1401/09/06
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ملاصدرا/
جلسه چهل و پنجم از کتاب شریف تفسیر قرآن کریم جناب صدر المتألهین بحث «بسم الله الرحمن الرحیم» سوره مبارکه «فاتحة الکتاب» است.
مرحوم صدر المتألهین بعد از بیان قول «أعوذ بالله من الشیطان الرجیم» و مباحث عمدهای که به این بحث استعاذه برمیگردد وارد «بسم الله الرحمن الرحیم» شدند و اکنون در توضیحاتی که بابت لفظ جلاله و شریفه الله است مطالبی را ذکر فرمودند و همچنین اذکاری که در این رابطه مطرح است و به همین بحث رسیدند به مباحث توحید و توحید را به سه بخش عام و خاص و اخص تقسیم کردند و در این رابطه بیانی را از جناب فخر رازی و تفسیر کبیر ایشان ذکر کردند که این زمینه شده تا بحث مفصل و مبسوطی را در بحث هستیشناسی داشته باشند و به تبع آن برسند به نکته نهایی که توحید خاصی است.
توحید خاصی به نظر و به زعم جناب فخر رازی براساس اصالت ماهیت دارد شکل میگیرد و نگرش آن چنانی داشتند. جناب صدر المتألهین برای رد این نظریه اول آنچه را که فخر رازی در تفسیر کبیرش آورد را آوردند و برای رد آن نظر کاملاً بحث را به صورت مبسوط مطرح کردند و فرمودند که این بحث مشتمل بر پنج فصل است که فصل اول را تحت عنوان «فی ان الوجود هو المجعول بالذات» که آن چیزی که مجعول بالذات است و از ناحیه جاعل جعل میشود وجود است و فصل دوم را در این رابطه که «فی أن الماهیة یستحیل أن تکون اثرا للجاعل و مجعولا له» محال است که ماهیت اثر جاعل باشد و از ناحیه جاعل ماهیت جعل بشود در همین رابطه براهینی را برای اثبات اینکه تنها وجود است که میتواند اثر جاعل باشد در فصل اول آوردند در این فصل براهینی در جهت ابطال نظریه اصالة الماهیة و اینکه ماهیت به هیچ وجه نمیتواند اثر جاعل باشد و دون آن است که مجعول واقع بشود و مطالبی از این دست که در جلسات گذشته آمد.
بعد ایشان فرمودند که برای زیادی استبصار و روشن شدن بحثها نکاتی را باید بیان کنیم که بیان فرمودند اما اوهامات و تنبیهاتی را ایشان دارند ذکر میکنند که در حقیقت اینها همان براهینی است که اصالت الماهویها به زعم خودشان برای اینکه ماهیت مجعول است، یک؛ و اینکه وجود نمیتواند مجعول باشد نکاتی داشتند که یکی یکی جناب صدر المتألهین دارند برطرف میکنند.
یکی از اوهاماتی که آنها داشتند این بود که اگر وجود بخواهد به عنوان وهم ثالث در صفحه 424 اگر وجود بخواهد در اعیان و در خارج باشد بدون تردید باید که صفت ماهیت باشد برای اینکه میگوییم «شجر موجود است، حجر موجود است» این موجودیت وصف و شأنی است برای ماهیت موجوده و ماهیت هم باید قابل و پذیرای این صفت و این وصف باشد. ما تحلیل وجودشناسی بکنیم ببینیم که در این حالت آیا ماهیت باید قبل از وجود یافت بشود یا باید «حین الوجود» یافت بشود یا بعد از وجود یافت بشود؟ و این هر سه صورت باطل است پس وجود در خارج نمیتواند یافت بشود میفرماید که اگر وجود بخواهد در اعیان باشد باید صفت برای ماهیت باشد یعنی وجود در خارج یافت نمیشود و اگر بخواهد یافت بشود فرضاً اگر بخواهد یافت بشود باید صفت ماهیت باشد. وقتی صفت ماهیت بود یکی از این فروض و صور ممکن است که این ماهیت قبل باشد ماهیت بعد باشد و ماهیت مع و همراه باشد و این هر سه باطل است پس بنابراین وجود در خارج محقق نخواهد بود و محال است که وجود در خارج یافت بشود.
