1402/02/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ملاصدرا/
جلسه صد و پنجم از تفسير سوره مبارکه «فاتحة کتاب» کتاب تفسير جناب صدر المتألهين صفحه 533 ذيل بحث ﴿غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ﴾ بعد از بيان مباحث لغوي و نحوي و ادبي که در اين رابطه وجود داشت، به يک مکاشفهاي پرداختند که مرادشان از اين مکاشفه اين است که حقيقت مغضوب عليهم و حقيقت ضالّين روشن بشود. از آن طرف هم حقيقت منعم عليهم که در آيه قبل بوده است «صراط الذين انعمت عليهم» آن هم روشن بشود.
اين مکاشفه بيان حقيقت منعم عليهم و همچنين مغضوب عليهم و ضالين است. مباحث حتي تطبيقي که بعضاً اشاره فرمودند که منظور از مغضوب عليهم يهود هستند و منظور از ضالّين نصاري هستند براساس استناداتي که به برخي از آيات الهي شده بود و همچنين با توجه به فرمايشاتي که برخي از بزرگان داشتند مثل جناب حسن بصري و يا جناب عبدالقاهر که اظهار نظرها انجام شد، وارد يک مکاشفهاي شدند که به تعبير خودشان فرمودند که تمام تحقيق در اين آيه احتياج دارد به اينکه از بحر عظيم علوم مکاشفه بهره ببرند و جناب ابن عربي که در اين کتاب فتوحات مکيه يا ساير آثارشان نسبت به اين مسئله نکاتي را بيان فرمودهاند جناب صدر المتألهين باب نشر اينگونه از معارف و فزايندگي که اينگونه بحثها ميتواند در ذيل کرائم قرآني که مطرح است «انعمت عليهم»، «غير المغضوب عليهم» در حقيقت بخواهد معنا بشود، اينها را دارند ذکر ميکنند.
دو جريان الآن وجود دارد؛ جريان اول جريان منعم عليهم است و جريان دوم هم مغضوب عليهم و ضالين است که هر کدام از اينها در فضاي فکري و معرفتي جايگاه ويژهاي دارند و اين يک مورد يا يک مصداق و امثال ذلک نيست بلکه يک جريان فکري است که در سراسر قرآن جا دارد و بايد که اين شناخته بشود يعني نگرشهاي جرياني به آيات الهي خيلي کمک ميکند که ما در مباحث تفسيري اين آيات را کنار هم ببينيم و هر يک را تفسير ديگري بدانيم.
ايشان در صفحه 533 دارند همين معنا را توضيح ميدهند که منعم عليهم کساني هستند که خشنودي و رضايتمندي حق سبحانه و تعالي را با خود دارند و مغضوب عليهم کسانياند که در مسير کفر و شرک و اينها قرار ميگيرند و سخط و غضب الهي را با خود همراه دارند. اين دو تا جريان را دارند يک مقداري باز ميکنند و ميفرمايند که مسيري که به کراهت و به انزجار و نفرت ميانجامد همان مسير مغضوب عليهم و ضالين است. مسيري که به اراده و محبت و صلح و صفا برميگردد مسير منعم عليهم است. اين خصلتهاي دوگانهاي ما الآن در مقابل هم ميبينيم اين را بايد در کل آيات الهي سريان بدهيم و جريانش را مشاهده بکنيم. اين کليتي است که در اين جلسه و در اين مسائلي که مورد بحث است دارد به آن پرداخته ميشود.
در مقام تطبيق ميفرمايد که «ثمّ نقول» در صفحه 533 که «ثمّ نقول: لمّا كان لكلّ منهما خاصيّة لازمة تكون مقتضى ذاته من غير تخلّل جعل مستأنف بينه و بينها» اين نکته قابل توجه است که اگر يک مسئلهاي مثل کفر اتفاق افتاد، به اقتضاي ذات اين کفر غضب الهي و گمراهي همراه خواهد بود يا اگر مسير هدايت و نورانيت الهي بود به اقتضاي ذات اين جريان منعم عليهم اتفاق خواهد افتاد.
