1401/09/07
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ملاصدرا/
جلسه چهل و ششم از بیان تفسیر قرآن کریم جناب صدر المتألهین و بحث در سوره مبارکه «فاتحة الکتاب» و لفظ جلاله الله است.
نکاتی در این فصل مطرح بود که عرض شد به جهت بیانی که جناب فخر رازی در این رابطه داشت و آن در تفسیر کبیر خودشان آورده بودند که توحید خاصی مبتنی بر یک سلسله مقدماتی بود که بعضی از آن مقدمات نشان از اصالت ماهیت و نظایر آن داشت، جناب صدر المتألهین به این بهانه این بحث را باز کردند و به صورت تفصیلی راجع به اینکه وجود اصیل است و آنکه مجعولیت دارد و جعل به آن تعلق میگیرد وجود است و ماهیت دون آن است که مجعول واقع بشود و ممتنع است که ماهیت مجعول باشد.
چند فصل را برای این امر طراحی کردند که فصل اول در صفحه 416 با عنوان «فی أن الوجود هو المجعول بالذات» آن چیزی که مجعول بالذات است وجود است و ماهیت به تبع یا به عرض وجود یافت میشود. فصل دوم را که در صفحه 420 پایهریزی کردند با عنوان «فی أن الماهیة یستحیل أن تکون اثرا للجاعل و مجعولا له و علیه براهین» محال است که ماهیت بتواند مجعول باشد و اثر جاعل باشد و براهین عدیدهای برای این منظور لحاظ فرمودند که اکنون ما در این فصل و در صفحه 425 هستیم.
مرحوم صدر المتألهین هم براهینی را ذکر کردند که محال است که ماهیت اثر جاعل باشد و مجعولله باشد و هم استبصاراتی را بیان فرمودند در صفحه 422 که ملاحظه فرمودید و هم تحت عنوان «اوهام و تنبیهات» ادله کسانی که قائلاند به اصالت ماهیت و اینکه اگر وجود بخواهد مجعول باشد محذورها چگونه است را یکی پس از دیگری مطرح کردند و ما الآن وهم چهارم و جواب وهم چهارم هستیم صفحه 425.
در وهم چهارم بحث اینطور مطرح شده بود که اگر وجود بخواهد در اعیان و در خارج موجود باشد یکی از این محذورات را به همراه دارد و چون این محذورات محال است پس محال است که وجود در خارج راه داشته باشد و قیاس اینجور پایهریزی شده است که اگر وجود بخواهد در اعیان یافت بشود بخواهد در خارج وجود یافت بشود این تردیدی نیست که باید به یک ماهیتی تکیه بکند «و کان قائما بالماهیة» یعنی باید ماهیت باشد چون وقتی میگوییم «شجر موجود است» این موجودیت تکیه میکند به شجر و شجر متصف به این وجود میشود و این وجود قائم به ماهیت میشود.
بعد در این حال ماهیت چه فرض دارد؟ چه صورتی دارد؟ آیا ماهیتی که الآن این وجود به آن تکیه میکند آیا ماهیت موجوده است یا ماهیت معدومه است یا مجرد از وجود و عدم است که «و التالی أثره باطل فالمقدم مثله» که هم وهم را و هم جواب را در جلسه قبل ملاحظه فرمودید.
الآن جناب صدر المتألهین یک زیاده تحقیقی را دارند که میفرمایند این اشکال مشترک الورود است هم به لحاظ خارج اگر خواستیم بگوییم وجود در خارج است هم در ذهن هم همینطور است اگر در ذهن وجود بخواهد موجود بشود که بگوییم شجر در ذهن موجود است این باز هم شجر ذهنی باید یا موجود باشد یا معدوم باشد یا مجرد از وجود و عدم که اشکال ارتفاع نقیضین را داشت.
