1402/01/21
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:شرح تفسیر ملاصدرا/ سوره مبارکه «الفاتحة»/
جلسه نود و دوم از تفسير سورة الفاتحه تفسير صدر المتألهين صفحه 59 ذيل کريمه ﴿صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لا الضَّالِّينَ﴾.
لغاتي و الفاظي که در اين کريمه است ابتدائاً تک به تک معنا ميشود و اين مفردات معنايش روشن ميشود و حيثيتهاي فردي و ترکيبي اين کلمات هم بيان ميشود. راجع به کلمه صراط و اينکه آيا صراط صفت است يا بدل است و تفاوت بين صراط و بين بدل بودن و صفت بودن مطالبي را بيان فرمودند. فرمودند ﴿صراط الذين﴾ اين الذين هم چه جايگاهي دارد؟ موقعيتش چيست؟ و چه صلهاي براي آن بايد بيان بشود؟ نکاتي را بيان فرمودند.
بعد از مسئله الذين و بعد از کلمه صراط، وارد واژه بعدي شدند که فرمودند ﴿صراط الذين انعمت عليهم﴾ که «النعمة ما هي؟ النعمة هل هي؟ النعمة کم هي؟» و نظاير آن مباحثي را مطرح فرمودند. در باب معناي نعمت نکاتي بيان شد و فرمودند که داراي معاني مختلفي است ولي «و أما النعمة الحقيقية فهي الصراطة الاخروية» آن نعمتي که ملايمت دارد با حقيقت انساني سازگار است و آن نرمي و لطافت و همساني و همسازگاري با حقيقت انساني از آن به نعمت ياد ميشود و فرمودند که نعمت حقيقي عبارت است از سعادت اخروي انسان که راجع به اين نکاتي را بيان فرمودند و فرمودند که اين سعادت اصلش معرفت است و داراي صورت است که صورتش اسلام است و اذعان، و روحش ايمان است و احسان و سرّش توحيد و ايقان است که بيان شده است.
اما بحث اين جلسه از صفحه 509 ميفرمايد: «و قد يكون اسم النعمة لغيرها صدقا» که اسم نعمت بر غير سعادت هم اطلاق ميشود و صادق است. اما اگر بر آنها اطلاق ميشود براي آن است که آنها ابزارياند امکانياند که انسان را به آن نعمت حقيقي و سعادت ميرسانند «و لكن من حيث يفضي إلى النعمة الحقيقيّة» آن اموري که انسان را به سعادت ميرسانند. آن امور عبارتند از «من الأسباب المعينة و اللذات المسماة نعمة» الآن ميخواهند بفرمايند آنهايي که واقعاً گرچه کلمه نعمت در باب سعادت مستقيماً اطلاق نميشود و بکار نميرود اما آنچه را که باعث آن سعادت حقيقي ميشود و امکاني است و ابزاري است براي رسيدن انسان به سعادت، آنها را دارند بيان ميکنند که آنها ميتواند انسان را به سعادت برساند. بيان اينها را ميفرمايند با توضيح و تشريحي که داريم چهار قسمت ميتوانيم داشته باشيم. يا به تقاسيمي به تعبير ايشان تقسيم ميشود.
تقسيم أولي يا قسمت أولي اين است که ما حقايق هستي را که نگاه ميکنيم نسبت به ما چهار صورت ميتواند داشته باشد. همه حقائق هستي نسبت به انسانها چهار وضع ميتوانند داشته باشند همانطوري که ما راجع به انسان ميگوييم انسان ميتواند چهار صورت داشته باشد چهار وضعيت داشته باشد، يا هم عقل نظري و هم عقل عملي او کامل است و به کمال رسيده است، اين يک قسمت. قسمت دوم کسانياند که عقل نظريشان کامل است اما عقل عمليشان ناقص است. قسمت سوم عکس اين است که عقل عملي کامل است و عقل نظري ناقص. و قسم چهارم هم کسانياند که نه در بُعد عقل نظري و نه در بُعد عقل عملي کامل نيستند و ناقصاند. انسانها بر اين منوال چهار قسم تقسيم ميشوند به همين نوع دستهبندي و تقسيمبندي اشياء را که با انسان ميسنجيم اين اشياء نسبت به انسان چهار صورت دارند؛ يا ضروري نافع هستند که هم وجود آنها ضرورت دارد و هم سودمند است. دسته دوم آن موجوداتي هستند که نافع هستند اما ضروري نيستند و دسته سوم موجوداتياند که ضروري هستند اما نافع نيستند و دسته چهارم آني است که نه ضرورتي در وجود آنها براي انسان هست و نه نفعي به انسان ميرسانند.