این اشکال یا وهمی است که از ناحیه آنها آمده و جناب صدر المتدلهین بعد از بیان این وهم، آن را رد میکند. «الثالث:» یعنی وهم ثالث «إنّه إن كان الوجود في الأعيان صفة للمهيّة و هي قابلة فهي إمّا أن تكون موجودة بعد الوجود فحصل الوجود مستقلا دونها. فلا قابليّة و لا صفتية» اگر وجود در خارج بخواهد یافت بشود باید به عنوان صفت ماهیت باشد و ماهیت هم قابل و پذیرای آن باشد وقتی میگویم که شجر موجود است الآن شجر قابل و پذیرای وجود شده و وجود هم به عنوان صفتی برای ماهیت هست.
در این فرض این موجودیتی که به عنوان وصف برای ماهیت میآید این موجودیت آیا ماهیت باید قبلش وجود داشته باشد یا بعد از آن وجود داشته باشد یا مع باشد؟ هر سه فرض محال است «فهی» یعنی این ماهیت «إمّا أن تكون موجودة بعد الوجود» این اتصافی که ما پذیرفتیم بر فرض این اتصاف باشد ماهیت پذیرای آن است این موجودیت که دارد حاصل میشود برای وجود و این ماهیت قبل از وجود باید موجود باشد؟ لازمهاش این است که «فحصل الوجود مستقلا دونها» لازمهاش این است که اول وجود باشد بدون ماهیت، بعد ماهیت بخواهد تحقق پیدا بکند. اینکه وجود قبل از ماهیت باشد بنابراین نه قابلیتی باشد و نه وصفیتی و صفیتی لازم است برای اینکه وجود قبل از تحقق ماهیت تحقق پیدا کرده است و دیگه اینکه بگوییم وجود صفت ماهیت است و ماهیت پذیرای آن هست اصلاً معنا ندارد. «فهی» یعنی این ماهیت «إمّا أن تكون موجودة بعد الوجود» لازمهاش این است که «فحصل الوجود مستقلا» وجود باید قبلاً یافت بشود «دونها» دون ماهیت، بدون اینکه ماهیت باشد. لازمهاش چیست؟ پس بنابراین «فلا قابليّة» برای ماهیت بالنسبة به وجود «و لا صفتية» این یک صورت.
پس اینکه ماهیت بخواهد بعد از وجود یافت بشود این صحیح نخواهد بود و باطل است. «أو قبله» پس فرض دوم این است که ماهیت قبل از وجود یافت بشود. «فهي» یعنی ماهیت «قبل الوجود موجودة» باید موجود باشد. اگر بخواهد قبل از وجود موجود باشد لازمهاش این است که قبل از اینکه وجود بیاید ماهیتی که «من حیث هی هی لا موجودة و لا معدومة» بخواهد یافت بشود. این باطل و غیر صحیح است «فهی» یعنی ماهیت «قبل الوجود موجودة» یا «أو معه» وجود موجود است. پس «فالمهيّة موجودة مع الوجود لا بالوجود و لها وجود آخر» پس بنابراین اگر بخواهد ماهیت قبل از وجود بخواهد تحقق داشته باشد یعنی ماهیتی که هیچ شأنیت وجود ندارد بخواهد تحقق داشته باشد این باطل است این یک محذور است. «فالماهیة موجودة مع الوجود لا بالوجود» یعنی بالاخره چون هر دو فرض را ایشان کنار هم ذکر کردند «فهی» یعنی این ماهیت یا قبل از وجود موجود است یا «مع الوجود» موجود است. ماهیتی که موجود باشد «مع الوجود لا بالوجود» لازمهاش این است که ما برای وجود یک وجود دیگری فرض بکنیم «فلها وجود آخر» یعنی ماهیت اول باید که بالاخره یک نوع وجودی و تحققی داشته باشد تا وجود برای او به عنوان وصف و صفت بیاید و او پذیرا و قابل وجود باشد. در حالی که ما دیگه وجود دیگری نخواهیم داشت خود ماهیت اگر بخواهد تحقق پیدا بکند به تبع وجود تحقق پیدا میکند نه اینکه خودش بخواهد موجود باشد و بعد وجودش به یک وجود دیگری بخواهد تحقق پیدا کند. «فالماهیة موجودة؟ مع الوجود لا بالوجود» اگر اینگونه است بالوجود نیست پس باید خودش وجود داشته باشد. پس ما یک وجود دیگری میخواهیم برای ماهیت یک وجودی هم میخواهیم برای وجود، لازمهاش این است که یک شیء دو تا وجود داشته باشد «و لها وجود آخر و أقسام التالي باطلة كلّها» یعنی چون سه فرض داشت تالی، مقدم این بود که اگر وجود بخواهد در اعیان باشد به عنوان صفت ماهیت و ماهیت قابل آن است. در این صورت ماهیت یا باید قبل از وجود یا بعد از وجود یا حین الوجود باشد «و التالی بأثره باطل فالمقدّم كذلک» که فرمود «و أقسام التالی باطلة» چه ماهیت بخواهد قبل باشد چه حین بخواهد باشد چه بعد بخواهد باشد محال است. «المقدم کذلک» مقدم یعنی اینکه اگر وجود بخواهد در اعیان باشد این محال است.
این توهمی بود و اشکالی است که آقایان اصالة الماهویها میکنند و میگویند که وجود محال است که در خارج یافت بشود با این تقریری که بیان شد اما جواب این است که ماهیت نه قبل از وجود و نه بعد از وجود است بلکه با وجود موجود است و البته این معیت را ما باید توضیح بدهیم. پس این سه فرضی که توصیف کردید «و التالی بأثره باطل» نه! تالی بأثره باطل نیست تالی سه قسم است دو قسمش باطل است یک قسمش را میپذیریم و صحیح است که ماهیت با وجود موجود است نه قبل از وجود و نه بعد از وجود. اینکه ماهیت با وجود است را توضیح میدهند.
«و الجواب: إنّا نختار انّ المهيّة موجودة معه في الأعيان و ما به المعيّة نفس الوجود» شما تصور نکنید که اگر وجود بخواهد در خارج موجود بشود باید یک وجود دیگری باشد، نه! ماهیت به همین وجود و به همین وجودی که با او هست یافت میشود نه اینکه یک وجود دیگری برای آن وجود بخواهد «و ما به المعیة» آن چیزی که معیت ماهیت و وجود را تأمین میکند خود همین وجودی است که «الذي هي به موجودة فلا يلزم الاحتياج إلى وجود آخر» نه اینکه لازم باشد ما یک وجودی بیاوریم برای اینکه این ماهیت را موجود بکند یا آن وجود را که البته وجود را بخواهد موجود بکند اشکالات قبلی بود. این اشکال این است که بخواهد ماهیت را موجود بکند که این ماهیت موجود با آن موجود باهم متحد میشوند. «و ما به المعیة» آن چیزی که معیّت بین ماهیت و وجود را تأمین میکند یک وجود زائدی برای ماهیت نیست بلکه همین وجود تأمین کننده این معیّت است «و ما به المعیة نفس الوجود الذی هی» ماهیت «به» به آن وجود «موجودة» موجود است «فلا یلزم الاحتیاج إلی وجود آخر».
