درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1403/08/01

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: معاد در حکمت متعاليه

 

بحث در المشهد الرابع از مشاهد پنج‌گانه الشواهد الربوبيه است. در اين مشهد مرحوم صدر المتألهين دغدغه يک بحث کلامي ولي با يک رويکرد فلسفي را داشته‌اند. در عين حالي که در مشهد ثالث در ارتباط با اصل معاد از منظر حکمت و علم فلسفه داشتند اما در اين قصه اين‌طور است. اتفاقاً بحثي که در جمع جناب آقاي ملکي و دوستان داريم در ارتباط با قوّت و غناي حکمت متعاليه يکي از مسائلي که بايد مطرح بشود اين است که مرحوم صدر المتألهين در دوران و روزگاري به سر مي‌بردند که مسائل فلسفي ضمن اينکه جايگاه خودش را داشت اما بحث‌هاي کلامي به شدت داشت مي‌رفت به سمت اينکه معارضه بکند حالا کلام اهل تسنن مثل جناب فخر رازي و جناب غزالي و حتي کلام اماميه کم و بيش داشت با فلسفه روبرو مي‌شد و اين تعارض چه بسا اين بود که هر دو را ضعيف بکند و اينها وارد ميدان جنگ و مبارزه و زدن همديگر بشوند. همان حرف‌هايي که جناب غزالي آورده بود تحت عنوان تحافت الفلاسفه ديگران هم بي‌ميل نبودند و گرايش‌هاي فلسفي گاهي اوقات مي‌رفت که تنه بزند به بحث‌هاي کلامي و اعتقادي ما مثل بحث حدوث عالم يا بحث علم واجب نسبت به جزئيات يا مباحث ديگري که اصلاً جناب غزالي در اين کتاب تحافت گفت فلاسفه معتقدند به اين چند مسئله و بعد در بحث معاد روحاني هم باز ايشان گفتند که معاد جسماني را فلاسفه معاذالله منکرند و بعد ايشان يک جمله تندي گفت که رفت به سمت تکفير که اگر کسي در باب توحيد اين‌جوري اعتقاد نداشته باشد در باب معاد اين‌گونه معتقد نباشد معاذالله مي‌شود کافر.

ايشان در آنجا حالا حتماً آقايان مراجعه بفرماييد که مي‌بينيد يک شخصيتي مثل غزالي که خيلي جايگاه دارد خيلي معتبر است و مرحوم صدر المتألهين هم در مسائل حکمت عملي خيلي از ايشان متأثر است ايشان چنين نظام فکري را پايه‌ريزي کرد و مدت‌ها اين آسيب به فلسفه زد به فلسفه‌خواندن‌ها زد و معاذالله رفت که فلسفه را ببرد در محاق.

اما مرحوم صدر المتألهين با طراحي که به لحاظ حکمت متعاليه داشت و مسئله اسفار اربعه را مطرح کرد آمد در يک زاويه‌اي مباحث خودش را مطرح کرد که بتواند با متکلمين خصوصاً آنهايي که با فلاسفه با مثل مرحوم شيخ و امثال ذلک درافتادند بايستد و آنها را کنار بزند و به حق هم مباحث مطرحي که اينها داشتند خصوصاً از مثل جناب فخر رازي يا مثل جناب غزالي و يا ديگران و حتي مثل قاضي عضد و صاحب شوارق و ديگران هم ببخشيد قاضد ايجي که شوارق که بعد آمده، اينها در حقيقت کساني بودند که داشتند زير پاي فلسفه را خالي مي‌کردند.

ولي صدر المتألهين غنا و قوّتي در حکمت متعاليه پايه‌ريزي کرد مباني آورد امکانات فلسفي و به راحتي اينها را از صحنه کنار زد؛ يعني آنچه را که اينها در باب مثلاً علم واجب به جزئيات گفته بودند مرحوم صدر المتألهين آن بحث علم اجمالي در عين کشف تفصيلي را مطرح کرد و اصلاً زد کنار. يا در بحث معاد جسماني کاملاً به ميدان آمد و بحث‌ها را از يک منظر ديگري با قدرت و قوّت حتي اينجا الآن ملاحظه مي‌فرماييد که کساني که منکر معاد جسماني هستند را جناب صدر المتألهين به تندي با آنها در حد تکفير جلو مي‌رود و به شدت مسئله اين شش مسئله‌اي که جناب غزالي به عنوان تحافت الفلاسفه مطرح کرد او را مطرح کرد و به قدرتي به صحنه آمد، چون مثلاً يک وقت است که آدم يک جوابي مي‌دهد يک به گونه‌اي به صحنه آمد که اين قدرت واقعاً چکار مي‌کند؟ اين قدرت علمي همه آنها را به محاق بُرد و ريخت بيرون و بعد از آن کسي سر درنياورد از زمان جناب غزالي.

الآن کساني که هستند حرفي ندارند آن قدر قدرت علمي در حکمت صدرايي بالا است انصافاً و لذا ما بايد قدردان حکمت متعاليه و شخص مرحوم صدر المتألهين باشيم که آنچه را که امروز ما به لحاظ مسائل عقلي مي‌رويم تا معارف را و حقائق ديني را با آن هم باز کنيم خيلي شريف است. شما حتماً آقايان، حتماً اگر مباحثه شده مباحثه، اگر تدريس شد تدريس، اگر مطالعه شد مطالعه، اين تفسير مرحوم صدر المتألهين را مطالعه کنيد.

