درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1401/07/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/ملاصدرا/

 

درس چهلم از کتاب تفسیر قرآن کریم جناب صدر المتألهین بحث «بسم الله الرحمن الرحیم» و توضیحاتی که جناب ایشان در باب لفظ جلاله و اسم شریف الله دارند. بحث به اینجا منتهی شد که آنچه در حقیقت از ناحیه واجب جعل می‌شود جز حقیقت هستی نیست. در فضای توحید خاصی نکاتی را جناب فخر رازی در تفسیر خودشان آوردند که جناب صدر المتألهین با بیان آنچه را که جناب فخر رازی در تفسیر کبیر ذکر کردند بحث را به سمتی بردند که نظام وجودی را تحلیل می‌کنند که آیا نظام وجودی بر چه مبنایی استوار است؟

فخر رازی در خصوص اینکه توحید خاصی چگونه است مباحثی را مطرح کردند که این مباحث هیچ پایه فلسفی مناسبی ندارد و به یک نظر غیر صائبی را مطرح می‌کند. صدر المتألهین با طرح آنچه را که ایشان در تفسیرشان آوردند بدان می‌پردازند و می‌خواهند که قول حق در این رابطه مشخص بشود و وقتی مشخص شد نهایتاً آن توحید خاصی که وجود حق سبحانه و تعالی بلاتعیّنی دیده می‌شود این آشکار خواهد شد.

بنابراین گرچه مباحثی که اکنون مطرح است بیشتر بحث‌های وجود و ماهیت است و به اصالت وجود و به اعتباریت ماهیت منتهی می‌شود ولی نهایتاً از آنچه که جناب صدر المتألهین می‌خواهند استفاده بکنند این است که می‌خواهند به توحید خاصی برسند و توحید خاصی را در صرف الوجود می‌بینند و از این جهت مباحث مقدمی و مبادی و مقدماتی که برای وصول به این مرحله که توحید خاصی است را در فضای اصالت وجود و اعتباریت ماهیت ملاحظه می‌فرمایند و آنچه را که جناب فخر رازی در این رابطه بیان داشته است را ناصواب دانسته و اصلاً هیچ ماهیت عقلانی و فلسفی برای آن قائل نیستند و لذا طرح بحث کردند و فرمودند «فالنذکر هذه المقاصد هاهنا علی طریقة الإقتصار و طی بعض مقاطعها و مقدماتها البعیدة لیکون الناظر فی هذا المقال علی بصیرة فی طلب ما ادعیناه من غیر تعب و کلال» آنچه را که ما ادعا می‌کنیم برای اینکه ناظر در این مقام «علی بصیرة» به آن راه پیدا بکند این لازم است که مقدمات را داشته باشد و ما می‌رویم که براساس این مقدمات و این مبادی، بحث را به آن توحید خاصی منتهی بکنیم و آنچه را که ادعای ما است «من غیر تعب و کلال» بدست بیاوریم.

فرمودند «و هی» این نکته‌ای که می‌خواهیم بیان کنیم «مشتملة علی فصول خمسة» بر پنج فصل استوار است و مشتمل بر پنج فصل است فصل اول در این است که وجود مجعول بالذات است یعنی آن چیزی که از ناحیه جاعل جعل شده است اولاً و بالذات وجود است و ماهیت ثانیاً و بالعرض و به تبع عرض او در خارج موجود است و برای ماهیت شأنیتی از این جهت که مجعول باشد نیست لذا فصل اول را به این اختصاص می‌دهند که حجج و براهینی اقامه بشود در اینکه آنچه از ناحیه جاعل جعل بشود چیزی جز وجود نیست و وجود مجعول بالذات است همان‌طوری که در فصل دوم در بحث نفی و طرد اینکه ماهیت بخواهد اثر جاعل باشد بیان می‌کنند لذا عنوان فصل ثانی این استکه «فی ان الماهیة یستحیل فی أن یکون اثرا للجاعل و مجعولة له و علیه براهین» براهینی را در این رابطه اقامه می‌کنند که ماهیت دون آن است که بخواهد مجعول واقع بشود.

