درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1401/06/23

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر/ملاصدرا/

 

جلسه سی و دوم از تفسیر قرآن کریم جناب صدر المتألهین و در باب «بسم الله الرحمن الرحیم» هستیم. مطالبی در این باب گذشت و اکنون به اسم شریف الله رسیدیم. در صفحه 401 بحثی را مطرح می‌کنند در تحت این عنوان که آیا برای معنای اسم جلاله حدی است یا نه؟ چون در فصل قبل عنوانی را مطرح کرده بودند در خصوص اینکه اسم الله به چه معنایی است؟ نام الله را موضوع است در لغت بر چه لفظی بر چه معنایی و در اصطلاح در چه معنایی است؟ اما الآن مشخصاً می‌خواهند بگویند که آیا اسم جلاله الله برایش حدی است یا نیست؟

حد هم از نظر منطقی یعنی اینکه آیا دارای اجزاء ذاتیه مثل جنس و فصل و نظایر آن هست یا نیست؟ چون داشتن حد نشان از این است که یک شیئی دارای ماهیتی است، اولاً؛ و این ماهیت اجزایی دارد جنس و فصلی دارد، ثانیاً؛ و این ماهیات مقوّمات آن حقیقت و ذات هستند و آن ذات از این مقوّمات و اجزاء تشکیل می‌شود. آیا لفظ جلاله الله دارای چنین موقعیتی است؟ باید با تمام صراحت گفت که خیر! لفظ جلاله الله اصلاً در حریم ماهیت نیست و ماهیت جایگاه ندارد که در حریم نام الله قرار بگیرد. ماهیت که همان «ما یقال فی جواب شیء» است «ما یقال فی جواب شیء» که آیا مثلاً «الماء ما هو؟ السماء من هو؟ الأرض ما هو؟» آن جوابی که در مقابل سؤال از «ما هو» داده می‌شود ماهیت است. اولین و بارزترین ویژگی ماهیت، حد داشتن و محدود بودن اشیاء است و با توجه به اینکه واجب سبحانه و تعالی اسم او اسم شریفش و اسم جلاله‌اش الله است و واجب هم حدی ندارد پس بنابراین واجب هم ماهیتی ندارد پس حدی برای واجب نیست.

البته از این جا استفاده می‌کنند اگر واجب و اسم الله اسم شریفه و جلاله الله ماهیت نیست و ماهیتی ندارد، طبعاً اجزائی برای او نیست، طبعاً برهانی هم برای اثبات وجود الله نمی‌شود اقامه کرد، چون حد و برهان مشارک‌اند و هر کجا که حد باشد برهان است و هر کجا که برهان باشد حد است و طبعاً چون واجب سبحانه و تعالی کلمه الله لفظ جلاله اجزائی ندارد و جنس و فصلی برای او نیست پس او حدی ندارد و تبع همان‌طوری که در علم منطق و میزان هم آمده است او برهانی هم برایش اقامه نمی‌شود.

از همین جا استفاده می‌کنند که بنابراین ذات باری سبحانه و تعالی از هر نوع ترکّبی و ترکیبی عاری و منزه است و واجب سبحانه و تعالی را باید در این حد شناخت در این مرتبت شناخت. بعد از اینکه لفظ جلاله را با این ویژگی‌ها تعریف کردند و مشخص کردند که لفظ جلاله حدی ندارد اجزائی برای او نیست و نمی‌شود او را محدود دانست، وارد یک فضای دیگری می‌شوند و اینکه اگر نیست پس جامعیت این اسم نسبت به این همه مفاهیم و اسماء و صفات و نعوت کمالیه چگونه است؟ که از این جامعیت یاد می‌کنند و اینها را به عنوان اجزاء مفهومی از آن یاد می‌شود و نقش این اجزاء چگونه است را و نسبت آنها با لفظ جلاله چیست را توضیح می‌دهند.

