1402/01/29
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:شرح تفسیر ملاصدرا/ سوره مبارکه «فاتحة الکتاب»/
جلسه نود و هفتم از تفسير سوره «فاتحة الکتاب» جناب صدر المتألهين در ذيل کريمه ﴿صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لا الضَّالِّينَ﴾ صفحه 517.
همانطوري که از مباحث قبل ملاحظه فرموديد جناب صدر المتألهين در باب اين سه کلمه صراط و الذين و انعمت عليهم مطالبي را دارند باز ميکنند و تشريح ايشان در باب صراط اين بود که ما ميتوانيم به عنوان وصف از صراط آيه قبل تلقي بکنيم يعني اينکه خداي عالم فرمود «إهدنا الصراط المستقيم» بگوييم آن صراطي که خداي عالم ما را بدان هدايت کرده است اين صفت را دارد که ﴿صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لا الضَّالِّينَ﴾، يا به عنوان بدل که مباحثش را در جلسات قبل ملاحظه فرموديد. در باب کلمه موصول الذين هم نکاتي را بيان فرمودند.
اما بحث عمدهاي که در اين کريمه دارند بحث نعمت است. نعمت که همان از نعومت و ملاطفت با حقيقت انساني هست، هر آنچه را که با حقيقت انساني سازگار باشد و در نشأه طبيعت يا نشأه برزخ و يا نشأه قيامت همواره با انسان يک مصاحبت نرم و لطيفي را داشته باشد و به گونهاي باشد که انسان در کنار او احساس آرامش و طمأنينهاي داشته باشد اين نعمت بسيار امر وسيعي است پردامنه است و خداي عالم اين را به جهت اينکه انسان داراي هم ابعاد مختلفي است و هم داراي مراتب مختلف. به هر بُعدي و به هر مرتبهاي براي او نعمتي را مقرر کرده است. جناب صدر المتألهين دارند اين نعمتها را تا حدي که امکان داشته باشد و وُسع اين کتاب باشد دارند بيان ميکنند که اين نعمتها چگونه هستند؟ لذا بعد از تشريح «النعمة ما هي؟» به «النعمة هل هي؟» و «النعمة کم هي؟» پرداختند.
الآن مباحثي که ما در اين ايام و اين جلسات با آن الحمدلله داريم بهره ميبريم راجع به نعمتهاي الهي است که اين نعمتهاي الهي نفادناپذير است، پاياني براي اين نعمتها نيست و هم به لحاظ گستردگي و هم به لحاظ عمق اين نعمتها که تا مسبب الاسباب پيش ميرود اينها را دارند يک به يک بيان ميکنند و ما متذکر ميشوند که ما نسبت به اين نعمتها هم تذکر داشته باشيم.
در اين بخش جناب صدر المتألهين ميفرمايد که مجامع نعمت که همه نعمتها در آن جمع باشد و هيچ چيزي فروگذار نشود و حق سبحانه و تعالي اين را به انسان تفهيم بفرمايد اين نعمتهايي هستند که برميشمارند «فهذه هي مجامع النعم» که مجامع جمع جميع است يعني «جمع الجمع» است و نشان از اين است که همه نعمتها را جناب صدر المتألهين دارند جمع ميکنند که در حقيقت بيان داشته باشند نسبت به تنوع نعمتها، گستردگي آنها و نظاير آن. «و لن يستتبّ إلّا بما يخوّله اللّه من الفهم الثاقب و الذهن الصافي و السمع الواعي و القلب البصير و الطبع المتواضع و المعلّم الناصح و المال الزائد على ما يقصر من المهمات بقلّته القاصر عمّا يشغل عن الدين بكثرته» اينها اوصافي است که خداي عالم در حقيقت آن انساني که چنين ويژگيهايي را دارد او را از فهم اينگونه نعمتها دور نداشته و به صورت واضح و روشن اين نعمتها را به او متذکر شده است.
