1402/02/04
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ملاصدرا/
جلسه صدم از تفسير سوره مبارکه «فاتحة الکتاب» از کتاب جناب صدر المتألهين صفحه
«فلو لم يكن لك إلّا هي لكنت ناقصا لعدم إدراكك عواقب الأمور فميّزك اللّه و أكرمك بصفة اخرى هي أشرف من الكلّ و هو العقل» همانطور که مستحضريد بحث در نعمتهاي الهي بود که در زيرمجموعه کريمه ﴿صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لا الضَّالِّينَ﴾، ايشان آغاز کردند. بحث بسيار مبسوطي را در اين رابطه ارائه دادند که نعمتهاي الهي را به اجمال و براساس تقاسيم و اعتبارات مختلف بشمارند و يک به يک تا آنجا که ممکن است متذکر بشوند. البته خود ايشان در پايان همين فصل اين جمله را دارند که گرچه اين مسئله طولاني شد و اطناب پذيرفت ولي نکاتي که در اينجا من آوردم تلخيصي است و تجريدي است از صحف کرامي که برخي از بزرگان اين را نوشتند و هدفم هم ضمن اينکه اين نعمتها شمرده بشود «تکثيراً لفوائد هذا الباب و تشبيهاً بالبررة الکتّاب» ظاهراً از همانطور که محقق بزرگوار اين کتاب هم تحقيق کرده نوشتند که اين باب را مصنف(قدس سره) از کتاب احياء العلوم غزالي از کتاب شکر، رکن دوم، جلد چهارم، صفحه 99 تا 120 نقل و تلخيص کردند که حالا محقق بزرگوار اين بحثها هم إنشاءالله به منبعش مراجعه خواهند کرد و آن مباحثي که در آنجا لازم است باز تذکر داده خواهد شد.
اما دو تا نکته بود؛ يکي اينکه نعمتهايي که حق سبحانه و تعالي براي بشر فراهم آورده است تا حدي اجمالاً براساس تقاسيم و اعتبارات مختلف به شماره در ميآيد، يک؛ دو اين نکته بسيار نکته اخلاقي و ادبي و اجتماعي است در حوزههاي علميه. فرمودند که مطالبي که در کتاب برخي از بزرگان هست اگر تکثير بشود و منتشر بشود و در اختيار ديگران قرار بگيرد اين خوب فوائد فراواني دارد. مطالب اگر فقط در کتاب احياء العلوم باشد تنها کساني که به آن کتاب مراجعه کردند در حقيقت بهره ميبرند اما آنهايي که مثلاً به کتاب صدر المتألهين يا تفسيرش مراجعه ميکنند اگر ايشان اين را نقل نکرده بود طبعاً نه از آن منبع خبر داشتند و نه از نوع بياني که در باب نعمت جناب غزالي آورده است.
اتفاقاً يکي از اهدافي که بنده در ارتباط با همين کتاب شريف تفسير دارم تفسير صدر المتألهين، همين نکته است که اين تفسير يک تفسيري است که قابل مراجعه براي محققين هست و در کتابخانهها هست اما مدرّسين و اهل علم و فرهنگ و حوزه و دانشگاه شايد چندان از آن نعمت برخوردار نباشند. تدريس اين مباحث و بيان اينها و تحقيقي که در اين رابطه انجام ميشود همه و همه براي اين است که اين بحثها حيثيت عموميتري پيدا بکند و در اختيار ديگر اقشار جامعه قرار بگيرد و اين باعث انتشار و گستردگي و توسعه مباحث تفسيري و مباحث قرآني خواهد شد. شايد برخي از مطالبي که در اين کتاب هست نيازي به تدريس يا مثلاً ارائه به صورت خاص نباشد و با مطالعه بشود آن را درآورد، اما آنچه که در حقيقت ميتواند به هدف ما در اين رابطه کمک کند همين بياني است که جناب صدر المتألهين در ارتباط با جناب غزالي دارد که اين مطاب ارزشمندي که در کتاب احياء العلوم هست ميفرمايد که ما تخليص کرديم تجريد کرديم به اين عنوان که «تکثيراً لفوائد هذا الباب و تشبّهاً بالبررة الکتّاب» برخيها تحقيق کردند زحمت کشيدند و اين مطالب را درآوردند و جاي قدرداني از آنها اين است که اينها تکثير بشود و در اختيار قرار بگيرد.
با اين تذکر که إنشاءالله هم ما و هم محققين و هم همه کساني که اين مباحث را گوش خواهند کرد و به لطف الهي همه ما را هم از دعاي خيرشان بهرهمند ميکنند محروم نميکنند بلکه ما را مرحوم لطف و عنايت خودشان قرار ميدهند و از خداي عالم هم براي ما طلب غفران و رحمت ميکنند إنشاءالله توسعه اينگونه از معارف هم ميتواند به نشر حقائق قرآني و تفسيري کمک بکند. در اين رابطه نعمتها را برشمردند و به يک نعمت کلي که مسئله صحت بدن انسان بود اشاره کردند و دهها نعمت ديگري که پيوسته و وابسته به اين نعمت هست ذکر کردند. از جمله مسئله ادراکي که براي انسان نسبت به اين نعمتها وجود دارد و تا اين ادراک و آگاهي و شناخت نباشد هرگز اقدام نسبت به آنها اتفاق نخواهد افتاد.