الآن ایشان میفرمایند که چه به لحاظ ذهن و چه به لحاظ خارج این اشکال مشترک الورود است که اگر وجود بخواهد در ذهن یا خارج یافت بشود لزوماً باید به ماهیت تکیه بکند. حالا که میخواهد به ماهیت تکیه بکند این ماهیت چه موقعیتی دارد؟ آیا موجوده است یا معدومه است یا مجرد از وجود و عدم است؟
در این رابطه میفرمایند که ما باید زمانی این اشکال را اصلاً فرض بکنیم که بین وجود و ماهیت یک مغایرتی باشد در فرض مغایرت بین وجود و ماهیت، ما میتوانیم بگوییم که این ماهیت این وجود به این ماهیت تکیه کرده است اما اگر واقعاً نه در ظرف ذهن و نه در ظرف خارج بینونیتی نباشد و مغایرتی بین ماهیت و وجود نباشد تبعاً این اشکال رأساً پیش نمیآید. بله البته عقل وقتی میخواهد این قضیه را تحلیل بکند و به موضوع و محمول در حقیقت بخواهد دربیاورد البته یک نوع مغایرتی در ذهن براساس این شکل خواهد گرفت اما به لحاظ وقوعی چه در ذهن بخواهد باشد چه در خارج، ما بین ماهیت و وجود مغایرتی نمیبینیم تا یکی را بر دیگری در حقیقت بخواهیم به عنوان «ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له» باشد و یا یکی را بخواهیم به عنوان موصوف و دیگری را صفت بدانیم. اصلاً اینها موجودیتشان با هم است خصوصاً در نزد ما به تعبیر جناب صدر المتألهین یعنی کسانی که قائلاند به اصالت وجود، وجود را اصل میدانند و ماهیت را یک امر ظلی و تبعی که اینها به هم موجودند نه یکی وصف و صفت باشد و دیگری موصوف باشند و اینها باهمدیگر اتصاف پیدا بکنند و امثال ذلک. اتصاف، موصوف و صفت و نظایر آن در صورتی است که مغایرتی وجوداً چه در ذهن چه در خارج بین وجود و ماهیت باشد و چون مغایرت از دیدگاه ما منفی است و نفی شده است بنابراین این اشکال اصلاً و شبیه اشکال که قبلاً بوده است اصلاً پیش نخواهد آمد.
در صفحه 425 ذیل آن صفحه میفرمایند «و لهذا الكلام زيادة تحقيق مذكور في حواشي التجريد» در تجرید مرحوم محقق طوسی(رحمة الله علیه) نکاتی در این رابطه بیان شده است که ایشان میفرمایند آن تحقیق در آنجا هست. چرا این تحقیق به عنوان زیاده تحقیق آمده؟ برای اینکه این اشکال مشترک الورود است خواه اگر ما خواستیم وجود را در خارج ببینیم چنین ذهنیتی پیش میآید که وجود باید که قائم به ماهیت باشد و ماهیت متصف به آن باشد چه اگر خواستیم این وجود را در ذهن بگیریم بگوییم شجر ذهنی مثلاً موجود است در هر دو حال این ماهیت باید که یا موجوده باشد یا معدومه باشد یا مجرد از وجود و عدم که این فرضها را در جلسه قبل ملاحظه فرمودید و هر سه فرض هم باطل است بنابراین وجود در خارج نباید تحقق پیدا کند!
میفرمایند که این اشکال «إذ لإشكال مشترك الورود سواء كان الوجود حقيقيا» یعنی ما بخواهیم راجع به وجود عینی و خارجی سخن بگوییم «أو انتزاعيا» اگر خواستیم راجع به وجود ذهنی و مصدری سخن بگوییم و از این جهت هم «و لهذا حكموا بأن لا اتّصاف للمهية بالوجود و لا قيام له بها لا في الخارج و لا في العقل» این را در حقیقت این اشکال را رأساً نپذیرفتند و گفتند که اصلاً اتصافی بین ماهیت و وجود نیست و اینجور نیست که وجود قائم به ماهیت باشد نه در خارج اینگونه است نه در عقل، چرا؟ چرا این نوع رابطه بین وجود و ماهیت را ما نمیتوانیم از باب صفت و موصوف ببینیم و یکی را عارض بر دیگری بدانیم؟ چون «إذ لا بدّ في اتّصاف شيء بشيء من المغايرة بينهما في ظرف الاتّصاف» باید بین وجود و ماهیت یک نوع مغایرتی باشد وقتی اینها در مقام تحقق و کینونت به عنوان یک حقیقتاند که بعضاً به اعتبار دو تا دیده میشوند پس مغایرتی وجود ندارد.
