1402/02/05
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ملاصدرا/
جلسه صد و يکم از تفسير سوره «فاتحه» تفسير صدر المتألهين صفحه 525 ذيل کريمه ﴿صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لا الضَّالِّينَ﴾، مباحثي که پيرامون نعمت و اقسام و تقاسيم مختلف و اعتبارات مختلفي که اين تقاسيم و اين اقسام شکل گرفته است را يکي پس از ديگري ذکر ميکنند و با برشماري نِعَمي که بعضاً در نشأه طبيعت هستند و حتي آنهايي که در حد علت فاعلي از جايگاه ملائکه و مدبرات امر شکل ميگيرند و حتي به مسبب الاسباب ميرسند همه و همه اين نعمتها را برميشمارد تا موقعيت نعمتها در نظام هستي مشخص بشود و روشن است که يک نعمت مثلاً نعمت صحت و سلامت بدن انساني به دهها و صدها و بلکه هزارها نعمت ديگر پيوند ميخورد ولي اينها بايد شناسايي بشوند و مشخص بشوند و الآن اين مسيري که جناب صدر المتألهين براي برشماري نِعَم دارند ذکر ميکنند تقريباً مسيري است که به انسان يک چنين جهانبيني در اين رابطه عطا ميکند و يک چنين کليتي را ايجاد ميکند که اين نِعَم به هم پيوسته هستند و هيچ وقت نميشود يک نعمتي را به عنوان يک نعمت تلقي کرد.
مثلاً براي شناخت نعمت ادراک لازم است بايد بدانند که اين نعمت آيا چه نوع نعومتي و قرابتي به لحاظ طبعي يا طبيعي براي انسان دارد؟ حتي نعمتي که نسبت به حال و نسبت به مآل اينها باهمديگر ميتوانند براي انسان نعومتي بياورند. اينها را يک به يک دارند بيان ميکنند.
مثلاً ميگويند شناخت نسبت به نعمت به قوه مدرکه نياز دارد. اين قوه مدرکه چند تاست چقدر است؟ چگونه است؟ و آيا اينها چه نسبتي با ما دارد؟ مثلاً اين حس ظاهر نعم پنجگانه حواس خمسه اينها نعمتاند اما بدون نعمت عقل چنين نعمتي نميتواند براي انسان کافي باشد يا حتي اگر نعَم قواي ادراکي برشمرده شد و نعمت عقل هم اضافه شد باز هم انسان کامل نميشود زيرا صرف قوي ادراکي در جهت کمال انسان کافي نيست بلکه قواي تحريکي هم بايد بيايد و حالا قواي تحريکي يکي پس از ديگري اجمالاً برشمرده ميشود.
فرمودند کريمه «و جاءت کل نفس معها سائق و شهيد» در حقيقت سائق را به قواي ادراکي تطبيق کردند يعني سائق را بر قواي ادراکي تطبيق کردند و شهيد را بر قواي عملي و عقل عملي در حقيقت تطبيق نمودند و مباحثي که از اين دست گذشت.
اما در بخش ديگر به شهوت و غضب که دو تا نعمت هستند و اين دو نعمت انسان را دارند به مطالباتي که از ناحيه اينها هست در حقيقت دعوت ميکنند و ميکشانند و اينها باعث اين ميشود آن چيزي که از جايگاه شهوت ميآيد هم منافع ما را و هم مضار ما يا آن مسائلي که از جايگاه غضب ميآيد هم منافع ما و هم مضار انسان را در حقيقت دارد تأمين ميکند که اگر شهوت و غضب هم بخواهد واقعاً کافي باشد و کفايت نعمت را داشته باشد بدون نعمت عقل و همراهي عقل در اينجا کفايت نخواهد کرد يعني ممکن است که انسان بد و خوب را بيابد و زشت و زيبا را از نظر معرفتي بفهمد اما آنکه نافع است را طلب کند و آنکه ضارّ است را دفع کند چه در بُعد شهوت و چه در بُعد غضب اينها نقش عقل عملي است که اکنون به اين معاني دارند ميپردازند که ملاحظه ميفرماييد.