این نمونهاش مثل چیست؟ مثل معیت زمانی است که بین حرکت و زمان چیزی به عنوان معیت وجود ندارد اگر خواستیم بگوییم که زمان و حرکت باهم متحد هستند، متحدند اما عامل اتحاد امری بیرون از خود همین زمان نیست بلکه همین زمان است که عالم اتحاد بین حرکت و زمان است. «كما انّ المعيّة الزمانيّة حاصلة بين الحركة و الزمان الذي حصلت فيه بنفس ذلك الزمان» این الذی یعنی آن معیتی که حاصل است این معیت «فیه بنفس ذلک الزمان» یعنی در ارتباط حرکت و زمان، ما به یک زمان دیگری نیاز نداریم بلکه این معیت حاصل است به نفس همین زمان. «بلا زمان آخر حتّى يكون للزمان زمان آخر». مضافاً به اینکه اساساً ما این اتصافی را که میخواهیم بین وجود و ماهیت بدانیم و بگوییم که ماهیت متصف به وجود است و وجود وصفی برای اوست اینها یک سلسله احکام و بیانات عقلی است و ذهنی است وگرنه در این حوزهای که بحث کان تامه اشیاء است و ما میگوییم مثلاً شجر موجود است و حجر موجود است و راجع به کون تام اینها سخن میگوییم اصلاً بحث دوگانگی و معیت به معنای مصطلح راه ندارد.
«على أنّ الحقّ انّ اتّصاف المهيّة بالوجود أمر عقليّ» یک وقتی میگوییم مثلاً «الجسم ابیض» یا «الشجرة مخضرة» اینجا ما حتماً باید دوئیتی و اثنیتی صفت و موصوفی و اتصافی داشته باشیم. ولی در باب اتصاف ماهیت به وجود، اینجور نیست که ما دو تا امر داشته باشیم بلکه یک کون اصلی است که از ناحیه وجود میآید و دیگری با اوست و عینیت ماهیت و وجود را ما در کون تام ملاحظه میکنیم. «علی أن الحق» این است که «ان اتصاف الماهیة بالوجود امر عقلیّ كاتّصاف الموضوع بما يقوم به» موضوع بما یقوم به در حقیقت دو تا امر نیستند بلکه همان چیزی که عامل قوام موضوع است همان موضوع است و موضوع به آن استوار است وقتی میگوییم مثلاً «الشجر موجود، الحجر موجود» این شجر یک تحققی داشته باشد و موجوداً که بعداً به آن ملحق میشود تحقق دیگر اینطور نیست «کاتصاف الموضوع» به چیزی که «یقوم الموضوع» به آن چیز. بنابراین «فلا قابليّة في الحقيقة» اصلاً قابلیت و پذیرشی مطرح نیست «و لا اتّصاف بل ما في الواقع أمر واحد» در حقیقت ما در کون تام که محمول ما «وجودٌ» است ما یک امر داریم «بلا تقدّم بينها» نه اینکه بین وجود و شجر، وجود و حجر و نظایر آن که در حقیقت ناظر به کان تامه باشد ما تقدم و تأخری داشته باشیم «و لا معيّة بالمعنى المذكور» معنای مذکور یعنی دو تا امر باشند که باهم بخواهند وجود داشته باشند مثل «الجسم ابیض» این بیاض با جسم هست ولی این دو تا دو تا امر هستند که یکی وصف است و دیگری غیر وصف. اما وقتی میگوییم «الشجرة موجودة» یا «الجسم موجود» اینها تقدم و تأخر ندارند معیت ندارند و امثال ذلک که «و تفصيل هذا الكلام مما يطلب في مقامه» که باید در مقامش این مطلب باز بشود. مقامش هم همان جایی است که جناب صدر المتألهین در باب هستی بحث میکنند که هستی یک کون تامی دارد که این کون تام به همراه خود آن ماهیات را بالعرض و بالتبع همراه دارد. اینجور نیست که اینها امور وصفی و صفتی باشند که عارض بر موضوع بشوند نه! بلکه موضوع با تحقق خودش آنها را هم به همراه دارد.
