1403/07/24
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: معاد در حکمت متعاليه
رسيديم به «الإشراق الثالث في وجوه الفرق بين الدنيا و الآخرة في نحو الوجود الجسماني». همانطور که مستحضريد در المشهد الرابع بحث درارتباط با معاد است و معادي که جناب صدر المتألهين دارند مطرح ميکنند هم صبغه کلامياش برجسته است هم نگرشهاي فلسفي بايد لحاظ بشود.
در نگرشهاي فلسفي مستحضريد که ما محوريت وجود حرکت ميکنيم. وجود راهبرد اصلي فلسفه است. فلسفه زماني فلسفه است که از وجود و احکام عام وجود اقسام عام و احکام اقسام عام سخن گفته بشود. در عين حال مباحث کلامي معاد که راجع به قبر و قيامت و حشر و بعث و نظاير آن هم هست دارد اينجا مطرح ميشود. مرحوم صدر المتألهين در ابتداي اين مشهد در اشراق اول و دوم در باب اثبات نشأه ثانيه سخن ميگويند که ما يک نشأه ديگري و عالم ديگري داريم که اين عالم به عنوان عالم آخرت يا عالم عقبي در مقابل دنيا و يا به عنوان نشأه ثانيه شناخته ميشود.
اثبات نشأه ثانيه يا از راه علت فاعلي است يا از راه علت غايي است يا چون خداي عالم حکيم است يا چون خداي عالم عادل است عدل محض حکمت محض و امثال ذلک برهان اقامه ميشود حالا اين برهان تا چه حدي ميتواند اصل نشأه ثانيه را اثبات کند جاي بحث دارد، چون برهان به ميزان حد وسطش ميتواند کارآيي داشته باشد. آن حد وسط چه ميتواند باشد که بتواند يک نشأه ثانيهاي را اثبات کند؟ مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد راهي که خداي عالم به ما نشان داد يک راه متفاوتي است و ما براي اثبات معاد يک مسير ديگري را طي کرديم و آن بحث تجرد نفس است. گرچه در گذشته هم از نفس به عنوان يک الآن همانطور که مستحضريد حتي حکيم سبزواري و شيخ الرئيس و امثال ذلک بحث نفس را در طبيعيات آوردند. در طبيعيات يعني چه؟ يعني همينطوري که ما شجر و حجر داريم ارض و سماء داريم نفس داريم که اينها طبيعياند. ولي مرحوم صدر المتألهين بحث نفس را در الهيات آورده و اين خيلي معنادار است.
معنايش اين است که حقيقت نفس يک جنبه وجودي دارد و جنبه وجودي عام دارد ما از اين وجود عام داريم حرف ميزنيم نه يک وجود طبيعي که مرکّب از ماده و صورت است. خيلي تلاش کرد اين مرد چقدر بزرگ بود چقدر بزرگ بود! آدم وقتي که نگاه ميکند اصلاً يک دنيايي از تلاش و کوشش بود. براي اينکه تجرد نفس را اثبات بکند از قبل از ارسطو و افلاطون و سقراط و اينها شروع کرد تا به روزگار خودش برسد. همه را هر چه بود حتي با منکرين معاد هم حرفهايشان را ديد ببيند که چه ميگويند و حرفشان چيست.
در باب تجرد نفس رسيد واقعاً به حاقّ مطلب رسيد. اينکه ميگويند مرحوم علامه طباطبايي در نهاية الحکمة از بحث نفس چيزي نگفت يعني نفس را نياورد، حاج آقا ميفرمودند وقتي ما از مرحوم علامه سؤال کرديم که چرا؟ فرمودند که مرحوم ملاصدرا چيزي براي ما نگذاشت. اين را حاج آقا نقل از مرحوم علامه طباطبايي در ارتباط با مسئله نفس دارد واقعاً هم همينطور است. الآن هم خدا خير بدهد به اين محقق بزرگوار ما جناب آقاي شمس که دارد جان ميکَند يعني اصلاً اين محقق نميشود اسمش را گذاشت اين واقعاً متحقق است خيلي تلاش کرده تا بحث اين جلد هشت اسفار ده جلد شرح دارد اين را آقايان شما غنيمت بشماريد مغتنم است فوق العاده است اين مثل کتابهاي ديگر حاج آقا نيست اين محقق کاري کرد که حاج آقا روزي صد صفحهاش را ميخواند يک واو نميتواند اضافه بکند يا کم بکند. آن قدر اين شخص کار ميکند. مثل يک انسان متمايزي است اين محققي که الآن هست دوست دارد اسمش شناخته نشود اصفهاني هم هست اتفاقاً و به شدت راضي شد که اسمش را در کتاب بياوريم ما و اين کاري که ايشان دارد انجام ميدهد يک کار فوق العاده است يعني ايشان ميگفت که چند تا جهت داشت.
ميگفت يکي اينکه من فلسفه را فارسي کردم. فلسفهاي که به زبان عربي هست الآن کسي اسفار را بخواند احساس نميکند که بايد متن عربي نياز داشته باشد. آفرين بر اين، آفرين بر اين. گرچه کارش سنگين است مثلاً در سال شايد دو جلد کتاب حداکثر بدهد شرح است متنش را حاج آقا دارد پنجاه تا منبع را بررسي ميکند چون ايشان يک وقت به من ميگفت مرحوم ملاصدرا آن قدر کتاب خوانده رساله خوانده تعليقه ديده آن قدري که اصلاً مالامال است گويا يک کتابخانه مجسمي است واقعاً هم همينطور است. لذا اگر من يک کلام پيدا بکنم يا يک کلمه پيدا بکنم حتماً بايد ببينم که اين کلمه را از کجا درآورده؟ از کدام کتاب درآورده؟ کلمه را کدام کتاب را خوانده که به اينجا رسيده؟ واقعاً گاهي وقتها در ميليونها نفر شايد يک نفر به اين صورت نباشد. اين حوزه است.
به هر حال گفت تا پنجاه سال صد سال ديگه کسي نميتواند اينجور کتاب بنويسد. به هر حال مرحوم ملاصدرا راه اثبات معادش چيست؟ همين راه تجرد نفس است. ايشان در اينجا در اين کتاب هفت اصل در کتابهاي ديگر گاهي وقتها نُه اصل گاهي وقتها يازده اصل را بيان ميکند تا اثبات کند نشأه ثانيه. الآن ما ميخواهيم اين «فحاصل البرهان»ي که در جلسه قبل خوانديم را يک مروري بکنيم ميفرمايند که اين برهان چه شد؟ اين هفت اصل به کجا رسيد؟ هفت اصل به اين رسيد که نفس انساني باقي است. بعد الموت اين نفس يک حقيقت مجرد است فعليت يافته است و ميتواند بدون بدن باشد نيازي به بدن ندارد و اين مجرد است.
