1401/06/21
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: تفسیر/ملاصدرا/
جلسه سیام از کتاب تفسیر قرآن کریم جناب صدر المتألهین در فصل «بسم الله الرحمن الرحیم» هستیم و اکنون به اسم شریف الله رسیدیم صفحه 397 «و هذه المعاني- كسائر المفهومات- الكلّية ليست من حيث هي هي موجودة و لا معدومة، و لا عامّة و لا خاصّة، و لا كليّة و لا جزئيّة» همانطوری که بیان شد در مقام تعریف و شناخت نسبت به کلمه و اسم شریف الله هستیم که بسیار عنوان بلندمرتبهای است و به لحاظ معرفتی فهم این مرتبه بسیار دشوار است و در آغاز بحث و بررسی پیرامون این کلمه در پیشگاه پروردگار عالم اقرار و اعتراف به عجز و ناتوانی در فهم این معارف داریم و اظهارات ما هم براساس درک و فهمی است که از اینگونه مسائل داریم و امیدواریم که إنشاءالله صائب باشد اما انگیزه ما همانا شناخت توحید و معرفت نسبت به جایگاه الوهیت در حد و توان خود است و قدر طاقة البشریة.
میفرمایند که اسم شریف الله چون جامع نعوت و کمالات مندرجه در آن است همه اسماء و صفات الهی در آن مندرج است و آنچه که از آن بیرون میتراود چیزی جز لمعات نور او و شؤون ذات او نیست. توضیحی که در این بخش از متن میدهند این است که ما دو جور این نعوت کمالی و اوصاف اعتباری ذات حق سبحانه و تعالی را میتوانیم مورد بحث و بررسی قرار بدهیم یک وقت آنها فهم عقلی و ذهنی میکنیم و این اوصاف و نعوت را از ذات الهی جدا میدانیم و برای اینها «بحیاله و استقلاله» معانی و مفاهیمی را در ذهن میپرورانیم. این یک نوع از شناختی است که اعتباری است و ارزش ذهنی فقط دارد.
اما واقع این است که این نعوت و اسمای الهی و اوصاف الهی هرگز از ذات الهی جدا نیستند اینها حقیقت ذهنی و عقلی نیستند بلکه عین خارجیاند که از ذات الهی منعشباند و اشراقات ربانی محسوب میشوند و اینها چیزی جز روابط و اشراقات وجود حق سبحانه و تعالی نیستند نباید ما این دو را به اصطلاح مخلوط کنیم و در حقیقت عین هم بدانیم. یک وقت این نعوت را و این اوصاف را مستقلاً به عنوان اوصاف کمالی میشماریم و اینها را در وعاء عقل و ذهن میبریم اینها واقعیتی است که اینها یک دسته مفاهیم است یک دسته عبارتهای ذهنی و عقلی است و اینها هیچ کدامشان نمیتوانند انوار الهی و شؤونات و نعوت الهی محسوب بشوند.
اما آنهایی که پیوسته از ذات الهی منشعباند و از آن جایگاه دارند تراوش میکنند و رشحات وجودی آن جایگاه است آنها حقیقتاً امر عیبی خارجیاند و نعوت کلیه حضرت حق سبحانه و تعالی محسوب میشوند طبیعی است که در این نگرش اینها آن مفاهیم کلیه و امور عامه و ذهنیه نیستند بلکه اینها حقائق عینی خارجیاند که به میزان ارتباطشان شمول عینی و خارجی دارند.
«و هذه المعاني ـ كسائر المفهومات ـ الكلّية ليست من حيث هي هي موجودة و لا معدومة»، این سلسله از مفاهیم و نعوت و اوصافی که ما از واجب سبحانه و تعالی یاد میکنیم اینها ذاتاً نه موجودند و نه معدوماند و نه عاماند و نه خاصاند اینها یک سلسله مفاهیم کلیهای هستند که در ذهن موجودند و اینها از کلیت و جزئیت یا عمومیت و خصوصیت یا موجودیت و معدومیت هیچ کدام از این فضاها برخوردار نیستند. همانطوری که ماهیت «من حیث هی هی لا موجودة و لا معدومة لا کلیة و لا جزئیة لا عامة و لا خاصة» این مفاهیم هم اینگونه هستند فقط در حد شمول ذهنی در ذهن میمانند. «ليست من حيث هي هي موجودة و لا معدومة و لا عامّة و لا خاصّة، و لا كليّة و لا جزئيّة و ليست هي كالهويّات الوجوديّة التي هي موجودات بذواتها»، اینها هم موجودات کَنده شده و جدای شده از ذات اقدس الهی نیستند مثل شجر و حجر و ارض و سماء که اینها هویات وجودیهای هستند که «بذواتها و بحالها» مستقلاً اکنون در خارج موجود هستند. اینها متشخصاند به هویات خودشان و وجود شخصی خودشان.