چون مغایرت وجود ندارد بنابراین بحث صفت و موصوف و اتصاف و نظایر آن هم مطرح نیست حتی اگر ما به قاعده «ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له» هم توجه نداشته باشیم در حقیقت ما زمانی میتوانیم این نوع رابطه صفت و موصوفی را بین وجود و ماهیت فرض کنیم که مغایرتی بین اینها باشد. بله، در بحث «الجسم ابیض» چون مغایرت بین بیاض و جسمیت هست بله باید دید که این بیاض و یا ابیضیت متکی است و قائم است به جسم به عنوان جوهر، اینها را میتوانیم فرض کنیم اما در «ما نحن فیه» که رابطه بین وجود و ماهیت یک رابطه اتحادی است دیگه نمیتوانیم مغایرتی بین این دو فرض کنیم و چون مغایرت نیست طبعاً بین این دو صفت و موصوف شکل نمیگیرد.
«و إن لم يكن ثبوت الثابت فرع ثبوت المثبت له و ليس بين المهيّة و الوجود مغايرة إلا انّ للعقل أن يأخذ المهيّة و يعتبرها وحدها مجرّدة عن جميع أنحاء الوجود» اگر شما میبینید که در حقیقت در ظرف ذهن عقل میآید و تحلیل میکند این تحلیل عقلی است و ذهنی است وگرنه چه در ذهن و چه در خارج وجود و ماهیت به یک وجود موجود هستند و اینجور نیست که یکی بر دیگری قائم باشد و یکی در حقیقت معروض باشد و دیگری عارض. «إلا انّ للعقل أن يأخذ المهيّة و يعتبرها وحدها مجرّدة عن جميع أنحاء الوجود» عقل در حقیقت ماهیت را به تنهایی لحاظ میکند و آن را اعتبار میکند مجرد از همه انحاء وجود اعم از ذهنی و خارجی، «حتّى عن هذا التجريد» یعنی این اعتبارش نسبت به اینکه ماهیت از وجود جدا شده است را به معنای اینکه یک لحاظ استقلالی برای ماهیت و یا وجود قائل است. «و یعتبرها وحدها مجردة عن جمیع أنحاء الوجود حتی عن هذا التجرید الذي هو أيضا نحو من أنحاء الوجود» به هر حال این هم باز نحوی از انحاء وجود است که وجود را جدا و ماهیت را جدا فرض میکند.
آن وقت در چنین وضعی «فيصفها» یعنی العقل یصف این ماهیت را «بالوجود ففي هذا الظرف العقليّ هي موصوفة بالوجود» در این ظرف عقلی چون عقل دارد چنین تفکیکی میکند و بعد یک ارتباطی بین ماهیت وجود قرار میدهد آنجا ماهیت متصف است به وجود و ماهیت میشود موصوف و وجود هم صفت او خواهد بود. «و فی هذا الظرف العقلی هی» یعنی این ماهیت» موصوفة بالوجود و مخلوطة به أيضا رعاية لجانبي الخلط و التعرية» برای اینکه این را لحاظ کند که عقل آمده و اولاً تفکیک کرده بعد اینها را کنار هم لحاظ کرده یکی را صفت و دیگری را موصوف قرار داده است «رعایة لجانبی الخلط» آن وقتی که وجود و ماهیت را باهم میبیند «و التعریة» آن وقتی که عقل آمده و بین وجود و ماهیت تفکیک قائل شده است.
