1402/06/21
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسي/
جلسه هفدهم از تفسير آية الکرسي از کتاب شريف تفسير جناب صدر المتألهين و بحث پيرامون آية الکرسي به مسئله رابعه رسيد. همانطوري که مستحضر هستيد و البته اينجا در صفحه 67 که «المسألة الخامسة» است رسيديم «المسألة الخامسة في إعرابه و نظمه» از مباحث قبل اين معنا روشن شد که جناب صدر المتألهين فقرات آية الکرسي را يک به يک مستقل کردند و براي هر فقرهاي يک مقالهاي را تدوين فرمودند و اين مقاله أولي راجع به اولين فقره آية الکرسي است که نام شريف الله و لفظ جلاله است.
«الله لا اله الا هو الحي القيوم» و در اين مقاله هشت مسئله را در حقيقت ذکر فرمودند که تاکنون چهار مسئله گذشت و الآن به توفيق الهي وارد مسئله پنجم خواهيم شد. در اين مسئله به بحث نحوي و اعراب و نظمي که در حقيقت به لحاظ ظاهري و ادبي بايد در اين رابطه دقت بشود بيان ميکنند. آيا کلمه الله که مرفوع است به عنوان مبتدا است که اگر مبتدا باشد خبرش يا «موجودٌ» است يا «ثابتٌ» است يا «واحدٌ»؟ يا اينکه نه، اصلاً خود اين جمله «لا اله الا هو» خودش خبر است براي الله که مبتداست و اين خبر است نه اينکه تابع باشد و مثلاً ما بگوييم «الله موجودٌ لا اله الا هو» در حقيقت تابع خبر باشد.
احتمال ديگري هم باز مطرح است و آن اين است که ما الله را خبر بگيريم و مبتداي محذوفي براي آن فرض بکنيم که «أي هو الله» باشد.
اينها مباحث ادبي و بحث نحوي است عمدتاً؛ اما نکته بسيار مهمي را که دارند اينجا مطرح ميکنند فضاي نحو را که به مسائل ظاهري برميگردد را دارند در قالب حکمت ارائه ميکنند يعني مباحث حِکمي که دقيقترين بحثهاي حِکمي خصوصاً در فلسفه صدرايي است دارد اينجا مطرح ميشود و آن اين است که ما بايد کاملاً فضايي که براي واجب سبحانه و تعالي به لحاظ احکام بيان ميکنيم را از غير واجب کاملاً جدا بکنيم. احکامي که براي واجب هستند لازمهاش اين است که اين احکام به عين وجود واجبي باشند و الا به عنوان يک صفت عارضي و زائدي براي حق سبحانه و تعالي قابل تصوير نيست. در حوزه ذات واجب سبحانه و تعالي ما جز احديت و بساطت و عدم ترکّب و تکثير و امثال ذلک نداريم. در باب ممکن مسئله فرق ميکند ما ميتوانيم اين محمول را زائد بر موضوع و عارض بر آن بدانيم. وقتي ميگوييم که «الانسان کاتب» ميشود انسان ذاتي داشته باشد و وصف کتابت بر او زائد و عارض باشد. يا وقتي ميگوييم «الشجرة مخضرة» براي شجره يک ذاتي قائليم و خضروي و سبزي يک امر زائدي است براي شجر.
همچنين همه ممکنات ميتوانند چنين امري داشته باشند يعني يک ذاتي داشته باشند و يک امر زائد و عارض. ميفرمايد که مثلاً خورشيد ذاتي دارد و اشراق او صفتي زائد بر اوست. يا نار ذاتي دارد و احراق بر او يک امر زائد است. ما نميتوانيم در باب واجب سبحانه و تعالي چنين تصوري داشته باشيم که يک ذاتي داشته باشند يک ماهيتي داشته باشند و اين ماهيت به لحاظ اصل وجود حالت انتزاعي داشته باشد نسبت به وجود و عدم علي السواء باشد و براي اينکه به سمت وجود يا عدم حرکت کند نيازمند به مرجّح باشد اينها همه و همه در فضاي موجودات امکاني قابل بحث و گفتگو است و الا در فضاي واجبي اين صحبتها اصلاً با حوزه واجب سازگار نيست چرا که منتهي ميشود به امکان، منتهي ميشود به کثرت و ترکيب، منتهي ميشود به فقر و فاقه که همه و همه از ساحت الهي به دور هستند.
