1402/06/14
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسي/
جلسه دوازدهم از تفسير آية الکرسي از تفسير جنب صدر المتألهين(رضوان الله تعالي عليه) صفحه 57 و امروز يازدهم شهريور 1402 است.
«كشف تحقيقي» همچنان در مقاله أولي در مقام تشريح حقيقت نام شريف و لفظ جلاله الله هستيم به عنوان اولين فقره از فقرات آية الکرسي ﴿اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّوم﴾ به صورت تفصيلي به عنوان و نام شريف پرداختند و مباحث را از منظرهاي مختلف از وجود کتبي، وجود لفظي و آيا اينکه عربي است يا عبري است يا سرياني است آيا اسم است يا صفت است آيا اگر اسم بود مشتق است يا جامد، در اين مقاله أولي اينگونه از مسائل مطرح است تا مباحث ديگري که إنشاءالله خواهيم رسيد.
بعد از اينکه در باب جامد بودن يا مشتق بودن مطالبي را بيان فرمودند يک کشف تحقيقي دارند که بسيار سخن والا و ارزشمندي است که آيا اساساً اسمگذاري براي حق سبحانه و تعالي معنا دارد يا نه؟ چون حقائق يا به گونهاي هستند که به ذهن ميآيند يا اصلاً به ذهن نميآيند حقيقتي که به ذهن ميآيد لفظ بايد بر او دلالت بکند که اين لفظ دلالت بر آن امر ذهني ميکند که آن امر دلالت بر آن حقيقت عيني دارد اما در ارتباط با حقائقي مثل اصل وجود يا مثل واجب سبحانه و تعالي که هويت او عين حقيقت خارجي او هست و هرگز به ذهن نميآيد طبعاً اسمگذاري و بيان يک عنواني که عَلم باشد در حقيقت براي او نخواهد بود لذا اين سخن که در شريعت اسلامي آمده که اسماء الله توقيفي هستند يعني موقفاند به اينکه از ناحيه حق سبحانه و تعالي يا از ناحيه شارع مقدس که به بيان رسول مکرّم اسلام يا ائمه معصومين(سلام الله عليهم اجمعين) بيان ميشود آن الفاظ ايراد شود.
اما نکته اساسي در اينجا همين است که تحت عنوان «کشف تحقيقي» دارند ياد ميکنند. ميفرمايند که ما درست است که ممکن است به لحاظ ادبي و به لحاظ لغوي يک سلسله مسائلي را مطرح بکنيم که آيا خدا اسم دارد يا وصف دارد اگر اسم بود جامد است يا مشتق همه اينها يک سلسله مسائلي است که با ذهنيتهاي ابتدايي و متوسط سازگار است اما در ارتباط با حقيقت حق و اينکه حق سبحانه و تعالي يک عين خارجي است و هرگز به ذهن نميآيد، بنابراين اسمگذاري اصلاً معنا ندارد.
توضيحاً اينکه اگر يک حقيقتي فقط و فقط در خارج بود و عينيت داشت درک آن حقيقت هم فقط و فقط به لحاظ خارج امکانپذير است و هرگز انسان نميتواند آن حقيقت را در ذهن داشته باشد. آن فقط يک ادارک حضوري و شهود را ميطلبد و در حقيقت ادراک حصولي و مفهومي براي آن معنا ندارد. ماهيات به گونهاي هستند که از نظر مفهومي و حصولي قابل تحصيل هستند و قابل انتزاع هستند و در ذهن جاي ميگيرند اما حقيقت هستي و وجود واجبي سبحانه و تعالي عين يک حقيقت خارجي است و هرگز به ذهن نميآيد. چون به ذهن نميآيد طبعاً ما لفظي که بخواهد بر او دلالت داشته باشد را هم نخواهيم داشت. انسان در کنار درياي هستي و درياي وجوب اگر قرار گرفت فقط آن حقيقت مدّ نظر قرار ميگيرد و هيچ چيزي از لفظ و اسم و وصف و جامد و مشتق و امثال ذلک اصلاً آنجا راهي ندارد همه اين مسائل از اسم و وصف و جامد و مشتق و نظاير اينها همه و همه در مدار مفهومات هستند در مدار امور ذهنيه هستند اما در امر عيني و خارجي اصلاً جايي ندارد مثل قضايا. اين قضايا نسبت به يک سلسله اموري که در ذهن جاي ميگيرند البته ميتوان قضايا را داشت استدلال و برهان را داشت اما آنکه در خارج هست هيچ کدام از مسائل منطقي شکل اول شکل ثاني قياس اقتراني قياس خُلف و امثال ذلک اينها در آن راهي ندارد همه اينگونه از مفاهيم و علومي مثل علم صرف علم نحو علم لغت علم معاني و بيان و بديع و همه و همه در مدار يک سلسله امور ذهني قابل گفتگو و بحث است.