اين دستهبندي را بيان ميکنند اين قسمت چهارگانه را اول ذکر ميکنند براي آنها نمونهاي در دنيا و آخرت را هم بيان ميکنند و اين يک قسمت از اقسام اشياء که با انسان سنجيده ميشوند.
«القسمة الاولى: إن الأشياء كلّها بالاضافة إلينا» ما حقايق هستي همهشان را وقتي نسبت به انسان ميسنجيم اين اشياء چهار موقعيت و جايگاه ميتوانند پيدا کنند. «على أربعة اقسام الضروري النافع» يک قسم از اشياء به گونهاي هستند که هم وجود آنها ضرورت دارد و هم مفيد فايده هستند. دسته دوم «و النافع الغير الضروري» که اينها به لحاظ نفع و فايده مفيد هستند اما ضرورتي براي وجود آنها نيست. دسته سوم کسانياند که عکس دسته دوماند. يعني ضروري هستند ولي غير نافع هستند و دسته چهارم هم آن اشيائي هستند که نسبت به انسان نه ضرورتي براي وجود انسان نسبت به آنها هست و نه نفع و فايدهاي.
حالا در اين پاراگراف در حقيقت اين چهار قسم از موجودات را در نشأه دنيا و طبيعت در نشأه آخرت و عقبي بيان ميکنند.
«أما الأول» آن دسته از اشيائي که هم ضرورياند و هم نافع «فهو إما في الدنيا» اگر ما بخواهيم ببينيم اشيائي که در دنيا هستند و براي انسان ضرورت دارند و مفيد فايده هستند «و هو كالنفس» نفس يک موجود ضروري است که نبودش يک لحظه هم اگر نباشد نفس انقطاع پيدا بکند مرگ فرا ميرسد و طبعاً مفيد فايده هم وقتي نفس از بين برود نخواهد بود ولي وجود نفس بسيار موجود مفيدي و نافعي است و ضرورت هم دارد براي اينکه اگر نباشد انسان از بين ميرود «و هو کالنفس» در دنيا البته. «فإنه لو انقطع منك» شأن اين است که اگر منقطع بشود از تو «لحظة واحدة» يعني نفس از تو يک لحظه جداب شود «مات القلب» قلب ميميرد و طبعاً انسان از بين خواهد رفت.
پس بنابراين نفس در نشأه طبيعت يک موجود ضروري و نافع است. اما آن حقيقتي که در آخرت مفيد فايده و داراي ضرورت است «و إما في الآخرة و هو معرفة اللّه فإنها» معرفة الله «إن زالت عن القلب المعنوي لحظة» اگر معاذالله لحظهاي انسان از معرفت خدا، حالا معرفت الهي هم درجاتي دارد ولو در حد فطرت هم باشد اگر اين معرفت از قلب انسان زدوده بشود طبعاً قلب ميميرد وقتي مُرد هم آن نفع و فايده از بين ميرود و هم آن ضرورتي که ما بر آن تأکيد داشتيم. «فإن معرفة الله إن زالت عن القلب المعني لحظة» يک لحظه از قلب انساني و قلب معنوي، نه قلب صنوبري و مادي از انسان جدا بشود يک لحظه جدا بشود «مات القلب و استوجب العذاب الابدي» و انسان معاذالله مستوجب عذاب ابدي است.
پس وجود معرفة الله هم ضرورت دارد و هم مفيد فايده است البته در آخرت.