پس مقام اول را اجازه بدهید در خصوص اینکه واجب اسم شریفه و لفظ جلاله الله حدی برای او نیست این را توضیح بدهیم. «فصل [اسم الجلالة] فإن قلت: هل لمعنى اسم الجلالة حدّ أم لا؟» آیا برای معنای اسم جلاله الله سبحانه و تعالی حدی هست یا نه؟ که مراد از حد همان حد منطقی است که مرکّب از جنس و فصل است و اجزاء ذاتیه یک ماهیت را حد می‌نامند.

جوابی که برای این سؤال مطرح می‌کنند می‌فرمایند که اول حد را ما معنا بکنیم بعد ببینیم که آیا این حد می‌تواند برای واجب سبحانه و تعالی و لفظ جلاله باشد یا نه؟ «قلت: الحدّ عند الحكماء قول دالّ على تصور أجزاء الشي‌ء و مقوّماته فما لا جزء له و لا مقوّم لذاته فلا حدّ له» بنابراین براساس شکل منطقی می‌فرمایند که حد دارای اجزاء است چیزیکه دارای اجزاء نیست حد ندارد لفظ جلاله چون اجزائی ندارد حدی هم برای او نیست. این یک مطلب بود.

وقتی حد نبود برهانی هم برای اثباتش وجود ندارد. برهان آن وقتی است که ما از ذاتیات یک شیء استفاده می‌کنیم و بر مبنای آن ذاتیات و جنس و فصل در مقام اثبات او قرار می‌گیریم اما اگر چیزی ذاتیاتی نداشت طبعاً برهانی هم برای اثبات وجودش نیست. «و ما لا حدّ له لا برهان عليه لأنّ الحدّ و البرهان متشاركان في الحدود كما بيّن في علم الميزان» منطق. البته در مطالب گذشته این را فرموده بودند که آن حقیقتی که «لا اسم له و لا رسم له و لا اشارة الیه الا بصریح العرفان» این می‌فرماید که راه اثبات او راه شهودی است که انسان‌ها از جایگاه معرفت نفسانی خود او را مشاهده می‌کنند او آفتابی است که قبل از هر چیزی نور اوست که دیده می‌شود و در پرتو نور اشیاء در حقیقت دیده می‌شود. از باب آفتاب آمد دلیل آفتاب ما دلیلی نمی‌خواهیم. خود او به لحاظ ظهور قوی‌ای که دارد آشکار است.

«و إذا تقرّر هذا فلا شبهة في أن ذات الباري لتقدّسه عن شوائب التركيب أصلا سواء كان من الأجزاء الوجوديّة أو الحمليّة أو غير ذلك- على ما اقتضاه برهان التوحيد و الأحدية- فلا حدّ له كما لا برهان عليه» می‌فرماید که وقتی مقرر شد تثبیت شد و روشن شد که واجب سبحانه و تعالی این لفظ جلاله اجزائی ندارد و از شوق ترکیب منزه و مقدس است، این ترکیب خواه از اجزاء وجودیه باشد خواه از اجزاء حملیه باشد که در معمولاً امور ماهوی بکار می‌رود و آن وجودیه هم در ارتباط با احکام معقولات ثانی فلسفی إعمال می‌شود «سواء كان من الأجزاء الوجوديّة أو الحمليّة أو غير ذلك» که هیچ نوع ترکّبی و ترکیبی در ذات واجب سبحانه و تعالی معنا ندارد «على ما اقتضاه برهان التوحيد و الأحدية- فلا حدّ له» پس ما وقتی اجزاء را رأساً و اصلاً نفی کردیم و به هر نوع جزئیتی را در ذات واجب و لفظ جلاله منفی و مردود دانستیم طبعاً حدی برای او نیست و براساس اینکه حدی برای او نیست برهانی هم برای اثبات وجود او نیست.