در بيان اين ادراکات ضمن برشماري برخي از حواس ظاهر و همچنين حواس باطن به يکي از نعمتهاي ادراکي که سرآمد ساير نعمتهاي ادراکي است اشاره ميکنند ميفرمايند که اگر همه اين نعمتها باشد اما در نهايت اين نعمت عقل که نعمت فرمانروايي قدرت وجودي انسان و ادراکات انساني است نباشد قطعاً يک نقصي در وجود انسان هست.
يک تعبير لطيفي را ظاهراً جناب صدر المتألهين از آنچه که در کتاب احياء العلوم، احياء علوم الدين غزالي بيان ميشود را ذکر ميکنند و آن اين است که بله ما خوانديم که عقل امير لشکر وجود انسان است «کم من عقل اسير تحت هوي امير» و اين عقل چه بسا معاذالله در اسارت و امارت هوي و هوس قرار بگيرد، اما سخن اين است که تعبيري که ايشان دارند اين است که عقل نسبت به ساير حواس ظاهر و باطن نقش ملِک و فرماندهاي دارد که اين نيروها و اين قواي ادراکي و حالا بعد تحريکي را هم بيان ميکنند اينها سربازان و جنود عقل محسوب ميشوند و اينها هيچ نقشي ندارند الا اينکه جواسيساند و اينها بايد بروند و اطلاعات بياورند و بعد عقل فرماندهي بکند که کدامها را ببين، کدامها را نبين، کدامها را بشنو، کدامها را نشنو، کدامها را بخور، کدامها را نخور، و چه تصميماتي که بايد عقل در اين رابطه بگيرد.
نکته قابل توجه اين است که يکي از قوايي که فيلسوفان و انسانشناسان بيان کردهاند در باب قواي انساني، مسئله حس مشترک است. نقش حس مشترک را ايشان بسيار پررنگ اينجا ذکر ميکنند ميفرمايند که ايشان در أمام و جلوي ساير ادارکات نشسته و هر آنچه را که از اين حواس خمسه ميآيد او همه را ميگيرد تنظيم ميکند و به فرمانده و آن ملکي که عقل هست تحويل ميدهد. اما بدون اينکه دستکاري بکند و بدون اينکه اضافه و کم بکند و بدون اينکه اين پرونده را باز بکند.
اين نکته بسيار نکته دقيقي است که آنهايي که نقش رياست دفتر را دارند مسئول دفتر يک فرمانده هستند بايد چنين امين باشند امانتداري کنند آنچه را که از مجاري ادراکي ميگيرند به تعبير ايشان از جواسيس ميگيرند در حقيقت همه را دستهبندي و طبقهبندي و سطحبندي کنند و اينها را در اختيار قرار بدهند بدون اينکه کمترين مداخلهاي به لحاظ نظر داشته باشند. الآن معمولاً رؤساي دفتر گاهي اوقات از خود اين فرماندهان بيشتر نقشآفريني ميکنند بيشتر دخالت ميکنند کم و زياد ميکنند و اين آن ويژگياي که بايد رياست دفتر داشته باشد نيست. ميفرمايند نقش حس مشترک در اينکه ملِک و فرمانده را مطلع بکند و از همه اقطاري که قدرت فرماندهي در آنجا هست آگاه بکند اين نقش بسيار حساس و مهم خواهد بود.
حالا ضمناً مطالب ديگري است که إنشاءالله در مقام تطبيق آنها را هم اشاره خواهيم کرد. در صفحه 523 پاراگراف آخر ميفرمايند که «فلو لم يكن لك إلّا هي» يعني اگر براي شما فقط همين حواس خمسه و ادراکاتي که بيان شده است باشد اما امر ديگري بنام عقل نباشد «لكنت ناقصا» چرا؟ «لعدم إدراكك عواقب الأمور» اينها ظواهر امور را ميگويند اما عواقب امور را نميگويند. چشم ميبيند، اما حلال و حرامش را، صحيح و فاسدش را و امثال ذلک را نميتواند تشخيص بدهد. اين است که عقل بايد بررسي بکند و بد و خوب را، زشت و زيبا را، حق و باطل را و امثال ذلک را تشخيص بدهد. اگر معاذالله عقل نباشد چشم باشد گوش باشد زبان باشد و ساير ببخشيد انسان مثل بهائم ميشود. بهائم همه اينها را ميبينند و مطابق نيازشان حالا کمتر و بيشتر استفاده ميکنند. اما انسان اگر عقلش به اميد خدا در جايگاه خودش قرار بگيرد و نقشآفرين باشد اين باعث ميشود آنچه را که در حقيقت از طريق اين مجاري ادراکي و به تعبير ايشان از جواسيس به او خبر رسيده، بعد در حقيقت اينها را عقل پخت و پز ميکند و خامخوري نميکند. همانطوري که حيوانات خامخوري ميکنند هر چيزي که به چشمشان آمد به زبانشان آمد و امثال ذلک همان را عيناً استفاده ميکنند. همه حيوانها خامخور هستند اما انسان است که اين را از منظر عقل ميگذراند و تبديلش ميکند غذاء را به طعام تبديل ميکند و طعام را به غذاء تبديل ميکند و آنگاه در حقيقت استفاده ميکند.
