1402/06/13
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسي/
جلسه يازدهم از جلسات تفسير آية الکرسي از تفسير صدر المتألهين(رضوان الله تعالي عليه) صفحه
همانطور که ملاحظه فرموديد در تفسير آية الکرسي جناب صدر المتألهين بيست مقاله طراحي کردند که مربوط به فقرات اين آية الکرسي است. تکتک فقرات را مورد بحث و بررسي و تحليل قرار دادند چه از نظر ظاهري الفاظ عبارات وجود کتبي وجود لفظي و چه از نظر حقائق و بواطني که براي اين الفاظ و عبارات وجود دارد، چون کساني که به اين هر دو حوزه عالم اعتبار و عالم حقيقت آشنايند و مناسبات عالم اعتبار و عالم حقيقت را هم خوب دريافتند و ميتوانند با بيان استدلالي و عقلي و برهاني اين مناسبات را ايجاد کنند بهترين و شايستهترين افراد براي تفسير اين کلام الله مجيد هستند و جناب صدر المتألهين هم از اين هر دو حوزه و مناسبات اين هر دو حوزه کاملاً آشنا است و با اين شيوه دارند بحثها را دنبال ميکنند.
کلمه شريفه و لفظ جلاله الله که در آغاز آية الکرسي است که «الله لا اله الا هو الحي القيوم» اين لفظ الله اکنون مورد بحث و بررسي است و ايشان يک واکاوي جدي در اين رابطه دارند که حدود چهل صفحه از اين کتاب مرتبط با تبيين و تشريح واژه شريف الله است.
در هر مقالهاي هم چند مسئله يادآور شدند مسائلي که تاکنون به عنوان اين مقاله أولي آمده برخي به مرتبه وجود کتبي الله برميگردد و برخي هم به وجود لفظي الله برميگردد و مسئله ثالث در ارتباط با اين است که آيا کلمه الله عربي است يا عبري است يا سرياني است و اگر عربي است اسم جامد است يا مشتق است و اگر مشتق است يا اسم است يا صفت است و اگر صفت است يا جامد است يا مشتق که مطالبش تا حد زيادي گذشت.
در ارتباط با کليه اين مسائل فرمودند که نظرات از منظرهاي مختلف، مختلف است و ما يک نظر و يک رأي نداريم در هيچ کدام از اين مباحثي که گذشت ما وحدت قول نداشتيم بلکه اقوال مختلفي در اين رابطه بود و اين اقوال مختلف مختلفاند نه اينکه مخالف باشند چه بسا همه اينها در جايگاه خودشان درست و صحيح باشند. البته بعضي هم حيثيت مخالفي پيدا ميکند اگر مثلاً يک فردي بگويد جامد است و يک فردي بگويد مشتق است طبيعي است که اينها حيثيت مخالفتي پيدا ميکند.
در باب اينکه آيا لفظ جلاله الله جامد است يا مشتق است، دو قول مطرح بود. قول به جامد بودن لفظ الله گذشت و حجج و براهيني که براي اين ذکر کردند و نقدهايي که بر آنها وارد بود مطرح شد. به قول دوم که قول به اشتقاق است رسيدند و اکنون دارند بررسي ميکنند که الله از چه ريشهاي ميتواند نشأت گرفته باشد که تاکنون چند ريشه را تحليل کردند که اينها همه ميتواند به نوبه خود در حقيقت در معناي اله و ريشه لغوي اله يا الله نقش داشته باشد. يکي از آنها که ادامه جلسه قبل هست از «لاه يلوه» احتمال است که برداشته شده باشد و الله از واژه «لاه يلوه» يا از فعل «لاه يلوه» برداشته شده باشد.
معناي خيلي شريفي براي «لاه يلوه» در ارتباط با واجب سبحانه و تعالي قابل طرح است. ميفرمايند که «لاه يلوه إذا احتجب» اگر يک چيزي احتجاب پيدا کرد و احتجاج و محجوبيت ذاتي پيدا کرد چون يک احتجاب داريم و محتجب است و يک محجوب بودن. اگر يک شيئي محجوب باشد يعني حجابي بر او پرده افکنده است اما اگر محتجب باشد لزومي دارد که از بيرون از او يک مانعي و حاجبي وجوب داشته باشد بلکه مرتبه وجودي او به حدي است که در حقيقت خود اين مرتبه کسي راهيابي به او برايش امکان ندارد لذا اينگونه معروف است که حق محجتب است و خلق محجوب. در اينجا هم ميفرمايند که اين الله از ريشه «لاه يلوه» است به معناي احتجاب.