بنابراين اينجور نيست که جعل مستأنفي بخواهد. آن کسي که معاذالله در صف کفار و مشرکين قرار دارد به اقتضاي ذات مورد غضب الهي و گمراهي و ضلالت است و آن کسي که در مسير هدايت و نورانيت الهي قرار گرفته است او هم به اقتضاي ذات منعم عليه است و مورد تکريم خواهد بود. «ثمّ نقول: لمّا كان لكلّ منهما» يعني اين دو رشته؛ رشتهاي که إنعام و نعمت الهي را به همراه دارد رشتهاي که غضب و گمراهي را با خود دارد اين خاصيتي دارد که اين خاصيت هر کدام از اين دو جريان به هويت آنها برميگردد ذاتي انها است. «ثمّ نقول: لمّا كان لكلّ منهما خاصيّة لازمة تكون» آن خاصيت «مقتضى ذاته» هر کدام از اين دو جريان «من غير تخلّل جعل مستأنف بينه و بينها» لازم نيست که يک جعل ديگري و جعل مستأنف ديگري بخواهد فاصله بشود نه، اصلاً به اقتضاي ذات در حقيقت اين جوشش وجود دارد. يعني در مقام کفر و شرک خصيصه مغضوب عليهم و ضالين مطرح است و در مسير هدايت و نورانيت الهي هم عبارت است از منعم عليهم و نعمتهاي الهي.
«لمّا کان لکلّ منهما خاصية لازمة تکون مقتضي ذاته من غير تخلّل جعل مستأنف بينه و بينها» يعني بين هر کدام از اينها و بين آن خاصيتشان جعل و مستأنفي لازم نيست. «و هي مستدعية» و اين خاصيت استدعا ميکند «لأن ينزل إليه من سلطان الأزل لباسا يناسبه» وقتي ذات يک شيئي امري را طلب بکند طبيعي است که حق سبحانه و تعالي يا آن سلطان ازل اين را عطا خواهد کرد. حالا يا به جعل تأليفي است يا به جعل بسيط. آن گاهي که کفر ميآيد معاذالله غضب و ضلالت هم با آن همراه است. آن وقتي که هدايت ميآيد منعم بودن و نعمت الهي را دريافت کردن با آن همراه است «و هي مستدعية لأن ينزل إليه من سلطان الأزل لباس يناسبه و يردّ عليه من المشية السابقة كسوة ملائمة» براساس اينکه از جايگاه مشيت الهي اين دو جريان نشأت ميگيرند کما سبق، ميفرمايند که آن کسوت هم از ناحيه آن مشيئت براي هر کدام از اينها خواهد آمد.
«کسوة ملائمة» يعني کفر با غضب ملائم است و هدايت با نعمت ملائم است. «فانقسم عباده الذين هم أيضا من خلقه و اختراعه إلى من سبقت له في المشيّة الأزليّة أن يستعمله لاستيقاف حكمته دون غايتها» هر کدام از اين جريان هدايت و ضلالت، اينها هم اين انقسام را با خود دارند «فانقسم عباده» پس بندگان حق هم براساس همين دو گرايش منقسم ميشوند «الذين هم أيضا من خلقه و اختراعه إلى» عدهاي هستند «من سبقت له في المشيّة الأزليّة أن يستعمله لاستيقاف حكمته دون غايتها» آن موجودي که به کمالش نرسيد براساس هوي و هوس و خواستههاي نفساني و دسائس شيطاني اين متوقف بشود اين وقتي متوقف شد و به هدف خودش که رسيدن به عقل و به جريان نوراني ملکوتي هست اين طبيعي است که مورد قهر و غضب الهي قرار خواهد گرفت و در زمره ضالين و مغضوب عليهم خواهد بود.
«فانقسم عباده الذين هم أيضا من خلقه و اختراعه» چون قبلاً هم فرمودند در همين صفحه در سطر سوم که «فاستعاروا له لفظ القدرة و جاسرنا لتوقيف من جانب الشرع کأن لله صفة يصدر عنها الخلق و الاختراع» که در حقيقت براساس مشيئت الهي و اراده الهي اين دو جزء هستند. همان خلق و امر، يا خلق و ابداع، در حقيقت هر دو. «فانقسم عباده الذين هم أيضا من خلقه و اختراعه» تقسيم ميشوند به دو گروه. گروه اول: «إلى من سبقت له في المشيّة الأزليّة أن يستعمله لاستيقاف حكمته دون غايتها» اينکه خداي عالم آنها را در حقيقت در مسيري قرار بدهد که به آن حکمت و غايت اصليشان نرسند که البته اين بالعرض خواهد بود چراکه جناب حق سبحانه و تعالي اراده اوّلياش اين است که همه موجودات در مسير رسيدن به آن غايت خود حرکت کنند. اگر اين طور بشود «و يكون ذلك قهرا في حقّهم» «قهرا في حقّهم» يعني چه؟ يعني آنها مغضوب عليهم هستند ضالين هستند.