در فصل سوم که باز هم راجع به مجعولیت وجود است می‌فرمایند که عده‌ای که آمدند و نسبت ممکنات به واجب را اصل دانستند و به وحدت وجود و کثرت موجود فتوا دادند این سخن هم سخن ناصوابی است و هیچ پایه و اساسی برای این سخن نیست که در حقیقت فصل سوم و دوم باهم مرتبط‌اند و عدم مجعولیت غیر از وجود را از جاعل بیان می‌کنند.

در فصل چهارم بیانشان این است که براساس آنچه را که بیان شده است از نفی و طرد مجعولیت ماهیت و انتصاب موجودات به واجب و به جاعل غیر از وجود، آنچه را که می‌تواند آن توحید خاصی را برای واجب بیاورد جز صرف وجود و اصالت هستی چیز دیگری نیست و این را تحت عنوان «فی الإشارة إلی لمعة من لوامع علم التوحید الخاصی» مطرح می‌کنند و در نهایت هم تحت عنوان «الفصل الخامس فی ان البارئ هو الحق و کل ما سواه باطل دون وجهه الکریم» آنچه که حق است و هیچ باطلی به حریم او راه ندارد در حقیقت جز حق سبحانه و تعالی چیز دیگری نیست و ماسوای واجب سبحانه و تعالی هر چه که هست باطل است «ذلک بأن الله هو الحق و أن ما یدعون من دونه هو الباطل» این همان برهان توحید صرفی است که توحید خاصی است یا خاص الخاص است و جناب صدر المتألهین به دنبال اثبات این معناست.

بنابراین طرح مسائل وجود و ماهیت یک بحث مقدماتی و مبادی‌ای است که راه را می‌خواهد برای توحید خاصی هموار کند این‌جور نیست که جناب صدر المتألهین متوجه نباشند که در این‌گونه از بحث‌ها نباید بحث‌های فلسفی و مباحث عقلی فلسفی را وارد کرد. ایشان فرمودند که «فالنذکر هذه المقاصد هاهنا علی طریقة الاقتصار و طی بعض مبادیئها و مقدماتها البعیدة لیکون الناظر فی هذا المقام علی بصیرة فی طلب ما ادعیناه فی تعب و کلال».

پس ما در بحث اثبات توحید خاصی باید مقدماتی را طی کنیم و مقدمه أولی که در فصل اول مطرح است با عنوان «فی أن الوجود هو المجعول بالذات» مطالبی گفته می‌شود. برای این منظور حجج و براهینی را ذکر می‌کنند که این براهین همان براهین اصالت وجود است که وجود مجعول بالذات است و آنچه که محقق است و تحقق بالذات دارد وجود است و به تبع او ماهیت است و آنچه که دیگران گفته‌اند که وجود امر مصدری و انتزاعی و ذهنی است این مطلب حق است اما مربوط به مفهوم وجود است ولی حقیقت هستی در خارج موجود است و به حق آن مجعول است که حجت اول و برهان اول را در جلسه قبل ملاحظه فرمودید.

در جلسه حجت دومی را ذکر می‌کنند و حجت دوم را با این تحلیل وجودشناسی ذکر می‌کنند به صورت قیاس استثنایی این است که اگر وجود برای اشیاء در خارج موجود نباشد هیچ چیزی تحقق ندارد چون هر چه که هست ماهیت است و ماهیت هم ذاتاً لا وجود است یعنی «من حیث هی لا موجودة و لا معدومة». پس موجودیت اشیاء در خارج بالوجود است و اگر وجود در خارج موجود نباشد هیچ چیزی در خارج نیست در حالی که اشیاء در خارج موجود هستند پس وجود در خارج موجود است.

این استدلالی است که در مقابل اعتباریت وجود بیان می‌کنند. تحلیل وجودشناسانه براساس همین قیاسی است که بیان شده است به صورت قیاس استثنایی این‌جور بیان می‌کنند اگر وجود در خارج موجود نباشد هیچ چیزی در خارج نخواهد بود و لکن ما می‌دانیم «لکن التالی باطل» یعنی اشیاء وجودات در خارج موجود هستند موجودات در خارج هستند پس وجود در خارج موجود است.

