1402/08/25
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر ملاصدرا/ آية الکرسی/
جلسه بيست و ششم از تفسير آیت الکرسي از تفسير جنابحين صفه هشتاد و هفت و امروز هم بيست و پنج هشت هزار و چهارصد و دو هست حسن تصادف اين که امروز رونمايي مصحف مشهد رضوي اتفاق افتاد و بسيار روز مبارکي براي بنده بود افتخار حضور در اين رونمايي رو داشتم و اکنون اين بحث رو دارم مشهد ضبط مي کنم براي همه دوستان علاقه مندان و ارادتمندان به قرآن و عترت ضمن سلام اينجا دعاگو و نائب الزياره هستم در بحث آيت الکرسي همون طوري که ملاحظه فرموديد جناب صدرالمتألهين در طي بيست و دو مقاله فقره فقره مباحث آيت الکرسي رو شرح مي دهن در مقاله اولي اولين کلمه شر آيت الکرسي که لفظ جلاله الله بود رو توضيح دادن در طي هشت مسئله و در مقاله ثانيه به فقره ثانيه آيت الکرسي که کلمه شريفه لا اله الاهو هست در پنج مشورت مي پردازن و نکاتي رو در اين رابطه مطرح مي کنند که ما در مشرع اول هستيم و راجع به مباحثي که به مربوط به لا اله الا هو مرتبط و ارتباطش با قبل و بعد هست يعني کلمه لا اله الا هو با الله چه ربطي داره با هو الحي القيوم چه ربطي داره که اين بحث رو الان دارن مطرح مي کنن در اين رابطه تمودند که ما سه نوع توحيد داره مراحل توحيد حق سبحانه و تعالي توحيد ذاتي است توحيد صفاتي و توحيد افعالي است در سه بيان اين سه معنا رو توضيح مي دن و مي فرمايند که «إذا تقرّر هذا فنقول: قوله ﴿اللّه﴾ إشارة إلى توحيد الذات، و قوله ﴿لا إله إلّا هو﴾ إشارة إلى توحيد الصفات، و قوله ﴿الحيّ القيّوم﴾ إشارة إلى توحيد الأفعال؛» بر اساس اين منطقي که براي خود تبيين فرمودند بيان اول رو که در ارتباط با کلمه الله بود داشتن و مباحث توحيدي که توحيد ذات هست در حقيقت عمدتا در مقاله اولي پشت سر گذروندن و اکنون به بخش دوم يعني بيان ثاني پرداختند که در ارتباط با مسئله توحيد در صفات هستش در جلسه قبل هم بحث توحيد سفارات آغاز شد و بحث امروز ادامه توحيد صفاتي است که بيان مي کنند مي فرمايند که گرچه هر کدام از اين ها جهات وجودي داره و لکن جهت وجودي در کلمه الله که ناظر به توحيد ذات هست بيشتر و برتر است ولکن اگر اختلالي در مسئله توحيد در صفات پيش بياد اين اختلال اشنع است و افحش است ظلما چون مستحضريد که اگر توحيد عدل تام است شرک ظلم طام است که ﴿إن الشرک لظلم عظيم﴾ که توحيد معناي جامعي دارد که عدالت در مقام فعل رو هم در بر مي گيرد و اون توحيد اصلي که شامل همه جهات توحيدي است اون عدل کبرا است و اگر اون عدل کبرا اتفاق نيفتد ظلم اکبر يا کبري اتفاق خواهد افتاد الان ايشون ميفرمايند که اگر ما به توحيد صفاتي اون دقت لازم رو نداشته باشيم فسادي که در اين نوع از توحيد يعني توحيد صفاتي پيش مياد از توحيد ذاتي بالاتر است زيرا ما در توحيد ذاتي مي توانيم يک جهت وحدتي رو در واجب سبحانه و تعالي لحاظ بکنيم ولو معاذالله به تعدد در واجب برسيم دو تا واجه فرض بکنيم اما در ابتدا اين استحاله پيش نمياد که وقتي که ما توحيد در صفات رو نفي بکنيم و معاذالله تعدد و ترکيب رو در صفات واجب بخوايم راه بديم از همون ابتدا اين ظلم شرک