صفحه 525 پاراگراف آخر «ثمّ الشهوة و الغضب لا يدعوان الا إلى ما ينفع و يضرّ في الحال» شهوت و غضب بينا نيستند و حقيقت را و آنچه را حق است را نميتوانند تشخيص بدهند چه بسا شهوتي است که حال ما را تأمين ميکند اما مآل ما را تأمين نميکند غضبي است که حال را تأمين ميکند اما مآل را و عاقبت و آخرت را تأمين نميکند بايد که اينها حتماً به عقل سپرده بشوند و از جايگاه عقل اين تشخيص داده بشود که کدامين غضب است که مورد منفعت است و نافع است و کدام شهوت است که مورد نفع است و ضرر نيست و نظاير آن. ميفرمايند که اين دو يعني شهوت و غضب در کنار عقل کامل ميشود.
«ثمّ الشهوة و الغضب لا يدعوان الا إلى ما ينفع و يضرّ في الحال» اما «و هما لا يكفيانك»، اين دو تا نميتوانند کافي باشند به حال شما. تفاوتي که شهوت و غضب بدون عقل با شهوت و غضبي که در کنار عقل قرار ميگيرند تفاوت بين انسان و حيوان است. حيوان با شهوت و غضب بدون عقل سر ميکند اما انسان اگر انسان است حتماً اين شهوت و غضب را کنار عقل مينشاند «و هما لا يكفيانك، فميّزك اللّه من الحيوانات بقوّة اخرى هي الإرادة العقليّة إكراما لك و إفرادا عن البهائم» از باب اينکه براي تو کرامت است چون کرامت آن نوع اخير و کاملي است که از يک نعمت داده ميشود. نعمتي که از شهوت و غضب ميآيد اگر کنار عقل قرار بگيرد و منفعت و مضرت آن تشخيص داده بشود و براساس عقل آن شهوت و غضب کار ميکند اين ميشود نعمت کريمانه.
اما اگر چنين امري نباشد و عقل در کنار شهوت و غضب قرار نگيرد در حد بهائم قرار ميگيرد و يک نعمت عادي است بدون تکريم و کرامت. «و إفرادا عن البهائم» اين نعمت عقل ميآيد تا انسان را از بهائم ممتاز و جدا بکند «كما أفردك بمعرفة العواقب» کما اينکه تو را يعني اين نعمت عقل تو را کامل ميکند و ميتواني عواقب امور را بسنجي. آنکه صرفاً به حال مفيد است اما به مآل فايده و نافع نيست يا ممکن است ضار باشد اين براي انسان آن کرامت را نخواهد آورد.
«ثمّ هذه القوى لا تكفيك» اين قوا هم باز کافي نيست يعني حتي شهوت و غضب هم باشد قوه عقل هم باشد باز کافي نيست براي اينکه بدون دست و پا مثلاً حتي عقل عملي تشخيص ميدهد و تشخيص جزئيات ميدهد گرچه تشخيص کليات با عقل نظري است اما در موارد جزئي عقل عملي به تبع عقل نظري تشخيص ميدهد اما صرف اينکه انسان تشخيص اين امر را بدهد و نافع و ضار با تشخيص بدهد اما آيا صرف اين کافي است؟ يا حتماً بايد حرکات و تحريک عضلاني هم اتفاق بيافتد؟ اعضاء و جوارح هم بايد بکار گرفته بشود؟ «ثم هذه القوي لا تکفيک» چطور؟ براي اينکه «فكم من زمن مدرك مشتاق إلى شيء بعيد منه» چه بسا انساني که مدرِک است يک؛ از ادارک يعني از حيث نظري بيرون آمده و مشتاق شده است، چون اشتياق و اراده و طلب و امثال ذلک اينها جنود عقل عملياند. اشتياق هم حاصل شده است اين اشتياق در حقيقت باعث ميشود که انسان به سمت هدف برود ولي بدون دست و پا و بدون اعضاء و جوارح و تحريک عضلاني اين اتفاق نخواهد افتاد.