مرحوم صدر المتألهین میفرماید که ما اصلاً در یک جایگاه و موقعیت بسیار فرازمندی هستیم اصلاً وضعیت ما بسیار روشن است که ما واقعاً رابطه بین وجود و ماهیت را اصلاً از باب کان تامه میبینیم یک هستی است که بخشی از آن اصیل است که همان وجود باشد و دیگری امر تبعی و ظلی و عرضی است هرگز ما دو تا امر نداریم که مغایرت بین اینها باشد و بعد اتحادی بخواهد برقرار بشود «على أنّا» یعنی ما قائلان به حکمت متعالیه «نحن في متّسع من هذا البحث» چرا؟ برای اینکه «إذا الموجود عندنا» برای اینکه موجود در نزد ما «في الأعيان» در خارج «هو الوجود دون المهيّة» اگر ما میگوییم «الشجر موجود، الحجر موجود، الارض و السماء موجودان» اینها نه بخاطر این است که یک وجودی داریم و یک ماهیتی بلکه ما یک وجود داریم در خارج فقط و ماهیت هم بالعرض و بالتبع جاری میشود «إذ الموجود عندنا فی الأعیان هو الوجود دون الماهیة إلّا بالعرض» ماهیت بالعرض و التبع در خارج موجود است «و هي أمر انتزاعيّ» شما فکر نکنید ماهیت یک چیزی است در خارج مثل بیاض برای جسمیت و دارد عارض میشود و دو تا هستند در خارج. نه! «و هی امر» یعنی این ماهیت از این وجود انتزاع میشود و وجود همانطوری که منشأ انتزاع خود مفهوم وجود است از حدّ این موجود در حقیقت ماهیت انتزاع میشود «و هی امر انتزاعی متّحدة بالوجود و ليست متّصفة به» ماهیت متصف به وجود نیست بلکه ماهیت منتزع است از حد وجود.
این هم شبهه چهارم و وهم چهارم و پاسخی بود که دادند و ذیلاً هم زیادت تحقیق داشتند.
اما وهم اخیر و پایانی به عنوان «و الخامس» این وهم هم مثل سایر وهمها باز براساس این تحلیل میشود که اگر وجود بخواهد در خارج باشد محذوراتی دارد و این محذورات که محال است لازمهاش این است که وجود در خارج تحققی نداشته باشد. نوعاً با این رویکرد وارد بحث میشوند که وجود تحقق وجود در خارج محال است وگرنه اینکه ماهیت بخواهد مجعول باشد نوعاً اینگونه نیست.
اشکالی که به عنوان اشکال پنجم یا وهم پنجم مطرح است این است که بالاخره وجود اگر بخواهد در خارج موجود باشد باید در هیأت عرض باشد چرا؟ چون شما وقتی میگویید شجر موجود است آنکه الآن اصل است و موضوع است و این «موجودٌ» بر آن قائم است عبارت است از آن جوهر و آن جسم. وقتی میگوییم شجر موجود است حجر موجود است ارض و سماء موجود هستند اینها این موجودیتها بر این جواهر حمل میشوند. پس این جوهر تکیهگاه است و وجود به عنوان عرض باید لحاظ بشود.
وجودی که میخواهد عرض باشد چه عرضی است؟ چون اعراض مشخص هستند به عنوان مقولات، نُه مقوله عرضی دارد کمّ و کیف و وضع و أین و متی و جده و أن یفعل و أن ینفعل و امثال ذلک. آیا وجود کدام یک از این اعراض نهگانه است؟ گفتند که وجود یک هیأتی دارد که غیر از قسمت است و غیر از نسبت، قسمت هم که به کمّ میخورد نسبت هم به سایر مقولات عرضی و در حقیقت در حد کیف است. عرض وجود باید کیف باشد چون قابل قسمت نیست اولاً و از مقوله اضافه هم محسوب نمیشود ثانیاً. چون نه هیأت اضافی دارد و نه هیأت قسمتپذیری بنابراین باید که از نوع کیف باشد.
پس این یک هیأتی است که این هیأت قائم است به جوهر که جسم باشد. در چنین فرضی آیا آن جوهری که این هیأت و عرض بر آن عارض است آیا قبلاً موجود است یا نیست؟ اگر آن جوهر بخواهد قبل از این عرض موجود باشد لازمهاش این است که قبل از وجود وجودی داشته باشیم چرا؟ چون الآن ما میخواهیم بررسی کنیم ببینیم که آیا این وقتی میگوییم جسم موجود است یعنی این کون جسمیت را از همین وجود میخواهیم بفهمیم از همین وجودی که عارض میشود. اگر بنا باشد که جسم قبلاً وجود داشته باشد پس این جسم به وجود قبلی موجود است و بعد به وجود بعدی هم موجود خواهد بود و این تحصیل حاصل است و امثال ذلک. یا اصلاً لازمهاش این است که جسم قبل از اینکه وجود پیدا کند وجود پیدا کند و این محذور محذوری است که در حقیقت تقدم موجود بر وجود پیش میآید.