چون حق سبحانه و تعالي به کنه صمديتش به عقل احدي نميرسد، نه براي اينکه مانعي و رادعي و حاجبي بين عقل و خدا وجود دارد، نه! عقل يک مرتبه ضعيفه از ادراک را دارد اما آن مدرَک حقيقي به حدي وسيع است که وسعت وجودي او اجازه نميدهد و لذا اين احتجاب ذاتي است، نه اينکه محجوب باشد و از بيرون حجابي بر الله سبحانه بتواند مانعي ايجاد کند. اين اگر ريشه لغوي الله از «لاه يلوه» باشد يعني چون خداي عالم احتجاب ذاتي دارد بنابراين الله است يعني محتجب ذاتي است و لذا از کلمه «لاه يلوه» برداشت شده است.
«و قيل: من «لاه يلوه» إذا احتجب، لأنه بكنه صمديّته محتجب عن العقول» چون حق سبحانه و تعالي به جهت صمديت و غناي محض و لاوقوف له بودن و نظاير آن احدي راه به مرتبه وجودي او ندارد لذا او متحجب است از عقول نه اينکه محجوب باشد. بعد از باب تشبيه معقول به محسوس راجع به شعاع شمس و خود شمس دارند يک مثالي ميزنند.
ميفرمايند چه بسا استدلال ميشود که شعاع از نور خورشيد بهرهبرداري ميکند ميگويند چون اين شعاع دائر مدار خورشيد است وجوداً و عدماً طلوعاً و افولاً، شروقاً و غروباً در حقيقت پس اين نشان از اين است که اين خورشيد همواره در حرکت است و اين اشراقات يا غروب و طلوعها يا افولها يا اين وجود نور يا عدم نور که ظلمت است اتفاق ميافتد. اينطور بيان ميکنند که اگر خورشيد ثابت باشد در کبد سماء، اين اطمينان حاصل نميشود که شعاع مستفاد از خورشيد باشد يعني اين پرتو از نور خورشيد گرفته شده باشد. اگر ثابت باشد اينطور درک نميشود اينطور فهميده نميشود که اين شعاع براساس دائر مدار خورشيد چون حرکت ميکند در حقيقت طلوع و غروبش و افول و طلوعش و نظاير آن از او نشأت ميگيرد.
اين يک استدلالي است ظاهراً براساس طبيعيات قديم است که خورشيد را متحرک ميدانستند و زمين را ثابت ميدانستند اينطور استدلال ميکنند. البته اين تشبيهات ما را از آن معناي حقيقي دور نميکند اگر هم اين مثال يک مثال ناتمامي باشد و در خصوص ثبات خورشيد يا حرکت خورشيد سخني باشد اينها نميتواند آن مسير اصلي معرفت ما را محدود بکند يک بيان بسيار رسا و قاطعي استاد دارند ميفرمايند که حرکت به اين شش امر نياز دارد به مبدأ و منتها و موضوع و مسافت و محرّک و زمان. اين شش امر همراه با حرکت هستند. حالا چه حرکت در آسمان باشد و سکون در زمين باشد، آنگونه که اکنون ميپندارند يا برعکس آنگونه در گذشته ميپنداشتند ميگفتند که حرکت در خورشيد است و زمين ساکن است. يا نه، برعکس زمين حرکت داشته باشد و خورشيد ساکن باشد فرقي نميکند در اينکه حرکت به اين شش امر نيازمند است به مبدأ و منتها، موضوع و مسافت، محرّک و زمان محتاج است چه خورشيد ثابت باشد و زمين به دور او بگردد چه زمين ثابت باشد و خورشيد به دور او بگردد. اينجا هم همينطور است. اين مثالها ما را از آن حقيقت دور نميکند احتجاج ذاتي حق سبحانه و تعالي به جهت ذات خودش است چون مرتبه وجودي او برتر است عقل نميتواند به آنجا راه پيدا بکند حاجبي وجود ندارد مانعي وجود ندارد بلکه مانع خود ذات الهي است که به جهت رفعت وجودي، احدي به او راه ندارد.
