «و للدرّ الصافي» خب اين يک سنگ ديگه اما يک سنگ به کمال رسيده اي هست نمي تونيم بهش بگيم که او حيوان هستش يا حتي «و للسّواد الشديد» اگر سياهي يک سياهي شديدي بود که ديگه هيچ رنگي بالاتر از اون رنگ وجود نداشت يا خط طويل يا دايره طامه اين ها بر اساس تعريفي که جناب فخررازي و نيسابوري و نظائر آن از حيات داشتن اين ها هم بايستي که به اينا بگيم حياط دارن حيوان هستن در حالي که اين جور نيست ولسواد شديد يک مثال ديگر ولي خط طويل مثال ديگر و لدايرة تامه از خط ديگر انها حيوانات در حالي که اين نيست پس به صورت قياس اين جور تنظيم مي شود اگر ما حيات را کمال کل جنسن بدانيم پس طلا يا دور صافي يا نسج خوب بافته شده يا سواد شديد يا خط طويل يا دايره تامه را بايد حيات مند بدانيم در حالي که اين طور نيست فالتالي باطل فالمقدمه و مثله اين هم نقد دوم اما نقد سوم «و أما ثالثا فلأن تبادر معنى من اللفظ إلى الذهن من غير قرينة دليل الحقيقة، و عدمه دليل المجاز» اساسا تبادلي که از يک لفظي به ذهن مياد تبادل معنايي که از يک لفظي به ذهن مياد بدون قرينه اينا ميگن دليل حقيقت است يکي از دلايلي که براي حقيقت وجود دارد که آيا اين لفظ در معناي حقيقيش به کار رفته است تبادر است اون لفظ اون معنايي که از اون لفظ تبادر مي کند اون مي شود حقيقت «فلأن تبادر معنى من اللفظ إلى الذهن من غير قرينة دليل الحقيقة، و عدمه دليل المجاز، و نحن إذا سمعنا لفظ «الحيوان» لم يتبادر في ذهننا إلا ماله صلاحيّة الإدراك و الفعل» در حقيقت به محض اينکه لفظ حيات رو ما شنيده ايم لفظ حيوان رو شنيده ايم مي بينيم که او داراي درک است و داراي فعل «و نحن إذا سمعنا لفظ «الحيوان» لم يتبادر في ذهننا إلا ماله صلاحيّة الإدراك و الفعل الإرادي» ما وقتي لفظ حيوان رو شنيديم اونچه که به ذهن ما تبادر مي کند عبارت است از صلاحيت ادراک و فعل ارادي «و إن كان ناقصا في جنسه أو نوعه» پس بنابراين اين ادعايي که جناب فخر راضي داشته است که اگر يک موجودي در جنس و نوع خودش به کمال برسن اين موجود رو ميگن هي نه اين سخن سخن ناصواب بي نيست ميگن که ما اگر از يک شيئي که داراي حيط هست حيوان هست نامي شنيده باشيم در ذهن از او فعل و ادراک را داشته باشيم اين ولو هم به حد کمال نرسيده باشد اين مي شود حيوان و حيات دار «ثمّ من العجب أن كثيرا من علماء العربية ينكرون» از شگفتي ها اين است که بسياري از علماي عرب منکرند که افلاک حي اند چون اينا رو درحقيقت جمادات سماوي مي شناسن انکار بکنن که افلاک زنده باشن با اين که کاملا في الجسميت اگر ما فرمايش جناب فخررازي و همفکرانش رو بخوايم بپذيريم لازمه اش اين است که بالکرات و به افلاک سماوي بگيم اينا حي هستن چرا به جهت اينکه به لحاظ بنيان عظيم المقدارن کامله البنيانن رفيعه المکان هستن و صاحب زوات و صفات مکرمه از ارجاس و عنصري يات هم مبراييند و مرفوع اند خب چنين موجودي رو الزاما بر اساس تعاريفي که جناب فخر رازي داشتن حيات دار بخوانيم در حالي که هيچ کس اينا را رو حيات دار نمي دانند، «لكونها كاملة البنيان، عظيمة المقدار، رفيعة المكان، بل هي مكرّمة الذوات و الصفات،» يعني اين افلاک مکرمه و زوات و صفات هستند «مرفوعة عن أرجاس العنصريّات» از پليدي ها و پرشتي هاي عنصريات درحقيقت مرفوع اند و برتر هستن «و ذلك لأن المعتبر عندهم في الحيوان هو التفنّن في الإرادات» براي اينکه اونچه که در نزد اون ها معتبر هست اون ها به چي ميگن حيوان اوني که در اراده و حرکت داراي تفنن و مهارت هايي باشد هر موجودي که از اراده و حرکت برخوردار باشد و مهارتي در اراده و حرکت داشته باشد در حقيقت اينجا في الارادات يعني افعال ارادي داشته باشد و در عين حال به اصطلاح از درک و فنون و مهارت ها هم آشنايي داشته باشند «لأن المعتبر عندهم في الحيوان هو التفنّن» تفنن يعني مهارت ها دانش ها آگاهي ها «في الإرادات و الحركات بلا نسق،» خب اين ها در نزد اهل عرف معتبر است که اين ملاک ملاک حيات داشتن است «أو الاختلاف في الدواعي و الأغراض مع كلال و تعب» با اينکه اين ها در اغراض و دوايي با هم اختلاف دارند بعضيا برتر بعضيا کامل ترن ولکن همه اين ها داراي حيات هستند «لأن المعتبر عندهم في الحيوان هو التفنّن في الإرادات و الحركات بلا نسق» به هر حال