در اسفار کار بنيادين است ولي در تفسير کار کاربردي است. آنچه را که در اسفار جناب صدر المتألهين يا مثلاً در کتاب‌هاي ديگر در اين سطح کار کردند يک کار بنيادين است يعني مباني را مي‌آورند براهين را شواهد را با قاطعيت. ولي وقتي در تفسير مي‌رود مثلاً همين بحث «اولئک اصحاب النار هم فيها خالدون» در تفسير آية الکرسي ايشان پنجاه صفحه بحث مي‌کند و مباحث صيروت و تحول بعد مي‌گويد که يعني چه که انساني که مولود علي الفطرة الإلهية و التوحيد هست بيايد و معاذالله اصحاب نار بشود؟ اصحاب نار نه يعني کسي که معذب است. «اولئک اصحاب النار» اصحاب نار يعني هم‌صحبت آتش بشود. براي هميشه بماند. مخلد باشد اين يعني چه؟ چه‌جوري مي‌شود يک کسي که با فطرت توحيدي آفريده شده است؟ اين تحول و اين صيرورت وجودي را براساس حرکت جوهري آنجا اثبات مي‌کند و بسياري از مسائل ديگر.

بنابراين ما بايد با اين نگاه‌ها هم همراه باشيم ببينيد اينها مباحثي نيست که شايد در کتابي جايي پيدا بکنيد. ولي وقتي که کتاب‌ها را مي‌خوانيد و مطالعه مي‌کنيد اين ذوق را پيدا مي‌کنيد که بيابيد که اينها چکار کردند و چه‌جوري کار کردند؟ الآن همين بحث معاد، اين‌جور در بحث معاد ورود پيدا کردن ما داريم فلسفه مي‌خوانيم مي‌گوييم فلسفه است چه‌جور مي‌شود قبل از ايشان تا قبل از جناب ملاصدرا اگر از مرحوم خواجه بود مرحوم حکيم سهروردي بود مرحوم شيخ الرئيس بودند بحث معاد را که اين‌جوري بحث نمي‌کنند چون به لحاظ فلسفي فقط همين را اثبات مي‌کنند که «المعاد موجود، المعاد حق، ثابت» همين. اما ورود به حوزه معاد و اين‌جور از برزخ از هنگام مرگ شروع بکنند تا برزخ تا به قيامت تا به حشر و نشر و بعث و ثواب و عقاب و بهشت و جهنم و اين همه مسائل، اينها چه بحث فلسفي است؟

چه‌جوري ما مي‌توانيم اين بحث را فلسفي بدانيم؟ ببينيد يک نکته قابل توجه اين است که ما در هر بحثي در هر مسئله‌اي اول بايد صبغه فلسفي بودن آن را در بياوريم که اين بحث بحث فلسفي است و بايد که ببينيم احکام وجودشناسي‌اش چيست؟ بحث فلسفي که در دو سه جلسه قبل هم ملاحظه فرموديد مرحوم صدر المتألهين گفت که ما نفس مجرده داريم و اين نفس مجرده را ثبات کردند بعد فرمودند که اين نفس مجرده بعد از مفارقت از بدن چه خواهد شد؟ ملاحظه فرموديد يا بايد بگوييم که در دنيا هست و معطل است يا نه، در دنيا هست و در ابدان جمادي نباتي حيواني انساني سماوي ورود پيدا مي‌کند. نسخ و مسخ و فسخ و رسخ. همه اينها را ابطال کردند.

پس هم در طبيعت بماند معطل باشد حرف باطلي است هم در طبيعت بماند بخواهد در ابدان ديگر بماند حرف باطلي است اين تمام شد. مي‌رود کجا؟ مي‌رود به عالم عقل. آيا نفس عقل مي‌شود؟ مي‌رسد به عالم عقل؟ ممکن است عده بسيار بسيار قليل و نادري در همين نشأه که هستند به عقل عال برسند و جزء مفارقات بشوند بسيار خوب. اين نفس از حالت نفسي مي‌رود عقل مي‌شود وقتي عقل شد جزء مفارقات است دغدغه‌اي ما نداريم او مثل ساير عقول در آن نشأه دارد کار مي‌کند. اما اگر در آن حد نشد و به عقل فعال متصل و مرتبط شد براي نفوس مستعده و متوسطه و ابتدايي بود چه؟ کجا برود؟ اين بايد در يک عالم ديگري باشد که در آن عالم ضمن حيثيت تدبيري و ربوبيت نسبت به بدن که يک بدن با خودش همراه مي‌آورد که با او هم‌سنخ است و با بدن گذشته‌اش هماهنگ است، مي‌آيد و موقعيت انسان را نفس را در آنجا تثبيت مي‌کند.

نکته ديگري که باز در اين رابطه مطرح است اين است که ببينيد در فلسفه ما از وجود سخن مي‌گوييم و احکام وجود، به محض اينکه به يک تعيني رسيد آن را رهايش مي‌کنيم مي‌گوييم «الموجود إما واجب أو ممکن»، «الممکن إما جوهر أو عرض»، «الجوهر إما عقل أو نفس أو مادة أو صورة أو جسم» پنج تا جوهر، و اگر جوهر نشد عرض شد مي‌شود کمّ و کيف و أين و وضع و آن نه‌تا. تا اينجا را فلسفه اثبات مي‌کند عهده‌دار اثبات جواهر و اعراض است. اما ديگه برنمي‌تابد که به مثلاً عقل بپردازد نفس بپردازد يا ماده بپردازد صورت، از ماده حرف مي‌زند احکام ماده را مي‌گويد بعد مي‌گويد اين ماده مي‌شود سنگ، اين مي‌شود درخت، اين هر چه مي‌خواهد بشود من به آن کاري ندارم. آن تعينات وجودي است من به آن کاري ندارم نمي‌توانم به آنها برسم. من فقط مي‌توانم بگويم که موجود يا واجب است يا ممکن، ممکن مرکّب است از ماهيت و وجود به لحاظ ماهيتش يا جوهر است يا عرض، همچنان بحث فلسفي است. جوهر يا عقل است يا نفس است يا ماده است يا صورت است يا جسم. عرض هم يا کمّ است يا کيف.