«و أما الثاني:» دسته دوم از موجودات که اينها نافع هستند اما ضروري نيستند. «فهو كالمال في الدنيا و سائر العلوم و المعارف في الآخرة» يک کسي که مال زيادي دارد اين در دنيا نفع و فايدهاي برايش هست اما ضروري برايش اقتضاء نميکند که حتماً اين مال بايد باشد چه بسا افرادي هستند که مال ندارند اما با داشتن امکان و اعتبار و امثال ذلک در حقيقت آن نفع غير ضروري اتفاق ميافتد يعني يک امر مفيد فايده اما ضرورتي ندارد که باشد. مال مفيد فايده است اما براي عدهاي ممکن است ضرورت نداشته باشد. «و اما الثاني: فهو كالمال في الدنيا و سائر العلوم و المعارف في الآخرة» مثلاً يک شخص فقيه است يا فيلسوف است يا متکلم است يا بالاخره اين دسته از علوم براي انسانها بسيار مفيد فايده هستند در آخرت اما آيا ضرورت دارد که اينها باشد؟ نه، آن معرفة الله فطري آنهاست که ضرورت دارد. «و اما الثاني: فهو كالمال في الدنيا و سائر العلوم و المعارف في الآخرة» اين نوع دوم که نافع هست ولي ضروري نيست.
نوع سوم که عکس نوع دوم است که نافع نيست ولي ضروري هست عبارت است از «و أما الثالث: فهو كالمضارّ التي لا بدّ منها» آن دسته از اموري که به انسان ضرر ميزنند اما هيچ مفري از آنها نيست. ضرورت دارند ولي نافع نيستند. «کالمضارّ التي لابد منها كالموت و الهرم و المرض» پيري و مرض اينها هرگز نافع نيستند اما در حيات انساني اينها ضرورت دارد. اگر پيري و مرگ نباشد انسان به دار ابد منتقل نخواهد شد. اين نوع سوم. «و لا نظير لهذا القسم في الآخرة» در آخرت ما از اين دسته سوم که غير نافع باشند و ضروري نداريم. «و لا نظير لهذا القسم في الآخرة» اين قسم کدام است؟ قسم سوم است که قسم سوم غير نافع هست ولي ضروري هست مثل در دنيا مثل مرض پيري مرگ و نظاير آن. تتمهاش اين است که «و لا نظير لهذا القسم في الآخرة فإن منافع تلك الدار لا يلزمها شيء من المضارّ» حتماً بايد مرگ باشد حتماً بايد مرض باشد حتماً بايد پيري باشد تا يک سلسله منافعي به انسان برسد نه، اينطور نيست. «فإن منافع تلك الدار لا يلزمها شيء من المضارّ».
اما قسم چهارم که در حقيقت نه منافعي هست و نه ضرورتي «و أما الرابع: فهو كالفقر في الدنيا» در دنيا اگر ما بخواهيم نسبت فقر را با دنيا بسنجيم نه مفيد فايده است، يک؛ و نه ضرورتي براي وجود او هست، دو؛ لذا هم غير ضروري است و هم غير نافع است. «و اما الرابع: فهو كالفقر في الدنيا و الجهل و العذاب في الآخرة» جهل و عذاب اموري هستند که نه نافعاند نه ضروري. اينها را ميگويند قسم چهارم «فهو كالفقر في الدنيا و الجهل و العذاب في الآخرة».