بنابراين در بخش نخستين اين مسئله اين مطرح است که اگر ما به لحاظ نحوي و اعراب آمديم گفتيم که الله مبتدا و خبرش يا «موجودٌ» است يا «ثابتٌ» است يا «واحدٌ» يا هر چيزي ديگر يا اگر گفتيم که خود الله خبر است و مبتدا محذوف است اين مسائل را در حوزه ممکنات در واجب ما تلقي نکنيم آنگونه که در فضاي ممکنات بوده است. اين بخش نخستين اين «المسألة الخامسة» است.
«المسألة الخامسة في إعرابه و نظمه هو مرفوع بالابتداء»، الله مرفوع است ميگوييم «اللهُ» مرفوع است چرا؟ چون مبتدا واقع ميشود و مبتدا هم مرفوع است. حالا خبرش يا محذوف است که ميتواند خبرش «موجودٌ» باشد يا «ثابتٌ» باشد يا «واحدٌ» هم ميتواند باشد «الله واحدٌ» به چه قرينهاي واحدٌ است؟ «و خبره إمّا محذوف و هو «موجود» أو «ثابت» أو «واحد» بقرينة ما بعده»، که ميگوييم «و هو «لا إله إلّا هو» اين نشان وحدت است يعني «لا شريک له» است و اين ميتواند خبر واقع بشود از اين حيث، يعني به اين قرينه. اين «مؤكدا له»، يعني اين «لا إله إلّا هو» تأکيد ميکند عنوان واحديت را به عنوان خبر براي واجب سبحانه و تعالي. اين يک احتمال است.
احتمال دوم اين است که «و يحتمل أن يكون الجملة خبرا بنفسها لا تابعا»، جمله «لا اله الا هو» خبر باشد بگوييم الله مبتدا و خبرش «موجودٌ» يا «ثابتٌ» يا «واحدٌ» نباشد که «لا اله الا هو» در آن فرض تابع باشد. نه، ما مستقيماً ميتوانيم «لا اله اله هو» را در حقيقت خبر بگيريم براي الله. «الله لا اله الا هو» که خبر باشد و احتمال سوم اين است که اصلاً «و يحتمل أن يكون «اللّه» خبر مبتداء محذوف» بگوييم «أي: هو اللّه دون غيره» که اين «هو» مبتداست و محذوف است. تنها اوست که «لا اله الا الله» است يعني «هو» يعني حق سبحانه و تعالي الله است «دون غيره» غير او الله نيست که داراي الوهيت باشد.
اما بنا بر احتمال اول که الله مبتدا باشد و «موجودٌ» يا «ثابتٌ» يا «واحدٌ» خبر باشد «و معناه على الأول أن اللّه بنفس ذاته موجود لا يزيد وجوده على هويّته كما في الممكنات» اينجا همان آغاز سخني است که جناب صدر المتألهين ميخواهند مباحث حِکمي را در فضاي ادبيات وارد کنند. در ادبيات اين اصلاً قابليت ندارد به تعبيري که در اين نظمها آمده از شافعي مپرسيد امثال اين مسائل! اينگونه از مسائل حِکمي در قالبها ادبي و صرف و نحوي مطرح نميتواند باشد اينجا تبيين فلسفي است که ما متوجه باشيم که اگر ميگوييم «الله موجودٌ» يا «الله واحدٌ» يا «الله ثابتٌ» اين ثابتٌ اين موجودٌ اين واحدٌ امر زائد بر الله نيست هويت او هويت ثابت است وجود دارد و آن هويت واحد است. وحدت در امور ديگر اگر زائد بر ذات است در واجب عين ذات واجب است.
«و معناه على الأول» که ما الله را مبتدا بدانيم اين است که «أن اللّه بنفس ذاته موجود لا يزيد وجوده على هويّته كما في الممكنات التي لها مهيات قابلة للوجود و العدم» که ماهيات ممکنه در مرتبه ذات ليس هستند نيستند. بله از ناحيه علتشان أيس هستند و اين علت به اينها وجود عطا ميکند «کما في اللممکنات التي لها مهيات قابلة اللوجود و العدم» البته اين ماهيات هم «غير مقتضية لشيء منهما بذواتها» ذاتاً ماهيات اقتضاي وجود و يا عدم موجودات را ندارند که اگر بخواهند موجود بشوند يا معدوم بشوند «فيحتاج إلى ما يرجح أحد الطرفين فيها» در اين ماهيات «على الآخر»، که يکي را، حالا يا وجود را بر عدم يا عدم را بر وجود ترجيح بدهند ميشود موجود يا ميشود معدوم.