بیان شرطیت این است که اگر وجود در خارج نباشد، هیچ چیزی در خارج نیست، چرا؟ برای اینکه ما چیزی در خارج جز وجود و ماهیت نداریم و ماهیت من حیث هی هم که «لا موجودة و لا معدومة» اگر وجود هم در خارج نباشد ماهیت هم در خارج نباشد پس هیچ چیزی در خارج نخواهد بود در حالی که ایشاء در خارج موجود هستند. این هم حجت دومی است که جناب صدر المتألهین ذکر می‌فرمایند. صفحه 417 «حجة اخرى‌ لو لم يكن الوجود للأشياء موجودا أي واقعا في الأعيان لم يوجد شي‌ء من- الأشياء» اگر وجود برای اشیاء در خارج نباشد بحث ذهنی ما نداریم بحث مصدری و انتزاعی نداریم، نه! در خارج اگر وجود برای اشیاء نباشد و وجود در اعیان تحقق نداشته باشد هیچ چیزی نیست در حالی که «و التالي باطل» اشیاء در خارج موجودیت دارند پس وجود برای اشیاء موجود است «فكذا المقدّم».

«بيان الشرطيّة:» این است که ما که ماهیت را می‌شناسیم ماهیت قبل از اینکه وجود به آن انضمام پیدا بکند معدوم است همان‌طوری که موجود نیست معدوم هم نیست اما موجودیت عینی که در خارج ندارد «من حیث هی لا موجوده و لا معدومة» است اگر ماهیت «من حیث هی لا موجودة و لا معدومة» است پس موجود نیست و لکن اشیاء در خارج موجود هستند پس حتماً وجود در خارج هست که اشیاء موجود هستند. «بیان الشرطیة: إن المهيّة قبل انضمام الوجود إليها» قبل از اینکه وجود منضم به ماهیت بشود یا قبل از اینکه وجود را با ماهیت بخواهیم لحاظ بکنیم «أو اعتباره معها أو ما شئت فسمّة» یعنی با قطع نظر از وجود، ماهیتی که هیچ چیزی ندارد اگر ماهیت بخواهد وجود داشته باشد باید آن را به نحوه‌ای با وجود منسوب دید ملحوق دید و بعد به وجود ماهیت فتوا داد. «إن المهيّة قبل انضمام الوجود إليها أو اعتباره معها أو ما شئت فسمّة» این ماهیت «غير موجودة و هو ظاهر» این ظاهر است برای اینکه همگان معتقدند که ماهیت «من حیث هی لا موجودة و لا معدومة».

«و كذلك أيضا إذا اعتبرت المهيّة من حيث هي» اگر ماهیت «من حیث هی» را هم شما بخواهید لحاظ کنید همگان بر این فتوا می‌دهند که بدون وجود، ماهیت هیچ سهمی از هستی ندارد «و كذلك أيضا إذا اعتبرت المهيّة من حيث هي لا مع اعتبار الوجود» یا با انضمام وجود یا با اعتبار وجود «فهي غير موجودة و لا معدومة. فإذن لو لم يكن الوجود موجودا» نتیجه اینکه اگر وجود در خارج موجود نباشد «لم يمكن ثبوت مفهوم أحدهما للآخر» اگر وجود در خارج موجود نباشد هرگز این اتحاد و باهم بودن و اتصاف بین وجود و ماهیت شکل نخواهد گرفت نمی‌توانیم بگوییم «الشجر موجود، الحجر موجود، الارض موجود» نمی‌توانیم بگوییم چرا؟ برای اینکه «فإنّ ثبوت شي‌ء لشي‌ء أو انضمامه إليه أو اعتباره معه أو انتزاعه منه فرع لثبوت المثبت له أو مستلزم له لا أقلّ» یا باید بگوییم اتصاف یک شیء به شیء دیگر، انضمامش اعتبارش هر چه که بخواهد یک شیئی به شیء دیگر داشته باشد، فرع ثبوت مثبت‌له است. حالا اگر فرع نگوییم لااقل مستلزم است یعنی حتماً همزمان باید این مثبت‌له وجود داشته باشد یک وقت است که می‌گوییم «ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له» یک وقتی می‌گوییم «ثبوت شیء لشیء مستلزم لثبوت مثبت له» این استلزام نشان از این است که حتماً باید این وجود در خارج تحقق داشته باشد وگرنه ثبوت یک مفهوم باری مفهوم دیگر اصلاً امکان ندارد.