همان نقشي را که در ارتباط با غذاهاي خام با طعامهاي خام تبديل غذا ميشود نسبت به ساير امور هم همينطور است آيا هر چه شنيد آيا هر چه ديد آيا هر چه لمس کرد آيا هر چه چشيد آيا هر چه استشمام کرد اينها درست هستند؟ صحيح هستند؟ صرف اينکه با هوي و هوس سازگار باشد اينکه انساني نخواهد بود. انساني زماني ميشود که اين چيزي که در حقيقت اين حواس ادراکي درک کرده است اين را از منظر عقل بگذراند و عقل آن شيء را حالا يا براساس عقل تجريدي کار ميکند يا عقل نيمه تجريدي کار ميکند يا عقل تجربي کار ميکند يا عقل رياضي و نظاير آن کار ميکند يا عقل اعتباري و اجتماعي کار ميکند يا عقل معاش است يا عقل معاد است که اينها أشکال و هيئات مختلفي هستند که براي عقل هستند عقل هر کدام از اين مباحثي را که از مجاري ادراکي دريافت کرده است از رهگذر خويش اينها را تنظيم ميکند سازگار با حيات انساني قرار ميدهد.
اينکه ميگويند طعام تبديل به غذا ميشود فقط مسئله طعام نيست شنيدنيها هم همينطور است ديدنيها هم همينطور است چشيدنيها هم همينطور است ساير مسائلي که انسان در مباحث اجتماعي سياسي اخلاقي تربيتي خانوادگي و نظاير آن ميشنود همه اينها طعام است که بايد تبديل به غذا بشود و آن قوه مغذي انساني ميآيد و اين خام را تبديل به پخته ميکند و اين به اصطلاح ناپخته را به پخته تبديل ميکند. کار عقل در حقيقت اين است و اگر اين نباشد قطعاً يک نقصي در حيثيت وجودي انسان هست.
«فلو لم يکن الا هي» اگر براي شما فقط همين قواي ادراکي ظاهري باشد «لکنت ناقصا» چرا؟ «لعدم ادراکک عواقب الامور» شما با اين کار عواقب امور را تشخيص نميدهيد درک نميکنيد. آنکه عواقب امور را ميبيند بلکه باطن ميکند تشبيهي که مولايمان علي بن ابيطالب(عليهما السلام) در باب دنيا ميکند ميگويد «مثل الدنيا کمثل الحية لين مسّها و السمّ الناقع في جوفها يحذرها ذو الللب العاقل يحوي اليه الغير الجاهل و يحذرها ذو الللب العاقل» انسان جاهل انساني که از عقل بهرهاي ندارد به همين ظاهر دنيا حرکت ميکند و اين ظاهر دنيا نهايتاً به او نيش ميزند و او را از کار انداخته و فلج ميکند اما «يحذرها ذو الللب العاقل» آنکه در حقيقت دارد به اصطلاح بررسي ميکند و در حقيقت آن لُب و مغز و باطن را ميبيند آن عبارت است از عقل. لذا فرمود «يحوي اليها الغرّ الجاهل و يحذرها ذو الللب العاقل» اين عقل است که چنين اقتضايي دارد و چنين شأني را از خودش نشان ميدهد کما اينکه فقط در ارتباط با مسئله دنيا نيست هر آنچه که در نظام هستي هست و مجاري ادراکي ميآورند و در حس مشترک صائنانه و امينانه در اختيار عقل قرار ميدهند عقل آن وقت انتخاب ميکند و حيثيت اختيار انتخاب و همه اختيار يعني خير را برگزيدن. انتخاب يعني نخبهها را انتخاب کردن و اين شأن، شأن عقل خواهد بود.
«فميّزك اللّه و أكرمك بصفة اخرى هي أشرف من الكلّ» آن ويژگياي که از همه نِعَم ادراکي بالاتر است عبارت است از «و هو العقل فتدرك مضرّة الأطعمة و منفعتها الجلّية و الخفيّة بحسب الحال و المآل جميعا» شما با نعمت عقل قدرت اين را پيدا ميکنيد که طعامهايي که ضرر دارد آنها را کنار ميگذاريد. طعامهايي که منفعت دارد منفعت آشکار و منفعت پنهان دارد آنها را برميگزينيد به حسب حال و مآل جميعا، هم سعادت و کمال دنيوي را لحاظ ميکنيد و همه سعادت و فضائل اخروي را. همه اينها را عقل ميسنجد انتخاب ميکند و در حقيقت به پرده وجود انسان قرار ميدهد.