بدون درنگ اين کار رو انجام مي دهند «أو الاختلاف في الدواعي و الأغراض مع كلال و تعب، أو وجود رأس و ذنب و شهوة و غضب لأنهم ما عاهدوا من الحيوان إلا هذه الديدان الأرضية» در حقيقت اونچه را که براي اين ها حاصل مي شود در حقيقت اين ها به تعبير ايشون حيوانند سر دارند دم دار دارند شهوت دارن غضب دارن و همه اين ها هم از حيات برخوردارند در حقيقت اين جور نيست که حد اعلاي از يک جنس باشد «لأنهم ما عاهدوا من الحيوان إلا هذه الديدان الأرضية» يعني اين ها از به اصطلاح کلمه حيوان چنين معنايي رو غير از معناي اراده و فعل ولو در ديدان و به اصطلاح موجودات زميني و کرم غير از اين نباشد باز داراي حيات هستند «التي لا غذاء لها إلا من الأرضيات» اينا غذايي نمي خورن مگر خاک کرم خاکي ولي در عين حال اين داراي مهارت حيات و علم است در عين حال هم از ادراک و فعل برخوردار هستش «التي لا غذاء لها إلا من الأرضيات، ظنا منهم أن ليس للّه تعالى عالم غير هذه المدرة» اساسا با اين که مي دانند که براي «ليس للّه تعالى عالم غير هذه المدرة» که اين ها گمان مي کنند همين دودها و کرم ها گمان مي کنند که براي حق سبحانه و تعالي هيچ عالمي غير از همين عالم مدرة و عالم خاک و گل چيز ديگري نيست «و ليس لها خلائق حيّة ناطقة إلا هذه الحيوانات الحاصلة من العفونات: صامتها و ناطقها،» براي حق سبحانه و تعالي خلق زنده اي وجود ندارد که ناطق باشد مگر همين در کرم ها و ديدان ارضيه که از عفونات حاصل مي شود صامت ها و ناطقها ها اونايي که حرف مي زنن و نطق دارند پرندگان انسان ها و اونايي که صامتن «و لم يعلموا بالطمأنينة العرفانيّة أن له تعالى عالما آخر هي دار الحيوان بالحقيقة، لقوله تعالى: وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ‌» خب اين دسته از موجودات هيچ شناخت و آگاهي ندارن که براي حق سبحانه و تعالي عالمي است که اون عالم و موجودات اون عالم سراسر از حيات برخوردارند «ظنا منهم أن ليس للّه تعالى عالم غير هذه المدرة، و ليس لها خلائق حيّة ناطقة إلا هذه الحيوانات الحاصلة من العفونات: صامتها و ناطقها، و لم يعلموا بالطمأنينة العرفانيّة أن له تعالى عالما آخر هي دار الحيوان بالحقيقة، لقوله تعالى: وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ‌ [29/ 64] و له سبحانه خلائق ملكوتيّون حياتهم بالعقل الكلي و الشوق الإلهي، و غذاؤهم التسبيح و التقديس، و اللّه يطعمهم و يسقيهم‌، كقوله صلّى اللّه عليه و آله: «أبيت عند ربّي يطعمني و يسقيني»» خب اين عبارت ها براي اين است که نشان بدند براي حق سبحانه و تعالي موجوداتي هستند که اين ها از کمالات برتر برخوردارند طبعا حيات برتري هم براي اون ها هستش خب عالمي وجود دارد که اون عالم سراسر از حيات مملو است « وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ‌» خب در پايان اين بخش هم دارن در حقيقت يعني اين بخش که عرض مي کنيم يعني مفهوم و واکاوي کلمه الحي مي فرمايند که از نظر صرفي اين صرف حيات مشتق است از کلمه حيي «فالحيّ أصله «الحيي» كحذر و طمع، فأدغمت الياء في الياء» دو تا يا پشت سرم هم هست اين ها در هم ادغام شدن حي شده حي «عند اجتماعهما و كلا الياءين أصل.» اينا هر دو يا اصل هستند حيي دو تا يا هست هر دو اصل هستند و چون تلفظ شريف است ادغام مي شود کلمه حي استفاده مي شود « كلا الياءين أصل. و قال ابن الأنباري: أصله «الحيو» » جناب ابن انباري نميگن اصلش حيي بوده بلکه اصلش حيو بوده استش اصل الحيو به دليل حيوان چون ما که لفظ حيوان رو داريم اصل و ريشه اش از حيوه بوده «جتمعت الواو و الياء» واو و يا با هم جمع شدن «ثمّ كان السابق ساكنا» قبلا اونياي قبلي يعني ياي اولي ساکن بوده «فأدغمت الواو في الياء» واو در ياء ادغام شد «فجعلنا ياء مشددة» ياء مشدد درآمد «و زيّف بكونه عديم النظير» به نظر مي رسد که اين سخن سخن درستي نباشد و شبيهي براي اين نيست «فإنه لم يوجد ما عينه «ياء» و لامه «واو»» جناب صدالمتألهين مي فرمايد که بعيد است اين سخن درست باشه مردود است اين سخن اديم النذير است مثل شبيه ما براي اين کلام نداريم يافت نمي شود چيزي که عين الفعلش يا باشه و لام الفعلش واو باشه يعني حيو ما نداشتيم و نداريم و لذا اين سخن رو نمي تونيم ما اين رو اين گونه بپذيريم.