«فإنها إنما يستدل على كون الشعاع مستفادا من الشمس» استدلال کردند به چه؟ «بدورانه معها وجودا و عدما و طلوعا و أفولا و شروقا و غروبا» بعد اينگونه قياس تشکيل دادند گفتند که «و لو كانت الشمس ثابتة في كبد السماء لما حصل اطمئنان بكون الشعاع مستفادا منها» و لکن شعاع از خورشيد است پس نشان ميدهد که خورشيد ثابت نيست بلکه حرکت ميکند. اما وارد ممثل ميشوند ممثل ذات باري سبحانه و تعالي و ممکنات است. اگر ذات باري سبحانه و تعالي باقي نباشد و استمرار وجودي نداشته باشد ممکنات چگونه ميتوانند بر مدار وجود واجب بگردند؟ چون ذات باري سبحانه و تعالي باقي است و پايدار است ممکنات هم تابع او هستند در هر حالي بنابراين ما ميتوانيم بر واجب از طريق ممکن استدلال کنيم.
«و لما كان ذاته» الله سبحانه و تعالي «باقيا على حاله و كذا الممكنات التابعة له»، آنها هم هستند «فربما يخطر ببال ضعفاء العقول» ميفرمايند که اولاً استدلال ما در جاي خودش محفوظ است و آن اين است ممکن بقايش و حدوثش به ذات باري سبحانه و تعالي بستگي دارد و دائر مدار وجود ذات باري سبحانه و تعالي است. عدهاي ممکن است به جهت ضعف عقلي اينجور بپندارند که اين موجودات که ممکنات موجود هستند منشأ وجودي آنها چه چيزي ميتواند باشد. «فربما يخطر ببال ضعفاء العقول» چه بسا به زعم کساني که ضعيف العقل هستند اينطور بيايد که «أن هذه الأشياء موجودة بذواتها» معاذالله اين ممکنات ذاتاً موجود هستند و نيازي به ذات باري سبحانه و تعالي ندارند. «و كثير منهم» و بسياري از آنها هم «لا يمكنهم» اصلاً نميتوانند تصور بکنند که يک مجعولي قديم باشد «لا يمکنهم تصوّر دوام المجعول مع الفاعل التّام» آنهايي که عالم را حادث ميدانند اينجور فکر ميکنند ميگويند که اگر عالم بخواهد قديم باشد قديم مترادف با واجب است و چون ما بيش از يک واجب نداريم پس عالم لزوماً بايد حادث باشد. اينها نميتوانند تصور بکنند که واجب سبحانه و تعالي يک قديم ازلي و ذاتي است اما ماسوي الله يا عالم حادث ذاتي و قديم ظلي است نه قديم ذاتي.
نميتوانند تصور بکنند که اگر خداي عالم قديم است دوام عالم امکان ندارد چون دوام عالم مقابل با قدم عالم ميشود و قدم مساوي با وجوب است چون فهم دقيقي از اين مسائل ندارند طبعاً چه بسا راجع به ممکنات چنين تصوري داشته باشند که ممکن ممکن است به پاي خودش باشد و نيازي به وجود واجبي نداشته باشد!
يک بار اين عبارت را دنبال کنيم چون خيلي مطلب براساس تحليلهاي فلسفي و با بياناتي که قبلاً داشتند روشن است ولي بايد در اين قالب شکل عبارتي هم روشن باشد. «و لما کانه ذاته سبحانه و تعالي باقيا علي حاله و کذا الممکنات التابعة له» چون ممکناتي که تابع ذات باري هستند به تبع باري سبحانه و تعالي اينها هم باقي هستند اما چه بسا اين را انسانهايي که ضعيف العقل هستند نتوانند درک بکنند «فربما يخطر ببال ضعفاء العقول» که «أن هذه الأشياء موجودة بذواتها» اين اشياء اگر موجود هستند به ذات خودشان موجودند نه به اينکه متّکي به دار الهي باشند و در مدار الهي بگردند. «فربما يخطر ببال ضعفاء العقول» که «أن هذه الأشياء موجودة بذواتها» و از طرفي ديگر هم بسياري از اينها نميتوانند تصور کنند که يک حقيقتي دائمي باشد و در عين حال ممکن و محتاج باشد اينکه يک فاعل تامي مثل واجب سبحانه و تعالي چون تام الفاعلية است در مقام ذات چون تام الفاعليه است فعل از او ذاتاً صادر ميشود و لذا عالم به معناي اعم نه فقط عالم ماديات از حق سبحانه و تعالي صادرند به صدوري که از ذات واجب است لذا ميتواند دائمي و قديم باشد البته قدَم ظلي و نه ذاتي.