اتفاق خواهد افتاد به هر حال مي فرمايند که اگر توحيد صفاتي اون گونه که هست به درستي مورد دقت قرار نگيره ظلمش افحش هست و انشع است که اين مطلب رو در ابتدا بيان مي کند و در اين جاي ي نکته معرفت شناسي دارن بيان مي کنن بعد از اين بيان و اون نکته معرفت شناسي اين استش که همون طوري که فوق کل ذي علم عليم هست در باب جهل هم دون کل جهل جهيل هست تا اجهل الجهل همون طوري که تا اعلم العلم در اصل و برترين علم را همون صاحب نفس قدسي مي دانند که حقايق را مي بيند و مشاهده مي کند بلکه متحقق به حقيقت مي شود اين برترين علم است، در باب جهل هم مسئله و همين طور است يکي درجات دارد و ديگري درکات است علم داراي درجات است که در قرآن خداوند عالم فرمود کسي که به او علم داده شده است صاحب درجات است و اگر کسي معاذ الله علم به او داده نشود و جهل نصيبش بشود او هم باز مراتبي پيدا مي کند که دون کل جهل جهيل و تا ميرسه به اجهل الجهلا که حتي در حقيقت به نقيضين هم رحم نمي کند و ممکن است اجتماع نقيضين يا ارتفاع نقيضين رو بپذيرن؛ اين اجمالي است از مطالبي که در اين بخش وجود دارد «و اعلم أن الفساد و الاستحالة في هذا الشقّ أشنع و أفحش، و الظلم فيه أشدّ عندي» مي فرمايد که در نزد من ظلم که همون شرک باشد در اين مورد دوم که بحث توحيد صفاتي هست اشع و افحش است و در حقيقت همون محازيري که در تو در عدم توحيد ذاتي يعني شرک در بحث توحيد ذاتي پيش مي آيد در شرک در توحيد صفاتي هم پيش مي آيد و بالاتر «إذ يلزم فيه» در مسئله توحيد صفاتي اگر اون شرک مغاذ الله راه پيدا بکند و ظلم بيايد «إذ يلزم فيه فوق ما يلزم في الأول» که مراد از اول بحث توحيد ذاتي است که ذيل کلمه شريفه و لفظ جلاله الله توضيح دادند «إذ يلزم فيه فوق ما يلزم في الأول- من التركيب» اون چيزي که در حقيقت در اول پيش آمده بود «من التركيب اللازم للتعدّد المنافي للوجوب» يعني شرک در نوع اول که توحيد ذاتي باشد مستلزم است از يک ترکيبي که اين موجب تعدد مي شود که تعدد هم و اين ترکيب و تعدد هم منافي با وجود است بنابراين اين من بيان ما يلزم في الأول هستش که «من التركيب اللازم للتعدّد المنافي للوجوب» خب اونچه که فوق ما يلزم في لاول است چيه «شيء آخر، و هو خلوّ الواجب في حدّ نفسه عن الواجبيّة و الصفات الكمالية بحسب أول الوضع، و هي مفسدة مختصّة بهذا الشقّ دون الشقّ الأول» اگر معذله توحيد صفاتي رعايت نشود در همون ابتدا واجب سبحانه و تعالي اختلال پيدا مي کند وجوبش و کمالات وجودي اش و از واجبيت مي افتد اون واجبي که اوصاف کمالي او با او نباشد و عينيت صفات با ذات تحقق پيدا نکند اون واجب از همون ابتدا نقص دارد و قدرت اين که بتواند شئوني رو ايجاد بکند و خلق کند را نخواهد داشت اين نقصي که عارض مي شود در اين شق ثاني چيه «و هو خلوّ الواجب في حدّ نفسه» که اينکه واجب در ذات خودش از واجبيت خالي بشه و از صفات کماليه خالي بشه به حسب اول الوضع در اول در همين ابتدا ما احساس مي کنيم که واجب ما از کمالات وجودي برخوردار نيست و اين خودش اختلالي در واجبيت ايجاد مي کنه و يعني اين اختلالي که در اين شق ثاني ايجاد ميشه به جهت ظلمي که يا شرکي