حالا بفرماييد که اين نفس چه موقعيت وجودي دارد؟ کجا هست؟ در دنياست؟ در آسمان است؟ در زمين است؟ در بدن انساني ديگر است؟ حيواني ديگر است؟ نباتي ديگر است؟ جمادي ديگر است؟ نسخ و مسخ و فسخ و رسخ کدامهايش است؟ يا رفته در اجرام فلکي طبق برخي اقوال که اين نفس بالاخره بدن ميخواهد کجا ميخواهد بايستد؟ حالا داريم تحليل ميکنيم اجازه بدهيد ما به صورت منفصله حقيقيه جلو برويم ببينم که چه در ميآيد؟ يک مقداري شايد دور بمانيم ولي به هر حال دوستان توجه کنند. ميگويند اين نفس به عنوان يک حقيقت مجرده الآن بعد از موت بدن که از آن مفارقت کرد وجود دارد چه جايگاهي برايش هست؟ يا بايد بگوييم در دنيا هست يا نه. براساس منفصله حقيقيه. اگر در دنيا نيست را بعداً صحبت ميکنيم. اگر در دنيا هست يا حالت تعطيل و معطل دارد در عين حالي که رب است و مدبر است بدن ندارد. اين يک قول است. يا بدن دارد يا نه. اگر بدن ندارد که ميشود معطل، هيچ. اگر بدن دارد بدنش يا انساني است يا حيواني است يا نباتي است يا جمادي است که ميشود نسخ و فسخ و رسخ و مسخ. اينها هم که ابطال شد.
يا بايد بگوييم که در اجرام فلکي است رفته اجرام فلکي به عنوان بدن اينگونه نفوس است اين هم که باطل شد. پس اين مجموعه اينکه در دنيا باشد يا معطل باشد يا در بدنهاي ديگر باشد اينها رفت کنار. ميماند به اينکه برود به عالم عقل. برود به عالم عقل اگر يک نفسي بود که در نشأه طبيعت رسيد به عالم عقل، عقل فعال را درک کرد ميگوييم عيب ندارد بعد از اينکه از دنيا رفت ميرسد به عالم مجردات و مفارقات. خيلي خوب، آنها ميروند آنجا. اين اوساط و مبتدين کجا هستند؟ نفس اينها! نفس افراد متوسطه که به عالم عقل نرسيدند در حد عقل بالملکه و عقل بالفعل ماندند اينجا کجا ميروند؟ اين الا و لابد ميرود به يک نشأهاي که از او به عنوان نشأه برزخ و مثالي ياد ميشود تا بعد آن نشأه کامل بشود و نشأه عقل. پس دقت کنيد يک بار ديگر به صورت منفصله حقيقيه، آن حاصل البرهان را الآن ميخواهيم بخوانيم.
بعد از مفارقت نفس از بدن، موقعيت نفس چيست؟ يا در دنيا هست يا نه. اگر در ميخواهيم اثبات کنيم نشأه ثانيه را. يا در دنيا هست يا نه. اگر نه، حکمش را بعد ميگوييم. اگر هست يا «علي نحو التعطيل» است معطله است يا نه. اگر معطله نشد يا در بدنهايي که اسم برديم جماد و نبات و حيوان و انسان يا اجرام سماوي هست يا نه. در اينها که نيست باطل است پس در اين بدنها نيست. حالا که در اين بدنها نيست کجا هست؟ اگر به عقل رسيده باشد ميتوانيم بگوييم در عالم مفارقات است. اگر نرسيده که اوساط است و متوسطين، اين نفس کجا بايد باشد؟ اينجا يک نشأه ديگري وجود دارد بنام نشأه مثال که اين نفس ميرود در آن نشأه.
پرسش: ...
پاسخ: بله ميرود به همان عالم و ديگه نفس معطله ما در طبيعت نداريم. موقعيت اين نفس را شما براي ما تشريح کنيد اين کجاست؟ اين يک حقيقتي داريم مجرد شده و مجرد تجرد از ماده پيدا کرده که ميتواند بدون ماده باشد. ميتواند بدون ماده باشد کجا است؟ اگر رفته به عالم عقل، خيلي خوب. اوساط که نرفتند متوسطين و پيادهها که نرفتند اينها نفسشان کجاست؟
پرسش: ...
پاسخ: کجاست؟ آنجا چه نشأهاي است؟
پرسش: ...
پاسخ: نه اين بدن که ديگه نيست. چون اين بدن مادي است.
پرسش: ...
پاسخ: آن وجود برتر بفرماييد نشأه ثانيه است؟ موجود برتر را اسم ببريد. آن وجود برتر ما ميگوييم عالم عقل براي آن مرحله عاليه. ولي متوسطش در نشأه برتر و وجود برتر را بفرماييد کدام نشأه است؟ الآن آن در طبيعت که نيست. ملاحظه بفرماييد اين چند سطر آخر برهان «فحاصل البرهان علي حشر الأبدان» حاصل برهان چيست؟ يک: «انّ النفوس الإنسانية باقية بد موت البدن الطبيعي کما مر» اين را قبلاً هم گفتيم نفس مجرد ميشود وقتي مجرد شد بعد از بدن باقي است. حالا ما ميخواهيم موقعيتش را روشن کنيم «و ليس للمتوسطين و الناقصين درجة الإرتقاء إلي عالم المفارقات» اين منفصل حقيقيه ما داريم درست ميکنيم شما براساس اين منفصله حقيقيه درست کنيد. اين کجا ميرود؟ اگر بفرماييد که آدمهايي که به عقل مستفاد رسيدند با مفارقات هستند خيلي خوب. اما اوساط کجا هستند؟ «و ليس للمتوسطين و الناقصين درجة الإرتقاء إلي عالم المفارقات» اينها که به آنجا نميرسند. متوسطين که به عالم مفارقات يعني عالم عقول که نميروند. اينجا هم که نميتواند بماند اين نفس. «و لا التعلق بالأبدان العنصرية بالتناسخ» به ابدان عنصري يعني يا جماد يا نبات يا حيوان يا انسان. «و لا التعلق بأبدان العنصرية بالتناسخ و لا بالأجرام الفلکية» بگوييم اين نفس که از بدن جدا شد کجا ميرود؟ ميرود به عالم افلاک و در اجرام فلکي و کواکب به عنوان بدن اينگونه نفوس هستند آن هم باز باطل است «و لا بالأجرام الفلکية علي أي من الوجهين الذين ابطلناها» دو نظريه در اين رابطه وجود داشته در کيانشان قرار ميگيرد يا در آنها حال نميکند بلکه اشراف دارد دو نظر در اين رابطه بود هر دو را ابطال کرديم که نفس حالت تجردي دارد اين نميتواند بدنش اجرام فلکي باشد نه «علي نحو التعلق» و نه «علي نحو الحال».