محذور دیگر هم این است که پس لازمهاش این است که چیزی باشد که از وجود هم اعم باشد چرا؟ چون وجود به عنوان عرض بخواهد بر آن عارض بشود پس قبل از این وجود باید یک موجودی باشد باید یک امر دیگری باشد که آن امر موضوع و معروض وجود قرار بگیرد. پس وجود أعم الاشیاء نیست یک چیز دیگری است که نسبت آن با وجود «اعم من الوجه» است یک وقت آن هست وجود نیست یک وقت وجود هست آن شیء نیست و یک وقت هم هست که اینها هر دو باهم هستند. این عموم و خصوص من وجه اتفاق خواهد افتاد.
محذور سوم این است که خیلی خوب، اگر این وجود را ما عرض تلقی کردیم این عرضی است که محل میخواهد این حالّی است که محل میخواهد لازمهاش چیست؟ لازمهاش این است که محلّش قبلاً موجود باشد و موجودیت این محل یعنی چه؟ یعنی اینکه این حال که وجود است مفتقر است و محتاج است در تحققش به یک امری که محلّ او باشد. از آن طرف هم میدانیم که این محل باید موجود باشد به یک وجودی، تا این وجود در آن محل بخواهد قرار بگیرد. تقدّم موجود بر وجود پیش میآید این هم محذوری دیگر.
بنابراین هر کدام از این محاذیر را ما نگاه کنیم و محالات را نگاه کنیم میبینیم که پس وجود نباید در خارج یافت بشود بنابراین اینطور میتوانیم قیاس را پایهریزی کنیم و شکل بدهیم اگر وجود بخواهد در اعیان باشد تردیدی نیست که باید در صورت هیأت باشد و عرضی باشد که به جوهر تکیه میکند و این عرض هم چیزی جز کیف نمیتواند باشد برای اینکه این عرض نه قسمتپذیر است و نه نسبتپذیر. بنابراین این عرض باید روی معروضی تکیه بکند اگر این معروض قبلاً موجود باشد «فیتقدم الموجود علی الوجود» لازمهاش این است که قبل از اینکه وجود بیاید آن شیء تحقق داشته باشد این «و التالی باطل». یا محذور دوم لازمهاش این است که وجود اعم اشیاء نباشد برای اینکه وجود بخواهد بر امری تحقق پیدا بکند به عنوان عرض که آن معروضش باید وجود داشته باشد پس اعم الاشیاء نخواهد بود زیرا برای تحققش نیاز به معروض و موضوع است و محذور سوم این است که اگر این وجود را ما یک امر عرضی گرفتیم که قائم بر موضوع و محل است لازمهاش این است که وجود در تحققش مفتقر به یک امری باشد که آن امر باید وجود داشته باشد. لازمهاش این است که موجود قبل از اینکه وجود پیدا بکند یافت بشود و لازمهاش این است که وجود در تحققش مفتقر به امر دیگری باشد که آن امر اتفاقاً موجود به همین وجود باید باشد.
این محاذیری است که با عنوان اینکه اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد پیش میآید. جناب صدر المتألهین بعد از بیان این محاذیر به پاسخ اینها پرداختهاند. «و الخامس: إنّ الوجود لو كان حاصلا في الأعيان» اگر وجود بخواهد در اعیان حاصل باشد «و ليس بجوهر» و طبیعی است که نباید در جوهر باشد بنابراین «فيكون هيئة قائمة بجوهر» چرا نمیتواند جوهر باشد؟ برای اینکه این متکی به غیر یافت میشود. وقتی میگوییم «شجر موجود است» یعنی این موجودیت متکی به غیر است یک جوهری ما باید داشته باشیم که این عرض موجودیت بر آن تکیه بکند. این «فیکون هیئة قائمة بجوهر» این هئیت قائمه علی القاعده باید فقط کیف باشد «فيكون كيفا» چرا؟ «لأنه هيئة قارّة لا يوجب قسمة و لا نسبة» یک هیئت مستقری است و قارّی است که مثل زمان یا مثل خط و سطح و حجم اینها قسمتپذیر نیستند و نسبتپذیر هم نیستند بنابراین لازمهاش این است که کیف باشند. «لأنه» برای اینکه وجود «هیئة قارّة لا یجوب قسمة و لا نسبة إلى أمر خارج» یعنی هیئتی است که موجب قسمت و نسبت نمیشود و به خارج تکیه میکند.