«لا يمکنهم تصور دوام المجعول مع الفاعل التام» البته اين را هم ما بگوييم که دوام موجودات و بقاء موجودات و ممکنات بالعرض و بالمجاز و بالتبع هستند اما دوام و قدَم واجب تعالي بالاصاله است و بالحيقه. «مع أن البقاء لأحدهما» يعني براي واجب سبحانه و تعالي «بالأصالة و الحقيقة و للآخر» که ممکنات باشد «بالتبعية و المجازـ» چرا اينجوري است؟ اين تحليل وجودشناسي است واجب و ممکنات اين را اقتضاء ميکند «إذ المهيّات و الأعيان مظلمة الذوات بذواتها»، ما وقتي تحليل وجودشناسي ميکنيم اين ماهيات در مرتبه ذات ليس هستند ولي در مرتبه ارتباط با حق ايس هستند. لذا در مرتبه ذات چون مظلمة الذوات هستند بذواتها، لذا اينها هستيشان را بايد از بيرون بگيرند. «إذ المهيات و الأعيان مظلمة الذوات بذواتها» اينها «لازمة الفقدان» هستند و اينها براساس همان امکان فقري و اينکه در مقام ذات هويت فقري دارند اين امکان نه به عنوان لازمه ذات باشد آنگونه که در باب ماهيت وجود دارد امکان فقري به وجود و هويت برميگردد و امکان ماهوي به ماهيت برميگردد «لازمة الفقدان و العدم بأنفسها»، اينجا انفسها يعني به لحاظ هويتشان و حقيقتشان نه به لحاظ ماهيتشان. البته به لحاظ ماهيت هم ليس هستند و لکن اين ماهيت هم براساس تحليل وجودشناسانه يک امر بالعرض و اعتباري است نه يک ثباتي داشته باشد.
ماهيات لازمة الفقدان و العدم هستند بأنفسها «إلا أنها مرائي لحقيقة الأول و مجالي لظهور نور الحق لم يزل»، اين ماهيات مرائياند مجالياند براي ظهور حق سبحانه و تعالي در آينه وجود اينها ميتابد و اينها روشناند. بنابراين اين هم براساس نگرشهاي اصالة الماهوي تعريف ميشود و هم براساس نگرشهاي اصالة الوجودي. براساس نگرشهاي اصالة الماهوي يعني اين ماهيات مظلمة الذوات هستند. براساس اصالة الوجودي يعني اين هويات مظلمة الذوات هستند در مقام هويت ليس هستند نه در مقام ماهيت ليس باشند. «الا أنها مرائي لحقيقة الأول و مجالي لظهور نور الحق لم يزل» از همين جا ميخواهند نتيجه بگيرند آن احتجاب ذاتي را. چون ماسوي الله هر چه که هستند يا به ماهياتشان مينگريم مظلمة الذوات هستند يا به هوياتشان مينگريم مظلمة الذوات هستند، بنابراين اينها ذاتاً هيچ چيزي نيستند. چون ذاتاً هيچ چيزي نيستند قطعاً وجود حق سبحانه و تعالي در نهايت شدت و ظهور و قوّتي که دارد مخفي و احتجاج ذاتي پيدا ميکند.
«فاختفى الحقّ بالخلق، و ظهر الخلق بنور الحق»، پس حق به وسيله خلق اختفاء پيدا ميکند حالا اين را بايد با همان تحليلي که بيايد شد معنا بشود يعني خلق حاجب نيستند که امري باشند که خداي عالم در پس پرده آنها محجوب بشود که اختفاء غير از مخفي بودن است. مخفي بودن يعني ممکن است يک امري پرده بيافتد براي او و او مخفي بشود. اما اختفاء يعني در مرتبه ذات خفي هستند و کسي نميتواند او را بيايد. «فاختفي الحق بالخلق و ظهر الخلق بنور الحق».
«ظهر الخلق بنور الحق» خيلي روشن است چراکه حق سبحانه و تعالي در جان و ماهيت آنها يعني جان و هويت آنه وجود را اشراق ميکند و اينها روشن ميشوند. البته در نگرش اصالة الماهوي اين اشراق، اشراق اضافي مقولي است ولي در نگرشهاي وجودشناسانه و اصالة الوجودي اين اشراقات همان اضافه اشراقيه است که مضاف اليه به وسيله اين اضافه پديد ميآيد.
