1403/08/15
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: معاد در حکمت متعالیه
بحث در مشهد رابع به اشراقاتي رسيديم که به عنوا الإشراق السادس داريم بحث را دنبال ميکنيم به عنوان «ذکر تنبيهي» رسيديم. مباحثي که حالا إنشاءالله ملاحظه ميفرماييد يک مقدار اين است که ما فعلاً متنخواني ميکنيم و مباحثي که جناب صدر المتألهين در باب معاد اعم از معاد جسماني معاد روحاني اصل اثبات معاد و احکامي که براي معاد هست را بيان ميکنند. واقعاً حالا يکي از معتقدات اصلي ماست توحيد و نبوت و معاد، به عنوان باورهاي اصلي و اعتقادات رئيسي ماست اين را اگر يک باور نقلي بخواهيم داشته باشيم از راه ايمان به غيب و اينها الحمد لله خدا را شکر همه ما مؤمن هستيم «بما جاء به الرسول(صلوات الله و سلامه عليه»، ﴿و آمن الرسول بما أنزل إليه من ربه و المؤمنون کلّ آمن بالله﴾.
ما از اينکه به اصل آنچه را که از ناحيه پيامبر مکرّم اسلام و وحي و قرآن و عترت طاهره رسيده است اينها را باور داريم اين يک بحثي است. اگر ما به همين فقط اکتفا بخواهيم بکنيم و اين ايمان به غيب را در امر کفايت بدانيم در حقيقت بحثي در اين رابطه نيست. ولي خود وحي و خود رسول گرامي اسلام همين ايمان به غيب را براي ما تشريح کردهاند تبيين کردهاند و از منظرهاي مختلف براي ما باز کردند يعني اين سه منظر نقل و عقل و شهود براي ما خيلي راهگشاست در اينکه ما آنچه را که در اين باب بيان شده است را خوب بيابيم.
فلسفه و کلام عهدهدار تبيين معادند کما اينکه تبيين وحياند تبيين توحيدند و امثال ذلک که به ادله برهاني يا عقلي و امثال ذلک اين مسئله را براي ما تبيين و تشريح کنند. يک باور کلي و اجمالي براي همه ما هست و افتخار ماست به اين اعتقاد و باور به جاي خودش محفوظ. اما آيا اين باور مدلل است برهاني است عقلپذير است قابل ارائه است؟ اگر قابل ارائه بخواهد باشد براي ديگران، اين حتماً بايد مدلل باشد دليل داشته باشد عقلي و برهاني باشد. مخصوصاً اگر ما بخواهيم به غير مؤمنين به غيب بخواهيم مطرح بکنيم و ارائه بکنيم قطعاً با برهان عقلي باشد. نميتوانيم از منظر شهود مطرح بکنيم چون شهود يک امر شخصي است. و نقل هم نميتواند براي اينکه نقل براي باورمندان به آن فقط کفايت ميکند. تنها راهي که قابل ارائه است راه برهان عقلي است.
ببينيم آيا برهان عقلي و دليل قابل قبول فلسفي براي اين امر وجود دارد يا نه؟ اين است که بزرگان، حکما، فلاسفه و خصوصاً اين دسته از حکمايي که دغدغههاي اعتقادي و کلامي دارند مثل جناب صدر المتألهين، چون هيچ حکيمي به اندازه ايشان دغدغه کلامي ندارد. هيچ حکيمي به اندازه ايشان در واکاوي حقائق وحياني تلاش نکرده است. همانطوري که متکلمين هم تلاش نکردند. متکلمين هم در فضاي اصل اعتقادات ما شما شرح تجريد را ملاحظه بفرماييد و شروح ديگري که براي تجريد نوشته شده است آخر خط تلاش متکلمين ما در باب اين مسائل اعتقادي است.
تيپ فلاسفه که عهدهدار اين امر نيستند و ذاتاً خودشان را متعهد به اين امر نميدانند چراکه فيلسوف دارد هستيشناسي ميکند و جنبههاي وجود را ميکاود حالا وجود يا وجود واجب است يا وجود ممکن، الهيات است حالا الهيات بالمعني الأعم يا الهيات بالمعني الأخص. ولي آن کسي که ميدانداري کرده واقعاً در اين فضا با همه وجود به ميدان آمده خدا غريق رحمتش کند و درود خدا بر او بايد اينجور در اين مسائل غرق شده چندين کتاب مبدأ و معاد، مفاتيح الغيب، همين الشواهد، المظاهر و بسياري از آثار ديگر و خود اسفار، چقدر جناب صدر المتألهين در بحث معاد تلاش کرد؟ خيلي. همانطوري که در فضاي توحيد تلاش کرد در فضاي وحي و رسالت مثلاً جلد هفت اسفار در باب اينکه کلام خدا و کتاب خدا چگونه است و چهجوري است؟ تنها کسي که اينجور به ميان آمد و يک تنه کار يک جريان فکري هزارساله را انجام داد. چون آنچه که از جناب شيخ الرئيس و اين طيف هست مشخص است و آنچه که از متکلمين هم آمده مشخص است حتي آنچه که از عرفا هم در اين رابطه آمده مشخص است.
عرفا دغدغههاي اينجور کلامي نداشتند. عرفا دغدغههاي شهودي داشتند حقائقي که مشاهده ميکردند حالا مخصوصاً سرآمد آنها جناب ابن عربي و ديگران دغدغههاي شهودي را داشتند که ما چه چيزي را مشاهده کرديم و چگونه بوده، مکاشفاتشان را بيان کردند و اظهار کنند اما اينکه دغدغه اين را داشته باشند که بيايند جامعه را به سمت باورهاي اعتقادي خودشان از منظر تازه از منظر شهود هم که قابل انتقال نيست حالا ولو هم جهنم را و بهشت را و قيامت همه را ديده باشند اينکه قابل انتقال نيست.
تنها تلاشي که ميتواند در اين رابطه مثمر ثمر باشد تلاش فيلسوفاني است که تلاش کردند که از منابعي مثل صدر المتألهين درود خدا بر او باد منابع وحياني منابع عرفاني منابع نقلي و کلامي استفاده کردند و همه اينها را سعي کردند مدلّل کنند مبرهن کنند که قابل ارائه باشد و باورپذير باشد. الآن سخن اين است که آيا عرفان به اصطلاح باورپذير است يا نه، فقط يک اعتقادي است که اهل معرفت و امثال ذلک دارند؟ شما يک سيري در اين رابطه داشته باشيد ببينيد که آيا چه کساني و چه جريان فکري در طول اين 1400 سال تلاش کردند تا آنچه که باورها و اعتقادات جهان اسلام هست را مدلل کنند مبرهن کنند قابل ارائه کنند ميبينيد که کسي به اندازه ايشان اين تلاش را نداشته و تلاش مشکوري بوده انصافاً. در باب توحيد به آن صورت، در باب رسالت و وحي به اين صورت، در باب معاد به اين صورت. به حق با اينکه شايد ما بگوييم که اين در رسالت فيلسوف و حکيم نيست و ايشان از اين حرفها به قول ما در کَتش نميرفت که حالا چون فيلسوف است از معاد بحث نکند.