«فهذه هي مجامع النعم و لن يستتبّ» هرگز پوشيده نيست مورد غفلت نيست و براي اهلش واضح است که خداي عالم چه نعمتهايي را براي انسان فراهم آورده است. آن کسي که خداي عالم او را از فهم ثاقب برخوردار کرده ذهن صافي برخوردار کرده، سمع واعي که گوش شنوايي که سخنان حکيمانه را ميشنود حرفهاي عاقلانه را ميشنود و به جان ميبرد و قلب بصير و طبع متواضعي دارد و از معلم ناصح بهرهمند است اين انسان البته طبعاً فراموش نخواهد کرد و غفلت نخواهد کرد. «و المعلّم الناصح و المال الزائد على ما يقصر من المهمات بقلّته» آن مالي که بيش از آن حدي که انسان بخواهد بر مهمّات اکتفا بکند در حقيقت دارا است او آن مال برتري را دارد که اين فزوني مال هم چه بسا نعمتي ميتواند باشد براي حل مشکلات و مسائل. «القاصر عمّا يشغل عن الدين بكثرته» اگر يک ديني کثيري براي او باشد و طبعاً اين دين مستوعب موجب منقصتي براي انسان خواهد شد اين در حقيقت مال زياد باعث ميشود که آن زيادتي دين و محذوريتهايي که براساس اين دين و زيادياش بر انسان متوجه است آن برطرف خواهد شد. آن مال زائد موجب رفع اين نواقص و عيوب و زشتيهاست «و المال الزائد علي ما يقصر من المهمات بقلّته القاصر عمّا يشمل عن الدين بکثرته».
همچنين «و العزّ الذي يصونه عن سفه السفهاء و تسلّط الأعداء» به هر حال وقتي انسان در مقابل سفيهان يا در مقابل دشمنان و اعداء قرار ميگيرد نيازمند به يک عزتي است که اين عزت هم جهل جاهلان و هم سفه سفيهان را طرد کند و هم عداوت و خصومت دشمنان را. آن کسي که برخوردار از عزت الهي است و خداي عالم او را از عزتش بهرهمند کرده است ميتواند با سفه سفيهان و دشمني و عداوت دشمنان بستيزد و کنار بزند. «و العزّ الذي يصونه عن سفه السفهاء» آن عزّي که انسان را مصون نگه ميدارد از سفه سفهاء و از تسلط اعداء.
بعد ايشان ميفرمايند جناب صدر المتألهين ميگويند که نعمتهاي شانزدهگانهاي که ما قبلاً برشمردهايم خود آنها البته کثيرند و نعمتهاي فراوانياند اما با قطع نظر از کثرت خود آنها، آن نعمتهايي که زمينهساز اين نعمتهايند، يک؛ نعمتهايي که پيرامون اين نعمتهايند، دو؛ نعمتهايي که مترتب بر اين نعمتها هستند، سه؛ و همچنين نعمتهاي پيراموني، اينها به حدي زياد هستند که قابل احصاء و شماره نيستند. «و يستدعى كلّ واحد من هذه النعم الستة عشر» هر کدام از اين نعمتهاي شانزدهگانه يک سلسله اسباب و زمينههايي دارند، يک سلسله علل و عواملي دارند که اگر ما بخاهيم اين علل و عوامل را بشماريم اينها به پايان نخواهد رسيد. «أسبابا و يستدعي تلك الأسباب أسبابا و هكذا إلى أن ينتهي بالأخرة إلى مسبّب الأسباب» اين اسباب و علل تمامشدني نيستند چون سلسله علل قطعاً بايد به يک علت غير معلول منتهي بشود وگرنه به تسلسل ميانجامد، بنابراين پس حتماً بايد به مسبب الاسباب ختم بشود ولي اين سلسله به حدي طولاني است که به هيچ وجه قابل شمارش نيست.
«و يستدعي تلك الأسباب أسبابا و هكذا إلى أن ينتهي بالأخرة إلى مسبّب الأسباب و ربّ الأرباب دليل المتحيّرين ملجأ المضطرّين». با اين بيان، جناب صدر المتألهين ميخواهند بفرمايند که نعمتها تمام شدني نيستند نفادناپذير هستند و کثرت آنها به حدي است که هرگز قابل شمارش نيست و چون عرض کرديم سلسله علل و سلسله اسباب بايد منتهي بشود به علة الاسباب و علة العلل و لذا اين سلسله از اين جهت محدود ميشود.
