1402/06/12
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسي/
جلسه دهم از تفسير آية الکرسي از کتاب تفسير جناب صدر المتألهين(رضوان الله تعالي عليه)، صفحه 54 و اين جلسه هم روز دهم شهريور 1402 ضبط ميشود.
در مقام اسم شريف الله سبحانه و تعالي لفظ جلاله الله که در بخش نخستين آية الکرسي هست که ما ميگوييم «الله لا اله الا هو الحي القيوم» اين براي کلمه الله لفظ جلاله، يک مقالهاي را که به عنوان مقاله أولي هم هست جناب صدر المتألهين تدوين فرمودند و در اين مقاله مطالبي را که در ارتباط با الله است دارند بيان ميکنند اعم از ظاهر از کتابت آن يا تلفظ آن عربي بودن عبري بودن يا سرياني بودن آن، اسم بودن يا صفت بودن آن، جامد بودن يا مشتق بودن آن مطالبي از دست فعلاً در اين مسائلي که در اين مقاله أولي آمده دارند بيان ميکنند.
الآن در «المسألة الثالثة» به اين امر پرداختند که آيا لفظ جلاله الله از کدام لغت است آيا عربي است يا عبري است يا سرياني است؟ آيا لفظ و کلمه الله اسم است يا صفت است. آيا اگر اسم بود اسم جامد است يا مشتق؟ و مباحثي از اين دست که در اين مسئله ثالثه مطرح ميشود تا در مسئله رابعه به موضوع لفظ جلاله در حقيقت خواهند پرداخت. بنابراين در باب کلمه الله مطالب فراواني است که در اين يک مقاله که تا صفحه 56 اين کتاب هست يعني عملاً از صفحه 48 تا 56 يعني در حقيقت 48 تا 84 که تقريباً نزديک چهل صفحه است مطالبي را در باب کلمه الله(جلّ جلاله) و لفظ جلاله دارند مطالبي را ميفرمايند که همه اينها مغتنم است و قابل توجه که بايد عالمان و انديشمندان که در مباحث تفسيري خصوصاً کار ميکنند بايد با اينها آشنا و محشور باشند.
نکتهاي که در اين مسئله ثالثه به عنوان جوهر بحث مطرح است اين است که ما به لفظ جلاله از باب خود اين کلمه گرچه ميپردازيم اما بايد توجه داشته باشيم که روح معنا و حقيقت الله در همه مراتب حضور جريان دارد و ساري و جاري است حتي در کتابت و تلفظ اين لفظ هم بايد آن حکم را در حدّ خود و به نوبه خود پياده کنيم و داشته باشيم. آيا لفظ جلاله اسم جامد است يا مشتق است؟ دو تا قول در اين مسئله وجود داشت که در باب جامد بودن چهار وجه ذکر شد هم آن وجوب و هم نقدهايي که بر آنها وارد است را در جلسه قبل ملاحظه فرموديد. اما در اين جلسه بحث را در باب اينکه عدهاي قائلاند به اينکه لفظ جلاله الله مشتق است نظر آنها را ذکر ميکنند و حجج آنها را بيان ميکنند و اگر نقد و نظري داشته باشند هم بيان ميفرمايند.
اولين حجتي که قائلين به اشتقاق لفظ الله که قائلاند لفظ الله مشتق است يعني از جايي گرفته شده است اينجور نيست که جامد باشد و مستقيماً بر الله سبحانه و تعالي و بر آن حقيقت بخواهد اطلاق بشود. يکي از حجتهايي که بيان ميکنند قائلين به اشتقاق، استناد به همين کريمه «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم» ﴿وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ﴾ است؛ او خدايي است که در آسمانهاست و در زمين است. استدلال به اين حجت اينگونه بيان ميشود که اگر اين کلمه الله جامد باشد و عَلم بخواهد باشد که از جايي گرفته نشده باشد اسم جامد باشد، ظاهر اين آيه نبايد مفيد فايدهاي باشد و معناي صحيحي را به همراه داشته باشد. يعني اينجوري مثلاً ميگوييد او خدا در آسمانها و در زمين است که معناي صحيح و مفيدي را ارائه نخواهد کرد. وقتي ميخواهند تشبيه کنند مثل اينکه ميگويند «هو زيد في البلد» اين «هو زيد في البلد» که معنايي را افاده نميکند معناي صحيحي ندارد. اگر اسم جامد بخواهد باشد اين نميتواند. بله، اگر شما بگوييد که «هو العالم و الخطيب و الواعظ في البلد أو في المجلس» اين قابل توجه هست اما اسم يک شخصي بخواهد بيايد اين که خيلي معنا ندارد.