الآن متهم ميکند که آقا! تو فيلسوف نيستي تو متکلم هستي تو الهيداني، تو فيلسوف نيستي فيلسوف بناست مباحث را از منظر هستي بشناسد و شناسايي کند و اينها هستي محض نيستند اينها تعيناتاند از تعينات که شما اثبات معاد کرديد به سلامت، تمام شد و رفت. گفتيد که نفس مجرده بايد همان که در اول بحث بود، نفس مجرده بعد از تجرد بايد در يک عالمي در يک نشأهاي اين حقيقت استمرار داشته باشد چون يک موجود مجرد است و موجود مجرد ابدي است باقي است حالا چگونه باقي ميماند، متفاوت با عقل است نوعي بدن ميخواهد مثلاً. تا اينجا حداکثر آن چيزي است که مگر فيلسوف عهدهدار بحث از تعينات است؟ فيلسوف ميآيد ميگويد که ما در ممکن جوهر داريم عرض داريم جوهر عقل است و نفس است و ماده است و صورت است و جسم. تمام شد، با من ديگه کاري نداريد، چون تعينات که مال من نيست. من از وجود «بما أنه وجود» صحبت ميکنم. احکام وجود اقسام عام وجود و تمام شد. کما اينکه همه فيلسوفان هميناند. الآن طبيعيات اصل اين طبيعي اما اينکه حالا مثلاً کرات سماوي چگونه هستند اين نظام کيهاني چگونه است زمين چگونه است نبات چگونه است جماد چگونه است معادن، اينها را که ديگه فيلسوف بحث نميکند. فيلسوف اصل وجود مادي را بحث ميکند و تمام ميشود ميرود. موجود مادي داريم موجود مادي چيست؟ موجودي است که مرکّب از ماده و صورت باشد. تمام شد و رفت. فيلسوف تا اينجا نبايد باشد. از آن طرف هم ميگوييم که فيلسوف چه ميکند؟ ميگويد که اين نفس مجرده بايد يک نفس باقي ابدي بايد با بدن باشد بسيار خوب! اما اينجور بياييد از مجنت و نار سخن بگوييد و از دوزخ و از عذاب و نحوه عذاب و خلود و تا آخر خلود ايشان ميرود. واقعاً اين کار يک کار فوق العادهاي است.
از اينکه متهم کنند که تو الهيدان هستي و متکلم هستي، اصلاً باکش نيست. او دارد حق را تعريف ميکند. ميگويد در کجا بايد بحث بکنيم پس ما؟ اين تعيني است بنام انسان. انسان تجرد يافته و يک موجود ابدي است از عالم دنيا مفارقت کرده بايد در يک نشأه ديگر بماند. خيلي خوب بماند به سلامت. براي ابد هم بماند با اين بدن حالا مثالي يا بدن هر چه که هست. اما بيايد از اول حشر و نشر و بعث و صراط و کتاب و تطاير کتب و تمام اينها را دارد ايشان بحث ميکند. تمام آيات و روايات خيلي تلاش کرده. يکي را متکلمين تا حالا اين کار را نکردند. مفسر هم فقط همين آيه را تفسير ميکند اما مباحث اعتقادي، اعتقاد بسازد باور بسازد اين يک کاري است که فقط کار ايشان بوده انصافاً. مثلاً حتي عرفاي ما کدام عارفي را داريم حالا جناب ابن عربي از مکاشفات خودش ميگويند يا مثلاً شاگردان ايشان تابعان ايشان اما کسي باور را يعني حقائق شهودي را يعني دغدغه باورمندي داشته باشد مثلاً جناب ابن عربي و تابعان ايشان بيايند و بگويند آن چيزي که ما کشف کرديم و مشاهده کرديم اينها حق است اينها با باورهاي الهي هماهنگ است آن حديث اين ميگويد اين آيه اين را ميگويد اين کشف در مسير اين است، اينجوري که نيست. تمام اينها تلاشي است که اين بزرگمرد انجام داده است. خيلي بزرگمرد است خيلي بزرگمرد است و بيانصافي تمام هم نسبت به ايشان شده است. حتي باورمندان و اهل اعتقاد هم نسبت به ايشان کملطفيهاي فراواني کردند.
ما در اين مسئله اينجور هم جناب صدرا نيست که مثلاً حالا يک نفر بيايد بگويد معاد هست و اينها. نه، کنکاش ميکند حرفش را در ميآورد ميبيند که اين حرف چقدر به اصطلاح ما راستيآزمايي ميکند که چقدر اين حرف حرف قابل قبولي است. الآن از جناب غزالي يک جمله و بياني را دارند تحليل ميکنند ميگويند اين چه حرفي است؟ خيلي اجمال دارد خيلي ابهام دارد سخنان جناب غزالي. آقاي غزالي از نظر شخصيت اخلاقي و عرفاني مورد قبول جناب صدرا است و خيلي جاها هم نقل قول از ايشان ميکند اما اينکه حرفهايش را آن حرفهاي ناصواب و نادرستي که در باب تحافت الفلاسفه گفته اين يک بحث، اين را جناب صدر المتألهين يک جوري. اين حرفهايي که در اينجا ميزند در باب اعتقادات و باورها اصلاً ببخشيد حالا احترامش را نگه ميدارد ولي خيلي اين حرفها براي ايشان حرفهاي نازدني است.
در ابتدا جناب صدر المتألهين دو تا قول از ايشان نقل ميکند ميگويد دو تا مطلب را ايشان ميگويد مطلب اول اين است که معاد جسماني آن است که آن امر مفارق يعني نفس تعلق بگيرد به بدني از يک بدني به بدني ديگر. اين معاد جسماني است که نفس از يک بدني به بدني ديگر منتقل بشود. اين يک مطلب.
مطلب ديگر اين است که ايشان گفت که به شدت انکار کرده «و استنکر» غير از «انکر» است «و استنکر» يعني به شدت انکار کرده اينکه اجزاء بدن اول دوباره بخواهد عود بکنند و برگردند. اين دو تا سخن ببينيم آيا قابل جمع است يا نه؟ « ذكر تنبيهي إن الشيخ الغزالي» شيخ يعني شخصيت محترم و بزرگ و استاد«صرح في مواضع من كتبه» صرح که چه؟ «بأن المعاد الجسماني هو أن يتعلق المفارق عن بدن» که همان نفس باشد آنکه مفارقت کرده. اينکه هست که مفارقت نکرده، آنکه مفارقت کرده نفس است. «أن يتعلق المفارق عن بدن» يتعلق چه؟ «ببدن آخر» اين يک مطلب. اين را کنار هم بگذاريم ببينيم که چهجوري ميتوانيم جمع کنيم؟ و از طرف ديگر «و استنكر عود أجزاء البدن الأول» و به شدت هم انکار کرده که بدن اول دوباره بخواهد در معاد برگردد.
توضيح داده است که «قال: إن زيدا الشيخ» زيد پيرمرد و پير شده «هو بعينه الذي كان شابا» اين بدن شاب کجا شصت کيلو هفتاد کيلو هشتاد کيلو الآن شده سي کيلو و چهل کيلو «إن زيد الشيخ هو بعينه الذي کان شابا و هو» همين زيد «بعينه الذي كان طفلا و جنينا و صغيرا في بطن الأم» همهاش زيد بود «مع عدم بقاء الأجزاء ففي الحشر أيضا كذلك» مگر اجزاي بدن زيد در رحم مادر در جواني مانده؟ يا در پيري اين اجزاي بدن مانده؟ در حشر هم همينطور است. اين اجزاء که نميآيد. اگر بخواهد اين اجزاء بيايد لازمهاش اين است که همان زيد پير با همان وضعيت بخواهد در حشر باشد و اين شدني نيست. «مع عدم بقاء الأجزاء» خيلي خوب. تمام شد.
«ففي الحشر أيضا کذلک» در قيام هم همينطور. شما لطفاً بفرماييد که آيا آن اجزاء بدن زيد شيخ با اجزاء زيد شاب و طفل يکسان است؟ يکسان که نيست همانطوري که آنجا يکسان نيست وقتي ميخواهد محشور هم بشود آنجا نيست. «و المتلزمون» جناب غزالي ميگويد «عود الأجزاء مقلدون بلا دراية» اينهايي که ميگويند اين اجزاء بعينه عود پيدا ميکند اينها يک سلسله افراد سادهدل و باورمندي هستند که درايت و تدبير و تفکري و تعقلي در اين رابطه ندارند.