ميفرمايد که «و إذا كانت تلك الأسباب متسلسلة طويلة لا يمكن الاستقصاء فيها» حالا که اين اسباب بسيار فراواناند بسيار طويل و دنبالهدار هستند به حدي که قابل استقصاء نيست بهتر اين است که ما عنان قلم را از ذکر اين اسباب برگردانيم زيرا اين حقيقت نامحدود مجالي براي بيان نخواهد گذاشت. «فلنصرف عنان القلم عن ذكرها» اين اسباب «لخروجها» اين اسباب «عن الحصر و الإحصاء».
يکي از اينها را دارند ذکر ميکنند که چطور اينها پاياني ندارند؟ شما يک نعمت را اگر مورد تحليل قرار بدهيد علل و عواملش را بيان کنيد، اسباب و عللش را بشماريد ميبينيد که قابل شماره نيستند. مثلاً نعمت سلامت، اين نعمت سلامت از کجا آمد و براساس مقدمات و تمهيدات و علل معدّهاي که باعث ميشود اين سلامت حاصل بشود چقدر فراوان است و تازه بعد از سلامتي و نعمت، چه نعمي مترتّب بر آن عافيت است؟ «فإنّ صحّة البدن من جملتها نعمة من النعم الواقعة» صحت بدن از جمله آن نعَمي است که جز در سلسله آن اسباب قرار ميگيرند «من النعم الواقعة في الرتبة المتاخّرة» تازه اين چيزي که ما از او به عنوان صحت بدني انسان ياد ميکنيم يکي از نعمتهاي زير مجموعه و مادون است. آن نعمتهايي که قبل از آن بايد باشند تا نعمت سلامت باشد آنها را بعضاً برميشمارند.
مثلاً ميفرمايند «و لو أردنا أن نستقصى الأسباب التي بها تمّت هذه النعمة» حالا اگر ما بخواهيم آن دسته از علل و اسباب و عواملي که منتهي به نعمت سلامت و عافيت انساني ميشود را بربشماريم «لم نقدر عليها» قدرت بر شمارش آن نعمتها را نخواهيم داشت. چرا؟ «لأنّ الأكل مثلا أحد أسباب الصحّة» بله براي اينکه اسباب صحت فراهم بشود لزوماً بايد أکل باشد. خود اين أکل و دستگاهي که اين أکل در آن دستگاه امکانپذير ميشود آن امري که به عنوان مأکول است آن ويژگيهايي که براي آن مأکول از جمله عناصر مختلف دارند تک تک اينها بايد به عنوان نعمت شمارش بشوند تا بتواند به نعمت سلامت منتهي بشود. تازه شأني از شأن صحت أکل است. نوم هست، مشي هست، ساير جهاتي که انسان در حقيقت دارد همه اينها در صحت و سلامت انساني مؤثر است. غذايي که انسان استفاده ميکند خوابي که دارد ورزشي که به دنبال آن هست و بسياري از عوامل هستند که در نعمت صحت دخيل هستند.
«لأن الأکل مثلا أحد أسباب الصحة و هو متوقّف على أسباب غير محصورة بها يتمّ نعمة الأكل» که اين اسباب غير محصوره هستند تا نعمت أکل تحقق پيدا بکند «إذ لا يخفى» زيرا مخفي نيست که «انّ الأكل فعل» يک؛ خود أکل را ما ميخواهيم مورد تحليل قرار بدهيم. اين أکل فعل است، خيلي خوب! «و كل فعل من هذا العالم حركة إرادية» هر کاري که به عنوان يک حرکت انجام ميشود از انسان اين مبتني بر يک حرکت ارادي است «و كل حركة إرادية لا بدّ لها من جسم متحرّك هو آلتها» براي اينکه اين حرکت ارادي اتفاق بيفتد «لابد لها من جسم متحرّک» بايد خود انسان به عنوان يک موجود متحرک باشد تا اين حرکت ارادي برايش باشد که «هو آلتها» اين فعل ميشود آلة آن حرکت ارادي.
