درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/12/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسير/ آية الکرسي/ اجتهاد و تقلید

 

جلسه سي و هفتم از تفسير آيت الکرسي از تفسير جناب صدر المتالهين صفحه صد و هشت و امروز هم چهارم اسفند هزار و چهارصد و دو مستحضريد که جناب صدرالمتألهين آيت الکرسي رو که سيد آيات هست در بيست و دو مقاله تبيين فرموده اند که هر مقاله مربوط به فقره اي از فقرات آيت الکرسي است و فقره اولاي از آيت الکرسي لفظ جلاله الله بود که در مقالاتي در مباحثي مطرح شد و فقره ثانيه آيت الکرسي کلمه توحيد لا اله الا هو هست که مورد بحث است و در پنج مشورت گفتگو خواهد شد که چهار مشرعش گذشت و رسيديم به مشرع پنجم که در مشع پنجم در حقيقت نفي همه انحاع شرکت و هر چيزي که به يک وحدت غير حقيقي منتهي مي شود موضوع بحث است وحدت حقيقي رو در مشرع ثالث و رابع بيان فرمودند اما نفي هر نوع وحدتي که با يک نوع شرکتي همراه باشد و يک وحدت غير حقيقي بخواهد براي واجب سبحانه و تعالي ايجاد بکند رو در اين مشرع خامس بيان مي کنم لذا عنوان اين مشرع هست که «في نفي أنحاء الشركة عن الواحد الحقيقي مطلقا» يعني همه انحا شرکت هر نوع شراکتي که براي واجب سبحانه تعالي با موجود ديگري فرض بشود اين منفي است و باطل است و با توحيد حقيقي واجب سبحانه و تعالي سازگار نيست اين دغدغه ايست که حکيم به لحاظ هستي شناسي براي واجب توحيد را به معناي جامع کلمه اثبات مي کند و هر امري که موجب نفي اين توحيد حقيقي باشد در حقيقت منفي و محکوم است در اين مشرع جناب صدرالمتألهين همه تقريبا همه انحا شرکت را که ظاهرا از يک وحدت اعتباري برخوردار است ولي يک نوع مشارکتي براي واجب با ساير اشيا رو داره درست مي کنه رو يک به يک نام مي برند و ابطال مي کنند دلايلش رو هم ذکر مي کنند، مماثلت مجست و همچنين مشابهت مضحات و ساير انحاع از شرکت رو که در ظاهر يک نوع وحدتي دارند اما در واقع کثرتي براي اون ها هست از ساحت واجب منفي است و با اين در حقيقت رويکرد اين مشرع خامس رو پايه ريزي کردن مي فرمايند که بعد از اينکه روشن شد وحدت واجب سبحانه و تعالي يک وحدت حقيقي است وحدت حق است و حقيقي است يعني هم ذي الاعتباري نيست حق است و هم وحدت ذلي نيست که در حقيقت حقيقي نباشد و اين نوع از وحدت فقط و فقط به عين وجود يک شي تحقق پيدا مي کند که ما اون شي رو داريم اون حقيقت رو داريم و وحدتي رو از خود اون شي انتزاع مي کنيم بدون اين اينکه امر ديگري رو در کنار و بتونيم فرض بکنيم يا تصور بکنيم بنابراين مي فرمايند بار روشن شدن اين که وحدتي که يليق و به جناب رب اون وحدت يک وحدت ويژه است که از متن وجود واجب فقط انتزاع مي شود نفي ساير وحدات در اين رابطه قابل توجيه هستش حالا مي رسيم به ساير انحاع وحدتي که وحدت ها حقيقي نيستن و با يک نوع شرکتي همراه هستند «لما تحقّق و تقرّر كونه تعالى واحدا» اما وحدتش به نفس ذاتش هست و اين هم «في أعلى مراتب الوحدة» که