اين مطلب را آقايان ملاحظه فرموديد. جناب صدر المتألهين ميفرمايد که من در اين رابطه ابهام جدي دارم يعني ابهام جدي در کلام وجود دارد چهجور اينها قابل جمع است؟ شما معتقديد به معاد جسماني و معتقديد که معاد جسماني اين است که نفس تعلق بگيرد از يک بدني به بدن ديگر، ولي آن بدن ديگر عين همين بدن نيست. چرا؟ چون عين اين بدن اگر بخواهد برگردد ميشود عود اجزاء بدن و اين شدني نيست. اين همان تناسخ است و يک بدن ديگري نيست.
«أقول: هذا كلام في غاية الإجمال و لم يظهر منه الفرق بين التناسخ و الحشر» دارند اين کلام را ميکاوند جستار و جستجو ميکنند ببينند که حرف حق در اين کلام آيا پيدا ميشود يا نه؟ به تعبيري راستيآمايي ميکنند با ادله و براهين.
شما در باب «و قد علمت أن الحق في المعاد» حق در معاد آنجوري که ما معتقديم معاد جسماني «عود البدن بعينه» اين بدن بعينه باز ميگردد. اينها را ما خودمان هم جمع کنيم عرض ميکنم يک وقت ما متنخواني ميکنيم يک وقت ميخواهيم ببينيم که بالاخره اعتقاد و باور فلسفي ما در اين رابطه چيست؟ عرض کرديم آن بحث اعتقاد و آن «آمن الرسول بما انزل اليه» که تمام هستي ماست تمام باور ماست اين را ما دست نميزنيم. اينها دست نميخورد. حالا با اين امر ميرويم سراغ اينکه اين باور را مدلل کنيم اگر توانستيم مدلل کنيم «طوبي لنا و حسن مآب» اگر نتوانستيم از آن باور دست بر نميداريم چون ما نتوانستيم آن را مدلل کنيم آن باور وحي است آن قابل خدشه نيست ولي همين باور را ببينيم که آيا قابل برهاني کردن هست باورمند کردن و مدلل کردن هست يا نه؟
پرسش: اگر نتوانيم مدلل بکنيم ... به دامن فلسفه گَرد مينشيند؟
پاسخ: نه، شايد کلام را بگويند که نتوانسته کار خودش را انجام بدهد. ولي يک الهيدان اگر فيلسوف باشد يا متکلم باشد بالاخره فلسفه مستحضريد که موضوعش مشخص است «الموجود بما هو موجود» ما از چه چيزي بحث ميکنيم؟ از وجود، احکام عام وجود، اقسام عام وجود و احکام اقسام عام. ميگوييم «الموجود إما واجب أو ممکن» بسيار خوب، اين فلسفه است. الواجب که جداست. «الممکن إما جوهر أو عرض» باز هم فلسفه است چراکه هنوز به تعين نرسيديم. «الوجوهر إما عقل أو نفس أو مادة أو صورة أو جسم» اينها تا اينجا درست است. تا اينجا فلسفه است چرا؟ چون تا تعينات را ما مشخص بکنيم، چون هيچ علمي عهدهدار بيان اصل تعيبنات نيست فلسفه ميگويد که بله ما موجود مادي داريم موضوع علوم را فلسفه اثبات ميکند. وقتي ميگويد ما موضوع مادي داريم به عالِم طبيعي ميدهيم ميگوييم بحث کن. به عالم رياضي ميدهيم ميگوييم بحث کن. براي اينکه جوهر و عرض است و از نوع عرض هم کمّ است تو بحثش کن. تا اين حد وظيفه فليسوف است.
اما وقتي ميخواهيم از اين به بعد تعيني وارد بحث بشويم مرحوم صدر المتألهين مسئله نفس را که مطرح ميکند ميگويد ما موجويد به نام نفس داريم اين قوا و اين امثال ذلک. عالِم اخلاق! بيا اين موضوع نفس را بگير و برو راجع به آن بحث کن. ولي سخن اين است که ميگويد نفس وقتي يک موجود مجرد شد بعد از تجردش باقي است من بايد تکليفش را مشخص کنم. من بايد روشن بکنم اين موجودي که به لحاظ وجودي تجرد دارد و بقاء دارد بايد وضعش را روشن بکنم که اين ميشود مسئله معاد و امثال ذلک.
اين هم يک جمله را بخوانيم «و قد علمت» چرا اين کلام در آن ابهام «و في غاية الإجمال» است؟ «و قد علمت أن الحق في المعاد» حق در معاد «عود البدن بعينه و شخصه» معاد جسماني اين است که بدن بعينه و بشخصه باز گردد نكما يدل عليه الشرع الصحيح من غير تأويل» نياييد توجيه بکنيد، نياييد بگوييد که اين بدن رفت آن بدن آمد آنگونه که جناب غزالي دارد ميگويد «من غير تأويل، و يحكم عليه العقل الصريح من غير تعطيل» ايشان ميگويد که عقل صريح بر اين امر هم دلالت ميکند و حکم ميکند و عقل معطل نيست عقل در اين رابطه معطل نيست.
«ثم قال» بگذاريد براي بعد از نماز.
مستحضريد که در اشراق ششم بحث در البته مشهد رابع «في ابطال ما ذکروه في دفع لزوم التناسخ»، تناسخ را در حقيقت هم اماميه منکرند جداً حکما و متکلمين، و هم ظاهراً اهل تسنن مثل جناب غزالي و اينها هم البته اينها خيلي وضعيتشان استبصارشان خيلي مشخص شد مخصوصاً در ارتباط با جناب غزالي بحث خيلي پيچيدهتر هست و مخصوصاً در اواخر عمر که نظرات و آرائي که ارائه ميکنند، چون يک مطلب بسيار حکيمانهاي حضرت استاد والد بزرگوار دارند ميفرمايند که بزرگان را يعني حالا ادبا باشند حکما باشند فلاسفه عرفا متکلمين، در باب اينکه مثلاً احياناً از چه کسي مدح کردند يا چه کسي را قدح کردند ملاک براي مثلاً شيعه بودن و يا سني بودن و اينها نيست. مدح و قدح براي افراد عوام و تودهها ملاک نيست ولي براي افراد شاخص و علما و فرزانگان مدح و قدح نيست. بلکه نظرات علمي آنها ملاک است. اين خيلي سخن حکيمانهاي است. نظرات علمي آنها ملاک است که اگر مثلاً در باب جبر و اختيار قائل به جبر شدند يا قائل به تفويض شدند اينها معلوم است که از اماميه نيستند اما اينکه گويي اين کنم يا آن کنم خود دليل اختيار است اين صنم، اين نشان از اين است که ايشان نظرات چون آن زمان سنيها يا شيعه بودند يا سني يا ببخشيد جامعه اهل تسنن يا اهل جبر بودند يا اهل اعتزال بودند اماميه که نبودند که قائل به نفي جبر و نفي تفويض باشند. فقط اماميه بود که براساس حضرت امام صادق(عليه السلام) قائل بود به بين الامرين.
اختيار در مقابل تفويض بود. اينکه گويي اين کنم يا آن کنم ـ خود دليل اختيار است اي صنم، يعني اينکه ايشان قائل به اختيار بوده نه جبر و نه تفويض. بنابراين سخن بزرگان را از باب قدح و مدح ملاک قرار ندهيد. حالا اگر اوّلي را يا دومي را کسي مدح بکند يا قدح بکند، از عالمان و فرزانگان اين ملاک سني بودن يا شيعه بودن نيست. اگر مباني کلامي و اعتقادي اماميه را داشتند اينها شيعهاند ولو در ظاهر مدحي بکنند و قدحي بکنند و امثال ذلک. اين را حتماً ملاحظه بفرماييد.