اين هم «و لا التعطل المحض» نميتواند که معطل باشد اين نفس است بدن ميخواهد مدبر است رب است اين مدبر بدن ميخواهد بنابراين نتيجه: براساس سبر و تقسيم هيچ جا نداريم براي اين نفس. «فلا محالة للنفس وجود» اما «لا في هذا العالم» عالم ماده «و لا في عالم التجرد المحض» که عالم عقل باشد بنابراين «فهي» اين نفس «موجودة في عالم المتوسط بين التجسم المادي و التجرد العقلي» که ميشود عالم برزخ و عالم مثال. اين نفس بعد از موت به عالم مثال ميرود و اين همان نشأه ثانيه است. البته نشأه ثانيه يک نشأه ديگري هم بعد از اين هست که چون ما وارد تجرد شديم يک تجرد مياني داريم و يک تجرد محض.
آقايان! ملاحظه بفرماييد اين مسئله به صورت يک برهان محض است و آن اين است که وجود يا ذاتاً و فعلاً مادي هست يا نه. اين سه تا عالم را از اين راه داريم اثبات ميکنيم هميشه اين سه تا عالم را داشته باشيد. مرحوم ملاصدرا تمام حکمتش را در هر فضايي روي اين بسته. موجود يا ذاتاً و فعلاً مادي هست يا نه. اگر ذاتاً و فعلاً مادي بود ميشود عالم طبيعت. اگر نه، يا ذاتاً مجرد و فعلاً مادي هست يا نه. باز هم منفصله حقيقيه. اگر ذاتاً مجرد باشد و فعلاً مادي، ميشود نفس که عالم مثال ميشود. آن طرف قضيه وجود ندارد که بگوييم ذاتاً مادي باشد و فعلاً مجرد. اين را نداريم. پس چهار صورت دارد يک صورت که اصلاً محکوم است و باطل است، سه صورت ميماند. موجود يا ذاتاً و فعلاً مادي است يا نه. اگر ذاتاً و فعلاً مادي بود ميشود عالم طبع. اگر نه، يا ذاتاً مجرد و فعلاً مادي است يا نه. اگر ذاتاً مجرد و فعلاً مادي بود ميشود نفس و عالم مثال. يا نه ذاتاً مادي است و نه فعلاً، ميشود عالم عقل. ما که از اين سه تا بيشتر نداريم.
ببينيد اين حتماً همواره داشته باشيد به صورت منفصله حقيقيه. موجود يا ذاتاً و فعلاً مادي است ميشود عالم طبع، يا نه. اگر نه، ايشان به صورت منفصله حقيقيه جواب ميدهد به صورت عدم اجتماع نقيضين. يا ذاتاً و فعلاً مادي هست يا نه. اگر ذاتاً و فعلاً مادي بود ميشود عالم طبع. ميشود شجر و حجر و ارض و سماء. اگر نه، يا ذاتاً مجرد و فعلاً مادي هست يا نه. اگر ذاتاً و مجرد و فعلاً مادي بود ميشود عالم مثال يا عالم نفس که نفس اينجوري است. ما يک موجودي داريم که ذاتاً مجرد است ولي فعلاً کارهايش را با ماده انجام ميدهد بنام نفس. الآن نفس ما ميبيند نفس ما ميشنود ولي با اين ابزار مادي. يا اينکه نه ذاتاً و فعلاً مادي است نه ذاتاً مجرد و فعلاً مادي، بلکه ذاتاً و فعلاً مجرد است که ميشود عالم عقل. ما سه تا عالم بيشتر نداريم طبع نفس عقل. هميشه اين را داشته باشيد با همين برهان اين مسئله را دنبال کنيد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، در جسمانية الحدوث مادي است صورت نوعيه است مثل صورت نوعيه شجر.
پرسش: ...
پاسخ: ذاتاً و فعلاً مادي است.
پرسش: ...
پاسخ: ولي در آنجا هنوز فعليت پيدا نکرده ذاتاً و فعلاً مادي است مثل صورت نوعيه شجر و حجر. ولي وقتي که ارتقاء پيدا کرد «ثم أنشأه خلقا آخر» شد، آنجا رتبه تجردش شکل پيدا ميکند و مادي هم هست.
وارد اشراق ثالث ميخواهيم بشويم. اشراق ثالث را آقايان! تحت عنوان «الإشراق الثالث في وجوه الفرق بين الدنيا و الآخرة في نحو الوجود الجسماني» ما راجع به آقايان، عالم عقل هيچ امکاناتي هيچ مبادي هيچ مسئلهاي نداريم وقتي ميخواهيم عالم عقل را توضيح بدهيم همهاش ميگوييم مجرد از ماده است مجرد از صورت است مجرد از حيثيتهاي مادي است قابل ابعاد ثلاثه نيست حيز نميخواهد أين و متي نميخواهد و همه اينها را مدام ميگوييم نميخواهد، بالاخره چيست؟ واقعاً چيست؟ يک موجود عقلي يک فرشته شما ميگوييد که زمان ندارد مکان ندارد حيزي براي او نيست ابعاد ثلاثه ندارد قابل اشاره حسيه نيست اين چه موجودي است؟
پرسش: ...
پاسخ: شما نميتوانيد اثبات بکنيد لذا ميگوييم تجريد تجريد تجريد. اصلاً اسمش مجرد است يعني مجرد از چه؟ ماده. مفارق است از ماده جداست. از ماده که جدا شد نه وضع دارد نه أين دارد نه متي دارد نه جده دارد هيچ کدام از اينها را ندارد يک وجودي است که قائم به ذات خودش است. ماده و صورت نيست، موجود مجرد ماده و صورت ندارد حتي صورت هم ندارد تجرد محض است عالم عقل است. ما اين روزها داريم سوره مبارکه «قيامت» را بحث ميکنيم ببخشيد سوره مبارکه «واقعه» را بحث ميکنيم صبحها اين هنر قرآني است که دارد از موجودات عالم عقل حرف ميزند ولي چهجور دارد اين حرف ميزند اين اصلاً معرکه است.