اينجا که ما ميگوييم: ﴿وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ﴾، يعني آن الوهيت و آن عظمت و بزرگي حق سبحانه و تعالي در آسمانها و در زمين است و الا اگر اسم عَلم باشد و اسم شخص باشد اين مفيد فايده نخواهد بود.
بنابراين لزوماً بايد اين کلمه را ما مشتق بدانيم تا وقتي در چنين آياتي کاربردش را بخواهيم بفهميم بايد آن معناي صحيح و افاده معنايي را در آن داشته باشيم. البته يک ملاحظهاي در خصوص اسم شريفه ﴿اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ﴾ است که در مقام تطبيق متن اين را بيان خواهيم کرد.
برخي نسبت به اين حجت يک نقدي دارند که آن نقد را هم بيان ميکنند ميگويند اگر ما اينجا اسم الله را به عنوان عَلم ميخواهيم بياوريم نه به عنوان اينکه يک شخص باشد بدون اوصاف و ويژگيهاي خاص. بلکه اين اسم گرچه اسم عَلم است و نشان ثابت است و اسم جامد است، اما با خودش يک معاني و جلال و شکوهي را با خود دارد که آن معنا را تأمين ميکند اين حالا يک قول و يک حجت.
ميفرمايد: «و أما القائلون بالاشتقاق فحجّتهم أمور» حجت اين دسته از افراد چند امر است که قائلاند به اينکه لفظ الله جامد نيست بلکه مشتق است و اين مشتق در حقيقت براي الله سبحانه و تعالي عَلم شده است «منها قوله تعالى: ﴿وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ﴾[1] حجت و استدلال اينجوري بيان ميشود که «إذ لو كان علما» اگر کلمه الله بخوهد عَلم باشد و اسم جامد باشد و نه مشتق «لم يكن ظاهر هذه الآية مفيدا معنى صحيحا» مفيد معناي صحيحي نخواهد بود و داراي معناي صحيح نخواهد بود. مثل اينکه بگوييم خدا بدون اينکه از ويژگيها و اوصاف اين عظمت او را بخواهيم ياد بکنيم اين به عنوان يک شخص در آسمانها و در زمين است، اين نميتواند مفيد معنايي باشد.
اين کلمه ﴿اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ﴾ که قيد مکاني آسمان و زمين دارد، بعضيه از اين جهت ايراد گرفتند ميفرمايند که اين جهت از ايراد را ما الآن لحاظ نميکنيم چون اين اصلاً جايش اينجا نيست بعداً راجع به آن صحبت خواهد شد که آيا خدا در مکان ميگنجد؟ آيا در سماوات يا در ارض مکاني براي حق سبحانه و تعالي هست يا نه؟ اينها را إنشاءالله بعداً در جايش مطرح ميکنيم. اين جهت الآن به عنوان مشکل مطرح نيست بلکه اصلاً افاده معنايي داشتن و معناي صحيح داشتن جاي بحث و گفتگو دارد.
پس استدلال اين است که «إ لو کان علما لم يکن ظاهر هذه الآية مفيدا معني صحيحا» در حالي که معناي صحيح دارد پس بنابراين نبايد عَلم و جامد باشد به اين صورت قياس تنظيم ميشود. بعد اين احتراز را ميگويند که «لا كما وجّهه بعضهم» بعضي توجيه کردهاند که اين آيهاي که فرمود ﴿وَ هُوَ اللَّهُ فِي السَّماواتِ وَ فِي الْأَرْضِ﴾ و اين خدا در آسمان و در زمين است اين «من «أنه يشعر بالمكانية»» اين مشعر به مکان داشتن خداست و منزه است پروردگار عالم از اينکه مکاني يا زماني داشته باشد. ميفرمايند که اين اشکال و اين سخن يک سخن ديگري است که بايد در جايش مطرح شود «لأن ذلك حديث آخر يتعلق بعلم أرفع من مباحث الألفاظ»، که آيا جا دارد که خداي عالم مکاني داشته باشد؟ حالا در آسمان يا در زمين، ميفرمايند که اين بحث الآن جايش نيست بايد در جاي أرفعي و علم أرفعي از مباحث الفظ بحث کرد. الآن ما در مقام بحث از الفاظيم که آيا اگر اسم عَلم باشد ميتواند در مکاني قرار بگيرد؟ اگر قرار بگيرد مفيد فايده نخواهد بود. معناي صحيحي ارائه نخواهد شد اما به لحاظ اينکه آيا مکان براي حق سبحانه و تعالي قابل تصوير هست يا نه، يک بحث ديگري است.