که اتفاق افتاده است «و هي مفسدة مختصّة بهذا الشقّ» در شق اول الان توضيح مي دهند در شق اول ما واجب داريم و همه کمالات وجودي با او هست ولي فرض شده که دو تا واجب باشه خب پس بنابراين در ابتدا واجب اختلالي در حد ذات خودش ندارد که حد نفسه واجب واجب است بعد برهان اقامه مي شود که اين دو تا واجب و تعدد در واجب بودن اين محال است و ممتنع است اما در فرض دوم و بيان شق ثاني که اگر توحيد صفاتي رو نپذيريم از همون ابتدا واجب از واجبيت مي افتد و ساقط مي شود و قدرت بر اين که بتواند در حد ذات خودش واجب باشد را ندارد «و هي مفسدة مختصّة بهذا الشقّ دون الشقّ الأول إذ لأحد أن يفرض واجبين» در فرض اول در شق اول براي اينکه ممکن است يک نفري بياد دوتا واجب فرض کنه که «يكون صفات كل منهما عين ذاته» عين ذاتش باشد بله همه کمالات وجودي رو داره و همه کمالات وجودي هم عين ذات واجب هستش محذوري که در فرض اول و شق اول هست چيه اين است که ما تعدد اله داشته باشيم اما در الهيتش هيچ بحثي نيست «إلى أن يقوم البرهان على استحالته،» تا بعد از اينکه هر دو واجب رو در واجب بودن احراز کرديم بعد ميريم مي بينيم که نه دو تا واجب مستحيل است که وجود داشته باشه «إلى أن يقوم البرهان على استحالته» اين اين فرض که ششق اول باشه در حالي که «و البرهان و إن جمع بينهما في هذه الاستحالة أيضا لكن بحسب التأدية و الاستجرار حيّزا، لا بمقتضى الوضع صريحا من أول الأمر» برهان گرچه اقامه مي شود و بر استحاله تعدد واجب اقامه مي شود اما اين بعد از اينکه هر دو واجب رو به لحاظ واجبيت تام دانسته که هر دو شان صاحب کمالات اند و صاحب اوصاف کمالي اند و اين اوصاف کمالي هم عين ذات واجب است بنابراين در واجب بودن و اله بودن هيچ ترديد و شک و مسئله اي نيست و نقصي نيست اما در شق دوم ما اصل الهيت و واجبت رو زير سوال مي بريم اگر توحيد صفاتي رعايت نشود «لى أن يقوم البرهان على استحالته» در حالي که برهان «بينهما في هذه الاستحالة أيضا » گردچه برهان در اين جمع که مسئله اي با وجود واجب باشد برهان بر نفي آن اقامه مي شود لکن «لكن بحسب التأدية و الاستجرار حيّزا» يعني در ابتدا اين استحاله وجود ندارد هر کدام از اين دوتا واجب در واجبيت کاملا موقعيت درستي دارن و محذوري ندارن «لكن بحسب التأدية و الاستجرار حيّزا» که در نهايت مشخص مي شود که دوتا واجب نميتونه وجود داشته باشه اما در فرض شق ثاني اگر توحيد صفاتي پذيرفته نشود و شرک و ظلم در توحيد صفاتي توجه بهش بشود اين در ابتدا به مقتضاي وضع صريح از ابتداي امر مشخص است که اين دو تا نمي تونن اله باشند و واجب باشند «لا بمقتضى الوضع صريحا من أول الأمر» که با نگاه عدم توحيد صفاتي از ابتدا در ابتدا صريح و روشن مشخص مي شود که اينا اله نيستند و نمي توانند واجب باشند؛ اين نکته معرفت شناسي رو از اينجا بيان مي کنند اين نکته معرفت شناسي از اين جهت است که در حقيقت همون طوري که هر عليمي برتر از او هم هست تا برس به اعلم العلما در بحث جهل هم همين طور هستش مي خوان بفرمايند که ما بايد دقت بکنيم که در مسائل علمي جهل به سراغ ما نياد که اگر خدا ناکرده جهل آمد اين جهل دست بردار نيست