ببينيد چون مجبور بودند در هر دورهاي حاکمان و جباران و قدرتمندان علما را تسخير ميکنند تحت نظر ميگيرند. اگر اديبي باشد شاعري باشد حکيمي باشد فقيهي باشد مفسري باشد که نامآور باشد اين را وادار به يک نوع مدحي ميکنند. الآن نوع کتابهاي قاجاري که علما نوشتند همه در مدح قجر است. نوع کتابهايي که علماي ما در زمان قاجاريه نوشتند اين در مقام مدح قاجار است و اينها چارهاي نداشتند براي اينکه کارهايشان کتابهايشان ... اگر در کتابشان نظرات کلاميشان با کلام اماميه همراه بود اينها اماميهاند اينها شيعهاند. اما اگر در مقام کلام در مقام مسائل اعتقادي با اماميه زاويه داشتند فاصله داشتند معلوم است که اينها مثلاً در باب جناب غزالي سخن هم همينطور است که ملاحظه ميفرماييد.
ادامه بحث را يک مقداري از اين مسئله تناسخ مانده است جناب صدر المتألهين دارند تحليل ميکنند آراء و نظرات مختلفي که جناب غزالي در جاي جاي کتابهايشان نظراتشان را بيان داشتند ميفرمايند که در يک جا جناب غزالي دارد اينطور سخن ميگويد «ثم قال و هذا ليس بتناسخ» اينکه بدني غير از اين بدن در عالم بيايد و نفس با آن بدن دوم بخواهد ارتباط و تعلقي پيدا بکند اين تناسخ نيست. تناسخ چيست؟ «فإن المعاد هو الشخص الأول» آنکه برميگردد و مُعاد است آن شخص اول است. «و المتناسخ به شخص آخر» اين هم يک سخن از جناب غزالي است. ميگويند آنکه در روز قيامت حاضر ميشود عبارت است از شخص اول. همان موجود اول. ولي متناسخبه يعني آن چيزي که به وسيله آن تناسخ اتفاق ميافتد شخص آخر است.
«فالفرق بينهما» فرق بين اين دو تا چيست؟ شخص اول کيست؟ شخص دوم کيست؟ «أن الروح إذا صار مرة أخرى متعلقا ببدن آخر فإن حصل من هذا التعلق الشخص الأول كان حشرا واقعا لا تناسخا» ايشان ميفرمايد که اگر ملاک ما در تناسخ چيست؟ اين است که نفس به کدام بدن دارد تعلق ميگيرد؟ روح اگر براي بار دوم به يک بدني تعلق گرفت به يک بدن ديگر هم تعلق بگيرد گر از اين تعلق شخص اول ساخته بشود اين تناسخ نيست. مثلاً حالا ما داريم تبيين ميکنيم بيان ميکنيم سخن جناب غزالي را. ميگويد آقا! اگر اين روح در معاد با يک بدني ارتباط برقرار پيدا کرد که اين بدن شد همان بدن اولي، اين تناسخ نيست ولو يک بدن ديگري است اما اين همان شخص اول شده، اين تناسخ نيست.
ملاحظه بفرماييد «فالفرق بينهما أن الروح إذا صار مرة أخرى متعلقا ببدن آخر» عيب ندارد بدن آخر باشد؛ اما «فإن حصل من هذا التعلق الشخص الأول» اين را ميگويند حشر. اگر با اين تعلق شخص اول شکل نگرفت و يک شخص ديگري اتفاق افتاد، اين ميشود تناسخ. «فإن حصل من هذا اتلعق الشخص الأول كان حشرا واقعا لا تناسخا».
جناب صدر المتألهين دارد قدم به قدم ايشان را تعقيب ميکند نظرات و آرايشان را ببيند که چه در ميآيد از آن؟ ايشان ميفرمايد که «أقول تقريره للمعاد الجسماني بأنه عود للشخص مع عدم عود البدن و تصريحه بأن الشخص إنما هو مجموع الروح و البدن مشكل» ما بياييم معاد جسماني را بگوييم که معاد جسماني يعني اينکه اين عود شخص باشد «مع عدم عدم البدن» اين شخص نفسش هست حقيقتش هست بدنش نيست «مع عدم عود البدن» و تصريح ايشان که «بأن الشخص انما هو مجموع الروح و البدن مشکل».
يک جا کنار هم بگذاريم اين اقوال را ببينيم چه در ميآيد؛ يک جا ايشان ميگويد که آقا! آن شخص اول عبارت است از مجموع روح و بدن. اگر با مجموع روح و بدن، همان شخص اولي که در دنيا بود را ما پيدا کرديم، اين ميشود معاد جسماني. اما اگر ديديم که اين روح و بدن باهم آن شخص اول نشد اين ميشود تناسخ.
اين سخن هم جاي بحث دارد. يعني چه که با اين بدن بشود شخص اول. اگر تعلق گرفته باشد روح به يک بدني، به يک بدني ديگر، به يک بدن دوم، ولي اين با تعلقش اين روح با اين بدن دوم، همان شخص اول ساخته بشود، اين يعني چه؟ لذا ميفرمايند که «مشکلٌ» اينکه ما معاد جسماني را اينجوري بدانيم. معاد جسماني چيست؟ اين است که عود ميکند روح به بدن به گونهاي که شخص اول ساخته ميشود. با کدام بدن؟ هر بدني ولو بدني ديگر باشد «مع عود البدن الآخر» آنکه مهم است اين است که شخص اول ساخته بشود. حالا شخص اول چگونه؟
پرسش: ...
پاسخ: همين است الآن ايشان که ميگويد «مشکل» براي همين است براي اينکه ما نميتوانيم اينکه ابهام دارد اجمال دارد همين است. ميگويد ملاکي که ايشان دارد بيان ميکند ميگويد اگر روح با يک بدني در نشأه آخرت و معاد تعلق بگيرد که اين تعلق روح و بدن به گونهاي بشود که شخص اول باشد، اين حشر ميشود. اما اگر شخص ديگري باشد تناسخ ميشود. ايشان ميگويد «مشکل».
حالا برويم جلوتر ببينيم چه ميشود؟ «و أشكل منه» مشکل از اين چيست؟ «ما قرره» جناب غزالي «في الفرق بين الحشر و التناسخ» چه گفته؟ گفته: «بأن الشخص في الثاني غير الأول» در تناسخ شخص اول غير از شخص معاد است. «و الفرق بين الحشر و التناسخ» اينجوري گفته که «بأن الشخص في الثاني» يعني در تناسخ «غير الأول» است اما «و في الأول» که حشر باشد «عينه» عين است. پس در تناسخ دو تا شخص فرق ميکنند شخص اول که در دنيا بود با شخص دوم که در آخرت است فرق ميکند، اين يک. حشر چيست؟ حشر اين است که اين شخص اول عين شخص دوم باشد. «و في الأول عينه، إذ في الفرق بينهما بهذا الوجه نظر» اينکه فرمود «أشکل» اينجاست اين چه درآمد؟ شما داريد ميگوييد که تناسخ اين است که فرد اول با فرد دوم باهم دو تا باشند. بسيار خوب! در حشر اينها يکي باشند. بسيار خوب!
حشر اين است که اين دو تا يکي باشند. تناسخ اين است که اين يکي دو تا بشود يعني نفسش با شخص اول در دنيا يک جوري در آخرت. اين قابل توجيه نيست اين أشکل از آن است مشخص نشد که حشر چه شد و تناسخ چه شد؟
باز از اين تندتر «و قال في موضع آخر: إن الروح يعاد إلى بدن آخر غير الأول» اين خيلي وضع عبارتش تند است. روح برگردانده ميشود «يعاد الي بدن آخر غير الأول» يعني در معاد اين روح بازگشت ميکند به يک بدني غير از بدن اول «و لا يشارك له في شيء من الأجزاء» و اين روح. «يشارک» فاعلش روح است. «و لا يشارک» اين روح «له» اين بدن «في شيء من الأجزاء» اينها را آدم کنار هم قرار بدهد يک ابهامي فوق ابهام ايجاد ميشود. «ثم قال» با همه اينها اين صحبت را کرده جناب غزالي گفته است که «فإن قيل هذا هو التناسخ قلنا سلمنا و لا مشاحة في الأسماء و الشرع جوّز هذا التناسخ و منع غيره» ما به دنبال چه هستيم؟ ما به دنبال اين هستيم که شخص اول همان شخص دوم باشد. ما به دنبال اين هستيم حالا با اين وضع ولو در بدن ديگري باشد عيب ندارد. شخصش همان شخص باشد. ملاحظه ميفرماييد که ايشان دارد اشکال ميکند.