چطور اين عمل اجرا ميشود و در مقام تحقق و اثبات اين چگونه است؟ «بتسليط الدواعي و البواعث عليهم»، يعني انگيزههايي دارند و خواستههاي نفساني و دسائس شيطاني و نظاير آن، اينها به گونهاي هستند که به اين سمت اينها منحرف ميشوند يعني در مسير قهر و غضب الهي که همواره جزء ضالين و مغضوب عليهم هستند.
دسته دوم: «و إلى من سبقت لهم في الأزل أن يستعملهم لسياقة حكمته إلى غايتها في بعض الأمور» اين دسته دوم کساني هستند که خداي عالم آنها را در مسير راهيابي به حکمتشان به غايتي که در وجود آنها لحاظ شده است يعني اينها ميرسند به اينکه موجود کاملي بشوند و از هم تحريکات ناصواب و هم از ادارکات ناصواب پرهيز کنند اجتناب بکنند و کمال خودشان را در سايه عقل، چه عقل نظري چه عقل عملي در حقيقت به پايان ببرند. «و إلى من سبقت لهم في الأزل أن يستعملهم لسياقة حكمته إلى غايتها في بعض الأمور» اين کلمه ازل قابل توجه است هم در آنجا فرمودند که «في المشيئة الأزلية» و هم در مورد منعم عليهم ميفرمايند که «و إلي من سبقت لهم في الأزل». براي اينکه برخيها که حالا ذيلاً هم اين را توضيح خواهند داد چه قائلين به بخت و اتفاق و چه قائلين به نگرشهاي جبري اينها در حقيقت براي دفع و رفع اين نوع تفکر و اين واژه ازل آمده است اينجور نيست که اينها در مقام عمل در مقام ظهور و اثبات اينطور اتفاق بيافتد. نه، در ازل خداي عالم ارادهاش بر اين بوده است که اين جريان مغضوب عليهم و ضالين براساس نوع تفکر و نوع گرايشي که براي آنها از کفر و شرک است و در مقابل هم مسئله هدايت الهي که مقتضي است و منجر ميشود به جريان منعم عليهم.
«فكان لكلّ من الفريقين نسبة خاصّة إلى المشيّة» مادر اينها و اُم و مبناي همه اين اعمالي که اعم از خوب و بد شکل ميگيرد اعم از کفر و شرک از يک طرف و هدايت از سويي ديگر شکل ميگيرد همه اينها به مشيئت الهي برميگردند. «فكان لكلّ من الفريقين نسبة خاصّة إلى المشيّة فاستعير لإحديهما عبارة «الرضا» و للأخرى عبارة «الغضب»» همانطور که عرض کرديم اين دو جريان که يک جريان رضا است و يک جريان غضب است کل ماسوا را شامل ميشود. هر موجودي که در مسير عبوديت و هدايت الهي باشند عنوان رضا بر آنها صادق است و هر جرياني که اعم از کفر و شرک و نظاير آن بخواهند از راه حق کجروي کنند و نابسامان حرکت بکنند عنوان غضب است.
بنابراين عبارت رضا و غضب دو عبارت جامعي هستند که چيزي بيرون از اين دو نيست. بالاخره اشياء يا مورد رضايت الهي يا خشنودياند يا مورد غضب و کراهت الهي هستند. اين افراد هم همينطور هستند؛ يا افرادياند که براساس عقل ميانديشند و عمل ميکنند يا بر مبناي هوي و هوس و تبعيت از شيطان اين کار را انجام ميدهند. آنهايي که بر مبناي رضايت يا بر مبناي هدايت و نورانيت حرکت ميکنند عنوان رضا دارند و آنهايي که بر مبناي وساوس شيطاني و دسائس نفساني و نظاير آن حرکت ميکنند عنوان غضب دارند.