اما اینگونه از مفاهیمی که ما از آنها داریم یاد میکنیم و اینها را نعوت کمالیه و شؤون ذاتی حق سبحانه و تعالی میشناسیم اینها «متشخصات بهويّتها لأنّها بمنزلة الأشعّة و الروابط لوجود الحقّ» اینها به منزله اشعه و روابطاند اینها لحظهای از ذات الهی جدا نیستند دو تا ویژگی دارند؛ یک: حقائق عینیاند و نه ذهنی و عقلی. دو: مرتبطاند و بسان روابط و اشعه مرتبط با ذات الهی شناخته میشوند نه اینکه موجوداتی باشند مستقل و دارای هویت مستقله. «لأنها بمنزلة الأشعة و الروابط لوجود الحقّ متى عقلت عقلت مرتبطة بذاته تعالى»، اگر از اینها سخنی میگوییم و مفاهیمی از آنها به ذهن میآوریم اینها را در شرایطی به ذهن میآوریم در اوضاعی به ذهن میبریم که اینها مرتبطاند و ارتباط با مبدأشان و ذات حق سبحانه و تعالی دارند. «متی عقلت» یعنی وقتی این مفاهیم و این نعوت کلیه تعقل میشوند «عقلت مرتبطة بذاته تعالی موجودة بوجوده واجبة بوجوبه بخلاف المعاني الكليّة» اینها چون در صقع ربوبی هستند زمانی میتوانند تعقل بشوند که ارتباطشان با وجود حق سبحانه و تعالی تنگاتنگ باشد.
اینها موجودند به وجود حق، نه به ایجاد حق. باقیاند به بقاء حق نه به ابقاء حق. واجباند به وجوب حق نه ایجاب حق و نظایر آنها. پس اینها یک سلسله مفاهیم کلیه ذهنیه نیستند که منقطع از ذات الهی قابل تصور باشند. «موجودة بوجوده واجبة بوجوبه بخلاف المعانی الکلّیة» ما وقتی علم را قدرت را حیات را اراده را سمیع بودن و بصیر بودن و نظایر اینها را تعقل میکنیم میتوانیم این مفاهیم کلیه را در تراز کلیت ملاحظه کنیم در تراز عمومیت ملاحظه کنیم که اینها عاماند مطلقاند کلیاند و نظایر آنها. اما در این وضع و شرایط که ما به نعوت کلیه حضرت حق و اوصاف کمالیه و جمالیه حضرت حق داریم توجه میکنیم اینها را مرتبط با ذات الهی و الوهیت حق سبحانه و تعالی میبینیم لحظهای از آن ذات ربوبی جدا نیستند تعلقشان به ذات ربوبی قطعی است اینها در صقع ربوبی واجباند به وجوب حق و واجدند به وجود حق سبحانه و تعالی.
«واجبة بوجوبه بخلاف المعانی الکلیة لأنّها قد تصير كليّة في الذهن جزئيّة في الخارج» چون این مفاهیم کلیه در ذهن کلیاند اما در خارج جزئیاند در حالی که «و قد تكون موجودة في العقل معدومة في العين» در حالی که این مفاهیم کلیه در عقل موجودند اما در عین خبری از آنها نیست. وقتی از قدرت مطلق حیات مطلق علم مطلق سخن میگوییم اینها در عقل موجودند اما در عین به این کلیت و عمومیت وجود ندارند. «لأنها قد تصیر کلیة فی الذهن جزئیة فی الخارج» آن مفاهیم در ذهن به عنوان امر کلیاند اما آن کلیت در خارج وجود ندارد تفصیلش که جزئی است در خارج اعم از علم و قدرت و حیات و اینها هستند.