«و لعل الألفاظ المشعرة بالتجسّم في القران غير محصورة» در قرآن الفاظي که مشعر به تجسم هستند «إلي ما شاء الله» ميفرمايد وقتي ميگوييم «الرحمن علي العرش استوي» اين تجسيم را دلالت ميکند ظاهرش يا «و جاء ربک و الملک صفاً صفا» باز نشان بر تجسيم است و ساير آياتي که اين ويژگي را دارند اعلام ميکنند که حق سبحانه و تعالي در کسوتهاي مادي است نه. اينها را بايد در علم کلام يا علم حکمت يا در علم عرفان از آنها سخن گفت.
«و السّر في الجميع شيء واحد» در تمام مواردي که الفاظ قرآني مشعر به تجسم در بواب واجب هستند همه و همه اينها سرّي دارند و راز و رمزي است که همه اينها به يک معنا منتهي ميشود و اينها در حقيقت بيان اين را دارند که واجب سبحانه و تعالي منزه است از اينکه حيثيتهاي جسماني و مادي بخواهد داشته باشد. «ليس هذا الموضع محل بيانه» اين موضع که الآن ما در مقام مباحث الفاظ هستيم محل بيان اينگونه از معارف نيست. پس آن جهتي که به عنوان اينکه شما فرموديد اين آيه مفيد معناي صحيح نيست چرا؟ اين «بل» براي اين است که «إذ لو کان علماً لم يکن ظاهر هذه الآية مفيداً معناً صحيحا لا کما وجّهه بعضهم بل» از اين جهت. نه از آن جهت که بگوييم خداي عالم مکان ندارد، از آن جهت نه. بلکه از اين جهت که «بل لأن المعنى الجامد لا يصلح للتقييد بالظروف و غيرها» يک معناي جامد که اسم عَلمي باشد اسم شخص باشد صلاحيت براي تقييد به ظرف و غير ظرف را ندارد. ولي معناي وصفي که حالت اشتقاقي دارد اين صلاحيت براي تقييد به ظرف و غير ظرف هست. مثلاً ميگوييم «عليم في المجلس، حکيم في البيت، عارف في البلد» اينها درست است اينها هم مشتقاند و هم معناي آنها اينکه در قيد مکاني داشته باشند يا زماني داشته باشند جور در ميآيند. اما بگوييم «زيد في البلد، هو زيد في البلد» زيد في المجلس» اين معنايي را افاده نخواهد کرد. «بخلاف المعنى الوصفي، فإنه لا يجوز أن يقال «هو زيد في البلد»» بلکه بايد اينجوري گفته شود: «و إنما يقال «هو العالم في البلد» أو «الواعظ في المجلس» و امثال ذلک.
يک جوابي دادند که نه، اينجا که ميگوييم الله، مراد اسم خالي نيست بلکه آن اسمي است که ويژگهايش را با خودش دارد اللهاي که ذو العرش است مجيد است عظيم است و نظاير آن. «و الجواب أن الاسم قد يلاحظ معه معنى وصفي اشتهر مسمّاه به»، همهاش که اين الفاظ فقط صرف آن اسم عَلم نيست بلکه برخي اوقات اين اعلام با خود يک سلسله نشانههاي عظيمي دارند که در حقيقت آن معناي وصفي و عارضي هم با آنها همراه است. «و الجواب أن الاسم قد يلاحظ معه معنى وصفي اشتهر مسمّاه به» که مشهور است مسماي آن لفظ اسم، به وسيله اين وصف. «فيتعلق بالظرف» در چنين وصفي به ظرف تعلق ميگيرد و معنا پيدا ميکند.