تا اینجا با نفی ترکیب و جزئیت، هر نوع جزئیتی ما واجب سبحانه و تعالی یعنی این لفظ را منزه از هر نوع اجزائیتی و مقوّمیتی دانستیم و طبعاً وقتی موجودی جزء نداشت حد هم نخواهد داشت و به تبع برهان هم نیست. اما از سوی دیگر، این مفهوم یک مفهوم جامعی است و همه نعوت کلیه و اوصاف جلالیه و جمالیه را شامل می‌شود. آیا این را ما به عنوان اجزاء بدانیم، این اوصاف و نعوت کلیه را؟ یا بیان و طرح دیگری در مسئله است؟

«و أما انّ مفهوم لفظ اللّه هل له حدّ أم لا؟ فالحقّ هو الأول» اما اگر شما بخواهید این مفهوم لفظ الله این اسم شریف الله به لحاظ مفهومیت، یعنی آن چیزی که از آن فهم می‌شود. الله یعنی چه؟ یعنی ذات مستجمع جمیع کمالات. آیا این در این حد که جامع جمیع کمالات است می‌توانیم این را ذات حد بدانیم یا نه؟ «و أما انّ مفهوم لفظ اللّه هل له حدّ أم لا؟ فالاحقّ هو الأول» بله ما می‌توانیم از این جهت او را داری حد بدانیم و مراد از حد ذاتیات و مقومات یک شیء نیستند بلکه معنای جامعی که همه اجزاء وجودی را در بر می‌گیرد در حقیقت این لفظ الله بر آن حکایت می‌کند.

«لأن معناه» یعنی معنای لفظ الله «الموضوع له» آن چیزی که در مقابل لفظ الله وضع شده است «معنى مجمل متضمن لمعاني جميع الصفات الكماليّة» آن معنایی که در مقابل لفظ الله وضع شده است، یک معنای اجمالی و متضمن معانی جمیع صفات کمالیه است این نشان از این است که این اوصاف کمالیه به عنوان اجزاء آن معنای مجمل هستند. «فكلّ معنى من معاني أسماء اللّه يكون جزءا لمعنى هذا الاسم عند التفصيل» اگر ما آمدیم این معنای لفظ الله را یک معنای جامعه و مجمل متضمن جمیع معانی کمالی دانستیم طبعاً این معانی که لفظ الله متضمن آنهاست می‌شوند اجزاء لفظ الله. «لأن معناه الموضوع له معنی مجمل متضمن لمعای جمیع الصفات المالیة فکل معنی من معانی أسماء الله» پس هر معنایی از معانی‌ای که اسماء الله محسوب می‌شوند و تحت عنوان شریف الله قرار می‌گیرند که مستجمع جمیع کمالات است از این جهت می‌شود «جزءا لمعنی هذا الاسم عن التفصیل» ما یک جزئیتی داریم که در فضای ماهیات از آنها یاد می‌کنیم که به جنس و فصل برمی‌گردند. یک جزئیت دیگری داریم که اینها جنبه‌های وجودی دارند و به عنوان اجزاء آن مفهوم جامع الله قرار می‌گیرند. «فکل معنی من معانی اسماء الله یکون جزءا لمعنی هذا الاسم عن التفصیل».

«و قد تقرّر ان الفرق بين الحدّو المحدود ليس إلا بالإجمال و التفصيل» این هم قبلاً در علم منطق و حکمت گذشت که فرق بین حد و محدود این است که حد تفصیلی است و محدود مجمل است حد آن محدود را باز می‌کند و تشریح میک‌ند. «و قد تقرر ان الفرق بین الحد و المحدود لیس الا بالاجمال و التفصیل» یعنی محدود مجمل است و حد مفصل است «و إن التفاوت بين المعنى الإجمالى و المعنى التفصيلي له» برای شیء یا برای الله «ليس إلّا بحسب الإدراك و من جهة الملاحظة دون المدرك و الملحوظ» عاقل و مدرِک برای اینکه بتواند ذات باری را فهم بکند نیاز دارد این ذات را بشکافد تحلیل کند و اجزائی از او به ذهن بیاورد تا بتواند او را درک بکند. آن خدایی که ذاتش عین علم است و عین قدرت است و عین حیات است و عین اراده را چه کسی می‌تواند بفهمد و درک بکند؟ این مدرِک به جهت اینکه بتواند ادراک بکند آن حقیقت اجمالی و بسیط را تبدیل می‌کند به امور مفصله و اجزاء جداشده از یکدیگر تا بتواند ادراک بکند.