در مجموع نتيجه ميخواهند بگيرند که «فلا سبب لاحتجاب نوره إلا كمال ظهوره»، پس چيزي مانع شناخت و معرفت نسبت به حق نيست مگر اينکه چون کمالش برتر است و داراي نور و شدت نور است قابل فهم و ادراک نيست «فلا سبب لاحتجاب نوره الا کمال ظهوره كما لا سبب لظهور الخلق إلا غاية بطونه» همانطوري که آن چيزي که باعث ميشود خلق ظاهر بشود براي اينکه او در مقام ذات هيچ چيزي نيست مظلمة الذات است به تعبير ايشان در بطونش بطلان دارد و باطل است مظلمة الذوات است اين غايت و بطون در مقابل کمال ظهور است. واجب سبحانه و تعالي کمال ظهور دارد خلق غايت بطون دارند لذا حق سبحانه و تعالي در اينجا تجلي ميکند و آنها را از بطون و بطلان به در ميآورد و به آنها حيثيت نورانيت و وجود ميبخشد اما هيچ چيزي حاجب نيست لذا به صورت کلي و به صورت يک قاعده ميفرمايند که «و بطلانه، فالحق محتجب و الخلق محجوب».
اين هم يکي از معاني که براي مشتق بودن کلمه الله لفظ جلاله بيان شده است.
يکي ديگر از اقوالي که در باب اشتقاق لفظ شريف و جلاله الله سبحانه و تعالي است اين است که اين لفظ الله مشتق شده است «و قيل من «أله الفصيل»». فصيل يعني آن بچه شتر. بچه شتر به مادرش پناه ميبرد و بسيار سراسيمه مشتاقانه به مادر پناه ميبرد. چون ماسوي الله به حق سبحانه و تعالي پناه ميبرند و او را پناهگاه خود ميدانند بنابراين از اين جهت کلمه الله از «اله الفصيل» منشق شده اشت.
گفته ميشود «و قيل من «أله الفصيل»». «أله الفصيل» يعني چه؟ يعني «إذا ولع» فصيل که همان بچه شتر و ناقه است «بأمّه» چطور اين به «ما نحن فيه» چه ربطي دارد؟ براي اينکه «لأن العباد يتضرّعون إليه في البليّات» در قرآن ميفرمايد که «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم» ﴿وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ﴾ يعني در حقيقت وقتي به يک انساني يک سختي و صعوبت و مشکلي ميرسد پناه ميبرد به پروردگارش در حالي که به او انابه کرده است با ولع و سراسيمگي مشتاقانه به او پناه ميبرد.
« هذا شأن الناقصين»، انسانهايي که ناقص هستند اينگونه است که ﴿وَ إِذا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ﴾ ولي «و أما العارفون» همواره نه اينکه اگر سختي به آنها برسد. همواره خود را در معرض پناه الهي دارند و آنجا خودشان را ميبينند. «و أما العارفون الكاملون فهم في بحر شهوده مغرقون و هو جليسهم و أنيسهم» لحظهاي نيست که اينها از ياد حق غافل باشند بلکه همواره انابه دارند و همواره به سمت حق سبحانه و تعالي در حرکتاند.
يک خاطرهاي جناب صدر المتألهين دارند نقل ميکنند که به هر حال يک مقدار ممکن است نشاطي به بحث ببخشد. ميفرمايند که «شكا بعض المريدين كثرة الوسواس» برخي از مريدها به شيخ و مرادشان شکايت بردند که زياد به وسوسه مبتلا هستند. در جواب جناب شيخشان به آنها فرموده است که «فقال له الشيخ: «كنت حدّادا عشر سنين، و قصّارا عشرا، و بوّابا عشرا»» شيخ به آن شخص مريد گفت که شما ده سال آهنگر بودي و ده سال هم رختشو بودي و ده سال هم دربان بودي. اين شخص تعجب ميکند «فقيل: «و كيف ما رأينا منك؟»» چگونه اين نظر شما را داشته باشم؟ شما چگونه اينطور ميفرماييد؟ «فقال:» آن شيخ فرمود که «القلب كالحديد، ألنته بنار الخوف عشرا» قبل انسان مثل آهن است شما با نار خوف از حق سبحانه و تعالي ده سال بر او آتش دميدي و او را نرم و رام کردي. اين يک مرحله.