در همين سطح مي‌ماند اينها را احکامش را بيان مي‌کند بعد مي‌دهد به دست عالمان مثلاً به عالم اخلاق مي‌گويد اين نفس موضوع علم تو است من برايت اثبات کردم بيا و با شناخت احکام وجودي‌اش آن را در ارتباط با سعادت و شقاوتش بررسي کن. يا راجع به بدن انسان به عنوان جسم اين را اثبات مي‌کند مي‌دهد به طبيب مي‌گويد آقاي طبيب! راجع به صحت و مرضش بحث و بررسي بکن. ديگه صحت و مرض کار من نيست يا شقاوت و سعادت کار من نيست اين کار معلم اخلاق است.

پس ملاحظه مي‌فرماييد که فلسفه تا کجا تنزل پيدا مي‌کند تا کجا رسالت فلسفه است که انجام مي‌دهد بقيه را واگذار مي‌کند به صاحبان علوم که بررسي کنند. در باب معاد و در باب واجب، در باب واجب مي‌توانست فقط اثبات بکند يعني ما در حقيقت در الهيات بالمعني الاعم ما فقط اثبات مي‌کنيم بله، ما ممکن داريم و وقتي ممکن داشتيم حتماً بايد واجب داشته باشيم واجب هم آن موجودي است که وجودش عين ذات اوست و وجود براي او ضروري است. اما بياييم در ارتباط با واجب اين‌جور بحث بکنيم و احکام واجب را بيان بکنيم و وحدتش را توحيد ذاتي، صفاتي، افعالي، بعد بگوييم که اين علمش قدرتش حياتش اوصاف ذاتي‌اش عين هم هستند عين ذات هستند علمش اين‌جوري است قدرتش اين است وجودش بسيط است بسيط الحقيقة اين همه احکامي که ما در حوزه واجب داريم، به چه دليلي است؟ چرا ما راجع به واجب بحث مي‌کنيم در فلسفه؟ ما در فلسفه نبايد راجع به تعينات بحث کنيم. واجب يک تعيني است. هما‌نطور که ممکن يک تعيني است ولي چون علم ديگري عهده‌دار واجب در اين سطح نيست فلسفه ورود پيدا مي‌کند و در باب الهيات بالمعني الأخص اين همه مسائل را ما داريم.

به همين طراز و در همين سطح مسئله معاد هم هست. معاد فلسفي اين است که نفس بالاخره بايد يک موقعيت وجودي داشته باشد. نفس بايد يک موقعيت وجودي داشته باشد در عالم طبع وقتي با بدن هست مشخص است مدبر بدن است و رب بدن است کالملک بالنسبه الي المدينه کالربان بالسفينه و امثال ذلک. ولي نه، نفس را هيچ دانشي نمي‌تواند به آن برسد که نفس چيست؟ مرحوم صدر المتألهين ورود پيدا مي‌کند و بحث نفس را به صورت مستوفي در حکمت خودش مطرح مي‌کند. با اينکه نفس يکي از تعينات وجودي است اثبات کرده است. عقل و نفس و ماده و صورت و جسم به عنوان يک جوهر. اما در عين حال به آن پرداخت. به نفس پرداخت اصل نفس را قواي نفس را قواي ادراکي، قواي تحريکي و موقعيت تجردي نفس در حيثيت ادارکي‌اش و تحريکي‌اش و بسياري از مسائلي که در جلد هشتم اسفار يک جلد تام را جناب صدر المتألهين اختصاص داده به بحث نفس. حالا جلد تام براي اينکه قبلاً اسفار چهار جلد بود منظورم اين‌جوري است. الآن جلد هشتم از اول بحث نفس است تا پايان بحث نفس. اين را يک فيلسوف دارد به آن نظر مي‌دهد شما آقايان بايد ملاحظه بفرماييد که فيلسوف مگر نه آن است که از وجود و احکام وجود بحث مي‌کند؟ طرح بحث نفس تا اين حد بله مي‌توانست بگويد که يکي از حقائق هستي نفس است «النفس موجودة» اما پرداخت به بحث نفس به عنوان يک تعين براي اين است که هيچ دانشي عهده‌دار اين نيست. هيچ دانشي هم عهده‌دار واجب نيست. ما از طريق فلسفه اثبات مي‌کنيم واجب را، اما واجب اوصافش ذاتش شؤوناتش موقعيت وجودي‌اش نسبت با خلق و عالم نسبت عالم با واجب اين همه مسائل که مثلاً امکان فقري و اينها دارد اثبات مي‌شود هم براساس اين است که يک فيلسوف دارد يک تعيني را وا مي‌کاود بررسي مي‌کند نفس را بررسي مي‌کند واجب را بررسي مي‌کند معاد را بررسي مي‌کند رسالت و وحي را بررسي مي‌کند.

همه اينها ببينيد اين مسئله‌اي که ما در بحث حالا مجموعه قوت و غناي حکمت متعاليه مطرح کرديم که اين اسفار اربعه را که جناب صدر المتألهين مطرح مي‌کند براي اينکه ميداني پيدا بکند ظرفيتي پيدا بکند که براساس اين ظرفيت بتوان اين مسائل را داشته باشد. ملاحظه بفرماييد مي‌گويند حکمت مشاء پتانسيل و توان اين را دارد که راجع به معاد سخن بگويد ولي ظرفيتش را ندارد. اما حکمت متعاليه با ساخت اين معماري و با بيان اسفار اربعه، ظرفيت‌سازي کرد به تعبيري نهادسازي کرد تا بتواند در ارتباط با اين مسائل سخن بگويد و تحليل داشته باشد. پس بنابراين بحث معاد يک بحث فلسفي است. يعني از حق سبحانه و تعالي آنچه که صادر مي‌شود حالا اگر نگرش فلسفي باشد مي‌شود صادر نخستين و اينها. سير نزولي سير صعودي و در سير صعودي مسئله به معاد منتهي مي‌شود و راجع به آن صحبت مي‌کنيم.

پرسش: ...