چرا؟ «للمغايرة بينهما في الثبوت» بالاخره ماهیت یک چیزی است شجر یک چیزی است هستی‌ شجر چیزی دیگر است، چون شجر گاهی وقت‌ها مفهومش هست یا ماهیتش هست ولی وجودش نیست. ما وجود را می‌فهمیم ماهیت شجر را می‌فهمیم ولی گاهی اوقات به عدم اتحاد اینها فتوا می‌دهیم و می‌گوییم «الشجر لیس بموجودة» و امثال ذلک. یک وقتی می‌گوییم نه، «الشجر موجود» این فتوا دادن به اتحاد وجود شجر و ماهیتش در خارج یا فتوا دادن به عدم اتحاد نشان از این است که باید وجود در خارج باشد تا ما بتوانیم فتوای به اتحاد و اتصاف بدهیم. «للمغایرة بین الوجود و الماهیة فی الثبوت و ليس للمهيّة من حيث هي هي مع قطع النظر عن الوجود وجود و ثبوت أصلا» ما این معنا را کاملاً می‌یابیم که ماهیت «من یحث هی هی» با قطع نظر از وجود هیچ وقت به هیچ معنا ثبوتی برایش نیست اصلاً و رأساً ماهیت من حیث هی فقط به ذوات او توجه داریم ماهیت شجر، ماهیت حجر، ماهیت ارض و ماهیت سماء حداکثر هر چه هست همان ذاتیات شجر و حجر هستند و نه بیشتر.

اگر ماهیات اشیاء بدون وجود تصور می‌شوند و هرگز به همراه وجود نیستند «فكيف يتحقّق هناك اتّصاف بالوجود» چگونه می‌توانیم بگوییم که «الشجر موجود، الحجر موجود، الارض موجود»؟ این اتصاف ماهیت بالوجود را تنها در سایه تحقق وجود در خارج می‌توانیم داشته باشیم. «و ليست المهيّة في نفسها موجودة» و ما مطمئن هستیم که ماهیت در مرتبه ذات خودش به هیچ وجه موجود نیست «و لا الوجود في نفسه موجودا» وجود هم در حقیقت بدون جاعل و بدون علت یافت نمی‌شود بنابراین حتماً برای تحقق ماهیت در خارج باید وجود برای او باشد، چون ماهیت که ذاتاً موجود نیست و تحقق آن در سایه و به عرض یک وجودی باید باشد.

«فکیف يتحقّق هناك اتّصاف بالوجود» برای اینکه ماهیت من حیث هی هی که ثبوتی ندارد. «و ليست المهيّة في نفسها موجودة و لا الوجود في نفسه موجودا» یعنی «و لیست الوجود فی نفسه موجودا» وجود اگر بخواهد تحقق پیدا کند علت فاعلی می‌خواهد اما ماهیت برای تحققش نیازمند به امر دیگری است که به آن ماهیت بخواهد وجود عطا بکند.

بنابراین ماهیت دارای دو حیثیت است و وجودات ممکنات دارای یک حیثیت‌اند همان‌طوری که واجب سبحانه و تعالی بدون حیثیت است حیثیت اطلاقیه دارد یعنی نه حیثیت تعلیلیه و نه حیثیت تقییدیه و لکن وجودات اشیاء تنها به حیثیت تعلیلیه محتاج‌اند و لکن ماهیات اشیاء به دو حیثیت تعلیلیه و تقییدیه محتاج هستند.