اما در ارتباط با يک امر عيني اصلاً آنجا همه اينها شکسته ميشود و راهي براي اينگونه از مسائل نيست و چون الله سبحانه و تعالي چنين جايگاه و مقامي دارد بنابراين اصلاً اسمگذاري اسم عَلم و امثال ذلک براي حق سبحانه و تعالي معنايي نخواهد داشت. اين «في الجمله» آن مطلبي است که اين عنوان کشف تحقيقي بيان ميشود نکات ديگري هم هست که إنشاءالله در مقام تطبيق ملاحظه خواهيد فرمود.
«الحق أن وضع الاسم المخصوص للذات الأحديّة و الهويّة الغيبية مع قطع النظر عن النسب و الإضافات غير متصوّر أصلا»؛ ميفرمايد که وضع اسم بحث مثلاً وقتي گفته ميشود که يک لغتي يک اسمي براي يک معنايي وضع ميشود اينها در مدار آن امر حصولي هستند وگرنه در امر عيني اينها اصلاً جايگاهي نخواهند داشت. حق اين است که وضع اسم حالا اسم عَلم باشد يا غير عَلم که اگر بخواهد مخصوص براي ذات احدي و هويت غيبي او باشد با قطع نظر از نسبت و اضافات، اگر ما واجب سبحانه و تعالي را بخواهيم به لحاظ ذاتش به لحاظ حقيقتش با قطع نظر از اينکه مثلاً به حقائق علم دارد بر حقائق قدرت دارد آنها را اراده ميکند اينها نه. اينها که حيثيتهاي نسب و اضافات پيدا ميکند اين در حقيقت تعيناتي براي واجب است و اينها واجب نيستند. در مرتبه ذات واجبي هيچ عنواني و اسمي براي او قابل تصور نيست لذا فرمودند «غير متصوّر اصلا» يعني به هيچ وجهي قابل تصور نيست.
نه از آن جهت اين اسم براي واجب قابل تصور نيست که ذات حق سبحانه و تعالي ذاتاً معقول بشر نيست طبعاً «لا لما قيل «إن ذاته تعالى من حيث هي غير معقول للبشر، فلا يمكن أن يدلّ عليها بلفظ». يک وقت ميگوييم که چون بشر نميتواند خدا را تصور کند و تعقل کند طبعاً نميتواند براي او اسمي انتخاب بکند اين يک مسير و راهي است اما ادعاي جناب صدر المتألهين خيلي ادعاي برتر و والاتري است چه انسان بتواند چه نتواند، چه موجود ديگري بتواند و يا نتواند که نميتواند اصلاً در باب حقيقت و امري که عيني و خارجي است لفظ جايي ندارد و نميتواند لفظ حضوري داشته باشد. لفظ، اسم، صفت، مشتق، جامد، همه و همه اينها در آن محور و مدارياند که يک امر ذهني بخواهد يک دالّي بر او دلالت بکند وگرنه امر خارجي قابل اين نيست که الفاظ بر او دلالت بکند لذا ميفرمايند که اين «غير متصور اصلا» چرا؟ «لا لما قيل «إن ذاته تعالى من حيث هي غير معقول للبشر»، نه از آن جهت که ميگوييم ذات الهي قبل تعقل براي بشر نيست و لذا «فلا يمكن أن يدلّ عليها بلفظ» نميشود بر ذات باري سبحانه و تعالي با لفظي دلالت داد، نه! از اين جهت نيست.