پاسخ: بله، لذا مرحوم صدر المتألهين اين را در اسفار به عنوان سفر چهارم دارند مطرح مي‌کنند البته آنجا مي‌گويند بحث نفس. سفر سوم مطرح است ولي در حقيقت اين به معاد در جمله مباحث سفر چهارم مي‌شود.

پرسش: ...

پاسخ: بله، عرض کنم دو تا جهت دارد؛ جهت اولش اين است که هيچ علمي عهده‌دار اينها نيست.

پرسش: ...

پاسخ: نفس اتفاقاً زمينه مي‌شود براي بحث معاد، براي اينکه همان‌طور که جلسه ملاحظه فرموديد نفس بعد از مفارقت از بدن چه موقعيتي دارد؟ موقعيت نفس را ما بايد روشن کنيم. اينکه نمي‌شود رهايش بکنيم. تا زماني که در دنيا هست جسمانية الحدوث و روحانية البقاء است. حالا روحانية البقاء چگونه باقي است؟ در کجا باقي است؟ در کدام نشأه باقي است؟ آيا باورهاي نسخ و فسخ و رسخ و مسخ بايد استفاده کنيم؟ يا در اجرام سماوي بايد استفاده بکنيم؟ اينها مسائلي است که فلسفه به آن مي‌پردازد.

راجع به اين مسائل بيشتر بيانديشيد بيشتر فکر کنيد و ببينيد که چقدر اين بحث‌ها مفيد فايده است به لحاظ مخصوصاً مباحث اعتقادي و باورهاي ما.

پرسش: ...

پاسخ: بله، علوم ديگر نپرداختند از طرف ديگر هم باز امتداد همان چيزي است که بيان کرديم؛ يعني وقتي نفس اثبات شد و بعد نفس در ابتدا جسمانية الحدوث و در پايان روحانية البقاء شد و بعد فرمودند که نفس هنگام مرگ از بدن مفارقت مي‌کند موقعيت وجودي‌اش چيست؟ اين را فلسفه بايد روشن بکند که چيست؟ اين موقعيت وجودي مي‌رود تا ابديت، چون اين موجود يک موجود ابدي است موجود ابدي است در کجاست؟ اگر خير باشد اگر سَبُأ و بهيمه و شيطنتي نباشد بهشت است و فلان. اگر باشد در جهنم است و حالا عذاب‌ها را بررسي مي‌کنند تحليل‌هايي که راجع به عذاب و جهنم و بهشت و امثال ذلک است همه از اينجا مي‌آيد.

در اشراق چهارم از مشهد رابع بحث تحت عنوان اين بود «في الإشارة الي مذاهب الناس في المعاد» اين مباحث آقايان! خيلي مباحث سطحي است و بدانيد که مرحوم ملاصدرا اهل اينها نيست که در اين سطح حرف بزند ولي آنچه که از مباحث علمي در فضاي معاد آمده اين است. يعني ملاصدرا را از بحث معاد جدا بکنيد برويد به سراغ تفسير علما، ذيل آيات ذيل روايات، همين‌ها بيش از اين گيرتان نمي‌آيد؛ لذا الآن مرحوم ملاصدرا ناراحت مي‌شود مي‌گويد که آقا! تو حرف نزني بهتر است. واقعاً هم همين‌طور است ما اجازه بدهيد اينجا را زود رد بشويم که چيزي ندارد تا برسيم به جايي.

«انّ من الأوهام العاميه» که ملاحظه فرموديد فرمودند که «ان الانسان إذا مات فات» بعضي اين‌طور معتقدند «و ليس للإنسان معاد» بازگشتي براي انسان نيست معادي نيست «کسائر الحيوان و النبات» فلان اينها «هؤلاء ارذل الناس رأيا» اين دسته از انسان‌هايي که منکر معاد هستند پست‌ترين انسان‌ها از نظر رأي «و أدونهم منزلة». پس يک عده منکرند.

يک عده هم متوقف‌اند «و المنقول من جالينوس هو التوقف في أمر المعاد» چرا؟ چون جالينوس مردد است که اگر نفس امر مجرد باشد معادي دارد. اگر نه، نفس يک امر مادي لطيف باشد نه، معادي نيست. «و المنقول من جالينوس هو التوقف في أمر المعاد لتردده» جالينوس «في أمر النفس هل هي» نفس «صورة المزاج فينفى» که اگر نفس صورت مزاج باشد پس معادي ندارد «أم صورة مجردة فيبقي» نفس صورت مجره است اين نفس مي‌ماند و باقي است و معاد دارد. پس توقف جناب جالينوس براساس مبناست اگر مبنا را ايشان اتخاذ بکند به اينکه نفس يک موجود مادي است و لطيف است جسماني لطيف است، معادي نيست. اگر نه، هست.

«ثم من المتشبثين منهم بأذيال العلماء» کساني که خودشان کاره‌اي نيستند اما به اذيال علماء يعني مقلدند تقليد مي‌کنند تبعيت مي‌کنند «من ضم إلى إنكاره له» بعضي از همين‌هايي که انکار مي‌کنند جريان معاد را يک قاعده‌اي هم براي خودشان ايجاد کردند تحت عنوان اينکه «أن المعدوم لا يعاد» آن چيزي که معدوم شده ديگه برنمي‌گردد و انسان وقتي مُرد معدوم مي‌شود و چون معدوم شد ديگه برنمي‌گردد. بنابراين انکار را ضميمه کردند به چه چيزي؟ به قاعده «المعدوم لا يعاد». «ان المعدوم لا يعاد» وقتي اين‌ور باشد «فيمتنع حشر الموتى» ممتنع مي‌شود حشر آنهايي که مرده‌اند.