با تحلیلی که بیان شد ما تا وجود را در خارج نداشته باشیم طبعاً «ثبوت شیء لشیء» هم معنا ندارد و ماهیت نمی‌تواند عارض بر وجود بشود یا وجود عارض بر ماهیت بشود که ماهیت معروض باشد وقتی می‌گوییم «الشجر موجود» «الشجر» معروض است و ماهیت عارض است چه «الشجر موجود» داشته باشد «الوجود شجر» داشته باشیم در هر دو حال ما نیازمند به وجود در خارج هستیم که باید وجود داشته باشد تا ثبوت تحقق پیدا کند. «فلا تكون المهيّة معروضة للوجود» آن وقتی که بگوییم «الشجر موجود» که اینجا ماهیت معروض است «كما اشتهر» مشهور این است که اول ماهیت را مقدم می‌دارند و بعد وجود را و وجود را عارض می‌دانند «و ذهب إليه جمهور الحكماء و لا عارضة له‌» نه ماهیت معروض است و نه عارض است برای وجود «كما ذهب إليه طائفة من العرفاء» که می‌گویند «الوجود هو السماء، الوجود هو الارض، الوجود هو الانسان» که وجود اصل است و ماهیت عارض بر آن است.

«إذ كل من راجع وجدانه و أنصف من نفسه أدرك انّ انضمام معدوم لمعدوم في الخارج أو انضمام مفهوم لمفهوم من غير وجود أحدهما للآخر أو قيامه به أو قيامهما بموجود آخر، غير صحيح» این یک امر فطری است عقل فطری انسان قضاوت می‌کند وجدان عقلی انسانی حکم می‌کند و این انصاف من نفسه است که فتوا می‌دهد که وجود یکی برای دیگری یا قیام یکی به دیگری یا قیام این هر دو به یک موجود دیگر بدون تحقق وجود این صحیح نیست امکان‌پذیر نیست ما دو تا مفهوم داشته باشیم بخواهیم یکی را بر دیگری عارض کنیم و دیگری معروض باشد نمی‌شود. شجر، حجر، ارض و سماء، حتی شجر و وجود، اگر این وجود در خارج تحقق نداشته باشد ثبوت یکی بر دیگری چگونه ممکن است؟ «لو لم یحصل وحدة ما حصلت إذ غیره مثار کثرة أتت» غیر از وجود آن چیزی که می‌تواند اتحاد و ارتباطی ایجاد کند جز وجود چیز دیگری نیست برای اینکه مفاهیم هر کدام نغمه خودشان را دارند ماهیات هر کدام برای خود سازی دارند اینها هرگز جنبه اتحادی ندارند «إذ كل من راجع وجدانه و أنصف من نفسه أدرك انّ انضمام معدوم لمعدوم» مفهوم مثلاً شجر با مفهوم حجر هر دو معدوم‌اند ما اگر انضمام بخواهیم ایجاد بکنیم در خارج یا انضمام دو تا مفهوم وحدت و کثرت، «من غير وجود أحدهما للآخر أو قيامه به أو قيامهما بموجود آخر، غير صحيح و لا مما يجوّزه العقل» نه فطرت و وجدان انسانی صحیح می‌داند این انضمام و این اتحاد را و نه عقل برهانی این را قائل است «و لا مما یجوّزه العقل».