«و ان التفاوت بین المعنی الاجمالی و المعنی التفصیلی له لیس إلا بحسب الدراک و من جهة الملاحظة» اگر کسی بخواهد حقیقت حق سبحانه و تعالی را ملاحظه کند راهی جز تفصیل ندارد «دون المدرک و الملحوظ» آن حقیقت واحده از هر نوع ترکیب و کثرتی منزه و عاری است و از شوب ترکیب منزه است. «فإن الألفاظ المذكورة في حد الشي‌ء» که اگر گفتیم «علیمٌ، قدیرٌ، حیٌ، مریدٌ»، «يدل على ما دلّ عليه لفظ المحدود بعينه بدلالة تفصيلية» یک وقت ما می‌گوییم الله سبحانه و تعالی که این در حقیقت محدود است و اجزائی که حیثیت تفصیلی برای این محدود دارند بنام اجزاء حدیه بکار می‌آیند تا آن محدود را برای ما روشن کنند.

می‌فرماید که «فإن الالفاظ المذکورة فی حد الشیء» وقتی می‌گوییم «علیم، قدیر» که اینها نعوت کلیه هستند «تدل علی ما دل علیه لفظ المحدود» اگر ما می‌گوییم الله که لفظ محدود است همین‌ها بر آن امر محدود دلالت می‌کنند اما به دلالت تفصیلیه آن حقیقت را تفصیل می‌دهند و تبیین می‌کنند. تفاوت بین این دو معنای از حد چیست؟ حد اوّلی چیست که منفی است و مردود است در باب لفظ الله؟ حد دوم به چه معناست که این حد مجاز است و انسان می‌تواند این حد را برای واجب استفاده کند؟

«و ليس من شرط الحدّ أن يكون مؤلّفا من جنس و فصل» ما اگر گفتیم حد، بله در اصطلاح منطق حد ناظر به ذاتیات و جنس و فصل و امور ماهوی است. اما حد وقتی در این کتب حکمی و عرفانی استفاده می‌شود این ضرورتی ندارد که آن را مؤلف از جنس و فصل بدانیم «بل» مؤلف است «من أجزاء الشي‌ء سواء كان بعضها- أعم من بعض مطلقا أو من وجه- أو كانت متساوية» این اصطلاحی که حد را حکماء در حکمت بکار می‌برند در مثل لفظ الله، این چه بسا اجزائی باشد که این اجزاء نسبت به کل اجزاء عام باشند و یا مساوی باشند یا عموم و خصوص من وجه باشند «سواء كان بعضها» این اجزاء «أعم من بعض مطلقا» یعنی عموم و خصوص مطلق باشند «أو من وجه» عموم و خصوص من وجه باشند «أو كانت» این اجزاء «متساوية و سواء كانت أجزاء محمولة أو متباينة» خواه این اجزاء اجزائی باشد که قابلیت حمل دارد ثبوتی است یا نه، سلبی و متباین است. «إلا انّ المشهور إنّ الحدّ لا يكون إلا من جنس و فصل» بله مشهور این است آنچه که بیشتر شهرت دارد و در نزد منطقیین و حکماء استعمال می‌شود این همان حد منطقی است که در فضای ماهوی شکل می‌گیرد و شامل جنس وفصل است «إلا انّ المشهور إنّ الحدّ لا يكون إلا من جنس و فصل لما رأوا انّ الطبائع النوعيّة الواقعة تحت إحدى المقولات العشر المشهور حدودها لا يكون إلّا كذلک» معمولاً منطقیین و حکماء که در باب مقولات عشر سخن می‌گویند و از ماهیات مختلف جوهر و عرض یاد می‌کنند آنجا بحث جنس و فصل مطرح است که ناظر به اجزاء ذاتیه است.