متکلمين آمدند چون اينها تابع مثلاً امور سمعي و نقلي هستند «و المتكلمون منعوا هذا» منع کردند که بگوييم معاد وجود ندارد. «تارة بتجويز إعادة المعدوم» گفتند نه، اعاده معدوم اشکال ندارد اعاده معدوم باطل و ممتنع نيست «و أخرى بمنع فناء الإنسان بالحقيقة» گفتند اعاده معدوم باطل است ولي انسان فاني نمي‌شود هنگام مرگ. بلکه انسان باقي است و اگر بخواهد در معاد حاضر بشود از باب اعاده معدوم نيست بلکه يک موجود مجردي حاضر مي‌شود «و أخري بمنع فناء الإنسان بالحقيقة لأن حقيقة الإنسانية بأجزائه الأصلية» حقيقت انسان نه. نيامدند بگويند که نفس يک موجود مجرد است و مجرد باقي است. گفتند که انسان يک سلسله اجزاي اصلي دارد اين اجزاي اصلي از بين نمي‌رود معدوم نمي‌شود. برخي مثلاً از اجزاي انسان اصلي‌اند اين اجزاء در نظام طبيعت هستند وقتي خدا مي‌خواهد اينها را محشور بکند همين اجزاي اصلي را به هم مي‌چسباند بعد اينها شکل پيدا مي‌کنند «و أخري مبنع فناء الإنسان بالحقيقة لأن حقيقة الإنسانية بأجزائه الأصلية و هي» يعني اين اجزاء اصليه «باقية» حالا «إما متجزئة أو غير متجزئة» يا اجزاء پراکنده هستند و فلان، يا نه پراکنده نيستند مثل اينجا در يک گوشه‌اي هستند.

بعد «ثم حملوا» همين آقايان متکلمين «الآيات و النصوص الواردة» را «في إثبات الحشر» بر چه چيزي حمل کردند؟ «على أن المراد» که گفتند اينها را دارند جمع مي‌کنند «جمع» حشر چيست؟ «أن المراد من الحشر جمع المتفرقات من أجزاء الإنسان التي» اجزائي که «هي» اين اجزاء «حقيقته» حقيقت انسان هستند «فهؤلاء» اين دسته از متکلمين «التزموا أحد أمرين مستبعدين عن العقل و النقل» هم دو تا امر را انکار کردند ملتزم شدند به دو تا امر. يک بحث اعاده معدوم را ملتزم شدند گفتند اعاده معدوم حق است و انسان معدوم نمي‌شود اجزاي اصلي دارد. دو اينکه آن انکار اولي که داشتند گفتند اين انسان يک موجود مادي است و حشري براي او نيست مثل ساير حيوانات است «فهؤلائ التزموا أحد أمرين مستبعدين عن العقل و النقل و السكوت خير من الكلام ممن لا يعلم».

آخرين سخني که الآن در اين جلسه مي‌خوانيم بعد إن‌شاءالله بعد از نماز «و اتفق المحققون من الفلاسفة و المحققون» اتفاق کل دارند از فلاسفه و محققون «من أهل الشريعة» به چه چيزي اتفاق دارند؟ «بثبوت المعاد و وقع الاختلاف في كيفيته» يعني در اصل معاد اتفاق دارند و لکن در کيفيت معاد جاي بحث و بررسي است. «فذهب جمهور المتكلمين و عامة الفقهاء إلى أنه جسماني فقط بناء على أن الروح جرم لطيف سار في البدن. و جمهور الفلاسفة على أنه روحاني فقط» پس برخي‌ها محققين فلاسفه و اينها اهل شريعت گفتند که معاد هست اما در کيفيتش بحث مي‌کنند. متکلمين و عامه فقهاء به جسمانيت معاد فتوا مي‌دهند اما «و جمهور الفلاسفه علي أنه روحاني فقط» و لکن «و ذهب كثير من الحكماء المتألهين و مشايخ العرفاء في هذه الملة» يعني ملت اسلام «إلى القول بالمعادين جميعا» هم معاد جسماني هم معاد روحاني.

«أما بيانه بالدليل العقلي فلم أر في كلام أحد إلى الآن» من در کلام احدي در باب اينکه دليل عقلي بخواهيم حتي جناب شيخ الرئيس. در باب اينکه بخواهد معاد جسماني را اثبات کند گفتند که نيست. «و قد مر البرهان العرشي على أن المُعاد في المَعاد هو بعينه هذا الشخص الإنساني» مي‌خواهند اثبات بکنند که آن چيزي که در مَعاد برمي‌گردد عبارت است از همين شخص انساني «روحا و جسدا بحيث لو يراه أحد عند المحشر يقول هذا فلان الذي كان في الدنيا» مي‌فرمايند که به حدي اين عينيت در جسم و روح وجود دارد که اگر کسي در آخرت إن‌شاءالله در بهشت ديده شد مي‌گويند همين آقاي زيد است اصلاً بدنش همين است.

اين بدن همين است ببينيد چه‌جوري مي‌شود آدم داوري بکند مثلاً طرف هشتاد سالش بود پير و عصا و اين‌جوري وفات کرده، پير که محشورش نمي‌کنند اهل بهشت را. يک جوان محشور مي‌شود. اگر جوان محشور مي‌شود کدام بدن است؟ چه بدني است؟ او با بدن هشتاد سالگي وفات کرده، با بدن عاجز وفات کرده. حالا اين را بايد بخوانيم «و من أنكر هذا فقد أنكر ركنا عظيما» اگر کسي معاد جسماني را انکار بکند رکن عظيمي از ايمان را کفر ورزيده «من الإيمان فيكون كافرا عقلا و شرعا و لزمه إنكار كثير من النصوص» إن‌شاءالله در جلسه بعد.

«و الحمد لله رب العالمين»

٭٭٭

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

«الحمد لله رب العالمين و صلّي الله علي محمد و آله الطّاهرين».

«الإشراق الخامس في دفع شبهة الجاحدين للماد الجسماني»؛ همان‌طور که مستحضر هستيد در اين شاهد اولاز مشهد رابع مباحث کلي‌اي که پيرامون معاد هست در ارتباط با اصل معاد کيفيت معاد اقوال در باب معاد و مباحثي از اين دست. فرمودند که يک عده‌اي هستند که از اصل با معاد موافق نيستند و انکار مي‌کنند معاد را. يا دليلي ندارند براي انکار يا اگر دليلي مثل امتناع اعاده معدوم دارند اينها هم قابل توجه نيستند.