«فکم من زمن مدرک مشتاق» يک موجودي است که مدرِک است و از ادراکي که در بخش نظري است به اشتياق که عقل عملي است هم رسيده است اما آن شيء بعيد است از اين مدرِک. «لا يقدر على المشي إليه» قدرت ندارد که به سمت او حرکت کند. اينجا «فخلق لك قدرة» خداي عالم براي تو قدرتي بر مشي ايجاد کرده که تو ميتواني بروي و آن مطلوب بر مدرَک مشتاق که مورد اشتياق است را طلب کني. «فخلق لک قدرة على المشي و الطلب لمشتهياتك، و آلات معينة عليهما و على الدفع و الهرب لما يمنعك و عما يضادّك»، همه ابزار و آلاتي که کمک ميکنند شما را که بتوانيد نافع را جذب و ضار را دفع بکنيد و از بديها و زشتيها فرار کنيد و گريزان باشي و آنچه که مانع تو است جلوي آن را بگيري و آن را سرجاي خودش بنشاني و آنچه که ضدّ تو است با تو مقابله ميکند تو با او مقابله بکني يعني همه امکانات دفع که از جايگاه قوه غضب شکل ميگيرد را براي تو مهيا کرده است.
«و تلك الآلات» اين آلات «بعضها طبيعيّة كالأعضاء» مثل دست و پا که انسان با دست و پا خصوصاً دست بطش دارد و با بطش بديها و مانع و مضاد را از انسان دور ميکند. صرف آلات طبيعي کافي نيست بلکه بعضيها حتي به اصطلاح صنعتي هستند که خارج از بدن و عضو بدن انساني هستند «و تلک الآلات بعضها طبيعية کالأعضاء و بعضها خارجيّة كالاسلحة و المراكب و الدوابّ و الفنّ و آلات الزرع و مباديها و أسبابها و فواعلها من الصنّاع و المصلحين و غير ذلک» آنچه را که از ابزارآلات در اختيار انسان هست همه اينها را به عنوان نِعم برميشمارند که ميتوان در مسير جذب منافع و دفع مضار براي انسان مفيد باشد اينها مبادياند اسباباند و مقدماتي هستند فوائدي هستند کارهايي هستند که از صنعتگران و کساني که اهل اصلاح هستند ميتوانند انسان از آنها فرا بگيرند و در مسير جذب منافع و دفع مضار از آنها استفاده کنند.
«و في كل ذلك من نعم اللّه و حكمته ما لا يعدّ و لا يحصى» اينها را اگر کسي بخواهد بشمارد عواملي که در اختيار قرار بگيرد عوامل طبيعي عوامل غير طبيعي و آنچه که باعث مسلّح شدن و مجهز شدن انسان است اگر بخواهد شناخته بشود يک، و شمرده بشود، دو؛ همه اينها نياز به شمارش دارد و قابل شمارش نيستند «فلتعتبر رغيفا واحدا» شما ميخواهيد که يک عدد نان بگيريد اما همه اين عوامل نقشآفرين هستند در اينکه بتواني دستيابي به يک نان پيدا کنيد «فالتعبر رغيفا واحدا و لتنظر ما تحتاج إليه حتّى يصلح للأكل» بايد همه اينها را بنگري و نظاره کني و نه تنها تماشا کني بلکه نظر بدهي نظاره کني نظريه بپردازي آنچه که به آن احتياج داري تا اينکه بتواند يک امري رغيفي صلاحيت أکل پيدا بکند «من بعد إلقاء البذر إلى الأرض» تا آن وقتي که بذر به زمين افتاده است اينها بايد يکي پس از ديگري مورد ملاحظه قرار بگيرد تا انسان بفهمد که چه چيزي به حال او نافع است و چه چيزي به حال ضار و مضر است.
اينجا از اين به بعد هم باز يک بخشي ديگر از نِعم است که خداي عالم ايجاد کرده است و اين هم قابل توجه است که بيرون از طبيعت انساني است ولي بسيار نقشآفرين است. ميفرمايد که «فانظر إلى أعمال الصنّاع في إصلاح آلات الحراثة و الطحن و الخبز من نجّار و حداد و غيره» اگر بنا شد که انسان يک عدد نان تهيه بکند يک رغيف نان تحصيل بکند، همه کساني که در اين رابطه هستند و صنعتي که در اين رابطه دارد کار ميکند تا اينکه آن ابزار و آلات حراست و نگهداري و حراست اينجا يعني حرث است «أ فرأيتم ما تحرثون، أ أنتم تزرعونه أم نحن الزارعون» حرث کردن يعني کاشتن. يعني در دل زمين قرار دادن. آلاتي که براي حرث است براي شخم زدن، شيار کردن، زمين را مهيا کردن و امثال ذلک، همه اينها آلات و ابزار و ادواتي نياز دارد که مصلحين و کساني که اصلاح کننده اين امور هستند و صنّاع هستند در اين رابطه بايد که حد و حدود آنها هم در اين نِعم مشخص و رعايت بشود. «فانظر إلى أعمال الصنّاع في إصلاح آلات الحراثة و الطحن و الخبز» حالا اينها نجّارند يا آهنگرند يا کساني ديگر مثل به اصطلاح شيارکنندگان زمين و امثال زمين اينها بايد مشخص بشود.