«و لا بدّ لها من قدرة على الحركة» حرکت اگر حرکت ارادي هست يا حتي حرکت غيرارادي، بدون قدرت که نميشود بدون قوّه که نميشود «لابد لها من قدرة علي الحرکة و لا بدّ لها من إرادة» اگر قدرت هست اراده بايد داشته باشد. اگر حرکت ارادي هست اراده ميخواهد «و الإرادة متوقّفة على العلم بالمراد» همه اينها به عنوان نعمت محسوب ميشوند که زمينهساز نعمت صحت و سلامت هستند «و لابد لها» حرکت «من إرادة و الإرادة متوقّفة علي العلم بالمراد» خيلي خوب! علم چيست؟ «و العلم صورة نفسانيّة و نقش باطنيّ لا بدّ لها من قابل و منقوش به و هو لوح النفس» اگر علم بالمراد حتماً لازم است تا انسان آن را اراده بکند اين علم کجا قرار ميگيرد؟ ميفرمايند که اين علم يک صورت نفساني است يک نقش باطني است که در نفس و جان انساني است بنابراين اين صورت نفساني و نقش باطني حتماً يک قابلي ميخواهد که در آن قابل اين صورت نفساني نقش ببندد. «لابد لها من قابل و منقوش به» که «منقوش به» همان صفحه نفس انساني است که در آن نقاشي آن صورت علميه ميشود «و هو لوح النفس».
بعد از اين يعني اراده، علم بالمراد و صورت نفسانيه و لوح نفس، تازه «و من فاعل ناقش و هو ملك روحاني مستفيد من ملك فوقه» اگر يک مدبّر روحاني نباشد اگر مدّبر امر نباشد که اين نقش را در دل انساني جاي بدهد، چون انسان علت قابلي است آن صورتي که براي انسان حاصل ميشود علت فاعلي است. البته تحقيق اين مسئله را حضرت استاد جوادي آملي در کتاب معرفتشناسي در قرآن به صورت تفصيلي بيان فرمودند که امکان ندارد هيچ صورتي و هيچ نقشي در نفس انساني مستقر بشود و منقوش باشد مگر اينکه يک فاعل ميخواهد اين امر ممکن بدون فاعل امکانپذير نيست. «و من فاعل ناقش و هو ملک روحاني مستفيد من ملک فوقه» که خود اين ملک روحاني هم بايد از ملک ديگر و ديگر تا برسد به مالک الملکوت «و هكذا إلى مالك الملكوت».
همچنان ما در فضاي نعمت صحت بدن انسان هستيم که يکي از نعمتهاي قابل توجه، نعمت صحت بدن است. اگر بخواهد همين نعمت تحقق پيدا بکند دهها نعمت پيشين و پسين بايد وجود داشته باشد تا اين نعمت تحقق پيدا کند.
«ثمّ لا بدّ للأكل من مأكول» حالا أکل ميخواهد اتفاق بيافتد، ما گفتيم که بدون شک نعمت صحت بدون أکل امکانپذير نيست، اين خوردن مأکول ميخواهد غذا ميخواهد «و هو جسم مركب» يعني آن مأکول «جسم مرکب من اصول متخالفة الطبائع و الأمكنة و الأحوال» يک غذايي که بخواهد از عناصر مختلف تشکيل بشود اين عناصر مختلف هر کدام طبيعت خاص خودشان را دارند احوال خاص خودشان را دارند مکان خاص خودشان را دارند زمان خاص خودشان را دارند اينجور نيست که همه اينها در يک جا متمرکز شده باشند «و هو جسم» يعني مأکول «مرکب من اصول» يعني همان عناصر غذايي که «متخالفة الطبائع و الأمکنة و الأحوال و لا بدّ لها من أسباب يجمعها و يجبرها على الالتيام» اگر بناست يک غذايي آماده بشود اين غذا مرکب از عناصر مختلف است آن چيزي که اين عناصر مختلف را که متخالة الطبيعة هستند کنار هم قرار ميدهد آن چيست؟ آن هم بايد وجود داشته باشد. نه تنها ما آن عناصر را نياز داريم آن حيث ترکيبي را هم نياز داريم تا بتواند يک غذايي شکل بگيرد.