چهار پنج سطر پايينتر «بل لأن الغرض من وضع الألفاظ و النقوش الكتابية ليس إلا الدلالة على المعاني الذهنية الدالّة على الحقائق الخارجية». بنابراين اگر براي واجب سبحانه و تعالي اسمي ممکن نيست نه از آن جهت که بشر چون نميتواند او را تعقل بکند نميتواند اسمي براي او انتخاب بکند. «إذ يرد عليه» چون برخي از محققين بر اين سخن ايراد گرفتند و گفتند بسيار خوب! بله، بشر نميتواند. اما آيا اسمگذاري براي حق امکان دارد يا نه؟ «ما ذكره بعض المحققين: إن أقصى ما يلزم منه» نهايت چيزي که از اين استدلال برميآيد اين است که «عدم تمكّن البشر من وضع الاسم له جلّ شأنه» بشر چون نميتواند او را تعقل بکند برايش امکان ندارد که اسمي وضع بکند اما مدعا بالاتر از اين است «و المدعى أن ليس له تعالى علم أصلا» نه اينکه بشر چون نميتواند، اصلاً آن قابليت يعني چون فراتر از ذهن و مسائل حصولي و مفهومي هست از آن جهت متعلق عنوان اسم و يا امثال آن قرار نميگيرد.
«و المدعي أن ليس له تعلي عَلم اصلا» و در اينجا «و قد صحّ أن أسمائه توقيفية»، بله ما ميتوانيم بگوييم که اسماء الهي توقيفياند يعني انسان متوقف است و نميتواند اسمي براي او مشخص کند. البته توضيحاً لازم است که اين اصطلاح توقيفيت اسماء را در حقيقت اينجوري تلقي نکنيم که اسماء توقيفي هستند يعني موقوف و ممنوع هستند مگر اينکه از ناحيه شر مثلاً راهي وارد بشود و اسمي گفته بشود. بلکه مراد از توقيفيت يعني اسماء بعضي بر بعضي ديگر متوقفاند بعضي اسماء فعلياند بعضي اسماء ذاتياند اسماء فعلي هم باز مدارجي دارند برخي بر برخي ديگر متوقفاند و اين معناي توقيفيت اسماء است که إنشاءالله بايد در جايگاهش بحث بشود.
از اين نقطه نظر «فيجوز أن يضع هو لذاته المقدسة اسما» يعني ميگويند که درست است که بشر نميتواند براي خداي عالم اسمي را انتخاب بکند از آن جهت که قدرت تعقل بشر اين نيست که بتواند خدا را بيابد و تعقل کند بنابراين فيجوز ان يضع هو لذاته المقدسة اسما» امکان دارد که حق سبحانه تعالي خودش براي خودش يک اسمي را انتخاب بکند. ما ميگوييم که اصلاً اسم به معناي اينکه بخواهد از يک قحيقت ذهني حکايت بکند در باب حق سبحانه و تعالي معنا ندارد چون خداي عالم يک حقيقت ذهني نيست بلکه عين است و الفاظ و اسماء و امثال ذلک براي عين کارآيي ندارند «فيجوز أن يضع هو لذاته المقدسة اسما».