ميفرمايد که «و کنتم ازواجا ثلاثه» سه قسم است «اصحاب الميمنه ما اصحاب الميمه، اصحاب المشئمه ما اصحاب المشئمه و السابقون السابقون اولئک المقربون» مقربون چه کساني هستند چه ويژگيهايي دارند؟ «في جنات النعيم ثلة من الأولين و قليل من الآخرين» در ارتباط با اينها دارد صحبت ميکند و اوصاف مقربين را ميگويد «بأکواب و أباريق و کأس من معين، لا يصدّعون عنا و لا ينزفون و فاکهة مما يتخيرون» بعد ميگويد مبادا فکر کنيد که مثلاً آن چيزي که در عالم حس و تجربه هست آنجا هست «فاکهة مما يتخيرون» و اين حرفها؟ کاملاً اينها را دارند براساس نفوس و عقل تحليل ميکند. ميگويد وقتي شما وارد عقل شديد امکاناتي که ما در آن رابطه بخواهيم با شما صحبت کنيم را شما نداريد. نميشناسيد ما همين که شما اينجا آن را لذت ميدانيد همينها را به عنوان مشير ميآوريم آنجا بعد ميگوييم «مثل الجنة التي وعد المتقون» مثلش است. «بأکواب و اباريق و کأس من معين» چيست؟ «و خمر لذة للشاربين» چيست؟ خمر چيست؟ شارب چيست؟ اين حرفها چيست؟ شما در عالم عقل هستيد. در عالم عقل بحث اکواب و اباريق، اکواب جمع کوب است کوب يعني جامهاي بزرگ. ميگويند که اين افلاک جام هستند. اين نفوسي که براي اين افلاک هست اين ولدان مخلد را نفس براي عقل ميدانند. ولدان مخلد يا غلمان اينها نفوسي هستند براي عالم عقل. همانطوري که الآن بدن ما طواف ميکند دور نفس و مدام ميخواهد اشتها دارد فلان دارد نفس هم تشبه به عالم عقل دارد عقل هم تشبه به عالم اله دارد عالم واحديت هم تشبه به عالم احديت دارد عالم احدت هم به ذات توجه دارد. اينها چيست؟ اينها کجاست؟ اينها دارد تفسير ميشود.
شما وقتي به عالم مقربين سخن ميگوييد مقرب چه کسانياند؟ وجه الله نور الله جنب الله، جنب الله مگر ماده و صورت دارد؟ جنب الله مگر ماده و صورت دارد؟ «بأکواب و اباريق و کأس من معين» يعني چه اصلاً؟ بعد ميگويند اينها شراب ميخورند اما «لا يصدعون عنها» اينها سردرد نميگيرند. اينها ناراحت نميشوند صداعي در بينشان نيست «و لا ينزفون» نگران نميشوند اين شرابها بوي گند دارد گنداب ميزند حتي آب زلال بارانش يک مدت بماند رنگش عوض ميشود طعمش عوض ميشود مگر آنها اينجوري است؟ «لم يتغير طعمه». چه آبي است؟ چه شرابي است؟ چه چيزي است؟ مبادا فکر کنيد اينجوري است.
خيلي ما پيادهايم خيلي ما پيادهايم اصلاً نسبت به آنچه که آنها در ارتباط با اين دارند صحبت ميکنند لذا الآن بحث «الإشراق الثالث في وجوه الفرق بين الدنيا و الآخرة في نحو الوجود الجسماني» است.
پرسش: ...
پاسخ: بله ولي مقربين که برزخ نيستند مقرب مستقيم پيش خداست اينها که نيستند الآن ايشان گفتند اگر عقل شدند ديگه ما با اينها کاري نداريم اينها با مفارقاتاند ولي اوساط برزخ دارند براي آنها ميشود براي اوساط اينها هست مقربين. لذا اصحاب يمين ما راحتيم در ارتباط با اصحاب ميمنه ميتوانيم بگوييم اينها دارند چون اينها صورت دارد لذائذ صوري دارند اينها نه صورت دارد نه ماده براي مقربين. اينها تمام مثل عالمي است که ملائکه برتر و عالين متوجه به جناب حقاند به حدي مدهوشاند شراب توحيد آن قدر براي آنها مدهوشيت ايجاد کرده که اصلاً نميدانند که کيست و چيست. هيچ!
پرسش: ...
پاسخ: إنشاءالله «و سقاهم ربهم شراب طهورا» از آن بخوريم به اميد خدا.
پرسش: ...
پاسخ: بله. آنها همين کشف عرفاني و مشاهدات براي آنها اينها را ميآورد. ما از آنها به غلمان و ولدان و اينها حور و قصور تعبير ميکنيم. براي اوساط اينها صورت دارند درست است. دارند وجوه فرق بين دنيا و آخرت را ميگويند و توجه داشته باشيد که شما همه جهات عالم طبيعت را ملاحظه بفرماييد بعد تجريد کنيد. «الأول: أن القوة هاهنا» قوه در اينجا معناي استعداد است. اينجا قوه مقدم است بر فعل گرچه فعل وجوداً برتر است از اين قوه. «الأول: أن القوة هاهنا» يعني در دنيا «لأجل الفعل» قوه براي چيست؟ اين هسته خرما براي چيست؟ براي اينکه نخل باسق بشود. اين حبه گندم براي چيست؟ براي اينکه سنبله بشود. «لأجل الفعل» فعليت بنابراين «فيتقدم عليه» يعني اين مقدم است اين قوه بر فعل «بوجه» به يک وجهي بر آن مقدم است براي اينکه مستعد است ميخواهد به آنجا برسد.
پرسش: ...
پاسخ: تقدم زماني است بله. « و الفعل هناك» اما در عالم آخرت فعليت مقدم است «متقدم على القوة و لأجلها» قوه. آنجا آقايان! ببينيد اينجا عمل علم درست ميکند آنجا علم عمل درست ميکند. يکي از فرمايشات مرحوم ملاصدرا است اينجا عمل علم درست ميکند «و اعبد ربک حتي يأتيک اليقين» عمل علم درست ميکند يقين درست ميکند اما آنجا يقين عمل درست ميکند. شما آنجا مهمان علمت هستي هر چه که از علم و معرفت اندوختهاي آنها منشأش است. شما وقتي بخواهي مثلاً آب نوش جان کنيد غذا بخوريد از جاي ديگر که نميآوريد همين را انشاء ميکنيد. همين انشاء ميشود و اين را ايجاد ميکند و ديگه جاي ديگر نيست. «العارف يخلق بهمّته» که ميگويند همين است.
بنابراين اينجا عمل علمساز است آنجا علم علمساز است. فعليت است که قوه و استعداد ايجاد ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: چرا، لذا قوه ندارد عمل است.
پرسش: ...
پاسخ: متقدم است يعني آن عمل را ميسازد منظور از قوه اينجا اين است «و الفعل هناك متقدم على القوة و لأجلها» يعني براي اينکه عمل را ميسازد. «الثاني: أن الفعل أشرف من القوة في هذا العالم» در اين عالم فعل اشرف است از قوه يعني مثلاً هسته خرما نسبت به نخل خرماُ نخل خرما فعل است اين اشرف است از هسته خرما. «إن الفعل» در اين عالم دنيا اشرف است از قوه. ولي آنجا برعکس است آنجا قوه يعني قدرت نه يعني استعداد «و القوة في الآخرة أشرف من الفعل» چون قدرت است آنجا که فعل را ميسازد که اين قوه و فعل و اينها مشترک لفظي است. پس «ان القوة في الآخرة» قوت يعني قدرت، اشرف است از فعل. يعني حق سبحانه و تعالي آن قدرت است که «هو القادر المتعال» او عالم ميآفريند فعلش عالم است منشأ فعلش قدرت است که قدرت ذاتي حق کل عالم را ميآفريند. عالم فعل است و قوه يا قدرت برتر است اشرف است. «لأن هذا العالم دار الانتكاس» آن عالم اصل است فعل يعني قدرت اول است فعل بعد است. در اين عالم قوه اول است فعل بعد است لذا اين عالم عکس آن عالم است. انتکاس يعني براساس معکوس بودن و عقبگرد کردن. دنيا عقبگرد آخرت است.