و هر جهلي به جهل ديگر و به جهل ديگر انسان رو مي کشوند همون طوري که علم انسان رو زيادتي به او مي دهد و از علمي به علم ديگر تا به اعلم العلما برسد در بعد جهل هم همين طور است نبايد اجازه بديم که جهل معاذ الله در حوزه نظري و جهالت در حوزه عملي به سراغ ما بياد که آمدن با خود تيرگي رو مياره و تيرگي مدام گسترش پيدا مي کند همون طوري که نور هم اگر بياد مدام گسترش پيدا مي کند جاي خودش رو باز مي کند اون جهل هم همين طور هستش «و كما أن فوق كلّ ذي علم عليم إلى أعلم العلماء،» که اعلم علما کيه «و هو صاحب القوّة القدسية،» که اون کسي است که در حقيقت بر اساس اون قوه قدسيه با اون حقايق نه تنها اون ها را مشاهده مي کند بلکه متحقق اون ها مي شود فکذلک همون طور که فوق کل ذي من عليم هست تحت کل ذي جهل هم جهيل هست الي أجهل الجهال اجهل الجهال کيه «و هو الجاهل بلزوم أحد النقيضين للآخر» اون به جايي مي رسه که در حقيقت اجتماع نقيضين رو هم نفي نمي کنه و مي پذيره «إذا لزم من أول الوضع» اگر از ابتدا چنين خطايي اتفاق بيفتد که به اصطلاح اول وضع اين جهل اتفاق بيفتد تمام جهل ها به تبع اين هم به سراغ آدم خواهد آمد «إذا لزم من أول الوضع؛ و إن كان جميع الجهالات مشتركة في التأدية إلى الجهل بوضع شيء بعينه مع نقيضه» گرچه همه جهالت ها همه جهل ها منظور از جهالت اينجا جهل ها هست يعني اونچه که در حوزه عقل نظري داره اتفاق مي افته که از او به جهل ياد مي شود نه جهالتي که حيثيت عقل عملي رو در حقيقت ممکنه که به خطر بيندازد و « و إن كان جميع الجهالات مشتركة في التأدية إلى الجهل بوضع شيء بعينه مع نقيضه» که اين ديگه سرآمد همه جهل ها است و بر اساس اين همه جهل ها به تبع او خواهد آمد « و إن كان جميع الجهالات مشتركة » همه اين جهل ها در اين که منتهي مي شوند به جهل به وضع شيء بعينه مع نقيضه که اجتماع نقيضين را مي پذيرد در حقيقت جهل هاي ديگه هم به تبع خواهند آمد خب « و إن كان جميع الجهالات مشتركة في التأدية ؛ و متفاوتة مراتبها بحسب مراتب سرعة التأدية و بطؤها» خب در حوزه معرفت شناسي اين مسئله هست که کند و تندي وجود داره يعني يک معرفت گاهي ممکنه براي يک انساني به سرعت اتفاق بيفته که اصطلاحا به اين ميگن حدس شديد که مقدمات طي مي شود اما بدون اينکه تامل و حرکتي باشد حدس در مقابل حرکت است که الفکر حرکت من المبادي و من المبادي الي المرادي در حقيقت حدس در مقابل حرکت است و اگر حدس شد ديگه مقدمات طي مي شود اما به سرعت برخلاف اونچه که در حرکت هستش « و متفاوتة مراتبها بحسب مراتب سرعة التأدية و بطؤها، و طول مسافة المقدمات و قصرها إلى النتيجة» پس اين تفاوت چه در حوزه علم که فوق کل ذي علم عليم چه در حوزه جهل که تحت کل جهل جهيل هست اين مراتب وجود دارد يکي درجات ديگري هم درکات « و متفاوتة مراتبها بحسب مراتب سرعة التأدية و بطؤها،» که بطيء و کند بودن ون سرعت است « و طول مسافة المقدمات» که گاهي وقتا با دو تا مقدمه گاهي وقتا با سه تا مقدمه گاهي وقت ها با چهار تا گاه با ده تا مقدمه آدم يه نتيجه اي رو مي خواد بگيره چون بالاخره نظر امور نظري بر امور بديهي هستن و امور بديهي براي