جهت ديگر هم اين است که «على أن القول بعدم تمكّن البشر من وضع العلم محلّ كلام»، اينکه شما بگوييد چون معقول بشر نيست پس ممکن نيست که لفظي بر ذات الهي دلالت بکند، اين هم اول کلام است. چه بسا به اينکه بگوييم درست است بشر نميتواند حق سبحانه و تعالي را درک بکند آنگونه که هست اما همان مقداري که قابل درک هست و او ميتواند يک عنواني براي خداي عالم قرار بدهد که اين عنوان خدا را ممتاز کند از ساير حقائق، اين قدر امکانپذير است و لذا انسان ميتواند اسمي را به اين جهت براي حق سبحانه و تعالي وضع کند. «علي أن القول بعدم تمکّن البشر من وضع العلم محلّ کلام» اينکه ما چنين ادعايي بکنيم که پس بنابراين بشر نميتواند خدا را به امري بنامد اين محل کلام است چرا؟ «إذ يكفى في وضع الاسم تعقّل المسمّى بوجه يمتاز عما عداه» زيرا در اسمگذاري همين مقدار کافي است که مسمّي را انسان به گونهاي بيابد که بتواند از غيرش ممتاز کند. عنواني براي آن مسمّي قرار بدهد که به وسيله آن عنوان آن مسمّي را از ماسوايش جدا بکند.
اين در حقيقت براي اين بود که جهت منفي را توضيح بدهند که اگر گفتيم اصلاً غير متصور است اصلاً اينکه براي خداي عالم اسمي گذاشته باش نه از آن جهت که بشر قدرت تعقل واجب را ندارد بلکه «بل» که اين جواب آن غير متصور است. «غير متصور اصلا لا لما بل لأن الغرض من وضع الألفاظ» ميفرمايند غرض از وضع الفاظ و نقوش کتابي اين نيست «و النقوش الكتابية ليس إلا الدلالة على المعاني الذهنية» بله تمام اين عناوين اسم يا صفت جامد يا مشتق براي يک امري است که مدلول ذهني باشند در ذهن بتوانند قرار بگيرند که آن اسم يا آن صفت بتواند از آن مسمّاي ذهني حکايت بکند. اما اگر ما يک مسمّاي ذهني نداشتيم بلکه مسمّاي عين حقيقت خارجي بود طبعاً در اينجا لفظي در کار نيست. مثلاً ما بخواهيم لفظ نار را قرار بدهيم اسم کنيم علم کنيم براي آتش. اما آتش ذهني نه. در کنار آتش هستيم يک حقيقت خارجي داريم بنام آتش ما ميخواهيم اين حقيقت خارجي را برايش يک عنواني انتخاب کنيم. اينجا که نميشود لفظ آورد و اسم و صفت مطرح کرد. از باب آفتاب آمد دليل آفتاب، ما هيچ چيزي لفظ و اسم و وصف به عنوان دلالت نميخواهيم. دليل ما نميخواهيم. دليل آن جايي است که رابطه بين انسان با آن مدلول ذهن باشد ولي وقتي که عين بود اين رابطه قطع است و انسان مستقيماً با آن حقيقت خارجي مرتبط است.
«لأن الغرض من وضع الألفاظ و النقوش الکتابية ليس الا الدلالة علي المعاني الذهنية» که اين معاني ذهني دلالت بر حقائق خارجي دارد. چرا اين شدني نيست؟ ميگويند: «إذ لو کانت الحقيقة بنحو وجودها الخارجي» اگر حقيقتي به نحو وجود خارجي نه ماهيتش نه مفهومش حاضر باشد عين وجودش حاضر باشد نزد مخاطب طبيعتي است که «سقط اعتبار اللفظ»، لفظي نخواهد بود. لفظ نار زماني ميتواند کارآيي باشد که اين نار از آتش ذهني بخواهد حکايت بکند و بر ا« دلالت بکند ولي وقتي اگر در ذهن آتش نيست در امر خارجي آتش است، آن را نميشود با اسم و لفظي خواند. حتي «بل لا يحتاج إلى إشارة عقليّة و لا حسيّة»، نه تنها لفظ نيست حتي اشاره عقلي و حسي هم نيست چرا؟ دليل مطلب اينجاست: «لكونها» براي اينکه آن حقيقت «مدركة» ادراک شده است «بصريح المشاهدة» با علم حضوري درک شده و جايي براي مفهوم و لفظ باقي نميگذارد.