«كما في «أسد عليّ و نعامة في الحروب» ميگويد بر من شير هست و لکن در حروب و جنگها اين نعامه است شترمرغ است. اين «کما في أسد علي» اين أسد هست اسم هست اما «لتضمنه» اين أسد «معنى الصائل» که آن معناي قدرت و تعدّي و تجاوز در او هست. پنجه انداختن و درّندگي و نظاير آن وجود دارد. «أو المقدم» يعني يک سرهنگي است يک کسي است که سرتيپ است و به عنوان فرمانده است و امثال ذلک. وقتي ميگوييم فرمانده، به عنوان اينکه اسم شخصي را ميبريم که آن فرمانده است در حقيقت آن اسم به همراه آن وصف خواهد آمد. «فكذلك يلاحظ هاهنا معنى «المعبود بالحق»» اينجا هم وقتي ميگويم الله، يعني معبود به حق در آسمانها و در زمين است. «فکذلک يلاحظ هاهنا معن «المعبود بالحق»» وقتي ميگوييم «و هو الله في السماوات و في الأرض» يعني آن حقيقتي است که معبود بالحق است و در آسمانها و در زمين هست «لكونه» اين اسم «لازما لمسماه، مشتهرا في ضمن فحواه» که در ضمن معناي آن مندرج است.
اين هم يک قول و يک نوع جوابي که براي اين قول بود.
اما حجت ديگر «و منها:» يعني حجت ديگري که قائلين به اشتقاق در باب کلمه الله و لفظ جلاله الله ذکر کردند. گفتند که چون در باب حق سبحانه و تعالي اشاره اعم از اشاره حسيه يا اشاره وهميه و عقليه ممتنع است بنابراين ما نميتوانيم اسم عَلم بياوريم چون اسم عَلم تعيين کننده است مشخص کننده است و باعث شخص شدن است به گونهاي که قابليت اشاره براي او باشد در حالي که او قابل اشاره حسيه وهميه عقليه و هيچ نوع اشارهاي نيست. «و منها: أنه لما كانت الإشارة» شأن چنين است که اشاره ممتنع است در حق حق سبحانه و تعالي، نميتوانيم براي حق يک حقيقتي را تعريف کنيم که شخص باشد به معناي اينکه مثل ديگران تعين داشته باشد بنابراين ما نميتوانيم اسم عَلم هم برايش مشخص کنيم، زيرا عَلم تعيين کننده و مشخص کننده است. « ممتنعة في حقه تعالى كان العلم له ممتنعا» براي الله سبحانه و تعالي هم ممتنع است.
از جمله حججي که قائلين به اشتقاق در باب کلمه الله قائلاند ميگويند که اصلاً عَلم مال چيست؟ عَلم ما تمييز و امتياز است. وقتي ميگوييم مثلاً حسن يا حسين، که اين حسن يا حسين عَلم هستند براي يک شخص. اين ممتاز ميکند حسن را از حسين و حسين را از حسن و نظاير آن. «و منها: أن العلم للتمييز، و لا مشاركة» و هيچ نوع مشارکتي در فضاي عَلم نيست بنابراين «فلا حاجة إليه» هيچ عَلمي نميتواند براي واجب سبحانه و تعالي باشد لذا کلمه الله يک اسم عَلم نميتواند باشد براي اينکه تمييز در باب عَلم معنا ندارد و مشارکت هم باز معنا ندارد بنابراين «فلا حاجة إليه» يعني به اينکه بگوييم الله اسم جامد است و تعيين کننده است.