«و لا بدّ لها» يعني براي اين اصول متخالفة «من أسباب يجمعها» اين اصول متخالفه را «و يجبرها على الالتيام» مثلاً اگر بناست يک آشي پخته بشود آش از عناصر و مواد مختلفي تشکيل ميشود بايد يک عاملي باشد که بتواند اينها را کنار هم قرار بدهد و مجبورشان بکند که کنار هم قرار بگيرند و بعد يک مزاج واحدي براي آنها ساخته بشود «و يحفظها» يعني حفظ ميکند اين اسباب و اين اصول متخالفه را «على مزاج يتهيّأ صورة التمام» اگر بخواهد صورت تمام داشته باشد و يک شکلي از مأکول داشته باشد مثلاً بخواهد فرض کنيد هنداونه بشود خربزه بشود گوجه يا بادمجان باشد هر کدام از اينها، اينها بدون شکلگيري عناصر مختلفي که يک طبعي اينها را کنار هم قرار ميدهد و التيام ميبخشد و بعد حافظ اينها هست، لازم است.
«و لا بدّ لتلك الأصول من أمكنة يتكوّن فيها و جهات يتوجّه إليها عند خروجها و أزمنة يتحرّك فيها» باز هم اينها يک دسته از علل و عواملي هستند که براي تشکيل دادن آن مأکول که نعمت مأکول است و يکي از زيرمجموعههاي نعمت صحت محسوب ميشود بايد ايناه شکل بگيرند. «و لا بدّ لتلك الأصول» صرف اينکه اين عناصر باشند کافي نيست بايد يک جايي باشد که «يتكوّن فيها» در آنجا اينها تکون و شکل پيدا بکنند و بتوانند يک غذايي را بسازند «و جهات يتوجّه إليها عند خروجها» که اينها هنگام خروج از آن امکنه بايد متوجه بشوند به يک جهاتي که در حقيقت در سايه آن خروج از جهات آن حيثيت غذايي و عنصرياش براي آنها در يک مأکول شکل بگيرد.
هم امکنه لازم است هم جهات لازم است هم ازمنه لازم است فرمودند «و لا بدّ لتلك الأصول» همين عناصر «من أمكنة يتكوّن فيها» يک؛ «و جهات يتوجّه إليها» جهات «عند خروجها» دو؛ «و أزمنة يتحرّك فيها و لا بدّ للأمكنة و الأزمنة الموجودة للأجسام المستقيمة الحركة من محدّد مطيف بها يتعيّن به جهات أمكنتها و حدود أزمنتها فيكون المحدد من جنس جملة الأجرام الاكريّة الدائمة الحركة إلى أن يشاء اللّه» همه اينها در حقيقت بيان اين نکته است که اگر بخواهد يک چيزي به عنوان مأکول شکل بگيرد که اين مأکول را بايد آکل ميل کند تا آن نعمت صحت حاصل بشود اينها هم باز يک سلسله علل و عواملي کنار هم دست به دست هم ميدهند تا آن مأکول شکل بگيرد.
«و لا بدّ للأمكنة و الأزمنة الموجودة للأجسام المستقيمة الحركة من محدّد مطيف» که اين حرکت مستقيمي که براي اين اجسام وجود دارد که اين حرکت را از ناحيه يک محددي آن تحديدکنندهاي که حدودش را مشخص کند مقدارش را مشخص کند جهتش را مشخص بکند همه اينها بايد باشند اين محدد مطيف در حقيقت کاري ميکند که آن مأکول شکل بگيرد و اجزاء و عناصرش کاملاً کنار هم قرار بگيرند. «من محدد» يعني «لابدّ لتلك الأصول من أمكنة يتكوّن فيها و جهات يتوجّه إليها عند خروجها و أزمنة يتحرّك فيها و لا بدّ للأمكنة و الأزمنة الموجودة للأجسام المستقيمة الحركة من محدّد» که اين محدد چکار ميکند؟ «مطيف بها» به اين اجسام مستقيمة الحرکة «يتعيّن به» که اين اجسام تعين پيدا ميکنند به وسيله اين محدد «جهات أمكنتها و حدود أزمنتها» بنابراين همه اينها دخيلاند براي اينکه اين شکلي که براي اين مأکول بناست اتفاق بيافتد از جهات أمکنه و حدود أزمنه اينها شکل پيدا بکند.