اين کبراي کلي است. در باب واجب سبحانه و تعالي هم مسئله همينطور است. اين صغري است. «و لما لم يتصور لحقيقة الباري صورة ذهنية مطابقة لذاته، فلا يمكن الدلالة عليه بالألفاظ الدالة على الصورة الذهنية المطابقة له؛ و لا اسم لذاته المخصوصة أيضا» وقتي شخص به صريح مشاهده آن را به علم شهودي مشاهده کرد تصوري نيست براي اينکه بخواهيم لفظي را در مقابل يک امر ذهني قرار بدهيم «و لما لم يتصور» چون در باب واجب سبحانه و تعالي تصور نميشود که بخواهد به ذهن بيايد. «و لما لم يتصور لحقيقة الباري صورة ذهنية مطابقة لذاته»، ما صورت ذهني نداريم مطابق با آن چيزي که در حقيقت در وجود ما به عنوان تصور خدا هست که خدا نيست و نميتواند از خداي عيني و خارجي حکايت بکند. لذا وجود خدا حقيقتاً در خارج است و عين است و اصلاً در ذهن نيست مثل اصل وجود.
ما مفهوم وجود را در ذهن داريم ولي اصل وجود هرگز به ذهن نميآيد. آنکه در ذهن ماست مفهوم وجود است که از آن با لفظ وجود حکايت ميکنيم اما در باب حقيقت هستي هرگز به ذهن نميآيد تا ما بخواهيم با لفظي بر او دلالت کنيم. «فلا يمكن الدلالة عليه بالألفاظ الدالة على الصورة الذهنية المطابقة له».
بنابراين لفظي که دلالت بکند نداريم و همچنين «و لا اسم لذاته المخصوصة أيضا» هيچ لفظي که نيست بلکه اسمي هم بر آن نميشود گذاشت چرا؟ «إذ لا يمكن نيل ذاته المقدسة إلا بصريح ذاته و إشراق نور وجهه الكريم»، اگر کسي بخواهد به حق سبحانه و تعالي نزديک شده و او را ادراک بکند و نائل بشود اين امکان ندارد مگر به علم شهودي و به صريح ذات که مراد از صريح ذات يعني هيچ فاصلهاي و هيچ واسطهاي اعم از مفهوم يا ماهيت و نظاير آن وجود دارد و آنچه که باعث ميشود اين نيل اتفاق بيافتد عبارت است از اشراق نور وجهه الکريم ابته اين زماني اتفاق ميافتد که سالک از ذات فاني شده باشد و هستياش ساقط شده باشد و ديگر چيزي به عنوان سالک نمنده باشد و اين فناء في الله اقتضاء ميکند که آن اشراق رب را تا حدي درک بکند.