يک عده هم در باب معاد متوقف‌اند مثل جناب جالينوس و امثال ذلک دليلش هم مشخص شد. اما عده‌اي که موافق هستند در موافقت باهم بعضاً در کيفيت معاد اختلاف دارند بعضي قائل به معاد جسماني‌اند بعضي قائل به معاد روحاني‌اند و اما محققين از فلاسفه و محققين از اهل شريعت معتقدند به اينکه معاد هم جسماني است و هم روحاني است.

اما آن کساني که منکر معاد جسماني هستند آنها دلائلي دارند که از آنها با شبهه ياد کردند «في شبهة الجاحدين للمعاد الجسماني» آنهايي که منکر معاد جسماني هستند اينها شبهاتي دارند که از آن جملات و بعضي از شبهات را ما نقل مي‌کنيم و دفع مي‌کنيم.

يکي از شبهات اين است که «الأول منها:» از اين شبهات «أنه يلزم إعادة المعدوم كما مر» گفتند که معاد جسماني ما نداريم، چرا؟ چون انسان يک روحي دارد و يک جسمي. روحش محشور مي‌شود ما قبول داريم و در بهشت روح انساني هست ولي جسم محشور نمي‌شود. چطور؟ چون جسم اگر محشور بشود مستلزم اعاده معدوم است و اعاده معدوم ممتنع است پس ما معاد جسماني نداريم. به صورت قياس استثنايي اين‌جوري بسته مي‌شود که اگر انسان بخواهد معاد جسماني داشته باشد و جسمش محشور بشود يلزم امري که معدوم است معدوم شده است دوباره اعاده بشود «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين يک دليل يا يک شبهه در جهت انکار معاد جسماني.

شبهه دوم اين است که اگر بناست معاد جسماني محقق بشود اين نفس کجا مي‌رود؟ بالاخره نفس بدون بدن که نمي‌شود. اين بدني که براي نفس در قيامت مطرح است اين بدن نمي‌تواند بدن خودش باشد بلکه بايد بدن ديگري باشد. چون اين بدن از بين رفته است. اين بدن نابود شده نيست شده اينکه به خاک تبديل شده يا به هر چيز ديگري. بنابراين بازگشت معاد به معناي معاد جسماني ممتنع است زيرا مستلزم تناسخ است. تناسخ يعني چه؟ يعني اين روح و نفس در يک بدن ديگري قرار بگيرد و اين نفس بخواهد در بدن ديگري باشد حالا چه اينجا باشد در نشأه طبيعت باشد چه در نشأه ماوراء طبيعت باشد اين برگشتش به تناسخ است «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين هم شبهه دومي است که در باب انکار معاد جسماني است.

شبهه سومي که مطرح است اين است که اين آنچه را که در معاد جسماني ما انتظار و توقع داريم چيست؟ اين روح دارد لذت مي‌برد اگر بهشتي است دارد عذاب مي‌شود اگر جهنمي است معاذالله ما اين بدن براي چه بيايد؟ اگر بناست بدن آمدنش يک غرضي و يک نفعي به ذات الهي معاذالله برگردد اينکه هيچ. مي‌خواهد به اين برگردد اينکه مي‌خواهد برگردد اين اگر لذت است لذت عبارت است از رفع الَم. اول بايد يک اَلَمي به او بدهد بعد آن الم برطرف بشود بعد لذت حاصل بشود. اين چه منطقي دارد؟ مگر خداي حکيم چنين کاري مي‌کند؟ همين حرف‌هاي ببخشيد آن‌چناني که معمولاً در بحث‌هاي کلامي وجود دارد و ما بايد از اينها زودتر رد شويم.

«الإشراق الخامس في دفع شبهة الجاحدين للمعاد الجسماني الأول منها» شبهات اين است که «الأول منها: أنه يلزم إعادة المعدوم» يعني به صورت قياس استثنايي اين‌جوري مي‌شود که اگر ما قائل به معاد جسماني بشويم لازمه‌اش اعاده معدوم است و چون اعاده معدوم باطل است پس معاد جسماني باطل است. اين يکي «كما مر» اين يک شبهه.

شبهه دوم«و الثاني: أنه» اين معاد جسماني «يلزم مفسدة التناسخ» مفسده تناسخ که در قبل مطرح شده در معاد جسماني دوباره عود مي‌کند لازم مي‌آيد. اگر بنا باشد معاد جسماني باشد لازم مي‌آيد که اين نفس در يک بدني قرار بگيرد و چون اين بدن قطعاً بدن خودش نيست بايد در بدن ديگري باشد و اين همان تناسخ است.

شبهه سوم چيست؟ «و الثالث: أن الإعادة لا لغرض عبث لا يليق بالحكيم» اين معاد جسماني بايد يک هدفي در آن باشد يک غرضي باشد همين‌جوري که نمي‌شود بايد يک غرضي باشد. اگر غرض نداشته باشد که مي‌شود عبث. و وقتي عبث شد که شايسته و لائق به جناب حق نيست و هرگز خداي حکيم چنين کاري نمي‌کند «لا يليق بالحکيم». پس يک غرضي داخلش هست اين غرض به چه کسي برمي‌گردد؟ اگر اين غرض به خدا برمي‌گردد معاذالله. يعني خداي عالم از اين معاد جسماني انسان مثلاً نفعي مي‌برد؟ انتفاعي مي‌برد؟ «و الغرض إن كان عائدا إليه كان نقصا له» اين نقص مي‌شود براي حق سبحانه و تعالي. يعني يک هدفي يک غرضي خداي عالم مثلاً معاذالله فرض کنيم دارد که آن هدف و غرض با معاد جسماني زيد تأمين مي‌شود. اينکه نيست. «فيجب تنزيهه» واجب و الله. اين تمام شد «فيجب تنزيهه» يعني قطعاً اين غرض به ذات الهي برنمي‌گردد. تمام شد.