«و انظر إلى حاجة الحدّاد إلى الحديد» اگر ما گفتيم که خود وجود حدّاد نقشآفرين است احتياجاتي که حداد و آهنگر به حديد دارد به مس دارد به رصاص دارد به منابع فلزي در اين رابطه دارد سُرب باشد نقره باشد و هر چيزي که در حقيقت هست اينها هم باز قابل توجه است. اگر بخواهد يک بيلي ساخته بشود کلنگي ساخته بشود تيشهاي ساخته بشود همه اينها به رصاص و حديد و نحاس و امثال ذلک نياز دارند اينها هم باز طيف ديگري از نعمتهاي الهي است.
از سويي ديگر، خود اينها را از کجا ميگيرند؟ اين نحاس اين رصاص اين حديد اين فضه اين ذهب همه اينها از معادن و از کوههايي گرفته ميشوند که خود آنها هم باز طيف ديگري از نِعم شناخته ميشوند. «و انظر كيف خلق اللّه الجبال و الأحجار و المعادن» که از اينها اين حديد و رصاص و نحاس گرفته ميشود.
«فإن فتّشت» اگر بخواهي تحقيق بکني و بررسي کني و ملاحظه بکني «علمت انّ رغيفا واحدا» اگر بخواهي وقاعاً موشکافي بکني و بررسي نِعم داشته باشي مييابي که يک عدد نان «رغيفا واحدا لا يستدير ما لم يعمل عليها أكثر من ألف صانع ابتداءها من الملك الذي يزجي السحاب لينزل الماء إلى آخر الأعمال من جهة الملائكة» شما بخواهي بررسي مفتّشانه و تحقيقانه و تفتيشانه داشته باشي، مييابي که هزاران صنعتگر و صانع در اين رابطه نقش دارند «علمت أن رغيفا واحدا لا يستدير» يعني درست نميشود يک نان ساخته نميشود مادامي که بيش از هزار صانع صنعتش را و حرفه و فنّش را در اين رابطه دخيل نکند. «ما لم يعمل عليها» بر اين رغيف «أکثر من ألف صانع» اين الف صانع از کجا شروع کنيم؟ ابتداي اين الف صانع « من الملک الذي يزجي السحاب» از آن فرشتهاي که سحاب را به حرکت در ميآورد و همانطوري که از کريمه قرآن استفاده کردهاند اين سحاب زمينه با ابرهاي ديگر و اين داد و ستد منفي و مثبت ابرها زمينه براي بارش فراهم ميآورند «لينزل الماء إلي آخر الأعمال من جهة الملائکة» تازه اينها در اين جايگاه از نقطه علت فاعلي نقشآفرين هستند. «حتّى تنتهي النوبة إلى الإنسان»، کارهايي که انسان بايد انجام بدهد تا منتهي بشود به مثلاً زمين و حرث کردند و شيار کردن و اينگونه از ابزار آهنين را بکار گرفتند و نظاير آن که بعضاً اشاره شد.
«فإذا استدير» اگر چنين اتفاقي افتاد و زمينه فراهم شد «طلبه قريب من سبعة آلاف صانع»، طلب کرده است اين نعمت را يعني فراهم آورده است اين نعمت رغيف را به نزديک به هفت هزار صانع «صبعة آلاف صانع» که «كلّ صانع أصل من اصول الصنائع» ما تازه ميگوييم آهنگر، نجّار، يا مثلاً حارث، اينها هر کدامشان يک صانعي هستند ولي زيرمجموعه فراواني دارند که «کلّ صانع أصل من اصول الصنائع التي» صنايعي که «بها» به آن صنايع «تتمّ مصلحة الخلق».