در جواب از اين دو توجيه و دو جهت براي مشتق بودن واجب ميفرمايند که «و الجواب عن الوجهين أن وضع العلم لتعيّن الذات المعيّنة» عَلم مال چيست؟ براي اينکه يک ذاتي که قابل تعين خاص و تشخص خاصي است اين عَلم ميخواهد آن را نشان بدهد يک ذات معينه را ميخواهد نشان بدهد. اين معنايش اين نيست که حتماً آن بايد قابل اشاره حسيه باشد يا مثلاً مشارک با ديگري داشته باشد تا به وسيله عدم بتوانيم او را نشان بدهيم. «و لا حاجة إلى الاشارة الحسية» آنکه ذات معينه است و تعين و تشخص خاص به خود دارد که آن تعين واجبي است نيازي به اشاره حسيه وجود دارد تا ما بخواهيم به وسيله لفظ الله که عَلم باشد آن اشاره را تأمين بکنيم «و لا يتوقف على حصول الشركة» متوقف بر حصول شرکت هم نيست تا بخواهيم امتياز بدهيم و از افراد ديگر جدا بکنيم.
ميفرمايند که برخي از علما چنين پنداشتند پارهاي از علما اينجوري معتقدند که اصلاً اين نزاعي که بين فريقين است يک نزاع لفظي است که منتهي به فيدهاي نخواهد بود هر دو گروه چه قائلين به اينکه لفظ الله جامد است چه قائلين به اينکه لفظ الله مشتق است در حقيقت در يک مسير دارند سير ميکنند هر دويشان به اين ميروند که در حقيقت الله يعني معبود به حق. حالا يا به اصطلاح از باب عَلم ميگويند يا از باب مشتقي ميگويند که اين مشتق در حقيقت غلبه پيدا کرده و به معبود به حق دارد اشاره ميکند.
«قال بعض العلماء: يشبه أن يكون النزاع بين الفريقين لفظيا» بعيد نيست که نزاع بين دو گروهي که قائل به جامد بودند و قائل به مشتق بودند اين نزاع لفظي باشد. نزاع لفظي يعني چه؟ يعني «غير مؤدّ إلى فائدة» اين نزاع هيچ مفيد فايده نيست چرا؟ چون هر دو منتهي ميشوند به اينکه بگويند الله يعني معبود به حق. حالا يا عَلم يا از باب اشتقاق باشد. ولي وقتي از باب اشتقاق بشود غلبه پيدا ميکند و اين لفظ الله شامل ميشود فقط معبود به حق را. «قال بعض العلماء: يشبه أن يکون النزاع بين الفريقين لفظيا» که لفظي يعني چه؟ يعني «غير مؤدّ إلي فائدة» اينها فقط در فضاي لفظ باهم دارند اختلاف پيدا کردهاند و الا به لحاظ معنايي يک معنا بيشتر نيست و آن اله يعني الله يعني معبود به حق، نه معبود باطل که اصنام و اوثان را هم شامل بشود. چه از «ألَهَ» باشد يا هر چيز ديگري که مشتق بخوانيم چه اينکه نه، اسم عَلم باشد در حقيقت بر يک معنا دلالت دارد و آن معبود حق است. «لأن القائلين بالاشتقاق متفقون» قائلين به اشتقاق متفقاند که «على أن «الإله» مشتق من «أله ـ بالفتح ـ آلهة» أي: عبد عبادة» در اين صورت «و أنه اسم جنس» اولاً اله اسم جنس است يعني هم شامل معبود حق ميشود هم شامل معبود باطل. «يقال على كل معبود، ثم غلب على المعبود بحق كما مرّ» اين مطلب را قبلاً هم بيان فرمودند.
پس بنابراين در مجموع الله ميشود معبود به حق. «و أما «اللّه» بحذف الهمزة» اگر ما اين را به عنوان الله بگيريم به معنا اسم جامد و عَلم بگيريم باز هم منظور «فمختصّ بالمعبود بالحق»، اين «لم يطلق على غيره»، بر غير معبود حق اطلاق نميشود. «و لم يفهم سواه» و غير معبود حق هم ما معناي ديگري از کلمه الله نميتوانيم داشته باشيم «و هذه خاصية العلم» ين ويژگي عَلم است که در حقيقت روي يک معنا مستقر ميشود و يک معنا را در حقيقت بيان ميکند. بنابراين اين نزاع لفظي است که به لحاظ معنايي چه الله را اسم عَلم و جامد بدانيم چه الله را از أَلَهَ و امر مشتق بخوانيم در هر در حال معنايش عبارت است معبود حق.