ميگويد که «فإن قيل» يعني «ثم قال» خود جناب غزالي گفته «فإن قيل» اگر گفته شود «هذا هو التناسخ» اين سخني که شما ميگوييد که تناسخ است، چرا؟ چون هيچ چيزي از اجزاء بدن اولي که نيامده. الآن فرموديد «لا يشارک» اين روح «له» اين بدن «في شيء من الأجزاء» اين ميشود تناسخ. ميگويد باشد، اين تناسخ را شرع جايز دانسته چرا شرع جايز دانسته؟ چون ميگويد فرد دوم يا شخص دوم همان شخص اول است چطور؟ چون روح تعلق گرفته به بدني که اين تعلق روح به بدن همان شخص اول را ساخته است.
اگر شما چيزي فهميديد بفرماييد که ما هم بفهميم!
پرسش: ...
پاسخ: حالا اين سخن را آقايان عرض ميکنم که ما در بحثهاي کلامي برهاني که پيش نرفتمي خيلي همين نقل قول و اين حديث و آن آيه و روايت و اينهاست اينجا هم ما اضافه بکنيم که اين کتابهايي که الآن فلهاي مينويسند در باب معاد، اينها را که معاد نميگويند. اينها طفلکي کار ترويجي و تبليغي و گفتماني و پولي بگيرند و اينهاست! اينکه معاد نيست. معاد اين است که ...
پرسش: معاش است.
پاسخ: معاش است احسنتم. در آنها هم همينطور. آنها که به مراتب بيشتر ميفرمايند «و أقول هذا الكلام» اين سخني که الآن جناب غزالي گفته «مما تلقاه جماعة» از آن چيزهايي است که «تلقاه جماعة بالقبول» يک عدهاي از افراد هم اين را قبول کردند «و لعله» چه بسا جناب غزالي «و من تبعه» و هر کسي که همراه همگمان اوست «زعما» يعني غزالي و من تبعش که چه؟ که «أن المحذور هاهنا لزوم إطلاق التناسخ» اينها فکر کردند که مشکل اينجايي است که کجا ما تناسخ را اطلاق بکنيم. اگر اينجا اطلاق کرديم اينجا تناسخ است. نه، تناسخ يک حقيقت تکويني است يک حقيقت عيني و خارجي است جاي قرارداد نيست که شما بگوييد اگر اين نفس با اين بدن دوم به گونهاي تعلق گرفتند که شخص اول ساخته شد اين ميشود حشر، اما اگر شخص دوم ساخته شد اين ميشود تناسخ. نه، اينجوري نيست.
ميفرمايد مشکل ما مشکل اطلاق تناسخ نيست. ما به دنبال اين هستيم که يک نفس نميتواند در دو تا بدن باشد. شما بفرماييد که آيا اين بدن دوم غير از بدن اول است يا عين اوست؟ اگر غير از بدن اول باشد که به تعبيري شما گفتيد که «لا يشارک له في شيء من الأجزاء» اين تناسخ ميشود تعارف که نداريم. اگر همان بدن اول باشد که شما در ابتدا فرموديد اين اصلاً جمع نميشود. بدن شيخ و شاب که يکي نيست.
«أن المحذور هاهنا لزوم» محذور چيست؟ «لزوم إطلاق التناسخ» اينها گمان کردند که محذور، لزوم اطلاق تناسخ است در حالي که «حتى يجاب» بعد اينجوري بگوييم که آقا! «بأن الشرع جوز هذا النحو من التناسخ» شرع آمده اين تناسخ را قبول کرده آن تناسخ را قبول نکرده. يعني او گفته که اگر نفس و بدن به گونهاي باشند که همان شخص اول شکل بگيرد اين ميشود حشر. اگر شخص ديگري شد ميشود تناسخ.
«بل الإشکال هاهنا» اشکال اينجا اطلاق تناسخ نيست بلکه «بل الإشكال هاهنا لزوم المحذور اللازم للتناسخ» آن محذوري که از تناسخ لازم ميآيد چيست؟ «كما ذكروه في بيان استحالته من استيجاب كون بدن واحد ذا نفسين» آنکه در تناسخ محذورش هست اين است که يک بدن دو تا نفس بگيرد يک نفس در نشأه طبيعت يک نفس در نشأه معاد. اين محذور تناسخ است يا يک نفس در دو بدن يا يک بدن دو تا نفس داشته باشد، اين محذور تناسخ است. «بل الإشکال هاهنا لزوم المحذور» محذوري که لازم است به تناسخ. تناسخ چه محذوري دارد؟ محذورش اين است که يک بدن دو تا نفس داشته باشد يا دو تا بدن يک نفس بخواهد داشته باشد و امثال ذلک «کما ذکروه في بيان» استحالت تناسخ «من استيجاب» يعني اين لازم ميآورد «کون بدن واحد ذا نفسين و كون شخص واحد ذا ذاتين» يک نفر دو نفر بشود.
بالاخره آيا اين موجودي که در معاد اتفاق افتاده است بعينه همان موجود در عالم طبيعت است يا نه؟ اگر بعينه همان باشد اين حشر ميشود و آن محذور تناسخ پيش نميآيد. اما اگر ذا نفسين بشود و ذا ذاتين بشود و امثال ذلک نه. «و هذا بعينه» و اين محذور «وارد كلما تعلقت نفس ببدن آخر» هر وقتي که نفس به يک بدن ديگري تعلق بگيرد آن محذور تناسخ پيش ميآيد. «سواء كان المجموع» نفس و بدن «عين الشخص الأول أو غيره» چه اين محذور را شما براي ما برطرف بکنيد که آيا يک بدن دو تا نفس پيدا ميکند در موردي که شما ميگوييد؟ اگر دو تا نفس پيدا ميکند يا يک نفس در دو تا بدن ميرود به گونهاي بدن اول عين بدن دوم باشد اين را کاري نداريم باشد، هر جور ميخواهد باشد، آيا اين محذور وجود دارد يا نه که يک بدن دو تا نفس داشته باشد ذا ذاتين باشد؟
«و هذا» يعني اين محذور «بعينه وارد» که «کل ما» اين محذور را دارند بيان ميکنند «کل ما تعلقت نفس ببدن آخر» کلَّما نه. «کلُ ما تعلقت نفس ببدن آخر ـ سواء کان المجموع عين الشخص الأول أو غيره و سواء سمي هذا في الشرع تناسخا أو حشرا ـ» اين ميشود محذور. پس «کلُّ ما تعلقت نفس ببدن آخر»
پرسش: ...
پاسخ: بله «کلُ ما» بايد باشد ... اينجا «و سواء سمي هذا في الشرع تناسخا أو حشرا» آنکه محذور دارد چيست؟ محذور اين است که همان که فرمودند «من استيجاب کون بدن واحد ذا نفسين و کون شخص واحد ذا ذاتين» اين محذور تناسخ است. اگر اين محذور برطرف بشود خواه شما اسمش را بگذاريد تناسخ، بگذاريد حشر هر چه ميخواهيد بگذاريد يا عين شخص اول در بيايد يا غير شخص اول در بيايد اينها مهم نيست. اينها يک سلسله مسائل عرضي است هر چه ميخواهيد بفرماييد. اين محذور را برطرف کنيد. از حرفهاي شما اين محذور برطرف نميشود که چه؟ که «من استيجاب کون بدن واحد ذا نفسين و کون شخص واحد ذا ذاتين».