اما «الرابع:» نکتهای که احیاناً اصالة الماهویها در این رابطه دارند باز هم اشکالی در همین سطح است که اگر وجود بخواهد در اعیان و در خارج باشد «إنّ الوجود لو كان في الأعيان لكان قائما بالمهيّة» این را اینگونه دارند تقریر میکنند. میفرمایند که «إن الوجود لو کان فی الأعیان» وجود اگر بخواهد در أعیان تحقق پیدا بکند «لکان» این وجود «قائما بالماهیة» ولی علی القاعده باید ماهیت باشد وقتی میگوییم «الشجرة موجودة» یا «الجسم موجود» یا «الکتاب موجود» این وجود در خارج به این ماهیت تکیه میکند و به این ماهیت قائم است. «فقيامه إمّا بالمهية الموجودة» یا به ماهیت موجوده است «فيلزم وجودها قبل وجودها» لازمهاش این است که ماهیت قبل از اینکه وجود پیدا کند وجود پیدا کند. بالاخره اگر این وجود تکیهگاهش به ماهیت است پس ماهیتی که قبلش باید وجود داشته باشد یعنی قبل از اینکه وجود داشته باشد وجود داشته باشد. این نمیشود!
یا ماهیت معدومه است «أو بالمعدومة» اگر معدومه باشد «فيلزم اجتماع النقيضين» شما میفرمایید که این وجود تکیهگاهش ماهیت است و ماهیت هم معدوم است این چگونه جمع میشود؟ این به همان ترتیبی که بیان شد اجتماع نقیضین میشود برای اینکه ماهیت نباید باشد زیرا این وجود میآید تا ماهیت را ایجاد بکن باید باشد برای اینکه این وجود باید به یک چیزی تکیه بکند. «أو بالمعدومة فیلزم اجتماع النقیضین أو بالمهيّة المجرّدة عن الوجود و العدم فيلزم ارتفاع النقيضين» این استدلال را همانطوری که ملاحظه فرمودید به این صورت است که یک مقدم است و سه تا تالی «و التالی بأثره باطل فالمقدم مثله». میفرمایند که اگر وجود بخواهد در اعیان موجود باشد لزوماً باید به ماهیت تکیه کند. حالا این ماهیت یا موجوده است یا معدومه است یا مجرد از وجود و عدم است. «و التالی بأثره باطل فالمقدم مثله». ماهیت اگر بخواهد ماهیت موجوده باشد محذورش «فیلزم وجودها قبل وجودها» و اگر ماهیت معدومه باشد «فیلزم اجتماع النقیضین» و اگر ماهیت مجرده از وجود و عدم باشد «فیلزم ارتفاع النقیضین» ماهیتی که هم از وجود مجرد باشد هم از عدم مجرد باشد لازمهاش ارتفاع نقیضین است. از این استدلال میخواهند نتیجه بگیرند که پس وجود در خارج تحققش محال است برای اینکه اگر وجود بخواهد در خارج تحقق پیدا کند باید به عنوان صفتی برای ماهیت باشد. حالا این ماهیتی که موضوع است یا قبل از وجود موجود است یا قبل از وجود معدوم است یا قبل از وجود مجرد از وجود و عدم است «و التالی بأثره باطل فالمقدم مثله».
«و الجواب:» جوابی که به این استدلال میدهند این است که «إنّه إن أريد بالمهيّة الموجودة ما هي موجودة بحسب نفس الأمر و بالمعدومة ما يقابلها، فنختار انّ الوجود قائم بالمهيّة الموجودة بهذا الوجود لا بوجود سابق عليه» شما گفتید که اگر ماهیت بخواهد در خارج موجود باشد باید به ماهیت تکیه کند این تکیه به ماهیت آیا ماهیت موجوده است یا ماهیت معدومه است یا ماهیتی که مجرد از وجود و عدم است؟ ما همان فرض اول را قبول میکنیم میگوییم که این وجود قائم است و متصف است به ماهیت موجوده اما ماهیت موجودهای که به نفس همین وجود موجود است نه به وجود دیگری که شما میفرمایید که اگر بخواهد موجود باشد پس قبل از وجود موجود خواهد بود. نه! همین ماهیت موجود است به نفس این وجود.