اما الآن وارد ميشوند به اينکه منشأ اين اشتقاق را بيان بکنند که اگر ما قائل شديم که کلمه الله مشتق است و نه جامد، از چه چيزي اشتقاق پيدا کرده است؟ چند مورد را ياد ميکنند که قائلين به اشتقاق قائلاند که اين کلمه الله لفظ جلاله از اين موارد قابل اشتقاق است. «و قيل: اشتقاقه» الله «من «ألهت إلى فلان»» «ألهت إلي فلان» يعني چه؟ «أي: سكنت» يعني وقتي به فلان نزديک شد سکونت و آرامش پيدا ميکند. هر کس به الله سبحانه و تعالي نزديک بشود سکونت و آرامشي مييابد. الله از آن جهت الله است که مسکن و جايگاه سکونت هر کسي است که به او پناه ببرد. عدهاي اينگونه توجيه داشتند از باب معناي اشتقاق.
«و قيل: اشتقاقه» الله «من «ألهت إلي فلان» أي: سکنت. و هذا المعنى أيضا لا يتحقق إلا بالقياس إلى جنابه المقدّس» اين معنايي که سکونت باشد جز براي حق سبحانه و تعالي قابل تحقق نيست چرا که هيچ موجودي قابل سکونت و آرامشي نه ذاتاً دارد و اگر بالعرض براي کسي موجودي هست بالعرض الي الله دارد «و هذا المعنا» که معناي سکونت باشد «لا يتحقق الا بالقياس إلي جنابه المقدّس. فإن النفوس لا تسكن إلا إليه»، وقتي به او نزديک ميشوند سکونت پيدا ميکنند. در قرآن هم در حقيقت اين سکونت را در بين مرد و زن به زنها دانستند که «لتسکنوا إليها» اين «لستکنوا اليها» خطابش به مردان است که بايد اين سکونت را از جايگاه زنان جستجو کنند. يعني مردان سکونتشان را از ازواجشان و همسرانشان بايد بگيرند و «و إن النفوس لا تسکن إلا إليه و العقول لا تقف إلا لديه» آرامش و وقوف و سکينت عقول و نفوس در سايه ارتباط با حق تأمين ميشود «لأنه غاية الحركات و منتهى الرغبات؛ كما برهن في الحكمة الإلهية»؛ اين يک جهت. جهتي که ميتواند مسکن و عامل سکونت باشد.
جهت ديگر اين است که «و لأن الكمال محبوب لذاته» در حقيقت کمال سکونت اين ذاتي است و براي حق سبحانه و تعالي ذاتاً اين سکونت و اين اطمينان وجود دارد که ﴿أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ﴾.[2] در حقيقت دو تا استدلال فرمودند يک اينکه «و إن النفوس لا تسکن إلا إليه»، يک؛ و دو اين است که «و لأن الکمال محبوب لذاته» کمال سکونت و آرامش و طمأنينه ذاتاً مطلوب است.
اين يک منشأ اشتقاق که از کلمه «ألَهَ» گرفته باشد که مراد از «أله» يعني سکونت. معناي ديگري که در حقيقت براساس اشتقاق از کلمه «ولَهَ» گرفته ميشود اين است که «و قيل: من «الوله»» وَلَهَ يعني چه؟ يعني «و هو ذهاب العقل، و هو بالحقيقة ثابتة للذوات بالنسبة إلى قيّوم الهويات و جاعل الإنيّات، سواء فيه الواصلون إلى ساحل بحر العرفان، المستغرقون في لجّة يم الإيقان، و الواقفون في ظلمات الجهالة و العميان المتزحزحون في تيه الخذلان»؛ ميفرمايد که ما ميتوانيم کلمه الله را از وَلَهَ بگيريم مشتق بدانيم. الله از وَلَهَ مشتق است و مراد از وَلَه هم يعني عقل از بين رفتن و ذهاب عقل و اين معناي ذهاب عقل براي همه موجودات ثابت است بالنسبه الي القيوم.