عالي ترين مرتبه ي از وحدت همون طوري که در باب وجود اين گونه است که عالي ترين مرتبه وجود مختص به ذات ربوبي هست در همه کمالات از جمله کمال وحدت اين هست که از هر نوع شراکتي و ترکيبي منزه هستش بعد از اين که اين معنا روشن شد که ذات واجبي به نفس ذاته در اعلي مراتب وحدت هست «فلك أن تقول» الان ديگه از اين بعد مي توني بگي که «اإنه لا مماثل له في ذاته، و لا مجانس له في حقيقته و لا مشابه له في صفاته، و لا مقارن و لا مكافئ و لا مساوي، و لا مطابق و لا مناسب و لا مع» همه ي اين انواع و حداتي که با يک نوع شرکتي همراه هستند از ذات باري سبحانه و تعالي منفي است و مطرود است حالا اين نه ن وحدت رو که وحدت اعتباري است و يک نوع شرکتي رو با خودش داره رو يکي به يک ياد مي کنن و با دليل نفي مي کنند که واجب سبحانه و تعالي هيچ کدام از اين انحا شرکت براي او نيست پس اين موارد رو ملاحظه فرموديد که مماثلي مجانسي مشابهي مقارنيکافه اي مساوي مطابق مناسبي و معتي براي هيچ چيز نسبت به واجب سبحانه و تعالي معنا ندارد و وجود ندارد «لأن كلّا من هذه المعاني يعرض لما يعرض له الكثرة مع جهة وحدة ما ناقصة» تمام اين نوع نه نوع شرکتي رو که شما مي لاحظه مي فرماييد يک نوع وحدت اعتباري براي اين ها هست وقتي گفتيم مجانس يعني دو امري که در جنس با هم شريک مماثل دو امري که در نو با هم شريک اند يا مساوي دو امري که در مقدار و کميت با هم شبيها يا مشابهت دو امري که در کيفيت با هم شبيه اند و امثال ذلک و لذا چون اين گونه از وحدات با يک نوع شرکتي توام است که در حقيقت اين ها اولا و بذات کثرت دارن و بعد ذهن مياد و اون کثرت رو ملاحظه مي کنه و نقطه وحدت رو در حقيقت به اعتبار در مياره و ميگه اين دو با هم در کيفيت در مساوات در مماثلت در مجالست و نظائران با هم اتحاد و شرکت دارند خب چرا اين نه نه ن و شرکت ها در واجب سبحانه و تعالي معنا نداره «لأن كلّا من هذه المعاني يعرض لما يعرض له الكثرة مع جهة وحدة ما ناقصة ك« همه اين انحا شرکتي رو که ملاحظه فرموديد و همه اين معاني کجا عارض مي شوند عارض مي شوند بر چيزي که براي اون چيز کثرت اولا عارض شده ديگه وقتي مي گيم اين ها مماثلند يعني دو تا هستن که در نو مثل هم هستن وقتي گفتيم مجانسند يعني دوتا هستن که در جنس با هم در حقيقت مناسب هستن و مجانسد دارن بنابراين اين يک شرکت حقيقي است و يک وحدت اعتباري «لأن كلّا من هذه المعاني يعرض لما يعرض له الكثرة مع جهة وحدة ما ناقصة» پس کثرت حقيقي و وحدت اعتباريست «کما علمت» همونطور که قبلا هم اين مسئله در فضاي اين انحا نه نوع شرکت به لحاظ معنايي براي افراد مشخص است مثلا «علي ان البنا» بنابراين که أن المماثلة که دو تا امر هستند دوتر مثل زيد و امر که در نوع با هم مثل هم هستن انسانن يا مجانست مثل بقر و غنم که در حيوانيت با هم هم جنس اند مماصلت و مجانست تعرضان عارض بشوند براي اون چيزي که داراي يک ماهيت کليه نوعيه است در ماصلت يا جنسي است در مجانست