«إنّه إن أريد بالمهيّة الموجودة ما هي موجودة بحسب نفس الأمر و بالمعدومة ما يقابلها، فنختار انّ الوجود قائم بالمهيّة الموجودة بهذا الوجود لا بوجود سابق عليه» شما تصورتان نسبت به این قضایا را اصلاح کنید ما میتوانیم یک فرض از این فروض سهگانه تالی را بپذیریم. «إن أريد بالمهيّة الموجودة ما هي موجودة بحسب نفس الأمر» ما میگوییم آن ماهیتی که به حسب نفس الامر موجود است «و بالمعدومة» آن ماهیتی که به حسب نفس الامر معدوم است حالا که اینطور شد با این فرض میگوییم که «فنختار انّ الوجود قائم بالمهيّة الموجودة بهذا الوجود لا بوجود سابق عليه» مگر شما به نفس الامر توجه ندارید؟ نفس الامر این ماهیت این است که به وجود موجود است این به وجود موجود بودن یعنی به همین وجودی که الآن با او هست موجود است ما این را میپذیریم البته فضای اصالت وجود خیلی برتر از این گفتگوها است ولی به هر حال این اوهام و تخیلاتی که آمده باید به اینها هم پاسخ گفت.
این وهم دارد که اگر این وجود بخواهد در خارج موجود باشد باید متصف به ماهیت باشد و ماهیت وصف او باشد. آن وقت این ماهیت یا ماهیت موجوده است یا ماهیت معدومه است یا ماهیت مجرده از وجود و عدم است و این هر سه باطل است پس وجود در خارج یافت نمیشود. میفرمایند که چرا، ما میتوانیم بگوییم آن ماهیتی که در نفس الامر موجود است ما با همان کار داریم میگوییم در نفس الامر این ماهیت الآن وجود دارد نفس الامر یعنی تحققی که به لحاظ خارج و واقع دارد به لحاظ خارج و واقع این ماهیت الآن موجود است ولی به نفس «هذا الوجود» نه به وجود دیگر. «فنختار أن الوجود قائم بالماهیة الموجودة» اما «بهذا الوجود لا بوجود سابق علیه كما انّ البياض قائم بالجسم الأبيض بهذا البياض القائم به لا ببياض آخر» وقتی میگوییم که «الجسم ابیض» الآن این جسم متصف است به صفت ابیض و ابیضیت به عنوان یک صفتی قائم است به جسم. این معنایش این نیست که اول جسم باید ابیض باشد تا ابیضیت به عنوان صفت عارض بر جسم بشود. بلکه جسم با همین ابیضیت بیاض بودنش تأمین میشود «کما ان البیاض قائم بالجسم الابیض» اما «بهذا البیاض القائم به» به همین بیاضی که جسم قائم به آن است «لا ببیاض آخر».
«و إن أريد بالموجودة ما يكون الوجود مأخوذا في مرتبة المهيّة من حيث هي فنختار انّه قائم بالمهيّة من حيث هي هي بلا اعتبار شيء من الوجود و العدم و هذا ليس بارتفاع النقيضين عن الواقع بل عن تلك المرتبة إذ الواقع أوسع من تلك المرتبة» این جوابی است که به این وهم و توهم دارند میدهند توهم را همانطور که ملاحظه فرمودید این است که اگر ماهیت بخواهد در خارج موجود باشد اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد باید که قائم به ماهیت باشد و ماهیت بدان متصف بشود. میفرمایند که این ماهیتی که در حقیقت این وجود به او متصف است یا این ماهیت موجوده است یا ماهیت معدومه است یا ماهیت مجرده از وجود و عدم است.