«و الحقّ إن كلّ اسم وضع لمعنى واحد جملّي متألّف من معان متعددة عند التفصيل بالفعل أو بحسب التحليل يدلّ عليها ألفاظ متعددة يكون الأول محدودا و الثاني حدا و هكذا معنى اسم اللّه بالقياس إلى معاني جميع الأسماء الحسنى» می‌فرمایند بعد از اینکه این دو فضا روشن شد هم فضای مشهور و مصطلحی که در بین حکماء و منطقیین هست روشن شد و هم روشن شد که یک اصطلاح دیگری از کلمه حد وجود دارد که این حد دارای اجزائی است اما این اجزاء اجزاء منطقی و جنس و فصلی نیستند اجزائی هستند که گاهی اوقات اعم مطلق‌اند گاهی اوقات عموم و خصوص من وجه هستند گاهی اوقات مساوی هستند و اینها نسبتشان با محدود همین قسم‌هایی است که بیان شده می‌باشد و لذا می‌فرمایند حق این است که ما می‌توانیم به این معنا حد را برای لفظ جلاله حق سبحانه و تعالی بکار ببریم.

«و الحقّ إن كلّ اسم وضع لمعنى واحد جملّي» این را به صورت کلی دارند می‌گویند و نام شریف و لفظ جلاله الله هم از این قاعده مستثنی نیست «و الحقّ إن كلّ اسم وضع لمعنى واحد جملّي متألّف من معان متعددة عند التفصيل» حالا یا «بالفعل» این دلالت را دارد یا «أو بحسب التحليل» این را دارد «يدلّ عليها ألفاظ متعددة يكون الأول محدودا و الثاني حدا» یعنی ما می‌توانیم یک سلسله الفاظی داشته باشیم که این الفاظ جملی‌اند متألف هستند از معانی متعدده و اینها عند التحلیل اسمائی و الفاظی با آنها همراه می‌شود که این الفاظ دلالت می‌کنند بر آن معنای جملیّ مؤلف. آن جملیّ مؤلف را ما حد می‌دانیم این الفاظی که دلالت بر جملیّ مؤلف می‌کنند را محدود می‌شماریم. «یکون الأول محدودا» به جهت تفصیلش «و الثانی» که جملی است را حد می‌دانیم. «و هكذا» براساس این قاعده کلی و جامعی که همه الفاظی که این‌گونه هستند با این تحلیل و با این جهت مواجه هستند اسم شریف الله و لفظ جلاله الله هم همین معنا را دارد یعنی این لفظ خودش ذاتاً معنای جملی مؤلفی دارد که محدود است و اسماء و نعوت کلیه حدی هستند حدودی هستند که آن محدود را تفصیلاً بیان می‌کند.

«و هکذا معنى اسم اللّه بالقياس إلى معاني جميع الأسماء الحسنى. فإنّ نسبتها إليه نسبة الحدّ إلى المحدود» یعنی نسبت این اسماء الهیه با اسم لفظ الله «نسبة الحدّ إلی المحدود» این اسماء الله حدود هستند و الله محدود هستند. «إذ التفاوت ليس إلا بنحو الملاحظة مرّة إجمالا و مرّة تفصيلا» ما وقتی لفظ الله را نگاه می‌کنیم می‌بینیم این لفظ جامع است جملی است مؤلف است و در حقیقت از هر نوع تفصیل و تکثری عاری است اما این اسماء و نعوت کلیه‌ای که دلالت بر الله دارند اینها نگرش تفصیلی است که دلالت بر الله دارند. «إذ التفاوت ليس إلا بنحو الملاحظة مرّة إجمالا و مرّة تفصيلا» اگر ما ملاحظه اجمالی داشتیم فقط الله را درک می‌کنیم و می‌گوییم جامع جمیع اوصاف و نعوت کمالیه است.