«و قد» در حالی که از یک طرف هم میدانیم «حكموا انّ المحلّ متقدم على العرض» قطعاً باید که جوهر متقدم بر عرض باشد و عرض بر جوهر تکیه بکند این هم از موارد روشن است «و قد حکموا أنّ المحلّ متقدم علی العرض» لازمهاش این است که «فيتقدم الموجود على الوجود» شما با همین عنوان «موجودٌ» میخواهید شجر را در خارج یا در ذهن داشته باشید وقتی میگویید «الشجر موجود» این نیست که از قبل یک موجودیتی برای شجر باشد بعد عنوان «موجودٌ» بخواهد برایش بیاید برای اینکه محذور ما محذور دور خواهد بود برای اینکه اگر بخواهد وجود محقق بشود وجودی که از ناحیه همین وجود محمول بخواهد بیاید نه اینکه قبلاً وجود داشته باشد. «فیتقدم الموجود علی الوجود فيلزم تقدّم الوجود» این یک محذور بود.
محذور دوم این است که «و أيضا يلزم أن لا يكون الوجود أعمّ الأشياء مطلقا» چون وجود اعم الاشیاء است مطلقا چه موجود قبلی باشد چه بعدی باشد چه حین باشد مطلقا اعم است اگر ما این را بخواهیم اینجور فرض کنیم که به عنوان یک هیئت قار و به عنوان کیف فرض کنیم هیچ تردیدی نیست که باید متکی باشد به یک تکیهگاهی که آن تکیهگاه باید قبلاً موجود باشد و این اعمّیت وجود را از کار ساقط میکند «و أیضا یلزم أن لا یکون الوجود أعمّ الأشیاء مطلقا بل الكيفية و العرضيّة أعمّ منه من وجه» لازمهاش این است که بین وجود و عرض در حقیقت یک نوع حالت اعم من وجه بودن باشد یعنی عموم و خصوص من وجه باشد که ما یک امری داریم که غیر از عرض است و موجودیت دارد و عرض میخواهد بر آن تکیه بکند پس او باید قبلاً موجود باشد یا قبلاً تحققی داشته باشد که این لازمهاش این است که موجود و مفهوم وجود و حقیقت وجود اعم الاشیاء نباشد.
محذور سوم این است که «و أيضا إذا كان عرضا» اگر ما این وجود را عرض دانستیم «فهو قائم بالمحلّ» این بدون محل که نمیشود «و معنى أنّه قائم بالمحلّ» معنای اینکه این محل به عرض تکیه میکند یعنی «أنّه» وجود «موجود فيه» در آن محل یافت میشود «مفتقر في تحقّقه إليه» به آن محل «و لا شكّ انّ المحلّ موجود بالوجود فدار القيام و هو محالّ» شکی نیست که این محل باید قبلاً موجود باشد و در حالی که به همین وجودی که الآن میخواهد بر آن حمل بشود این شیء باید که تحقق پیدا کند. وقتی میگوییم «الشجر موجود» نه یعنی چیزی بنام شجر قبلاً موجود بوده است و الآن این «موجودٌ»ی که به عنوان محمول است بخواهد عارض بشود نه! اصلاً به وسیله همین وجود محمولی «موجودٌ» این شجر بناست یافت بشود. «و فدار القیام و هو محال» این محاذیر را هم در فرض اینکه ما وجود را در خارج ببینیم هست.
جوابی که جناب صدر المتألهین میدهند این است که شما حقیقت وجود را نشناختید وجود منزه از حیثیتهای ماهوی اعم از جوهری و عرضی است وجود اعم از آن است که حیثیت کلی داشته باشد و حیثیت شمول و عمومیت داشته باشد وجود متشخص بالذات است و تحقق بالذات دارد و از کلیت و عمومیت و امثال ذلک هم عاری است و در حقیقت حیثیت ماهوی ندارد. ماهیت است که جریان عمومیت و شمول و اطلاق را دارد و وجود اینگونه نیست بنابراین شناخت مناسب نسبت به خود وجود اینگونه از اشکالات و محذورات را نمیآورد.