به هر حال مصلحت آفرينش براي يک موجودي مثل انسان اتفاقات فراواني را بايد به همراه بياورد. «ثم تأمّل في كثرة أعمال الإنسان في تلك الآلات» حالا شما بررسي کنيد و تأمل کنيد در بيشتر کارهايي که انسان در اين رابطه که براي تحصيل اين اسباب و آلات هست دارد فراهم ميکند حتي ميگويند «حتّى أن الإبرة الصغيرة» اين سوزن کوچک «التي فائدتها» إبره و سوزني که فايدهاش «خيط اللباس الذي يمنع عنك البرد» خياطت براي لباسي است که اين لباس مانع از برد و سرما است. انسان ميخواهد يک لباس بدوزد اين لباس خياطت ميخواهد خياطت عبره و سوزن ميخواهد. براي اينکه اين سوزن ساخته بشود، اين کار صنعتي ساخته بشود چقدر نياز به ابزارآلات است که «لا يكمل صورتها» اين إبره «إلّا بعد أن يمرّ على يد الإبريّ خمسة و عشرين مرّة» بايد 25 مرتبه حالا بايد بررسي بکنيم که اين مرور و رفت و آمدي که براي اين يد إبري يعني کسي که اين صنعت إبره را دارد ميسازد 25 مرتبه بايد که براي مثلاً آمادهسازي اين إبره دارد تلاش ميکند.
«ثم اعلم» مثلاً براي ساختن سوزن که سوزن نقش فراواني در خياطت لباس دارد که لباسي که مانع از سرما و برد براي انسان است اين به همين کوچکي اين همه نيازمند به کار صنعتي است. «ثم اعلم إنّ هؤلاء الصنّاع لو تفرّقت آراؤهم» حالا از اين به بعد وارد طيف ديگري از نِعم ميشوند. خيلي خوب، حالا ما صنعتگري داريم بنام حداد، بنام نجار، بنام حارث، بنام إبري، اينها همه صنعتگر هستند. اينها اگر کنار هم قرار نگيرند، مجتمع نشوند اعتلاف حاصل نشود بلکه به جهت منافع هر کدام در مقابل ديگري قرار بگيرند چکار بايد کرد؟ اگر الفت قلبي حاصل نشود و کسي نباشد که بتواند بين اينها آن ارتباط و آن تئالف و تآتي و تعامل براي جمع اين صنعتها را فراهم بکند چکار بايد کرد؟ ميفرمايد که «ثم اعلم» اين نکته دقيقي است لذا با «اعلم» مصدّر شده است.
«ثم اعلم إنّ هؤلاء الصنّاع لو تفرّقت آراؤهم و تنافروا» اگر باهم در مقام منافرت قرار گرفتند «تنافر طباع الوحش و تبدّدها بحيث لا يحويهم مكان واحد و لا يجمعهم غرض واحد، فانظر كيف ألّف اللّه بين قلوبهم، فلأجل الإلف و تعارف الأرواح اجتمعوا و ائتلفوا» اگر اينها منافرتي پيدا کردند منافرتي که معاذلله طباع وحش و طبيعتهاي حيوانات وحشي پيدا ميکنند و از همديگر گريزاناند و نسبت به يکديگر حالت چارهجويي ميخواهند پيدا بکنند هر يک بر ديگري تسلط پيدا کند اين باعث ميشود که به حيث «لا يحويهم مکان واحد» اينها نميتواند در يک مکان جمع بشوند و بتوانند صنايع خودشان را کنار هم قرار بدهند. «و لا يجمعهم غرض واحد» اگر نشود مکان واحدي و غرض واحدي براي اينها فراهم بيايد آن ائتلاف شکل نگيرد چگونه ميشود يک صنعتي به کار صنعت ديگر بيايد و مفيد و مؤثر باشد؟
اينجا مسئله تأليف قلوب لازم است کنار هم بودن و منافع را مضار نديدن و جمع منافع را در حقيقت ملاحظه کردن امروزه در جهان ميگويند که هر کشوري به دنبال منافع ملي خودش است اين قصه اول. بله، هر کشوري طبيعي است که اما اگر ما بخواهيم صرفاً بگوييم فقط منافع ملي است و بگوييم هر کسي منافع خودش را بخواهد ببرد اينجا اول منافرت است. منافرتي که به منافرت طباع وحش منتهي ميشود.