اما سوم: «الثالث: أن أجساد هذا العالم قابلة لنفوسها على سبيل الاستعداد» اما آن طرف «و نفوس الآخرة فاعلة لأجسادها على سبيل الاستيجاب و الاستلزام» اينها آقايان ما شارحي هم براي تشخيص اين دو تا عالم و تفاوتها و امتيازاتي که بين اين دو عالم هست غير از اينها نداريم. «وجوه الفرق بين الدنيا و الآخرة» يکي از فرقهايي که بين دنيا و آخرت است اين است که اجساد اين عالم و بدنها دنبال نفس هستند اگر بدن يک لحظه از نفس دور بيافتد از بين ميرود. پس اجساد همواره خودشان را متوجه نفس ميکنند يعني ماده براي اينکه تحقق داشته باشد فعليت داشته باشد صورت ميخواهد و الا ماده بدون صورت که اصلاً وجود ندارد يافت نميشود لذا اين جسدها به شدت به دنبال نفس هستند.
ولي در آن عالم اين نفوس چون به فعليت رسيدهاند اين نفوس هستند که اجساد را ايجاد و انشاء ميکنند. «الثالث: أن أجساد هذا العالم قابلة» قبول ميکنند «لنفوسها على سبيل الاستعداد» اما برعکس «و نفوس الآخرة فاعلة» اين فاعل است آن قابل است. دقت کنيد! «فاعلة لأجسادها» اجساد را ايجاد ميکند يک بدن چيست؟ اين نفس آن قدر قوي است که هزار هزار بدن، در ارتباط با آقا علي بن ابيطالب(عليهما السلام) معلوم است که در جنگ بدر که هر کس ميديد که با آقا علي بن ابيطالب دارد ميجنگد. آن نفس آن قدرت را دارد که ميتواند در هر کجايي يک بدني را انشاء بکند جا نميخواهد مکان نميخواهد حيز ندارد «على سبيل الاستيجاب و الاستلزام» «فاعلية علي سبيل الاستيجاب و الاستلزام» يعني اينها لازمه آن هستند اين نفس در حد علت است آنها در حد معلول هستند.
«فهاهنا يرتقي الأبدان بحسب تزائد استعداداتها» ميگوييم «القوة القريبة من الفعل» نطفه علقه مضغه ووو ميشود تا مستعد ميشود تا «أنشأه خلقا آخر» بيايد. پس اينها مراتبي هستند که يکي پس از ديگري ط ميشود تا قريب به فعل بشوند. «فهاهنا» يعني در نشأه طبيعت «يرتقي الأبدان بحسب تزائد استعداداتها إلى حدود النفوس» تا برسند به اينکه نفس بشوند. اين نطفه ميرسد به نفس. اما در آخرت برعکس است «و في الآخرة يتنزل الأمر إلى النفوس» يعني عقل تنزل پيدا ميکند به نفس و نفس هم بدن ميسازد. «فينسج منها» يعني از اين نفوس «الأبدان» عقل است که نفس را ميآفريند و نفس هم طبع و بدن را ميآفريند. اين آقايان مشائين که ميگفتند هر عقلي يک عقل ميآفريند و يک نفس ميآفريند، چون عقل داراي دو جهت است جهت وجودي و جهت امکاني، جهت وجودياش عقل ميآفريند و جهت امکانياش فلک يا مثلاً نفس ميآفريند حالا شبيه آن ميشود.
بحث در اشراق ثالث به وجوه فرق بين دنيا و آخرت رسيديم که سه وجه بيان شده و به وجه چهارم رسيديم «الرابع: أن أعداد الأبدان كأعداد النفوس غير متناهية هناك إذ ليس بممتنع وجود غير المتناهي فيه لعدم التضايق و التزاحم و نفي المواد و التداخل و المباينة و المسامتة».
احکام عالم دنيا را که مابررسي ميکنيم ميبينيم که اين احکام اقتضائاتي دارد شرايطي هست و امثال ذلک. در باب آخرت هم وقتي نگاه ميکنيم ميبينيم که اينجا هم امکانات و شرايطي وجود دارد که ما ميتوانيم در ارتباط با آن، احکام را بيان بکنيم. مثلاً ميفرمايند که در عالم طبيعت بالاخره عالم طبيعت اين أعداد بدن هست غير متناهي است البته غير متناهي بالفعل نيست غير متناهي لايقفي است و بالاخره ميتواند بينهايت بدن براي انسان وجود داشته باشد در دنيا. در آن عالم که عالم آخرت است و تجرد است آنجا هم ميتواند به ابدان غير متناهي وجود داشته باشد نفوس بينهايت چون جا ندارد حيزي مکاني موقعيت مکاني و مادي که ندارد. وقتي نداشت الآن شما ميتوانيد در صحنه نفستان بينهايت درخت بکاريد آنجا هم همين امر انجام خواهد شد چون ماده وجود ندارد. آن چيزي که باعث تضايق ضيق شدن و محدوديت ايجاد کردن و باعث ميشود که مثلاً مداخلهاي باشد يک مسامتهاي باشد يک مشاجرهاي باشد مشجاره يعني چه؟ اين شجر را که ميگويند شجر، براي اينکه اين شاخ و برگهايش داخل هم رفته است. به مشاجره هم که ميگويند مشاجره، براي اينکه اين نظرات در هم ميرود و خيلي واضح نيست. مسامته همسمتي، مشاجره، مداخله، مباينه، اينها از احکام عالم طبيعت است آنجا چون اين احکام وجود ندارد بنابراين ما ميتوانيم بينهايت بدن داشته باشيم که نفوس بتوانند ابداني را ايجاد بکنند.
«أن أعداد الأبدان كأعداد النفوس غير متناهية هناك» در آنجا أبدان مثل نفوس نهايت ندارند غير متناهي هستند چرا؟
پرسش: ...