اما «و إن كان عائدا إلى العبد» غرضي دارد عبث و بيهوده نيست بي‌غرض نيست غرض هست و اين غرض نفع به چه کسي برمي‌گردد؟ به عبد برمي‌گردد. حالا ما تحليل کنيم که اين غرض چيست؟ «فهو إن كان إيلامه» حالا مي‌خواهد خدا در معاد جسماني عذاب کند بدنش را دستش را پايش را چشمش را مثلاً مي‌خواهد رنج بدهد الم به او بدهد «إن کان إيلامه فهو» اگر مراد از اين غرض ايلام باشد يعني درد و نگراني براي اين بنده باشد «غير لائق بالحكيم العاقل» اينکه شايسته نيست که مثلاً خداي عالم غرضش اين باشد که اين بنده را عذاب بدهد الم برايش بياورد اينکه شايسته نيست «فهو إن کان إيلامه» فهو يعني اين غرض اگر باشد اين غرض ايلامه درد آوردن و رنج اين شخص «فهو» اين کار يعني اين ايلام «غير لائق بالحکيم العاقل» يک حکيم عاقل اين کار را نمي‌کند تا چه رسد به خداي عالم.

اگر غرض هم ايلام نباشد اما «و إن كان إيصال لذة» کان الغرض «إيصال لذة» غرض از معاد جسماني اين است که يک لذتي را به او بچشانند مي‌فرمايند که لذات «إليه فاللذات سيما الحسيات» خصوصاً لذت‌هاي حسي «أنما هي دفع الآلام» لذت حسي عبارت است از دفع آلام «كما بينه العلماء و الأطباء في كتبهم» حالا که اين‌طور هست براي اينکه به اين لذت بدهد اول بايد به او الم و درد بدهد بعد اين الم و درد را رفع بکند تا رفع الم براي او لذت بخواهد باشد. اين چه کاري است!؟ «فاللذات سيما الحسيات انما هي دفع الآلام کما بينه العلماء و الأطباء في کتبهم، فيلزم أن يؤلمه أولا» پس لازم مي‌آيد که اولاً اين شخص را الم به او بدهد عذاب به او بدهد «حتى يوصل إليه لذة حسية فهل يليق هذا بالحكيم» آيا اين شايسته است خداي حکيم چنين کاري بکند؟ اول يک المي و دردي بدهد يک عذابي بدهد بعد اين عذاب را بردارد تا براي او لذت حاصل بشود! «فهل يليق هذا بالحکيم مثل من» مثل کسي که «يقطع عضو أحد» عضو يک کسي را قطع بکند «ثم يضع عليه المراهم ليلتذ» مرهم بخواهد بگذارد تا لذت ببرد.

اين سه شبهه‌اي از شبهه جاحدين معاد جسماني بود. اما در مقام دوم که مقام دفع است «و الجواب عن الأول» که شبهه اعاده معدوم را مطرح مي‌کنند «و الجواب عن الأول بأنه ليس فيما قررناه في المعاد إعادة معدوم من جهة ما هو معدوم» اصلاً بحث معاد اعاده معدوم نيست. معدوم از آن جهت که معدوم شده ديگه برنمي‌گردد ولي آنچه که در معاد هست عبارت است از همان حقيقت جسم اما به طوري ديگر و به گونه ديگري که «يليق بجناب» آن عالم. «ليس فيما قررناه في المعاد» آن چيزي که ما تقرير کرديم و ما تثبيت کرديم در معاد که معاد جسماني هست عبارت باشد از اعاده معدوم «من جهة ما هو معدوم بعينه» يعني عين همين بدني که زيد در حال مرگ از آن بدن دارد مفارقت مي‌کند حالا که اين بدن تکه تکه شد و قطعه قطعه شد و اجزايش متراکم و پراکنده شد دوباره همين بدن بخواهد بعينه بيايد اين نيست. «بل هو» بلکه اين معاد «تجدد أحوال لأمر باق» تجدد احوال است يعني چه؟

اين بدن همان‌طوري که در نشأه طبيعت يک سلسله تحولاتي را داشته، از کودکي به نوجواني و جواني و بعد مثلاً ميانسالي اينها همه‌اش تجدد احوال است آن چيزي که وحدت اين بدن را حفظ کند قبلاً هم فرمودند نفس است. نفس اين وحدت بدن را حفظ مي‌کند اين تجدد احوال باعث نمي‌شود که اين بدن برود و يک چيز ديگري بخواهد بيايد. همان است ولي تجدد احوال شده است.

در قيامت هم مسئله بدن به صورت تجدد احوال است نه به صورت اعاده معدوم «بل هو» يعني اين معاد «تجدد أحوال لأمر باق» يک امري باقي مي‌ماند. اينکه دارد مي‌رود آن حيثيت دثور و زوالش مال جريان مادي‌اش است. اما اين بدن بخاطر اينکه نفس از اين عالم حرکت کرده است يک بدن ديگري مي‌شود که اين بدن تجدد و تجديد همان بدن است اما هم‌سنخ با آنجاست «بل هو تجدد أحوال لأمر باق».