اما اگر ملاحظه تفصیلی داشتیم می‌آییم و همه این مراتب و اسماء را یاد می‌کنیم «و مرة تفصیلا و هذا مما لا يخلّ ببساطة الذات» اگر ما نگاه تفصیلی داشتیم این هیچ اخلالی به ذات مقدسه احدیه وجود قیومی ایجاد نمی‌کند. «و هذا مما لا یخلّ ببساطة الذات المقدسة» این نگاه تفصیلی به آن مرحله اجمالی موجب اخلال در ذات مقدسه احدیه که دارای نگرش قیومی هست اخلال ایجاد نمی‌کند که «و أحديّة الوجود القيّومي تعالى عن التصوّر و التمثّل و التخيّل و التعقّل لغيره» که حق سبحانه و تعالی منزه است از اینکه کسی بتواند او را تصور کند تمثّل کند تخیل کند تعقل کند، برای اینکه «فإنّ كل ما يدركه العقل من معاني الأسماء بحسب مفهوماتها اللغوية أو الاصطلاحيّة فهي خارجة عن ساحة جناب العزّ و الكبرياء» داشته باشیم این را دقت کنیم که همه این کثرت‌ها و نعوتی که مطرح می‌کنیم همه به جهت ملاحظه است به جهت ادراک است به جهت تعقل و تصور است «فإنّ کل ما یدرکه العقل من معانی الأسماء» هر چه که عقل از معانی اسماء مثل علیم و قدیر و حی و امثال ذلک را درک می‌کند «بحسب مفهوماتها اللغویة أو الاصطلاحیة فهی» این معانی به لحاظ استقلالی به لحاظ جدا بودن از آن ذات «خارجة عن ساحة جناب العزّ و الکبریاء و انّما يجد الذهن سبيلا إليها من ملاحظة مظاهرها و مجاليها و من مشاهدة مربوباتها و محاكيها» قابل توجه است از اینکه ما آن حقیقتی که از مرحله ذاتی الوهیت می‌بینیم چون با مرحله ذات هماهنگ است حتماً باید از کثرت و ترکیب منزه باشیم این را باید داشته باشیم. اما از آن طرف هم می‌گوییم که چون انسان‌ها می‌خواهند ادراک کنند ملاحظه بکنند و آن با نحوه وحدت خاصی که آنجاست احدی الذات و الصفات است و از این جهت قابل درک نیست این را باید توجه داشته باشیم که ترکیب واجبی سبحانه و تعالی اصلاً نمی‌تواند مورد توجه باشد بلکه واجب به لحاظ ذات منزه از ترکیب است از شوب ترکیب و تکثر ولی در مقام ملاحظه و ادراک متفاوت است. «و إنما یجد الذهن سبیلا إلیها من ملاحظة مظاهرها و مجاليها و من مشاهدة مربوباتها و محاكيها».

تازه ذهن هم برای درک این نعوت کلیه هم نیازمند است آن مجالی را آن مظاهر آنها و مربوب‌ها را بتواند بنگرد و آنها را شاهد وجود این علم و قدرت بداند. جناب ابن عربی در فصّ نوحی مطالبی دارند که ایشان در این ذیل مطرح می‌کنند «قال» جناب ابن عربی «في الفصّ النوحي[1] :» که آدرسی دادند فصول الحکم صفحه 68، البته فصوص تحقیقات متعددی دارد و چه بسا در تحقیقات دیگر این صفحه نباشد ولی جناب ابن عربی رد فص نوحی این را ذکر می‌کند که «إن للحقّ في كلّ خلق ظهورا خاصّا. فهو الظاهر في كلّ مفهوم و هو الباطن عن كل فهم، إلا عن فهم من قال إنّ العالم صورة[2] هويّته. و هو الاسم الظاهر» جناب ابن عربی می‌فرمایند که حق سبحانه و تعالی در خلقش ظهور و تجلی دارد و به میزانی که این خلق دارد از آن حق حکایت می‌کند ما می‌توانیم آن معنای حقیت را تصور کنیم. «إن للحقّ في كلّ خلق ظهورا خاصّا. فهو الظاهر» یعنی آن حقیقت حق سبحانه و تعالی ظاهر است «في كلّ مفهوم» البته خودش باطن است «و هو الباطن عن كل فهم، إلا عن فهم» یعنی اگر ما این دو تا ملاحظه را کنار هم بگذاریم، آنهایی که از ملاحظه ادراکی به درآمدند و آن حقیقت را می‌بینند طبیعی است که خلق را نمی‌توانند ببینند و مظهر بودن آنها را هم درک نمی‌کنند. اما آن کسانی که توانستند این ملاحظه حق را مستقلاً و خلق را مستقلاً بیابند و ببینند که خلق در حقیقت دارد از آن حقیقت حق حکایت می‌کند می‌توانند این تشخیص را داشته باشند که در حقیقت این ذات باری سبحانه و تعالی از شوق کثرت و ترکیب بیرون است و این کثرت‌ها مال مقام ادراک است. «إن للحقّ في كلّ خلق ظهورا خاصّا. فهو الظاهر في كلّ مفهوم و هو الباطن عن كل فهم، إلا عن فهم من قال إنّ العالم صورة هويّته» اگر کسی به این مرحله از فهم رسید که عالم عکس هویت او دانست، چنین انسانی می‌فهمد که آنکه باطن است این ظاهر نشده بلکه تجلی اوست که ظاهر شده است «و هو الباطن عن کل فهم، إلا عن فهم من قال إنّ العالم صورة هویّته و هو الاسم الظاهر» در حقیقت عالم اسم ظاهری است که دارد از آن باطن حکایت می‌کند.