اما «الإشراق السابع في الأمر الباقي من أجزاء [بدن] الإنسان مع نفسه» يکي از مسائلي که در علم کلام هم خيلي روي آن تأکيد کردند و واقعاً در آن ماندند همانطور که در ابتدا هم فرمودند چون محذور معاد جسماني سنگين است گرچه اثبات ميشود ولي اشکالاتش را بايد جواب بدهيم. ميگويند که اين نفس که از بدن مفارقت کرد بسيار خوب! شما ميفرماييد که معاد جسماني، يعني همين جسم بعينه ميخواهد برود. اينکه ميخواهد برود اينکه الآن تبديل شده به عناصر حالا آب و هوا و خاک و آتش و اينها، در حکمت هم اين بحث هست حتماً آقايان ملاحظه فرموديد که در عالم طبيعت خداي عالم هيچ چيزي را به عنوان يک امر فرسوده نميگذارد براي اينکه همه اين بدن که ببخشيد به لاشه و مرداري تبديل شد اين سر سوزني از او باقي نميماند همهاش بالاخره يا خوراک اين و آن ميشود يا غذا ميشود يا هوا ميشود يا آب ميشود يا آتش يا خاک ميشود اينجوري است هيچ چيزي باقي نميماند اين در حکمت بيان شده است.
در اين فرض که از انسان هيچ چيزي باقي نميماند، معاد جسماني چهجور بايد تحليل بشود؟ ميفرمايد که يک چيز ضعيفي از انسان باقي ميماند. ضعيف الوجودي که اسمش را ميگذارند به «عَجب الذَّنَب» در روايات هم چنين چيزي هست که حالا اين آقايان به دنبال اين هستند که اين عجب الذّنب چيست؟ بعضي ميگويند همان هيولاي أولي است ماده أولي است آن باقي ميماند و وقتي آن باقي ماند آن هيولي همه چيز ها در همان هيولي هست و از آن مثلاً. يا موارد ديگر عناصر ديگر اينها است. اجازه بدهيد اين خيلي چيز استدلالي ندارد فقط اقوال متعدد در اين رابطه است که اين را باهم بخوانيم.
«الإشراق السابع في الأمر الباقي من أجزاء [بدن] الإنسان مع نفسه» يک مقدار شايد دوستان احساس خستگي بکنند يا ميگويند اين حرفها چهجوري است؟ بخوانيد بدانيم که چکار کرديم؟ اين مال چهارصد سال قبل است و آيا ما توانستيم اين بحثها را استمرار بدهيم ادامه بدهيم و اين باورها و اعتقادمان را برهانپذير بکنيم مستدل بکنيم مدلل بکنيم يا نه؟ يا همچنان الآن بعد از چهارصد سال اينها را بايد بخوانيم؟ اينها مسائلي است که بايد بدانيد شما. إنشاءالله که در آينده ببينيد که چکار بايد کرد؟ اين معاد ماست اين معاد جسماني است اين باور ماست که بايد درست کرد.
«اعلم أن الروح إذا فارق البدن العنصري» وقتي روح از بدن عنصري مفارقت کرد «يبقى معه أمر ضعيف الوجود» از اين بدن «من هذا البدن قد عبر عنه في الحديث بعجب الذنب» که در حديث از اين ميگويند به عجب الذّنب، ذَنَب يعني دُم يعني يک تتمهاي از آدم ميماند. يک تتمه شگفتآوري و شگفتانگيزي از انسان باقي ميماند که آن محشور ميشود. حالا اجازه بفرماييد.
«و قد اختلفوا في معناه» عجب الذنب «قيل هو العقل الهيولاني» گفته شده است که به اين عجب الذّنب گفتهاند منظور عقل هيولاني است. عقل هيولاني را از آن جهت به آن ميگويند عقل که حيثيت تجردي دارد و اما يک تجرد بسيار مبهم و ناشناخته که هيولي از آن ياد ميکنند «و قيل» نه، عقل هيولاني نيست بلکه همان هيولاي أولي است. «و قيل الأجزاء الأصلية» يعني آن چيزي که به عنوان عجب الذّنب است همان اجزاي اصليه است و جناب ابوحامد غزالي گفته که «و قال أبو حامد الغزالي إنما هو النفس» آن چيزي که از انسان باقي ميماند اين نفس است. در حالي که ايشان ميفرمايد «في الأمر الباقي من أجزاء بدن الانسان» طبق برخي از نسخهها. اگر بدن انسان باشد ديگه نفس نيست.
اگر «من أجزاء الإنسان» اگر باشد مثلاً چنين تلقي اگر بشود که منظور نفس هست شايد درست باشد.
پرسش: ...
پاسخ: مثلاً بله. «إنما هو النفس و عليها منشأ النشأة الآخرة» و بر همين هست بر همين نفس است جناب غزالي ميفرمايند آنچه که باعث ميشود نشأه ثانيه شکل بگيرد نفس است. بله اين درست است نشأه ثانيه به وسيله حضور نفس خواهد بود اما آيا اين جسم هم چيزي از آن در نشأه طبيعت باقي ميماند که در معاد عود بشود و باز گردد؟ مُعاد في المَعاد باشد؟
«و قال أبو يزيد الوقواقي هو جوهر فرد» ظاهراً اين فرد بايد داخل ويرگول باشد که منظور اينجا که ويرگول نيست جوهر فرد باشد. جوهر فرد يعني يک اصطلاح فلسفي است و کلام هم البته از آن استفاده ميکند. آن تنها چيزي که مثلاً تمام هستي در آن جمع است ميگويند جوهر فرد است. «يبقى من هذه النشأة» از اين نشأه طبيعت که «لا يتغير ينشأ عليه النشأة الثانية» اين روي اين جوهر فرد نشأه ثانيه ايجاد ميشود.
«و عند الشيخ العربي هي أعيان الجواهر الثابتة» در نزد جناب شيخ عربي که جناب ابن عربي باشد عبارت است از اعيان جواهر ثابته. حالا اينها نگرشهاي نظري وقتي ميدهند که اينها شهود نيست.
«و لكل وجه» براي هر کدام از اينها ميشود ما يک وجهي را و توجيهي داشته باشيم «لكن البرهان منا» جناب صدر المتألهين ميفرمايد ما يک دليلي داريم که دلالت ميکند که مراد از اين از عجب الذّنب همان قوه خيال است قوه خيال پايان نشأه طبيعت و آغاز نشأه آخرت است. قوه خيال پايان نشأه طبيعت اگر اين قوه خيال بماند همه گذشته محفوظ است اولاً و همه آينده براساس اين گذشته باقي ميماند يعني تحقق پيدا ميکند ثانياً.
حالا ببينيم اينجا چيست؟ «و لكل وجه لكن البرهان منا دل على بقاء القوة الخيالية التي هي» اين قوه خياليه «آخر هذه النشأة الأولى و أول النشأة الثانية» حالا برويم جلو ببينيم چه ميشود؟
«فالنفس إذا فارقت» حالا ايشان دارند راجع به العجب الذّنب براساس اين تحليل و نظري که خودشان دارند، دارند توضيح ميدهند. ميفرمايند که «فالنفس إذا فارقت البدن» نفس وقتي از بدن مفارقت کرد «فالنفس إذا فارقت البدن و حملت المتخيلة المدركة للصور الجسمانية فلها أن يدرك أمورا جسمانية و يتخيل ذاتها بصورتها الجسمانية التي كانت يحس بها في وقت الحياة كما في المنام كانت يتصور بدنها الشخصي و يحس به مع تعطل هذه الحواس و ركودها فإن للنفس» دارند براساس تحليل وجودشناسانه از قوه حواس قوه حس و همچنين قوه خيال و توانمنديهاي آنها و انشائات و ايجاداتي که قوه خيال دارد دارند صحبت ميکنند.