بالاخره سلسله افتقار بايد به يک موجودي برسد که آن موجود در وجودش نيازمند به چيزي نباشد وگرنه اين منتهي ميشود به تسلسل يا دور که هر دو محال است. «فيؤدي سلسلة الافتقار إلى موجود» که «لا يزيد وجوده على ذاته»، اين ممکنات که وجوداتشان زائد بر ذات هستند در طلب کردن يک مرجّح حتماً به يک حقيقتي منتهي بشوند که وجودش زائد بر ذاتش نيست. ذات او که همان هويت اوست عين موجوديت آنها است و آن هم جز واجب تعالي نخواهد بود.
«فيؤدي سلسلة الافتقار الي موجود لا يزيد وجوده علي ذاته دفعا للدور و التسلسل»، همچنين اگر ما خواستيم خبر را «ثابتٌ» بگيريم يا «واحدٌ» بگيريم مثل «موجودٌ» است. همانطوري که موجوديت زائد بر هويت الله نيست، ثابت بودن و همچنين واحد بودن هم زائد بر الله است. اما براساس احتمال دوم که احتمال دوم اين بود که جمله خبر باشد بنفسها نه اينکه تابع باشد يعني ميگوييم الله مبتدا نه اينکه «موجود» يا «ثابت» يا «واحد» خبر باشد بلکه خبر او همان «لا اله الا هو» باشد که «إن الموجود الحق بنفس هويته اله للعالم» الله اله عالم است «لا اله الا هو» که «و على الثاني أن الموجود الحق بنفس هويّته إله للعالم، لا بصفة زائدة على ذاته» الوهيت يک صفات زائدي بر الله سبحانه و تعالي نيست بلکه الله آن حقيقتي است که الوهيت به عين ذات اوست.
«أي: صنعة الإلهية في الواجب ليست كصنائع ذوي الصناعات الإمكانية» ذوي الصناعات الامکانيه اينها مثلاً هر وصفي را هر حکمي را بخواهند بپذيرند به عنوان يک وصف زائد و عارض ميپذيرند يک ذاتي دارند که اين ذات نسبت به آن وصف حيثيت امکاني دارد و براساس يک مرجّحي اين وصف امکاني براي آن ذات ثابت ميشود. اين صنعت براي حق سبحانه و تعالي به ذات خودش هست اين صنعتي زائد بر ذات نيست. ما در ممکنات اين صنايع احکام زائد بر ذات هستند. «أي: صنعة الإلهية في الواجب ليست کصنائع ذوي الصناعات الإمکانية» ذوي الصناعات الامکانيه چگونه هستند؟ «التي صانعيّتها» صانعيت اين ذوي الصناعات الامکاني «إنما يتحقّق بشيء زائد على ذاتها»، که اين صنعت که صنعت حکم براي ممکنات باشد امر زائد و عارضي است بر ذات آنها. «إنما يتحقق بشيء زائد علي ذاتها».
از باب نمونه «كما أن لنا» براي ما انسانها «شيئين» دو شيء است «نتجوهر بأحدهما ـ و هو النطق ـ و نكتب بالآخر ـ و هو صنعة الكتابة ـ» اين يک ذاتي انسان دارد که از آن به ناطقيت ياد ميشود. يک صنعت کتابتي است که عارض است و زائد است. اين يک نمونه و مثال.
«و كذا النار تتجوهر بصورتها المخصوصة» ذات نار يک حقيقتي است که مخصوص به خود نار هست اما «و تحرق بحرارتها»، حرارت اين نار که يک صنعت اضافهاي است که بر صنعت ذات نار اضافه ميشود و بر حقيقت ذات نار اضافه ميشود.