ايشان الآن يک تحليلي بر اين تقسيمبندي بيان ميکنند ميفرمايند که «إذا عرفت هذا التقسيم» که اشياء نسبت به انسان اين چهار دسته هستند «فنقول:» حالا نگاه کنيم ببينيم آن دسته از اشيائي که هم نافعاند و هم ضرورت دارند که انسان خوب است آنها را جذب بکند چه چيزهايي هستند؟ «إذا عرفت هذا التقسيم فنقول: أعظم نعم اللّه علينا الهداية بالمعرفة فإنّا قد ذكرنا إنّه كما انّ النفس في الدنيا ضروريّ نافع و بانقطاعه يموت القلب [1] فكذا المعرفة في الآخرة» ايشان ميفرمايد که براساس اين تقسيمبندي، آن حقيقتي که آن شيئي که هم مفيد فايده به حال انسان است، يک؛ و هم وجودش ضروري است، دو؛ عبارت است از معرفة الله که اين معرفت حق سبحانه و تعالي و اسماء او و افعال او و اوصاف او در حقيقت مثل نفس در دنيا هم ضروري است و هم نافع. فرمودند «فنقول: أعظم نعم اللّه علينا الهداية بالمعرفة فإنّا قد ذكرنا إنّه كما انّ النَفَس في الدنيا ضروريّ» در حقيقت آن بالا هم صحيح خوانده بشود فرمودند «و اما الاول فهو إما في الدنيا و هو کالنَّفَس» نه کالنَّفس ظاهراً در مقام بيان نَفس خوانده شده است نه. نَفَس صحيح است. همانگونه که جناب سعدي در گلستان ميفرمايد که «هر نَفَسي که فرو ميرود ممد حيات است و چون برميآيد مفرح ذات پس در هر نَفَسي دو نعمت و بر هر نعمت شکري واجب است» نفس هم ضروري است و هم نافع است.
در باب معرفة الله هم همينطور است. معرفة الله به گونهاي است که اعظم آن نعمي است که داراي دو جنبه مفيد و مثبت است يعني هم ضروري است و هم نافع «فنقول: أعظم نعم اللّه علينا الهداية بالمعرفة فإنّا قد ذكرنا إنّه كما انّ النَفَس في الدنيا ضروريّ نافع و بانقطاعه يموت القلب [1]» که اگر از انسان گرفته بشود اين نفس از انسان قطع ميشود يک لحظه قطع بشود قلب ميميرد «فكذا المعرفة في الآخرة فلو زالت عن القلب لحظة لهلك لكن الموت الأول أسهل من الثاني» موت اول که نفس باشد بدن انسان ميميرد و اين در حقيقت يک نوع انتقال و رحلتي است و دشواري نخواهد داشت. البته کساني که معاذالله در معاصي و ارتکاب جنايتها مستغرقاند البته اينها معذب خواهند شد.
در اينجا ميفرمايند که نسبت به نَفَس انسان که اگر قطع بشود قلب قطع ميشود «لهلک»، «فلو زالت عن القلب لحظة لهلک لکن الموت الأول أسهل من الثاني لأنّه لا يتألّم فيه إلا ساعة واحدة و أما الموت الثاني» يعني معاذالله اگر آن معرفة الله بخواهد بميرد «فإنّه يبقى أبد الآباد» اين انسان چون روح مجرد دارد براي هميشه باقي است و طبعاً آسيب خواهد ديد و آن قلب از او جدا خواهد شد. «لکن الموت الأول أسهل من الثاني لأنه لا يتألّم فيه إلا» يعني در نَفَس انساني وقتي که از انسان جدا شد و منطقع شد انسان بيش از يک ساعت رنج نميبرد «و أما الموت الثاني فإنّه يبقي» اين رنج و اين آزار و اذيت باقي است تا روز قيامت و براي هميشه. بنابراين «فأي نعمة أعظم و أشرف من نعمة الايمان».
[1] ن: يحصل الموت.
اينجا بعد از اين تحليلي که ارائه فرمودند و فرمودند که از آن چهار قسم آنکه مفيد فايده است از يک سو، و وجودش ضروري است از سويي ديگر، تنها وجودي که حالا تنها يا در حدي که اين وجود بتواند مصداق آن نعمت حقيقي نافع غير ضروري باشد فرمودند نفس انساني است که تحليل را ملاحظه فرموديد.
بعد در اين قسمت ديگر تا رسيدن به آن قسمت ثانيه ميفرمايند که «ثمّ هاهنا دقيقة لا يخفى عليك انّه كما انّ التنفّس» ايشان ميفرمايد يک مقايسهاي است که ظاهراً اين مقايسه را ما در مباحث ابتدايي هم داشتيم که ايشان مقايسه ميکنند به اصطلاح فکر را به نَفَس. نفس دو تا کار ميکند دم و بازدم را ميگويند نفس. دم هواي خوب را وارد نفس ميکند وارد بدن ميکند و هواي نامطلوب را از درون نفس بيرون ميدهد که يکي ممدّ ذات است و ديگري مفرّح ذات. وقتي اگر انسان بخواهد حياتش ادامه داشته باشد نفس ميگيرد و اگر بخواهد آسودگي برايش حاصل بشود اين را بايد بازدم کند و خارجش بکند.