«فالنفس إذا فارقت البدن» نفس وقتي از بدن مفارقت کرد «و حملت المتخيلة المدركة للصور الجسمانية» و آن قوه متخيله او حمل کرده است صور جسماني را يعني آنچه را که در گذشته براي او از صور جسماني بود چون اين صورتها همه را دارد. همه صورتها الآن در قوه خيال ما وجود دارد. «و حملت المتخيلة المدرکة للصور الجسمانية، فلها» براي نفس «أن يدرك أمورا جسمانية و يتخيل ذاتها بصورتها الجسمانية التي كانت يحس بها في وقت الحياة كما في المنام» وقتي که ببينيد ما الآن مگر نميگوييم که قوه خيال ما مجرد است؟ و ادراکاتش مجرده است؟ بنابراين هر چه که قوه خيال ما حالا قوه حس مشترک و خزينه او قوه خيال به حس مشترک ميگويند بنداسيا. آن آقا ميگفت که بنداسيا در لغت يونانيها همان حس مشترک است. يکي از اين آقايان رفته بود نجف پيش مرحوم آقاي نائيني و اظهاراتي کرد يک حرفهايي ميزند يک مقدار حرفها خيلي مورد قبول نبود گفت ايشان بنداسيايش خراب است! يعني حس مشترکي ندارد، چون حس مشترک اين است که همه اين موارد را در خودش دارد بعد انسان قضاوت ميکند. مثلاً ميگويد اين سياه نسبت به آن سياه سياهتر است يا اين شيريني نسبت به آن شيريني شيرينتر است همه اينها بايد در حس مشترک باشد آدم قضاوت بکند.
«و للقاضيه لابد اين يحضرهما المقضي عنهما» اين هست. اگر کسي نتوانست چنين تحليلي داشته باشد و قوه اين تصور را درست داشته باشد گفت که ايشان بنداسيايش خراب است! اصلاً آنها اين حرفهايش را قبول ندارند ولي ... اين بنداسيا اينجا هست يعني حس مشترک هست. حس مشترک ميبرد در خزينه خيال وقتي رفت در خزينه خيال تمام اينها الان اينجا ميماند. اين تلويزيون يک برنامههاي ميداد ميگفت که دوباره زنده شدند
پرسش: زندگي پس از زندگي.
پاسخ: بله، اين در حقيقت همان است. چون در قوه خيال بنداسيا را کاري نداريم ولي قوه خيال همه اين صور را محسور نگه ميدارد و اينها حاضرند و الآن که ما متوجه نيستيم مثلاً جواني طفوليت و اينها همه اينها موجود است. همه اينها موجود است و کافي است که تعلق ما از عالم حس کم بشود همه اينها حاضر بشود. «ما لهذا الکتاب لا يغادر صغيرة و لا کبيرة الا احصاها» همهاش هست چيزي از ما بيرون نيست تمام اينها در صحنه نفس وجود دارد. الآن ميگويند فيزيکياش را درست کردند يک فلش درست ميکنند که تمام اينها وجود دارد چه برسد به نفس و اينها. چکار دارد ميکند فضاي مجازي؟!
يک بار ديگر: «فالنفس إذا فارقت البدن و حملت المتخيلة المدركة للصور الجسمانية فلها» نفس «أن يدرك أمورا جسمانية و يتخيل ذاتها بصورتها الجسمانية التي» يتخيل چه چيزي را؟ «كانت يحس بها في وقت الحياة كما في المنام» شما وقتي در منام يک سلسله صورتهايي را ديديد اين صورت از بين رفته ده سال پيش سي سال پيش، ولي آن قوه آن صورت الآن در نفس شما در قوه خيال شما وجود دارد و شما الآن عيناً آن صحنه را ميتوانيد تجسم کنيد و يادآوري کنيد. «کما في المنام، كانت يتصور بدنها الشخصي و يحس به مع تعطل هذه الحواس و ركودها» با اينکه اين حواس تعطيل شدند و الآن چشمش هم نميبيند گوشش هم نميشنود اين حواس ظاهر همه تعطيلاند اما آنچه که در صورت خيالي قرار گرفته و مستقر شده است اين در حقيقت وجود و آدم ميتواند آن را احيا کند «کانت يتصور بدنها الشخصي و يحس به مع تعطل هذه الحواس و رکودها» اين حواس.
«فإن للنفس في ذاتها» براي نفس در مقام ذاتش «سمعا و بصرا و ذوقا و شما و لمسا يدرك بها المحسوسات الغائبة عن هذا العالم» يعني ادراک ميکند اين محسوساتي که در عالم خواب ما ديديم و در اين عالم وجود ندارد «إدراكا جزئيا و يتصرف فيها و هي أصل هذه الحواس الدنياوية و مباديها» ببينيد جناب صدر المتألهين دارد چکار ميکند؟ ميگويد بالاخره اين حديث است اين روايت است اين چيز وحياني است. پيامبر(صلوات الله عليه) فرموده است که «قد عبّر في الحديث بالعجب الذنب» عجب الذنب اين چيست؟ اقوال مختلفي گفته شده است. جناب صدر المتألهين ميفرمايد که مراد از اين يک قوه خيال است چطور؟ چون قوه خيال پايان نشأه دنيا و آغاز نشأه آخر است. منظور چيست؟ منظور آن چيزي است که تتمه اين عالم است چيست؟ اين تتمه اين عالم که قوه خيال است اين قوه خيال همه مدرکاتي که در گذشته انسان داشته است قابل عود است قابل دوباره بازگشت است و اينها را ميتواند قوه خيال برگرداند. «ادارکاً جزئياً و يتصرف فيها و هي» دقت بفرماييد «و هي» يعني آن امري که در نفس مانده «اصل هذه الحواس الدنياويه و مباديها» ببينيد در سير صعودي اين چشم و گوش مطلبي را ميبينند ميرود در حس مشترک ميرود در قوه خيال. اين سير صعودي است از حس ميآيد ميرود در حس مشترک ميرود قوه خيال.
وقتي رفت در قوه خيال، از آنجا دوباره برميگردد. آن دوباره اين را اعاده ميکند لذا فرمودند «و هي اصل هذه الحواس الدنياويه و مباديها إلا أن هذه في مواضع مختلفة» اين در مواضع مختلف است «لأنها هيولانية» براي اينکه اين صور هيولانياند «يحملها هذا البدن و هي في موضع واحد» موضع واحد يعني همان قوه خيال «لأن النفس حاملها» نفس حامل اين قوه است «و حامل ما» حامل چيزي که «يتصورها» نفس ما حامل قوه خيال ماست و حامل همه صوري است که قوه خيال تصور ميکند. «لأن النفس حاملها و حامل ما يتصورها. فإذا مات الإنسان و فارقت» نفس «مع جميع ما يلزمها من قواها الخاصة بها و معها القوة المتصورة فيتصور» درود بر ملاصدرا بالاخره يک توجيهي را براي اين کار دارد ميآورد.
تا زماني که ما اين العَجب الذنب يا العُجب الذنب را به ماده برگردانيم نميتوانيم کاري کنيم. جوهر فرد بکنيم و مادياش بکنيم و فلان. ولي اگر توانستيم يک حيثيت مثالي يا حد فاصل بين ماده و مثال که قوه خيال چنين شأني را دارد داشته باشد اين کار را ميکنيم. ببينيد اين العجب الذنب همراه ما هست اين العجب الذنب که همراه ماست مثل چيست؟ مثل حالا از باب تشبيه معقول به محسوس، يک فلشي است که ما تمام گذشته خودمان را در اين فلش گذاشتيم داريم ميبريم چطور اين فلش است؟ نه فلش مادي، بلکه اين مجرد است و در حوزه تجردي خودش مکان نميخواهد فيزيک نيست ماده نيست هيچ چيزي نيست. در حوزه تجردي خودش اين را با خودش خواهد داشت و نفس چون اين را با خودش دارد اين قوه را با خودش دارد و توراتي که اين قوه دارد توليد ميکند را هم با خودش حمل ميکند.