«و به تدرك كيفيّة طبخ الأطعمة و إصلاحها» به وسيله عقل است اين همين عقل معاش است که اين عقل معاش اين طعامها را تبديل به غذا ميکند و سازگار ميکند براي انسان. آنچه که بايد انجام بشود «و به» يعني به وسيله عقل «تدرک» درک ميکني اطعمه و اصلاح اطمعه را. «و ذلك أخسّ فوائد العقل» کمترين فايده عقل همين است که شما اين را داشته باشيد. «و أقلّ الحكمة في إنشائه» کمترين حکمتي که در انشاء و ايجاد عقل است همين است که اين طعامها را انتخاب ميکند اصلاح ميکند سازگار ميکند غذا ميکند و در اختيار انسان قرار ميدهد و انسان از خامخواري که شأن حيواني است تبديل ميشود به غذاي پخته و کامل که شأن انساني است به جهت وجود عقل. ولي اين کار را فرمودند اقل حکمت عقل خواهد بود اما آن برترين و بالاترين کمالي که براي عقل و فايدهاي که براي عقل شمرده ميشود، «بل الحكمة الكبرى فيه» يعني در عقل «معرفة الله و معرفة أفعاله و معرفة الحكمة في عالمه» که خدا را اوصاف او را اسماي او افعال و آثار او را و آنچه که در عالَم از حکمت وجود دارد تنها و تنها از عقل انسان مييابد.
بله، ظاهر زيبا هست زيورهاي آسماني اين کواکب و اين انجم هست اما عاقل ضمن اينکه از اين ظاهر لذت ميبرد مينگرد ملکوت اشياء را. «فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء» عقل کارش اين است که ملکوت اشياء را و لُب و مغز و باطن اشياء را مينگرد و براي انسان آنها را فراهم ميکند.
«و عند ذلك ينقلب فوائد الحواسّ في حقك إلى ما ينفعك في طلب الخير الأقصى» فوائد حواسي که در نزد تو هست اين فوائد را او تبديل ميکند به فايده اشرف و اکمل و اگر عقل نباشد انسان هر چيزي را ميبيند ميگيرد «ز دست ديده و دل هر دو فرياد ـ هر آنچه ديده بيند دل کند ياد، بسازم نيشتري يا آهني نوکش ز فولاد ـ زنم بر ديده تا دل گردد آزاد» اگر بناست انسان همين ديده را ببيند و همين ظاهر را ببيند و از باطن و درون غافل باشد، اين ديگر انساني نخواهد بود. اين نيشتري که بناست از فولاد ساخته بشود اين را عقل ميسازد و اين زدن بر ديده اين يک امر ظاهري است يعني حرفي است که به ظاهر گفته ميشود بلکه عقل چشم را کور نميکند و الا اين معاذالله تعطيل نعمت چشم خواهد بود. نه، از چشم مدد ميگيرد تا او را ببيند و در آن تأمل کند تفکر کند تدبر کند و آن لُب و مغزايش را در بياورد.
«و عند ذلك ينقلب فوائد الحواسّ في حقك إلى ما ينفعك في طلب الخير الأقصى» و وقتي عقل در اختيار تو قرار گرفت قدرت اين را پيدا ميکني که فوائد اين حواس را درک بکني و آنکه نفع بيشتر است را در طلب خير اقصي به وسيله عقل فراهم بياوري. «فيكون الحواسّ الخمس» اين تعبير، تعبير مناسبي است از اين جهت «فيکون الحواس الخمس كالجواسيس و أصحاب الأخبار و الموكّلين بنواحي المملكة» اين عقل است که چشمها را و گوشها را و دست و بازو را و همه اعضاء و جوارح را قوه لامسه، شامه، ذائقه و امثال ذلک را بکار ميگيرد اينها را ميفرستد تا اخبار و اطلاعات را بياورند بدون اينکه آنها بخواهند در آن اخبار و اطلاعات تصرف بکنند و در اختيار عقل قرار ميگيرد. «فيکون الحواس الخمس کالجواسيس و اصحاب الأخبار و الموکلين بنواحي المملکة» چرا اينها را عقل مأمور ميکند؟ «لاقتناص الأخبار المختلفة من الأقطار» براي اينکه از اطراف و اکناف عالم بتواند اخبار را اقتناس کند کسب کند بياورد. «و تسليمها» اين اخبار و اين مطالب «إلى الحسّ المشترك» نقش حس مشترک، چون اينها پراکندهاند آنچه که گوش ميشنود آنچه چشم ميبيند آنچه شامه ميبويد آنکه ذائقه ميچشد و اينها امور مختلفاند پراکندهاند اينها حتماً بايد در يک جا قرار بگيرند که فلسفه وجودي حس مشترک را در کتابهاي فلسفي در اشارات و ساير کتابهايي که در باب نفس است شفا و امثال ذلک، کاملاً فيلسوفان انسان اين را بررسي کردند و بيان کردند.