اگر ما موجودات را بالنسبه الي القيوم بنگريم طبيعي است که هيچ کدام از اينها عقلي نخواهند داشت که قدرت درک داشته باشد. مثلاً چشم در مقابل خورشيد نورانيتي ندارد که بخواهد او را بيابد «و هو ذهاب العقل، و هو» يعني ذهاب عقل «بالحقيقة ثابتة للذوات بالنسبة إلى قيّوم الهويات و جاعل الإنيّات»، که خداي عالم قيوم هويات و جاعل إنّيات است و اين ذهاب عقل شامل همه ميشود خواه واصل باشد خواه متوقف باشد «سواء فيه الواصلون»، يک؛ «و الاقفون»، دو؛ «الواصلون إلى ساحل بحر العرفان، المستغرقون في لجّة يم الإيقان»، اينها يک دسته «و الواقفون في ظلمات الجهالة و العميان المتزحزحون في تيه الخذلان» اين هم معناي دوم که لفظ جلاله لفظ مقدس جلاله الله از وَلَه مشتق باشد.
عدهاي قائلاند که کلمه الله مشتق است از «لاهَ». «و قيل: من «لاه» بمعنى ارتفع و هو تعالى مرتفع عن شوب مشابهة الممكنات و متعال عن وصمة مناسبة المحدثات» متعالي از تقرب و نزديک با محدثات، لذا از اين جهت الله از کلمه لاهَ منشق است. لاهَ يعني ارتفع. الله هم يعني حقيقت رفيعي که از همه شبهات و مشابهات که خداي عالم «ليس کمثله شيء» او منزه است از هر شبيه و نظير و بديل و امثال ذلک. «و هو تعالي مرتفع عن شوب مشابهة الممکنات و متعال عن وصفمة مناسبة المحدثات» خداي عالم متعالي است و عالي و برتر است از اينکه با امور حادث و حوادث بخواهد مناسبتي داشته باشد. اين هم معناي ديگر از اشتقاق.
معناي ديگري که از فضاي اشتقاق براي کلمه الله احياناً ممکن است استفاده بشود و برخي هم چنين سخني را گفتهاند «قيل» يعني نه تنها ميتواند وجه شناخته بشود بلکه قائل هم دارد. «و قيل: من «أله في الشيء»» يعني الله أخذ شده است و مشتق است از «أله في الشيء». «أله في الشيء» يعني چه؟ «إذا تحيّر فيه»، اگر سرگرداني و حيرت در يک شيئي معنا داشته باشد انسانها وقتي به حق سبحانه و تعالي توجه ميکنند در حيرت و در اعجاب و شگفتياند «إذا تحير فيه» چرا؟ «لأن العقل وقف بين الإقدام على إثبات ذاته» تحير کجاست؟ تحير اين است که انسان بين دو امر يا بيش از دو امر سرگردان باشد اينجا هم الآن همينطور است از يک طرف عقل احساس ميکند که ميتواند براي حق سبحانه و تعالي دليل ذکر بکند و بر اثبات ذات حق اقدام بکند. از يک طرف ديگر هم ميگويد آن حقيقت که بخواهد نشانگر حق باشد آن کجاست؟ چه چيزي «أ لغيرک من الظهور حتي يکون هو المظهر لک» اينکه معنا ندارد. لذا غير نميتواند نشانگر حق باشد.
لذا انسان از يک طرف اثبات ميخواهد بکند از يک طرف ميخواهد تکذيب بکند «لأن العقل وقف بين الإقدام علي إثبات ذاته» چرا؟ براي اينکه ذات حق سبحانه و تعالي استدلال ميکند به مصنوعاتش به افعالش به اين خلائقي که هستند نميتوانند بدون خالق باشند يا خودشان خودشان را ايجاد بکنند يا براساس تصادف و اينها باشد. اين در سوره مبارکه «انعام» ظاهراً اين صور بيان شد است. «أم خلق من غير شيء» يا اينکه اصلاً از هيچ چيزي آفريده نشدهاند يا آفريده شدهاند اما خودشان خودشان را آفريدهاند يا نه، آفريده شدهاند اما به اصطلاح اموراتي مثل خودشان آنها را ايجاد کرده باشد همه اينها ميشود باطل. بنابراين عقل در اين رابطه دچار حيرت و سرگرداني است.