«و ظهر على من غضب عليه في الأزل فعل وقفت الحكمة به دون غايتها فاستعير له «الكفران» و اردف ذلك بنقمة اللعن زيادة في النكال» اين جريان جرياني نيست که بر مبناي عبث و بيهودگي يا بر مبناي اتفاق يا بر مبناي هوي و هوس در اثناي کار باشد. نه، حق سبحانه و تعالي از ازل اينها را ميداند بر مبناي قضا و قدر اينها هم تحقق پيدا ميکنند. اگر ما در مقام قدر به يک چيزي رسيديم معنايش اين نيست که در مقام قضاء اينها وجود نداشتند يا در مقام مشيئت وجود نداشتند همه اينها از ازل شکل گرفتند «و ظهر على من غضب عليه في الأزل فعل وقفت» اين غضب الهي «وقفت الحكمة» اين حکمت متوقف ميشود «به» به اين فعل «دون غايتها» يعني غايت آن حکمت که رسيدن به سعادت است نميرسد. در چنين موقعي «فاستعير له «الكفران»» که عنوان کفر بر آن صادق است «و اردف ذلك بنقمة اللعن زيادة في النكال» و کنار کفر، نقمتي که از لعن و نفرين است «زيادة في النکال» براي آنها اتفاق خواهد افتاد.
در مقابل اين جريان، جرياني است و فعلي است که منتهي ميشود به غايت حکمت و به آن سعادت منتهي ميشود. در چنين موردي عنوان شکر ذکر ميشود. پس کفر و شرک دو جرياني هستند که کنار غضب و نعمت و کنار مثلاً شرک و هدايت اينها در کنار هم قرار ميگيرند. «و ظهر على من ارتضاه في الأزل فعل انساقت به الحكمة إلى غايتها» و آن کسي که خداي عالم در ازل براي او خير را مقرر کرده است و به سمت او دارد حرکت ميکند اين عنوان رضا را با خودش حمل خواهد کرد. «و ظهر على من ارتضاه في الأزل فعل انساقت به الحكمة إلى غايتها» که به وسيله اين فعل، حکمت به غايت رسيدن و رسيدن به حد مطلوب که همان عقل نظري و عقل عملي هست اتفاق خواهد افتاد. در اين موارد هم که عنوان شکر به استعاره ميآيد «فاستعير له الشكر» برا اين کسي که از ازل خداي عالم براي او رضايت را مقرر کرده است هم عنوان شکر ميآيد و همانطوري که در کنار کفر امر ديگري بنام لعنت بود اينجا در کنار شکر امر ديگري بنام ثناء وجود دارد «فاستعير له الشکر و اردف بخلعة الثناء زيادة في الرضاء و القبول» همانطوري که در باب کفر لعن ميآيد «زيادة في النکال» اينجا در مورد شکر ثناء بکار گرفته ميشود «زيادة في الرضاء». «و اردف بخلعة الثناء زيادة في الرضاء و القبول».
«فکان الحاصل» مجموع اين دو جريان چه اتفاقي خواهد افتاد؟ «فكان الحاصل انّه أعطى الجمال ثم أثنى عليه»، خداي عالم کمال را ميدهد و به آن کمال هم ثنا و ستايش دارد و در مقابل: «و أعطى النكال ثمّ قبّح و أردى»، نکال و عذاب را هم ميدهد تقبيح ميکند و او را پست و ذليل ميشمارد. بنابراين «فيكون بالحقيقة هو المجمل و المثنى على الجمال» خداي عالم آن جمال و کمال را عطا ميکند و خودش هم آن جمال را ثنا و ستايش ميکند. «و المثنى عليه بكلّ حال» آن کسي که در حقيقت مورد ثنا واقع ميشود در هر حال، واجب سبحانه و تعالي است. اوست که جمالبخش است و کمالبخش است و ثنابخش است. در حقيقت او خود را ثنا ميکند «و المثني عليه بکلّ حال».
«و كأنّه لم يثن إلا على نفسه» گويا اينکه غير از خودش را احدي را مورد ثناء و ستايش قرار نميدهد. اينکه اگر انساني از انساني ديگر شکر بکند و سپاس بگويد و ثناء بکند همه و همه اينها اولاً و بالذات به خدا برميگردد ثانياً و بالعرض به اين کساني که در پرتو لطف حق به اين کار خير دست زدهاند و لذا اين ثناء اولاً مخصوص به حق سبحانه و تعالي است لذا ميگويند حمد مخصوص به خداست ثناء مخصوص به خداست چرا؟ چون خير و ثناء و زيبايي جز از جانب حق سبحانه و تعالي نيست. «الجمال کل الجمال بيده، الفضل کل الفضل بيده» و نظاير آن.