«و اشراق نور وجهه الکريم بعد فناء السالك عن ذاته و اندكاك جبل إنيّته» اينجاست که طبعاً وقتي حيثيت وجودي انسان فرو ريخت انساني به معناي اينکه مثلاً ذهني داشته باشد نفي داشته باشد و امثال ذلک باقي نميماند تا بخواهد از طريق لفظ و اسم و نظاير آن دلالتي براي خودش درست بکند. طبعاً اينجا نه اسمي است و نه رسمي است و نعتي است و نه خبري هيچ کدام از اينها نخواهد بود. «و اضمحلاله في العين، و إماطة أذي هويّته في طريق الحق من البين؛ و حينئذ فلا اسم له و لا رسم» که تعريف حدّي باشد يا تعريف رسمي باشد «و لا نعت و لا خبر عن الغيب المحض و المجهول المطلق»؛ از اين نقطه دارند يک جمعبندي ميکنند ميفرمايند: «فالسالك ما دام في حجاب وجوده و عينه» تا زماني که در خودش هست و خودش را ميبيند طبعاً قدرت اينکه بخواد ارتباطي با وجود حق بگيرد و اشراق نور وجه کريم الهي بر اين انسان بتابد معنا ندارد تا انسان سالک فاني نشود و از خوديت بيرون نيامده و به تعبير ايشان جبل إنّيتش مندک نشده باشد طبعاً راهي براي درک حق سبحانه و تعالي ندارد در آن حالت که «فلا فائدة للألفاظ في حقّه، و لا خبر عن الحق أصلا»، در آن حالت اصلاً خبري براي او نيست چون او نيست مستغرق است و هر چه که هست ظهور حق است که همه هستي او را پوشانده است. چرا که «و إذا وصل إلى الشهود الحقيقي فلا أثر منه عند الغير كما قيل:» که از جناب سعدي در گلستان است که:
«اين مدعيان در طلبش بيخبرانند ـ كانرا كه خبر شد خبرى باز نيامد»
آن کسي که هستي خودش را ساقط کرد و اضمحلال وجودي پيدا کند و جبل إنّيتش مندک شد ديگر نيست تا بخواهد از طريق الفاظ و عبارات به چيزي دلالت بدهد در عين حالي که عالم الفاظ و عالم دلالت، عالم ذهن است و چنين سالکي از مرحله ذهن به عين آمده است.
«و من هاهنا يتبيّن و يتحقق أن وضع الألفاظ للمفهومات و الصور الذهنية» از اينجا به عنوان يک قاعده کلي اين را دارند بيان ميکنند که ما اصلاً فضاي الفاظ و لغت و صرف و نحو و معاني و بيان و بديع و فصاحت و بلاغت و اينها همه و همه در عالم اعتبار است هيچ کدام از اينها در عالم حقيقت نيست در عالم حقيقت که عين خارجي است هيچ کدام از اينها اصلاً جايگاهي نخواهد داشت و چون الله سبحانه و تعالي جايگاهش در عين خارج و متن خارج هست طبعاً اينگونه از امور هم در ارتباط با واجب سبحانه و تعالي معنا پيدا نخواهد کرد. «و من هاهنا يتبين و يتحقق أن وضع الألفاظ للمفهومات و الصور الذهنية لا للأعيان الخارجية؛ سواء كان الغرض تعرّف أحوال تلك الأعيان و أحكامها أم لا- كما في الأحكام الذهبية» ميفرمايند که آنچه را که ما در مقام تعرّف داريم خواهم ناظر به يک سلسله امور خارجي باشند که در ذهن جمع ميشوند و ذهن از آنها دلالت ميکند يا نه، در ارتباط با احکام ذهنيه باشند منظور خواه معقول ثاني فلسفي باشند خواه معقول ثاني منطقي باشند.
«و من هاهنا يتبين و يتحقق أن وضع الألفاظ للمفهومات و الصور الذهنية لا للأعيان الخارجية؛ سواء كان الغرض تعرّف أحوال تلك الأعيان و أحكامها أم لا- كما في الأحكام الذهبية» چه ما بخواهيم يک سلسله حقائق خارجي را که ذهنيت و ذهني بودن براي آنها امکانپذير هست مثل اشجار خارجي ما ميتوانيم ماهيات آنها را در ذهن بياوريم و از آنها سخن بگوييم يا نه، اصلاً عينيت خارجي نداشته باشند و در ذهن فقط باشند که معقولات ثاني منطقي را در حقيقت ممکن است شامل بشود.