پاسخ: بدن مثالي. بدن مادي مضايق است تنگي ايجاد ميکند محدوديت زمان و مکان و شرايط دارد اينها را ميخواهد اگر بخواهد مثلاً يک زيدي ايجاد بشود زيد مادي، بايد نطفه و علقه و مضغه و فلان انجام بشود. ولي اگر بخواهد بدن مثالي باشد نيازي به اينها ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: محال نيست به صورت مادي شکل ميگيرد يعني يک دفعه بخواهد چنين انساني بشود اين مثل معجزه که بايد آن روال طي بشود. روال اعجازي طي بشود وگرنه به صورت مادي همين است. اما مسئله بدنهاي مثالي معجزه نيست آن نشأه اينجوري است که ميتواند اين بدنها را داشته باشد. «أن أعداد الأبدان كأعداد النفوس غير متناهية هناك» در آنجا. چرا؟ «إذ ليس بممتنع» چه چيزي؟ «وجود غير المتناهي فيه» در آن عالم ما بينهايت بدن داشته باشيم هيچ محذوري ايجاد نميکند. چرا؟ چون آنکه محذور ايجاد ميکند آن تضايق است تداخل است بينونت است که آنجا وجود ندارد «لعدم التضايق و التزاحم و نفي المواد» آنجا ماده وجود ندارد وقتي ماده وجود نداشت طبعاً محدوديتي نيست. «و نفي المواد و التداخل و المباينة و المسامتة» که اينها احکام مادياند وقتي احکام مادي آنجا وجود نداشت طبعاً موجودات ميتوانند بينهايت آنجا حضور داشته باشند.
اساساً بالاتر: «و لكل إنسان عالم تام» هر انساني به نوبه يک عالمي دارد که عالم تام است تام در مقابل بالقوه است که همه اين چيزها در آنجا به فعليت رسيده است «و لکل إنسان عالم تام في نفسه لا ينتظم مع غيره في دار واحدة» اينجور نيست که با غيرش نتوانند يک نظمي انضباطي ارتباطي بخواهند ايجاد کنند. آنجا جايگاهي نيست که مداخلهاي باشد مسامتهاي باشد و امثال ذلک تضايقي ايجاد بکند. «لا ينتظم مع غيره في دار واحدة و لكل أحد من أهل السعادة ما يريده و من يرغب في صحبته لحظة عين أو فلتة خاطر» نشأه را دارد تشريح ميکند. نشأه اين است که هر کسي را شما بخواهيد با او صحبت بکند اين هيچ مانعي وجود ندارد هيچ حجابي وجود ندارد الآن در خاطرتان ميخواهيد دوستتان مثلاً قهر کرده يا اصلاً مسافرت رفته يا سالهاست که اصلاً خبري نداريد يک لحظه انشاء ميکنيد حاضرش ميکنيد آنجا هم همينطور است اينها حاضر ميشوند و هيچ محذوريتي براي اينگونه از مسائل وجود ندارد. آنچه که محدوديت و محذوريت ايجاد ميکند ماده است ماده حاجب است وقتي ماده نباشد الآن بدن برزخي شما در نفستان الآن حالا چه در عالم رؤيا چه در عالم غير رؤيا حالا اگر نفس قوي باشد که خدا ميداند چه کارهايي ميتواند انجام بدهد. همين نفس ما، ما انشاء ميکنيم مثلاً فرض کنيد صد تا درخت هزار تا درخت بهترين مکان اينکه الآن مثلاً قوه خيال صورتسازي ميکند همين کارتنهايي که ميسازند يک دفعه سوپرمن ميشود ميرود بالا و اين همه قدرت و امثال ذلک، همين نشأه خيال است در آنجا ميتواند اين يک واقعيت باشد و اينها ايجاد بشود.
لذا «و لكل أحد» البته «من أهل السعادة» آنکه واقعاً به فعليت رسيده باشد به عقل رسيده باشد و آن سعادت مطلوب را دريافت کرده باشد هر چه که بخواهد اين مرحوم ظاهراً امين الاسلام طبرسي در تفسير هست که اين «و يفجرونها تفجيرا» که ايشان ميگويند ميفرمايند که همانها هر کجا که بخواهند چشمه ايجاد ميشود. اينجا چشمه اگر انسان بخواهد بايد برود بالاي کوه يا فلان که انسان تابع چشمه است. آنجا چشمه تابع انسان است هر کجا که انسان آب بخواهد چشمه ميجوشاند قدرت اين را دارد که «يفجرونها تفجيرا» اينطوري که حضرت آقا در تفسير ميفرمودند مرحوم امين الاسلام طبرسي در مجمع اين را دارد که به اهل بهشت هر کجا که بخواهند ميتوانند چشمه بجوشانند مانعي ندارند. اينجا هم ميفرمايد «و لکل احد من اهل السعادة ما يريده» آنچه را که اراده بکنند شما الآن مثلاً غذاي بهشتي بريانهاي بهشتي حالا بهترين را آدم نميتواند تصور بکند که چيست آنجا در خدمت آدم است چه هر چه را بخواهد چه هر کسي که رفت برگشته باشد براي کسي که بخواهد ديدار بکند «و من يرغب في صحبته لحظة عين أو فلتة خاطر» هر وقت کسي را بخواهد ببيند به اندازه يک چشم به هم زدن لحظة عين يعني چشم به هم زدن، «فلتة خاطر» يک خطوري که در ذهنش است يعني ميتواند به آني اينها را بياورد چون با اراده کار ميشود. الآن خداي عالم که ميفرمايد ما اين بساط را جمع ميکنيم «يوم نطوي السماء کطي السجل للکتب» بعد بساط را پهن ميکنيم اين براي ما «کلمح البصر أو هو أقرب» چرا؟ چون آنجا که بيل و کلنگ نميخواهد بلکه به اراده انجام ميشود. وقتي بخواهد کار با اراده انجام بشود وقتي نفس قوي بود حالا ما نفسهاي قوي نداريم شايد بين ما و اراده ما فاصله باشد اما براي انساني که به مرحله عقل رسيده «کن» همان «فيکون» همان. «عبدي اطعني حتي أجعلک مثلي» «مثلي» يعني چه؟ يعني من ميگويم «کن فکون» تو بگو «بسم الله مجريها و مرسيها» کاري که حضرت نوح در کشتي کرد اينجوري است آن طوفان را چه کسي ميتواند نگه دارد؟ اين اراده کرده که کشتي سالم باشد «بت را ز طوفان چه باک» ... اين عظمت آب که «و حال بينهما الموج و کان منالمغرقين» اين چون گفتند که قصه جريان نوح مشابهي نداشت يک غضب الهي بود آن عذاب نوح غضب الهي بود «و فار التنّور» از تنور آتش در ميآيد ولي آن قدر غضب بود که از تنور هم آب ميآمد بيرون. چه عظمتي است.
پرسش: ...
پاسخ: هنوز البته ما به معاد جسماني نرسيديم ميرسيم به اميد خدا. الآن ملاحظه بفرماييد «في الإشارة الي مذاهب الناس المعاد» بعد ميرسند «الإشراق الخامس في دفع شبهة الجاهلين للمعاد الجسماني» حالا جسم کدام جسم است اجازه بدهيد که ...
پرسش: ...
پاسخ: اينهايي که مثلاً مزاحمتي ندارند مادهاي ندارند الآن شما در ذهنتان يک عالمي را ايجاد ميکنيد دوستتان در ذهن خودش يک عالمي را ايجاد ميکند اين عالم ايجاد شده مثلاً فرض کنيد که هزار تا هتل دارد هزار تا مهمانسرا دارد هزار تا مثلاً ... مزاحمتي با اين ندارد اين همين است.