يا نمونه ديگر «و كذا الشمس تتذوّت بشيء» يک ذاتي دارد يا به يک چيزي متذوّت است يک ذات دارد و يک جهت ديگر که صنعت او محسوب ميشود «و تضيء وجه الأرض بشيء»، آن اضائهاي که خورشيد دارد زائد بر آن حقيقت شمسيت است. «ثم لا يكفي في هذه المبادي الفاعليّة الذات و الصفة»، در اينگونه از مبادي مثل شمس مثل نار مثل انسان اينها اينجور نيست که ذات و صفت عين هم باشند «بل يحتاج مع ذلك إلى قابل و حركة، حتّى يظهر منها آثارها»، در واجب سبحانه و تعالي اين موارد مثل فاعليت يا رازقيت و امثال ذلک به عين ذات حق سبحانه و تعالي موجود هستند. اما در ممکنات مثل انسان مثل خورشيد مثل نار اينها يک ذاتي دارند و اين حکم به عنوان يک صنعت زائد بر آنها محسوب ميشود. «ثم لا يکفي في هذه المبادي الفاعلية الذات و الصفة» صرفاً اينها کافي نيست بلکه اينها اگر بخواهند صفت براي آنها باشد يا حتي ذات براي آنها بخواهد وجود داشته باشد اين نيازمند به يک جهتي است و «بل يحتاج مع ذلک إلي قابل و حرکة» يعني غير از اين ذات و آن صفت، مع ذلک احتياج دارد به يک قابلي که همان جهت امکاني است که مجوّزي است و محرّري است براي اينکه آن وجود بيايد يا آن صفت زائد بيايد. «حتي يظهر منها آثارها» تا اينکه آثار آن شيء ظاهر بشود. اگر آن حيثيت قابلي و حرکت نباشد طبعاً اين حاصل نميشود.
به عبارت ديگر ما از ناحيه فاعل علت فاعلي داريم اما از ناحيه قابل هم اگر يک موجود ناقصي باشد علت قابلي ميخواهد که آن باعث ميشود که حيثيت تأمينش از ناحيه فاعل فراهم بشود. «بل يحتاج مع ذلک الي قابل و حرکة، حتي يظهر منها آثارها».
«لأن شأنها» يعني شأن اين مبادي فاعلي «الإعداد و التحريك، لا الجود و الإفاضة»؛ فاعليت بر دو قسم است فاعليت الهي فاعليت طبيعي. فاعليت الهي جنبه ايجادي دارد و وجود عطا ميکند اما فاعليت طبيعي جنبه قابلي دارد و حيثيت اعداد و حرکت. فاعل طبيعي محرّک است نه موجد. اما فاعل الهي موجد است. «لأن شأنها» اين مبادي فاعلي که ياد شد يعني نار و انسان و شمس اينها «إعداد» است يعني علت معدهاند و تحريک است که قبول بکنند «لا الجود و الإفاضة» که شأن مبدأ فاعلي واجبي خواهد بود.
«و أما الإله المحض، و الجواد الحقّ فلا ينقسم بشيئين»، ما در باب ممکنات اين دو تقسيم را داشتيم يک ذات و يکي صفت. اما در باب واجب سبحانه و تعالي اينجور نيست که يکي ذات واجب باشد و يکي الوهيت او. يکي ذات واجب باشد يکي جواد بودن او. بلکه همين الوهيت عين ذات وجود اوست همين جواد بودن هم عين وجود اوست. «و أما الإله المحض و الجواد الحق» اين «فلا ينقسم بشيئين» که دو تا چيز باشد يک ذات و يکي صفت «بأحدهما تجوهر ذاته و بالآخر إلهيّته»، که با يکي ذاتش تأمين بشود و جوهر ذاتش شکل بگيرد و با ديگري الهيتش تأمين بشود. «بل هو بذاته إله» يک؛ «و بنفسه خلّاق» و الهيت به همان خلّاقيت و ايجاد برميگردد که در حقيقت به نفس همان ذات الهي تأمين ميشود وگرنه يعني اگر نه واجب هم مثل ممکنات اين الهيت زائد بر ذات باشد اين اوصاف واجبي هم بخواهد اوصاف ذات باشد لازمهاش اين است که يک امر ديگري بايد اين اوصاف زائد را براي آن ذات واجبي تأمين کند و اين مستلزم تسلسل و يا دور خواهد بود که محال است. «و إلا لاحتاج» يعني آن واجب سبحانه و تعالي «في إيجاد صفة إلهيّته إلى الهيّة اخرى»، پس بنابراين اين الهيت بايد به عين ذات باشد وگرنه محتاج به يک الهيت ديگري است «و هكذا حتى يتسلسل أو يدور و كلاهما ممتنع»، هم تسلسل ممتنع است و هم دور باطل است.
بنابراين ما بايد اينجور جمعبندي کنيم «فهو اللّه بذاته، هو الرحمن الرحيم بنفسه»، که رحمانيت و رحيم بودن هم به عين ذات واجب سبحانه و تعالي است «لا بصفة زائدة» که به وسيله آن صفت زائده «بها تحصل الإلهيّة» الهيت تحصيل بشود.