که خودشو به يک نظريه مقصود و مطلوب برساند چه بسا ممکنه چندين مقدمه رو پشت سر بگذراند « و طول مسافة المقدمات و قصرها إلى النتيجة، فالرسوخ في الجهل يتحقّق إمّا بعدم التفطّن بفساد الشيء البيّن الفساد مع الإصرار به- و هذا هو الغاية» خب رسوخ در جهل که انسان معاذالله در جهل راسخ بشه عميق بشه و در حقيقت تا پايان جهل رو بخواد پي ببره گاهي وقتا اين تحقق پيدا مي کند اين رسوخ در جهل يا به جهت اينکه متفتن نيست آشنا نيست و وارد نيست که يک امربيين الفسادي رو مبنا قرار داده « إمّا بعدم التفطّن بفساد الشيء البيّن الفساد مع الإصرار به» در حقيقت جهل مرکب داره هم نمي دونه و هم نمي دونه که نمي دونه و هم انگيزه اي بر اين جهل داره و پافشاري داره در حقيقت خب اين ديگه بدترين جهل است معاذ الله از خدا بايد پناه برد به خدا پناه برد از اين جهل که چنين اتفاقي ممکن است بيفتد « فالرسوخ في الجهل يتحقّق إمّا بعدم التفطّن بفساد الشيء البيّن الفساد مع الإصرار به- و هذا هو الغاية» که اين نهايت رسوخ جهل در وجود يک انسان است يه وقت نه به اين حد نيست جهل مرکب با اين شدت نيست « أو بعدم العلم باندراج الأكبر للأصغر» در حقيقت مي دونه که اکبر بايستي که شامل بشه و اصغر هم مندرج در تحت اکبر اما خطا در تطبيق داره بين اکبر و اصغر نتونسته اون رابطه رو ايجاد کنه « أو بعدم العلم باندراج الأكبر للأصغر مع قلّة الحدود و الوسائط بينهما» با اينکه فاصله ها و مقدمات کم هستند هم گاهي اوقات اين تفتن وجود ندارد که ضعيف هست در حقيقت اين جهل « و بعدم العلم باندراج الأكبر للأصغر مع قلّة الحدود و الوسائط بينهما مع اعتقاد نقيض النتيجة، و في مقابله «الرسوخ في العلم»» خب همون طور که جهل داراي درکات هست علم هم داراي درجات است در مقابل جهل « و في مقابله «الرسوخ في العلم»» خب اون سرعت در حقيقت رسوخ دارد اين هم باز سرعت رسوخ دارد در حوزه علم « و هو سرعة التفطن بالنتيجة مع كثرة الحدود و المبادي» با اينکه مقدمات فراواني هم هستند اما با توجه به داشتن يک ذهن قوي وقاد نقاد مي تواند زودتر به نتيجه برسد « و هو سرعة التفطن بالنتيجة مع كثرة الحدود و المبادي الذي يقال له «الحدس الشديد»» که به اين نوع از حرکتي که به صورت سرعت و شتاب با گذر از مقدمات به نتيجه مي رسد بهش ميگن حدس شديد « و غاية القوّة القدسيّة التي للأنبياء و الأولياء» است که غايت قوه قدسيه در حقيقت براي انبيا و اوليا هستش درحقيقت خب اين قوه قدسيه جاي بحث و سخن داره همون چيزي است که در کلام مولاي مون علي بن ابي طالب به جناب کميل گفته شده است که نفس چند نوع از و اون نفس عاليه را نفس قدسيه شمردن که از نفس ناطق و عاقله و اين ها برتر است و اون به جهت شدت نورانيتي که در اون نفس وجود دارد زود با اون حقايق نوري مرتبط مي شود نور ﴿لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُورٌ عَلَى نُورٍ﴾ که به اون نفس قدسي چنين وصف اي داده مي شود « و عدم الرسوخ في كلّ منهما يعرف بمعرفة الرسوخ فيه» اگر در هر کدام از اين علم و جهل اون رسوخ حاصل نشود به ميزاني که اين جهل يا اون علم رسوخ پيدا کرده است شناخته مي شود « و عدم الرسوخ في كلّ منهما يعرف بمعرفة الرسوخ فيه، إذ مراتب كل منهما- لكونهما وجودين متقابلين- مختلفة شدة و ضعفا و رسوخا و فتورا» البته اين جهل چون جهل مطلق نيست جهل در مقابل علم هست عدم ملکه هست و از اين جهت از او به عنوان وجود ياد مي کند، علم هم مثل اعما و بصر عما و بصر هر دو درست يکي امر وجودي است و ديگري عدمي است اما عدمي است و نه عدم مطلق که به اصطح مطلق عدم باشد و شناخته نشده باشد به نوبه خودش جهل مثلا عدم جهل با عدم هدايت فرق مي کند با اينکه « لا ميز في الاعدام من حيث العدم» اما اين عدم جل چون به علم برمي گردد يعني عدم علم اين جهل ببخشيد جهل چون عدم علم هست حزي از وجود دارد اون اما چون عدم بصر هست حزي از وجود پيدا مي کند و لذا عدم مطلق نيست « و عدم الرسوخ في كلّ منهما يعرف بمعرفة الرسوخ فيه، إذ مراتب كل منهما- لكونهما وجودين متقابلين- مختلفة شدة و ضعفا و رسوخا و فتورا.» که فوتور هم همون سستي و بتع او کندي است اين در ارتباط با بيان ثاني بود که مربوط به توضيحاتي ذيل کلمه شريفه لا اله الا هو. اما بيان ثالث مربوط به و الحي القيوم هستش کلمه قيوم رو بيشتر تکيه مي کنن که حيثيت صفات فعلي حق سبحانه و تعالي در اين کلمه قيوم نهفته است که توحيد صفات و توحيد افعالي رو از واژه قيوم بايد جستجو کرد خب قيوميت حق سبحانه و تعالي بار بسيار گرانقدري رو با خود دارد که نه تنها ماسوي الله به وجود او قائم اند که « کل قائم في سواه معلول» و او مقوم ماسوي الله است بلکه اين به صيغه مبالغه درآمده و مراد از صيغه مبالغه در قيد در اقامه هستي و موجودات اين است که او در اين رابطه هيچ نقصي و ضعفي در او مشاهده نمي شود توضيحي که مي فرمايند اين است که کلمه قيوم از اون جهت که صيغه مبالغه هست دلالت مي کند بر کمال استقلال در قوام بخشي و ايجاد اشيا در نهايت شدت و عدة که قدرتش به لحاظ کيفيت و به لحاظ کميت بي پايان است و نفاد ناپذير است و نامتها است اگر ما بخواهيم در اين اختلال ايجاد بکنيم يعني فرض کنيم که حق سبحانه و تعالي در قيموميت و در افاضه هستي نسبت به ما سوي معيني داشته باشد شريکي داشته باشد به ابزاري به آلاتي و اسبابي به رفع موانعي به تهي اسباب وظاهر آن نيازمند باشد او در قيموميتش به اصطلاح برايش خلل وارد مي شود قيوم يعني اين که در نهايت شدت و عدت داره موجودات رو ايجاد مي کنه بر خلاف اونجايي که يک فاعلي در فاعليتش نقص باشه و بخواد از ديگري عنوان ابزار يا به عنوان معين يا به عنوان شريک و نظاير آن استفاده کند که «لاشريک له في الملک» يعني در مقام ملک و اداره ي هستي و ايجاد هستي هيچ گونه اختلالي نمي شود براي او فرض کرد که اين در حقيقت اگر کسي به قيموميت معاذ الله بخواهد به اصطلاح يعني فقط اين قيموميت رو نپذيرد براي خدا شريکي قائل بشود شفيعي قائل بشود که اين اصنام و اين بت ها رو در حقيقت عمدتا که اين ها اختلالاتي ست به توحيد افعالي حتي مشرکين که با انبياي الهي مقابله مي کردند که خدا را در خدايتش مي پذيرفتن عنوان که او مبدا هستي است اما ديگران را به عنوان واسطه و شفيع به عنوان ابزار آلات و امثال ذلک براي حق سبحانه و تعالي در مقام فعل و فاعليت