بنابراين ما تعدد و کثرت رو اينجا حقيقي داريم يک نوع وحدت اعتباري داريم درست مي کنيم «و حقيقت الوجود» يعني ذات واجب سبحانه تعالي که حقيقت هستي است «تقدس عنه» يعني مقدس هست و منزه هست از اين نوع به اصطلاح وحدت «على أن المماثلة و المجانسة تعرضان» عارض مي شوند براي اون چيزي که اون چيز داراي ماهيته کليه است يعني جنس دارد يا نوع دارد يه ماهيت کليه خب اين ماهيت کليه در افراد با هم يا مماثل اند يا در فرد با هم مجانسند «تعرضان لما له ماهية كلية« حالا اون ماهيت کلي يا نوع است مثل زيد و امر که در نوع انسان مشترک اند يا جنس است که بقر و غنم در جنسيت با هم اشتراک دارند «و حقيقة الوجود متقدس عنه» از اون چيزي که به اصطلاح ماهيت کليه براي او هست مقدس است « المشابهة و المضاهاة» که اين ها در حقيقت با هم هم معنا هستن «تعرضان لما له كيفية قائمة به و صفة كمالية زائدة عليه- و الحق تعالى إنّما يتجمل بذاته و يتزيّن بنفسه لا بأمر آخر صفة كانت أو غيرها،» يکي ديگر از انحا شرکت عبارت است از مشابهت و مضاحات خب مشابهت درز چيه در کيفيت است هم برابرند مضاحي هم هستن معادل هم هستن که دو امري که با هم در کيفيت مضحات و مشابهت داشته باشن عارض مي شوند بر امري که براي اون امر يک کيفيتي است مثلا بفرماييد که در رنگ مشابهت دارند يا در مثلا عرض ديگري مثل علم مثل قدرت با هم مشابهت دارد مي فرمايند که تعرضان اين مشابهت و مضاحات براي امري که براي اون امر يک کيفيتي است که قائم است اين کيفيت به اون امر و يا مشابهت و مضاحات يک وصف کمالي است که زائد بر اون امري است که اون امر متصف است به اين صفت و اين صفت قائم به او است «عرضان لما له كيفية قائمة به و صفة كمالية زائدة عليه» يعني عليه به اون ما مي خوره و اون چيزي که براي او کيفيت قائم است در حالي که باب حالي است در حالي که « الحق تعالى إنّما يتجمل» اگر کيفيتي هست جمالي هست کمالي هست کمالش بذاته هست « يتزيّن بنفسه لا بأمر آخر» حالا آن امر آخر صفتي باشد کمالي يا غير صفتي مي باشد مثل شاني و فعلي هر چي که ميخواد باشه اين ها زيادتي بر ذات واجب نخواهند داشت و ذات واجب به ذاته اين گونه از کمالات را دارا است نوع ديگر از شرکت رو ازش به مساوات و محازاد ياد مي کنند مساوات و محازات کي عارض مي شود اون وقتي که يک شي به کم و مقدار در حقيقت با امر ديگر با شي ديگر شريک باشد «المساواة و المحاذاة تعرضان لما له تكمّم و تقدّر،» اگر براي چيزي تکممي باشه کميتي باشه اندازه اي باشه اين شي با اون شي ديگر در اندازه و در مقدار و کميت با هم مشارکت دارن اين هم از ذات باري خانم تعالي مبري است و ذات باري مبراي از اين نوع مشارکت هستش يعني لازم مي آيد که باري يک شاني داشته باشد که اين در اين شان با امر ديگر شريک باشند اين وحدت وحدت اعتباري خواهد شد کثرت حقيقي و وحدت اعتباري در همه اين نه نوع شرکتي که ملاحظه مي فرماييد همون عبارت بالايي هستش که کثرت حقيقي است و وحدت اعتباري است «المطابقة تعرض