ميفرمايد که اينها را تسليم ميکنند به حس مشترک. حس مشترک کجاست؟ اتفاقاً ميگويند نشسته «القاعد في سرير مقدّم الدماغ» اين در يک تختي روي صندلي و عرشي در پيشاني مغز قبل از اينکه اخبار بخواهد به مغز برسد اين آنجا نشسته و همه مطالب را از جواسيس ميگيرد دستهبندي ميکند طبقهبندي ميکند اولويتبنديهاي لازم که هست را شکل ميدهد و در اختيار عقل قرار ميدهد «كصاحب القصص و الكتب للملك» آن کسي که داستانها را جريانها پروندهها را کتابها را صحف را آماده ميکند براي اينکه آن ملِک و فرمانده بررسي کند.
«فيأخذها و هي مختومة» اين نکته بسيار مهم است اين حس مشترک امين است دخالت نميکند کم و زياد نميکند تحريف و انحراف در آن راه نميدهد. هر چه را گرفته اگر صد گرفته صد تحويل ميدهد. اگر گرم گرفته گرم تحويل ميدهد. اگر مرطوب گرفته مرطوب تحويل ميدهد. اگر خشک بوده و جف بوده آن را همينجوري اينها عين همان چيزي که گرفته است لذا ميفرمايد که بدون دستکاري و بدون کم و زياد اين را در اختيار قرار ميدهد چرا؟ «إذ ليس له إلّا أخذها و حفظها» شأني که براي حس مشترک است اخذ اين اخبار و اطلاعات است و حفظ اينهاست «و أما حقائق ما فيها فلا» اين خيلي قابل توجه است که آن کساني که در چنين سمَتهايي هستند بايد اينگونه امينانه مطالب را منتقل بکنند بدون اينکه دستکاري بکنند در حقيقت اخبار و اطلاعات زيادي و کمي داشته باشند اين را عيناً در اختيار ملک و پادشان قرار بدهند.
«و لكن الملك يسلّم إليه هذه الانهاآت مختومة فيفتحها و يطّلع منها على أسرار المملكة و يحكم فيها بأحكام عجيبة لا يمكن استقصاؤها في هذا المقام و بحسب ما يلوح له يحرك الجنود» تا اينجا نقش حواس و نقش حس مشترک. اين اينجا به بعد نقش عقل است که دارند برميشمارند که عقل چه کارهايي انجام ميدهد. ميفرمايد که «لا يمکن استقصائها» اين کارهايي که عقل ميکند قابل استقصاء نيست همانطوري که عرض کرديم عقل تقسيم ميشوند عقل تجريدي، عقل نيمه تجريدي، عقل تجربي، عقل اعتباري و اجتماعي، عقل معاش و ساير فرمتها و أشکالي که عقل به وسيله يعني در حقيقت اين پردههاي مختلفي که دارد بررسي ميکند و هر دادهاي را که در حقيقت آنچه را که از طريق حواس و حس مشترک داده است اين عقل تبديل ميکند به يک امر برجسته حالا يا انتخاب ميکند و اختيار ميکند يا طرد ميکند و اجتناب ميکند و نظاير آن. لذا فرمود اين را نميشود «لا يمکن استقصائها» يعني استقصاء اين احکام عجيبهاي که عقل در اين رابطه دارد و اين نقش مهم عقل است که اين همه ميتواند کارآفرين باشد و متأسفانه ما به قوه عاقله آن بهاي لازم را نميدهيمو انسان در اين رابطه انسان خواهد بود. تا قبل از اين مقطع، حيات انساني نيست. حيات نباتي هست حيات حيواني هست اما حيات انساني از جايگاه عقل انساني آغاز ميشود.
«و بحسب ما يلوح له يحرك الجنود» اينجا عقل ميآيد و به حسب آنچه که تحقيق کرده بررسي کرده تأمل کرده و برايش باز و روشن و شفاف شده جنودش را حرکت ميدهد که اين کار را بکنيد و آن کار را نکنيد که از اين به بعد عقل عملي به ميدان ميآيد و فرمانروايي عقل نظري به عقل عملي محول ميشود و او دارد قواي تحريکي خودش را فرمانروايي ميکند.
«فهذه سياقة نعمة اللّه عليك» اينها سايق نعمت الهي است بر تو «في الإدراكات و لا يمكن استيفاؤها و ما يتوقّف عليها من الأسباب» ما که نميتوانيم اين ادراکات را که براساس اين نعمتهاي الهي است استيفا بکنيم و شماره بکنيم قابل شماره نيستند و آنچه که متوقف است بر آنها يعني بر آن ادراکات از اسباب که علل و عوامل ديگري بر اين ادراکات ميآيد تا انسان بتواند اقدامي انجام بدهد.