در نهايت ميفرمايد که «فيكون المحدد من جنس جملة الأجرام الاكريّة الدائمة الحركة إلى أن يشاء اللّه» در حقيقت هر چيزي که بخواهد به يک امر ترکيبي منتهي بشود و هيأتي بسازد که آن هيأت بناست مورد استفاده قرار بگيرد يعني آن عناصر در سايه آن هيأت مثلاً هيأت هنداونه يا هيأت مثلاً نباتي يا هيأت حيواني مثل فرض گوسفند و امثال ذلک همه اينها بايد اين سلسله عوامل و علل نقشآفريني کنند و محددي بايد باشد که اين جهات را کنار هم قرار بدهد تا آن شکل اساسي شکل بگيرد.
«و لا بدّ للأمكنة و الأزمنة الموجودة للأجسام المستقيمة الحركة» اين حتماً نيازمند به يک محددي است که ن محدد مطيف است به اين اجسام که داراي حرکت مستقيم هستند «من محدّد مطيف بها يتعيّن به جهات أمكنتها» که تعين پيدا ميکند به وسيله اين محدد « جهات أمکنتها و حدود أزمنتها» آن وقت اينجاست که «فيكون المحدد من جنس جملة الأجرام الاكريّة الدائمة الحركة إلى أن يشاء اللّه».
حتي آن اجرامي که بالاخره شکلهاي کروي دارند و حتي حرکت دائمي دارند حالا يا از آنها به افلاک ياد ميکنند يا از آنها به کواکب و سيارات و امثال ذلک ياد ميکنند هر چه که ميخواهد باشد بايد يک نوع محددي داشته باشد که آن اتفاق بيافتد. بهر هر حال الآن سخن در برشماري نعمت است و خصوصاً نعمت سلامت که يک سلسله علل و عواملي در اينجا نقشآفريناند که ايشان دارند ميفرمايند که شما اگر به يک نعمت مثلاً نعمت صحت بدن بخواهيد بپردازيد بايد همه اين نعمتهاي پسا و پيش را بررسي کنيد.
ميفرمايند که «و لابد لها» تازه اينهايي که ما گفتيم براي اين اسباب و علل نيز «و لا بدّ لها من أسباب محرّكة على سبيل المباشرة و المزاولة» آنهايي که اينها را هدايت ميکنند راهنمايي ميکنند آنها را در مسير خودشان قرار ميدهند تا به کمالشان برسند آن جهات در آنها تأمين بشود آن أمکنه و أزمنه شکل بگيرد اينها بايد يک سلسله محرّکاتي داشته باشند که آن محرّکها براساس تمرينها و ممارستها و آگاهي و شناختها بيايند و اين کار را مستقيماً انجام بدهند. «و لابدّ لها من أسباب محرّکة علي سبيل المباشرة و المزاولة و لأسبابها أسباب اخرى» که آن اسبابي که دارند زمينهساز اين اسباب ظاهري و نهايي هستند آنها هم باز يک سلسله اسباب و علل ديگري دارند «و لأسبابها» يعني براي اسباب محرک، اسباب ديگري است «لأسبابها أسباب أخري محرّكة على سبيل التشويق و الامداد و العناية».
نه تنها يک سلسله علل مستقيم و مباشري هستند که با مزاولت و با ممارست فراوان چنين کاري را براي يک موجودي انجام ميدهند، يک سلسل علل و عوامل مشوق هم بايد باشند امدادگر بايد باشند که اصطلاحاً از آنها به علل معدّه ياد ميکنند و عنايت و توجه آن فاعل برتر هم بايد وجود داشته باشد. «إذ ليست حركتها شهويّة أو غضبيّة ليكون حيوانيّة محضة و لا مجازفة أو وهميّة محضة طلبا لثناء أو حسن ذكر أو صيت أو نفعا للسافل بل حركة شوقيّة علويّة و خدمة إلهيّة و طاعة ربّانية فلها ملائكة يديرها و فوقها ملائكة اخرى يدبّرها و يشوّقها طلبا لبارى، الكلّ و تشوّقا إليه» اينها در حقيقت باز برشماري سلسله نعَمي است که اين سلسله به تعبير ايشان يک سلسله طولاني و بيپاياني است که حالا تا يک حدي که ايشان ميتوانند آنها را بيان ميکنند.