قرار مي دادن و اين اختلالي در حيثيت قيموميت حق ايجاد مي کند « و أما بيان الثالث فلأن «القيّوم» لكونه صيغة مبالغة يدلّ على كمال الاستقلال في التقويم و الإيجاد شدّة و عدّة» با دقت در کلمه قيوم اين معنا روشن مي شود که حضرت حق سبحانه و تعالي در افاضه و ايجاد هستي و تقويم وجود در نهايت شدت و عدت است « يدلّ على كمال الاستقلال في التقويم و الإيجاد شدّة و عدّة، فلو كان في الوجود فاعل آخر-» اگه بنا باشه که در فاعليت هر صبحان تعالي به گونه اي باشه که يه فاعل ديگه اي هم در نظام هستي باشه حالا خواه اون فاعل تام الفاعليه است که اونم در عرض حق سبحانه و تعالي بخواهد، کاري و فعلي انجام بده يا ناقص است که تام نيست اما بالاخره حضورش مثل جز العلة ضرورت دارد حالا اين ناقص يا مباين است جداي از حق است يا مشارک است اول خب اين يلزم خلاف المفروض يعني چي يعني ما اگر خدا را مقوم دانستيم و قيوم دانستيم فاعليتي ديگر در عرض خداي در طول خدا با مفروض ما که قيوم بودن واجب سبحانه و تعالي هست با هم منافات داره و هو کونه تعالي لازمش مي شود که خدا قيوم نباشد « ضعيفا في الفاعلية، قاصرا فيها» اگر بگيم که حق سبحانه و تعالي يه فاعل ديگري در کنارش هست يک سلسله محذورات ايجاد مي کنه که در حقيقت اون کسي که کنارش هست حالا يا مشارک هست يا مباين است يا هر چيز ديگر ديگه خب در فاعليت حق به عنوان يک ابزار داره کار مي کنه اينجا خب کاملا مشهوده که در حقيقت قيموميت حق سبحانه و تعالي کامل نيست « أما على تقدير كون الثاني تامّا في الفاعلية» بيايم بگيم که خدا فاعل تام هست ولي يک فاعل تام ديگري هم در عرض حق سبحانه و تعالي وجود دارد مي فرمايند که چنين تصويري هم با قيموميت سازگار نيست چرا براي اينکه اين فاعل دوم مگر محدوده و قلمروي رو براي فعل و ملکش ندارد قطعا بايد داشته باشه ديگه و الا فاعل تام نبود که خب اگر اين گونه هست پس اون فاعل اول يک فاعل قيوم که بتواند همه ما سوا را اداره بکند نيست قيوم است نسبت به افعال خودش ولي نسبت به قيوم علي الاطلاق نيست و اين با حي قيوم سازگار نيست « أما على تقدير كون الثاني تامّا في الفاعلية و الإيجاد،» بيايم بگيم که فعل دوم در فعاليت و ايجاد تام هست «فلأنه» باز هم با قيموميت منافات داره چرا « يلزم أن يكون بعض الممكنات خارجا عن صنعه و إيجاده، فلم تكن قدرته شاملة له» آنچه که خارج از صنع و ايجاد اوست« لامتناع توارد العلّتين المستقلتين على معلول واحد معيّن» اگر دوت فاعل تام بخواهند يک فعل رو اداره بکنن مستلزم توارد علتين مستقلتين علي معلول الواحد هست که خب اين محظورش مشخص و روشن است اين تحصيل حاصل پيش مياره ديگه اگر توارد علت اين باشد خب اين شي اين معلول با علت اولي شکل گرفته محقق شده خب اون فايل دوم بخواد چيکار بکنه اگر بخواد ارو ايجاد بکنه که ايجاد شده که برگشتي به تحصيل حاصل است و محاضير ديگر « لامتناع توارد العلّتين المستقلتين على معلول واحد معيّن، فيكون» پس بنابراين در نهايت « عدد مقدوراته ناقصا يمكن الزيادة عليه» ميشه فرض کرد که مثلا فاعل الف پنجاه تا فعل داشته باشه و فاعل ب هم پنجاه تا خب اون پنجاه تايي که فاعل ب