«فيکون بالحقيقة» در حقيقت الله سبحانه و تعالي «هو المجمل و المثني علي الجمال و مثني عليه بکل حال و کأنه لم يثن الا علي نفسه». اگر عبد ثناء ميشود شکر ميشود محمود واقع ميشود همه و همه بالتبع است و ظاهري است اما واقع همان حق است در باطن او مورد ثناء است. «و إنّما العبد هدف الثناء من حيث الظاهر» اگر گفته ميشود «لم يشکر الخالق إذا لم يکن الشکر للمخلوق»، «ما لم يشکر المخلوق لم يشکر الخالق» و اينگونه از عبارتهايي که وجود دارد همه و همه در اين است که اين تشکر و اين ثناء و اين حمد در ظاهر به عبد برميگردد ولي در واقع مال حق سبحانه و تعالي است چرا؟ چون او اصلاً ثنابخشنده است. او جمالبخشنده است مجمِل اوست مثني اوست.
بنابراين حقّ ثناء و حقّ حمد براي اوست. «فهكذا كانت الأمور في أزل الآزال» اما نکته اصلي و اساسي اين است که اين اتفاقاتي که دارد ميافتد و شما داريد نگاه ميکنيد اينها در عالَم قَدر و تفصيل است در عالم أجزاء و تفصيل است و الا در عالم کليت و در عالم قضاء همه و همه از مشيئت الهي و در آزال صادر شدهاند «فهکذا کانت الأمور في أزل الآزال و هكذا تسلسلت الأسباب بتقدير ربّ الأرباب»، اگر شما در نشأه طبيعت اين موجودات را ميبينيد که احياناً صاحب جمالاند يعني خورشيد نور و فروغ و حرارتي دارد زمين آمادگي و استعداد پذيرش دارد آب جريان حيات را دارد و امثال ذلک. همه و همه اينها کمالاتشان را اولاً و بالذات از ذات الهي دارند و اسناد اين کمالات به اينها از باب ظاهر و ثانياً و بالعرض است.
«و هكذا تسلسلت الأسباب بتقدير ربّ الأرباب، و لم يكن شيء من ذلك عن اتّفاق و بخت كما زعمه أصحاب ذيمقراطيس» جناب ذيمقراطيس حالا آن مقداري که به ايشان منسوب است که در حقيقت قائل به بخت و اتفاق هستند چنين ميانديشند که در حقيقت اين کنار هم قرار گرفتن اشياء از باب اتفاق است. در حالي که نه، از ازل مشيئت الهي اينگونه تعلق گرفته است که به غايت برسند و نعمت بيابند يا احياناً در اين وسطها بمانند و نکال و عذاب بيابند. «و لم يكن شيء من ذلك عن اتّفاق و بخت كما زعمه أصحاب ذيمقراطيس، و لا عن إرادة بحت من دون غاية و حكمة كما عليه أصحاب الأشعري»، اصحاب اشعري ميگويند که گرچه اين مواردي که پيش ميآيد که برخي منعم عليهم ميشوند و برخي ضالين هستند و برخي مغضوب عليهم هستند اراده به آنها تعلق گرفته اما بدون اينکه در حقيقت غايتي و هدفي براي اينها باشد دارند به اين سمت رفتند. اگر يک عدهاي گمراه شدند غايتي نداشتند. اگر عدهاي هدايت شدند غايتي نداشتند. اين سخن هم سخن ناصوابي است بلکه از آزال در نظر گرفته شد از مشيئت الهي صادر شدهاند و قضاي الهي و نهايتاً به قدر.
«و لا عن إرادة بحت من دون غاية و حكمة كما عليه أصحاب الأشعري»، پس بنابراين هم جريان کفر و هم جريان شرک، هم جريان منعم عليهم و هم جريان مغضوب عليهم و ضالين «بل عن إرادة و حكمة و حكم جزم و أمر حتم استعير له لفظ «القضاء»» که براي اين دسته از موارد ما ميتوانيم لفظ قضاء را به استعاره بياوريم که لفظ قضاء حامل کليت و شمول است کما اينکه لفظ قدر شامل تفصيل و اجزاء است.