ایشان میفرماید که هر سه محذور دارد «و التالی بأثره باطل فالمقدم مثله». جوابی که دارند میدهند میگویند که ما همان ماهیت موجوده را اگر فرض کنیم بگوییم قسم اول را لحاظ میکنیم ولی این قسم اول را با دو رویکرد توجه میکنیم و با هر کدام از اینها میتوانیم جواب خودمان را بگیریم. «إن أرید بالماهیة الموجودة ما هی موجودة بحسب نفس الأمر و بالمعدوم ما یقابلها فنتخار أن الوجود قائم بالماهیة الموجود بهذا الوجود» اما «و إن أرید بالموجودة» اگر ما بگوییم که ماهیت موجوده مرادمان چیست؟ «ما يكون الوجود مأخوذا في مرتبة المهيّة من حيث هي» بیاییم بگوییم که ماهیت من حیث هی هی در آن وجود باشد «فنختار انّه قائم بالمهيّة من حيث هي هي بلا اعتبار شيء من الوجود و العدم و هذا ليس بارتفاع النقيضين عن الواقع بل عن تلك المرتبة» اگر آمدیم و گفتیم که مرادمان از ماهیت موجوده عبارت است از آن ماهیتی که وجود در مرتبه ماهیت أخذ میشود. آیا وجود در مرتبه ماهیت أخذ میشود یعنی چه؟ یعنی لازمهاش این است که ماهیت «من حیث هی هی بلا اعتبار شیء من الوجود و العدم» این بخواهد که با وجود آمیخته بشود و این محال است زیرا ماهیت «من حیث هی هی» یعنی با توجه به اینکه از هر چه که غیر ماهیت است باید جدا باشد چگونه میتواند چنین ماهیتی وجود در آن راه پیدا کند؟ «و إن أرید بالموجودة» یعنی به ماهیت موجوده «ما يكون الوجود» ماهیتی که وجود «مأخوذا في مرتبة المهيّة من حيث هي» میگوییم که بله ما معتقدیم که در مرتبه ماهیت من حیث هی این تصور دارد اما «فنختار انّه قائم بالمهيّة من حيث هي هي بلا اعتبار شيء من الوجود و العدم و هذا ليس بارتفاع النقيضين عن الواقع بل عن تلك المرتبة إذ الواقع أوسع من تلك المرتبة» در حقیقت همانطور که در خود اصل استدلال و وهم توجه فرمودید گفتند که اگر مراد از ماهیت، ماهیت موجوده باشد محذورش این است اما اگر مراد از ماهیت، ماهیت معدومه باشد که این وجود عارض بر ماهیت معدومه میشود ما اگر بخواهیم ماهیت معدومه باشد «یستلزم ارتفاع النقیضین» چرا؟ برای اینکه ماهیت معدومه یعنی یک ماهیتی که تحقق ندارد. اگر تحقق نداشت یعنی در فرض ذاتش از وجود و عدم عاری است و مجرد است.
این آیا محذور است یا نیست؟ این قطعاً محذور است برای اینکه در یک جایی به اصطلاح ارتفاع نقیضین اتفاق افتاد. در جواب میگویند که ارتفاع نقیضین در مرتبه اشکالی ندارد در مرتبه ذات ماهیات ارتفاع نقیضین اشکالی ندارد. میفرمایند «و إن أرید بالموجودة ما يكون الوجود مأخوذا في مرتبة المهيّة من حيث هي فنختار انّه قائم بالمهيّة من حيث هي هي بلا اعتبار شيء من الوجود و العدم» حالا که در حقیقت اعتباری از وجود و عدم در آن راه ندارد پس ارتفاع نقیضین است ایشان میفرماید که «و هذا ليس بارتفاع النقيضين عن الواقع» چراکه قبلاً هم گذشت که ارتفاع نقیضین محال هست اما ارتفاع نقیضین از مرحله محال نیست در مقام ذات و مرتبه میتواند ماهیت باشد و نه موجوده باشد و نه معدومه. «و هذا لیس بارتفاع النقیضین عن الواقع بل عن تلك المرتبة إذ الواقع أوسع من تلك المرتبة» واقع اوسع از مرتبه است.
ببینید ارتفاع نقیضین نمیتواند از واقع باشد یعنی در واقع نه وجود باشد نه عدم، این محال است. اما ارتفاع نقیضین در مرتبه امکان دارد یعنی در مرتبه ذات اشیاء نه وجود هست و نه ماهیت و این هیچ محذوری ندارد اما در واقع این ماهیت یا هست یا نیست. پس اینکه میفرمایند ارتفاع نقیضین محال است یعنی ارتفاع نقیضین از واقع محال است اما ار مرتبه محال نیست. حالا شاید توضیحاتی داشته باشد که در جلسه بعد این توضیحات را عرض میکنیم.