«فإنّ الحواسّ الظاهرة بعض المدارك» آنچه را که از حواس ظاهره برشمردهايم مثل باصره و سامعه و لامسه و ذائقه و شامه بعضي از مدارکاند «و البصر واحد من جملتها» حالا يکي از آنها را که قوه باصره است ميفرمايند به اشاره ميخواهند اين نعمت را باز کنند. ميفرمايند که قوه باصره يک قوهاي است که در وجود انسان و نفس انساني هست، يک؛ من جمله حواص ظاهر حاسه بصر است آلة و ابزار مالي که در اختيار اين است «و العين آلة واحدة» يکي از آلةهايي که براي اين حس بصر هست. «و قد ركّبت على عشر طبقات مختلفة» همين چشمي که شما ميبينيد بر ده طبقه مختلف در حقيقت ترکيب شده است. شما فکر نکنيد که اين چشم يک امر کم و کوچکي است بلکه لطائف و ظرائفي که در آن بکار رفته است محير العقول است عجائب و شگفتيهايي در اين امر وجود دارد دقتهاي شگرفي براي فهم اينها امروزه براي هر بخشي از اين بخشها تخصصهاي خاصي را در علوم چشمپزشکي در حقيقت لحاظ ميکنند.
«و قد رکّبت علي عشر طبقات مختلفة» همين عين بر ده طبقه مختلف تشکيل شده حالا براساس تازه طبيعيات قديم اينگونه بوده است که «بعضها رطوبات و بعضها أغشية» بعضي از اينها رطوبت هستند يعني آن قدر لطيف هستند که يک حد ماده لزج هستند بعضيها هم پردهاند «و بعض تلك الأغشية» که پردهها هستند «كأنّها نسج العنكبوت» مثل دوختههاي عنکبوت است که گاهي وقتها اصلاً ديده نميشود. عنکبوتها به حدي اين باريکبين و اين پردهها و اين نخها را ميبافند که اصلاً کسي نميتواند تشخيص بدهد حتي همين حشرات با همه دقتهايي که دارند گاهي وقتها در تور و دام اين نسجهاي عنکبوتي اسير ميشوند. «کأنّها نسج العنکبوت و بعضها كالمشيمة» بعضي از اين پردهها کالمشيمه هستند. مشيمه همان پردهاي است که جنين در رحم مادر آن را در درون مشيمه آن جنين قرار ميگيرد. کالمشيمه هستند نقش اينها اين است بعضي از اغشيه.
«و بعض تلك الرطوبات كبياض البيض» مثل سفيدي تخممرغ است که اصلاً همين رطوبت است «و بعضها كأنه الجمد» بعضي از همين اغشيه جمد هستند جمادي هستند و خيلي پرده باريک و ظريفي هستند. «و لكل منها صفة و صورة و هيئة و شكل و تدوير» هر کدام از اين اغشيه و رطوبات صفتي دارند و هيئتي دارند و أشکالي دارند و تدويري دارند يعني دورانها و دورهايي دارند و رفت و آمدهاي دوراني که يک شکل را تشکيل ميدهند.
«و لكل منها أمساح و أجزاء و قوى و كيفيات» هر کدام از اين رطوبات يا اغشيه و امثال ذلک مواردي را دارند که امساح است يعني مسح ميکنند و داراي يک مساحتي هستند و قابليت اين را دارند که انسان بتواند آنها را يک نوع مشاهدهاي را الآن اين امکانات با تسلکوبها و امثال ذلک فقط قابل بررسي است. بعضي از نسخهها هم امساح را به عنوان امشاج دارند که خليف دارند. «و لكل منها صفة و صورة و هيئة و شكل و تدوير، و لكل منها أمساح و أجزاء و قوى و كيفيات لكل منها أحكام من الصحّة و المرض و السلامة و الآفة لا يعلمها إلّا اللّه» اين تازه براساس هيئت سابق بوده چهارصد سال پانصد سال قبل بوده که چنين نقطه نظراتي را در باب چشم و پردهها و اغشيه و رطوباتش داشتند که هر کدام از اينها داراي صحتاند مرضاند سلامتاند آفتاند که «لا يعلما إلّا الله». بله اگر دانشمندان امروزي هم اطلاعاتي را پيدا بکنند اينها در حقيقت اطلاعاتي است که خداي عالم از طريق عقل به بشر داده است زيرا که «و لا يحيطون بشيء من علمه الا بما شاء» علم فقط و فقط در اختيار حق است و «الا بما شاء» خداي عالم به ديگران هم اين علمش را افاضه خواهد کرد.