داره فاعل الف نداره نمي تونه اون رو ايجاد بکنه خب اين محذوره نقص در فاعليت پيش مياد « فيكون عدد مقدوراته ناقصا يمكن الزيادة عليه، فلم تكن قيّوميته في الغاية بحسب العدد.» چون قيموم است شدتا و عدتا بحسب عدد بايستي که همه اونچه را که معلولند به او تکيه بکنند نه اينکه بعضي ها و بعضي نه « و أما على تقدير كون الثاني مشاركا له في الفاعلية-» بياييم بگيم که اون فاعل دوم فاعل تام نيست بلکه فاعلي است که در فاعليت مشارکت مي کند حالا اين مشارکت خواه در حد جز باشه يا در حد معين باشه يا موعد باشه يا آلت باشه يا سبب غايي باشه يا مصلحت باشه يا رفع مانع باشه يا انتظار فرصت باشه هر چي ميخواد باشه اگر بنا باشه اين فاعل در فاعليتش به يکي از اين ها بخواهد محتاج باشد اين هم باز در قيموميتش خلل وارد مي شود « و أما على تقدير كون الثاني مشاركا له في الفاعلية-» حالا اين مشارکت « سواء كان جزءا أو معينا، أو معدّا، أو آلة، أو سببا غائيا، أو مصلحة، أو انتظارا لفرصة، أو غير ذلك» هر چيزي که در حقيقت در فاعليت حق سبحانه و تعالي بخواهد يک نوع مشارکتي داشته باشد بنابراين « لم يكن بحسب ذاته قويا (قيوما- ن) على ما يقوى عليه ذاته مع الشريك» چون در اين فرض اين امور مشارکت مي کنند در فاعليت حق سبحانه و تعالي و طبعا او قيوم نخواهد بود قيوم اوني است که در فعليتش به گونه اي قوي باشد که براي ايجاد يک شي به هيچ چيزي جز اراده حق بسته نباشد ﴿إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴾ ديگه تاملي نسبت به اينکه وسيله اي بخواد آلتي بخواد امثال ذلک، مثلا در ارتباط با عالم امر مسئله همين طور هستش که وقتي خداي عالم انما امره اذا أراد شيئاً أن يقول له کن فيکون» در باب خلق حق سبحانه و تعالي از ازل اراده دارد اين خلق است که در حقيقت ضعف دارد نه اينکه خداي عالم معاذالله نقص در قدرت او باشد اين خلق براي اين که تحقق پيدا بکند در مقام اين خلق و اينکه موجود بشود به يه سلسله مقدماتي نياز دارد به يه سلسله شرايطي نياز دارد به يه سلسله آلات و ابزاري و رفع موانعي و امثال ذلک نيازمند است نه که خداي عالم در فاعليتش نقصي باشد، بله « لم يكن بحسب ذاته قويا (قيوما- ن) على ما يقوى عليه ذاته مع الشريك و هو أحد الأمور المذكورة» شريک چيه يکي از امور مذکور است که معين باشد موعد باشد آلت باشد سبب غايي باشد و نظاير آن « أي أمر كان منها» هر امري از اين امور بخواد باشه يک نوع مشارکت محسوب ميشه و در شدت فاعليت حق سبحانه و تعالي اختلال ايجاد ميشه و باعث ميشه که قيوم نباشد بنابراين « فقيوميّته تدلّ على أن لا فاعل غيره» اگر خداي عالم رو ما قيوم شناختيم گفتيم که هو الحي القيوم اين قيموميت دلالت مي کند که غير از حق سبحانه و تعالي فائده نيست « كما أن ذاته تدل على أن لا واجب سواه لقوله: ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ﴾» همون طوري که هستي او جا براي هستي غير باقي نمي گذارد قوميت او هم جا براي فاعل غير باقي نمي گذارد يعني اونقدر اين فاعليت اطلاق دارد که هيچ فاعلي نمي تواند در مقابل او عرض اندام بکند. حالا انشا الله در جمع بندي بحث رو دنبال خواهيم کرد.