بعد «ثمّ شرعت في غسله عن الأوضار و الأوزار عشرا»، آمدي اين آهن را با اين وضعيتي که پيدا کرده آوردي در مغسلي داري او را ميشويي و تمييزش ميکني از اوضار و اوزار داري آن را شستشو ميدهيد تا هر چه که غير آهن و غير حديد است از او جدا بشود. اين هم ده سال طول ميکشد تا بتواني اين کار را انجام بدهي. پس قلب ده سال ميخواهد تا آهن وجودش نرم بشود و ده سال هم ميخواهد که از اوضار و أوزار و وسخ و پليديها و پلشتيها و گناهان و امثال ذلک خودش را رها بکند اين ده سال. بعد «ثمّ وقفت على باب القلب عشرا» دربان بودي مواظبت کردي نامحرم وارد نشود مَحرمها وارد بشوند اين هم ده سال که اينگونه بر تو وارد آمده است.
اگر کسي چنين وضعي داشته باشد که سه تا دهه يک بار حداد باشد يک دهه غسار باشد و يک دهه بوّاب باشد چنين انساني شمشير «لا اله الا الله» را کشيده و دارد او را صيقلي ميدهد و آن را صاف و جلا ميکند تا هر چه که حب غير خداست از او بريزد و فقط و فقط حب الله در او داخل بشود. اين سيف «لا اله الا الله» در حقيقت جلا پيدا بکند و روشن بشود و به گونهاي باشد که حب غير خداي عالم از او خارج بشود و فقط و فقط حب الهي در قلبش داخل بشود. «أسل سيف «لا إله الا اللّه» فلم أترك، حتى يخرج منه حبّ غير اللّه تعالى و يدخل فيه حبّ اللّه؛ فلما خلت عرصة القلب عن غيره» وقتي که جان و قلب آن قلبي که ده سال به آتش نرم شد و ده سال هم از شستشو پاک شد و از اوضار و اوزار پاک شد و ده سال هم مراقبت ويژه داشت «فلما خلت عرصة القلب عن غيره» الله «و قويت محبّته»، و محبت حق سبحانه و تعالي هم زياد و تقويت شد «سقطت من بحر عالم الجلال قطرة من النورم در چنين وقتي است که از عالم جلال قطرهاي از نور حق در آن قلب ميريزد «فغرق القلب»، قلب مستغرق درياي رحمت الهي ميشود. «فبقي في تلك القطرة»، که شکر ميکنيم خدا را که قطره باران ما گوهر يکدانه شد اين گوهر يکدانه تمام صحنه قلب را ميگيرد. «فغرق القلب فبقي في تلک القطرة و فنى عن الكلّ» و از ماسوي الله فاني ميشود «و لم يبق فيه» در آن قلب «إلا سرّ محض لا إله إلا اللّه» اين هم بياني است که مريدي از مرادش سؤال کرد و مراد اينگونه به او پاسخ داده است که در حقيقت در مسير توحيد حق بايد اينگونه بود و اين وسواسيتي که الآن هست وسواسيت در ميدان يا فقه نيست بلکه اين قلب است که مضطرب است متحير است و نميداند چه کند که در چنين حالي وقتي قطرهاي از لطف رحمت رب در آن قلب آمد. مستغرق خواهد شد و ثبات پيدا ميکند. «فبقي في تلک القطرة و فني عن الکل و لم يبق فيه إلا سرّ محض لا إله إلا الله».
اما قول اخيري که در ارتباط با اشتقاق کلمه الله گفته شده است اين است که «و قيل: من «أله الرجل، يأله» إذا فزع من أمر نزل به» يکي از معانياي که براي «أله» شده است اين است که اگر انساني پناه ببرد و از امري که بر او نازل شده است پناه ببرد اين پناهگاه او مألوه او است «و قيل: من «أله الرجل، يأله» إذا فزع من أمر نزل به فآلهه، أي آجره»، يعني خداي عالم به او پناه داده است و خدا با اسم مجير با او برخورد کرده است «و المجير لكلّ الخلائق من كلّ المضارّ هو اللّه، و لا يجار عليه» که خداي عالم گرچه پناهگاه همگان است هيچ پناهگاهي براي حق سبحانه و تعالي نيست و خداي عالم به جايي پناه نخواهد بُرد بلکه او پناه همه بيپناهان خواهد بود.
بنابراين يکي ديگر از معانياي که براي کلمه و لفظ شريفه الله شده و حيثيت اشتقاقي او بيان شده است از کلمه «أله الرجل يأله إذا فزع من أمر نزل به فألهه أي آجره» و خداي عالم در اين رابطه به عنوان اسم مجير ظاهر ميشود «و المجير لکلّ الخلائق من کلّ المضارّ هو الله و لا يجار عليه».