در پايان اين بخش ميفرمايند: «و مما يؤكد أن وضع الألفاظ للصور الذهنيّة أنه قد ثبت في مقامه» آن چيزي که تأکيد ميکند اين قاعده کلي را که وضع الفاظ فقط و فقط براي صور ذهنيهاند نه براي اعيان خارجي. اگر کسي به خارج راه پيدا کرد ولو در خارج به لحاظ امور خارجي که آن امور ممکنه باشند و حقيقت شجر و حقيقت حجر و حقيقت ارض و حقيقت سماء نه به مفهوم يا ماهيت آنها، اگر به حقيقت راه پيدا کرد هرگز راهي براي لفظ و اسم و رسم و نظاير آن معنا ندارد «و مما يؤكد أن وضع الألفاظ للصور الذهنيّة» نه اموره عينيه. «أنه قد ثبت في مقامه أن لا سبيل للعلم بأنحاء الوجودات الخارجية للمهيات إلا بالحضور العيني و المشاهدة الإشراقية» در مباحث وجودشناسي مطرح شده است که اگر ما بخواهيم به ماهيات اشياء پي ببريم راه ذهن باز است و از طريق ذهن ماهيات را مييابيم چون ماهيت هم ميتواند در ذهن باشد و هم ميتواند در خارج باشد اما به لحاظ وجودات خارجي انحاء وجودات خارجي يعني وجود شجر و وجود حجر و وجود ارض و وجود سماء، اينها به هيچ وجه راجع به اينها ما دسترسي ذهني نخواهيم داشت چون که در فضاي عين به ذهن هيچ نيازي نيست و ذهن اصلاً آنجا کارآيي ندارد.
اين «أنه قد ثبت في مقامه» در مقامش که در بحثهاي وجودشناسي است اين معنا روشن ميشود که «لا سبيل للعلم بأنحاء الوجودات» منظور از علم، علم حصولي و علم مفهومي است. «لا سبيل للعلم الحصولي و المفهومي بأنحاء الوجودات الخارجية للمهيات» بله در آنجا علم هست اما علم بالحضور العلمي و المشاهدة الاشراقية أو الإحساس»، که احساس هم باز يک نوع مشاهده اشراقي است از راه نفس.
از اين نقطه نظر «فعلى هذا كيف يتصوّر أن يفهم من مجرد إطلاق اللفظ الهويّة الخارجية، إلا بسبب سبق علم شهودي أو إحساسي» با اين بياني که هست و اين قاعدهاي که وجود دارد «کيف» چگونه ممکن است که تصور بشود فهميده بشود از مجرد اطلاق لفظ، هويت خارجيه. ما تا ميگوييم نار، از لفظ نار فقط يک امر ذهني و صورت ذهني را ميتوانيم تصور بکنيم که اين صورت ذهني حکايت ميکند از آن حقيقت عيني و لکن در ارتباط با آن حقيقت عيني لفظ کارآيي نخواهد داشت. «فعلى هذا كيف يتصوّر أن يفهم من مجرد إطلاق اللفظ الهويّة الخارجية» چگونه ممکن است ما لفظي را بکار ببريم بگوييم نار و لکن مرادمان از نار آن هويت خارجي عيني باشد چراکه آن اصلاً اسم و رسمبردار نيست. مگر اينکه يک علم شهودي و احساسي از قبل وجود داشته ما قبلاً آن حقيقت را به علم شهودي و حضوري درک کرديم و احساس کرديم در حقيقت آن احساس آن حقيقت که يک امر ذهني شده است ميتواند نار بر آن دلالت بکند نه بر آن امر خارجي عيني «إلا بسبب سبق علم شهودي أو إحساسي بتلك الهوية» که اين تلک الهوية يعني آن امر خارجي عيني.