«و قيل: إنّه كلمح بالبصر ففاضت بحار المقادير بحكم ذلك القضاء المجزم [المبرم- ن] بما سبق به التقدير» گفته شده است اين اتفاقاتي که ميافتد و عدهاي به جريان کفر و عدهاي به جريان شکر منتهي ميشوند، اين به يک چشم بهم زدن اتفاق خواهد افتاد «و قيل: إنّه كلمح بالبصر» لمح يعني چشم بهم زدن مژگان که بر بصر اتفاق ميافتد. براساس اين «ففاضت بحار المقادير بحكم ذلك القضاء المجزم [المبرم- ن] بما سبق به التقدير فاستعير لترتّب آحاد المقدورات بعضها على بعض، لفظ «القدر» فكان لفظ القضاء بإزاء ذلك الأمر العقلي الكلّي، و لفظ القدر بإزاء ذلك الأمر التفصيلي القدري المتمادي إلى غير النهاية» يک نظر اين است که حق سبحانه و تعالي براي اينگونه از امور براي يک چشم بهم زدن اين نظام قضاء و قدر را تنظيم ميکند. از به اصطلاح نظام قضاء گرفته که نظام مجزم است «لما سبق به التقدير» که تقدير الهي هر چه که بوده است در مشيئت الهي اتفاق افتاده است همان را منتقل ميکند و بعد از اين مرحله قضاء که گذشت مرحله بعدي مرحله قدر است «فاستعير لترتّب آحاد المقدورات بعضها على بعض، لفظ «القدر»» که به اين مناسبت لفظ قدر را در مقام تفصيل انتخاب کردهاند و لفظ قضاء را در مقام کليت و شمول. «فكان لفظ القضاء بإزاء ذلك الأمر العقلي الكلّي، و لفظ القدر بإزاء ذلك الأمر التفصيلي القدري المتمادي إلى غير النهاية». اين جزئيات حد و نهايتي ندارند. در مقام کليت مثل رب النوع مثل مُثل افلاطوني و امثال ذلک، يک حقيقت کلي سعي است اما اين کلي سعي به لحاظ اجزاء و موارد و مصاديق تا حد بينهايت ميتوانند مواردي داشته باشند.
البته اين بينهايت هم مستحضريد که بينهايت لا يقفي است نه بينهايت مترتّب اجزاء بالفعل که مستحيل و محال باشد. «فكان لفظ القضاء بإزاء ذلك الأمر العقلي الكلّي»، يک؛ «و کان لفظ القدر بإزاء ذلك الأمر التفصيلي القدري المتمادي إلى غير النهاية» اين هم دو.
نظر ديگري هم هست که ما هيچ چيزي را در نظام هستي نداريم مگر اينکه از قانون قضاء و قاعده قدر بگذرند. همه موجودات در اين دو فرض قابل تصوير هستند «و قيل: ليس شيء من ذلك بخارج عن قانون القضاء و القدر فخطر لبعض العباد إنّ القسمة لما ذا اقتضت هذا التفصيل؟ و كيف انتظم العدل مع هذا التفاوت في الإيجاد و التكميل؟» برخيها اينگونه تفکر کردند که چيزي بيرون از قاعده قضاء و قدر و قانون قضاء و قدر نيست براساس اين نگرش «فخطر لبعض العباد إنّ القسمة لما ذا اقتضت هذا التفصيل؟» براي بعضي اينگونه خطور کرده است که قسمت چگونه اقتضاي اين تفصيل را دارد که ما از آن به قدر ياد ميکنيم؟ «و كيف انتظم العدل مع هذا التفاوت في الإيجاد و التكميل؟» که چگونه با توجه به اين همه گستردگي و کثرتي که در عالم قدر وجود دارد اين تفاوتها در مقام ايجاد و تکميل اتفاق خواهد افتاد؟ يعني اين جاي واقعاً سؤال است و جاي پرسش است که آيا عدل الهي نسبت به اين همه تفاوتي که در مصاديق وجود دارد آيا اقتضاي ديگري دارد يا نه؟ «و كيف انتظم العدل مع هذا التفاوت في الإيجاد و التكميل؟».