«بل يقضي بامتناعه» بلکه عقل، اگر وجود در خارج نباشد حکم می‌کند که ممتنع است که دو چیز در خارج بخواهند با همدیگر متحد بشوند و یکی به دیگری قائم باشد. «و لهذا قال بعض العلماء: إنّ الفطرة شاهدة بأنّ المهيّة إذا كانت موجودة بنفس وجودها لا قبله كان الموجود بالذات هاهنا هو نفس الوجود لا المهيّة» بعضی از انسان‌هایی که تیزبین هستند و با دقت نظر مسائل را واکاوی می‌کنند این‌جور نظر دادند که فطرت یعنی عقل فطری شهادت می‌دهد که ماهیت اگر موجود هم باشد قبل از اینکه وجود بخواهد به او ملحق بشود این اولاً و بالذات موجود است و ثانیاً بالعرض ماهیت بر آن وجود عارض می‌شود یعنی این‌جور نیست که خود ماهیت بدون وجود بخواهد تحقق داشته باشد. «إن الفطرة شاهدة بأن الماهیة إذا کانت موجودة بنفس وجودها لا قبله کان الموجود بالذات هاهنا هو نفس الوجود لا الماهیة» برای اینکه عقل این را بررسی می‌کند که ماهیت را یک حقیقت بلاوجود می‌شناسد من حیث خالی از وجود و عدم می‌داند اگر ماهیت فرضاً بخواهد یافت بشود الا و لابد حتماً با یک وجودی همراه است که آن وجود آن ماهیت را محقق کرده است «إن الفطرة شاهدة بأن الماهیة إذا کانت موجودة بنفس وجودها» اگر ماهیت بخواهد به نفس وجودش موجود باشد «لا قبله» نه اینکه قبل از اینکه وجود بخواهد به او ملحق بشود این خود همراهی وجود با ماهیتی که با ذات ماهیت همراه است علت و سبب برای موجودیت ماهیت شده است «کان الموجود هاهنا هو نفس الوجود لا الماهیة».

آن کسانی که تیزبین هستند و درون حقائق را ملاحظه می‌کنند وقتی ماهیات را بررسی می‌کنند کاملاً این معنا را می‌فهمند که ماهیت من حیث هی جز یک امر ذهنی و امر عقلی چیز دیگری نخواهد بود زیرا جز ذاتیات که معقولات ثانی منطقی هستند و معقول ثانی منطقی هم عروض و اتصاف هر دو در ذهن هستند بنابراین در خارج چیزی ندارند. «إن الفطرة شاهدة بأن الماهیة إذا کانت موجودة بنفس وجودها لا قبله کان الموجود بالذات هاهنا هو نفس الوجود لا الماهیة كما انّ المضاف بالحقيقة نفس الإضافة لا ما هو المضاف المشهوري» ما یک مضاف مشهوری داریم و یک مضاف حقیقی. مضاف مشهوری همان است که در لفظ می‌گوییم که مثلاً «فرس زید» یا «دار زید» این مضاف مشهوری ات مضافی است مضاف‌الیهی است و اضافه‌ای است که اینها فقط در ذهن شکل می‌گیرد اما اضافه حقیقی آن است که در خارج است و با اضافه‌ای که از ناحیه مضاف برای مضاف‌الیه می‌رسد آن شیء تحقق پیدا می‌کند آن را می‌گویند اضافه حقیقی و مضاف حقیقی. «كما انّ المضاف بالحقيقة نفس الإضافة» در واقع آن مضاف و آن چیزی که اضافه می‌شود خود اضافه‌ای است که بین مضاف و مضاف‌الیه است. مضاف مشهوری آن فاعلی است که در حقیقت در ذهن به عنوان مثلاً «دار زید» که این دار الآن اضافه شده است به زید، این در ذهن شکل می‌گیرد اما آنچه که در عین و در خارج است همان اضافه عینی است که بین دار و زید وجود دارد «كما انّ المضاف بالحقيقة نفس الإضافة لا ما هو المضاف المشهوري».