لما له وضع و تجسّم» يکي ديگر از انحاع شرکت مطابقت است که مثلا فلان شي با امر ديگر با هم مطابق هستند مطابق هستند مثلا در وضع و محذات اين ها با هم شراکتي دارند وضعشون مطابق هم هست و در يک مثلا طرف قرار دادن اين هم يک نوع شراکتي مي شود که يک وحدت اعتباري مي سازد و نه وحدت حقيقي « المطابقة تعرض» عارض مي شود براي اون چيزي که براي اون چيز وضع وجود دارد و تجسم وجود دارد در حالي که اينجا وگول زائد است در حالي که « اللّه تعالى منزّه عن أن يكون جسما أو جسمانيا» پس مطابقت در فضاي جسم شکل مي گيرد همونطور که تکمم و تقدر در فضاي کميت و مقدار شکل مي گيرد و مشابهت در مقام کيفيت شکل مي گيرد و همينطور از جمله انحاع مشارکت مناسبت است مناسبت يعني چي يعني اون نسبتي که بين يک شي با يک امر ديگر هست براي واجب سبحانه تعالي مناسبت با شي ديگر معنا ندارد زيرا شي ديگري نيست که بخواهد واجب سبحانه تعالي به او اضافه بشود و امر ديگر هم به آن شي بخواهد اضافه بشود بلکه اضافه ي او و نسبت او قومي است و هيچ موجودي در شرايطي نيست که قيموميت داشته باشد بنابراين مناسبتي بين واجب سبحانه تعالي با هيچ موجود ديگر نيست و لذا وحدتي که از راه شرکت مناسبت بخواد ايجاد بشه اين از ذات واجب سبحانه تعالي بري است «و المناسبة تعرض لما له إضافة يتّحد معه غيره فيها» مناسبت کي هست اون وقتي است که اين شيئ در مقام اضافه به گونه اي باشد که واجب سبحانه تعالي هم به همون شي اضافه داشته باشد تعرض اين مناسبت براي اون امري که براي اون امر يک اضافه ايست يک نسبتي است که «يتّحد معه غيره» يعني همونطوري که مثلا واجب سبحانه و تعالي با الف يک نوع مناسبت دارد موجود ديگري هم با الف همون مناسبت بخواهد داشته باشد اين شرکت ايجاد مي کند کثرت حقيقي و وحدت اعتباري است در حالي که اين بيگول اضافه است در حالي که به «اضافته تعالي و مناسبته تعالي و نسبته تعالي إضافته تعالى إلى الأشياء ليست إلا قيوميته قيموميه الواجب« براي او اشيا « حيث لا قيّوم سواه فلا مناسب له أصلا،» هيچ چيزي با واجب تناسبي و مناسبتي نخواهد داشت زيرا اين نوع اضافه منحصرا که اضافه ي قيمومي هست مربوطه به ذات باري سبحانه و تعالي است نوع ديگر از شرکت شرکت معيت و اقتران است خب اين کي حاصل مي شود «المعيّة و الاقتران يعرضان للزماني المتّحد مع آخر في الزمان أو المكاني المتحد مع غيره في المكان» يک نوع معتي رو مي شود تصور کرد که شرکتي رو مثلا بخواهد براي واجب سبحانه تعالي با امر ديگر ايجاد بکند مثلا بگيم که واجب سبحانه تعالي و يک شيئي زمانا با هم معيت دارند يا مکانا با هم معيت دارند و واجب سبحانه تعالي منزه از زمان و مکان هستش «و المعيّة و الاقتران يعرضان للزماني المتّحد مع آخر» براي يک امر زماني که با امر ديگري در زمان متحدند «في الزمان أو المكاني المتحد مع غيره في المكان» خب در حالي که واجب سبحانه تعالي از زمان و مکان مبرا و منزه است يکي ديگر از انحا مشارکت رو مکافات و کف به هم بودن به عدل هم بودن مي شود تصور کرد که بين دو تا شي يک کفي و يک مکافاتي و همساني ميشه تصور کرد که اين ها مثلا در درجه وجود با هم اتفاق دارند مثلا دو تا علت يا دو تا معلول کف به هم هستن براي واجب سبحانه تعالي کف در اين رابطه چه در مرتبه عليت و در امثال آن وجود ندارد لم يکن له کفواً احد که براي واجب احدي نمي تواند کفي باشد «و المكافاة تكون بين شيئين متفقين في درجة الوجود و في رتبة العليّة و المعلوليّة» در حالي که ما ميدونيم که ما سواي واجب هر چه که هست معلول است تنها علت حقيقي که کافي و معادلي ندارد واجب سبحانه تعالي است در حالي که «ما سوى الحق الأول معلول له» حالا يا معلول به واسطه است مثل سوادر ثانوي يا به غير واسطه اس مثل سوادر اول که معلول بدون واسطه هستندن و مستقيما معلول حقند بنابراين واجب سبحانه تعالي در رتبه عليت هرگز مکافاتي و کفر و همتايي ندارد «و المعلول لا يكون في درجة الوجود مع علّته» خب ما اين هشت نه نوع شرکت رو بيان کرديم و واجب سبحانه تعالي را از همه اين نوع شرکات که وحدات اعتباري و کثرات حقيقي رو با خود دارد براي واجب نفي کرديم همچنين است اگر ديگر انحاع شرکت وجود داشته باشد اين ها هم در حدود واج سبحانه تعالي نمي توانند حضور داشته باشند «و قس عليه جميع أنحاء الاشتراك و الاتحاد، و قدس الحق الأول» و مقدس بشمار حق اول را «عن كل‌وحدة غير حقيقية» هر نوع وحدتي که حقيقي نباشد که از عين ذات واجبي نشات گرفته باشد واجب سبحانه و تعالي را از اون مقدس بدار «توجب نحوا من الشرك الخفيّ أو الجليّ،» اين نوع وحدتي که معاذالله با خودش يک نوع شرک خفي يا شرک جلي را داشته باشد از ذات باري شما دور بدار و مقدس بدان واجب را از اين نوع وحدات « أزل عن قلبك رينها و» رين وحدت غير حقيقي را از دلت پاک بکن و شر اين نوع وحدت را چرا شر است براي اين که کثرت و شرکت در حوزه توحيد جز شر چيز ديگري نيست ممکنه براي دو تا انسان يا دوتا حيوان مجانست و مماثلت درست بشه و براي اون ها کمال باشه ولي براي واجب سبحانه تعالي هر چيزي که بخواهد معادل و کف باشد جز شر چيزي نيست «و أزل عن قلبك رينها و شرها (شركها- ن) بصيقل هذا التوحيد،» اگر شما تونستيد وحدت حقه حقيقيه را براي واجب داشته باشيد به صيقلي اين نوع وحدت همه نوع و حدات اعتباري در حقيقت زدوده مي شود «ي ينجلي عن غبار وجود الأغيار» که منجلي بشود آشکار بشود وجود واجبي از غبار اين گونه اغيار «و يتجلى له الحق الواحد القهار» اگر خداي عالم واحد قهار هست زماني اين معنا منجلي و روشن و آشکار مي شود که همه انحا اغيار از ذات الهي پاک شده باشند «فإذا علمت و تحقّقت هذا المقام» وقتي اين معنا رو يافتي و اين معناي از توحيد براي تو آشکار شد و همه انحاع شرکت از واجب سبحانه تعالي زدوده شد «ظهر لك أن المناسبات التي أثبتها بعض المتصوّفة في حقّه تعالى كلّها أوهام مضلّة» اين تبييني که جناب صدرالمتألهين الان داشتن براي اين است که بسياري ديگر وحدتي رو براي