فکر هم همينطور است فکر هم وقتي وارد نشأه عقل انساني ميشود اين ويژگي را دارد يا اصلاً اين فکر زاده حرکت عقلي است که اين حرکت عقلي وقتي اتفاق افتاد نَفَس را به اين دو بخش دم و بازدم تبديل ميکند. «لا يخفي عليک انّه کما انّ التنفّس له أثران:» اثر اول: «إدخال النسيم الطيّب على القلب و إبقاء اعتداله و سلامته»، يک؛ و ويژگي و اثر دوم: «و إخراج الهواء الفاسد الردي الحارّ المحترق عن القلب»، همان ممد ذات و مفرح ذات. دم و بازدم. نَفَس يا تنفّس اين دو تا ويژگي را دارد يک: ادخال نسيم پاک و طيب بر قلب و ابقاء اعتدال و سلامت انساني ممد ذات است. و بعد «إخراج الهواء الفاسد الردي الحارّ المحترق عن القلب» اينکه به اصلاح در هنگام بازدم آن هواي آلوده شده کثيفي که در درون شکل گرفته است اين را بازدم اخراجش ميکند.
همانطوري که تنفس چنين ويژگياي دارد تفکر هم مثل تنفس اين دو تا اثر را دارد. يکي اين است که نسيم حجت و برهان و دليل را به قلب راه ميدهد به عقل راه ميدهد و دو اين است که شبهات را شکوک را آفات ذهني و نظري را از قلب انساني دور ميکند.
بنابراين معرفت چنين نقشي را دارد همان نقشي که تنفس نسبت به بدن دارد. «كذلك الفكر له أثران» براي فکر دو تا اثر است «أحدهما إيصال نسيم الحجّة و روح البرهان و برد اليقين إلى القلب الحقيقي» انسان وقتي ميانديشد و تفکر ميکند اين ويژگيها براي انسان حاصل ميشود اما آن اعتدال و تسويه وجودي هم در سايه همين تفکر حاصل ميشود ميفرمايد که «کذلک الفکر له اثران، احدهما ايصال نسيم الحجة و روح البرهان و برد اليقين إلي القلب الحقيقي و إبقاء اعتدال الايمان و المعرفة عليه»، اين نقش دم براي فکر.
اما نقش بازدم «و الثاني إخراج الأهوية الفاسدة و الاعتقادات المؤلمة المتولّدة من نيران الشبهات عنه» همانطوري که غذاي سالم داريم و غذاي فاسد، نَفَس سالم داريم نفَس بيمار و مضر، فکر هم همين مسئله را دارد که يک جنبه مثبت دارد و آن آوردن انديشه صحيح است و يک جنبه منفي است که آن جهات بد را و زشت را از انسان دور ميکند. يعني هم حيثيت اثباتي دارد و هم حيثيت سلبي. فکر اين دو تا حيثيت را دارد. «و کذلک الفکر له اثران» براي فکر دو اثر است «أحدهما إيصال نسيم الحجّة و روح البرهان و برد اليقين إلى القلب الحقيقي» نسيم حجت را به قلب حقيقي ميرساند يا در قالب روح برهاني يا برد يقين و يا أشکال ديگري که به قلب انساني وارد ميشود.
همچنين «و إبقاء اعتدال الايمان و المعرفة عليه»، اگر بخواهد اين ايمان انساني باقي باشد و آن اعتدال ايمان به عقل عملي برميگردد و معرفت هم و ابقاء معرفت هم به عقل نظري.