«لأن النفس» حامل اين قوه است، يک؛ «و حامل ما يتصورها» حامل آنچه که اين قوه تصور ميکند. «فإذا مات الإنسان و فارقت» اين نفس «مع جميع» اما چگونه مفارقت ميکند؟ «مع جميع ما يلزمها» اين مفارقت آقايان دو تا حيثيت دارد يک حيثيت سلبي يک حيثيت اثباتي. حيثيت سلبياش اين است که بدن کاملاً هر چه که فيزيک است هر چه که ماده است هر چه که عنصري است را رها ميکند اما با چه چيزي مفارقت ميکند؟ «مع ما يلزمها» هر چه که لازمه اين نفس باشد «من قواها الخاصة بها و معها» از جمله آن قوا «القوة المتصورة فيتصور ذاته مفارقة عن الدنيا» حالا اينجاست که تصور ميکند ذات خودش را اين نفس در سايه همين قوه خيال تصور ميکند ذات خودش را «عن الدنيا».
ببينيد ما الآن در اينجا از طريق قوا، يک؛ و بعد آلات و ادوات است. قوه باصره از مغز فرمان ميگيرد و بعد به چشم ميدهد و چشم ميبيند. حالا چشم که رفت اين کار تمام شد. آن قوه چيست؟ قوه هست. حالا اين قوه مخصوصاً براساس حکمت متعاليه که «النفس في وحدتها کل القوا» خود اين نفس است اين قوا جداي از نفس نيستند خود اين نفس اين قوا را دارد حالا قوايي که ميگوييم يعني اين توان و اين امکان در او هست که همه آنچه را که در گذشته تصور ميکرده الآن تصور بکند. الآن ميتواند خودش را تصور بکند بدون بدن. خلع که ميگويند همين است.
«و معا القوة المتصورة فيتصور ذاته مفارقة عن الدنيا و يتوهم نفسه عين الإنسان المقبور الذي مات على صورته و يجد بدنه مقبورا مدرك الآلام الواصلة إليه على سبيل العقوبات الحسية على ما وردت به الشرائع فهذا عذاب القبر» رد بشويم اين آسان است.
«و إن كانت سعيدة يتصور ذاتها على صورة ملائمة و يصادف الأمور الموعودة» با امور موعده آن چيزي که به او وعده داده شده است « فهذا ثواب القبر كما قال ص:» رزقنا الله و اياکم «القبر روضة من رياض الجنة أو حفرة من حفر النيران».
حالا جناب صدر المتألهين ميفرمايد که اعتقادات خودت را اصلاح کن «إياك و أن تعتقد» مبدا که اينگونه معتقد باشي که «هذه الأمور التي يراها الإنسان بعد موته من أحوال القبر و أحوال البعث، أمورا موهومة» مبادا معاذالله منکر باشي و اعتقاد داشته باشي که اينها يک سلسله امور وهمياند «لا وجود لها في الأعيان كما زعمه بعض الإسلاميين المتشبثين بأذيال الحكماء» برخي از اين حکماي فيلسوفان غير الهي «الغير الممعنين» آنها که تعمق ندارند امعان ندارند «في أسرار الوحي و الشريعة» درود بر ايشان. خدا روحش را با انبياء و اولياء محشور کند.
«فإن من يعتقد ذلك» اگر کسي معاذالله اينها را امور موهومه بداند «فهو كافر في الشريعة و ضال في الحكمة» از نظر حکمت گمراه است و از نظر شريعت کافر است «بل أمور القيامة أقوى في الوجود و أشد تحصلا في التجوهر من هذه الحسيات» در عالم دنيا ما سرد و گرم نداريم. اينکه چهل پنجاه درجه ميشود اينها زمهرير را يک نفر ميگفت که حاج آقا من از جهنم ميترسم مرا ببرند زمهرير! «و أشد تحصلا في التجوهر من هذه الحسيات فإن هذه الصور يوجد في الهيولى التي أخس الموضوعات» نگاه کنيد ميگويد اين صورتها در هيولي هم يافت ميشود با اينکه هيولي در نحوه خسّت نهايت است.
«و الصور الأخروية إما مجردة أو قائمة في موضوع النفس» يا جوهراً وجود دارد مثل خود جهنم و بهشت. يا قائم است «في موضوع النفس» در موطن نفس «و لا نسبة بين الموضوعين في الشرف و الخسة» جهنم کجا و آنچه که در نفس است کجا؟ خيلي باهم فرق ميکنند. «فلا نسبة بين الصورتين في القوة و الضعف على أن كليهما» اينها هر دو در اين امر شريکاند «مدركان للنفس» اين صور را هم نفس ادراک ميکند و هم در آن نشأه براي موجودات اخروي «أحدهما بواسطة الآلات الجسمانية و الأخرى بذواتها» ما در دو نشأه احساس ميکنم هم به وسيله آلات حسي الم و لذت را ادراک ميکنيم و هم به وسيله قواي نفساني الم و لذت را ادراک ميکنيم. «فلا نسبة بين الصورتين في القوة و الضعف علي أن کليهما» هر دوي اينها «مدرکان للنفس» هم حس مدرک است للنفس هم خيال مدرک است للنفس. احدهما يکي از آنها که حس باشد «بواسطة الآلات الجسمانية و الأخري» که قوا باشد «بذواتها» يعني ذوات نفس.
«فعلى ما حقق الأمر» براساس آن تحقيقي که انجام شده «صح أن يقال إن الدنيا و الآخرة حالتان للنفس» براساس تحقيقي که نسبت نفس شده ما ميتوانيم بگوييم که دنيا و آخرت دو حالتاند براي نفس؛ دنيا به لحاظ حس و آخرت به لحاظ قواي حسي يا خود نفس است. «إن الدنيا و الآخرة حالتان للنفس و أن يقال إن النشأة الثانية» که حالت نفس باشد در آخرت «عبارة عن خروج النفس الإنسانية عن غبار هذه الهيئات البدنية كما يخرج الجنين من بطن أمه».
«و قد وقعت الإشاره سابقا إلى أن سبب الموت الطبيعي فعلية النفس و تجوهرها و تقلبها إلى عالمها و أهلها و رجوعها إلى الله أو متنعمة مسرورة أو معذبة منكوسة الرأس» که اينجا دارد جناب صدر المتألهين در بسياري از موارد اينگونه از موارد حديث نفس ميکند «و قد وقعت الإشاره سابقا إلى أن سبب الموت الطبيعي» اين است که چرا موت طبيعي اتفاق ميافتد؟ نفس به فعليت ميرسد. نفس به عالم عقل ميرسد. وقتي نفس به روح تبديل شد بدنش را رها ميکند. نفس تا زماني که در بدن هست و ميخواهد از بدن بکشد يعني تکامل را کمال را چون نفس تا زماني که روح تبديل نشده ميتواند کمالاتش را از بدن بکشد. وقتي کشيد قدرتش تمام شد و به فعليت رسيد بدنش را رها ميکند. اين مرگ طبيعي اينجوري اتفاق ميافتد. «و قد وقعت الإشاره سابقا إلى أن سبب الموت الطبيعي فعلية النفس و تجوهرها» يعني جوهريت پيدا کردن به روح «و تقلبها» دگرگوني و استحاله و تحول آن «إلى عالمها» عالم نفس که عالم عقل باشد «و أهلها و رجوعها إلى الله» حالا إنشاءالله «أو متنعمة» الهي آمين رزقنا الله و اياکم «متنعمة مسرورة» يا اينکه معاذالله «أو معذبة منكوسة الرأس».