«لأن العقل وقف بين الإقدام علي إثبات ذاته» و از يک طرف ديگر «و التکذيب لنفسه» چرا «التکذيب لنفسه»؟ «لتعالي ذاته عن ضبط وهمه و حسّه» خداي عالم به مراتب برتر از آن است که انسان بتواند عقل او را ضبط بکند او را بشناسد و او را کنترل بکند و او را درک بکند. «و لذلك قال المحققون:» آنهايي که به حق رسيدهاند محقق آن کسي است که به حق رسيده است. محققون چه ميگويند؟ ميگويند: «السالك الواصل إلى درك الواجب لذاته هو نحو البرهان المأخوذ عن معنى الوجود، و أن له مبدءا قيوما لذاته فهو الشاهد على ذاته و على كل شيء لا العقل، إذ ليس له إلا أن يقر بالوجود» محققين ميگويند که سالک واصل به درک واجب لذاته اين نحو برهاني است که مأخوذ است از معناي وجود.
اگر يک موجودي اين معنا را درک بکند که حق سبحانه و تعالي وجود دارد از اين جهت است که وجود خود را مستند به او ميبيند يک نوع شهودي در اين رابطه وجود دارد وگرنه عقل قدرت فهم اينها را ندارد. «و لذلک قال المحققون: السالك الواصل إلى درك الواجب لذاته هو نحو البرهان المأخوذ عن معنى الوجود، و أن له مبدءا قيوما لذاته» از اينجا شخص پي ميبرد که حق سبحانه و تعالي وجود دارد که اين انسان به او مسند است و به او به آن قيوم که قيم است متقوّم است و از راه او قوام وجودياش را دارد. «و أن له مبدءا قيوما لذاته فهو» وقتي کسي که اينجور مبدأش را درک بکند و ارتباط خودش را با مبدأ قيوم بشناسد شاهد باشد «الشاهد على ذاته و على كل شيء» اين در اين صورت وقتي همه اشياء را مستند به واجب ميداند و بر مبناي امکان فقري همه را مستند به واجب ميداند و ميگويد «کلٌ روابط» خودش را هم رابط ميداند در چنين فضايي او شاهد است بر ذات واجب و بر همه چيز که همه چيز به او مستندند «لا العقل»، نه اينکه از راه عقل و برهان باشد. «إذ ليس له» براي عقل «إلا أن يقر بالوجود و الكمال» اما اعتراف ميکند به عجز از جمال و جلال «مع الاعتراف بالعجز عن إدراك الجمال و الجلال»، بله از يک طرف ميتواند از مصنوعات و مخلوقات حق کمک بگيرد و بخواهد او را اثبات بکند اما از طرف ديگر بايد اعتراف به عجز بکند از ادراک جمال و جلال حق سبحانه و تعالي.
بنابراين چون عقل نميتواند به ذات الهي راه پيدا بکند و استناد خود را با او داشته باشد لذا «إذ ليس للعقل إلا أن يقر بالوجود و الکمال» بله ميتواند عقل اقرار به وجود و کمال بکند البته «مع الاعتراف بالعجز عن إدراک الجمال و الجلال» اين شخص در حقيقت اعتراف ميکند عقل ميکند حق سبحانه و تعالي وجود دارد اما اين با اعتراف همراه است اعتراف به عجز همراه است که نميتواند ادراک جلال و جمال داشته باشد «فعجز العقل هاهنا عن درك الإدراك إدراک» «و ما عرفناک حق معرفتک» انساني که اين معنا را يافت که خداي عالم فوق آن است و برتر از آن است که عقل انساني بخواهد بر او تسلط يافت و او را بيايد طبعاً اعتراف به عجز و اقرار بالعجز وسيله است که همانطوري که اقرار به ذنب وسيله تقرب است اقرار به جه لهم وسيله تقرب خواهد بود. «مع الاعتراف بالعجز عن إدراک الجمال و الجلال» از اينجاست که «فعجز العقل هاهنا عن درک الإدارک إدراک» عقل عاجز است از اينکه درک بکند ادراکِ ادراک را. نميتواند حق سبحانه و تعالي را ادراک بکند. «فعجز العقل» عقل عاجز است در اين صورت يعني در صورتي که بخواهد اله را بشناسد. از چه چيزي عاجز است؟ از درک ادراکي که نسبت به ادراک هست. يعني درک ندارد و طبعاً به شناخت حق هم عاجز است و معترف به نقص.