«و لو اختلّت طبقة واحدة بل شيء من أسبابها» اگر يکي از طبقات دهگانه آسيبي ببيند بلکه شيئي از اسباب چشم بخواهد آسيب ببيند «لاختلّ البصر و عجز عنه الأطباء و الكحّالون» آناني که در چشمها سرمه ميريختند و دوا ميکردند و طبيب چشم بودند و اطباء که ظاهراً ناظر به پزشکان عمومياند «و الکحّالون» ناظر به متخصصين چشم هستند. ايشان ميفرمايد که «و قد صنّف في تشريح العين مجلدات كثيرة مع انّ حجمها لا يزيد على جوزة صغيرة» چشم را اگر ما بخواهيم به لحاظ حجمي نگاه بکنيم اين به اندازه يک گردوي کوچکي است ولي در باب آن مجلدات فراواني را مصنفين نگاشتند و شارحين عين يعني به اصطلاح دستگاه تشريح و علم تشريح، تشريح عين آمده و مجلدات کثيرهاي را در اين باب نوشته و توضيح داده است. با اينکه حجم اين چشم «لا يزيد علي جوزة صغيره» از يک گردوي کوچکي تجاوز نميکند اما عجبتر.
والد بزرگوارمان ميفرمودند که ظاهراً سر درس مرحوم الهي يا مرحوم شعراني اين هم شعري که با لطيف همراه است ميفرمايند که در باب قدرت خدا «تو آني تواني به آني تپاني جهاني تهِ استکاني» که منظورش اين بود که يک جهان و افلاک را در يک عدد تهِ استکان که مثلاض چشم باشد چشم انسان باشد ميتواني اينگونه قرار بدهي. «تو آني تواني به آني تپاني جهاني تهِ استکاني» حالا موارد ديگري هم شايد بود که بنده فراموش کردم.
«و أعجب من هذا دخول الأفلاك و طبقاتها و ما تحويه» و آنچه که افلاک حاوي و مشتمل بر آن هستند «من جملة العناصر في هذه الجوزة الصغيرة» در اين جوزه و گردوي کوچک که چشم هست همه اين عناصر را از کوچک و بزرگ قرار ميدهد «من غير أن يتضايق» بدون اينکه اينها ضيق بشوند و تنگ بشوند نه! کوه با همه عظمتش افلاک و انجم و ستارههاي بدون اينکه تنگ بشوند «و لا يتصاغر ذلك الكبير» اين آسمان با همه بزرگياش کوچک نميشود «و يتعاظم هذا الصغير»، اين چشم هم بزرگ نميشود اين چشم يعني جوز صغير در کوچکي هست و از آن طرف هم او در بزرگياش هست. «و قس بما ذكر حاسّة السمع و سائر الحواسّ الظاهرة و لا نسبة لها في الصنع و الحكمة إلى الحواسّ الباطنة كما لا نسبة للباطنة إلى العقل الذي هو وراء كلّها» بله، «و لا نسبة لها» يعني نسبتي براي اين چشم با همه ظرافت و دقت و فلان در صنع و حکم به حواس باطن نميرسد مثل عقل. «کما لا نسبة للباطنة» يعني حواس باطن آن قدر وسيعاند که چشم با همه ظرائف و دقائقش به حواس باطن ميرسد. کما «لا نسبة للباطن الي العقل» چون ما يک سلسله ابزار و آلاتي داريم که مال حواس ظاهرند بعد آنها نسبت به حواس باطن مثل مثلاً حس مشترک و حس مشترک و حواس باطن مثل عاطفه گرسنگي و تشنگي و نظاير آن «للباطنه الي العقل الذي هو وراء کلّها» آن عقلي که وراء همه اين نعمتها است.
گرچه يک مقدار طولاني شده ولي اينها مطلب خاصي ندارد تا برسيم به يک پاراگراف ديگر لطفاً.
«فهذه نعم اللّه في أسباب الإدراك» اينها نعمتهايي است که خداي عالم در باب قواي ادراکي به انسان بخشيده است. همين نعمتها در بخش يعني به همين ميزان به همين فراواني و زيادتي در بخش تحريک هم همينطور است. «فقس عليها حال نعم اللّه في خلق أسباب التحريك» اين نعمتهاي الهي در آفرينش اسباب تحريک هم همينطور است، چون ميگويند قواي ادراکي و قواي تحريکي. تاکنون به قواي ادراکي علي الاجمال اشاره کردند. از اين به بعد به قواي تحريکي «الذي هو قرين الإدراك في كلّ نفس» در هر نفسي ما کنار ادراک و قواي ادراکي قواي تحريکي داريم، چون اگر ادراک باشد و تحريک نباشد ناقص است مثلاً انسان ادراک بکند که اين غذا خيلي خوب است ولي اين غذا نتواند بخورد و قواي تحريکياش فعال نباشد طبيعي است که نقص خواهد بود. اين تعبير را جناب صدر المتألهين ميخواهند استفاده بکنند از کريمه الهي که فرمود: «كما قال تعالى ﴿وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ﴾» يعني هر نفسي داراي دو قوه کلي و اصلي است قوه ادراکي و قوه تحريکي.