اين جنبه اثباتي قلب و اثباتي معرف بود. اما جنبه سلبي معرفت «و الثاني إخراج الأهوية الفاسدة و الاعتقادات المؤلمة المتولّدة من نيران الشبهات عنه» اين فکر که وقتي وارد ميشود بالاخره با خودش درست است جنبههاي مثبتي ميآورد اما جنبههاي منفي هم هست. بسياري از اين شبهات و از اين تشکيکات و از اين بعضاً حرفهاي ناصواب از همين فکر است که چون بعضاً صحيح وارد نميشود و درست وارد نميشود اين را دارد مثل غذايي که در عين حالي که جنبههاي مثبت دارد جنبههاي منفي دارد برايش هست اين دارويي که انسان استفاده ميکند خصيصهاي دارد که آن بيماري خاص را از بين ميبرد اما چه بسا بيماريهاي ديگري را باقي ميگذارد.
«و الثاني إخراج الأهوية الفاسدة و إخراج الاعتقادات المؤلمة المتولّدة من نيران الشبهات عنه و ما ذلك إلّا بأن يعرف أنّ هذه المحسوسات الدنيوية فانية منتهية إلى الفناء بعد وجودها» و اين قصه نيست و اين امر اتفاق نميافتد مگر اينکه انسان بشناسد اين محسوسات دنيوي فانياند يعني اين جنبههاي منفي که انسان در آن رابطه احساس فقر و فلاکت دارد چون بحث همانطور که ملاحظه فرموديد در اين بود که اشياء نسبت به انسان اين چهار حالت را دارند. بعد از بيان اين چهار حالت برترين نعمت را بيان فرمودند که عبارت است از هدايت به معرفت الهي.
اما اگر کسي چنين نعمتي براي او امکانپذير نبود طبعاً اين به دنبال نعمتهاي ظاهري است و فاني است. «و ما ذلك إلّا بأن يعرف أنّ هذه المحسوسات الدنيوية فانية منتهية إلى الفناء بعد وجودها» بسياري از اين معرفتها معرفتهاي کاذباند و انسان را به فناء سقوط ميدهند. «فمن وقف على هذا» کسي که به اين منطق برسد که در حقيقت علوم عقلي ميمانند و امور محسوسه دنيوي فاني هستند در مطالعه در تحقيق در تفکرش به گونه ديگري عمل ميکند. «فمن وقف علي هذا عَلم إنّ أجلّ ما أنعمه اللّه على عبده تجريده عن المحسوسات و تنوير قلبه بالمعارف الإلهيات» به هر حال الآن دارند يک نتيجهگيري ميکنند از اينکه آنچه که دارد اتفاق ميافتد به عنوان برترين نعمت بايد به گونهاي باشد که اين حيثيتهاي سلبي در آن نباشد. «فمن وقف علي هذا علم إنّ أجلّ ما أنعمه اللّه» برترين حقيقتي که خداي عالم آن را به عنوان نعمت به بندگانش ميدهد «على عبده تجريده عن المحسوسات و تنوير قلبه بالمعارف الإلهيات» اينها ميآيند تا نفس انساني را تجريد کنند تقشير کنند از تعلقات به دنيا و مافيها و متاع آن دور کنند که اگر اين تجريد اتفاق بيافتد در حقيقت يک فکر و انديشهاي براي انسان ميرسد که هم عقل نظري را و هم عقل عملي را به کمال خواهد رساند. «فمن وقف علي هذا» که امور محسوس دنيوي فانياند منتهياند به فناء بعد از وجودشان، اگر کسي به اين امر آگاهي و اشراف پيدا کند «فمن وقف عليه هذا علم» که «إنّ أجلّ ما أنعمه اللّه على عبده» برترين حقيقتي که خداي عالم به بندهاش عطا فرموده است عبارت است از «تجريده عن المحسوسات» غلام همّت آنم که زير چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است. اگر انسان از محسوسات از متخيلات از اوهام نجات و رهايي پيدا بکند البته جايگاه ويژهاي براي خود خواهد بود «علم أن أجل ما أنعمه الله علي عبده تجريده عن المحسوسات»، يک؛ «و تنوير قلبه بالمعارف الإلهيات» دو.