«و إذا لم يكن الأمر العيني مما يتصوّر في حقه المشاهدة الاكتناهية أو الإحساس كذاته تعالى فلا فائدة لوضع الألفاظ لذاته المخصوصة بوجه أصلا» اگر آن حقيقت خارجي يک حقيقتي بود که به هيچ وجه به ذهن نميآمد مثل اصل وجود. اصل وجود که به ذهن نميآيد. آنچه که از آن اصل وجود به ذهن ميآيد آن حقيقت که نيست بلکه مفهوم آن حقيقت است و الا آن حقيقت به ذهن نميآيد. در باب باري سبحانه و تعالي هم مسئله به همين صورت است که از جايگاه حق سبحانه و تعالي چون عينيت عين ذات سبحانه و تعالي است در ذهن نيست. همانطوري که اگر يک چيزي ذهنيت عين ذات او باشد به خارج نميآيد مثل مفاهيم. هيچ مفهومي را ما در خارج نداريم. مفهوم شجر مفهوم حجر مفهوم ارض مفهوم سماء همه و همه اينها يک سلسله امور ذهنيه هستند و مفاهيم ذاتاً جايگاهشان در ذهن است. اينها در عين معنايي و جايي ندارند.
اگر يک حقيقتي عينيت و خارجيت عين ذات او بود او هم به ذهن نخواهد آمد و چون باري سبحانه و تعالي عينيت و خارجيت عين ذات اوست و او اصلاً تصور در باب او معنا ندارد بنابراين اسم و رسمي هم نخواهد داشت «و إذا لم يكن الأمر العيني مما يتصوّر في حقه المشاهدة الاكتناهية أو الإحساس» اگر نباشد امر عيني از آن اموري که در آنها تصور ميشود «و إذا لم يكن الأمر العيني مما يتصوّر في حقه المشاهدة الاكتناهية أو الإحساس» اگر چيزي که اصلاً در باب او تصور نميشود که بتواند در ذهن حاصل بشود «إذا لم يکن الأمر العيني» اگر امر عيني از آن اموري باشد که تصور ميشود در حق او مشاهده اکتناهيه و احساسيه، مثل ممکنات مثل اشجار و احجار، آن را انسان به ذهن ميآورد و درک ميکند و براي او اسم و رسمي قرار ميدهد.
اما اگر امر خارجي اصلاً اينگونه نباشد که بتواند در ذهن تصور بشود، مثل ذات باري سبحانه و تعالي در اينجا لفظ کارآيي نخواهد داشت. «و إذا لم يكن الأمر العيني مما يتصوّر في حقه المشاهدة الاكتناهية أو الإحساس كذاته تعالى» که خداي عالم اينجوري است که تصور نميشود در حق او مشاهده اکتناهيه، «فلا فائدة لوضع الألفاظ لذاته» باري سبحانه و تعالي «المخصوصة بوجه أصلا» وقتي ما در عالم عين سير و سفر داريم و تمام حقيقت در عين است جايي براي اينها نخواهند ماند براي اين الفاظ و عبارات.
اين را هم طبعاً در مباحث صفحه قبل ملاحظه فرموديد که اگر سالکي در حقيقت در مقامي قرار گرفته که جبل إنيتش ساقط شد و اضمحلال وجودي در عين پيدا کرد و ازاله کرد ذات هويت خودش را در طريق حق، طبعاً براي چنين فردي اصلاً لفظ و اسم و رسم و امثال ذلک معنا ندارد. همانطوري که در صفحه قبل ملاحظه فرموديد فرمودند که «الا بصريح ذاتيه و اشراق نور وجهه الکريم بعد فناء السالک عن ذاته و اندکاک جبل إنّيته باضمحلاله في العين و اماتة عزا هويته في طريق الحق من البين» که در حقيقت در اين رابطه اماته کرده. اماته يعني ازاله کرده است هويت خودش و شاخصههاي هويت خودش را در طريق حق. اگر کسي به اين مرحله رسيد نفسي براي او نميماند تا از طريق نفس بخواهد لفظي را و اسم و معنايي را براي باري سبحانه و تعالي بخواهد قرار بدهد.