«كما إنّه بالمعنى روح ما ظهر» در واقع آنچه که در خلق و عالم ملاحظه می‌کنیم روح آن چیزی است که ظاهر شده است. «و هو اسم الظاهر کما إنه بالمعنی روح ما ظهر» آن چیزی که آشکار شده است این روح آن مقام باطنی است «فهو الاسم الباطن فنسبته لما ظهر من صورة العالم نسبة الروح المدبّر للصورة فيؤخذ في حدّ الإنسان[3] باطنه و ظاهره و كذلك كلّ محدود» می‌فرماید که «فنسبته لما ظهر» نسبت اسم باطن با آنچه که ظاهر شده است «من صورة العالم نسبة الروح المدبّر للصورة» صورتی که الآن در عالم وجود دارد که البته مراد از صورت یعنی همین حقائق اشیاء، نه یعنی عکس آن چیزی که در مرآت و اینها وجود دارد. خود همین حقائق موجوده مراد است. «فنسبته لما ظهر من صورة العالم نسبة الروح المدبّر للصورة» یعنی آن روح مدبّر وقتی برای این صورت که همین حقائق عینی و خارجی هستند آشکار می‌شود اینها ظاهر می‌کنند آن حقیقت را. «فيؤخذ في حدّ الإنسان باطنه و ظاهره و كذلك» پس در حد انسان این باطن و این ظاهر آشکار می‌شود «و کذلک كلّ محدود» هر موجودی که محدود است به لحاظ حدّش آن باطن آشکار می‌شود. «فالحقّ محدود بكل حدّ و صور العالم لا تنضبط و لا يحاط بها» صور عالم منضبط نمی‌شود و محاط نمی‌شود به این اسماء و صفات. «و لا يعلم حدود كلّ صورة منها إلا على حدّ ما حصل لكل عالم من صوره» می‌فرماید که پس ما یک قاعده‌ای داریم که آن باطن بخواهد آشکار بشود به نحوه‌ای آشکار می‌شود که در حد صورت عالم ظاهر می‌شود. یعنی باطن می‌شود روح و صورت عالم ظاهر آن روح است.

این اختصاصی به اسم شریف الله ندارد، هر محدودی نسبت به حدش این‌گونه است. «فالاحقّ محدود بکل حد و صور العالم لا تنضبط و لا یحاط بها» صور عالم منضبط نیست و احاطه نمی‌شود به این حدود «و لا یعلم حدود کل صورة منها الا علی حدّ ما حصل لکل عالم من صوره» اجازه بدهید که این بخش را إن‌شاءالله در جلسه بعد بخوانیم دقتی دارد که شاید با توجه به طولانی شدن بحث در جای دیگر در جلسه دیگری بخوانیم.


[1] . فصول الحكم: 68.
[2] . المصدر: صورته و هويته.
[3] . المصدر: الإنسان مثلا.