اين بخش اول بود. اما بخش دوم نکته بسيار مهمي را و بسيار قابل توجهي را دارند مطرح ميکنند اين است که ما ببينيم که سياق آياتي که منتهي شده است به آية الکرسي چيست؟ آيا آية الکرسي مشخص است که در باب توحيد است اما آيا آيات قبل و بعد و مخصوصاً آيات قبل چه دسته آياتي هستند؟ آيا مربوط به توحيدند يا نه؟
به صورت روشن ميفرمايند که سنت الهي در اين کتاب قرآن مجيد اين است که به سه حوزه معرفتي واسع دارند اشاره ميکنند يک حوزه معرفتي توحيد يعني همه علومي که به فضاي توحيد برميگردد که ما اصطلاحاً از او به علم کلام يا حکمت و يا عرفان ياد ميکنيم که در حقيقت ناظر به حوزه ذات الهي اوصاف الهي افعال الهي هست اعم از توحيد رسالت ولايت وحي نبوت قرآن و نظاير آن همه و همه در فضاي توحيد تعريف ميشود. اين يک فضاي معرفتي است. فضاي ديگر معرفتي فضاي احکام است که شامل همه مباحث اجتماعي، سياسي، اقتصادي اخلاقي و نظاير آن همه و همه در فضاي احکام ديده ميشوند. لذا يک گسترهاي بسيار وسيع و عميق در فضاي احکام است که اينها هم نوع دوم و دسته دوم از معارف قرآني هستند.
اما دسته سوم مربوط به قصص انبيا است که اين قصص در حقيقت حاوي نکات فراواني است از جمله گاهي اوقات از توحيد آغاز ميشود و يا بعضاً به توحيد منتهي ميشود و ديگر مسائلي که در آن وجود دارد هم در اين فضاست. بنابراين فضاي معرفتي قصههاي قرآني باشد خيلي مورد توجه باشد از جهت خود آنها و بعد از همه مهمتر سنتهايي که در درون اين قصهها نهفته است خداي عالم تاريخ بيان نميکند که قرآن کتاب تاريخي باشد بلکه ضمن بيان مباحث گذشته و تاريخي سنتهاي خودش را که سنتهاي فوق العادهاي هستند «و لا تبديل و لا تحويل لسنة الله» اين سنتها ماندگار هستند اتفاقاً به همين منظور خداي عالم فضاي قصص انبيا را مطرح کرده است و الا ذکر داستان حضرت موسي و حضرت عيسي و حضرت ابراهيم حضرت يوسف و ديگر انبياي الهي اگر صرف تاريخ و قصه باشد نميتواند يک کتاب حِکمي باشد که براي همه انسانهاست بلکه با بيان آن قصهها خداي عالم به يک سلسله نکات فوق العادهاي اشعار ميدهد که از جمله آنها مسئله سنتهاي الهي است که لا يتغير است لا يتبدّل است و لا يتحوّل است و نظاير آن.
لذا ميفرمايند که ارتباط اين آيه که آية الکرسي است با ساير آيات قبل چه خواهد شد؟ ميفرمايد که سنت الهي اين است که اين سه حوزه معرفتي را کنار هم و ممزوجاً دارد. اگر يک بخش مثلاً توحيد را از اول تا آخر داشت اين خستگي ميآورد ملال ميآورد و آن اثربخشي را ندارد و لذا يک فضاي معرفتي وسيع و عميقي است بنام علم توحيد يک فضاي معرفتي وسيع و عميقي است بنام علم احکام يک فضاي معرفتي وسيع و عميقي است بنام قصص انبيا که هر کدام از اينها شؤوني را دنبال ميکنند.