«و لها الحكم و الأثر فيما له الوجود العيني» در وقتی که ما آن مفاهیم کلیه را در قالب وجود عینی میبینیم دارای حکم جزئیت و اثر است و آن از کلیت و شمول افتاده است. «و قد تکون موجودة فی العقل» اما «معدومة فی العین» اینها در عین به صورت کلی و شمول و عام و مطلق یافت نمیشوند بلکه در عین در خارج صرفاً امور جزئیه هستند «و لها الحکم و الأثر فیما له الوجود العینی» وقتی این حقائق کلیه را شما در غالب خارج میبینید جز یک سلسله موجودات عینی جزئی نیستند.
«بل ينسحب عليها أحكام الوجود بالعرض»، بلکه آن مفاهیم کلیه بر این امور جزئیه جاری است ما یک علم کلی داریم این علم کلی فقط در ذهن است مطلق است عام است امور جزئیهای که از علم و قدرت در نشأه عالم امکانی وجود دارد آن امر کلی بر این امور جزئیه جاری و ساری است اینها مصادیق آن امر کلی هستند «بله ینسحب علیها» یعنی بر این موجودات خارجی که به وجود عینی درآمدند علم خارجی قدرت خارجی و اراده جزئیه خارجی و همینطور. «بل ینسحب علیها احکام الوجود بالعرض» اگر میگوییم مثلاً وجود عام است مطلق است کلی است و نظایر آنها، بر این امور جزئیه خارجیه عینیه اطلاق میشود ساری و جاری است و به صورت حکم آنها تحت شمول آن امور کلیه به عنوان مصادیق و افراد آن کلی محسوب میشود. «بل ینسحب علیها أحکام الوجود بالعرض و يتنوّر» این امور جزئیه «بنوره» آن امر کلی «و ينصبغ بصبغه من الوجوب و الوحدة و الأزلية» این احکام عامی که ما به عنوان وجوب یا وحدت یا ازلیت داریم این احکام بر این امور جزئیه که مصادیق و افراد آن مفاهیم کلیه محسوب میشوند آنها بر اینها جاری و ساری هستند.
همین معنا را بعضی از اهل معرفت به تعبیر ایشان «قال بعض أهل اللّه» اینطور تفسیر و بیان میکنند که «الوجود الحق هو اللّه خاصّة من حيث ذاته و عينه لا من حيث أسمائه» ما اگر از ذات الهی بخواهیم حرف بزنیم که در حقیقت آن ذات را به تنهایی و با قطع نظر از اشراقات و شروق و انوار او بخواهیم بنگریم، آن همان حقیقت الهیت و مرتبه الوهیت است که ما به او بنگریم و از آنچه که از او تراوش میکند و رشحات مرتبه الوهیت است ما غافل باشیم. «الوجود الحق هو الله خاصة من حیث ذاته و عینه لا من حیث أسمائه» به لحاظ اسماء و صفات نمینگریم بلکه همان مرتبه الوهیت را مورد توجه قرار میدهیم. «لأن الأسماء لها» برای اینکه اسماء حق سبحانه و تعالی برای آن مرتبه الوهیت «مدلولان:» آنها در حقیقت دو تا مدلول دارند یعنی از دو جهت میشود مرتبه را ملاحظه کرد «أحدهما عينه و هو عين المسمّى و الآخر ما يدلّ عليه مما ينفصل الاسم به عن اسم آخر و يتميّز في العقل» یک وقت این است که ما آن اسماء و صفات را عین ذات الهی و عین مرتبه الوهیت میدانیم بدون اینکه از هم جدا کنیم تفکیک کنیم علم و قدرت، حیات و سمیع بودن بصیر بودن اینها را بدون اینکه نگرش تفصیلی داشته باشیم همه اینها را نگاه وحدت و لفّی و جمعی داریم، این یک مدلول است یک مدلول دیگر هم این است که مااین اوصاف و صفات را از هم جدا شده ممتاز و تفکیکشده میبینیم که هر کدام از آنها اقتضائات خاص خودشان را دارند «لأن الأسماء لها» یعنی برای آن مرتبه ذات و الوهیت «مدلولان: أحدهما: یک مدلول «عینه و هو عین المسمی» یعنی مدلول اول این است که ما آن را عین آن وجود خارجی الله میدانیم و در حقیقت از او جدا نشدهاند تفکیک نشدهاند و تمییزی بین اسماء نیست «و هو عین المسمّی».