واجب سبحانه و تعالي بخوان اثبات بکنن که اين وحدات با يک نوع شرکتي و تکثري و کثرتي همراه هست و اين مايه شرک و شر در حضور واجب خواهد شد به بعضي از اين ها اشاره مي کنند که بعضا متصوف يا غيرتصوفه يک سلسله وحدتي رو مثلا مي خوان ايجاد بکنن که براي واجب سبحانه تعالي دور است و حق سبحانه و تعالي منزه از اين است مثلا آمدن اين طور گفتن که نسبت واجه با ممکنات مثل نسبت نفس است با بدن خب اين نوع تشبيه کردن و مناسبت قرار دادن براي واجب خب اين نوع اين ذلت است اين شرک که هست اين شر است نسبت نفس با بدن نسبت تدبيري است و نسبت واجب سبحانه و تعالي با عالم نسبت قومي است تدبير و تصرف کجا و قيموميت کجا در قيموميت ايجاد و تاسيس است و در نفس حيثيت تدبيري است و هرگز اين ها مثل هم نيستند يعني نسبت رب با عالم مثل نسبت ربان با سفينه يا نسبت نفس با بدن نخواهد بود «فإذا علمت و تحقّقت هذا المقام ظهر لك أن المناسبات التي» مناسبات همونطور که ملاحظه فرموديد اضافه است «التي اثبتها» که اين مناسبات را اثبات مي کنند بعضي ازمتصوفه في حق تعالي کل ها کل اين مناسبات «أوهام مضلّة، فما أبعد من درجة التوحيد» چقدر دور است از درجه توحيد حق «قول من توهّم من هؤلاء أنّ نسبة الباري تعالى إلى العالم كنسبة نفوسنا إلى أبداننا- و ذلك لأن نسبة النفس إلى البدن ليست نسبة القيّومية، بل نسبة التدبير و التصرّف بالتعاون» بنابراين چنين مشابهتي يا مناسبتي که آدم بگه همونطوري که نفس با بدن مناسبت دارد خدا هم واجب الوجود هم با عالم چنين مناسبتي دارد اين توهم است اين مذله است و گمراهي که انسان بگويد که نسبت باري تعالي به عالم مثل نسبت نفوس ماست به ابدان ما چرا چرا اين توهم است «و ذلك لأن نسبة النفس إلى البدن ليست نسبة القيّومية، بل نسبة التدبير و التصرّف بالتعاون» نفس اگر بخواهد در بدن تصرف بکند تدبير بخواد داشته باشد اين با ابزار و با آلات و قوا داره اين کار انجام ميده خداي عالم که با قوه اين کار انجام نميده در عالم در ايجاد عالم و حدوث و بقاي عالم به اراده کار مي کنه و ابزاري در کار نيست «لأن نسبة النفس إلى البدن ليست نسبة القيّومية، بل نسبة التدبير و التصرّف بالتعاون، فإنها و إن كانت مجرّدة عن المادّة البدنية ذاتا» بله نفس ذاتا مجرد است اما فعلا مادي است «لكنها مزاولة» لکن اين نفس مزاول است يعني اشتغال دارد مشتغل است و براي نفس اين اشتغال وجود دارد در مقام فعل ذاتا مجرد و فعلا مزاول و مشتغل به معنا يعني اين گونه است که «لا تأثير لها في شي‌ء من الأشياء إلا بتوسط البدن بحسب الوضع» اگر بخواهد اين نفس کاري بکنه بايد از طريق بدن کار بکنه و تازه وضع مازاد هم لازم هستش خب به توسط بدن يا حتي اگر برخواد در بدن خودش هم تصرف کند بکند به توسط قوا بخواد انجام بده «إلا بتوسط البدن بحسب الوضع كسائر القوى الجسمانيّة» مثل ساير قواي جسمانيه مثل عرض کنم که قوه باصله قوه سامعه، قوه لامسه «التي تتوسّط المادة بينها و بين آثارها بالوضع،» که