ميفرمايد که اسباب و عللي که محرک هستند خودشان هم داراي يک سلسله اسبابي هستند که آنها با عنايت حرکت خواهند کرد. چرا؟ چرا اين ويژگيها هست که تشويق و امداد و عنايت است براي اينکه اين حرکتهايي که براي شکلگيري اين موجودات و اين عناصر و اين هيئات اتفاق ميافتد «ليست حرکتها شهوية أو غضبية» چرا؟ «ليكون حيوانيّة محضة و لا مجازفة» نه اينها حيواني هستند که شهوت و غضبي داشته باشند. بسياري از اينها براساس يک حرکت طبيعي عقل فطري به مسيري ميروند که از شهوت و غضب دور هستند و لذا اين حيواني نخواهد بود. و همچنين «و لا مجازفة أو وهميّة» حرکتها جزاف و گتره و بيفايده نيست. حرکتها وهمي و خيالي و پنداري نيست. بلکه «محضة طلبا لثناء أو حسن ذكر أو صيت» برخي از اين اتفاقاتي که براي اشياء يا براي افراد ميافتد اينها هيچ ريشه عقلاني ندارند گاهي وقتها جزافياند گاهي وقتها براساس عبث و لهو و لغو شکل ميگيرند.
ميفرمايند حرکتهايي که براي اين موجودات است حرکتهاي شهوي يا غضبي نيست و مجازفت و جزاف و گزاف نيست و همچنين وهمي محض نيست «طلبا لثناء أو حسن ذکر أو صيت» براي اين موجودات سماوي و افلاک کمالاتي وجود دارد که آنها به دنبال تحصيل آن کمالات هستند «طلبا لثناء أو حسن ذکر أو صيت» که به آنها توصيه شده است که اين کار را شما انجام بدهيد يعني اين اعمال را انجام بدهيد تا بتوانيد به آن کمال مطلوب برسيد. «أو نفعا للسافل بل حركة شوقيّة علويّة و خدمة إلهيّة و طاعة ربّانية فلها ملائكة يديرها» اين اتفاقاتي که دارد ميافتد براي اين است که در حقيقت يک حرکت شايستهاي براي يک موجودي اتفاق بيافتد چون بناست که به کمال برسد به نوع مطلوب و برتر برسد. ميفرمايند که «بل حرکة شوقية» فرمودند «إذ ليست حرکتها شهويّة أو غضبيّة ليكون حيوانيّة محضة و لا مجازفة أو وهميّة محضة طلبا لثناء» فلان. بلکه آن حرکت چيست؟ «بل حركة شوقيّة علويّة و خدمة إلهيّة و طاعة ربّانية» اگر چنين حرکتي بناست انجام بشود «فلها ملائكة يديرها» اينها بايد يک سلسله ملائکهاي باشند که اينگونه از حرکتها را اداره کنند و در مسير خودش قرار بدهند تا آن مدبرات امر نقششان را ايفا کنند. «فها ملائکة تديرها و فوقها ملائكة اخرى يدبّرها» مدبرات امرند که اين مدبرات زيرمجموعه خودشان فرشتگاني دارند که آنها اداره کنندهاند و نقش مدير داخلي را به اشياء را دارند.