«و كأنّ بعضهم لقصورهم لم يطيقوا ملاحظة كنه الأمر و الاحتواء على مجامعه» برخيها نتوانستند اين را تصوير کنند که چگونه عدهاي در صف منعم عليهم هستند و چگونه عدهاي در صف مغضوب عليهم و ضالين؟ ميفرمايند «و كأنّ بعضهم لقصورهم لم يطيقوا ملاحظة كنه الأمر و الاحتواء على مجامعه» بعضي به جهت اينکه نميتوانستند جامعيتي نداشته باشند نسبت به اين مصاديق و کنه امر را هم متوجه نشدهاند بدون قانون قضاء خواستند بيان بکنند که اين شدني نيست. «و كأنّ بعضهم لقصورهم لم يطيقوا ملاحظة كنه الأمر» به جهت اينکه عدم استطاعت فکري ندارند نميتوانند ملاحظه کنند کنه امر را به اينکه احتواء داشته باشد بر مجامع که يک امري با همه وسعت و شؤونش بتواند ماسوي الله را به لحاظ ان بخش خودش جامع و محتوي باشد و حاوي آنها باشد. «فالجموا عمّا لم يطيقوا خوض غمرته بلجام المنع» اينها لجام زده ميشوند و ممنوع ميشوند از اينکه طاقت ندارند تا به اين درياي وصال توجه کنند و موارد را مشاهده بکنند.
«فالجموا عمّا لم يطيقوا خوض غمرته بلجام المنع. و قيل لهم: اسكتوا فما لهذا خلقتم» در حقيقت آن چيزي که براي آن آفريده شدهاند اين شکل ديگري خواهد داشت. ميفرمايد که «فالجموا عمّا لم يطيقوا خوض غمرته» لجام زده ميشوده ممنوع ميشوند محجوب ميشوند از آنچه که طاقت ندارند در آن ورود کنند و بررسي و تحقيق کنند. «بلجام المنع» از چه طريق لجامزده ميشوند؟ «بلجام المنع» ملجوم ميشوند.
«و قيل لهم: اسكتوا فما لهذا خلقتم» به آنها گفته ميشود که اين تفکر را رها بکنيد و اينکه مثلاً در حقيقت يا بر مبناي اتفاق و بخت بخواهد داشته باشد يا به معناي ديگران صاحب اراده نيست اين را بگذاريد کنار. «و قيل لهم: اسکتوا فما لهذا خلقتم» آنچه براي آن خلق شديد «لا يسأل عما يفعل و هم يسألون» عليكم بدين العجائز و الزمنى عن سلوك عالم السماء و قصارى ايمانكم أن تؤمنوا بالغيب ايمان الأكمه بالألوان اسكتوا و أنّى للعميان و السؤال عن حقائق الألوان» اين مسئله براي کساني که واقعاً به نظام هستي به لحاظ کليت و جزئيت، به لحاظ اجمال و تفصيل و به لحاظ اينکه در يک مقطع قضاء است و در يک مقطع ديگر قدر است توجه ندارند، اينها در عمي و کوري باقي خواهند ماند وگرنه مسير مشخص است.
ميفرمايند که «و قيل لهم: اسكتوا فما لهذا خلقتم» براي اين مسئله شما آفريده نشدهايد «لا يسأل عما يفعل و هم يسألون» عليكم بدين العجائز» شما بايد «عليکم بدين العجائز و الزمنى عن سلوك عالم السماء و قصارى ايمانكم أن تؤمنوا بالغيب ايمان الأكمه بالألوان» و وادار ميکنند ما را و الزام ميکنند اينکه شما از عالم سماء سلوک کنيد و جهان غيب را پشت سر بگذاريد «و قصاري ايمانکم أن تؤمنوا بالغيب ايمان الأکمه بالألوان» و کوتاهي ايمان شما در اين است که شما به غيب ايمان داريد آن ايماني که يک انسان نابينا و أکمه با ألوان دارد. آيا ميتوان يک انساني که کور هست و قابليت ديد ندارد به او الوان را به سراغش بُرد و گفت که تشخيص بدهيد؟ اين شدني نيست. «و قصارى ايمانكم أن تؤمنوا بالغيب ايمان الأكمه بالألوان اسكتوا و أنّى للعميان و السؤال عن حقائق الألوان» شما را ساکت باشيد کجا ميتواند يک انسان نابينا و کور از حقائق، حقائق را ببيند. «و أنّى للعميان و السؤال عن حقائق الألوان».
اين هم بخشي از فرمايشي که جناب محي الدين داشتند و جناب صدرا با تلخيص و با محدود کردن مباحث داشته باشند.