«أما ارتباطه بما سبق فهو أن من عادته سبحانه و تعالى في هذا الكتاب المجيد» يعني قرآن اين است که «أنّه يمزج هذه الأنواع الثلاثة بعضها ببعض» خداي عالم تمزيج کرده ممزوج کرده اين انواع ثلاثه معرفت را بعضي با بعض. اين انواع ثالثه عبارت است از «ـ أعني علم التوحيد» که شامل همه مباحث توحيدي است حتي بحث معاد و بحث رسالت، نبوت، بحث امامت، وحي، قرآن و همه مباحث اينگونه به علم توحيد برميگردد «و علم الأحكام» که مباحث سياسي، اجتماعي، اقتصادي، اخلاقي، تربيتي و نظاير آن برميگردد و ديگر نوع معرفت «و علم القصص ـ» است «و المقصود من ذكر القصص إما تقدمة دلائل التوحيد» يا اين را که ذکر ميکند براي اين است که دلائل توحيدي را پيش بفرستد و بيان بکند يا اينکه نه، نگرشهاي احکامي را يا مباحث اخلاقي و تربيتي را يا مباحث اجتماعي و سياسي و نظاير آن را ميخواهد مطرح کند. «و إما المبالغة في إلزام الأحكام و التكاليف»؛ وقتي قصه ابراهيم خليل مطرح است در اين قصه توحيد جايگاه ويژهاي دارد چه آن جايي که با عمويش سخن ميگويد چه آن جايي که در ارتباط با ستارهپرستها و خورشيدپرستها و ماهپرستها و نظاير آن وارد بحث ميشود.
اما مثلاً در ارتباط با حضرت صالح و حضرت شعيب و امثال ذلک که فرمود «و زنوا بالقسطاس المستقيم» و امثال ذلک، ناظر به يک سلسله احکام اقتصادي است و همچنين مواردي ديگر. «و إما المبالغة في إلزام الأحکام و التکاليف و هذا الطريق هو الأحسن في الهداية و اللائق بالإنسان»، اين روش خوب است که اين سه حوزه معرفتي را ممزوجاً ذکر ميکند. يعني قبلش گاهي وقتها توحيد است بعد احکام الهي است بعد مباحث قصص است و همينطور که در آن مطرح است.
«و هذا الطريق» يعني اين روش «هو الأحسن في الهداية و اللائق بالإنسان، فإن الكلام في النوع الواحد كأنه ممّا يوجب له الملال»، اگر بنا بود همه مسائل راجع به توحيد باشد يا همه مسائل راجع به احکام باشد خستگي و ملالآور بود. «فأما إذا وقع الانتقال من نوع من العلوم» توحيد و احکام و قصص «إلى نوع فكأنه ينشرح به الصدور» اين با اين شيوه امتيازات خيلي فراواني فراهم ميشود يکي اين است که صدر انسان و سينه منشرح ميشود باز ميشود. وقتي انسان يک مسئله را مدام بخواهد تکرار بکند خستگي ميآورد و شرح صدر حاصل نميشود.
ويژگي دومي که حاصل ميشود «و يفرح به القلب» وقتي که ميبيند مباحث متعدد و متنوّعي مطرح است اين لذت خودش را ميبرد «و ينشط به الذهن» ذهن هم در سايه اين به يک نشاط و يک فعاليت دست پيدا ميکند که بتواند در هر حوزهاي وارد بشود. «و ينتعش الطبع»، و طبع نعشه پيدا ميکند و نهضتي پيدا ميکند و تازه ميشود. اگر ما اين سه تا را ممزوجاً ذکر بکنيم و الا اگر اول تا آخر قرآن توحيد باشد يا اول تا آخر قرآن مسائل قصص انبياء باشد اين آن نشاط را نخواهد داد. «فيصير به الكلام أقرب إلى فهم معناه» با اين طريق و روش سخن خدا نزديکتر به فهم ميشود و نزديک به عمل به مقتضاي آن «فيصير به اکلام أقر بإلي فهم معناه و العمل بمقتضاه».
«و إذ قد تقدم من علم الأحكام و القصص ما اقتضى المقام إيراده ذكر الآن ما يتعلق بعلم التوحيد» در باب آية الکرسي تا قبلش يک سلسل مسائل احکامي را بيان کردند و يک سلسله قصصي را بيان کردند که در حقيقت يک نوع آمادگي ذهني باشد و قصصي که در حقيقت در مربوط به اين گونه است البته قصههاي عادي نيست «و القصص ما اقتضي المقام» را، دو؛ «و إذ قد تقدم» يعني در همين آيات قبل از «الله لا اله الا الله» که آية الکرسي است از علم احکام و علم قصص آنچه که لازم بود را مطرح فرمودند. الآن بعد از اين دو مرحله احکام و قصص، وارد بيان مباحث توحيدي شدند «و ذکر الآن ما يتعلق بعلم التوحيد» که در حقيقت آية الکرسي مشتمل بر علم توحيد است و گرچه در گذشتهاش و آيات قبل مربوط به قصص يا مربوط به احکام بوده است.