«و الجواب: انّهم حيث أخذوا في عنوانات المقولات كونها مهيّات كليّة حقّ وجودها العيني كذا و كذا فسقط كون الوجود في ذاته جوهرا أو كيفا أو غيرها» شما آمدید و براساس یک تحلیل ناصحیح گفتید که وجود اگر بخواهد در خارج باشد باید یک هیأت قائمهای بر امری دیگر باشد و آن هیئت قائمه هم چیزی جز عرض نخواهد بود. مگر نمیدانید که وجود یک حقیقتی است که منزه از جوهر و عرض بودن است و اصلاً ماهیت ندارد «و الجواب: انّهم حيث أخذوا في عنوانات المقولات» در عنوان مقولات عشر چه آمده؟ «كونها» این مقولات «مهيّات كليّة حقّ وجودها العيني كذا و كذا» ماهیات کلیت دارد شمول دارد عمومیت و امثال ذلک دارد در حالی که وجود از کلیت و عموم مبرّاست و متشخص بالذات است «فسقط كون الوجود» با این تحلیل روشن میشود که وجود در ذات خودش نه جوهر است نه کیف است نه غیر اینها «فسقط کون الوجود في ذاته جوهرا أو كيفا أو غيرها» چرا؟ «لعدم كونه» وجود «كلّيا»، وجود که کلی نیست ماهیت کلی است و چون ماهیت کلی است طبعاً افرادی دارد ولی وجود که کلی نیست و متشخص بالذات است. «لعدم کون الوجود کلیا بل الوجودات كما سبق» قبلاً هم توضیح دادند که «هويّات عينيّة متشخّصة بأنفسها غير مندرجة تحت مفهوم ذاتي» بنابراین اصلاً شما صبغه ماهوی را به وجود ندهید و بدانید که وجود ذاتاً عاری است و اصلاً ماهیت در حوزه وجود راه ندارد.
«بل الوجوداات کما سبق هویات عینیة متشخصة بأنفسها غیر مندرجة تحت مفهوم ذاتی» بنابراین «فليس الوجود جوهرا في ذاته و لا عرضا» در ذات خودش هرگز جوهر نیست عرض نیست عرض یعنی چه؟ «بمعنى كونه قائما بالمهيّة» بعد هم فرضاً «و على تقدير كونه» وجود «عرضا لا يلزم كونه كيفيّة لعدم كلّيته و عمومه» اصلاً شما چرا اینجوری تلقی میکنید و وجود را اینجوری میبینید؟ فرضاً اگر بخواهد عرض باشد شما باید ببینید که وجود یک مفهوم کلی است وجود حقیقی، وجود عینی و خارجی مراد است «لعدم کلیته» وجود حقیقی و خارجی و عمومیت این امر «و ما هو من الأعراض العامّة و المفهومات الشاملة للموجودات إنّما هو الوجود الانتزاعي العقلي» بله مفهوم وجود این ویژگی را دارد که حیثیت شمول و عمومیت را داشته باشد ولی ما راجع مفهوم وجود صحبتی نداریم بلکه آنچه که مورد بحث ما است حقیقت وجود است و حقیقت وجود متشخص بالذات است و در خارج به عنوان یک موجود خارجی یافت میشود. «و علی تقدیر کونه عرضاً لا یلزم کونه کیفیة لعدم کلیته» کیف باشد نیست کیفیة یعنی کف نیست «لعدم کلیته و عمومه و ما هو من الأعراض العامّة و المفهومات الشاملة للموجودات إنّما هو الوجود الانتزاعي العقلي» توجه داشته باشید آنکه ما از آن سخن میگوییم وجود حقیقی است که مصداق خارجی و عینی دارد و آن متشخص بالذات است. اما آنچه که از اعراض عامه شمرده میشود و از مفهومات شامله که شامل همه موجودات میشود آن عبارتند از مفهوم وجود. «إنما هو الوجود الانتزاعی العقلی».