مدلول دیگر: «ما هو ما یدلّ علیه» آن چیزی که دلالت میکند بر آن مدلول «مما ینفصل الاسم به عن اسم آخر» وقتی ما میگوییم قدرت ناظر به معنای قدرت هستیم حقیقت قدرت در جایگاه الوهیت هستیم یا وقتی میگوییم علیم ناظر به علم باری سبحانه و تعالی از جایگاه علم و ممتاز از قدرت و حیات و نظایر آن هستیم. «و الآخر ما یدل علیه مما ینفصل الاسم به عن اسم آخر و یتمیز بالآخر فقد بان لك بما هو كلّ اسم عين الآخر» در اینجا برای شما یعنی این نوع از مدلول هر کدام از این مسمّیات از یکدیگر ممتاز هستند و هر کدام بار معنایی خودشان را دارند «و قد بان لک بما هو کلّ اسم عین الآخر و بما هو غيره فبما هو عينه هو الحقّ» اگر ما بخواهیم آن مدلول را که اسم است عین حق بدانیم عین مرتبه الوهیت بدانیم اینها از همدیگر تفکیک شده و ممتاز نیستند اما اگر آنها را جدای از آن مرتبه الوهیت بدانیم هر کدام از آنها حامل معنای خودشان هستند. «و الآخر مما یدل علیه مما ینفصل الاسم به عن اسم آخر و یتمیز بالعقل» در این نوع دوم از مدلول وقتی این اسامی و مفاهیم کلیه و نعوت کلیه را بر آنها اطلاق میکنیم اینها از یکدیگر جدایند و متمایز و تفکیک شده هستند. «و الآخر ما یدل علیه مما ینفصل الاسم به عن اسم آخر و یتمیز بالعقل».
بنابراین از این دو نوع نگاه و دو منظری که وجود دارد که یکی را ما با مرتبه الوهیت میبینیم علم و قدرت و حیات را در متن هویت الهیه و مرتبه الوهیت میبینیم و نوع دیگر این است که همه اینها را جدا شده و متمایز و منفک میبینیم. «فقد بان لک بما هو کل اسم عین الآخر و بما هو غيره» پس برای شما روشن شد که ما دو منظر داریم یک منظر این است که هر اسمی عین دیگری است چرا که در مرتبه الوهیت ما داریم اینها را نگاه میکنیم.
نوع دوم و منظر دوم این است که نه، ما اینها را جدا شده از آن مرتبه الوهیت و هر کدام را ممتاز میبینیم «و قد بان لک بما هو کل اسم عین الآخر»، یک؛ «و بما هو غیره هو الحق» اگر بخواهیم خدا را در آن ظرف حق بودن بنگریم پس این نعوت کلیه و اسماء و صفات عین مرتبه ذات و الوهیتاند و از آن جدا نیستند. «فما هو عینه هو الحق و بما هو غیره هو الحق المتخيّل الذي كنا بصدده» حق واقعی که این اسماء و صفات در او مندرجاند و او جامع این اسماء و صفات و شؤون است و اینها از ذات باری سبحانه و تعالی جدا نیستند. این حق واقعی و مسلّم است.
اما یک حق متخیل هم داریم که ما این صفات را از آن ذات میگیریم اما یک نگاه استقلالی به آنها داریم وقتی میگوییم «علیمٌ» از قدیر و حی و مرید و امثال ذلک جدا میکنیم. میفرماید که آن اوّلی حق مسلّم است و حق بدون تخیل است و اما این دومی حق متخیل است «فبما هو عینه هو الحق» یعنی وقتی که ما این اسماء و صفات را و این مفاهیم کلیه را در عین مرتبه الوهیت مینگریم که از همدیگر جدا نیستند تفکیکی ندارند متمایز نیستند، آن مرحله مرحله حق است «و بما عینه هو الحق و بما هو غیره» اگر این اسماء و صفات را ما در مرحله الوهیت ندیدهایم «هو الحق المتخیل» حق متخیل چیست؟ «الذی کنا بصدده» چون ما آن معنای حق حقیقی را فهم نمیتوانیم بکنیم آن حق حقیقی که هم ذات است و هم همه اوصاف را در خود مندرج دارد و مقام وحدت است و بساطت است و جمعیت است و نظایر آن در آن مرحله درک حق سبحانه و تعالی امکانپذیر نیست اما اگر ما آن حق را جدا کردیم از این اوصاف و این اوصاف را هم از یکدیگر جدا کردیم میتوانیم یک حقی را تصور کنیم که این حق، حقّ متخیل است حقی است که ما به صدد آن هستیم و میتوانیم خدا را در این پرده ملاحظه کنیم.