ما تا مسئله خود دنيا را حل نکنيم آخرت را نمي‌توانيم حل بکنيم در دنيا واقعاً اين مسئله تجدد احوال کاملاً محسوس است ملموس است حتي عالمان علم طب يا علم طبيعي به اين هم فتوا مي‌دهند که اين بدن بنا نيست که بدن مثلاً الآن به قول حضرت استاد والد بزرگوار ما وقتي به اين مسائل مي‌گفتند مي‌گفتند اگر يک نفر تصادف بکند دستش پايش چشمش گوشش همه اينها از بين برود و همه را هم پيوند بزنند دست و چشم و گوش و سر و هر چيزي که قابل پيوند بزنند اين را وقتي پيوند زدند ديگه نمي‌گويند دست زيد و پاي عمرو سر فلان را آوردند. اين وقتي پيوند خورد اين نفس اين را گرفت و دارد مديريتش مي‌کند همين بدن خودش است اين تجدد احوال تا اين حد که حتي از ديگران هم آورده باشد اين تجدد احوال محسوب مي‌شود و باقي است. اين «لأمر باق» از کجاست؟ اين بدن باقي است بدن زيد از اول طفوليت تا هشتاد سالگي اين بدن را مي‌گويند باقي است به رغم اينکه اين همه تجديد شده چرا مي‌گويند باقي است چون در حضور نفس اشراف دارد.

اين جواب از شبهه اعاده معدوم است «و عن الثاني» شبهه دوم چه بود؟ لازمه مفسده تناسخ. مي‌فرمايند که تناسخ آن وقتي مطرح است که اين نفس بخواهد از اين بدن مادي به يک بدن مادي ديگري که آن بدن مادي مستعد پذيرش اين نفس باشد اين محال مي‌شود. ببينيد اين نفس يک ماده‌اي مستعد پذيراي او بود آن را پذيرفت و رشد کرد رسيد به مرحله‌اي که الآن شده نفس زيد. اين در يک ماده ديگري قرار نمي‌گيرد چرا؟ چون فعليتي که الآن براي او هست از طريق آن ماده تأمين نمي‌شود. آن ماده يک نفس مستعد خودش را مي‌خواهد که بخواهد او را بپروراند و رشد بکند. مي‌فرمايند که «و عن الثاني» که مفسده تناسخ است اين است که «بأن البدن الأخروي» اين «موجود في القيامة» اين نيست که تازه بخواهد پيدا بشود. همين بدن است با تجدد احوال در قيامت حاضر است و وقتي انسان از اين دنيا رخت بربست به همين بدن خودش که با تجدد احوال در قيامت حاضر و مستعد است وارد همين بدن مي‌شود نه يک بدن ديگر و ماده‌اي ديگر. «بأن البدن الأخروي موجود في القيامة» اين موجوديتش از کجاست؟ «بتبعية النفس» همان‌طوري که در دنيا به تبعيت نفس اين بدن باقي است همين بدن به تبعيت نفس در عالم برزخ هم باقي است. «لا أنها مادة مستعدة يفيض عليها صورتها» نه اينکه اين بدن اخروي يک ماده‌اي باشد که اين ماده مستعد باشد که افاضه بشود بر اين ماده صورتي. «و قد مر الفرق بين الوجهين» اين فرق بين وجهين را در کتاب نفس مباحث نفس ما مطرح کرديم که چه؟ که اگر اين نفس بخواهد در همان بدني که بدن خودش هست قرار بگيرد اين کاملاً درست و شدني است.

اما اگر بخواهد اين نفس در يک بدن ديگري قرار بگيرد که آن ماده مستعد پذيراي اين نفس باش اين سخن سخن باطلي است. «و قد مرّ الفرق بين الوجهين» بين اينکه در آن ماده خود يا بدن خودش برود آن بدني که خودش ساخته و آن را در نشأه برزخ نگه داشته اين بخواهد برود اين اصطلاحاً به اين مي‌گويند تناسخ ملکوتي و تناسخ ملکوتي پذيرفته شده است. تناسخ مُلکي باطل است تناسخ ملکوتي يعني همين. يعني نفس مي‌رود در بدني که اين بدن را خودش ساخته و پيش فرستاده و در آن بدن مي‌رود. «و قد مرّ الفرق بين الوجهين و لا تناسخ إلا في الوجه الأخير» يعني اگر بخواهد در يک ماده مستعدي قرار بگيرد اينجا مي‌شود تناسخ. آن تناسخ نيست و مستحيل هم نيست.

پرسش: ...

پاسخ: نقش تدبيري دارد.

پرسش: ...

پاسخ: بله، به معناي اينکه وارد يک ماده ديگري بشود نيست. اين شبهه اول و دوم به اين صورت دفع شد. اما شبهه سوم «و عن الثالث» شبهه سوم «و عن الثالث بما علمت في مباحث الغايات من الفرق بين معاني الغرض و الغاية و الضروري» مي‌فرمايد که در مباحث علت غايي آنجا ما اين را توضيح داديم که فرق است بين اين سه تا معنا غرض چيست؟ غايت چيست؟ و ضروري چيست؟ بين اين سه تا ما توضيح داديم. آنجا گفته شد که «و أن لكل حركة طبيعي غرضا» امکان ندارد که يک حرکت طبيعي چرا؟ چون حرکت عبارت است از خروج «من القوة الي الفعل». اگر فعلي نباشد اصلاً حرکت نيست. هما‌نطوري که اگر مبدأ نباشد حرکت نيست اگر منتها هم نباشد حرکت نيست. بايد غرض و مقصد داشته باشد «و أن لکل حرکة طبيعي غرضا و غاية طبيعية» از سويي ديگر هم باز اين هم مشخص شد «و لكل عمل جزاء و لازما» هيچ عملي هم نيست مگر اينکه جزاء و پاداش دارد حالا اگر عمل بد باشد کيفر است و اگر خير باشد جزاء و پاداشي دارد. «و لكل امرى‌ء ما نوى» هر انساني هر آنچه که قصد کرده است و نيت کرده است از نيت خير يا شر. خبيث يا طيب. «و آلة الآخرة و الدنيا واحد ليس فعله الخاص إلا العناية و الرحمة و إيصال كل حق إلى مستحقه و إنما المثوبات و العقوبات لوازم و ثمرات و نتائج و تبعات للعبد من جهة حسنات أو اقتراف سيئات ساقها إليه القدر تبعا للقضاء الإلهي» إن‌شاءالله باشد براي جلسه بعد.