«و فوقها ملائكة اخرى يدبّرها و يشوّقها طلبا لبارى، الكلّ و تشوّقا إليه و طاعة له على وجه يلزمها رشح الخير الدائم على الأدانى و الأسافل» همه اينها نقشآفريناند تا مسيري که براي انسان به عنوان تشوّق به جانب اله شکل ميگيرد اتفاق بيافتد براي آنها. ميفرمايد که اين ملائکه که يکي مدير است و ديگري مدبّر و مشوق است براي اينکه انسان خدايش را و بارئش را طلب بکند و او را اطاعت بکند «و طاعة له علي وجه يلزمها رشح الخير الدائم» که با اين کار باعث ميشود که اين انسان اين سالک اين رهپوينده همواره از رشح خير دائم الهي استفاده کند و از اين جايگاه بر اداني و اسافل هم لطفي داشته باشد، چون از اينکه عالي به سافل توجه ندارد يکي از قواعد مسلّم در نظام حِکمي و عقلي ماست که عالي به سافل توجه بالذات ندارد توجه بالعرض دارد. الآن دارند آن نکته را بيان ميکنند که اگر بناست موجودي به کمال خودش برسد بدون رشح کمالي که به اين رسيده به مادون، آن کمال کل حاصل نخواهد شد و لذا فرمودند که «فوقها ملائكة اخرى يدبّرها و يشوّقها طلبا لبارى الكلّ» همه اينها خدا را ميطلبند «و تشوّقا إليه و طاعة له» نه تنها او را ميطلبند بلکه مطيع اويند و از او اطاعت ميکنند «على وجه يلزمها رشح الخير الدائم على الأدانى و الأسافل» حالا اگر مستقيماً توجه ندارند بالعرض بر اداني و موجودات زير مجموعه و اسافل هم توجه کنند.
ما همچنان در باب نعمت صحت بدن سخن ميگوييم و اين نعمت پردامنه است و شريطي دارد که يکي پس از ديگري دارند بيان ميکنند و در بيان اين شرايط و اسباب و علل بعضاً هم به يک سلسله نعمتها و اسباب و عللي رسيدند که اينها در حقيقت از بدن انسان بيروناند و به بدن طبيعت برميگرند. «ثمّ لا بدّ للمأكول من صانع يصلحه» نه تنها ما محرّک ميخواهيم نه تنها محدد ميخواهيم نه تنها مشوّق ميخواهيم بلکه صانعي ميخواهيم که اين اصلاح بکند و همه را کنار هم قرار بدهد.
«و لا بدّ من أسباب» ناچار است براي اينکه اين صانع بتواند اصلاح بکند اسباب و علل و عوامل اصلاح هم داشته باشد «لإصلاحها، من أرض ينبت فيها» يک «و هواء يصلح لها» دو. اگر بخواهد يک مأکولي شکل بگيرد که آن مأکول سزاوار باشد هيأت شايستهاي داشته باشد و امثال ذلک، بايد از يک زميني برويد که آن زمين حيثيت رويشي دارد و از هوايي بهره ببرد که صلاح است و بيماري و مرض و مشکل را با خودش همراه ندارد. «و هواء يصلح لها و حرارة تنضجها و ماء يسقيها»، همه اينها ما به حرارت نياز داريم براي پخت و پز. به آب نياز داريم براي سقايت و امثال ذلک. همچنين به آب احتياج داريم «و الماء لا يتحرّك بنفسه من مكانه كالبحر» که اين آب هم که از مکانش حرکت نميکند بايد يک نفر هم بتواند آب را بياورد و به اين موجود برساند. «فلا بدّ لحركته من أسباب بعضها طبيعيّة عنصريّة و بعضها نفسانيّة فلكيّة و بعضها قدرية إلهيّة كما يعلمه العلماء الإلهيّون و لذلك قال ﴿فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا﴾[1] ».
همه اين علل و عوامل را برشمردند تا بيان کنند که يک نعمت با خودش دهها و صدها نعمت را همراه دارد و باعث ميشود که در حقيقت آن نعمت کامل بشود آن اسباب و علل و عوامل اگر نباشند آن نعمت اکل که يکي از نعمتهاي زيرمجموعه صحت بدن انساني هست اتفاق نميافتد. لذا در پايان هم متبرّک شدند به کريمه ﴿فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا﴾، که در حقيقت ما آب را با يک ريزش خاصي نازل ميکنيم تا بتواند اين امکانات را و اين بذر غَرس شده در منبت زمين را بروياند و هواي را تلطيف بکند و نظاير آن که اين امر شکل بگيرد.
البته اينگونه از مسائل بحثهاي علمي و فنّي ندارد که ما معطل بشويم بلکه يک سلسله مباحث عادي است از اين جهت که ما بتوانيم ذهنمان به اين نعمتها هم متوجه باشد و در مجموع آن خدايي که فرمود ﴿صراط الذين انعمت عليهم﴾ اين نعمتها را در حقيقت براي ما شمارش کرده و ما هم بايد بشماريم به نوبه خود و بهره ببريم.