«و بما هو غیره هو الحق المتخیل الذی کنا بصدده فسبحان من لم يكن عليه دليل سوى نفسه» منزه است آن پروردگاری که بر او جز خودش هیچ چیزی نمیتواند دلیل باشد چه کسی میتواند خدا را در فرضی تصور کند که در آن فرض واحد است بسیط است و همه کمالات را «علی نحو الوحدة و الجمعیة» دارد و هیچ ترکیبی از ذات و اوصاف مطرح نیست و هیچ امتیازی هم بین اوصاف نیست. فهم این حقیقت ناشدنی و محال است. «فسبحان من لم یکن علیه دلیل سوی نفسه و لا يثبت كونه إلا بعينه» این قابل اثبات نیست آن چیزی که در حقیقت بناست از این امر حکایت بکند چیزی جز عین وجود او نیست. این وجودی که اینگونه گسترده است نامتناهی است و همه اوصاف را در حد ذات خود دارد این یک امر جدا و ممتازی است.
یک توضیحی را در ارتباط با حق متخیل میدهند. حق واقعی همانطور که عرض شد آن مرتبه الوهیت است که همه اوصاف و صفات را با خود «علی نحو الوحدة و الجمعیة» دارد که این حق قابل تصور واقعاً نیست و آن بسیط الحقیقهای است که جناب صدر المتألهین از او سخن گفته که احدی «علی وجه الارض» وجود ندارد که بتواند این معنا را تصور کند. این همان معنایی است که انبیاء و اولیاء اظهار عجز کردند «و ما عرفناک حق معرفتک» و این اعتراف به عجز مال این مرتبه و مقام است.
اما یک حق متخیل داریم که ما آمدیم و آن را در ذهن خودمان تفکیک کردیم، جدا کردیم و ساختیم. همانچیزی که حضرت باقر العلوم من الأولین و الآخرین فرموده است که شما هر آنچه را که در باب حق سبحانه و تعالی به ادقّ معانیاش توهم کرده باشید، این صورت خودساختهای است که در حقیقت اوهام شما ساخته و هرگز آن حق مطلق نیست بلکه این حق متخیل است. «نقول مراده من الحقّ المتخيّل ما لوّحناه إليك» همین که الآن برای شما توضیح دادیم که هر کدام از اینها از یکدیگر جدا و هر کدام از آنها از ذات الهی جداست «ما لوّحاناه إلیک من أنّ كلّا من مفهومات الأسماء الإلهية و إن كان بحسب نفس معناه معرّى عن صفة الوجود الحقيقي من الوجوب و القدم و الأزلية إلا انّه ممّا يجرى عليه في نفس الأمر تلك الأحكام و ينصبغ بنور الوجود الأحدي بالعرض لأن صفاته عين ذاته. و هذا النحو من العينيّة و الاتّحاد بالعرض غير ما ألفه الجمهور و جرى عليه اصطلاحهم في الكتب العقلية فيما حكموا عليه بالاتّحاد بالعرض» اینها دقائق حکمی و فلسفی است که در حکمت متعالیه جناب صدر المتألهین از آنها سخن گفته است.
پس ما یک حق حقیقی داریم که دستنایافتنی است و تنها اظهار به عجز و اعتراف به عدم قدرت معرفت آنجا کارساز است اما یک حق متخیل داریم که این ساخته اوهام و اذهان ماست و ما میتوانیم تاحدودی به این حقیقت نزدیک بشویم. میفرمایند که «و إن كان بحسب نفس معناه معرّى عن صفة الوجود الحقيقي من الوجوب و القدم و الأزلية» ما این مفاهیمی که برای حق سبحانه و تعالی «من النعوت الکلیة و الاوصاف الإلهیة» میشماریم اینها از صفت وجوب حق و از ازلیت و وجود و امثال ذلک جدا هستند ما نمیتوانیم آن ذاتی که با معنای وجوب و صمدیت و ازلیت و نظایر آن است این اوصاف را متحد و قرین با آنها بدانیم.