پرسش: ...
پاسخ: اين انشاء به جهت قوت نفس چون ندارد اينها را نميتواند انشاء بکند آنکه مادون نفسش هست را ميتواند انشاء بکند. ببينيد مثلاً ملکه فرض کنيد عدالت، اگر فرض کنيم ملکه کرامت بالاست ملکه عدالت متوسط اينکه به ملکه عدالت رسيده هر چه که در مقام است اما کرامت نميتواند ايجاد بکند. آنکه ميتواند انشاء بکند نه هر چه، لذا فرمودند که «و لکل احد من اهل السعادة» اگر کسي به آن مرحله سعادت رسيد البته هر چه که اراده کند. اينکه «ما تشتهيه الأنفس و تلذ الأعين» براي آنکه به عالم عقل رسيده. هر چه که بخواهد «ما تشتهيه الأنفس و تلذ الأعين» هر چه که بخواهد.
البته نگاه کنيد «و هذا أقل مراتب الجنان» اينهايي که ما توضيح داديم اينها کمترين مرتبههاي بهشت است «فالعوالم هناك بلا نهاية كل منها» عوالم ﴿كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ﴾ خانه بهشتي به حدي وسيع است که اگر بخواهد همه اهل بهشت را دعوت بکند ميتواند. اين چيست؟ هر چه غذا هم که بخواهد همانجا آشپز و فلان که نميآورند آنجا آشپز و فلان و اينها همهاش با اراده است. شما ميخواهي آنجا مثلاً امروز چلوکباب بدهيد برياني بدهي بفرما. هر چه که بخواهيد اراده کنيد. مهمانتان براساس کرامت شما و ضيافت شما.
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد آنجا در حقيقت اين محدوديتها جوري نيست که کسي نه، هر چه که نشأه اقتضاء بکند ميتواند اسراف و اينها ندارد.
«تنبيه» ما چه گفتيم؟ گفتيم که «في وجوه الفرق» که چهار فرق را يا پنج فرق را بين عالم دنيا و عالم آخرت برقرار کردند. يک نکتهاي را ميخواهند بگويند که اين دنيا کجاست الآن؟ هيچ. ببينيد زمين معلوم است آسمان معلوم است قمر معلوم است کجاست شمس کجاست، اما کل اين دنيا کجاست؟ اين به قيام صدوري حق موجود است، جا ندارد. کل دنيا
پرسش: ...
پاسخ: بله لامکان است به قيام صدوري حق موجود است ... اينها که جا ندارند کل دنيا الآن مثلاً کجاست؟ شرق است غرب است جنوب است شمال است؟ اين حرفها اصلاً وجود ندارد. نسبت به اصل دنيا ما شرق و غرب نداريم شمال و جنوب نداريم اين به قيام صدوري حق وابسته است. اراده کرده حق سبحانه و تعالي انشاء کرده است «کن فيکون» کجا هست؟ الان خدا اگر بخواهد مثلاً هزار هزار هزار تا عالم مثل اين بيافريند برايش مسئلهاي دارد؟ يکي ميگفت خدا اين همه خاک را از کجا آورده؟!! با اراده است. اين دود بوده «فکانتا رتقا» همين باز بوده اين شمس و قمر اينها همهشان دخان است يک آقايي اهل سيگار بود آمده بود در جمع علما بودند سيگار نداشتند گفت شما سوره «دخان» نداريد؟ خدا ميفرمايد اين آسمان و زمين دخان بودند اراده کرده ايجاد کرده است.
«و مما ينبه على هذا» چيزي که ميتواند يک نوع آگاهي و تنبيه قوي و اراده داشته باشد «علي هذا» يعني بر اين وجوه فرق بين دنيا و آخرت اين است که «أن هذا العالم الدنياوي بجملة ما فيه إذا أخذ دفعة ليس في مكان و جهة من الجهات و لا في زمان و لم يصدر من البارىء لأجل استعداد مادة و صلوح قابل بل بمجرد جهة الفيض الفاعلي فهو إذا أخذ بهذا الوجه أمر تسلب عنه متى و الوضع و الأين و الكيفيات المحسوسة» خدا غريق رحمت بکند نميدانم اين حرفها حرفهاي عرفاني است از کجا ايشان گفته؟! اين مطلب مطلب حقي است ولي اين را بايد چه ديدي ببيند؟ ميگويد اين عالم دنياوي با همه آنچه که در آن هستند خود اين عالم نه متيايي دارد نه أيني دارد نه وضعي دارد نه هيچ! هيچ چيزي پيدا نيست. فقط و فقط به حق سبحانه و تعالي براساس قيام صدوري به او وابسته است خدا او را ايجاد کرده است تمام شد و رفت. کجا، چه کسي، کي، چهجوري؟ هيچ. اينجور نيست که مثلاً خدا يک مادهاي بوده بعد اين ماده مستعد بود که اين عالم را ايجاد بکند بعد در آن ماده خدا اين عالم را قرار داده و اين حرفها. چنين چيزي نيست. بعضيها وقتي آمار و ارقامي از مسائل نجومي ميدهند واقعاً يک سري حقوق نجومي که کسي نميتواند نصيبش بشود اينجوري ميشود ده ميليارد سال قبل! اين چيست؟ چند ميليارد مثلاً منظومه! اين منظومه شمسي يکي از يک هزارم ميلياردم مثلاً مجموعه منظومههايي است که در عالم است! اين چيست؟ تازه «و إنّا لموسعون» ما هر لحظه داريم توسعه ميدهيم. کجا هست اينها؟ مکانش کجاست؟ زمانش کجاست؟ هيچ.
«و مما ينبه على هذا أن هذا العالم الدنياوي بجملة ما فيه» زمين است آسمان است کواکب است موجودات است احجار اشجار است هر چه. «بجملة ما فيه إذا أخذ دفعة» شما اين عالم دنيا را يک دفعه بخواهي نگاه کنيد يعني يک مجموعه واحد اين «ليس في مكان» يک «و جهة من الجهات» دو «و لا في زمان اين عالم زماناً کي ايجاد شده؟ هيچ. از سوي ديگر هم اينجور نبوده که مثلاً يک مادهاي باشد و فرض انسان اگر بخواهد باشد يک نفس بخواهد باشد يک ماده بايد باشد اين ماده بشود نطفه و علقه و مضغه و فلان و فلان و بعد نفس ايجاد بشود. «و لم يصدر من البارىء لأجل استعداد مادة و صلوح قابل» پس چهجوري حاصل شده اين عامل دنياوي؟ «بل بمجرد جهة الفيض الفاعلي» تنها چيزي که او را ايجاد کرده فقط و فقط علت فاعلي ندارد نه علت مادي دارد نه علت صوري.