ايشان سائق را ميخواهد تطبيق بکند بر قوه ادراکي و شهيد را تطبيق ميکند بر قواي تحريکي. ﴿وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ﴾ که اين قواي اصلي اين نفس است که نفس از اين دو قوه بيشتر ندارد. عقل نظري که ادراکات به عهده اوست که عقل عملي که تحريکها به عهده اوست. «کما قال تعالي ﴿وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ﴾ فالسائق هو مبدأ مبادي الإدراك» سائق همان قوه عقل نظري است که مبدأ مبادي ادراک است. همه مبادي ديگر و قوي زير مجموعه در بخش ادراک زير مجموعه عقل نظرياند. «و الشهيد هو مبدأ مبادي التحريك» حالا چگونه ايشان از اين آيه دارند تطبيق ميکنند و استفاده ميکنند که آن سائق يعني قواي عقل نظري و در رأس آنها عقل نظري و همچنين شهيد يعني در رأس آنها قواي عقل عملي و عقل عملي.
«و الشهيد هو مبدأ مبادي التحريم فإنّك بعد خلق الإدراكات فيك» بعد از اينکه خداي عالم اينها را به عنوان قواي ادراکي در اختيار قرار داد اين کفايت نميکند «لا يكفيك مشاهدة الطعام»، انسان با مشاهده طعام که کامل نميشود «بل تفتقر» اين نفس «إلى شهوة الأكل و الميل إليه» طعام «تستحثّك على الحركة و الطلب» که اين شهوت أکل و ميل، تو را وادار ميکند که حرکت کني و طلب بکني و آن طعام را براي خودت کسب بکني.
«فخلق اللّه فيك شهوة الطعام و سلّطها عليك كالمتقاضي» خداي عالم آفرينش شهوت طعام را در تو قرار داد و مسلط کرد آن شهوت طعام را بر تو «کالمتقاضي» شهوت يعني يک مطالبهگر است و انسان را وادار ميکن و تحييص دارد براي اينکه بتواند انسان آن کار را انجام بدهد. «فخلق اللّه فيك شهوة الطعام و سلّطها عليك كالمتقاضي».
اين شهوت هم کار خودش را دوباره جناب صدر المتألهين اين را دارند تذکر ميدهند که قوه شهوت چکار ميکند و قوه غضب چکار ميکند؟ «ثمّ هذه الشهوة لو لم تسكن إذا أخذت مقدار الحاجة منك أهلكت نفسك» اگر شما اين شهوت را رام نکني و لجام بر او نزني و بخواهيد آزاد باشد، تو را اين شهوت از بين ميبرد که نفس اماره بر او مشتعل ميشود و تو را از بين خواهد بُرد. اين شهوت بايد به اندازه نياز و حاجتش بردارد و بقيه را براي شما بگذارد. «ثم هذه الشهوة لم لم تسکن» اگر اين آرام نشود، البته «إذا أخذت مقدار الحاجة» شهوت بايد به اندازه نياز خودش در حقيقت بردارد. «أهلکت» همين شهوت نفس تو را «فخلق فيك الكراهة عند الشبع» اصل اينکه انسان وقتي سير شد دست برميدارد بخاطر همين کراهت را در انسان قرار داد که ديگر ميل ندارد و بيش از اين باعث آزار و اذيت من است. اگر اين را در تمام حواس خودش إعمال بکند اين در حقيقت قواي تحريکي کنترل شدهاي دارد توسط عقل عملي.
«ثمّ خلق» يعني بعد از شهوت در أکل و شرب، شهوت در مجامعه و به اصطلاح ازدواج مطرح است «ثم خلق فيك شهوة المجامعة لبقاء نوعك و دوام نسلك. و في خلق أسباب التوليد من الأنثيين و الرحم و دم الحيض و المني و المجاري و العروق و الأوعية و كيفيّة توليد النطفة و تشكّلها و كيفية إدارتها في أطوار الخلقة إلى تمام الأعضاء، من العجائب ما لا يحصى» بحث شهوت و مجامعه که در حقيقت بحث نسلآوري و فرزندآوري است باز يک قوهاي است که در نهايت شگفتي و اعجاب وجود دارد و به بخشي از آنها دارد اشاره ميکند «من الأنثيين» که نقش ساخت مني براي مرد را ايجاد ميکند «و الرحم و دم الحيض و المني و المجاري» مجاري براي توليد و نسلآوري «و العروق و الأوعيةو کيفية توليد النطقة و تشکلّها» اين نطفه و شکلآوري است که البته حق سبحانه و تعالي «و يصورهم في الأرحام» که نقشآفريني ميکند و اين نقشها و أشکال را ميپذيرد «و کيفية إدارتها في أطوار الخلقة» از نطفه به علقه به مضغه «ثم کسونا العظام لحما» و همينطور و همينطور مراحلي را و اطوار مختلفي را در خلقت پيش ميبرد که همه اعضائي که مرتبط هستند نقشآوري دارند که اگر اينها بخواهد بررسي بشود از عجائبي است که «لا تحدّ و لا تحصي» است.