از مجموع آنچه گفته شد به عنوان برهان دوم برای اصالت وجود و اینکه وجود مجعول بالذات است و ماهیت به تبع مجعول است «فعلم انّ المجعول الصادر من الفاعل هو الوجود و ما قيل انّ المهيّة موجوديّتها باعتبار انتسابها إلى الجاعل التامّ فهو هوس محض» پس آنچه که بعضاً از نظر دیگران گفته می‌شود که ماهیت موجودیتش در سایه انتساب به جاعل تام است این سخن یک سخن غیر واقعی است عقلانی نیست و بر مبنای توهم و هوس شکل می‌گیرد. «فإنّ غير المنتسب إلى شي‌ء إذا انتسب فهو لا محالة بشي‌ء يلحقه انتسب» ماهیت را ما وقتی تحلیل وجودشناسی می‌کنیم آن دون آن است که بخواهد به علتی و جاعلی نسبت پیدا بکند و منتسب بشود باید یک چیزی را شأنیتی در او دید و لیاقتی در او دید و او را با جاعل مرتبط دانست منتسب دانست. وقتی که ماهیت را ما بررسی می‌کنیم هیچ شأنیت و نسبتی بین ماهیت و جاعل وجود ندارد جاعل در حقیقت آن حقیقتی است آن ذاتی است که انشاء وجود دارد و انشاء وجود اولاً و بالذات مال خود هستی و وجود است و ثانیاً و بالعرض این ذاتی که به وسیله این وجود موجود می‌شود این ذات وجود می‌گیرد پس در حقیقت مجعول بالعرض می‌شود اولاً و بالذات وجود مجعول است و ثانیاً و بالعرض ماهیت.

«فإنّ غير المنتسب إلى شي‌ء» که ماهیت منتسب به شیء نیست «إذا انتسب» اگر نسبت پیدا کرد قطعاً «فهو لا محالة بشي‌ء» اگر ماهیت به جاعل انتساب پیدا کرد حتماً توسط یک شیئی است که اول آن شیء به جاعل منسوب است بعد این ماهیت ملحق است «فهو لا محالة بشیء يلحقه انتسب» که آن شیئی که ماهیت به او ملحق شده است انتساب پیدا می‌کند «فلا محالة يتغيّر عما كان» بله ماهیت از حالت استواء خارج می‌شود و تغییر پیدا می‌کند «و يستحيل» یعنی تحول وجودی پیدا می‌کند «إلى حالة و صفة لم تكن حاصلة له من قبل» قبلاً «لا موجودة و لا معدومة» بوده است اما اکنون که در سایه وجود موجود شده است تحول وجودی پیدا کرده و از حالت استواء خارج شده و او بالعرض موجود شده است «فلا محالة یتغیر عما کان و یستحیل الی حالة و صفة لم تکن حاصلة له من قبل فهو بذلك الشي‌ء صار منتسبا» بله ماهیت به سبب وجود منتسب است به جاعل و علت تام. «فيكون المنتسب بالحقيقة ذلك الشي‌ء دونه» دون این امر ماهوی. منتسب بالحقیقة اولاً و بالذات وجود است و ثانیاً و بالعرض ماهیت است. «فعلى هذا يلزم أن يكون المنتسب إلى الجاعل التامّ هو وجود المهيّة دونها» ماهیت من حیث هی همان‌طوری که ملاحظه فرمودید ذاتاً چیزی جز ذاتیات اشیاء نیست مثلاً ماهیت انسان چیزی جز حیوان ناطق نیست حیوان ناطق به جاعل بستگی ندارد و نسبتی ندارد.

بله، اگر از ناحیه جاعل برای انسان وجود جعل بشود به تبع این وجود یا به عرض این وجود، این ماهیت حیوان ناطق هم سر می‌زند. سر زدن حیوان ناطق از وجودِ انسان است نه اینکه حیوان ناطق مستقیماً بتواند از جاعل وجود بگیرد. جاعل وجودِ انسانی را عطا می‌کند وقتی وجود عطا شد ماهیت انسان به تبع این وجود هم منتسب به جاعل خواهد بود «فعلی هذا يلزم أن يكون المنتسب إلى الجاعل التامّ هو وجود المهيّة دونها» وجود انسان وجود شجر وجود حجر این وجودات از جاعل جعل می‌شوند وقتی این وجودات جعل شدند به تبع این وجودات، این ماهیات سر برمی‌آورند و به تبع آنها موجود می‌شوند. «فعلی هذا يلزم أن يكون المنتسب إلى الجاعل التامّ هو وجود المهيّة دونها» آنچه که در حقیقت اصرار جناب صدر المتألهین است و بر اساس این دارند حجج و براهینی را ذکر می‌کنند همین است که ماهیت دون آن است که مجعول باشد و مجعول چیز جز وجود نخواهد بود.