«فهو» يعني اين عالم دنياوي «إذا أخذ بهذا الوجه» شما اينجوري نگاه کنيد؟ يعني چه؟ يعني «بجملة ما فيه» اگر يک دفعه اينجوري نگاهش بکني «أمر تسلب عنه متى» بله ميخواهي بگويي خورشيد کي بوده؟ ميتوانيم بگوييم. زمين کي؟ آفتاب ماه ستارهها اشجار احجار اينها را ميتوانيم به آن «متي» بدهيم. ولي کليت اين عالم را «متي» نميتوانيم بدهيم. «فهو إذا أخذ بهذا الوجه» يعني چه؟ يعني «بجملة ما فيه إذا أخذ دفعة»، «بهذا الوجه أمر تسلب عنه» يک چيزي است که سلب ميشود از او «متي» متي ندارد يعني هيئت حاصله از متزمن به زمان. أين يعني هيئت حاصله از متمکن به مکان اينها وجود ندارد. «تسلب عنه متي و الوضع و الأين و الكيفيات المحسوسة فهكذا» و همينطور. «فهکذا يجب أن يتصور حال كل عالم من العوالم» هر عالمي از عوالم را که ميخواهيد نگاه بکنيد اينجور نگاه بکنيد. نه اينکه مثلاً بگوييد اين خورشيد چهجوري بوده اين ماه چهجوري توليد شده اين زمين چهجوري توليد شده اين شجر اين حجر! اينجوري نگاه نکنيد. اگر دفعة و اين جمله را يکپارچه بخواهيد نگاه بکنيد هيچ کدام متي ندارد أين ندارد کيفيات محسوسه ندارد.
«فهکذا يجب أن يتصور حال کل عالم من العوالم الأخروية لواحد من أهل السعادة» يا الله! نه اينکه فعل خدا باشد فعل انسان است. «لواحد من أهل السعادة، فكل عالَمٍ عالمٌ و الله سبحانه رب العالمين» هر عالَمي يعني هر نشأهاي وجودي عوالمي را و عالمي را با خودش دارد و خداي عالم رب همه عوالمي است که انسان ميتواند در آن عوالم زيست کند يا حتي آنها را ايجاد کند. وقتي ما راجع به جنت بهشتي ميبينيم که خدا ميفرمايد «عرضها السماوات و الارض» طولش چيست و چهجوري است؟ نميدانيم. اصلاً چه نشأهاي است؟ انسان چه قدرتي دارد واقعاً؟
پرسش: ...
پاسخ: ديگه مکان ندارد چون مجرد است. خود عالم تجرد مکان ندارد. يک نشأه وجودي است لامکان است لازمان است لاحرکت است لاتغيير است لادثور است لا تسرم است لاتجدد است. هيچ چيزي ندارد قابل شناخت نيست. تازه ما اين مفاهيمي که داريم درست ميکنيم به جهت ذهنيتي که از تسرم و تغيير و تجدد و اينها داريم ميگوييم که اينها نيست اما چيست؟ نميدانيم که چيست. لذا فرمودند اين تنبيه هم هست.
«الإشراق الرابع في الإشارة إلى مذاهب الناس في المعاد» تقريباً چند دسته از افراد را دارند ذکر ميکنند که فقط براي اينکه يک طليعهاي باشد براي جلسه بعد همين را ميخوانيم. ميفرمايد که عدهاي از توده مردم اصلاً اعتقادي به معاد ندارند. از انکار نسبت به معاد گرفته تا اثبات معاد، و اثبات معاد روحاني و اثبات معادين اعم از جسماني و روحاني اينها اقوال مختلف است که دارند بيان ميکنند. «إن من الأوهام العامية اعتقاد جماعة من الملاحدة و الدهرية و طائفة من الطبيعيين و الأطباء ممن لا اعتداد بهم في الفلسفة و لا اعتماد عليهم في العقليات و لا نصيب لهم من الشريعة ذهبوا إلى نفي المعاد» خدا رحمتش کند! ميگويد همه کساني که در سلک منکرين معادند دارند بيان ميکنند. ملحدين دهريين طبيعيين برخي از اطبايي که «لا اعتداد بهم» هيچ اعتنايي از نظر فلسفه نميشود کرد چون تفکر آنها مادي است حسي است فيلسوف هستند ولي تفکر آنها مادي است مثل کمونيستها و اينها «لا اعتداد بهم في الفلسفة و لا اعتماد عليهم في العقليات» از آن طرف هم «و لا نصيب لهم من الشريعة» يا بالخره آدم بايد عقل داشته باشد برهان داشته باشد يا قدرت شهودي داشته باشد يا لااقل شريعتي داشته باشد هيچ چيزي ندارد. نه برهان دارد نه عرفان دارد نه قرآن دارد هيچ منبعي ندارد اينها چيست؟ اينها معاذالله منکر معاد هستند. «ذهبوا الي نفي المعاد» اينها رفتند به اينکه معادي وجود ندارد.
ذهبوا الي نفي المعاد «و استحالة حشر النفوس و الأجساد» اينها در زمان انبياء(عليهم السلام) در مقابل انبياء ميگفتند که قيامت و جهنم و بهشت و دوزخ و فلان چه ميگوييد شما؟ «أ أنتم ... في الأرض» آيا وقتي ما مثلاً به زمين رفتيم باز دوباره محشور ميشويم؟ «ذلک رجع بعيد» اصلاً چنين چيزي نيست. «إلي استحالة حشر النفوس و الأجساد» که ناظر به معاد دو تا معاد است حشر نفوس معاد روحاني و اجساد. «زعما منهم» چرا ميگويند؟ دليل آنها زعم آنها. زعم يعني گمان. زعيم يعني کسي که داراي گمان است وهم ميکند زعم است لذا زعيم يعني عاليقدر که ميگويند درست نيست. زعيم از زعم است و زعم يعني احتمال. «أن الإنسان إذا مات فات» تمام ميشود وفات نيست فوت است. اينها به فوت معتقدند نه وفات. «إن الانسان إذا مات فات» ما ميگوييم «ان الانسان إذا مات وفي» وفي يعني استيفا ميشود تمام حقيقتشان اين است. در قرآن است که خداي عالم «ملک الموت الذي وکّل بهم» اينها چکار ميکنند تمام حق را استيفا ميکنند استيفاي همه حقيقت انسان که نفس است بدن که حقيقت نيست مثل پوسته. «و ليس له معاد» نيست براي انسان معاد و بازگشتي «كسائر الحيوان» همانطور که حيوانات معاد ندارند نبات معاد ندارد «و النبات» اينها هم همينطور «و هؤلاء أرذل الناس رأيا» اين دسته از انسانها پستترين انسانها از نظر رأي هستند.
اين ارزشي نيست دانشي است يعني رأي و نظر اينها نازلترين رأي و نظر است «و أدونهم منزلة».