«و إن كان بحسب نفس معناه معرّى عن صفة الوجود الحقيقي من الوجوب و القدم و الأزلية إلا انّه ممّا يجرى عليه في نفس الأمر تلك الأحكام» این احکام البته بر آنها جاری است یعنی آنها را ما اسماء و نعوت کلیه میدانیم ولی در مقام تحقق آنها را نمیتوانیم به حساب وجوب و قدَم و ازلیت بشماریم «الا أنه مما یجری علیه فی نفس الأمر تلک الاحکام و ينصبغ بنور الوجود الأحدي بالعرض» یعنی اگر اینها را موجود بدانیم اینها را ازلی میدانیم اینها در حقیقت بالعرض این مفاهیم بر آنها صادق است وگرنه اگر بخواهیم به عین اوصاف وجوب و ازلیت و اینها باشند قابل درک نیستند «لأن صفاته عين ذاته» اگر ما اوصاف را عین ذات دانستیم این همان حق حقیقی است که جای بحث و گفتگو ندارد که شناخت چنین حقیقتی فوق تصور است و عقل عاجز است از تصور آن.
«و هذا النحو من العينيّة و الاتّحاد بالعرض غير ما ألفه الجمهور و جرى عليه اصطلاحهم في الكتب العقلية فيما حكموا عليه بالاتّحاد بالعرض» میفرماید این نحوه از عینیت و اتحادی که بالعرض برای این مفاهیم و این اوصاف و نعوت الهی بر شمرده میشود این غیر از آن چیزی است که در کتب حِکمی از آنها به عنوان عینیت و وحدت صفات و ذات از آنها یاد میشود «و هذا النحو من العينيّة و الاتّحاد بالعرض غير ما ألفه الجمهور و جرى عليه اصطلاحهم في الكتب العقلية فيما حكموا عليه بالاتّحاد»این نکته قابل توجه است که جمهور حکماء اینها این اوصاف و نعوت کلیه را با ذات یکی میدانند اما این یکی به معنای اتحاد بالعرض است نه اتحاد بالذات که در حقیقت آن اتحاد بالذاتی که همه اوصاف در مرتبه الوهیت بوده و عین هم بلکه عین مرتبه ذات و الوهیت است این چیزی است که فوق تصور است و قابل درک برای جمهور از حکماء نیست.
«و هذا النحو من العينيّة و الاتّحاد بالعرض» آن چیزی که اکنون از آن سخن میگوییم که اینها بالعرض که با این وضع همان حق متخیل دارد شکل میگیرد «و هذا النحو من العینیّة و الاتّحاد بالعرض غير ما ألفه الجمهور و جرى عليه اصطلاحهم في الكتب العقلية فيما حكموا عليه بالاتّحاد بالعرض لان ذلك عندهم جار في اتّحاد العرضيات و المشتقّات المحمولة على موضوعاتها كاتّحاد مثل الأبيض و الأعمى مع زيد مما يشترط فيه قيام معنى المشتق منه و وجوده حقيقة او انتزاعا» دارند تفاوتها و امتیازاتی که بین فهم جمهور و فهم دقیق حکمی اهل حکمت و اهل الله را بیان میکنند.
میگویند یک وقت است که حق را ما مطلق میبینیم و آنگونه که هست میبینیم یک وقت حق را متخیل میبینیم. حق متخیل اوصاف و نعوت را دارد اما اتحاد با ذات یا اتحاد با یکدیگر بالعرض برای اینهاست اما اگر کسی بخواهد حق مطلق را آنگونه که هست بیابد و نه حق متخیل را، باید همه این اوصاف را در مرتبه الوهیت دانسته و اتحاد حقیقی را باید ایجاد کند نه اتحاد بالعرض را. لذا فرمود که «الا أنهم مما یجری من نفس الامر تلک الحکام و ینسبق بنور الوجود الأحدی بالعرض لأنّ صفاته عین ذاته» این آنچه که اکنون داریم میخوانیم که از حق متخیل داریم سخن میگوییم این اوصاف از صفت وجود حقیقی جدا هستند.