اما يک امر ديگري است که بايد آنها را کنار هم قرار بدهد غرض واحدي ايجاد کند. اتفاقاً ديپلماسي که در اين رابطه ايجاد ميشود در ارتباط با همين منافع است که در حقيقت ابزار ديپلماسي همين مذاکره است که مذاکره باعث ميشود که منافع تجميع بشوند و ائتلاف حاصل بشود و آن فرقت و اختلاف و منافرت تبديل به اتحاد بشود که هر کدام بتوانند لااقل به منافع خودشان برسند. شايد اگر هر کدام بخواهند برسند براساس اينکه کسي قدرت داشته باشد «قد افلح اليوم من استعلي» اتفاق بيافتد زمينه براي جنگ و جدال و ستيز بوده آنگونه که در گذشته متأسفانه چون همين به اصطلاح امروز ديپلماسي نبود و يک گرفتن ارتباط مذاکره و گفتگو و به تعبيري که امروز در عالم سياست مطرح است مسئله بُرد بُرد مطرح است اگر اينها نباشد قطعاً نميتواند منافع را تجميع کند.
«فلأجل الإلف و تعارف الأرواح اجتمعوا و ائتلفوا» اتفاقاً اينجاست که زمينهسازي براي شکلگيري بلدان و مُدن و تمدنها اتفاق خواهد افتاد. اگر بناست بلدان اتفاق بيافتد مدن اتفاق بيافتد و نهايتاً تمدن شکل بگيرد، ما نياز به وحدت داريم. با منافرت با خصومت با عداوت دشمني اينکه فقط ما بخواهيم به قدرت برتر برسيم يا آن بخواهد به قدرت برتر برسد قطعاً بلد شکل نميگيرد و ما قريه قريه خواهيم بود و مدينه شکل نميگيرد و تمدن ساخته نخواهد شد و نظاير آن.
«و بنوا البلدان و المدن و رتّبوا المساكن و الدور» و اگر ساختمانها و خانهها «و الأسواق و الخانات» اينها بخواهند شکل بگيرند يکي پس از ديگري لازم است که اين وجود پيدا بکند. «و بنوا البلدان» اينها بلدها را ميسازند «و المدن» مدن را ميسازند و مساکن را ترتيب ميکنند و دور و خانهها را ايجاد ميکنند اسواق و خانات را و زمينههاي مختلف را «و ما أشبهها مما يطول شرحه» که شرح اينگونه از امور و اين طيف ار نعمتها هم باز طولاني خواهد شد و لذا به همين مقدار اکتفا ميکند.
«ثمّ هذه المحبّة تزول بأغراض يزاحمون عليها و يتنافسون فيها» اين محبت هم اغراض را که مزاحمت دارند اينها را در حقيقت زائل ميکند اين ائتلاف و اين التفات نسبت به يکديگر اغراضي را که به اصطلاح انسان براي تأمين منافع ميخواه ايجاد ميکند. «ثمّ هذه المحبّة تزول بأغراض» اينها زائل ميکند اغراضي را که مزاحمت ايجاد ميکنند بر تأليف اين همه نعمتها «و يتنافسون فيها» و انسانها در آن رابطه به تلاش و کوشش ميافتند تا بتوانند منافع خودشان را تأمين کنند.
اين زحمتها و اين مزاحمتها بعضاً منجر ميشود به حسد و غيظ. «و يتنافسون فيها حتّى ينجرّ إلى الحسد و الغيظ»، اين اغراض يعني اغراضي که افراد به لحاظ منافع ملي خودشان براي خودشان دارند بدون آن التفات و ائتلاف. «ثم هذه المحبّة تزول بأغراض».
از سويي ديگر ميفرمايند که فرض ما اين الفت را ايجاد کرديم اما اين الفت باز دشمناني دارد باز اموري هستند که دوره محبت را زائل ميکنند از بين ميبرند و آن امري که باعث ميشود اين محبت از بين برود، عبارت است از حسد و غيظ و نظاير آن. بايد يک سلسله اموري باشند که اينها را از بين ببرند. ما نيازمند به قوانيني هستيم به مقرراتي هستيم به آييننامههايي هستيم که اينها را ببرند. آنها هم باز اين به بعد ميشوند نعمت که شريعت براي رفع اين غيض و غضبها است و براي رفع اين حسدها و کبرها و نظاير آن است.