وضع و مازاد بايد وجود داشته باشه تا انسان بخواد ببينه بخواد بشنوه بخواد لمس بکنه بخواد بچشه بخواد استشمام بکنه همه و همه اين ها ابزاري رو متوسط نياز دار دارند «بل نسبة النفس إلى البدن و قواه في هذا العالم كنسبة صاحب السفينة إلى السفينة و آلاتها في البحر» خب اگر ما بخوايم مناسبتي ايجاد بکنيم بايد بگيم که « النفس بالنسبه الي البدن کربان بالنسبه الي السفينه، او کالملک بنسبه الي المدينه» و امثال ذلک «و آلاتها في البحر لأنها مما تحتاج إليها للجري في بحر الطبيعة» اگر نفس بخواهد در بحر طبيعت حرکت بکند و براي خودش کسب فيض بکند و کمالاتي رو براي خودش ذخيره بکند و تزود و توشه بر بگيرد تا به سفر آخرت راه پيدا بکند همه و همه اين ها بدون ابزار بدون قوا بدون آلات امکان پذير نيست «لأن النفس ممايحتاج اليها للجري في بحر الطبيعة» براي اينکه در عالم طبيعت حرکت بکند براي چي حرکت بکنه «لاقتناص جزئيات هذا العالم» براي که کسب کند جزئيات اين عالم را «لتنتفع منها» اگر انساني هست اگر عمل صالحي است اگر نيت خيري هست اگر انديشه اي هست هرچه که ميخواد ا اقتناص بکنه و کسب بکنه با اين آلات بايد انجام بده «و تتزوّد بها في سفر الآخرة و تتّجر بها» و تجارت بکند اين نفس بها به وسيله اين آلات «تجارة لن تبو»ر هرگز داير نخواهد شد همواره بائر است زمين بائر اون زميني است که هيچ ثمري در اون زمين وجود نداشته باشد عده اي در دنيا هستند تجارت بائرانه اي دارند که هيچ بهره اي براي اون ها نخواهد بود ولي برخي ها هستند که تجارتي مي کنند و کسبي مي کنند که ل تبور است هيچ وقت بائر نخواهد شد هميشه دائر است «و تتّجر بها تجارة لن تبور- و هي أن تستعدّ» مستعد مي شود به وسيله اين ابزار للقا الله تعالي و رضوان من الله سبحان تعالي و از سوي ديگر هم اگر بخوايم تحليل بکنيم مي بينيم که «و أيضا الارتباط الذي هو بين النفس و البدن ارتباط تعلّقي» اين بدن متعلق به نفس هست و نفس نسبت به اون در حقيقت امري است که بدن به او مرتبط است «يوجب تأثّر كل منهما» بله نفس و بدن با هم تاثير و تاثر دارند هم بدن از نفس منفعل است و متاثر است هم بدن از نفس متاثر و منفعل هستش بنابراين ارتباط تعلقي طرفيني وجود دارد اما نسبت به واجب سبحانه تعالي و عالم که اين ارتباطي که تاثري باشه و ما موثر و موثر باشن نيست «و أيضا الارتباط الذي هو بين النفس و البدن ارتباط تعلّقي يوجب تأثّر كل منهما عن صاحبه و افتقاره إليه بوجه» هم بدن به نفس مفتقر و محتاج است هم نفس به بدن محتاج است که «يحصل منهما» حاصل مي شود از اين ارتباط نفس و بدن «نوع واحد طبيعي- و اللّه تعالي مقدّس عن لحوق معنى التأثّر و الانفعال به» واجب سبحانه و تعالي همواره موثر و قوم است و هرگز از هيچ چيزي منفعل و متاثر نخواهد بود «و اللّه تعالي مقدّس عن لحوق معنى التأثّر و الانفعال به، متعال عن ذلك علوّا كبيرا» حق سبحانه و تعالي به مراتب برتر از آن است که تاثر و انفعالي در حوزه واجب بخواهد شکل بگيرد.