دقت بفرمایید! میفرمایند که «نقول مراده من الحق المتخیل ما لوحنا الیک» ما داریم توضیح میدهیم حق متخیل چیست؟ «من ان کلا من مفهومات الاسماء الالهیة» اگر ما میگوییم «علیم، قدیر، حی، مرید»، «و إن کان بحسب نفس معناه معری عن صفة الوجود الحقیقی من الوجوب و القدم و الأزلیة إلا أنه مما یجری علیه فی نفس الامر تلک الاحکام و ینسبق بنور الوجود الأحدی بالعرض» این اوصاف گرچه از صفت وجود حقیقی مثل وجوب و قدم و ازلیت معری است و جدای از آنهاست اما یک نحوه اتحادی با آنها دارد که این را اتحاد عرضی میخوانند «الا أنه فی ما یجری فی نفس الامر تلک الاحکام و ینسبق بنور الوجود الأحدی» اما «بالعرض» آن حقیقتی که از حق واقعی و نه حق متخیل سخن میگوییم اینها با وجود و وجوب و ازلیت هستند اما نه بالعرض. اتحاد بالذات دارند. «لأنه صفاته عین ذاته» برای اینکه صفات واجب سبحانه و تعالی عین ذات اوست و عرضی باهم متحد نیستند. «و هذا النحو من العینیة و الاتحاد بالعرض غیر ما الفه الجمهور و جری علیه اصطلاحهم فی الکتب العقلی فیما حکموا علیه بالاتحاد بالعرض» این نحوه از عینیت و اتحادی که اکنون ما برای اوصاف الهی برمیشمریم غیر از آن چیزی است که جمهور بر آن هستند و اصطلاح آنها در کتب عقلی بر آن جاری است که اینها بالعرض باهم متحد هستند. «لان ذلك عندهم جار في اتّحاد العرضيات و المشتقّات المحمولة على موضوعاتها» اینها به شدت از یکدیگر جدا هستند. اینها عرضاند و نه عرضی.
عدهای عین ذات میدانند عدهای عرضی میدانند و عدهای عرض میدانند. جمهور اینها را عرض میدانند مثل بیاض که روی دیوار است ما اگر دیوار را ابیض میدانیم نه یعنی اینکه جوهر جسمیت با عرض سفیدیت باهم متحدند به اتحاد عرضی و ذات! مثل ضاحک برای انسان باشد! نه، اینها اعراضاند اینها عوارض هستند و نه اعراض و بر جسم عارضاند و جدا هستند. «لأن ذلک عنده مجار فی اتحاد العرضیات و المشتقات المحمولة علی موضوعاتها كاتّحاد مثل الأبيض و الأعمى مع زيد» اینها متحد هستند سفیدی برای زید یا اعمی برای زید هست اما اینجور نیست که اینها متحد با زید باشند با حقیقت یعنی با حیوان ناطقه زید اینها قرین باشند. «مما يشترط فيه قيام معنى المشتق منه و وجوده حقيقة او انتزاعا» که در حقیقت در مثل آنجایی که شرط است در معنای مشتق این است که از آن حقیقت و ذات مشتق باشد اینها اینگونه نیستند «مما یشترط فیه قیام معنی المشتق منه و وجوده حقیقتاً أو انتزاعا» ما آن وقتی که بتوانیم از یک امری که در متن ذات خودش یک وصف کمالی را دارد از آن جدا بکنیم میتوانیم او را متحد بدانیم اما آن دسته از اوصافی که عرضی هستند اینها قابل اتحاد به معنای حقیقی نیستند.
بنابراین این میشود حق متخیل که ما اوصاف واجب سبحانه و تعالی و نعوت را اینگونه ببینیم همانطوری که جسم ابیض را ما بین آن جسمیت و بیاض یک نوع اتحادی ار تخیل میکنیم و فکر میکنیم که اینها متحدند در ارتباط با واجب سبحانه و تعالی و اوصاف و نعوت کلیه هم چنین تصور واهی داریم که باید بدانیم که آنچه که حکماء و جمهور حکماء از آن سخن میگویند این همان حق متخیلی است که از آن حق حقیقی کاملاً جدا و تفکیک شده است.