«و لمخالفته أيضا سائر الأعراض ـ بأنّ وجودها في نفسها عين وجودها لموضوعاتها و وجود الوجود عين وجود المهيّة الموضوعة لها لا وجود غيرها ـ ظهر عدم افتقاره في تحقّقه إلى الموضوع» یکی از محذوراتی که شما بیان کرده بود این بود که وجود اگر بخواهد در خارج تحقق پیدا کند نیازمند به محل است افتقار به محل دارد، شما اگر وجود را بشناسید که وجود متحقق بالذات است این طبعاً به عنوان یک امر عرضی حتی جوهری هم لحاظ نمیشود تا نیازمند به یک محل و مکانی باشد «و لمخالفته أيضا سائر الأعراض» چطور مخالفت دارد؟ «ـ بأنّ وجودها» یعنی وجود اعراض «في نفسها عين وجودها لموضوعاتها» عرض چیست؟ عرض موجودی است که تحقق لنفسه آن عین وجودها لغیرها است. بنابراین «و وجود الوجود عين وجود المهيّة الموضوعة لها لا وجود غيرها ـ» شما اگر وجود را در خارج ملاحظه کنید این عین وجود ماهیت است اینجور نیست که ماهیت محلّی باشد مکانی باشد موطنی باشد که وجود بخواهد در آن موطن قرار بگیرد.
«و لمخالفته أيضا سائر الأعراض» نه تنها کیف نیست سایر اعراض هم نخواهد بود چرا؟ برای اینکه «ـ بأنّ وجودها في نفسها» یعنی اعراض اینجوری هستند که تحقق عینی آنها همانا تحققشان به موضوعاتشان است «لوجوده فی نفسه عین وجوده لغیره» است «بأنّ وجودها فی نفسها عین وجوده لموضوعاتها و وجود الوجود عين وجود المهيّة الموضوعة لها لا وجود غيرها ـ» نه اینکه نیازمند به محلی باشد و موطنی باشد که در آن محل بخواهد یافت بشود.
با این نگاه و مخالفته ایضا سائر الاعراض «ظهر عدم افتقاره في تحقّقه إلى الموضوع» وجود هیچ نوع از اعراض نیست نه عرض کیفی و نه سایر اعراض، زیرا نسبت وجود و ماهیت همانطور که ملاحظه فرمودید نسبت اتحاد است نه نسبت دوئیت و اثنیت. «ظهر عدم افتقاره في تحقّقه إلى الموضوع فلا يلزم الدور المذكور» پس این دور مذکوری که شما گفتید پیش نمیآید. دور این بود که اگر وجود بخواهد در خارج تحقق پیدا کنید نیازمند به محل است و چون محلّش قبلاً باید وجود داشته باشد پس قبل الوجود وجود باید حاصل بشود و وجودِ وجود باید متکی به یک وجود دیگری باشد که آن وجود دیگر هم به همین وجود باید یافت بشود «و التالی بأثره باطل فالمقدم مثله».
فرمودند «هر عدم افتقاره فی تحققه» یعنی عدم افتقار وجود «فی تحققه الی الموضوع» بنابراین «فلا یلزم الدور المذکور» مضافاً به اینکه اگر شما نظر حکمت متعالیه را خواسته باشید اصلاً وجود جوهر و وجود عرض به موجودیت جوهر و موجودیت عرض همراه است و جوهر و عرض به وجود موجود هستند آنها تکیهگاهشان وجود است «على أنّ المختار عندنا» این است که «أنّ وجود الجوهر جوهر بجوهريّة ذلك الجوهر» دیگه از یک جایگاه دیگری این جوهریت بدست نمیآید که این بخواهد بر آن جوهر قرار بگیرد «لا بجوهريّة اخرى و كذا وجود العرض عرض بعرضيّة ذلك العرض لا بعرضيّة اخری» وجود عرض هم عرض هست اما به عرضیت دیگر نیست؛ یعنی شما فکر نکنید که این حالّ و محل دو امر هستند این وجود و ماهیت دو حقیقت هستند! نه، اینها به وجود اتحادی موجودند و آنکه اصیل است وجود است و ماهیت به تبع و به عرض آن یافت خواهد شد.
بنابراین همانطوری که وجود به وجود دیگری یافت نمیشود جوهر بودن هم از راه دیگری غیر از همین وجودی که عارض میشود جوهریت ندارد عرض هم همینطور است اینها اگر ما نگاه درستی به موقعیت وجود داشته باشیم و وجود را بالاصاله بدانیم و کون تام بدانیم در این رابطه کان تامه بخوانیم اینها اضافه نمیشوند و به عنوان یک امر مغایر شناخته نمیشوند بلکه اینها همهشان با عنوان «وجودٌ» و «ماهیةٌ» که باهم موجود هستند لحاظ خواهند شد.