«ثمّ هذه المحبّة تزول بأغراض يزاحمون عليها» بر محبت. «و يتنافسون فيها» که در حقيقت دارند با متنافس بودن و درگير شدن آنها عليه محبت دارند محبت را زائل ميکنند که «حتّى» يعني وقتي اين اغراض حاصل شدهاند اينها «ينجرّ إلى الحسد و الغيظ»، باعث ميشوند که محبت از بين برود و غيظ و حسد جايگزين بشود. «و ذلك يؤدّى إلى التقابل و التفاسد»، اين تازه اول نزاع و درگيري و تقابل و تفاسد است که اينجا باز لازم است يک سلسله نِعمي و طيفي از نعمتها بيايد تا اين مقابله را از بين ببرد. «فانظر كيف سلّط اللّه عليهم السلاطين» اينجا قدرتهايي لازم است سلاطيني لازم است حاکمان و مالکاني لازم است که داراي قوت باشند داراي شوکت باشند داراي عِدّه و عُدّه و اسباب باشند تا بتوانند اينگونه از امور را هم از جامعه بَرکَنند.
«فانظر کيف سلّط الله عليهم السلاطين و أيّدهم بالقوّة و الشوكة و العدّة و الأسباب و ألقى رعبهم في قلوب الرعايا» اينکه رعايا از مالکان ميهراسند و ميترسند براي اينکه رعايا به جهت منافع خودشان با يکديگر حسد ميکنند تکبر ميکنند غيظ و غضب ميکنند و براي اينکه اختلافي در آنها نباشد حشمت سلطاني و قوت و قدرت سلطاني و شوکت سلطاني است که ميتواند اينها را سر جاي خودشان بنشاند «حتّى أذعنوا لها طوعا و كرها»، خودشان تصديق کنند اذعان کنند براي اين سلاطين حالا بخواهند يا نخواهند.
از سوي ديگر هم طيف ديگري نعمت ميآيد «و كيف هدى اللّه السلاطين إلى طريق إصلاح البلاد» سلاطين هم نسبت به يکديگر غيظ و غضب نکنند حسد و تکبر نداشته باشند اينجا براي سلاطين يک سلسله نِعمي لازم است تا آنها در صراطي باشند که در مسير اصلاح بلاد قرار بگيرند و کاري بکنند که اجزاء مدينه با هم مرتبط بشوند ربط پيدا بکنند ترتيب پيدا بکنند و بتوانند کنار هم قرار بگيرند اشخاص در مدينه مثل اعضاي شخص واحد باشند. به گونهاي که به هم دل بسوزانند براي هم نگران بشوند غمگين بشوند و دل بسوزانند و امثال ذلک. همان سخن بنيآدم اعضاي يکديگرند که در آفرينش ز يک گوهرند چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محنت ديگران بيغمي نشايد که نامت نهند آدمي، که سعدي غفران الهي بر او باد اين ابيات زيبا را برگرفته از منابع وحياني اينگونه سروده است.
«حتّى رتّبوا أجزاء المدينة كأنّها أجزاء شخص واحد يتعاون تلك الأجزاء على غرض واحد يتبع البعض منها بالبعض» که اينها تابع يکديگر ميشوند و يک قطاري از نِعم را کنار هم قرار ميدهند تا انسان بتواند از آن بهره ببرد خود آنها هم بتوانند اين اتفاق را داشته باشند «و رتّبوا الرؤساء و القضاة و الحكّام و زعماء الأسواق و اضطرّوا الخلق إلى قانون العدل» آنچه که باعث ميشود هدايت سلطاني اتفاق بيافتد اين رؤسا و قضات و حکّام و زعماي اسواق کنار هم باشند و از يکديگر فاصله نگيرند و کمک کنند تا اغراض اجزاء حاصل بشود اين هم از نِعم الهي است طيفي ديگر از نِعمتهاي الهي است «و اضطرّوا الخلق إلي» اينجاست که جامعه نيازمند به قانون عدل است «و اضطرّوا الخق إلي قانون العدل و ألزموهم للتساعد و التعاون بذلك القانون» که اين سلاطين بعد از اينکه هدايت الهي پيدا کردهاند جامعه را الزام ميکنند براي اينکه نسبت به يکديگر تصاعد و مساعدت داشته باشند معاونت داشته باشند و در تحت اين قانون بتوانند کنار هم جمع بشوند.
اينها هم طيف ديگري از نعم الهي است که خداي عالم براي بشر فراهم آورده است.